The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #120

در برابر معذرت خواهیم فقط سکوت میکنه . کاش که یه چیزی بگه ولی هیچی نمیگه .
- به دایه بگو ممکنه شب برنگردم خونه
بازم سکوت و من ارتباط و قطع میکنم .
اگه بهم گفته بودن ، اگه از موضوع با خبر بودم اون اتقاف نمی افتاد . چند تا پیام از طرف بهار دارم . شاکی بود از
دستم ، نگران شده بود . کلی باهاش حرف زدم تا باالخره آروم شد ولی بازم اصرار داشت که بگم کجام ، اگه می
فهمید دیوانه ام میکرد .
روژان
صورتم هنوز می سوخت از سیلی های که بی جهت خورده بودم . رو تخت دراز کشیدم ولی جون بلند شدن ندارم .
پتو رو بیشتر دور خودم می پیچم .
کابوس هام برگشته بودنند . از صبح هر وقت چشمام گرم میشد و خوابم می برد همون کابوس ها رو میدیدم اما
ایندفعه کیاوشم به جمع اونایی اضافه شده بود. کابوس های دردناکی که مدتی بود راهتم گذاشته بودند ولی حاال
دوباره برگشته بودنند تا بشن سوهان روحم .
چشمامو باز میکنم و با کرختی رو تخت می شینم . اتاق شلوغ و بهم ریخته منظره قشنگی نیست . وسایل روی میز
آرایش وسط اتاق پخش شدن که یاد چند ساعت پیش می یوفتم و دلم به درد می یاد .
رفتار کیاوش تند بود . می گفت نمی دونم ، یعنی واقعا نمی دونست .
به جهنم که نمی دونست . میخواست بپرسه ، دایه نبود از میر حسین می پرسید نه اینکه بیوفته به جون من .
هر *** از هرجایی دلش پره می یاد سر من خالی میکنه .
دستمو رو گونه ی چپم که هنوز در می یاد می زارم . مرتیکه ی عوضی دست سنگینی داشت .
بی کسی سخت بود . سخت بود کسی باهات این رفتار ها رو داشته باشه و تو جایی نداشته باشی که بری یا کسی رو
نداشته باشی که بهش پناه ببری .
بوی عطرم کل اتاق و گرفته بود شیشه خالی و شکسته اش گوشه اتاق افتاده بود . به شیشه عطر زل میزنم . انگار
طوفان شده بود درست مثل زندگی من که با اومدن یه طوفان زیر و رو شد ..
آمده بود.....
چونان طوفان سهمگینی که
با آمدنش

1401/10/26 05:13

پارت #121

زندگیم را به ویرانه ای سوت و کور تبدیل کرده بود ....
اونم یکی لنگه ی همه ی مردایی که تو زندگیم دیده بودم و یکی مثل برادرام ، مثل عموزاده هام که فقط از مرد بودن
حرف زدن بلد بود و در نهایت هنرشونم کتک زدن بلد بودن .
از دست دایه دلخور بودم . اصال چه وقت زیارت رفت بودن امروز آخه . اگه نرفته بود که من با اون غول بی شاخ و دم
آشنا روبرو نمی شدم .
تلفن زنگ میخوره و قصد قطع کردنم نداره . نمی خوام بلند بشم ولی امکان داره دایه باشه . میرم تو پذیرایی و تلفن
و برمیدارم . شماره ای که افتاده بود آشنا نبود هرچند کسی که به این خونه زنگ میزنه قطعا با من کار نداره .
- بله
- روژان
صداش رو تونستم تشخص بدم ، کیاوش بود . ناراحت بودم دوست داشتم گوشی رو بزارم ولی این کار و نکردم
- بله
یه جوری بود ،
- معذرت میخوام ، کار احمقانه ای کردم
هنگ کرده بودم به معنای واقعی ، داشت عذرخواهی میکرد به خاطر رفتارش .
- به دایه بگو ممکنه شب برنگردم خونه
اون حرف میزد ولی من همه ی تمرکز و گذاشته بود تا جمله ی قبلیشو درک کنم .صدای بوق آزاد متوجهم کرد که
گوشی رو قطع کرده .
به خاطر رفتارش عذرخواهی کرده بود . می تونستم از لحنش بفهمم که راحت نبود ولی عذرخواهی کرده بود . خودشو
توجیح نکرده بود . سفسطه نکرده بود به خاطر اشتباهش عذرخواهی کرده بود .
بایدم میکرد مگه من چی کار کرده بودم که الیق اون سیلی ها بودم ولی بازم باورش سخت بود که کیاوش از من ، یه
خون بس عذرخواهی کرده باشه .
همیشه ما زن ها باید کوتاه بیایم . یادمه وقتی یه مرد تو خانواده اشتباه میکرد در نهایت همه ی تقصیر ها گردن زن
می یوفتاد . خودشونو توجیح می کردنند ، زیر بار حرف درست نمی رفتن و فقط حرف غلط خودشونو تکرار میکردنند
.
گوشی رو میزارم و میرم یه آبی به صورتم بزنم

1401/10/26 05:15

فکر کنم و رفت . و من تو محوطه رفتنشو تماشا کردم و واقعا نمی دونستم که شوهر دارم یا نه

1401/10/26 05:16

پارت #122

گونه ی سمت چپم نزدیک چشم کبود شده و زخم لبم خیلی به چشم می یومد . دستمو آهسته رو زخمم می کشم .
هنوز از حرکت صبح که یدفعه اومده بود تو اتاق شوکه بودم . ترسیده بودم .دوباره همه چیز بهم ریخته بود . انگار قرار
بود من هر وقت یکم زندگیم تو روال افتاد و یکم آروم بود همه چی خراب بشه . بچه که بودم وقتی مریض می شدم تو
خواب و بیداری ، احساس میکردم از یه بلندی دارم می یوفتم پایین ولی االن تو بیداری از بلندی می افتم .
خدا ازشون نگذره ، از همه ی اونایی که با من و زندگیم و آیندم بازی کردنند .
رفتار اونا باعث شده االن کیاوش به خودش اجازه میده رو من دست بلند میکنه . این اجازه رو اونا بهش داده بودنند با
قربانی کردن من زیر پای پسرشون .
رادمان ، برادری که اصال تو این چند ماه نگفت چی شدم ، هر چند هیچ کدومشون دیگه برام مهم نبودنند ، هیچ کدوم
.
یه جایی تو زندگیم خالی بود که هیچ جور پر نمی شد . درسته دوستام بودنند ولی االن واقعا به یه خانواده احتیاج
داشتم تا پشتم باشن تا ازم حمایت کنن . کسایی که بتونم بهشون تکیه کنم ولی هیچ *** نبود ....
داشتم به حر ف هایی که دکتر یوسفی هفته ی پیش گفته بود فکر میکردم . میدید یا خودشو میزد به ندیدن . نمی
دید حلقه ای که تو دستم بود و رو دلم سنگینی میکرد . نمی دید دوری میکنم از هر مرد ولی با این حال باز هم به
خودش اجازه داده بود که قدم پیش بزاره و بهم پیشنهاد بده .
شوهر داشتم و مثل دخترای مجرد بودم ولی خوب من حلقه دستم کرده بودم ، اسم کسی به نام شوهر تو شناسنامه
ام بود . من متفاوت بودم و اینو نمی تونستم کتمان کنم .
وقتی جلوی بچه ها خواست چند دقیقه ای با هم حرف بزنیم تعجب کردم تا االن سابقه نداشت جز مسائل بیمار ها با
هم حرف دیگه ای بزنیم ولی االن داشت به محوطه بیمارستان اشاره میکرد ، یعنی نمی شد جلوی بچه ها بگه ..؟
نمی تونستم چیزی بگم ، محترمانه چند دقیقه ای وقتمو میخواست ، با ترس از دیده شدن قبول کردم .
تو محوطه پشتی بیمارستان قدم میزدیم و اون حرف میزد و من سرم پایین بود و داشت رو زمین و نگاه میکردم و به
حرف هاش گوش میکردم .
میگفت میدونه که ازدواج نکردم و الکی حلقه میندازم دستم . بهم پیشنهاد داده بود تا با هم بیشتر آشنا بشیم و بعد
از مدت کوتاهی بیاد خواستگاریم . ترسم بیشتر شده بود و با نترس داشتم اطراف و نگاه میکردم تا کسی نبینه من و با
یه مرد غریبه که مطمعنا کارم تمومه . گفتم که ازدواج کردم ولی زیر بار نمی رفت . من ازدواج کرده بودم ، عقد کرده
بودم با یه مردی که االن اسم شوهر رو یدک می کشید ولی باور نمی کرد و من مونده بودم تا چه جوری توجیحش کنم
. گفت که

1401/10/26 05:16

پارت #123

شوهری که فقط اسمش تو شناسنامه ام بود . منم یکی رو میخواستم که مال من باشه ، عاشق من باشه ، مثل همه ...
راست می گفت ، دروغ میگم . کیاوش فقط یه اسم تو شناسنامه ی منه نه شوهر من . ولی بازم فرقی در اصل موضوع
نمی کنه من متعهد بودم به اون و از همه بدتر من باید کاری نمی کردم که این صلح تموم بشه و دوباره خون و
خونریزی شروع بشه . مسئولیتی که گردن من بود زیاد بود و من داشت کمرم خم می شد از این مسئولیت .
داغی که رو دلم زدند بد بود ، داغی که با هر حرارتی تازه می شد . یادم انداخت که من حق انتخاب نداشتم ، حق
نداشتم اون جوری که میخواستم زندگی کنم . حق نداشتم با کسی که بهش عالقه دارم آشنا بشه و ازدواج کنم .
ایندفعه دلداری بچه ها هم آرومم نکرد . اگه حق انتخاب داشتم هیچ وقت کیاوش انتخاب من نبود .
یوسفی یکی از پزشک های اطفال بیمارستان بود که تا االن هیچ حرف و حدیثی ازش نشنیده بودم.
منم یه مرد می خواستم ، نه نامردی که اسم مرد رو خودش میزاره .
میخواستمم همه جوره پشتم باشه ، همه جوره ازم حمایت کنه . نه اینکه جلوم باشه و من همیشه پشت اون باشم .
دلم میخواست مردی کنارم باشه که بتونم مشکالتمو بهش بگم و نترسم از عکس العملش ، نترسم از حرف هایی که به
من خواهد زد .
مردی میخواستم که برتر ندونه خودشو از من ، یه نفر می خوام که اگه من نباشم اونم نباشه.
ایده ال های هر دختری متفاوته . نمی خوام شوهرم اونقدر تو چشم باشه ، میخوامم یه مرد واقعی باشه .
خیلی ها رودیده بودم که زیبایی خیره کننده ای داشتن ولی مرد نبودنند . نمی خوام اونقدر زیبا باشه . یه قیافه ی
معمولی که به دلم بشینه کافیه ی . نمی خوام کارخونه دار باشه و پولش از پارو باال بره . میخوام اونقدر داشته باشه که
بتونه یه زندگی دو نفره رو اداره کنه .
نمی خوام با داشتن پول بینمون فاصله بیوفته . مگه بابام نبود همش دنبال کار و پول درآوردن بود و اصال کنار مادرم
نبود . شاید هم من اینجوری فکر میکنم . .. شاید تابستون ها که من میرفتم خونه خودشو مشغول میکرد تا کنار من
نباشه .
همیشه عصبانی نباشه ، از عالم و آدم طلبکار نباشه .... اخم نکنه ... بی تفاوت نباشه .
نمی خوام ماشین آخرین مدل داشته باشه . فقط مردونگیشو بهم نشون بده ، نشون بده که یه مرد می تونه خوب باشه
، مهربون باشه ف توجه داشته باشه نسبت به اطرافش . میخواستم اگه میشکلی داشتم با درایت خودش حلش کنه .
میخواستم بهش تکیه کنم و نگران آینده نباشم .. همین
کیاوش قیافه ی خوبی داشت ، خوش هیکل بود ، خوش تیپ بود . پول دار بود ولی مرد من نبود

1401/10/26 05:18

پارت #124

اخم میکرد ، همیشه طلبکار بود و مثل یه موجود اضافی بهم نگاه میکرد هر چند که من تو زندگی اون اضافی بودم و
خوم هم اینو قبول داشتم . خشن بود و نمی تونست خودشو کنترل کنه ، اینو امروز صبح فهمیده بودم . کیاوش اون
کسی نبود که بخوام مال من باشه ، مرد من باشه .
هوا تاریک شده بد ولی هنوز خبری از دایه نیست ، نگران بودم که نکنه براش اتفاقی افتاده یا خدای نکرده تصادف
کرده باشه . شماره ای ازش نداشتم که بهش زنگ بزنم . هر دقیقه استرسم بیشتر می شد .
ساعت 05 بود که دیگه از اومدن دایه نا امید شدم . ترسم یادم رفته بود و االن فقط نگران اون بودم . چاره ای نداشتم
جز اینکه به کیاوش زنگ بزنم . به همون شماره ای که عصری تماس گرفته بود زنگ زدم . دعوا کرده بودیم ولی اونقدر
منطقی بودم که دایه رو ارجح تر بدونم از دعوای بین خودمون . نمی تونستم به غیر از کیاوش باید به کی زنگ بزنم .
زنگ زدم چند باری زنگ خورد و تماس برقرار شد .
صدای زنی از اون ور خط اومد
- بله
نمی دونستم حرف بزنم یا نه . شاید پیش دوست دخترش باشه ولی خوب دایه رو چی کار کنم . زن دوباره الو میگه و
من تصمیم می گیرم که حرف بزنم . دایه مهم تر از دوست دختر آقا بود .
- سالم
اون زن پشت خط هم انگاری تعجب کرده بود که جواب سالمو اینجوری داد
- سالم بفرمایید
- ببخشید آقا کیاوش هستن
- شما...؟
می ترسم خودمو معرفی کنم. خدا کنه دوباره واسه من شر نشه . دلمو میزنم به دریا و میگم
- روژان
- خوبی دخترم ؟
دخترم ... کی بود پشت خط یعنی ؟
- ممنون
انگاری تردید و تو صدام فهمید که خودشو معرفی کرد .
- من گیتی ام مادر کیاوش

1401/10/26 05:21

پارت #125

کیاوش کجا بود . من االن داشتم با مادر کیاوش حرف میزدم . خودمو جمع می کنم .
- خوب هستید شما
- قربونت عزیزم ، تو چطوری حالت خوبه ؟
از محبت تو صداش جا می خورم
- ممنون ، خوبم
- خداروشکر ، با کیاوش کار داشتی
خجالت کشیدم راجع به فکرهایی که راجع به مادر کیاوش کردم . یه زن مستبد مثل تاج مرواری ولی انگاری اصال
شبیه اون نبود
- بله ، هستن ؟
- همین االن رفت تو باغ یه لحظه صبر کنی صداش میکنم
- نه نه ، بعدا زنگ میزنم
می شنیدم داشت در و باز و بسته میکرد
- نه عزیزم ، این چه حرفیه . االن صداش میکنم
صداش دورتر میشه و شنیدم که داشت کیاوش و صدا میکرد
- داره می یاد عزیزم
- ببخشید تو رو خدا
- نه دخترم ، خوشحال شدم صداتو شنیدم
- منم همینطور
- از من خداحافظ ، گوشی کیاوش
کیاوش
ساعت 5:9 بود که صدام کردنند بیرون . طبق رسم همیشگی از همون بچگی همه آخر شبا وقتی هوا مطبوع بود دور
هم جمع می شدیم و شب نشینی میکردیم . خسته بودم و دوست نداشم برم ولی میر حسین پیغام فرستاد و مجبور
شدم برم

1401/10/26 05:22

پارت #126

از همشون ناراحت بودم مخصوصا از حرف های زن عمو که دیگه تکمیل کرده بود روز خوبمو .
همه دور هم جمع بودنند . هنوز چند دقیقه ای نبود که نشسته بودم که صدای مامان و شنیدم . با صدا کردن مامان
همه سرها برگشت سمت ایون ساختمون ما . مامان گوشی به دست دمه ایوان وایستاده بود
- جانم
- کیاوش جان روژان پشت خطه
با شنیدن اسم روژان قیافه ی همه عوض شد ، کم مونده بود شاخ در بیارن ولی اهمیتی ندادم و رفتم سمت مامان و
گوشی رو می گیرم
- مرسی مامان
- خواهش میکنم
گوشی رو میبرم سمت گوشم
- بله
- سالم
- سالم ، اتفاقی افتاده ؟
- دایه هنوز نیومده
از همونجایی که ایستادم به میر حسین نگاه میکنم و نفس پر از حرصمو بیرون میدم .
- نگران نباش ، فکر نکنم شب برگرده
نگران و گرنه صد سال اگه به من زنگ میزد با اون گندی که زده بودم . میدونم این کارم صد در صد ادامه ی همون
کارای قبلیشونه که من و تنها گذاشتن با روژان و هیچی بهم نگفته بودند ولی دیگه دستشون رو شده بود
- میدونی کجاست
- آره نگران نباش
- خیالم راحت شد ، می ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه
- خوبی ؟
- ببخشید زنگ زدم اگه نگران نبودم مزاحمت نمی شدم ، خدافظ

1401/10/26 22:11

پارت #127

دستمو تو موهام فرو میکنم و میرم سمت بقیه . حق داشت .
- بیا اینجا کیاوش جان برات میوه پوست کردم
لبخندی بهش میزنم و میرم کنارش و می شینم . نگاه همه روم سنگینی میکنه تا اینکه میرحسین به حرف می یاد
- روژان بود ؟
- بله
- خوب بود
واسه اون چه اهمیتی داشت
- خوب بود
صدای زمزمه ای که می یومد فقط می تونست از یه نفر باشه که فکر کنم می خواست همه بشنون
- بایدم خوب باشه ، دختره ی خون بس اومده تو ایل داره واسه خودش خانومی می کنه . حیف از جوون رشید من که
االن که تو اون قبر خوابیده
نمی خواست تمومش کنه . ولی عمو می خواست یه جورایی سر و ته قضیه رو هم بیاره
نگاهم تند میشه ، بهش گوشزد کرده بود که تمومش کنه .
پامو میندازم رو پاهام و خونسرد رو به زن عمو میگم :
- مشکلی دارین شما زن عمو
صداش دیگه زمزمه وار نیست حاال داره بلند حرف میزنه ، اونم جلوی بقیه ، جلوی تاج مرواری و میر حسین . این زن
دیوانه شده
- آره دارم با همه مشکل دارم
- مامان تو رو خدا
- ول کن ، خسته شدم از بس ساکت موندم و حرفمو تو دلم ریختم
توهین به جمع بود . تاج مرواری تحمل این توهین ها رو نداره اونم از عروسش . اون عروساش اونجوری تربیت نکرده
بود که االن به خودش اجازه بده تو جمع اونطوری حرف بزنه .
- تمومش کن

1401/10/26 22:11

پارت #128

بس کن زن
همه سعی می کنن آرومش کنن ولی من خونسردم . باید خودمو کنترل کنم ، اینجوری بهتر بود .
- نباید مشکلی داشت باشید ، اگرم خانومی کنه تو خونه ی من میکنه تو خونه ی خودش .
از رو تخت بلند میشه . دختراش هم بلند می شن و دستاشو میگیرن . به میر حسین نگاه میکنم ، خیلی خونسرد داره
سیبی پوست میکنه . اما همه مثل اسپند رو آتیش می مونن . می خواست زن عمو رو آروم کنن که آروم نمی شد .
- از کی تا حاال خون بس ها صاحب خونه و زندگی می شن .
خیره میشم بهش
- از وقتی یه خون بس شد زن من
- اگه اینجا می موند بهش می گفتم خانومی کردن یعنی چی
می ایستم . مامان دستمو میگیره .
- کیاوش جان
اون خودش شروع کرده بود
- فکر نمی کنم اجازه اینو داشته باشید که خانومی کردن و به زن من نشون بدید
- زن تو ، خون بس پسر منه اینو یادت نره
میر حسین حرف میزنه
- میخوایم صحبت کنیم ما رو تنها بزارید .
می شینم رو تخت و شاهد رفتن همه خونواده هستم . همه رفتن به غیر از مامان و بابا و عمو و زن عو و میر حسین و
تاج مرواری . زن عمو نشسته ولی هنو زیر داره زیر لب غرغر میکنه
- تو این همه سال که عروس این خانواده شدی نفهمیدی که نباید حرمت این خونه رو بشکنی
میر حسین طرف صحبتش با زن عمو . ساکته و سرش پایین . حق نداشت اون حرف ها رو بزنه . دیگه اجازه نمیدم تو
زندگیم دخالت کنن ، دیگه نمی زارم .
- آقاجون ببخشید ، این چند وقته یکم اعصابش ناراحته
- ما هم ناراحتیم ، ما هم داغ ندیدیم ولی االن دیگه تموم شده و کاری نمیشه کرد

1401/10/26 22:12

پارت #129

واسه شما ها تموم شده . ولی واسه منی که هر روز به اتاق خالیش نگاه میکنم هیچ چی تموم نشده
- خودش کرد ، خودش خواست
این میر حسین بود که داشت فریاد میزد
- گفتم نره ، این راهی که میری تهش معلومه ، تهش خونِ ،ولی رفت
- جوون رشیدمو کشتن ، ساکت موندید ، خون بس گرفتید به جاش و االن داره خانومی میکنه
- هممون میدونم تقصیر داشت ، هممون می دونیم بازی با ناموس کسه دیگه خون داره ، مرگ داره . مگه نمی دونست
چشم رادمان دنبالشه ، مگه نمی دونست نباید خط قرمز قبیله رو رد کنه
- مگه پسر من دل نداشت ، عاشق شده بود .
- دل داشت ولی دلدار نداشت . دل اون دختر با رادمان بود و یه شهر هم میدونستن .
اون موقع کسی به سوالم جواب نداد . کسی نگفت چرا رادمان اون کار و کرد ولی االن دارم می فهم و خیلی متعجبم
که چرا سپهر این کار و کرد .
- دل دختر با رادمان بود ، همون موقع می خواست نشون کنه عروسشو . بفهم ، بسه دیگه .
- پسرم عاشق شده بود
- نگو عاشق ، می خواست دست بزار رو ناموس رادمان ، همین و بس
زن عمو آروم داشت گریه میکرد . مامان کنارش نشسته بود .
بابا و عمو کالفه شده بودند از این حرف ها و من فقط حکم تماشاچی رو داشتم .
- گفتم نکن ، یه دختر دیگه انتخاب کن ، تا عروس خونت بشه ، ولی چه کرد .
معما حل شده بود . معلوم شد چرا سپهر کشته شده بود .
سپهر کله شق بود ، با یه کار اشتباهش همه رو اذیت کرد بود و تو یه چاله ای انداخته بود که دراُومدنش کار سختی
بود . با تصمیمش زندگی خیلی ها رو زیر رو کرد . اوایل که نمی دونستم اوضاع از چه قرار مقصر همه چی رو رادمان
می دونستم ، االنم میدونم ولی سپهر هم کم مقصر نبوده ، بازی با ناموس یه مرد خطرناک بود و سپهر هم که اوضاعش
معلوم بود .
یعنی ارزششو داشت ، ارزششو داشت که االن سینه قبرستون خوابیده باشه و خانواده اش هنوز از دوریش اشک می
ریزن

1401/10/26 22:13

پارت #130

االن اون دختر کجاست ، شاد و خوشحال داره به زندگیش ادامه میده اما سپهر چی ؟
حوصله این جمع و نداشتم ، میر حسین توبیخ میکرد و حرف های قدیمی رو از تو قبر می کشید بیرون ، حوصله ی
هیچ کدومشونو نداشتم .
اگه سپهر عاشق اون دختر نشده بود ، اگر رادمان عاشق اون دختر نبود ، اگر سپهر کشته نشده بود ، اگه میر حسین
تصمیم نگرفته بود که به جای سینا من بشم داماد اون عروس خون بس ، این همه موضوع دغدغه های هر روزم نمی
شد . االن اون دختر ، تنها تو خونه ی من نبود ، االن من پشیمون نبودم بابت کارایی که کرده بودم .
اگرهایی زیادی بود که اگر نبود من می تونستم مثل سابق راحت و آزاد بدون هیچ دغدغه ای زندگی کنم .
شب بخیری میگم و از رو تخت بلند می شم . دوست دارم تنها باشم ، باید تنها باشم تا بتونم فکر کنم ، به خیلی
چیزها فکر کنم ، به چیزهایی که تو زندگیم تغییر کرده و تغییر خواهد کرد .
وسط راهی ایستاده بودم که نمی تونستم حرکت کنم .
نه می تونستم جلو برم و نه می تونستم به عقب برگردم .
بهار تو زندگیم مهم بود ، دوست داشتنی بود ، ولی حتی تصورشم نمیکنم اگه بفهمه روژان چی کاره است و در آینده
چه کاره میشه سر قولش بمونه و راجع به روژان حرفی به میون نکشه . بهار و نمی تونستم کنترل کنم . دوسش داشتم
و این باعث می شد تو خیلی از مسائل کوتاه بیام . هر چیزی که می خواست براش برآورده می کردم ولی بهار هروز
داشت دورتر از اون ایده آلی می شد که خانواده من می خواستن . زیبا بود ولی واقعا نمی دونستم عکس العمل
خانوادم وقتی بهار و باهاشون آشنا میکنم چی میشه . شخصیت آزاد بهار ، خواسته های عجیب و غریبش ،
خوشگذرونی ها و مسافرت های زنگ و وارنگش واسه منی که خوبی هاشم دیده بودم و باهاش یه جورایی زندگی کرده
بودم تو این یه سال عادی بود ولی خانوادم چی ، اونا رو باید چی کار میکردم .
بهار می تونست رفتارشو به خاطر من و خانواده من تغییر بده ، می تونست خودشو ، کاراشو کنترل کنه تا خانوادم
بپذیرن بهار و به عنوان عروس .
نمی تونست روژان و تو خونه ی من تحمل کنه بهش حق میدادم ، هیچ زنی نمی تونست این موضوع رو هضم کنه .
ولی حضور روژان هم نمی تونستم تو زندگیم انکار کنم ، روژان جزئی از زندگی من شده بود ، جزئی از خانواده . من از
نظر میر حسین قابل اعتماد بود که این مسئولیت سنگین و به من سپرد و روژان شد زن شرعی من .
روزان ناخواسته وارد زندگی من شده بود ولی االن خواسته هم نمی تونست از زندگیم بره بیرون . رفتن روژان مساوی
بود با شروع دوباره دعوا خانواده هامون . دلم می سوخت ، روژانم یه دختر بود ، مثل همون دختری که رادمان دوسش
داشت ، پس حق

1401/10/26 22:14

روژان چی می شد . اونم حق انتخاب داشت ولی برای اون انتخاب کردن

1401/10/26 22:14

پارت #132

اخم کرده
- من مهم نیستم کیاوش من مادرتم ، خواسته ی تو خواسته ی منه ولی خانواده چی ، بقیه چی ، هان ، به بقیه چی
بگم
- به بقیه چه ارتباطی داره آخه
- ارتباط داره کیاوش خودتم اینو میدونی . ما یه خانواده ی بزرگیم . دوست ندارم پس فردا حرف زبون مردم تو باشی
بفهم
- چرا اونوقت
- کیاوش میر حسین دختری رو که بدون محرمیت چند وقت با یه پسر بره مسافرت قبول نمی کنه ، منم قبول نمی
کنم اینو بدون .
عجب گندی بود اون روز . من و بهار چند روزی از تهران زده بودیم بیرون و اتفاقی یه بار بهار تلفن منو جواب داد و
مامان پشت خط بود . از اون روز حضور بهار و تو زندگی من متوجه شده
- مامان خواهش میکنم ، اونجوری که فکر میکنید نیست ، آخه من چند بار به شما بگم
- باشه ، اصال هر جور تو میگی درسته . ولی مطمعنی میر حسین قبول میکنه
- از اولشم بهش گفتم که دختر دیگه ای رو دوست دارم
- اون دختر پس چی ، اون باید چی کار کنه
- به من ارتباطی نداره مامان
- تو شوهرشی ، یعنی چی که به من ارتباطی نداره
واقعا ارتباطی نداشت . مامان راست می گفت ، من شوهرش بودم ، حاال به هر دلیلی اون االن داشت تو خونه ی من
زندگی میکرد . اون االن داشت کنار من با فاصله ی یه دیوار زندگی می کرد و من تو یه دنیای دیگه بودم . ولی اون
چی .
- میگی چی کار کنم مامان ، کالفه شدم
- کالفکی نداره عزیزم . بشناس ببین چه جور دختریه ، خوشگله دیدمش ولی اذیتش نکنی ها
خوندن فکرای مامان مثل آب خوردن بود . می خواست من با روژان باشم
- بشناسمش که چی بشه آخه مامان

1401/10/26 22:15

پارت #133

اینو بدون کیاوش ، شما دو تا نمی تونید هیج جوره از هم جدا بشید اینو بفهم
- کی حرفه جدایی زد آخه ، نمی خوام بشناسمش همین
واقعا نمی خواستم ، دروغه اگه بگم وسوسه نشده بودم که ببینم چه جور دختریه ولی نه اینطوری که مامان میگه .
- دختر خوبیه ، دیروزم که باهاش حرف زدم خیلی خانم بود
خندم گرفته ، با چند تا کالم حرف زدن فهمید خانمه
- خیلی
- مسخره میکنی
- نه بابا ، مسخره چیه
- کیاوش شیرمو حاللت نمی کنم دست روش بلند کنی
با تعجب دارم به مامان نگاه میکنم
- مــامــان
- نکنه دست روش بلند کردی ؟
هنوز به مامان زل زدم
- آره کیاوش ، زدی بهشو ؟
- بی خیال مامان
از کنارش بلند میشم و با چشمام دنبال کتم میگردم
- بیا اینجا ببینم ، کجا سرتو انداختی داری میری
- بی خیال مامان تو خدا
- پس کار خودتو کردی ، کتکش زدی
- مامان خواهش می کنم بی خیال این موضوع بشی
صدای مامان بلند بود
- وای به حالت کیاوش اگه ...
- زدمش مامان حاال تمومش کن

1401/10/26 22:16

پارت #134

خیلی اشتباه کردی . کار خوبی کردی االن داری جار میزنی
آخه من کجا جار زدم . سه ساعته هی میگه کتکش زدی یا نه ، االن میگه جار میزنه . ای بابا .
- میدونم اشتباه کردم مامان ، شما خواهش میکنم عذاب وجدانمو بیشتر نکن
- چرا زدی ؟
قضیه رو گفتم ، دایه رو میر حسین و مخفی کاراشونو و مامان فقط گوش کرد تا حرفامو کامل بزنم .
در آخر فقط افسوس می خورد واسه همچین دختری که همچین سرنوشتی در پیش داشت .
با اصرار می خواست باهام بیاد هر کاری کردم راضی نشد نیاد . می گفت می خوام روژان و ببینم و اصال زیر بار نمی
رفت که فعال نبینه این عروس خون بس .
ساعت 05 بود که با هم رفتیم فرودگاه . نیت مامان و می دونستم از اومدن به تهران ولی نمی دونستم واسه چی
میخواد بهار و ببینه . تو هچلی گیر کرده بودم من .
با اینکه می شنیدم دایه داره صدام میکنه از رو تخت بلند نشدم . دلخور بودم ازش . اونم منو تو شرایط سخت تنها
گذاشته بود و پشتمو خالی کره بود . ولی اون چی کار کنه ، بنده خدا فقط یه بار تو این مدت رفته بیرون و من خرده
می گیرم به همون یه بار . تنها بودم و همین تنهایی باعث می شد همیشه بخوام کسی کنارم باشه . اونم زندگی داشت
، اونم احتیاج داشت تا بعضی وقت ها واسه خودش باشه و هیچ تعهدی به من نداشت ، نباید اینو فراموش کنم .
باید باهاش کنار بیام . نباید تکیه کنم به آدم هایی که تو زندگیم هستن ، مثل همیشه نباید به کسی تکیه کنم . واسه
صبحونه بیدار نشدم ولی ظهر بودم که از رو تخت بلند شدم و یه راست رفتم تا دوش بگیرم ، نمی خواستم دایه منو با
این حال و روز زار ببینه ولی دیر شده بود و دایه تو راهرو منو دید .
با دستش محکم می کوبه به گونش
- خاک به سرم ، چه به روزت اومده دختر
- سالم
- چی شده
دستمو می کشم رو زخمم
- کار کیاوشه ...؟
سرمو تکون میدم . نفهمیدم زیر لب چی گفت ، خودمو انداختم تو حموم و یه دوش گرفتم . از دیروز چیزی نخورده
بودم و هالک بودم . لباسمو می پوشم . تو آینه که خودم می بینم دلم به حال خودم می سوزه

1401/10/26 22:17

پارت #135

یه طرف صورتم کبود تر از اون یکی بود ولی زخم لبم بد بود . چه جوری با این قیافه برم سر شیفت آخه من بدبخت .
دایه صدام میکنه میرم و با هم نهار می خوریم . دایه به من که دارم غذا می خورم نگاه میکنه ولی من گرسنه تر از اون
بودم که نگاه دایه رو تجزیه و تحلیل کنم
- خوش گذشت
- کجا ؟
- امامزاده دیگه ، دیشب خیلی نگران شده بودم
- خوب بود ، شب رفتم خونه ی یکی از فامیالم . چرا قیافه ات این شکلی شده
با یادآوری دیروز بغض میشینه رو صدام
- عصبانی بود که شب خونه نیومده بودم . دایه مگه نمی دونست من می رم بیمارستان
- چی بگم واال
- حتی نذاشت درست حسابی حرف بزنم . خیلی بد بود
- االن خوبی
- اگه میشه با این کبودی و زخم خوب بود آره خوبم . فقط نمی دونم با این وضع چطوری برم بیمارستان
- کاش که نمی رفتم دیروز
الهی بمیرم ، پیر زن و عذاب وجدان دادم
- نه دایه ، شما هم بودید اون همینجوری میکرد . وحشی شده بود
- روژان
- خوب شما که ندید وحشی شده بود
تلفن زنگ میخوره و دایه میره و تلفن و جواب بده . چند دقیقه حرف زدنش طول میکشه
- دارن می یان
- کی داره می یاد
- کیاوش و خانم
- خـــــانم کیه ی

1401/10/26 22:17

پارت #136

گیتی خانم ،مادر کیاوش خان ، پاشو برو یه چی به صورتت بمال یه کم زخمش کمتر دیده بشه .
مثال خیلی مهم بود ، ببینه پسرش چه بالیی سر من آورده . درسته پشت تلفن مهربون بود ولی اون پسرشو که به من
نمی فروشه . دایه هم یه حرفا میزنه آدم خندش میگیره .
میرم تو اتاقم . کاش مهربون باشه ، از مادرشوهر بد اخالق بدم می یاد . به نسبتی که با اون زن دارم می خندم . مادر
شوهر .
من شوهر ندارم ولی االن یه مادر شوهر دارم .
نشستم جلوی آینه ، آخه من با این صورت چی کنم . چشمام پر شده از اشک ولی پایین نمی یاد . یکم از کرم پودرم
میزنم به صورتم ، کمرنگ تر می شه ولی هنوز دیده میشه . مهم نیست االن چه جوری منو ببینن چون تو خون ام ولی
فردا صبح و چی کار کنم که باید برم بیمارستان و نگاه همه رو جواب بدم . یه روز نمی شه بابت سرنوشتی که دارم
ناراحت نباشم .
نیم ساعتی گذشته بود که صدای صحبت دایه رو با کیاوش شنیدم . وا رفتم ، اونقدر ترسناک شده بود دیروز که حتی
االن که صداشم دارم میشنوم می ترسم . صدای همون زنی که پشت تلفن باهاش حرف زدم هم می یومد . دوست
داشتم ببینم چه شکلیه ، مهربونه یا نه . ولی چه فرقی داره .
منی که خودم خیلی کم محبت مادرمو دیده بودم واسم محبت دیگران اهمیتی نداشت . منتظر بودم ، استرس داشتم ،
روبرو شدن با یکی از اونا برام ترسناک بود . منی که به عنوان یه خون بس وارد خانواده ی دیگه ای شده بودم ، االن
نمی تونستم یه برخورد عادی و معمولی داشته باشم . قلبم داشت تند میزد ، نفس کشیدنم سخت شده بود تو اتاق
داشتم راه می رفتم ، نمی دونم چرا استرس گرفتم ، مشخص بود ولی خودمو داشتم به ندونستن می زدم . برادر من
یکی از جوون های اونا رو کشته و من االن می خوام با یکی از اونا روبرو بشم . چرا مامان این کارو کرد ، منم بچه اش
بودم . هنوز نمی دونستم چرا این سرنوشت شوم نصیب من شد . چرا رادمان دست به اون کار احمقانه ای زد که
زندگی منو به گند کشید .
صداشونو خیلی کم می شنیدم . فقط زمزمه وار چون پشت در وایستاده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم . بی
خیال می شم و میرم رو تخت می شنم و زیر لبم ذکر میگم تا یکم آروم تر بشم . عمو علی همیشه می گفت وقتی می
خوای آروم بشی ذکر بگو و به یاد خدا باش .
مگه خدا به یاد من بنده اش هست ، اگه بود پس من االن دارم اینجا چی کار میکنم ، تو این اتاق ، تو این خونه ، تو این
شهر ...
ولی نه کفر نباید بگم ، خدا همیشه کنار من بوده و منو تنها نزاشته . تنم سالمه و من دارم ناشکری میکنم . درسته
شرایط زندگیم مساعد نبود ، درسته زندگی بر وفق مرادم پیش نمی رفت ولی بازم خدا رو شکر . اینم سرنوشت من
بود و من باید

1401/10/26 22:18

باهاش کنار می یومدم

1401/10/26 22:18

پارت #137

خیلی وقته فهمیدم نباید بجنگم ، شرایط من ، شرایط جنگ نبود . من هیچ برگ برنده ای تو دستم نداشتم ، من کسی
رو کنارم نداشتم تا حمایتم کنه که اگر کسی بود منم می جنگیدم واسه زندگیم ، واسه بدست آوردن دوباره آزادیم
ولی حیف که تنها بودم و چاره ای نداشتم جز ساختن ، جز سکوت .
پشت به در رو تخت نشسته بودم که دایه در و باز کرد و اومد تو اتاق
- پاشو بیا روژان
- کجا بیام
- بیای بیرون دیگه ، خانم اومده زشته
- اونم هست ؟
- هزار دفعه اون یعنی چی
- کیـــاوش خان هم هستند
اخم میکنه
- نه خیر لباسشو عوض کرد رفت بیرون
زیر لب میگم :
- خدارو شکر
- پاشو دختر زشته
- باشه دایه
- مثال به صورتت کرم زدی ؟
دلخور نگاهش میکنم
- خوب زدم دیگه دایه ، معلوم میشه چی کار کنم
نچ نچی زیر لب میگه و از در می ره بیرون ، مضطرب بودم .
با بدبختی انرژی مو جمع می کنم و از اتاق در رمی یام بیرون ، قبل از اینکه از راهرو در بیام بیرون چند تا نفس عمیق
می کشم و میرم تو پذیرایی . دایه و یه خانم نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن .
میرم نزدیک تر

1401/10/26 22:19

پارت #138

سالم
با صدای من همه دایه و هم خانم به طرف نگاه میکنه . ناخواسته خیره شده بودم بهش ، مهربون بود ، شبیه مامانا بود .
همیشه وقتی فیلم ها رو میدیدم که یه خانواده توشون بازی میکردنند از نقش بعضی از بازیگرا خیلی خوشم می یومد
. اونا انگار واقعا مادر بودن . حاال مادر کیاوش هم با اون لبخند شیرینش خیلی شبیه مامانا بود .
- سالم دخترم
- بیا بشین روژان
میرم کنار دایه و می شینم . به کسی نگاه نمی کنم ولی نگاه مادر کیاوش هنوز روی منه .
- خوبی دخترم
سرمو بلند می کنم و نگاهش میکنم . زیاد سن و سال دار به نظر نمی یومد .
- ممنون
نفس کشیدن سخت بود ولی باید جلوش مودب می بودم همونجوری که هستم . دایه دستمو تو دستش میگیره .
- این روژان ما خیلی دختر خانومیه
روژان ما ، از کی تا حاال .
نگاهش داره ذوبم میکنه ، کاشکی دیگه نگاهم نکنه ، خونه به این بزرگی ذوم شده رو منه بدبخت
- من برم یه فکری واسه عصرونه بکنم
- زحمتت میشه دایه
- نه خانم این چه حرفیه ی
ناباور به رفتن دایه دارم نگاه میکنم . این چه کاری بود با من کرد . منه بدبخت و با خانم تنها گذاشت و رفت . ای خدا
آخه من چقدر بدببختم . االن با این زن چی کار کنم تنهایی .
- میشه سرتو باال بگیری عزیزم
این زن چه قدر رک حرف میزد ، حاال من سرم پایین باشه چی میشه مگه . مودب باش روژان ، رفتارتو درست کن .
اینا رو به خودم میگم و سرمو بلند میکنم تا صورتمو ببینه . مگه نه اینکه پسر خودش این بال رو سرم آورده ، نباید
خجالت بکشم .
نگاهش میکنم ، یکم نگاهم میکنه و بعد به حرف می یاد

1401/10/27 04:21

پارت #139

دستش بشکنه ی پسره ی پرو ، ببین چی کار کرده صورتشو
چشمام گرد شده
- الهی بمیرم ، درد که نداری عزیزم
- نه
- اگه نبخشیش حق داری ولی دیروز خیلی عصبانی بود ، البته اینم بگم کاش زودتر در جریان میزاشتید که سر
شیفت بودی
- من ، فکر می کردم می دونن
از جاش بلند میشه و می یاد کنار من جای دایه رو اشغال می کنه .
- نمی دونست بچم ، ولی خوب دیگه گذشته منم خیلی باهاش بحث کردم ، خیلی اشتباه کرده رو تو دست بلند کرده
مادر کیاوش داشت طرف منو می گرفت و به کیاوش جلوی من بد و بیراه می گفت .
دستشو دراز میکنه ، گردی چشمام لحظه به لحظه داره بیشتر میشه . دستشو میکشه جایی که کبود شده رو صورتم
- الهی بمیرم ، کاش همون موقع یخ میزاشتی اینجوری کبود نمی شد
چه قدر دلش خوش بود . من تو اون لحظه داشتم جون میدادم کی فکر یخ گذاشتن بود .
- منو مثل مادر خودت بدون عزیزم . درسته تو شرایط خیلی بدی وارد خانواده ما شدی ، ولی خودتم می دونی که
چاره ای نبود و گرنه تو از خانومی و خوشگلی چیزی کم نداری
مادر ، االن اون مادر کجاست که ببینه چه به روز من اومده ، مهم اینه که پسراش دور و برش باشن حاال من کجام
براش فرقی نمی کنه . راست می گفت ، اونم شرایط بدی داشت . یه طرف من و خانوادم بودیم و یه طرف دیگه کیاوش
و خانواده اش . هر کدوم یه جورایی زخم دیده بودیم ولی سهم من از این زخم از همه بیشتر بود ،بیشتر از همه .
- ممنون
- تشکر الزم نیست روژان تو االن عروس منی
راست می گفت ولی خندم گرفته بود .
- شنیدم پزشکی می خونی
- بله
دستمو فشار میده

1401/10/27 04:22

پارت #140

یکم راحت تر باش با من عزیزم ، اینجوری احساس بدی می کنم
جرات می گیرم از مهربونیش
- چشم
- کیاوش اذیتت می کنه ، البته به غیر این شاهکاراش
ناخواسته لبخندی میشینه رو لبم
- ما زیاد با هم برخورد نمی کنیم
- یعنی چی
- خوب تو این چند ماه فقط چند بار همدیگرو دیدم
یکم رو مبل جابه جا میشه
- مگه کیاوش اینجا زندگی نمی کنه
- چرا ، ولی خوب ما کم با هم برخورد می کنیم ، همین
- چه جوری آخه عزیزم ، شما دو تا تو یه خونه زندگی می کنید ، مگه می شه با هم برخوردی نداشته باشید .
- خوب ، کیاوش خان ...
مکث می کنم ، نمی دونم بگم یا نه ، هنوز نمی دونم موضع این زن چیه ولی ریسک می کنم و می گم
- بگو عزیزم ، نترس
- کیاوش خان همون اوایل گفتن که نمی خوان منو بینه و کاری به کارم ندارن و منم نباید جوی چشمشون بیام
تعجب کرده
- کیاوش این حرف ها رو بهت زده
- نه ، به دایه گفته بودند و دایه هم به من گفت ، من زیاد با کیاوش خان حرف نزدم شاید سه یا چهار بار
- اوه ، خدای من . یعنی چی . شما زن و شوهرید ، این چه حرف هایی بود که به تو گفته
- خوب من تو شرایط خوبی نبودم
- می دونم عزیزم ، این پسر کله شق و حسابشو می رسم .
- نه ترو خدا ، اگه یه وقت بفهمه ممکنه بازم عصبانی بشه

1401/10/27 04:24

پارت #141

غلط کرده ، من اینجام . تو اصال نگران نباش
- آخه
- آخه نداره روژان جان . من مادرشم ، صالحشو می خوام
- خوب ایشون ... خوب من تحمیل شده بودم به زندگیش
چشماش رنگ دلسوزی میگیره
- ببین عزیزم ، با این حرف ها زندگی رو واست خودت تلخ نکن ، درسته شرایط شما با بقیه متفاوته ولی این دلیل
نمی شه شما از هم دور باشید
تو دلم میگم ، چرا دلیل میشه ، اگه این شرایط و نداشتم محال بود وارد زندگی هم بشیم .
- خوب راستش کیاوش خان یه نفر و تو زندگیش داره
- میدونم عزیزم و از این بابت واقعا متاسفم . تو این مدت کیاوش و خیلی رها کردیم . می خواستیم خودشو به زندگی
که در پیش داره تطبیق بده . اونم یه جورایی آسیب دید ولی این دلیل نمی شه که هر کاری دلش می خواد انجام بده
- من نمی خواستم زندگیشو خراب کنم
- میدونم عزیزم ، هیچ *** راجع به تو اینجوری فکر نمی کنه ، حتی کیاوش
من زندگی اونو خراب کرده بودم ، این زن چی داشت می گفت ، چه قدر خوش خیال بود .
- کیاوش باید بفهمه این زندگی اونا حاال خوب یا بد تغییر نخواهد کرد .
- میدونم ولی باور کنید من هیچ مشکلی با بهار ندارم ، یعنی اصال من حق ندارم حرفی بزنم
- اینا حرفا یعنی چی ، تو زنشی چرا نباید با بودن اون با یه دختر دیگه مشکلی نداشته باشی . در ضمن تو اگه باهاش
مشکل نداری من دارم . کیاوش زن داره و تو زنشی .
- عنوان من تو خانوداه شما ، خون بس . من می دونم چه شرایطی دارم
- از چی داری حرف میزنی دختر خوب . درسته که تو به عنوان یه خون بس شدی عروس ما ولی این اصال دلیل نمی
شه که تو حق زندگی نداشته باشی .
این زن داشت همه معادالت زندگی من و خراب می کرد . معادالتی که مادرم تو ذهنم ساخته بود

1401/10/27 05:13

پارت #143

عجیب بود ولی خواسته یا ناخواسته چشمی زیر لب می گم . از صدا کردن اون زن ، مامان خوشم اومد ، یه جوری بود ،
دل نشین بود .
من چیزه زیادی از کیاوش نمی دونستم و تقریبا هیچی از خانواده اش . ولی مادر مهربونی داشت ، خوش شانس بود که
همچین مادری داشت .
یکم بعد از خوردن عصرونه ازم اجازه گرفت تا کمی تو اتاقم استراحت کنه . اینجا تو خونه ی پسرش بود ولی داشت از
من اجازه میگرفت
- خواهش می کنم ، این چه حرفیه ، خونه ی خودتونو
- آره عزیزم ، خونه ی پسر هم مثل خونه ی خود آدم می مونه ، ولی خوب خانم این خونه تویی
من خانم این خونه بودم ، بامزه بود حرف هاش .
مهربون بود ، خوب رفتار می کرد ، هر حرکتش انگار عجین شده بود با خوبی . من که از اطرافیانم خیری ندیدم و
محبتی ندیدم االن رفتار این زن برایم یه جورایی عجیب بود ولی از نوع خوبش .
دایه هم یکم بعد رفت تا استراحت کنه و من تو پذیرایی موندم ، تا یکم تلوزیون نگاه کنم . به امروز فکر می کردم ، بر
خوردم با مادر کیاوش ، حرف هایی که خیلی راحت بهم می زد و حرف هایی که من بهش زدم ، محبت کردناش . فکر
می کنم ، به فردا فکر می کنم که با این قیافه چه جوری می خوام برم بیمارستان . با این قیافه نمیشه بگم تصادف
کردم ، چی بگم آخه . بی خیال خوب می گم با شوهرم دعوا کردم ، خوب واقعا هم همین بود
ولی یه جورایی ناراحت کننده بود ولی من چیزای خیلی بدتری هم پشت سر گذاشته بودم .
تو اوج فیلم نگاه کردن بودم که تلفن خونه زنگ خورد ، سریع دویدم سمت گوشی تا صداش دایه و خانم و بیدار نکنه
.
- بله
- الو روژان
کیاوش بود ، آخه اینم شانسه من دارم
- بله
- سالم ، خوبی ؟
- سالم
آخه به تو چه که من خوبم یا نه ، عالی ، عالی ام با کارای دیروز جناب عالی

1401/10/27 05:20