پارت #120
در برابر معذرت خواهیم فقط سکوت میکنه . کاش که یه چیزی بگه ولی هیچی نمیگه .
- به دایه بگو ممکنه شب برنگردم خونه
بازم سکوت و من ارتباط و قطع میکنم .
اگه بهم گفته بودن ، اگه از موضوع با خبر بودم اون اتقاف نمی افتاد . چند تا پیام از طرف بهار دارم . شاکی بود از
دستم ، نگران شده بود . کلی باهاش حرف زدم تا باالخره آروم شد ولی بازم اصرار داشت که بگم کجام ، اگه می
فهمید دیوانه ام میکرد .
روژان
صورتم هنوز می سوخت از سیلی های که بی جهت خورده بودم . رو تخت دراز کشیدم ولی جون بلند شدن ندارم .
پتو رو بیشتر دور خودم می پیچم .
کابوس هام برگشته بودنند . از صبح هر وقت چشمام گرم میشد و خوابم می برد همون کابوس ها رو میدیدم اما
ایندفعه کیاوشم به جمع اونایی اضافه شده بود. کابوس های دردناکی که مدتی بود راهتم گذاشته بودند ولی حاال
دوباره برگشته بودنند تا بشن سوهان روحم .
چشمامو باز میکنم و با کرختی رو تخت می شینم . اتاق شلوغ و بهم ریخته منظره قشنگی نیست . وسایل روی میز
آرایش وسط اتاق پخش شدن که یاد چند ساعت پیش می یوفتم و دلم به درد می یاد .
رفتار کیاوش تند بود . می گفت نمی دونم ، یعنی واقعا نمی دونست .
به جهنم که نمی دونست . میخواست بپرسه ، دایه نبود از میر حسین می پرسید نه اینکه بیوفته به جون من .
هر *** از هرجایی دلش پره می یاد سر من خالی میکنه .
دستمو رو گونه ی چپم که هنوز در می یاد می زارم . مرتیکه ی عوضی دست سنگینی داشت .
بی کسی سخت بود . سخت بود کسی باهات این رفتار ها رو داشته باشه و تو جایی نداشته باشی که بری یا کسی رو
نداشته باشی که بهش پناه ببری .
بوی عطرم کل اتاق و گرفته بود شیشه خالی و شکسته اش گوشه اتاق افتاده بود . به شیشه عطر زل میزنم . انگار
طوفان شده بود درست مثل زندگی من که با اومدن یه طوفان زیر و رو شد ..
آمده بود.....
چونان طوفان سهمگینی که
با آمدنش
1401/10/26 05:13