رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

یعنی دوتا میالد بودن ک یکیشون فوت کرد
یکیشون نروژه فعال.
و شخصی ام که دنیز تو حمام دید دوست و یه جورایی برادرش
عارفه...که دنیز اول توهم زد که حتما میالده...ولی دید عارفه!
نکته سوم نیازه...نیاز و زندگی عاشقانش با فریاد و تو رمان *دختر
بدپسر بدتر که داخل همین برنامه قرار داره میتونید مطالعه کنید
اما خوندنش واجب نیست چون طالع دریا یه رمان متفاوته که
فقط قسمتیش مرتبطه.
نکته بعدی اینه که من فقط تو کانال تلگرامی که لینکش رو قسمت
ارتباط با نویسنده هست فعالیت دارم نه هیج کجا.پس کاناالی
فیک دنبال نکنید.
اون قدر سواالت گنگ و پیچیده ای داشتید که مجبور شدم از ابهام
درتون بیارم.
و پارتا رو دارم ادیت میکنم تا نامزد دنیز و به اسم کامران بشناسید
و دیگه میالد نباشع چون باعث میشه دوتا میالدا رو قاطی کنید.
دوستون دارم یا حق
#مرجان_فریدی

1401/07/18 17:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:51

بعدشم عموی آشغالم که از بچگی یه جوری نگام می کرد و دست
میزد بهم شد بابای جدیدم!
ازش متنفر بودم...هیوالی بچگیم حاال شده بود قاتل بابام! از
مامانمم متنفر بودم
از خونه زدم ییرون و خودم رو پای خودم بزرگ شدم
با پا دادن به پسرای پولدار...مخ زنی...خرجم می کردن
کار موزیک و رقصم ادامه دادم...
بعدشم معلوم شد عموم جز این که باعث مرگ بابام بوده...یه آدم
دیگه رو هم کشته
آخرم همین کارش باعث مرگش شد
ابروهام باال پرید
با بغض گفت:
-گاهی خوابش رو می بینم...خواب دستاش که لمسم می
کنه...نگاش که سانتم می کنه...
با حرص گفت:
-بی ناموس یه جور نگاه می کرد انگار داره سونوگرافیم می کنه
نیشخند میزنم و پاهاش رو تو بغلش گرفت:
-دردام کم بود...حاال فریادم بهش اضاف شده!
با حرص گفت:
-میدونی لمس تنت توسط عمویی که قصد تعرض بهت داره یعنی
چی؟ میدونی صدای جیغت الی دست یه مرد خفه شه یعنی چی؟
من سعی کردم تمومش کنم...با خودکشی
فریاد نذاشت...
با حرص و کینه گفت:
از شدت درد صداش و غم چشماش دلم مچاله شد￾نجاتم داد تا بعدش خودش دوباره بکشتم
-دقت کردی؟ دختر و بدبخت انگار هم انگار هم خانواده ان...انگار
هم قافیه ان...
حاال فک کن..نیاز باشی...دخترم باشی...بدبختم باشی...چه شود!
لبخندی میزنم و میگم:
-حق داری این طور فکر کنی
با حرص گفت:
-معلومه که حق دارم...اون همه عذاب کشیدم تا فریاد بیخیال بهار
بشه...عاشقم شه...
بعد باهام اون کارو کرد...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم

1401/07/18 17:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:52

یعنی دوتا میالد بودن ک یکیشون فوت کرد
یکیشون نروژه فعال.
و شخصی ام که دنیز تو حمام دید دوست و یه جورایی برادرش
عارفه...که دنیز اول توهم زد که حتما میالده...ولی دید عارفه!
نکته سوم نیازه...نیاز و زندگی عاشقانش با فریاد و تو رمان *دختر
بدپسر بدتر که داخل همین برنامه قرار داره میتونید مطالعه کنید
اما خوندنش واجب نیست چون طالع دریا یه رمان متفاوته که
فقط قسمتیش مرتبطه.
نکته بعدی اینه که من فقط تو کانال تلگرامی که لینکش رو قسمت
ارتباط با نویسنده هست فعالیت دارم نه هیج کجا.پس کاناالی
فیک دنبال نکنید.
اون قدر سواالت گنگ و پیچیده ای داشتید که مجبور شدم از ابهام
درتون بیارم.
و پارتا رو دارم ادیت میکنم تا نامزد دنیز و به اسم کامران بشناسید
و دیگه میالد نباشع چون باعث میشه دوتا میالدا رو قاطی کنید.
دوستون دارم یا حق
#مرجان_فریدی

1401/07/18 17:53

درست یک ماه پیش هم عارف هم من فهمیدیم بهترین راه سریع
خوب شدنم کاره!
کارمون این شده بود...
نیاز رو مینشوندیم جلومون...و اون بیچاره مثل موش ازمایشگاهی
حرف میزد و درداش رو میگفت و ما براش راه کار ارائه میدادیم تنها
زمان حرف زدن راجب مشکالت و روان شناسیم بود که حالم بهتر
بود درست بعد از کار...
دوباره ساکت میشدم و کم تر حرف میزدم.
گاهی با مامان و بابا از طریق ایمو حرف میزدیم
دلم براشون تنگ شده بودع
مخصوصا سارینا...
اما راهی نداشتم...باید درمان میشدم...
کنار سنگ قبرش نشسته و به گلدونای ریز و درشت اطراف قبرش
زل زدم
در سکوت...خیره تنها به اسمش روی سنگ زل زدم...
نه حرفی برای گفتن داشتم...نه دیگه اشکی برای گریه
فقط یه بغض بزرگ کل حجم گلومو گرفته و جا خوش کرده بود...
دستم رو آروم روی اسمش کشیدم
لبخند زدم...
عارف کمی اون طرف تر ایستاده و از پشت شیشه دودی عینکش
خیره نگاهم می کرد.
بلند شدم و از خونه کامران دور شدم...
کامران خیلی وقت بود که دیگه در خونش رو به روی هیچ *** باز
نمی کرد...
عینکشرو باال زد و عمیق نگاهم کرد￾بریم؟
با لبخند بغض زده ای سر تکون دادم￾خوبی؟
سر تکون داد و دستش رو پشت شونم گذاشت و با هم به سمت￾نه...ولی خوب میشم
ماشینش رفتیم
عارف میگفت برای روحیه ام خوبه که تو فضای های شاد و پر
انرژی باشم
برای همین اسمم رو تو کالس رقصی که نیاز میرفت ثبت نام کرد
اولین تجربه ام بود...بین اون همه پسر و دختر ایستادن

1401/07/18 17:53

با بولیز و شلوار جین سفیدم
بی روح و بدون آرایش بین اونایی که با انرژی
باال و پایین میپریدن ایستاده و منگ و گیج گاهی مثل چوب
خشک دست و پام رو تکون میدادم و نیاز رو به خنده می انداختم.
تحمل نکردم و با حرص از کالس خارج شدم و پشت در رو نیم کت
نشستم و بغ کرده نگاه سردم رو به روبه روم دوختم
بدون توجه بهش به جلوم زل زدم￾هی!
هم زمان جلوم نشست و اخم کرده موهای طالییش رو پشت￾دنیز...میدونم سختته...
گوش زد:
واست یه ماهه میریزم رو دایره تا کم کم بتونی خودت رو جمع و￾ولی من بهت کمک کردم که خوب بشی...کل درد و مرضام رو
جور کنی...
حقته بعد یک ماه حداقل یکم برای خوب شدنت تالش کنی
هم زمان با اخم بلند شد و گفت:
-من با این لباسایی که پوشیدی میرم برای دوره همی با دوستم تو
کافی شاپ میشینم...
اینا برای رقص مناسب نیست
هم زمان تکونم داد و با حرص گفت:
خانوادت ازت دورن￾ببین عارف از زندگیش افتاده،
کامران مرده...باشه! تو زنده ای!
به خاطر کسی که نیست...اونایی که هستن رو از دست نده...یکم
قوی باش...
هم زمان اخم کرده در کالس. و باز کرد و رفت داخل...صدای آهنگ
تو سرم ضرب می زد...
و همچنین حرفاش
بغض کرده دستام رو، رو گوشامگذاشتم
به خودت بیا دنیز....به خودت بیا!
عارف صبحا من رو زود بیدار می کرد و مجبورم می کرد برم پیاده
روی...
می گفت الغر شدم و گونه هام زده بیرون!
رژیم غذایی برام گرفته بود...به خاطر میل به سکوت من زیاد با هم
حرف نمی زدیم
اما عجیب هوام رو داشت

1401/07/18 17:53

بیشتر مواقع تو مطبش می خوابید تا من و نیاز راحت تر باشیم
به قول نیاز این پسر زیادی مرد بود!
لباسای مشکیم رو جمع کرده و ازم گرفته بود
هرچیزی که مربوط به کامرات بود رو ازم گرفته بود
مجبورم می کرد کتاب بخونم...
کتابای روان شناسی...رمان
و نیازم معموال یه فیلم ترسناک یا تخیلی میذاشت و من رو به زور
کنار خودش مینشوند و اخم کرده میگفت: از تنهایی فیلم دیدن
بدش میاد
از وقتی کالس رقص ثبت نام کرده بودم
بیشتر مجبور به حرف زدن و باال و پایین پریدن و انرژی گرفتن
بودم.
حس می کردم حسای بدم از وجودم پر می کشن و میرن...
هرچند که هیچی بلد نباشم اما همین حرکات و انرژی باالی بچه ها
منم به وجد میاورد
کتاب غرور و تعصب رو به دستم گرفته و ماگ شیرم رو به سمت
لبام می بردم که نیاز با یه ظرف پالستیکی و چند تا وسیله اومد
سمتم و همه رو گذاشت روی تخت
کتاب رو پایین آوردم و گیج گفتم:
-اینا چین!
با لبخند دستی به کمرش زد و گفت:
گیج نگاهش کردم و ماگ رو روی پاتختی گذاشتم و کتاب رو بستم￾بری جلو آینه میفهمی اینا چین
متوجه رنگ مو و اوکسیدان و چند تا چیز دیگه مثل شمع و این
جور چیزا شدم
-اینا رو چرا آوردی!؟
جدی نگاهم کرد:
-ناراحت نشیا ولی تو پشم داشتن با عارف رقابت می کنی
خندم گرفت و لبخندی زدم و دستم رو گرفت و روبه روم ایستاد:
روشن یا نسکافه ای بوده االن همه در هم برهم شده و ریشه￾موهات رنگش تیره هست...رنگ قدیمی که زدی احتماال قهوه ای
موهات رنگ به رنگ شده باید رنگ کنی موهات رو...
بعدشم یه اصالح درست و حسابی!
با بهت گفتم:
-الزم نی...
با حرص گفت:

1401/07/18 17:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:54

حاال با اصالح و رنگ موی جدید که عجیب بهم میومد احساس
تازگی
می کردم.
لبخندی زدم و نیاز با لبخند گفت:
لبخندم دندون نما شد￾واال استعدادام حیف شد
عارف و نیاز حالم رو خوب می کردن!
هرچند که خنده های خودشم چندان واقعی نبود
هرچند که هنوزم شبا هندزفری میذاشت و آهنگای فریاد رو گوش
میداد...
هرچند که از لجش با فریاد دوباره سیگار میکشید و تو کالس رقص
مختلط با همه پسرا گرم می گرفت و تا خود شب میرقصید...
هرچند عارف مدام سعی می کرد حرص درونی نیاز رو آروم کنه...اما
نمیشد!
زاتا همچین دختری بود،برای اروم تر شدن حرص و کینه اش باید
لج
می کرد...باید حرصش رو خالی
می کرد!
عارف می گفت فریاد همه جا دنبال نیازه...
و نیاز هفته پیش درخواست طالق داده بود
نیاز در کمدش رو باز کرد و با لبخند گفت:
- وقتشه یکم تغیر و تحول تو لباس پوشیدنت ایجاد
کنیم...میبینمت یاد خانومای باکالس سی ساله و اندی میفتم...که
پاشنه بلند و تیپ خانومی میزنن همش
با دست به چند دست از کت شلوارام اشاره کرد
خودمم خندم گرفت￾نه ناموسا اینا چین آخه!
برگشت سمتم و گفت:
دوباره داری متولد میشی پس باید بهتر باشی...باید اون جوری￾ببین دنیز تو یه آدم جدید هستی...تو بعد کامران مردی...حاال
باشی که خودت
می خوای...نه اونی که خواستن باشی!
چه عارف خوب نیاز رو با حرفاش دکتر کرده بود!
لبخندی زدم:
-اهوم
سرتکون داد و گفت:

1401/07/18 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:56

درست یک ماه پیش هم عارف هم من فهمیدیم بهترین راه سریع
خوب شدنم کاره!
کارمون این شده بود...
نیاز رو مینشوندیم جلومون...و اون بیچاره مثل موش ازمایشگاهی
حرف میزد و درداش رو میگفت و ما براش راه کار ارائه میدادیم تنها
زمان حرف زدن راجب مشکالت و روان شناسیم بود که حالم بهتر
بود درست بعد از کار...
دوباره ساکت میشدم و کم تر حرف میزدم.
گاهی با مامان و بابا از طریق ایمو حرف میزدیم
دلم براشون تنگ شده بودع
مخصوصا سارینا...
اما راهی نداشتم...باید درمان میشدم...
کنار سنگ قبرش نشسته و به گلدونای ریز و درشت اطراف قبرش
زل زدم
در سکوت...خیره تنها به اسمش روی سنگ زل زدم...
نه حرفی برای گفتن داشتم...نه دیگه اشکی برای گریه
فقط یه بغض بزرگ کل حجم گلومو گرفته و جا خوش کرده بود...
دستم رو آروم روی اسمش کشیدم
لبخند زدم...
عارف کمی اون طرف تر ایستاده و از پشت شیشه دودی عینکش
خیره نگاهم می کرد.
بلند شدم و از خونه کامران دور شدم...
کامران خیلی وقت بود که دیگه در خونش رو به روی هیچ *** باز
نمی کرد...
عینکشرو باال زد و عمیق نگاهم کرد￾بریم؟
با لبخند بغض زده ای سر تکون دادم￾خوبی؟
سر تکون داد و دستش رو پشت شونم گذاشت و با هم به سمت￾نه...ولی خوب میشم
ماشینش رفتیم
عارف میگفت برای روحیه ام خوبه که تو فضای های شاد و پر
انرژی باشم
برای همین اسمم رو تو کالس رقصی که نیاز میرفت ثبت نام کرد
اولین تجربه ام بود...بین اون همه پسر و دختر ایستادن

1401/07/18 17:53

با بولیز و شلوار جین سفیدم
بی روح و بدون آرایش بین اونایی که با انرژی
باال و پایین میپریدن ایستاده و منگ و گیج گاهی مثل چوب
خشک دست و پام رو تکون میدادم و نیاز رو به خنده می انداختم.
تحمل نکردم و با حرص از کالس خارج شدم و پشت در رو نیم کت
نشستم و بغ کرده نگاه سردم رو به روبه روم دوختم
بدون توجه بهش به جلوم زل زدم￾هی!
هم زمان جلوم نشست و اخم کرده موهای طالییش رو پشت￾دنیز...میدونم سختته...
گوش زد:
واست یه ماهه میریزم رو دایره تا کم کم بتونی خودت رو جمع و￾ولی من بهت کمک کردم که خوب بشی...کل درد و مرضام رو
جور کنی...
حقته بعد یک ماه حداقل یکم برای خوب شدنت تالش کنی
هم زمان با اخم بلند شد و گفت:
-من با این لباسایی که پوشیدی میرم برای دوره همی با دوستم تو
کافی شاپ میشینم...
اینا برای رقص مناسب نیست
هم زمان تکونم داد و با حرص گفت:
خانوادت ازت دورن￾ببین عارف از زندگیش افتاده،
کامران مرده...باشه! تو زنده ای!
به خاطر کسی که نیست...اونایی که هستن رو از دست نده...یکم
قوی باش...
هم زمان اخم کرده در کالس. و باز کرد و رفت داخل...صدای آهنگ
تو سرم ضرب می زد...
و همچنین حرفاش
بغض کرده دستام رو، رو گوشامگذاشتم
به خودت بیا دنیز....به خودت بیا!
عارف صبحا من رو زود بیدار می کرد و مجبورم می کرد برم پیاده
روی...
می گفت الغر شدم و گونه هام زده بیرون!
رژیم غذایی برام گرفته بود...به خاطر میل به سکوت من زیاد با هم
حرف نمی زدیم
اما عجیب هوام رو داشت

1401/07/18 17:53

بیشتر مواقع تو مطبش می خوابید تا من و نیاز راحت تر باشیم
به قول نیاز این پسر زیادی مرد بود!
لباسای مشکیم رو جمع کرده و ازم گرفته بود
هرچیزی که مربوط به کامرات بود رو ازم گرفته بود
مجبورم می کرد کتاب بخونم...
کتابای روان شناسی...رمان
و نیازم معموال یه فیلم ترسناک یا تخیلی میذاشت و من رو به زور
کنار خودش مینشوند و اخم کرده میگفت: از تنهایی فیلم دیدن
بدش میاد
از وقتی کالس رقص ثبت نام کرده بودم
بیشتر مجبور به حرف زدن و باال و پایین پریدن و انرژی گرفتن
بودم.
حس می کردم حسای بدم از وجودم پر می کشن و میرن...
هرچند که هیچی بلد نباشم اما همین حرکات و انرژی باالی بچه ها
منم به وجد میاورد
کتاب غرور و تعصب رو به دستم گرفته و ماگ شیرم رو به سمت
لبام می بردم که نیاز با یه ظرف پالستیکی و چند تا وسیله اومد
سمتم و همه رو گذاشت روی تخت
کتاب رو پایین آوردم و گیج گفتم:
-اینا چین!
با لبخند دستی به کمرش زد و گفت:
گیج نگاهش کردم و ماگ رو روی پاتختی گذاشتم و کتاب رو بستم￾بری جلو آینه میفهمی اینا چین
متوجه رنگ مو و اوکسیدان و چند تا چیز دیگه مثل شمع و این
جور چیزا شدم
-اینا رو چرا آوردی!؟
جدی نگاهم کرد:
-ناراحت نشیا ولی تو پشم داشتن با عارف رقابت می کنی
خندم گرفت و لبخندی زدم و دستم رو گرفت و روبه روم ایستاد:
روشن یا نسکافه ای بوده االن همه در هم برهم شده و ریشه￾موهات رنگش تیره هست...رنگ قدیمی که زدی احتماال قهوه ای
موهات رنگ به رنگ شده باید رنگ کنی موهات رو...
بعدشم یه اصالح درست و حسابی!
با بهت گفتم:
-الزم نی...
با حرص گفت:

1401/07/18 17:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:54

حاال با اصالح و رنگ موی جدید که عجیب بهم میومد احساس
تازگی
می کردم.
لبخندی زدم و نیاز با لبخند گفت:
لبخندم دندون نما شد￾واال استعدادام حیف شد
عارف و نیاز حالم رو خوب می کردن!
هرچند که خنده های خودشم چندان واقعی نبود
هرچند که هنوزم شبا هندزفری میذاشت و آهنگای فریاد رو گوش
میداد...
هرچند که از لجش با فریاد دوباره سیگار میکشید و تو کالس رقص
مختلط با همه پسرا گرم می گرفت و تا خود شب میرقصید...
هرچند عارف مدام سعی می کرد حرص درونی نیاز رو آروم کنه...اما
نمیشد!
زاتا همچین دختری بود،برای اروم تر شدن حرص و کینه اش باید
لج
می کرد...باید حرصش رو خالی
می کرد!
عارف می گفت فریاد همه جا دنبال نیازه...
و نیاز هفته پیش درخواست طالق داده بود
نیاز در کمدش رو باز کرد و با لبخند گفت:
- وقتشه یکم تغیر و تحول تو لباس پوشیدنت ایجاد
کنیم...میبینمت یاد خانومای باکالس سی ساله و اندی میفتم...که
پاشنه بلند و تیپ خانومی میزنن همش
با دست به چند دست از کت شلوارام اشاره کرد
خودمم خندم گرفت￾نه ناموسا اینا چین آخه!
برگشت سمتم و گفت:
دوباره داری متولد میشی پس باید بهتر باشی...باید اون جوری￾ببین دنیز تو یه آدم جدید هستی...تو بعد کامران مردی...حاال
باشی که خودت
می خوای...نه اونی که خواستن باشی!
چه عارف خوب نیاز رو با حرفاش دکتر کرده بود!
لبخندی زدم:
-اهوم
سرتکون داد و گفت:

1401/07/18 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/18 17:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/19 11:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/19 11:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/19 11:23