The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #91

اومدم
کمتر از ده دقیقه طول کشید تا از حموم در بیام بیرون . رو صندلی جلوی میز آرایش دارم با سشوار موهامو خشک
میکنم که سحر از تو پذیرایی داد میزنه
- بیا غذا سرد شد
اگه دایه اینجا بود جرات اینجور کارها رو نداشتیم . خیلی کم پیش می یومد که بچه بیان اینجا ، اون موقع هم که
اومدن می یومدیم تو اتاقمون و همونجا می موندیم . حاال که نبود دست و بال مون باز شده بود . نبودش تو خونه خیلی
توی ذوق میزد .
انگار واسطه بود ، واسطه بین من و کیاوش که با رفتن اون این وساطت تموم شد و باعث برخورد من و کیاوش شد .
ازش خجالت می کشم ، نمی دونم چرا ولی احساس ضعف می کنم .
میرم و غذا رو با بچه ها میخوریم کباب کوبیده سفارش داده بود که من عاشق بودم . بعد از نهار خنوز احساس ضعف
می کردم .
بچه ها رو با اصرار فرستادم تا برن . شب باید می رفتیم شیفت .
خودمم بعد از رفتن بچه ها رفتم . مطمعن شدم که در بسته است و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم تا شاید تا شب
بدنم نرمال باشه .
رو تخت دراز میکشم و می خوابم .
کیاوش
از صبح که از خونه دراومدم بیرون یه زنگ نزدم حالشو بپرسم .
دلیلی نشد ، االن فکر میکنه چه خبره ولی نگرانشم . دایه وقتی داشت میرفت اونو به من سپرد .
بعد از اینکه نهار و با رهام خوردم و تا عصری کار کردیم بعد از اینکه از شرکت دراومدیم بیرون ماشین و روشن کردم
تا یه سر برم خونه تا ببینم اوضاع چطوره . البته صبح که اون دختر زنگ زد خیالم یکم راحت شد که تنها نیست .
دخترک متعجبم کرد . روژان .
فکر نمی کردم اونقدر زیبا باشه . حتی اون رنگ پریده و چشم های سرخش نمی تونست زیبایشو پنهون کنه . واقعا
متاسفم واسه خانواده ای که اون دختر رو فرستادن به خون بسی

1401/10/25 20:01

پارت #92

درسته که اوضاعش تو خونه ی من بد نیست ولی هر چی باشه اون یه خون بس .
هنوز باور سخته که اون دختر همسرم باشه . اون باعث شده بهار هر روز با یه بهونه ای یه بحثی راه بندازه ولی
تقصیری نداشت . تنها کسی که بی تقصیر بود تو این ماجرا روژان بود که االن درست وسط زندگی من بود .
وسط زندگی من ، به عنوان ....
میرم سمت خونه ، نمی خوام قضیه دیشب تکرار بشه ولی نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ زد . شماره بهار بود .
- الو
- سالم عزیزم
- به به بهار خانم
- کجایی
ابروهام میره باال
- االن زنگ زدی ببینی من کجام
سرخوش میخنده
- نخیرم ، زنگ زدم بگم بیای اینجا
- اونحا کجاست...؟
- تهرانم ، بیا خونه
- کی اومدی ؟
- ظهری رسیدم می خواستم سوپرایزت کنم
سوپرایز شده بودم
- چه سوپرایز خوبی
دوباره با ناز میخنده
- پس زود بیا
- اوکی

1401/10/25 20:02

پارت #94

روژان
صدایی نمی یاد ، آروم به در ضربه میزنم و دوباره صداش نمی کنم ولی بازم ساکته .
سعی میکنم در و باز کنم ولی قفله .
- روژان
صدای آروم و گرفته و خش دارشو می شنوم
کیاوش
لعنتی ، گریه کرده .
- منم روژان درو باز کن
صدای کلید که میچرخه رو می شنوم و لحظه ی بعد در باز میشه و چهره ی گرفته ی روژان و می بینم . رنگ پریده و
چشم های سرخش نشونه خوبی نیست .
- خوبی ؟
سرشو تکون میده و برمیگرده میره سمت اتاقش . جلوی در ایستادم و نمی دونم باید چی کار کنم . چه فکر احمقانه
ای بود که فکر میکردم دوستاش تا االن اینجا مونده بودند و مسئولیت و از خودم دور کرده بودم . هنوز دمه اتاقش
وایستاده بودم ولی اون رفته بود تو اتاقش . نمی دونستم برم داخل یا نرم ولی تصمیمی گرفتم که برم و رفتم داخل .
داخل اتاقم روشنه . حتی چراغ خواب گوشه ی هم روشنه . پاهاشو تو دلش جمع کرده و رو تخت نشسته .
- ترسیدی
سرشو بلند میکنه و خیره میشه بهم .
پوف ، نگاهشو دوست ندارم یه جورایی شرمنده شدم . میرم و تکیه میدم به دیوار .
- نمی خواستم انقدر دیر بیام، معذرت میخوام
اخم بین ابروهاش باز میشه و چشماش حالت تعجب میگیره .
- تو کی هستی
زیر لب میگم :
-وای خدا دوباره برگشتین سر پله ی اول ، تو کی هستی

1401/10/26 04:21

پارت #95ید از تو بپرسم این دختری که این شلواک و با یه شال بلند که روی سرش انداخته￾یعنی تو واقعا کیاوشی￾هیچی ، خوب تو که منو می شناسی￾چی گفتی
ولی موهاش از رو شونه هاش آویزون و به راحتی از زیر شال دراومده بیرون کی بود .
باید ازش بپرسم اون انگشتری که روی دستش داره برق میزنه مال کی بود . اون نگاه خیسش مال کی بود .
- معلومه که کیاوشم ، هیچی نیست ، نباید بترسی
تکونی میخوره
- نترسیدم
سعی میکنم لبخند نزنم
- پس چرا االن این شکلی هستی
- خوبم
- صبح تلفنت زنگ خورد جواب دادم
سرشو تکون میده
- دوستم بهم گفت
سعی میکنم سوالی که صبح فکرمو به خودش مشغول کرد رو بپرسم ولی اون پیشقدم میشه
- به دایه زنگ زدید
نگاهش میکنم و میدونم که دنبال چی میگرده . میرم بیرون از اتاق . ساعت یک نصفه شب و من واقعا خستم . مهم
این بود که بیام خونه که اومدم . از اتاق در می یام بیرون و مستقیم میرم سمت اتاقم . که دختره رو می بینم که کنار
در اتاقش ایستاده و داره خیلی مظلوم نگاهم میکنه
- چی شده ؟
- زنگ زدید
- چه اهمیتی داره ؟

1401/10/26 04:26

پارت #96

نو میگم و میرم داخل اتاق و در و میبندم . لباسامو عوض میکنم . دنبال گوشیم میگردم ولی پیداش نمیکنم . یادم
می یوفته که کیف و گذاشتم دمه در . در و باز میکنم و از اتاق در می یام بیرون . دخترک هنوز دمه در با این تفاوت که
به دیوار تکیه داده و چشماشو بسته . اما وقتی احساس میکه که دراومدم بیرون از اتاق چشم هاشو باز میکنه و نگاهم
میکنه و از دیوار جدا میشه .
اخم میکنم . این دخرته چرا نمی خواد بخوابه
- چرا هنوز اینجایی ؟
- من ... من خوب
- برو بگیر بخواب
از راهرو در می یام بیرون . این چلچراغم خاموش نمیکنه . میرم سمت پریز مرکزی و خاموش میکنم و کیفم برمیگردم
سمت اتاقم . المپ های کم نور راهرو هنوز روشنه و بقیه چراغ ها خاموش
- چرا پس برق ها رو خاموش کردید
- یعنی چی ، میخوام بخوابم خوب ، شما هم که چلچراغ درست کردید خونه رو . بهتره بری بخوابی
اینا رو با بداخالقی بهش میگم و میرم سمت اتاقم و اول گوشیمو میزارم رو ساعت و بعد میخوابم .
مهم این بود که اومدم خونه .
صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم . ساعت و قطع میکنم و دوباره می خوابم ، یکم دیگه از خواب بیدار شدم و
زودی یه دوش گرفتم و از خونه زدمم بیرون .
یادم رفت موقع رفتن حال دختره رو هم بپرسم ولی دیگه دیر شده بود و من وسط راه بود .
روژان
با صدای ترق تروقی دوروبرم چشمامو باز میکنم و احساس میکنم که دایه رو دیدم ولی بازم فکر میکنم که اشتباه
دیدم دوباره چشم هامو می بندم و باز میکنم و از اینکه بازم تصویر دایه رو می بینم هوشیار میشم و با جیغ و داد از
رو تخت بلند می شم و می رم سمت دایه .
- خفم کردی دختر جان
- وای دایه اومدی ، عاشقتم
ساکت میشه و من چند دقیقه ای تو بغلش میمونم

1401/10/26 04:28

پارت #97

بیا دختر جان بریم ، صبحونه آماده کردم
یکم از دور می شم
- وای دایه خوبی ، دلم برات تنگ شده بود
از اون لبخند های نادرشو میزنه و به آشپزخونه اشاره میکنه منم در جواب لبخندش سرمو تکون میدم و میدم بیرون
از اتاق تا دست و صورتمو بشورم و برم صبحونه بخورم .
اوایل فکر میکردم خیلی سخت گیر ولی حاال با چند روز نبودنش می فهمم چه قدر بهش وابسته شدم . چه قدر جاش
خالی بود این مدت که هی زنگ بزنه و بگه کی می یای خونه ، کجایی .
این رفتار برام تازگی داشت ، نگرانم بود حاال به هر دلیلی ولی مهم این بود که یه نفر نگرانم بود .
منی که تو خانواده ای بودم که اهمیتی برام قائل نبود و بود و نبود مهم نبود البته به جز یه مورد که بودنم باعث شد آقا
رادمانشون صحیح و سالم کنارشون باشه . چند ماه گذشته ولی انگار نه انگار که دختری هم دارن .... شاید از کسی
خبر گرفتن ، چه میدونم ...
میرم تو آشپزخونه دایه پشت میز نشسته و داره سرشیر و میماله به نون و واسه خودش لقمه میگیره .منم یه صندلی
میکشم بیرون و میشینم پشیت میز .
نگاهم میکنه ، اونقدر دقیق نگاهم میکنه که احساس میکنم مشکلی دارم
- خوبی
- مرسی ، شما خوبید ، دخترتون خوبه ؟
- خداروشکر خوبم . اونام سالم و سالمت ان
لبخند میزنم و با تردید ازش می پرسم
- خدا روشکر ،چرا زود برگشتید ؟
- برگشتم دیگه
- آخه دخترتون تازه زایمان کرده
- سپردمش به خواهرم ، هم خواهر زادش هم مادرشوهرش ، هواسش بهش هست .
- آهان
- بخور صبحونتو ، بیمارستان نمیری

1401/10/26 04:36

پارت #98

یاد این چند روزی که اصال نتونستم درست و حسابی سر شیفتم حاضر بشم می یوفتم .
- دیشب شیفت بودم ولی نرفتم
- چرا ، طوری شده بود مگه ؟
- نه یکم حالم خوب نبود
- بهتری ، میخوای بریم دکتر ؟
- نه خوبم دایه .
- پس چی کار کردی بیمارستان ؟
- طبق معمول یه کاری پیش می یاد گلسا جام رفت
- انقدر این دختر تو زحمت ننداز
- نه به خدا ، امروز شیفتش از ظهر شروع می شد من به جاش میرم ، فقط جاهامونو عوض کردیم
- زود بخور صبحونتو دیرت نشه
به تعجب به ساعت روی دیوار نگاه میکنم هنوز ساعت 05 نشده
- 05 نشده هنوز
- می دونم ، تا تو صبحونتو بخوری و حاضر بشی ظهر شده
لقمه مو میزارم تو دهنم و یکم چای میخورم .
- نوه تون دختر بود یا پسر ؟
لبخند به لبش می یاد و با خوشحالی که حتی از صداش و چشمهاشم مشخصه میگه :
- یه کاکول پسر
- قدمش خوش باشه
سرمو میندازم پایین و واسه خودم لقمه میگیرم . پسر ، داشتن یه نوه ی پسر حتی از سمت دختر هم باید خیلی خوب
باشه که دایه انقدر با خوشحالی و افتخار بهش می باله .
خوبه که دایه خوشحاله و خیلی بهتره که از قضیه اون شب خبر نداره و کیاوش خان بهش نگفته ، حیف خان که به
اسم اون وصل میکنه

1401/10/26 04:37

پارت #99

مردک بی شعور اصال درک نداره بدونه بعد از اون شب خونه تنها می ترسم مخصوصا شب . دیشب داشتم فکر میکردم
کاش پیشنهاد گلسا رو که بمونم خونه و امشبم استراحت کنم قبول نمیکردم . بعد از اینکه رفتن زنگ زد و گفت که
من به جات میرم سر شیفت . نمی دونم حاال به خاطر من بود یا اینکه فردا واسش کاری پیش اومده بود ولی هر چی
بود که جای من رفت و قرار شد که من استراحت کنم ، چه قدرم خوب استراحت کردم ......
مرتیکه ساعت 5/03 اومده خونه تازه طلبکارم هست . آخه بی شعور درسته که اول گفته بودی مسئولیتی در قبال من
نداری ولی حداقل یه کم شب زود بیا خونه نمی میری که . گذاشته ، گذاشته ساعت 5/03 اومده میگه چرا چلچراغ
کردی ؟
تنهایی برام تازگی نداشت . سالها بود که تنها بودم و یه جورایی از بچگی تنها بود ولی خوب تا االن همچین مسئله ای
برام پیش نیومده بود که چند نفر بخوان به زور وارد خونه ام بشن . اگه بگم نترسیدم که دروغه ، با اینکه درها رو هم
قفل کرده بودم بازم احساس امنیت می کردم . خیلی خودمو فحش دادم که نزاشتم کیاوش به دایه زنگ بزنه تا حداقل
دایه پیشم باشه ، خود گور به گورش که معلوم نیست کجاست .
البته حدس زدن اینکه االن کجاست کار زیاد سختی نبود ، صدردرصد پیش اون دختره است دیگه .
دیشب هی به ساعت نگاه میکردم دلم میخواست بیمارستان باشم تا خونه ... حداقل چند نفری دور و برم باشن . از
ترسم همه چراغ های خونه رو روشن کردم تا حداقل از تاریکی بیام بیرون .
اشک هام رون شده بود و یه جورایی از تنهایی که همیشه با من بود دلم گرفته بود و ترس هم دامن زده بود به گریه
هام .
ساعت5/03 بود که در اتاقم زده شد ، میدونستم کسی جز کیاوش نمیتونه باشه ولی میخواستم مطمعن بشم و اسمشو
صدا کردم .
صبحونتو که تموم کردم از دایه تشکر میکنم و میرم تو اتاقم تا کارامو انجام بدم تا به قول دایه دیر نرسم .کارامو انجام
میدم و ساعت 00 بود که از اتاقم درمی یام بیرون . دایه برگشته بود و سفارشاش هم برگشته بود . یه ربعی دمه در
سفارشهایی که همیشه بهم میکرد و تکرار کرد و من فقط گوش دادم و چشم گفتم و از خونه دراومدم بیرون .
با برگشتن دایه بی قرارم نیستم و آروم تر شدم . میرم بیرون مجتمع و تا سر خیابون میرم و سوار ماشین میشم و یه
راست میرم بیمارستان .
کیاوش

1401/10/26 04:44

پارت #100

نزدیک ساعت 0 بود که گوشیم زنگ خورد با یکم گشتن زیر برگه ها پیداش می کنم . شماره خونه افتاده ، تعجب
میکنم یعنی مشکلی پیش اومده که زنگ زده ...؟چی کار می تونست داشته باشه...؟
بازم یاد دختر ترسان دیشب می افتم و از دست خودم عصبانی میشم ولی با این که من مقصر نیستم خودمو تبرئه
میکنم.
با صدای دایه همه ی معادالتم بهم میخوره. دایه بود و نه روژان . میخواستم حالش و بپرسم یه جورایی عذاب وجدانمو￾الو کیاوش خان￾بله
کمتر کنم
-سالم پسرم ،ممنون￾سالم دایه ، رسیدن به خیر
به کم با دایه حرف میزنم ولی قضیه رو نمی گم . نمی خوام فکر کنه آدم بی مسئولیتی هستم هر چند که من از اولش￾آره صبح یه کم کار داشتم صبح از خونه اومدم بیرون￾صبحی رسیدم ولی اومدم رفته بودی￾کی اومدید ؟
هم گفته بود با اون کاری ندارم .
دیشب که به خاطرش بهار و تنها گذاشته بودم .. این یعنی مسئولیت دیگه ....
خیلی وقته که با دایه حرف زدم ولی هنوز فکرم خونه است و پیش اون دختر . دختری که االن چند ماه که به عنوان
یه خون بس وارد خونه ی من شده ، دختری که تازه دیدمش و از زیبایش نفسم بند اومد . زیباییش یه جورایی بکر بود
، بکر و دست نخورده .
اون موقع که بابا و میر حسین باهام حرف زدن و گفتن که موضوع از چه قراره و قرعه به نام من افتاده شاکی بودم .
زندگی خودمو داشتم و دلم نمی خواست *** دیگه ای وارد زندگیم بشه ولی چاره ای نبود و من تن دادم به خواسته
ی بزرگترا و همون موقع هم گفتم که من کاری به کارش ندارم . ولی االن فهمیدم هر چه قدر هم که من بگم کاری به
کارش ندارم بازم یه جورایی درگیرم با اون . اون دختر داشت تو خونه ی من زندگی میکرد و خواسته یا ناخواسته من
باید مسئولیت قبول میکردم ولی با وجود بهار اوضاع سخت و پیچیده بود . اون من و میخواست تمام و کمال . نمی
دونم باید چی کار کنم . بازم خوبه که دایه برگشته .
یادم اولین باری که دیدمش تو البی مجتمع بود و از بیرون وسیله به دست اومده بود ، کجا رفته بود...؟

1401/10/26 04:47

پارت #103

خوب دایه من تا برم پایین اونم می یاد
کیفمو از رو اپن برمیدارم و میرم سمت در تا کفشامو بپوشم .
- صبح میرم امامزاده صالح ، بیا این کلید ها رو ببر اومدی پشت در نمونی
تعجب میکنم ، این اولین بار بود تو این مدت دایه میخواست جایی بره.
کلید و ازش میگیرم و میزارم تو جیب بغل کولم .
- باشه ، واسه منم دعا کنید
سرشو تکون میده و از خونه در می یام بیرون ، چند دقیقه ای منتظر می مونم تا آسانسور به طبقه ما برسه و سوار
بشم . پایین که می رسم به آقای احمدی سالمی میدم و میرم بیرون که می بینم ماشین منتظره از پله ها تندی می یام
پایین و سوار ماشین میشم و آدرس بیمارستان و میگم .
کیاوش
ساعت ده و نیم بود که رسیدم خونه . دایه مثل همیشه منتظرم بود
- سالم دایه
- سالم پسرم ، دیر اومدی چرا ؟
- ببخشید شما رو هم بی خواب کردم
- اشکال نداره جونت سالمت ، یه آبی به صورتت بزنی منم غذا رو آماده میکنم
- دست شما درد نکنه
میرم تو اتاقم . یه لباس راحتی تن می کنم و یه آبی به صورتم میزنم و از اتاق در می یام بیرون . از کنار اتاق روژان رد
شدم ولی راه رفته رو برمیگردم .
در اتاق باز بود و چراغ خاموش ، هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بود که در اتاقش باز باشه . میرم داخل و برق رو روشن
میکنم . تخت مرتبه و کسی تو اتاق نیست .....
از اتاق در می یام بیرون ، پیش خودم فکر میکنم شاید حموم باشه ولی هم چراغ حموم و هم دستشویی خاموشه .
میرم سمت آشپزخانه .
یعنی خونه نیست ....
می شینم و دایه غذا رو میزاره رو میز

1401/10/26 04:53

پارت #104

ممنون
- نوش جونت ، فردا صبح میخوام برم امامزاده صالح
- دایه ممنون ، التماس دعا
- محتاجیم به دعا
دایه از آشپزخونه میره بیرون . دودلم تو پرسیدن و نپرسیدن .
- روژان کجاست ، تو اتاقش نبود ؟
- سر کاره پسرم
لیوان آبی که برداشته بودم تا بخورم جلوی صورتم موند ، دستم خشک شد . سر کار...
سرمو برمیگردونم تا از شوخی بودن حرف دایه مطمعن بشم ، حتما شوخی کرده .
بلند میشم و میرم کنارش
- شوخی میکنید دیگه
- نه واال ، سره کاره
صدام باال رفته
- یعنی چی اونوقت
- واال چی بگم پسرم
- یعنی چی دایه
سرخ شدم از عصبانیت داغ کردم . چی داشت میگفت .
- سر چه کاری
- چی بگم واال
صدای عصبیم پیچید تو خونه
- میشه توضیح بدید چه کاری ، چه کاری این موقع شب ...؟
دایه ساکت ایستاده
کار ، چی می شنوم ، میره سر کار اونم شب

1401/10/26 04:54

پارت #106

خانم تازه از سر کار که معلوم نیست کدوم کار برگشته . تا پیچ راهرو با نگاهم تعقیبش میکنم و بعد اینکه از دیدم
رفت از کاناپه بلند میشم . هنوز از عصبانیتم کم نشده که هیچ بیشتر هم شده . میرم دنبالش و وارد اتاقش میشم .
مقنعه اشو از سرش دراورده بود و داشت موهاشو مرتب میکرد
- باالخره تشریف آوردید
جیغ کوتاهی میکشه و برمیگرده عقب ، ترسیده و من همینو میخواستم . به سرتاپای من نگاه میکنه تعجب و می تونم
تو نگاهش ببینم .
تا االن سابقه نداشته این جوری برم تو اتاقش ، این سومین باری بود که تو این همه مدت دیده بودمش .
- کجا بودی ..؟
- من
- نه پس من ، میگم کجا بودی
سرشو با شدت تکون میده
- هیج جا
یکم میرم جلوتر و اون از دورتر میشه.
- ا... پس هیج جا . کجا بودی دیشب میگم ؟
- دایه
لکنت گرفته چرا ، فقط دارم میپرسم کجا بوده
- دایه چی هان ، دایه اجازه داده بری سر کار
عصبی ترم کرده این سکوتش
- کار ... آخه دختره ی عوضی نمیگی تو اسمت تو شناسنامه ی منه . من باید بیام ببینم خونه نیستی..
با چشم های سرخ نگاهش میکنم . کارد میزدن تو اون لحظه خونم درنمی یومد. باید بگه کجا بوده ، اصال چه دلیلی
داشته بره سر کار .
- چطور به خودت اجازه دادی شب بیرون از خونه بمونی . بره سر کار
تمسخر تو صدام اونقدر گویا بود که اشک تو چشماش جمع بشه
- یادت رفته چرا اینجایی ، یادت رفته واسه چی االن داری تو خونه ی من زندگی میکنی

1401/10/26 04:57

پارت #107

با چشم های خیسش داره نگاهم میکنه . حرف بزن ، یه چیزی بگو .
- تو چطور به خودت اجازه دادی یه همچین کاری بکنی .. گشنگی کشیدی ، چیزی خواستی در اختیارت نبود که
واسه من میری سر کار . ببین تو رو خدا کار من به کجا کشیده ..
- میر حسین
میرم جلوتر سعی میکنه عقب تر بره ولی موهاشو تو دستم میگیرم و با این حرکتم بی حرکت میشه . سرشو می یارم
جلوتر
- میر حسین چی..
- میر حسین اجازه داد به خدا
مشت دستم سفت تر میشه
- میر حسین اجازه داده ....؟
خیره میشم تو چشماش
- تو داری تو خونه ی من زندگی میکنی نباید من در جریان باشم ... فقط دوست دارم بدونم بیرون از خونه چی کار
میکنی
چشماشو ریز میکنه و سعی میکنه موهاشو از دستم در بیاره بیرون
- تو رو خدا درد می یاد
- که درد می یاد .. خوبه که درد می یاد
- آخه چی کار کردم مگه
- کجا بودی دیشب چرا من نمی دونستم تو بیرون از خونه ای
اخم میکنه ، صداشو می بره باال
- مگه نگفته بودی کارم نداری ، مگه نگفته بودی هر غلطی خواستم بکنم ، پس چی میگی االن
بازم تالش میکنه موهاشو از دستم در بیاره بیرون . شکه شدم از صدای فریادش . داشت فریاد میزد اونم سر من
- اصال تو چی کاره ی منی که داری ازم بازخواست میکنی . من باید به میر حسین جواب پس بدم که میدم . آقا باالسر
نمی خوام فهمیدی ... حاال ول کن موهامو
با دستش دستمو میگیره ولی با اولین حرکتش اولین سیلی رو کوبوندم به صورتش که افتاد رو تخت

1401/10/26 04:59

پارت #108

بلندش میکنم ، موهاش پخش شده رو صورتش
- آقا باالسر ، مثل اینکه یادت رفته اینجایی فقط به خاطر اینکه من قبول کردم اینجا باشی و گرنه همون موقع اون
برادر بی همه چیزت می مرد و خالص می شدیم
- چرت نگو
دومین سیلی نشست رو صورتش ، خورد به میز وسایل میز با خودش افتاد رو زمین . بلندش می کنم . رد خونی که
گوشه ی لبش بود بی اهمیت بود تو اون لحظه چون حرفاش اونقدر برام سنگین و گزنده بود که خدا می دونست
- االن اسم کی تو شناسنامته .. میر حسین ..؟ خیال خام دیدی خانوم . من گفتم کاری به کار من نداشته بود ، زیر
دست و پای من نباش ولی مثل اینکه خوش به حالتون شده . دیشب کدوم قبرستونی بودی
- به تو هیچ ربطی نـــــــــداره
داشت لج میکرد . یه خون بس داشت با من لح میکرد . به منی که تو خونم زندگی میکرد . به منی که اسمم تو
شناسنامه اش بود و باید از من حرف شنوی داشت .
من رسما ، شرعا ، قانونا ، عرفا شوهرش بودم اون وقت به من ربطی نداشت .
خون جلوی چشمامو میگیره . هر چی بود زنم بود ، هر اسمی داشت فعال زنم بود باید به حرفم گوش میکرد نه اینکه
بگه به تو ربطی نداره . خیلی آزاد گذاشتمش که حاال اینطوری جلوم وایستاده .
بازوش از دستم آزاد میکنه و میره اونور تخت
- فقط زدن بلدید شما مردا ، فقط بلدید زورتونو نشون بدید . مثل یه حیون که فقط زور داره
- حرف مفت نزن
- حرف مفت می شنوی . تا االن ساکت بودم فکر کردی چه خبره ، زبون ندارم نه خیر از این خبرا نیست . فکر کردی
خیلی خوشحالم که اینجا با تو ، کنار تو ، تو خونه ی تو دارم زندگی میکنم. فکر میکنی خوشحالم اسم توی به اصطالح
مرد تو شناسنامه. نه خیر ، اجبار . زودم کردند وگرنه من به یکی مثل تو نگاه نمیکنم چه برسه به اینکه زنت باشم .
با حرفاش رگ گردنم میزنه بیرون ، عصبی بودم و عصبی ترم کردم کرده بود
- فکر کردی من خوشم می یاد شوهرمو یکی دیگه انتخاب کنه ، فکر کردی تو اصال ارزششو .....
میرم جلوتر ، با سیلی که خوابوندم تو صورتش حرفش نصفه کاره می مونه
- غلط های زیادی نکن ،فکر کردی چه خبر ، ناراحتی شرت کم فقط منتظر عواقبش باش

1401/10/26 05:00

پارت #109

نزدیکشم ، اونقدر نزدیک که صدای نفس های بریده بریده اشو راحت بشنوم . موهای آشفته اش دور صورتشو گرفته .
مانتوش با دکمه های باز هنوز تنشه .
خودمم آشفتم ، از حرفاش ، از حرف های دختری که به زور چپوندن تو زندگی من .
- چی میشه مگه ، شما رادمان و می کشید اونام بیکار نمیشینن تک تکتنو می کشن .
- خفه شو روژان ، بسه هر چی چرت و پرت گفتی
- چرت و پرت نیست ، حقیقت محضه . توام یکی مثل همه . بی ارزش و پست و نامرد
یه سیلی دیگه و برخوردش به میز و افتادن روی زمین ، همش چند ثانیه طول کشید و خونه تو سکوت مطلق فرور
رفته .
روژان افتاده بود رو زمین و منم خودمو انداختمم رو تخت . خونه ساکته .....
نگاهش میکنم با زور خودشو از رو زمین جمع میکنه و بلند میشه .
- بزن ، بازم بزن ، کاره دیگه ای که بلد نیستید
از الی دندونام غریدم
- روژان کجا بودی ؟
تکیه میده به میز و پاهاشو جمع میکنه رو شکمش . خسته شده بودم ، از دیشب که درست نخوابیده بودم اینم از
روژان که کالفه ترم کرده بود .
- به خدا سر کار بودم
- کدوم کار
نگاهم ذوم میشه رو صورت خیسش ، درخشش چشم های و می تونم حتی با این اشک ها هم تشخیص بدم .
- بیمارستان بودم
- بیمارستان چه غلطی میکردی
سرشو میزاره رو زانوهاش و هونجوری میگه
- بسه کیاوش ، تو رو خدا بسه
داشت گریه میکرد

1401/10/26 05:01

پارت #110

چرا ولم نمیکنی ، خسته شدم ، خسته شدم از همه چی
سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه
- خسته شدم از بس باید همه جا مواظب باشم ، خشته شدم بابت هر کاری باید جواب پس بدم ، خسته شدم مثل یه
برده تو خونه ی تو زندگی کنم . منم آدمم به خدا ، تحقیر و توهین تا کی آخه
با دستم پیشونیم و گرفتم . من که می دونستم روژان ممکنه بیرون از خونه باشه ولی می دونم که از نظر دایه و میر
حسین تایید شده ولی ناراحت بودم ، ناراحت بودم از اینکه در جریان نبود . دلم نمی خواست اینجوری بشه ولی
روژانم با حرفاش کم آتیشم نزد .
- روژان حرف من یه چیز دیگه است . بیمارستان چی کار میکردی دیشب ؟
- تو فکر میکنی چی کار میکردم
نگاهش میکنم و حرفی نمی زنم ، منتظرم تا ادامه حرفشو بزنه
- دوست پسرم حالش بد شده بود رفته بودیم بیمارستان
یه لحظه ، فقط یه لحظه آتیش گرفتم ولی به خودم اومدم و نزاشتم تا دوباره کنترلم از دست بدم .
- چی میگی روژان
- همون که شنیدی
این دختر چه فکری کرده . االن داره با من لج میکنه ، چرت و پرت میگفت تا منو اذیت کنه ولی می دونستم که
دختری نیست که دوست پسر داشته باشه که اگه داشت من می دونستم و اون . درسته بی خیالش بودم ولی خبر
داشتم که میر حسین مدام کنترلش میکرد .
- روژان درست حرف بزن ، فقط دارم می پرسم اونجا چی کار میکردی
به صورت سرخش نگاه میکنم . جای انگشتام دو طرف صورتش مونده . کاش بیشتر خودمو کنترل میکردم . دلم
سوخت . یه جورایی راست میگفت ولی من تقصیری نداشتم این وسط . زندگی منم عوض شده بود ، منم مجبور بودم
رویه ی زندیگمو عوض کنم .
موهاش خیلی آشفته صورتشو قاب گرفته بود و کمی رو صورتش پخش شده بود . آروم تر شدیم ، هر دومون .
از رو تخت بلند می شم و میرم روبروش می شینم .
می دونستم و اطمینان داشتم که به خاطر لج بازی با من اون حرفو زد . یه دفعه رفته بود سر کار و االن اینجوری
میگفت ، بی خیالش میشم . باید از یه در دیگه وارد شم

1401/10/26 05:01

پارت #111

روبروش رو زمین نشستم . سرشو تکیه داده به میز پشت سرش و چشماشو بسته . اشک هاش هنوز داره می یاد .
از دست خودم ناراحتم ، باید خودمو کنترل میکرد . االن که اینجا روبروش نشستم و دارم به کاری که کردم نگاه
میکنم پشیمون شدم ، تند رفته بودم
دستم میره سمت موهاش ، وقتی لمسش میکنم چشماشو باز میکنه
- تو رو خدا کیاوش
تند نرفته بودم ، خیلی خیلی تند رفته بودم . خیلی احمقی کیاوش که حتی نزاشتی درست بگه کجا بوده و با غیرت
خرکیت افتادی به جونش . نفس عمیقی میکشم . نگاهش میکنم ، نگاهم میکنه . هنوز دستم رو موهای کنار صورتش
مثل ابریشم میمونه زیر دستم . یکم از پیشونیش میزنم عقب تر . خیره شده به کارای من .
به لباش خیره میشم . رد خون پخش شده رو صورتش . سعی می کنم با انگشتم پاکش کنم .
- نمی خواستم اذیتت کنم فقط میخوام بدونم کجا بودی دیشب و چی کار میکردی
با ناراحتی میگه :
- اصال اذیتم نکردی ...
با اون صدای گرفته داشت حرف میزد . دختره ی سرتق هنوز داشت جواب منو پس میداد
- مگه نگفته بودی هیچ کاری باهات نداشته باشم ، اونوقت به خاطر اینکه بهت نگفتم باید کتک بخورم .
- روژان من دست بزن ندارم ولی داری زیاده روی میکنی
سرشو تکون میده و دستم از کنار لبش می یوفته پایین . صدایش آرومه
- من چرا اینقدر بدبختم ، از هر *** و ناکس باید حرف بشنوم و کتک بخورم . آخه منه بدبخت تاوان کدوم کارمو باید
پس میدادم . مگه من کشتم
حق داشت ، کامال حق و به اون میدادم ولی مقصر اصلی کسایی بودند که زندگی ما رو ببه سخره گرفته بودن . خودمم
خیلی به این چیزا فکر کردم که چطور باید با یه دختری که حتی تا االن ندیده بودمش ازدواج کنم . تقصیر ما نبود که
سپهر مرد . تقصیر من و روژان چی بود که سر هیچ و پوچ وارد زندگی هم شدیم ، نا خواسته .
ناخواسته وارد زندگی هم شدیم و من نمی تونستم انجام بدم ، نمی تونستم نه بگم ، که اگه می گفتم روژان زن یکی از
پسرای ایل می شد که مطمعنا اوضاع بدتری داشت . می دونستم میر حسین به خاطر اینکه روژان از ایل دور باشه منو
انتخاب کرد و من نمی تونستم مخالفتی بک

1401/10/26 05:02

پارت #112

رو زمین نشتم ، یکم عقب تر میدم و تکیه میدم به تخت . روژان جلوم نسشته و تکیه داده به میز . بین تخت و میز
نشستیم . روبروی هم ، خسته از همه چی ، خسته از بازی های که باهامون کردنند ، خسته از تصمیم هایی که برامون
گرفتند ، خسته از این قایم موشک بازی ها . خسته از اجبارهایی که تو زندگی داشتیم .
گریه میکرد ، هنوز گریه میکرد . خسته نمی شد از اینهمه گریه کردن . مگه چه قدر اشک داشت واسه ریختن که
تمومی نداشت .
از دست خودم کالفم ، ولی هنوز هم نفهمیدم دیشب تو بیمارستان چی کار میکرده . حاال که خوب بود خبیالم راحت
بود ولی باید بدونم بیرون از خونه چی کار میکرد . اصال چرا باید بره بیرون از خونه و به اصطالح بره سر کار .
مخالف بودم زن بیرون زا خونه کار کنه . نه اینکه دور از اجتماع باشه ، هر جا دوست داره بره ولی سر کار رفتن یه
موضوع دیگه بود که اصال از موضعم کوتاه نیم یومدم . بهار هم همینطور بود اصال دوست نداشت جایی کار کنه .
سعی میکنم آرامش و حفط کنم ، آروم و شمرده شمرده میگم
- روژان
نگاهم میکنه
- کجا بودی
با زبونش لبشو خیس میکنه و آب دهنشو قورت میده
- یعنی واقعا تو نمی دونی من کجا بودم ؟
تعجب میکنم
- فکر میکنی اگه میدونستم کجا بودی دیوانه بودم اینجوری رفتار کنم
سرشو میندازه پایین
- خوب .. خوب فکر میکردم خبری داری ، میخوای منو اذیت کنی
- میشه بگی از کجا باید خبر داشتهه باشم
- میر حسین
کالفه شدم از بس گفت میر حسین ، من شوهرش بودم ، حاال هر برنامه ای داشتیم منن شوهرش بودم و اون فقط
میگه میر حسین . شاید تقصیر خودم بود که از اول هم به حرف میر حسین گوش دادم و االن رسدم اینجا که هیچی
ازش نیم دون م، از دختری که زنم بود ، از دختری که ماه ها بود تو خونه ام زندگی میکرد . آره تقصیر خودم بود
اشتبباهم اینجا بود که از اول روژان و نادیده گرفتم و اجازه دادم تا دیگران تو زندگیم دخالت کنن .

1401/10/26 05:03

پارت #113

میشه بپرسم میر حسین با شکما چه نسبتی داره
دوباره آب دهنشو قورت میده
- خب .. خب
هول شده بود و این کامال قابل درک بود با اون وحشی بازی هایی که من درآوردم . اگه بهار بود تا االن ترکم کرده بود .
- میر حسین پدر بزرگه منه . درسته بزرگ خاندانه ولی فقط بزرگ خاندانه . پس نسبت خاصی با شما نداره
سرشو تکون میده
- پس لطفا ازت هر چی پرسیدم نگو میر حسین
دوباره سرشو تکون میده
- حاال بگو
- من تو بیمارستان کار میکنم
چشمامو تنگ میکنم تا مطمعن بشم دارم درست می بینم و می شنوم
- کجا کار میکنی ؟
- تو بیمارستان
این دختر چی داشت میگفت ، گیج شده بودم
- اونوقت اونجا چی کار میکنی ؟
- اگه بگم اجازه میدی برم دیگه مثل سابق
- بگو روژان
- خوب من دارم دوره ی انترنی رو میگذرونم
- چــــــــی ؟
از تعجب کم مونده ببود دو تا شاخ رو سرم سبز بشه . انترنی ...
- میزاری برم دیگه ؟
من هنوز تو شوک حرف هاش بودم ، هنوز متوجه نشده بودم چی میگفت ، هنوز داشتم حرفاشو مزه مزه میکردم .
- تو پزشکی میخونی

1401/10/26 05:04

پارت #114

با چشم های مظلوم و نیمه خیسش نگاهم میکنه و سرشو تکون میده . گیج بودم . چی داشت می گفت . پزشکی
خونده بود . عروس خون بس پزشکی خونده بود . زن من داشت دوره ی انترنی رو میگذروند و من اصال نمی دونستم .
نمی دونستم که هر روز میره بیرون و حتی بعضی وقت ها هم شب نمی یومد و من االن داشتم می فهمیدم اونم اتفاقی
.
- شوخی میکنی دیگه
- نه
زبونم بسته شده ، اونقدر شوکه بودم که حد نداشت
روژان پزشکی میخوند ، یه خانوم دکتر تو خونه من به عنوان یه خون بس زندگی میکرد . به عنوان دختری اومده بود
تو ایل که شوم بود محکوم بود به یه زندگی با بدبختی ولی حاال ...
چطور تونسته بودن این کار و بکنن ، چطور تونسته بودن با روژان ، با دخترشون این کار و بکنن ، چطور تونسته بودن
با من این کار و بکنن
- کیاوش
با صداش از فکر در می یام بیرون و نگاهش میکنم
- میزاری برم... ؟
نگاهش میکنم ، زبونم قاصره واسه هر حرفی . چی فکر میکردم چی شد .
چه فکرایی راجع به روژان میکردم و چی از آب در اومد .
فکر میکردم یه دختریه که محروم بوده از همه چی ، بدون تحصیالت که دور از اجتماع بزرگ شده . فکر نمیکردم به
خوب بود یا بد بودن اون دختر چون اصال نمی خواستم کسی رو ببینم که خودم انتخابش نکردم ولی االن می بینم که
همه اون فکرام غلط بود . هیچ وقت فکر نمی کردم عروس خون بس من یه پزشک باشه ، یه پزشک زیبا .
- باور کنم دیگه
- به خدا راست میگم ، دیشب شیفت بودم ، دایه می دونست رفتم .
- تو کدوم بیمارستان ؟
اسم بیمارستان میگه و من از رو زمین بلند میشم و از اتاق در می یام بیرون . باید تکلیف این قضیه رو روشن کنم ،
میر حسین با من بازی کرده بود

1401/10/26 05:05

پارت #115نمی دونستم که اگه می دونستم هیچ موقع شده به زور هم زیر بار نمی رفتم . میرم تو اتاقم و چند دقیقه بعد لباس
پوشیده از خونه میزنم بیرون و یه راست میرم سمت فرودگاه .
تلفنی نمیشه این موضوع رو مطرح کرد ، باید رو در رو با میر حسین حرف بزنم . چرا نگفتن ، واقعا برام سواله که چرا
هیچ حرفی نزدن من چیزی نپرسیدم ولی اونا چرا نگفتن .
چرا خودم نپرسیدم ، تو اون شرایط که هم بابا و هم میر حسین بهم فشار می یاوردن سیر بودم از همه چی . چرا با من
بازی کردنند چرا سینا نه .
سینا هم مجرد بود ، برادر اون کشته شده بود . اصال نباید خودمو درگیر میکردم و قبول میکردم . به من ارتباطی
نداشت ولی االن وسط یه گره ای افتادم که هیچ جوره باز شدنی نبود . توش خون بود و این خون دست من و بسته بود
.
می شینم تو هوایپما و گوشیمو خاموش میکنم . سر درد بدی دارم . سرمو تکیه میدم و تا اونجا استراحت میکنم . باید
انرژی داشته باشم واسه حرف زدن .
روژان پزشک بود . خانوادی اون چی ، چه جوری تونسته بودن اونو بفرستنن تو خونه ی دشمن . می دونستن که سر
یه خون بس چی می یاد ولی بازم فرستادنش .
ناراحت بودم . رودست خورد بودم اونم از پدر و پدر بزرگم . تقصیر خودمم بود ، از همون روزی که وارد زندگیم شد
باید دست همه رو کوتاه میکردم از زندگیم نه اینکه بهشون بها بدم تا هر کاری میخوان بکنن و من از هیچ کدوم از
کارهاشون سر در نیارم .
بیچاره روژان . واسه من سخت بود ولی واسه اون باید خیلی بدتر باشه ، خانواد ه اش اونو فدا کرده بودنند و این خیلی
آزار دهنده بود . آزاردهنده تر از کاری که میر حسین و بابا با من کردنند .
از فرودگاه در می یام بیرون و سوار یه تاکسی میشم و آدرس عمارت و میدم . گوشیمو روشن میکنم . همین که روشن
میگنم زنگ میخوره . بهار بود ، از دیشب چند باز زنگ زده بود ولی در حالی نبود که جواب بدم ولی االن باید جاب می
دادم حتما تا االن خیلی نگران شده بود .
- بله
- کیاوش
- خوبی بهار
- خوب ، معلوم هست کجایی ؟
- یه کم درگیرم بهار

1401/10/26 05:07

پارت #116

درگیر ، میدونی از دیشب چند بار زنگ زدم
- در وضعیتی نبودم که جواب بدم
- خونه بودی ؟
- آره
- پس سرت گرمه که منو یادت رفته
- بهار جان االن اصال حالم خوب نیست . فقط جواب دادم که نگران نشی
- چی کار میکردی که االن حالت خوب نیست
- بهار تمومش کن . االن نمی تونم حرف بزنم برگشتم تهران حرف میزنیم
- مگه تهران نیستی
- نه عزیزم نیستم
- کجایی
- فعال کار دارم ،زنگ میزنم خدافظ .
میدونم شاکی میشه ولی رسیده بودم دمه عمارت و باید از ماشین پیاده میشدم . کرایه رو حساب میکنم و میرم سمت
عمارت .
روژان
بدنم کوفته است . نیم ساعتی میشه که کیاوش از خونه رفته بیرون و من همونجا رو زمین نشستم و انرژی واسه بلند
شدن ندارم حالشم ندارم .
چه روزیه امروز . خسته و کوفته از یک شیفت طوالنی برگشتم و با چه استقبال گرمی روبه رو شدم چه قدر گرم و پر
شور . کیاوش مثل عجل معلق اومده بود تو اتاقش و سوال می پرسید و من منگ فقط نگاهش میکردم .
اونقدر هول شده بودم که حتی نمی تونستم درست فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام جواب سواالشو درست بدم .
دستش سنگین بود بیشعور . اونقدر عصبیم کرد که یادم رفت االن تو چه موقعیتی هستم ، یادم رفت حرف هایی
مامان که اون روز شوم بهم گفته بود که سکوت کن ، در برابر همه ی حرفاشون سکوت کن . سکوتم یه حدی داره ، تا
کی می تونم هر کاری خواستن و هر حرفی زدن به روی خودم نیارم و فقط سرمو بندازم پایین

1401/10/26 05:08

پارت #117

چرا من باید شرمنده ی کارهایی باشم که تو اونا هیچ دخالتی نکردم .
تا کی می تونستم در برابر همه ی تحقیر ها و توهین ها سکوت کنم ، منم آدم بودم و باالخره یه جایی کاسه ی صبرم
لبریز میشد و کم می آوردم که از بد روزگارم جلوی کیاوش اینجوری شد .
کم گفتم ولی گفتم ، یکم از حرف هایی که تو این چند ماه تو دلم انباشته شده بود و گفتم و سبک شدم . سبک سبک
نشدم ولی بازم حرف زدم و خودمو خالی کردم . تو این چند ماه فقط سایه اشو حس کردم تو زندگیم ولی حتی اون
سایه هم برام خوشایند نبود .
اونقدر عصبی بودم که یه چرتی و چرتی از دهنم درآومد بیرون که خودم به ثانیه نکشید از حرفم پشیمون شدم .
واقعا نمی دونستم تو اون لحظه چه فکری کردم که اون حرف و زدم ، با دوست پسرم .
آخه دیوانه ، نمیگی یه بالیی سرت می یاره ، خودمو آماده کرده بود واسه یه کتک کاری حسابی ولی وقتی نگاهش
کردم آروم بود . از ترس داشتم میمردم عجب حرفی زده بودم . آش نخورده و دهن سوخته ، تو که همچن غلطهایی
نمیکنی پس چرا آخه الکی حرف میزنی .
می دونست دارم چرت و پرت میگم ، خوبه که فهمیده بود . یه جوری بعید بود از اون آدم .
آدمی که به خاطر اینکه نمی دونست کجام سه تا سیلی بهم زد حاال با این حرفم نشسته بود رو تخت و نگاهم میکرد.
هیچی از من نمی دونست ، نمی دونست که دارم پزشکی می خونم ، نمی دونست که دارم تو بیماستان دوره ی انترنی
رو میگذرونم . دیدم که وقتی فهمید تعجب کرد اونقدر تعجب کرد که باورش نمی شد . یعنی بهش نگفته بودن ....
بلند شد و رفت ولی من نشستم و جون بلند شدن ندارم ولی با بدبختی بلند میشم و مانتومو از تنم میکشم بیرون و
می افتم رو تخت .
دراز کشیدم بدون اینکه به ذوق ذوق صورتم اهمیت بدم به این فکر میکنم که واقعا تو این چند ماه که من تو خونه
اش زندگی میکردم اصال کنجکاوی نکرده حتی بعد از اینکه با هم برخورد داشتیم . هر چند مگه من کنجکاوی کرده
بودم راجع به اون . درسته می دونستم مهندس و تو تهران زندگی میکرد از خیلی قبل تر ، درسته می دونم یه
معشوقه داره و دایه اصال از اون دختر خوشش نمی یاد حاال چرا خدا میدونه .
ما دو تا از سر اجبار اینجا بودیم و زندگی هامون به هم وصل شده بود اجباری که توش خون بود و هیچ کاریش نمی
شد ، هیچ کار .
از اون روزهایی نفرین شده فقط میر حسین و حرفاش یادمه ، مادرم و حرفاش یادمه ، آقابک و حرفاش . بقیه کمرنگ
بودن یا اصال بگم نبودن ولی همینایی که بودن بدترین بودن تو ذهنم .
آقابک و دستورش... مامان و نصیحت هاش ... میر حسین و اتمام حجتش

1401/10/26 05:10

پارت #118

اولین لحظه که دیدمش چه قدر به نظرم متفاوت تر از آقابک اومد ولی وقتی حرف هاشو زد فهمیدم اونم یکیه ی مثل
آقابک . با حرف هاش جونه های ترس و کاشت تو دلم و حاال اون جونه ها شکوفه دادن که فقط به میر حسین جواب
پس میدم . اونقدر ازش می ترسیدم و حساب می بردم که حاال کیاوش روش حساس شده بود .
تو این بازی که دیگران راه انداخته بودنند من مقصر نبودم ، مقصر کسایی بودند که االن بیرون این گود وایستادن و از
حال من که وسط گودم خبر ندارن . اصال نمی گن بابا این دختر ماست ، اصال .
دایه هم که معلوم نیست کی برمیگرده . دستمو میزارم یه طرف صورتم که بیشتر می سوخت و پتو رو می کشم روم .
باید بخوابم ، از دیشب سرپا ، درگیری با کیاوش دیگه جونی واسم نمونده ، باید بخوابم .
حرفاش منطقی بود . خودم گفته بودم نمی خوام هیچی از اون دختر بدونم ولی نباید با من این کار و میکردن . تو
شرایط بدی بودم و اونا یه جورایی از این شرایط من سوء استفاده کردن و منو تو بی خبری گذاشتن .
کاش زمان به عقب برمیگشت و هیچ وقت زیر بار همچین چیزی نیم رفتم . اصال به من چه که زندگیمو فدا کن واسه
یه ادم دیگه . فدای رسمیی که شاید اگه نبود خیلی بهتر بود .
میر حسین درست میگفت ولی حق و به خودم میدادم . حق با من بود که تازه بعد از اینهمه مدت می فهمم روژان
میره سر کار ، تقریبا هر روز بیرون از خونه است و با کسایی رفت و آمد میکنه که حتی من نمی شناسمشون . چرا اون
روز که دوستش زنگ زد تالش نکردم تا بفهمم چه جوری با هم آشنا شده بودن و اصال اهمیت ندادم که چه جور ادم
هایی می تونن باشن و بی خیالش شدم .
حق داشتم بدونم تو این چند ماه تو زندگیم چی ها گذشته بود .
تاج مرواری سعی میکرد آرومم کنه که الحق هم آرومم کرد ولی با اون اتفاق هایی که از دیشب افتاده بود سخت بود
بتونم خودمو آروم نگه دارم . سخت بود واسم که تو خونه ی خودم ، بی خبر از همه جا باشم . از دایه دلخورم ولی
میدونم که دایه هر کاری بخواد بکنه محال که با میر حسین در میون نزاره . ولی این وسط میر حسین کاره ای نبود ،
روژان زن من بود و من باید خبر دار می شدم هر چند که گفته بودم کاری ندارم ولی باید منو تو جریان میزاشتن .
با اخم به لیوان آبی که مامان برام آورده نگاه میکنم .
- کیاوش جان آروم باش
سرمو بلند میکنم
- آروم ، مامان چی میگی ، زندگیم و به حراج گذاشتم حاال طلبکارم هستن . مگه من گفتم بره خودشو به کشتن بده
که حاال زن عمو با طلبکاری نگاهم میکنه ..؟
- داغ دیده مادر ، تو به دلت نگیر . یه وقت چیزی نگی ه

1401/10/26 05:10

پارت #119

داغ دیده که دیده . عرضه داشت پسرشو درست تربیت میکرد که نره دنبال اون جور چیزا . اون سری تو همین
عمارت اون بال رو سرش اوردن کسی چیزی نگفت ، بعدش اومدت تهران اون آبروریزی رو با خواهراش راه انداختن
بازم هیچی نگفتم االن خیره میشه تو چشمام میگه : زن شوم تو نیاوردی.
- حق با تو . ولی نباید جوابشو اونجوری میدادی .
از رو مبل بلند میشم و پشت پنجره وایمیستم و به درخت های تو عمارت نگاه میکنم .
- همه باید حد خودشونو بدونن . باید بفهمه داره با کی حرف می زنه . من مسئول کارای اشتباه پسر اون نیستم که .
اگه یه بار دیگه این موضوع رو پیش بکشه یا نگاهش جوری باشه منم جور دیگه ای برخورد میکنم .
- باشه ، باشه تو بیا بشین . چند ساعت همش داری حرص میخوری
عصبانی بودم . باهام رو بازی نکرده بودن و چیزهایی فهمیدم که تو اون شرایط اصال خوب نبود . میرم سمت کتم و
گوشی مو از تو جیبم در می یارم بیرون .
مامان داره با تعجب نگاهم میکنه
- میخوام به دایه زنگ بزنم ، االن نگران میشه
شماره خونه رو میگیرم و چند دقیقه بعد صدای گرفته ی روژان و می شنوم .
- بله
دستمو مشت میکنم و از حماقت خودم خجالت می کشم
- روژان
مامان هنوز داره نگاهم میکنه با ببخشیدی میرم داخل اتاق خواب . سکوت کرده . سکوتش آزار دهنده است . اگه می
دونستم ، اگه تو بی خبری نبودم اتفاق صبح نمی افتاد . عصبی بودم و شب تا صبح به این فکر میکردم که کجا بوده و
چی کار میکرده . تا خود صبح هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم که گذاشتم سر رشته ی زندگیم از دستم در بیاد و
صبح با اومدنش طاقتم تموم شد و اون سیلی ها کار خیلی احماقانه ای بود .
- بله
واقعا االن میخواستم چی بهش بگم ، بگم که متاسفم ، آره . باید همین رو می گفتم . کار اشتباهی کرده بودم و االن
باید عذرخواهی میکردم هر چند که ممکنه با عذر خواهی کاری مشکل حل نشه .
سخت بودم بگم ولی باید انجامش بدم .
- معذرت میخوام ، کار احقانه ای کردم

1401/10/26 05:12