پارت #91
اومدم
کمتر از ده دقیقه طول کشید تا از حموم در بیام بیرون . رو صندلی جلوی میز آرایش دارم با سشوار موهامو خشک
میکنم که سحر از تو پذیرایی داد میزنه
- بیا غذا سرد شد
اگه دایه اینجا بود جرات اینجور کارها رو نداشتیم . خیلی کم پیش می یومد که بچه بیان اینجا ، اون موقع هم که
اومدن می یومدیم تو اتاقمون و همونجا می موندیم . حاال که نبود دست و بال مون باز شده بود . نبودش تو خونه خیلی
توی ذوق میزد .
انگار واسطه بود ، واسطه بین من و کیاوش که با رفتن اون این وساطت تموم شد و باعث برخورد من و کیاوش شد .
ازش خجالت می کشم ، نمی دونم چرا ولی احساس ضعف می کنم .
میرم و غذا رو با بچه ها میخوریم کباب کوبیده سفارش داده بود که من عاشق بودم . بعد از نهار خنوز احساس ضعف
می کردم .
بچه ها رو با اصرار فرستادم تا برن . شب باید می رفتیم شیفت .
خودمم بعد از رفتن بچه ها رفتم . مطمعن شدم که در بسته است و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم تا شاید تا شب
بدنم نرمال باشه .
رو تخت دراز میکشم و می خوابم .
کیاوش
از صبح که از خونه دراومدم بیرون یه زنگ نزدم حالشو بپرسم .
دلیلی نشد ، االن فکر میکنه چه خبره ولی نگرانشم . دایه وقتی داشت میرفت اونو به من سپرد .
بعد از اینکه نهار و با رهام خوردم و تا عصری کار کردیم بعد از اینکه از شرکت دراومدیم بیرون ماشین و روشن کردم
تا یه سر برم خونه تا ببینم اوضاع چطوره . البته صبح که اون دختر زنگ زد خیالم یکم راحت شد که تنها نیست .
دخترک متعجبم کرد . روژان .
فکر نمی کردم اونقدر زیبا باشه . حتی اون رنگ پریده و چشم های سرخش نمی تونست زیبایشو پنهون کنه . واقعا
متاسفم واسه خانواده ای که اون دختر رو فرستادن به خون بسی
1401/10/25 20:01