چون بابام می کشتتون!
آروم ادامه داد:
-میدونی که االن دیگه نمی تونه ریسک کنه...
نمی تونه با تیمارستانی شدن من همه چی رو خراب کنه!
خشکش زد و لغزش و خیسی و خنکی عرق را در کناره های شقیقه
اش حس می کرد
نگاهی به جواب آزمایشات انداخت
و بعد نمرات درسی و دانشگاهی اش
این پسر اگر دیوونه نبود صد در صد نابغه
می شد!
با همون نگاه برنده و سرد خیره به دکتر از روی صندلی بلند شد
سیب به دست به سمت مرد روبه روش رفت و چاقو میوه خوری را
از روی ظرف برداشت و در حالی که نوک چاقو رو روی میز شیشه
ای می کشید در همون حالت به سمت مرد رفت...
صدای قیژ کشیده شدن نوک تیز چاقو روی شیشه باعث شد دکتر
ترسیده به پشتی صندلیش تکیه بده
هول زده دستای لرزونش رو دور برگه ها پیچوند و به پسر دیوانه
روبه روش زل زد
پسر کمی روی پیر مرد خم شد و چشم هاش رو گرد کرد و چاقو
رو،روی گونه ی مرد کشید و گفت:
لبش کش اومد و با هیجان سرش رو کج کردترسیدی!؟
-بگو ترسیدم!
دکتر ترسیده خیره به چاقو آروم گفت:
-م...می ترسم
لبش رو به گوش دکتر نزدیک کرد و آروم و ترسناک گفت:
پیر مرد در خفا می لرزید و کاش هیچ وقت روانپزشکی رو به عنوانهیش!مگه من ترسناکم!
رشته دانشگاهی انتخاب نکرده بود!
ازش فاصله گرفت و چاقو رو تو بدنه سیب فرو کرد و سیب رو به
سمت دکتر گرفت و گفت:
دکتر با ترس به مرد ترسناک و دیوونه روبه روش زل زدبخور برای قلب خیلی مفیده!
این بار نعره زد:
-گفتم بخور!
1401/07/18 17:44