The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #144

مامان اون اطرافه
- نه خوابیدن
- آهان ، باشه
نه قطع کرده و نه حرف میزنه ، ساکت پشت خطه .
- باید با هم حرف بزنیم
- چه حرفی ؟
- حرف های زیادی هست که باید بزنیم
- حرفی نیست
- هست ، خیلی چیزا هست
از تحکیم تو صداش جا می خورم ، ولی خودمو نمی بازم
- فکر می کنم دیروز عمال حرفاتو زدی
جرات می گیرم از حضور مادر کیاوش و اون قوت قلب هایی که به من داده مثل اینکه خیلی کارساز بوده که االن دارم
جوابشو پس میدم . برام هم نبود هر چی فکر میکنه . ولی اینو باید بدونه که منم آدم و واسه خودم شخصیت دارم .
- من که معذرت خواهی کردم ، شب می یام با هم حرف بزنیم
خودش می بره و می دوزه ، پس اصال واسه چی به من می گفت . قبول می کنم از سر اجبار
- باشه
- پس شب می یام دنبالت ، فعال
بدون اینکه بزار حرفی بزنم تماس قطع میشه . مرتیکه ی بی مالحضه . اصال نگفت کی می یام . اداشو در می یارم :
شب می یام دنبالت .
گوشی رو میزارم و میرم و ادامه فیلم و می بینم ولی ذهنم درگیر حرف هایی که قراره زده بشه .
کیاوش

1401/10/27 05:21

پارت #145

صبحی اول یه سر رفتم شرکت رهام از دستم شکاره ، شکار بود . تا ظهر تو شرکت می موندم و واسه نهار با بهار قرار
گذاشتم . یه چیزایی براش گفتم ولی خوب اصل ماجرا رو نه . گفتم که مامان اومده و احتماال تا وقتی اینجاست می
خواد ببینتش . عصری به خونه زنگ زدم به خونه که روژان جواب داد .
باید باهاش حرف میزدم ، حاال که مامان خونه بود نمی تونستم راحت باهاش حرف بزنم ، شب باید یه مسائلی رو روشن
کنم .
این زندگی ، زندگی من بود ، اون خونه ، خونه من بود . کاری ندارم چه طوری و به چه دلیلی ولی االن روژان رسما زن
من بود . من اجازه نمیدم هر کاری دلش می خواد بکنه و من بی خبر باشم .
هر کاری میکنه باید من در جریان باشم . این اجازه رو نمیدم که هر کاری دوست داره انجام بده .
ساعت نه و نیم بود که رسیدم دمه مجتمع . ماشین و بیرون پارک کردم و رفتم باال کلید می ندازم و در باز میکنم و با
صدای بلندی سالم میدم .
- اومدی کیاوش جان
- سالم دایه ، خوبید ؟
- خدا روشکر بیا تو
- سالم مامان
- سالم پسرم ، خسته نباشی
- تا لباستو عوض کنی منم یه چیزی آماده می کنم بخوری
- نه دایه ، زحمت نکشید با روژان قرار بریم بیرون
چه قدر ریلکس ، با روژان قرار بریم بیرون رفته ، ولی معلوم نیست این بیرون رفته به کجا ختم بشه . دایه با تعجب
نگاه میکنه و مامان لبخند نشسته رو لبش
- کجاست ، آمادست ؟
- واال ، یه ساعتی هست تو اتاقشه ، بزار برم ببینم آماده است یا نه
دایه میره سمت راهرو و مامان می یاد نزدیک من
- خوبید که
سعی میکنه اخم کنه ولی مامان زیاد تو این جور مقوله ها موفق عمل نمی کنه

1401/10/27 05:22

پارت #146

فکر نکن بخشیدمت ، با صورت این طفل معصوم چی کار کردی
- چی شده مگه ؟
- هیچی نشده ، فقط نصف صورت دختره بیچاره کبود شده ولی حاال که دارید می رید بیرون از دلش در بیار
- مامان می خوایم بریم حرف بزنیم ، در ضمن من معذرت خواستم
- زحمت کشی . همچین میگه انگار کوه رو جابه جا کرده ، دلش و شکستی از دلش در می یاری ها
- مامان جان چی کار کنم ، می خواست از من پنهون نکنه
- کیاوش بیاد خونه ببینم اذیتش کرده باشی من میدونم و تو
- ای بابا ، مامان من و با یزید اشتباه گرفتی مثل اینکه
- باهاش مهربون باشی ها
- من میرم پایین ، ماشین بیرون مجتمع بگید بیاد پایین
میرم تو ماشین و منتظرش می مونم تا بیاد . به پله ها نگاه می کنم و تو فکر حرفیم که مامان زد ، یعنی صورتش خیلی
بد شده بود که مامان اونجوری می گفت .
دستم سنگین بود ولی نه اونقدر که صورت دختره رو کبود کنم . حاال شاید به اون بدی هم که مامان می گفت نباشه .
باید بیاد تا خودم ببینم . چند دقیقه طول می کشه که تو پله ها رویت شد .
ماشین و روشن میکنم و بعد از اینکه سوار شد حرکت می کنم
- سالم
- سالم
صورتش سمت پنجره است . مانتو قرمز با یه شال مشکی . عطر خوش بویی داشت . دیروز صبح هم این بوی عطر تو
اتاقش می یومد
خیابونا شلوغ بود و ترجیح دادم تا تو یه جاده کم تردد رانندگی کنم . ده دقیقه بعد داشتم بیرون شهر رانندگی
میکردم . صورتش هنوز رو به پنجره بود و تو دلم دعا دعا میکردم اون جوری که مامان میگفت نباشه .
به جایی که مد نظرم بود می رسم . تو یکی از جاده های فرعی یه قهوه خونه سنتی که تو یه باغ پر از درخت سیب
درست شده بود رسیدیم

1401/10/27 05:23

پارت #148

به روبرو خیره میشه ، می تونم از نیمرخ زخم گوشه لبشو ببینم . چه قدر *** بودم که فکر می کردم هیچ چیش
نشده .
آخه بگو تو رو چه به این غلطا که رو زن دست بلند کنی ، بیچاره این دختر ..
از دیروز که یه سری موضوعات رو فهمیده بودم ، نظرم عوض شده بود . سپهر مقصر بود و روژان حال باید چوب اشتباه
اونا و رادمان و بخوره .
- چرا اینطوری شدی آخه
دندوناشو روی هم فشار میده ولی حرفی نمی زنه . سکوتش آزار دهنده است . تکیه میده به صندلی و مثل خودش
خیره میشم به روبرو . چند دقیقه ای سکوت می کنم تا شرایط و بسنجم .
- نمی خواستم اینجوری بشه
..... -
- روژان
- من تقصیری نداشتم ، میر حسین
- می دونم
سرشو برمیگردونه و نگاهم میکنه ، سرمو برمیگردونم تا صورتشو ببینم
- اگه می دونستم این اتفاق ها نمی افتاد
سرشو تکیه میده به پشت صندلی . هر دو تامون به پشت صندلی تکیه دادیم و داریم همدیگرو نگاه می کنیم
- من .. نمی خواستم این جوری به زندگیت تحمیل بشم
نگاهش میکنم . رنگ پریده اش ، صورت کبودش ، زخم گوشه ی لبش با اون دختری که اولین بار تو البی دیدم خیلی
فرق میکنه .
- میدونم ، منم نمی خواستم . ولی دیگه اتقافی که افتادهه . من واقعا متاسفم
- فکر میکنی تاسف تو جای این کبودی ها رو کمتر می کنه
- نمی کنه ، می دونم که نمی کنه ولی خوب یکمم به من حق بده . شب کدوم کار آخه
چشمهاش شیشه ای شده ، برق یمزنه . سرشو برمیگردونه سمت پنجره

1401/10/27 05:25

پارت #149

من زندگی خودمو داشتم تا وقتی اون موضوع پیش اومد . نمی خوام آزارت بدم و خودم آزار ببینم . یه زندگی آروم
می خواستم ولی نشد
- متاسفم
زندگی من این بود . چه با داد و بیداد و چه با آرامش . پس چه بهتر که زندگیم و آرومی رو واسه خودم درست کنم
- ببین روژان . من از اولشم به همه گفتم ولی قرار گذاشته شده بودم و من مجبور بودم به خواسته ی اونا تن بدم ولی
االن تو این شرایط قرار داریم . تو این چند ماه هر دومون کوتاهی کردیم و نتیجه اشم دیدیدم ولی از االن به بعد نمی
خوام به کسی جواب پس بدی
- یعنی چی
- نمی خوام تا دهن باز میکنی اسم میر حسین بیاد بیرون . اون پدربزرگمه درست ، بزرگ خاندانه درست ، احترامش
واجب درست ولی دوست ندارم تو زندگی که خودش به زور تحمیل کرد بهم دخالت کنه
- تحمیل شده ، تحمیل شده . فقط به تو تحمیل نشده ، به منم تحمیل شد . مگه کسی از من پرسید می خوام یا نه .
مگه کسی بهم اجازه داد حرفی بزنم یا نه . که حاال هی میگی تحمیل شد
- درست می گی . تحمیل شد به هر دومون . ولی االن دیگه راهی واسه برگشت نداریم .
- یه راه داریم
تکون میخورم و دستمو دور فرمون می پیچم
- چه راهی ؟
- طالق بگیریم
خندم گرفته . این دختر مثال دکتر بود .
- حالت خوب نیست روژان
- جدی میگیم .
- شوخیشم جالب نیست
- شوخی نمی کنم . اگه جدا بشیمم شما هم می تونید با دوستتون ازدواج کنید
- بچه نباش . اگه بفهمن دوباره همه چی از اول شروع میشه
- کسی نمی فهمه

1401/10/27 05:26

پارت #150

قدم از قدم که برداریم همه می فهمن . زندگی ما زیر ذره بینه .
با دستش پیشونیشو می گیره
- خستم
اونقدر صداش ناراحت بود که دلم گرفت .
- میدونم راحت نیست واست
- نمی دونی . نمی دونی یه دفعه از دنیای خودت بکشنت بیرون و بزارنت یه جای دیگه چه حالی میشی . از همه
وابسگی هات ببری و بعد با هزار شرط و شروط همونا روو برگردونن . نمی دونی وقتی پاتو از خونه بزاری بیرون همیشه
دنبالت باشن یعنی چی . نمی دونی وقتی بهت پیشنهاد ازدواج بدن و تو بگی شوهر دارم و کسی باور نکنه یعنی چی .
نمی دونی نگاه دیگران یعنی چی ، حرفاشون یعنی چی
- کی بهت پیشنهاد ازدواج داده
کارد میزدن خونم در نمی یومد . به زن من پیشنهاد ازدواج داده بودن و من مثل کبک سرمو تو برف کرده بودم و می
خواستم وجودشو تو زندگیم انکار کنم . کیاوش آخه چه قدر احمقی . زنم بود و من غافل بودم از همه ی مسئولیت
هایی که داشتم ، ولی این نشون میداد که من باید هوشیار تر باشم . بهش پیشنهاد ازدواج شده بود .
- کی بهت پیشنهاد ازدواج داده ؟
- ولی کن کیاوش
- ول کنم ، چی رو ول کنم ، گفتم کی بهت پیشنهاد ازدواج داده
نگاهم می ره سمت دستاش که توهم قالب شده بود
- هیچ کی
- روژان ببین االن دارم ازت می پرسم جواب نمی ده ، بعد ...
- کیاوش به خدا من بهش گفتم ازدواج کردم ، همیشه هم انگشترم دستمه
- با اوناش کاری ندارم روژان ، میگم کی بهت پیشنهاد ازدواج داده
- بس کن کیاوش
- حرفامو نمی فهمی ، خوشت می یاد یه جور دیگه برات بگم که مفهموم باشه .
خم می شم سمتش

1401/10/27 05:29

پارت #151

ازت پرسیدم کی به زن من پیشنهاد ازدواج داده
- من زن تو نیستم ، هر کسی هم بوده به تو ربطی نداره ، تو شوهر من نیستی
فریاد میزد ، *** داشت با اعصاب من بازی میکرد . زن من بود . درسته با عشق ازدواج نکرده بودیم ولی االن شرعا و
رسما زن من بود
- که زن من نیستی ، نه . خوب اگه زنم نیستی ثابت کن
بیشتر خم می شم سمتش . لرزش خفیف بدنشو می بینم واما به روی خودم نمی یارم . داشت با غیرت من بازی میکرد
. با دستاش می خواد مانع جلو رفتن بشم
- چرا می لرزی ، خوب می گفتی ، من شوهرت نیستم ، آره ؟
- کیاوش برو عقب االن یکی می بینه
... -
- کیاوش برو عقب
- کی بود روژان ؟
- برو عقب می گم بهت ، به خدا می گم
قانع شده بودم ، یکم از موضعم می کشم عقب تر
- زود
نفسشو حبس شده اشو آزاد میکنه
- یکی از پزشک های بیمارستان بود
یه دکتر بود و احتماال هر روز با هم برخورد داشتن . ترس روژان ، رنگِ پریده اش ، لرزش دستاش ... یه چیزی این
وسط می لنگید .
- چی گفت
- چی چی گفت ؟
- وقتی گفتی ازدواج کردی ، چی گفت
- هیچی

1401/10/27 05:32

پارت #152

روژان اون روی سگ منو باال نیار به خدا یه کاری دستت می دم
- می خوام برم خونه
بود ، یه چیزی بود و روژان از این می ترسید . ترسشو احساس می کردم .
در ماشین و باز می کنم و از ماشین پیاده می شم ، هوای ماشین خیلی سنگین بود و من می دونستم اگه یکم دیگه
اون تو بمونم باز یه مشکل دیگه با هم پیدا میکردیم . از ماشین که پیاده می شم دزدگیر و میزنم و درا قفل می شن و
میرم سمت قهوه خونه .
یکم می مونم و یکم آب به صورتم میزنم . کالفه شده بودم .
- به به ، ببین کی اینجاست
- تو اینجا چی کار میکنی ؟
- به بچه ها یه سر اومدیم هوا بخوریم ، حالت خوب نیست کیاوش
- خوبم آرمان
- نیستی
دوباره آبی به صورتم می زنم تا از حرارت درونی ام کم کنم ولی کم نمی شه ، از زن من خواستگاری می کنن و بدتر از
همه اینه که روژان داره یه چیزی رو پنهون میکنه .
- میشه بگی چته ؟
- با کی اومدی ؟
- با سیا و محمد ، حاال تو بگو چته
سرمو تکون میدم
- هیچی آرمان ، روژان بیرون باید برم پیشش
- اِ.. بیرون بود
- نه بیرون تو ماشین نشسته
- دعواتون شده ؟
- فردا حرف بزنیم

1401/10/27 05:35

پارت #153

باشه ، ولی کار دست خودت ندی امشب
- نه بابا ، همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود
میرم سمت در سرویس که آرمان دوباره صدام میکنه
- کیاوش بهتر نیست یکم حرف بزنیم
- گفتم که روژان تو ماشینه
- تو راه
- باشه
با هم از سرویس در می یام بیرون . بچه ها رو از دور می بینم . سرمو تکون میده .
- نمی خوای بگی چی شده
مکث می کنم ، ولی میدونم که می تونم به آرمان اعتماد کنم . آرمان همیشه تو تصمیم گیری موفق بود و تصمیم های
نابجا نمی گرفت
- خیر سرم اومدم بابت دیروز عذرخواهی کنم و راجع به کارش حرف بزنم که یه کاره برگرده میگه من خواستگار دارم
- بی مقدمه گفت
- نه خب ، یکم حرف زد
- چی گفت
- که اجبار بوده و از این حرفا
- االن عصبانی ؟
- نباید باشم آرمان ؟ درسته از نظر احساسی با هم رابطه ای نداریم ولی روژان زن منه
- تا حاال رفتی محیط کارش
- نه
- تا حاال کسی اونو با تو دیده ، تو محل کارش ؟
- نه
- خوب آخه اون بنده خدا از کجا می خواد بفهمه روژان شوهر داره

1401/10/27 05:35

پارت #155

میخوای چی کار کنی ، به خدا اگه اومد شناسنامه مو نشونش می دم
- کی ؟
- کیاوش تو رو خدا ، می خوای آبرو ریزی راه بندازی
- فقط پرسیدم کی همدیگرو می بینید
- ما همدیگرو نمی بینیم
- مگه نگفتی دکتره ، منظورم اینه که کی می یاد بیمارستان و همدیگرو می بیند
- هر روز که شیفت داشته باشم اونم هست
پس آقا خیلی گلوش پیش زن من گیر کرده که همیشه هست ،
- کیاوش
- چی روژان ، آبروریزی راه نمی ندازم نترس
- اصال ولش کن
- اوکی من که حرفی نزدم
- کیاوش تو رو جون مامانت نیای بیمارستان آبر.....
- هی میگه ، مگه دیوانم بیام محل کار زنم آبرو ریزی راه بندازم
چشماش گرد شده بود و به زور آب دهنشو قورت دادم
روژان
چشمام از زور تعجب داشت میزد بیرون . آب دهنمو به زور قورت دادم و آروم تکیه دادم به صندلی . این مرد تعادل
روانی نداره ، نیم ساعت پیش میخواست منو با در ماشین یکی کنه االن زنم زنم می کنه . آخه یکی نیست به تو بگه ،
من کجا زن توام . خودمم که کال جرات یه همچین کاری رو ندارم ، همون یه ذره جراتی هم که داشتم اون چرت و پرت
ها رو گفتم که قضیه خواستگاری از دهنم پرید بیرون .
آخه احمقم من ، خیر سرم تحصیلکردم ولی نمی دونم چرا جلوی این با اون رفتار برزخیش مثل دختر های بی دست و
پا می شم

1401/10/27 05:40

پارت #156

وب اون موقع پیاده شد از ماشین رفت بیرون و گرنه جنازمو باید می برد خونه ، اعصابم که کال نداره . نمی دونم واال
اون دختره چجوری اینو با این اخالقش تحمل میکنه .
تا وقتی برسیم خونه هر دوتامون ساکتیم .
- من یه جا کار دارم تو برو
- باشه .
از ماشین پیاده می شم ولی صدای ماشیننش نمی یاد که حرکت کرده باشه . وارد البی که می شم صدای ماشینشو می
شنوم که با سرعت از خیابون رفت . با سر به آقای احمدی که گوشه البی از رو مبل بلند شده بود سالم میدم و میرم
سمت آسانسور .
تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم . زخمه لبم خیلی معلوم بود و نمی دونستم فردا باید چی کار کنم تا معلوم
نشه . اصال هر چی شد شد . بی خیال می شم و زنگ در خونه رو میزنم که دایه بالفاصله در و باز میکنه
- اومدی دختر جان
- سالم دایه ، بله
- پس کیاوش خان کو
- یه جا کار داشت ، رفت
کفشامو در می یارم و می زارم تو جا کفشی
- سالم روژان جان
سرمو برمیگردونم سمت مبل
- سالم ، ببخشید من متوجه تون نشدم
- نه دخترم ، من جای کور نشستم ، بیا اینجا ببینم کجا رفتید
دوست داشتم برم تو اتاقم ، ولی بی ادبی بود اگه نمی رفتم پیشش با این همه محبتی هم که به من داره .
میرم و کنارش م یشینم
- کجا رفتید
- تو خیابون دور زدیم
- خوبه ، حرفتون که نشد

1401/10/27 05:41

پارت #157

نه حرفمون که نشده بود فقط کم مونده بود له و لَورده برگردم خونه
می ترسیدم از حرف ها و آرامش کیاوش که بعد از سوار شدن ماشین بود . یعنی هیچ کاری نمی کرد ، خودش گفت
نمی کنم ولی من می دونستم یه مرد اینجوری کوتاه نمی یاد . اشتباه کرده بودم ، هر چند تقصیر من نبود ، هول شده
بودم .
- شب بیاد تو اتاق من بخوابید
- نه دخترم ، تو اتاق دایه راحت ترم
- اینجا خونه خودتونو ، پس اگه دوست داشتید بیاد تو اتاق من
- مرسی دختر گلم ، این خانومی تو میرسونه . ولی تو راحت باش
- پس با اجازتون ، من فردا صبح باید سر شیفت باشم
- برو عزیزم شبت بخیر
- دایه شب بخیر
- شبت بخیر
میرم تو اتاقم و یه لباس راحتی تنم می کنم و میرم رو تخت .
فکر فردا داره اذیتم می کنه . وای خدایا نیاد بیمارستان ، باهاش دست به یقه بشه . نیاد داد و بیداد راه بندازه .
وای خدا دعواشون نشه ، سر همدیگه یه بالیی بیارن . اونقدر تو این فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ولی با
صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . هنوز رو تخت بودم که دوباره فکرای جور واجور اومد تو ذهنم . آروم از اتاق
در می یام بیرون و یه دوش کوتاه می گیرم و زود حاضر می شم . نمی خوام سر و صدا کنم که خانم از خواب بیدار بشه
. آماده رفتن که می شم ساعت از شش و ربع هم گذشه ، فقط خدا کنه دیر نرسم . امروز باید همه جوره هواسم به همه
جا باشه و گرنه بیچاره می شم و آبروم تو بیمارستان میره .
اون روز گذشت بدون اینکه اتفاق خاصی بیوفته ، فقط من تمام روز دلشوره ی بی جا داشتم و همش استرس اینو
داشتم که یه وقت کیاوش نیاد و معرکه راه بندازه . بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه ، هنوز نمی تونستم باور کنم
کیاوش بی خیال شده بود . ولی حاال خیالم راحت تر بود .
شاید حرفام روش تاثیر گذاشته باشه ، آخه چیزی هم نگفتم ، اصال حرفایی که می خواستم بزنم نزدم ولی باز خدا رو
شکر که امروز تموم شد ، صبح که از خونه در می یومدم بیرون منتظر یه روز بد بودم که به لطف خدا خوب تموم شد .

1401/10/27 05:42

پارت #158

مادر کیاوش خیلی مهربون بود ، خیلی زیاد . خوش خنده ، مهربون و فوق العاده شیرین بود . از دو شب پیش که با هم
رفته بودیم بیرون و اون مسائل پیش اومد دیگه ندیده بودمش و خیلی خوب بود و احساس آرامش می کردم .
مادر کیاوشم همش پشت تلفن سرش غر میزد که چرا نمی یاد خونه ولی هممون می دونستیم سرش کجا گرم بود و
هست . البته واسه من که اصال مهم نبود . به من گیر نده هر جا دوست داره باشه .
نمی دونم این مادر مهربون چرا پسرش اینجوری بود .
خیلی حرف ها رو به جای مادرم بهم زد تو همین چند روزی که اومده بود . با دایه غذا درست می کردند و حرف
میزدن و بعضی وقت ها از قدیما می گفت . از خانواده اش و خواهر برادراش . خیلی دلم می خواست پدر کیاوشم ببینم
، دوست داشتم ببینم همسر این زن کی می تونست باشه ، واقعه لیاقت داشتن یه همچین فرشته ای رو داشت یا نه ..
ولی اگه یه درصد هم کیاوش اخالقش شبیه باباش باشه ، بهش امیدی نیست .شب خواب راحتی داشتم و صبح ساعت
نه بود که بیدار شدم . می دونستم کیاوش تا االن رفته ، همیشه زود می رفت . از رو تخت می یام پایین و با گیره
موهامو می بندم و از اتاق در می یام بیرون . اول می رم دستشویی و یه آبی به صورتم میزنم و میرم تا صبحونه بخورم
. دایه از همه زودتر بیدار میشه و صبحونه آماده میکنه .
هنوز چند قدم از پذیرایی رو نرفته بودم که متوجه شدم کیاوش هم کنار مادرش و دایه دور میز نشستن . خون تو
بدنم یخ بست . یه نگاهی به تاپ و شلوارکی که پوشیده بودم می ندازم و می خواستم برگردم عقب که بازم مادر
کیاوش شکار کرد منو .
درسته که تاپ و شلوارکم تنگ نبود ولی معذب بودم
- بیدار شدی عزیزم ، با اینجا
هنوز وسط پذیرایی ایستاده بودم و نمی دونستم چی کار کنم
- االن می یام
- بیا ، کجا میری
نمی دونم واقعا االن نمی دونه من با این لباس های گشاد خجالت می کشم برم جلوی اون غول بی شاخ و دم .
سالم میدم ، مخاطب سالمم همه بودند . جوابمو آروم زیر لب میده و خودشو مشغول خوردن صبحونه میکنه .
- بیا پیش من بشین عزیزم
می شینم کنارش ، کیاوش بدون توجه به من داره صبحونشو می خوره و من بعد از مدت ها خوشحال بودم از اینهمه
بی توجهی

1401/10/27 05:42

پارت #159

دایه یه چای میریزه و میزاره جلوم . ساکتم ولی دایه و مامان دارن حرف میزنن .
مامان ، کلمه ی زیبا و دلنشینی بود و من واقعا می خواستم هر روز این کلمه رو تکرار کنم .
- مرسی دایه ، خیلی عالی بود
- نوش جان
- مامان جان کاری ندارید دیگه
- نه پسرم فقط یادت نره
- چشم فراموش نمی کنم ، خوب من دیگه برم
دایه میخواست بلند بشه که کیاوش اجازه نداد . خداحافظی کرد و منم زیر لب یه چیزی شبیه خداحافظی بلغور کردم
و آقا تشریفشونو بردن و من تونستم یه نفس راحت بکشم . خوب بود که نگاهش سمت من نبود ، خوب بود که بهار
بود و من می تونستم کنار باش از رابطه هایی که اصال دوست نداشتم داشته باشم . رابطه ی با کسی که اصال دوسش
ندارم ، اصال شناختی روش ندارم واقعا بد بود و االن واقعا خوش حال که بهار تو زندگی کیاوش بود .
کیاوش مردی نبود که بتونم کنارش زندگی خوبی داشته باشم ، نه اینکه خیلی خوش اخالق بود کال با من سازگاری
داشت . یاد اون دادهایی که تو ماشین میزد می یوفتم از ترس قبض روح می شم . فکر می کنه صداش خیلی قشنگه
که همش می ندازه رو سرش .
دیروز از صبح سر پا بودم و کال روز شلوغی بود ، فقط تونستم چند دقیقه ای با گلسا حرف بزنم که باز دکتر صدیقی
اومد و توبیخ مون کرد . اصال نمی فهمه این مرد که بابا یکم استراحت الزمه . امان از دست بعضی از این مردایی زبون
نفهم .
اون روزایی که سر شیفتم و دست بر قضا دکتر صدیقی هم بیمارستان تشریف دارن جنازه هامون می یاد خونه ، از بس
که این پیر مرد نه چندان مهربان از ما بدبختا کار میکشه و واسه هر عالیم مریضی هزار تا سوال ریز و درشت می کنه
و دیروزم از یه طرف استرس اومدن کیاوش و از یه طرف سوال های رنگ و وارنگ دکتر صدیقی باعث شده بود سردرد
بگیرم که هنوز یه کمی سرم درد می اومد . صبحونمه که تموم می کنم مادر کیاوش میگه :
- روژان جان درس داری
- نه مامان چطور ؟
- پس یکم بعد می یام تو اتاقت باهات حرف بزنم
- باشه

1401/10/27 05:43

پارت #160

یرم و اول تختمو مرتب می کنم و بعد لباس مناسبی تنم می کنم و منتظر می مونم تا مادر کیاوش بیاد تا ببینم چی
می خواد بگه . تازه نشسته بودم پشت میز که در زدن
- بفرماید تو
میرم نزدیک در و مادر کیاوش در و باز می کنه
- بفرمایید تو
- ببخش عزیزم ، مزاحمت شدم . نمی خواستی که درس بخونی
- نه این چه حرفیه بفرمایید
می یاد داخل و می شینه رو مبل گوشه اتاق که دمه در تراس گذاشته بودم .
می شینه و منم میرم صندلی میز توالت و می یارم و میشینم روبروش
- راستش اومدم ببینم واسه آیندت چه برنامه ای داری ؟
با تعجب می گم :
- آینــده ؟
- آره عزیزم ، منظورم اینکه واسه زندگیت چه برنامه ای داری
تو دلم میگم : می خوام بعد از اینکه درسم تموم شه واسه تخصص برم خارج از کشور و اونجا با یه مرد خوب ازدواج
کنم . آخه من چه آینده ای می تونم داشته باشم در صورتی که االن تو خونه ی کیاوش ام .
- هیچی
- ببین روژان جان ، تو االن عروس منی و من واقعا دلم میخواد عروس من باشی نه فقط به اسم .
- متوجه نشدم
- بزار واضح تر برات بگم ، تو االن زن کیاوشی ولی اصال رابطه ای با هم ندارید ، درسته
از خجالت سرخ می شم ، گفتم بگو ولی نه دیگه به این واضحی
- درسته
- من می خوام شما رو کنار هم ببینم ، با هم باشید
- من ...

1401/10/27 05:44

پارت #161

به من ، من کردن افتادم ، چی داشت میگفت
- نترس عزیزم ، نمی خوای یه کاری کنم که تو اذیت بشی ولی می خوام شما با هم باشید و زندگی خوبی رو داشته
باشید
این زن یادش رفته بود اخالق گل پسرشو ، یادش رفته بود ولی من دیروز یادم نرفت که همه یه جوری تو بیمارستان
نگاهم میکردن و چند نفری هم ازم پرسیدن صورتت چرا این ریختی شده و حاال من با اون باشم . در ضمن اون
خودش یه نفر و داشت
هنوز سرم پایین بود ، خجالت می کشیدم ازش .
- ببینن روژان جان ، می دونم مادرت این حرفارو بهت زده ولی منم جای مادرت دوباره می خوام برات تکرار کنم . تا
باید به مردت اجازه بدی نزدیکت بشه ، قبول دارم شما این رابطه رو خیلی بد شروع کردید ولی چند ماه گذشته و
شما هیچ تالشی واسه برقراری یه رابطه ی خوب نکردید . کیاوش پسر منه درست ، ولی توام مثل دخترم می مونی .
من می خوام یکم بیشتر کنارش باشی
- ببخشید مامان . نمی خوام بی ادبی کنم ولی کیاوش خان دختر دیگه ای رو دوست دارن و من به خودم اجازه نمی
دم خطر قرمز ها رو رد کنم
اینا رو میگم تو دلم میگم : آخه کیاوش اصال اون مردی که من می خوام نیست . اخالق صفر ، بی اعصاب ، کنترل نداره
، از مهربونی ام که کال چیزی نمی فهمه ، من چطوری نزدیک این مرد بشم آخه . در ضمن من صد سال سیاه خودمو
کوچک نمی کنم و نزدیک یه مرد نمی شم .
- میدونم ، ولی خود کیاوش هم می دونه که با وجود تو دیگه نمی تونه با بهار ازدواج کنه
- راستش من ، به کیاوش خان یه پیشنهادی دادم
- چه پیشنهادی عزیزم
- خوب راستش ، من گفتم که طالق بگیرم
- وای روژان جان چی می گی ؟
هراسون میگه :
- دختر هیچ وقت به این چیزا فکر نکن چه برسه به اینکه به زبون بیاری
- آخه من ...
دستشو دراز میکنم و دستمو می گیره تو دستش

1401/10/27 20:41

پارت #162

تو که نمی خوای دوباره خون و خون ریزی شروع بشه ، اونا پسرمو می کشن
من نمی خواستم هیچ *** آسیبی ببینه . من فقط می خواستم آزاد بشم از زندگی که دیگران برام درست کرده
بودنند
- به خدا من نمی خوام هیچ *** آسیب ببینه
- پس نگو ، دیگه هیچ وقت این حرفا رو جایی نزد ، اگه باد به گوش کسی برسونه بیچاره میشیم
- من فقط به شما گفتم
البته به کیاوشم گفتم ، چرا هیچ *** به حرف من گوش نمی کرد .
- باشه دخترم ، ولی دیگه اصال به این جور چیزا فکر نکن و به زبون نیار . اونا بفهمن تو این فکرا تو سرته و حرف از
طالق زدی ، دوباره خون و خون ریزی شروع میشه . ایندفعه انگشتشون سمت کیاوشه . اگه میر حسین بفهمه همه ی
آزادی هایی که بهت داده می گیره ، میدونم برمیگردونتت تو عمارت .
دستاشو دندون میگیره ، نگران پسرش شده بود فقط به خاطر چند تا جمله من ، نگران بود که نکنه واسه پسرش
اتفاقی بیوفته .
- من نمی خوام برگردم به اون عمارت . نمی خوام هیچ *** آزار ببینه فقط می خوام آزاد باشم
- روژان جان ، این زندگی تو ، تا ابد تا وقتی که هستی و از خدا عمر میکین ، این زندگی رو بساز ، نمی گم سخت
نیست ولی تو می تونی
چرا هر *** به من میرسه همون حرفارو میزنه ، این زندگی مال من نبود که من بخوام هر جور دوست دارم بسازمش .
این زندگی ساخته شده بود بدون اینکه حتی نظر منو بپرسن . من می خوام این طوق بندگی رو از گردنم آزاد کنم ،
این کمترین حق یه آدم بود . اونا این حق و هم از من گرفته بودنند .
- من نمی تونم
- می تونی عزیزم ، این حرفو نزن . تو دختر شجاعی هستی ، قوی باش و زندگی رو هر جور دوست داری بساز
- این زندگی ، زندگی من نیست
- هست ، این زندگی مال تو ، پس بسازش
- مامان من اصال کیاوش خان و نمی شناسم
- بشناس ، اجازه بده تا بشناسدت . اگه تو بخوای تو زندگی شناخت ایجاد میشه

1401/10/27 20:41

پارت #163

همه داشتن منو دیونه میکردن . نمی خواستم و این اجبار کار و برام سخت تر می کرد . دوسش نداشتم . اصال اون که
یه نفر دیگه رو داشت تو زندگیش پس چرا داشتن با احساس من بازی می کردن . آخه من تو خونه کنار کیاوش چه
آینده ای می تونستم داشته باشم .. یه آینده ی روشن و خوب ..؟
من االن فقط دارم روزها رو می گذرنم . دلم می خواست یه زندگی نرمال داشته باشم . مگه من احساسات نداشتم ،
مگه من دل نداشتم . بعضی وقت ها کم می آوردم از دست این روزگار . هر روز بیمارستان و خونه ، منم به تفریح
احتیاج داشتم ، منم دوست داشتم کنار مردی که دوستم داره و عاشقمه قدم بزنم ، برم خرید ، با هم بریم بیرون .
دوست دارم مثل همه ی زن های دیگه که شوهراشون با عشق نگاهشون میکرد نگاهم کنه ، یه نفر باشه که به هم
عشق بورزیم و از عشق سیرابم کنه . چرا هیچ *** از دل من خبر نداشت از دل یه دختر جون و پر از احساس که
احساساتش سرکوب شده بود .
- روژان ، میدونم کنار اومدن با شرایط سخته ولی چاره ای نیست
اشک هام می ریزن رو گونه هام . چه قدر از کلمه ی چاره نیست متنفرم .
- چرا من آخه ، تقصیر من چی بود
می یاد کنارم و از رو صندلی بلندم میکنه و با هم رو تخت می شینم و سرمو تو آغوش میگیره . به یه آغوش امن
رسیده بودم . آغوشی که حتی مادرمم هم از من دریغ کرده بود
- کیاوش بد اخالقه
سرمو نوازش میکنه ، دلم گرفته از این همه دل تنگی . دلم واسه مامان تنگ شده بود . دلم واسه قدیما تنگ شده بود
. چرا این کار و کردن .. چرا ؟
- قلب مهربونی داره
- همش داد میزنه ، من نمی خوام اونو از بهار جدا کنم
اصال جدا شدنش مهم نبود . مگه من می خواستم با اون باشم که دارم این چرتو پرت ها رو می گم .
- بهار خواه یا ناخواه از زندگی کیاوش میره . من به عنوان مادرش اجازه نمی دم با اینکه زن داره بره سراغ زن دیگه
ای
دارم اشک می ریزم . ایدفعه نه به خاطر کیاوش . نه به خاطر آیندم . فقط به خاطر اینکه دلم واسه مامان تنگ شده
بود . آغوش مادر کیاوش دلتنگم گرده بود
- کیاوش و دوست ندارم
هنوز داشت سرمو نوازش میکرد و آروم جواب حرف هایی رو که بهش می گفتم و میداد

1401/10/27 20:42

پارت #164

کیاوش پسر منه ، شاید باور نکنی ولی خیلی مهربونه ، اونم شرایطش تغییر کرده
- منو زد
- روت غیرت داره عزیزم . زنشی و قبول کن که نگرانت شده بوده
- تو زنشی ، هیچ *** نمی تونه این موضوع رو انکار کنه
- نزارم بره . یعنی چی ، منظورش چی بود
درست مثل بچه ای شده بودم که داشت از بچه ی بازیگوش همسایه پیش مادرش شکایت می کرد ولی االن اون بچه
ی بازیگوش یه مرد گنده بود .
سکوتم اجازه میده حرفاشو ادامه بده
- یه زن می تونه یه مرد و هر جور دوست داشته باشه درست کنه . نه اینکه مردا بد باشن نه ولی تو زندگی اخالقاشون
تغییر میکنه درست مثل ما . ولی تو می تونی کنار اون خوشبخت باشی . زنشی ، یکم بزار بهت نزدیک تر بشه
- من زنش نیستم
- میدونم آمادگیشو نداری ، میدونم کیاوش چه حرف هایی بهت زده .ولی قبول کنه ، شرایط زندگی تو قبول کنه تا
بتونی راحت تر زندگی کنی
- من فقط یه زندگی آروم می خوام
- مطمعنم که کیاوش هم همینو می خواد
- نمی خواد ، میدونم . تو این چند ماه متوجه شدم .
نفس عمیقی میکشه
- اینو از منی که یه عمر با یه مردی زندگی کردم بشنو و خوب یادت بمونه . مردا همشون مثل یه بچه می مون .
همیشه احتیاج دارن تا کسی کنارشون باشه . بچه که هستن مادرشون و وقتی هم که بزرگ می شن و به عرصه
میرسن همسرشون . اونام یه زندگی آروم میخوان ، یه زندگی شاد ولی شاید زبونشون یکم تلخ باشه و اینو نگه
- نمی تونم مامان ، من هیچ حسی بهش ندارم
- حس ایجاد می شه دخترم ، یه فرصت به پسر من و شوهر خودت بده .
سرمو بیشتر تو آغوشش رو میکنم . به کیاوش فرصت بدم . واقعا می خواستم به کیاوش فرصت بدم

1401/10/27 20:42

پارت #165

نه این کار و نمی تونستم بکنم . مادرش حرف های قشنگی می زد ولی من نمی تونستم خودمو با این حرف های
قشنگ مسخره کنم . جایگاه من تو زندگی کیاوش مشخص بود . می خواستم کنارش نباشم ولی اینم نمی خواستم که
بهش نزدیک تر باشم . وضعیتم بد بود درست ، خون بس بودم درست ، ازش کتک خورده بودم درست ولی هیچ وقت ،
هیچ وقت بهش نزدیک نمی شم و خودمو کوچک نمی کنم . من یه دختر بودم و غرورم این اجازه رو بهم نمی داد که
نزدیک مردی بشم که اصال حسی بهش نداشتم . خالی بودم در مقابل کیاوش خالی خالی .
- روژان جان ، جای مادرتم که این حرف ها رو بهت میزنم . مردا یه سری نیاز دارن
خشک شده بودم تو بغلش . نیازشون بخوره تو سرشون .
- نزار کیاوش بره دنبال اون دختره که هیچ نمی دونم چی و چی کاره است . تو خوشگلی ، خوش هیکلی ، خوش
اخالقی ، تحصیلکرده ای ، کیاوش دیگه چی می خواد از زنش . عاشقت می شه مثل روز برام روشنه
هر چی هستم ، هستم . به کیاوش خان هیچ ربطی نداره . من از زنانگیم استفاده نمی کنم تا به کیاوش نزدیک تر بشم
. من این کار و نمی کنم . عشقش بخوره تو سرش . عشقش به چه دردم میخوره وقتی می دونم جایگاه تو زندگی قرار
چی بشه . من یه زن بودم ولی اجازه نمیدم از زن بودم استفاده کنه . هیچ وقت .
- کیاوش هر چه قدر هم که اون دختره و دوست داشته باشه ولی نمی تونه نسبت به تو بی توجه باشه . تو زنشی ،
ناموسشی . مرد بختیاری ،رو ناموسش حساسه . خون میده واسه ناموسش .
خون نمی خوام ، دیگه هیچ وقت نیم خواستم کلمه خون و تو زندگیم بشنوم . من میخوام زندگی کنم
- من زنشم درست ولی اون بهار و داره
- بهار زنش نیست دخترم ، تو زنشی . تو االن داری تو خونه اش زندگی میکنی ، من مادرشوهر توام و نه اون .
امتیازهایی که تو داری مطمعنم که بهار حتی درصدی از اونا رو نداره
- خیلی خوشگله
سرمو از رو سینه اش جدا میکنه و باال میگره تا صورتمو ببینه . میرم عقب تر و نگاهش میکنم
- مگه تو دیدیش ...؟
سرمو از رو سینه اش جدا میکنه و باال میگیره تا صورتمو ببینه . میرم عقب تر و نگاهش میکنم
- مگه تو دیدیش
سرمو تکون میدم و اشک هامو پاک میکنم
- کجا

1401/10/27 20:43

پارت #166

اومده بود اینجا
- اینجا
- آره
- کیاوش اونو آورده بود اینجا ..؟
هول شده بودم ، چشماش عصبی شده بود
- نه .. نه ، خودش اومده بود
اخم کرده بود
- که چی بشه
- نمی دونم ، شاید اومده منو ببینه و با نشون دادن خودش به من بفهمونه که هستش
- غلط کرده پاشو گذاشته اینجا
- مامان تو رو خدا به کیاوش خان چیزی نگیدها
- چرا نگم ، به چه اجازه ای اومد بود اینجا
- عصبانی می شه
- بشه ، جرات داره یه کلمه حرف بزنه . تو غصه نخور من خودم با کیاوش حرف میزنم
- یه وقت یه چیزی نگه
- نمی گه قوربونت برم ، تو به حرف هایی که زدم خوب فکر کن ، به خاطر خودت ، آینده ، کیاوش یه فرصت به
خودتون بده .
سرمو تکون میدم ، لبخند دوباره میشینه رو لباش . پیشونیمو می بوسه و از رو تخت بلند میشه و میره بیرون و من با
تنهایی و افکارم تنها میزاره .
سرمو چرا تکون دادم آخه ، می خوام یه فرصت بدم ، میخواستم به کیاوشی که تو همین مدت کم خودشو خیلی خوب
به من نشون داه بود فرصت بدم . مگه می تونم کار دیگه ای بکنم . ولی نه ، اونی که پا جلو میزاره من نیستم . کیاوش
مرد سوار بر اسب سفید من نبود . کیاوش فقط یه مرد بود که با اومدنش تو زندگیم ، زندگیمو خراب کرده بود .
رادمان ، چی بگم ، نفرینش کنم . برادر خودمو . نمی تونم ، من مثل اونا بی تفاوت نیستم . درست زبونم میگه نباشن
ولی دلم نمی یاد اذیت بشن

1401/10/27 20:44

پارت #167

مگه همونا نبودن که باعث آزار من شدن ، پس چرا االن تو اتاقم ، زانوی غم بغل کردم و دارم گریه میکنم به خاطر
دوری از خانوادم . خانواده ای که منو رها کردن .
اگه خانواده ای داشتم االن می تونستم قوی تر باشم، ولی خانواده ای ندارم و همین یکی از زخم هایی بود که گوشه ی
دلم داشت خاک می خورد .
پرده ی اتاق و میکشم ، دوست دارم تو تاریک ی باشم درست همونجوری که االن زندگیم تو تاریکی بود .
خودمو پرت می کنم رو تخت و به حرف های مادر کیاوش فکر میکنم . حرف هایی میزد که مادر خودم هیچ وقت بهم
نگفته بود و چه مهربانانه از مادرم یاد می کرد . شاید االن مامان به فکر من باشه ، ولی خوب کاری نمی تونن بکنن .
خودمو و دلمو خوش میکنم به اینکه شاید به فکرم هستن ولی نمی تونن کاری انجام بدن .
این زندگی ، زندگی من بود ، راست می گفت ولی من باید چی کار میکردم تو این زندگی . یهو پرت شدم وسط یه
زندگی که االن مال من بود . من هیچ چی تو این زندگی رو مال خودم نمی دونستم ولی االن مادر کیاوش داشت می
گفت که این زندگی ، زندگی منه . خونه من ، شوهر من ، زندگی من . یه جورایی مسخره به نظر می یومد . واسه منی
که هیچ شناختی از هیچ چی تو این زندگی نداشتم یه جوری بود .
شاید اگه از قبل با کسی آشنا می شدم ، و بهش عالقه داشتم . یه زندگی با عشق و داشتم ، همه چیز فرق میکرد
ولی االن من فقط از کیاوش اعصاب نداشته اشو دیدم و فریاد هایی که میکشه . دیگه چی دیده بودم ازش که مامان
اون حرف ها رو میزد . مهربونی ، عشق و عالقه ... هیچی ندیده بودم .
احساسات من ناب بود ، مردی تو زندگیم نبود که االن مقایسه کنم کیاوش با اون . ولی مرد رویاهای من با مردایی که
تو زندگیم بودن فرق داشت ، مثل پدرم نبود ، مثل برادرام نبود . مردی می خوام که کمبود های زندگیم و جبران کنه ،
با محبت هاش ، محبت هایی که این چند ساله ازم دریغ شده بود و جبران کنه .
چطوری بهش فرصت بدم در صورتی که حتی یه قدم سمت من برنداشته جز وقت هایی که می خواد دادو بیداد راه
بندازه .
نمی تونم به کیاوش فکر کنم ، هنوز ترس اومدن کیاوش و آبروریزی تو دلمه . چطوری می تونم بهش فکر کنم ......
کیاوش
مامان چند روزیه که اصرار میکنه تا بهار و ببینه ، با دیدنش مشکل نداشتم ولی نه تو خونه ، نه جایی که روژان هست
..
می دونستم مامان یه کارایی میخواد بکنه که اصال به نفع من نیست ولی حرفی هم نمی تونستم بزنم . امروز قرار بود
بهار ساعت 5 بره خونه ولی از بد روزگار من یه جلسه مهم داشتم و نمی تونستم باهاش برم . اگه می رفتم حالم بهتر

1401/10/27 20:44

پارت #168

بود و اونجوری میتونستم شرایط و کنترل کنم و از افتادن اتفاق های بد جلوگیری کنم ولی نمی شد که برم و قرار شده
که بهار خودش ساعت 5 بره خونه .
امیدوار بودم که اتفاق بدی نیومده و روژان خونه نباشه .
دیدن و روبرو شدن اونا اصال خوب نبود . واقعا نمی دونستم اصرار مامان واسه چیه ی. حرف حرف خودش بود و من هم
نمی تونستم چیزی بهش بگم .
از یه طرف نگران حرف هایی بودم که مامان قراره به بهار بگه و از یه طرف دیگه نگران حرف هایی بودم که بهار قرار
بود به مامان بگه و عکس العمل اونا چی بود .
مامان از بهار خوشش نمی یومد ولی شاید وقتی بهار و ببینه نظرش عوض بشه . امیدوار بودم که مامان یکم کوتاه بیاد
. بهار دوست داشتنی بود و می تونست همسر خوبی برام باشه .
خودمم نمی دونم چطوری بهار وارد زندگی من شد و االن جزیی از زندگی منه . یه سری مشکالت داشتیم که امیدوار
بودم بعد از ازدواج مشکالتمون حل بشه ولی نمی دونستم قضیه روژان و چه طوری به بهار بگم .
بهار نمی دونست که من و روژان نمی تونیم از هم جدا شیم و این قضیه رو واسه من سخت تر می کرد . حاضر بودم
روژان واسه همیشه تامین کنم ولی می دونستم که رفتن روژان از خونه مساوی بود با فهمیدن میر حسین و عواقب
بعدی .
از اون روز که روژان اون حرف ها رو بهم زد هوشیار تر شده بودم . درست بود حسی به روژان نداشتم ولی روژان زن
من بود و من نمی تونم قبول کنم که کسی از زن من خواستگاری کنن . یکی رو فرستادم پرس و جو و فهمیدم که
دکتره کیه ی . البته زیاد سخت نبود که از آدم های میر حسین می پرسیدم ولی اونا رو از اون روز که فهمیده بودم
هستن مرخص کرده بودم . نمی دونستم باید تو این شرایط چی کار کنم . آرمان یه سری پیشنهاد هایی داد و من فکر
می کنم که بهترین بودند . از یه طرف نمی خواستم کاری با روژان داشته باشم و از یه طرف نمی تونم بی خیالش بشم .
اون زن من بود و من باید مراقبش باشم .
از دایه پرسیده بودم تو کدوم بیمارستان کار میکنه و خودمم یه بار تا نزدیک اونجا رفته بودم ولی نمی دونستم برم
اونجا چی بگم ، من شوهرش بودم و باید همه بفهمن روژان همسر منه..
امیدوارم امروز بد تموم نشه و اوضاع اونجوری که فکر می کنم پیش نره .
روژان
- مامان میشه من نیام ؟
- نه روژان جان شما حتما باید باشی

1401/10/27 20:45

پارت #169

آخه مامان من اصال ازش خوشم نمی یاد
- نه اینکه من خیلی خوشم می یاد
اینو با خنده میگه و میره از اتاق بیرون . از این حرفش خندم میگیره . اصال نمی دونم این دختره امروز واسه چی می
خواد بیاد اینجا و از همه بدتر مامان میگه شما هم باید باشی . آخه اون خیلی از من خوشش می یاد یا من عاشق اونم
که برم ببینمش .با این حال ، یه لباس فیروزه ای با شلوار مشکی پام میکنم و یکم آرایش می کنم البته به دستور
مامان .
صندل میشکی مو پا میکنم و موهامو دست می کشم و میرم بیرون .
- ماشاهلل چه ماه شدی ، برم برات اسپند دود کنم
از حرکت دایه خنده می شینه رو لبم
- زحمت نکشید
- بیا اینجا عزیزم
میرم و نزدیک مامان م یشینم
- ببین یکم به خودت می رسی چه قدر ناز تر می شی
- مرسی
- وقتی کیاوشم می یاد اینطوری باش ، یادت رفته چه قولی به من دادی
یکم فکر میکنم . تا اونجایی که حافظم یاری میکرد من به مامان قولی نداده بودم که االن راجع به اون حرف می زد .
سرمو می ندازم پایین تا از زیر جواب در برم ولی نمی شه .
- روژان جان ، مردا عقلشون به چشمشونو ، هواست باشه
- مامان
- مامان نداریم ، میدونم اگه مادرتم بود اینجا االن این حرف و میزد . میدونی وقتی زن واسه شوهرش آرایش کنه یه
عبادت محسوب میشه
- عبادت
- بله ، از این به بعد همیشه باید تو خونه اینجوری باشی
- اخه

1401/10/27 20:46

پارت #170

باشه عزیزم.؟
- چشم
مامان تا چشم از زبون آدم نکشه بیرون کوتاه نمی یاد ، با مهربونیش آدمو خلع سالح میکنه . دایه اسپند و آورده وو
دور سر من می چرخونه و زیر لب یه چیزایی میگه که درست نمی شنوم . می خندم ، بدون هیچ دغدغه ای می خندم
و خوشحالم از بودن تو این جمع سه نفرمون که زنگ خونه خورد . بهار اومده بود . خیلی بامزه بود معشوقه ی همسر
من اومده بود خونه ی من . چه زندگی بامزه ای داشتم من .
- هواستو جمع کن
چاره ندارم که
- چشم
دایه میره درو با میکنه و من منتظرم تا بهار و دعوت کنم داخل . قبل از اینکه خودش بیاد تو بوی عطرش کل خونه رو
برداشت . شیرین بود ، اونقدر شیرین که دل آدمو می زد و من چه قدر بدم می ومد از عطر های شیرین .
امروز زیباتر از اون روزی شده بود که اومده بود بی خبر . خیلی زیبا . ولی خیلی مغرور بود . بازم از اون نگاه هایی که
انگار به نوکرش می ندازه به من می ندازه . انقدر اعتماد به نفس کمی داشتم که فکر میکردم هیچی نیستم در کنار اون
ولی در واقعیت همچین چیزی نبود . زیبای چشمگیرش به خاطر نگاهش بود که از باال به من نگاه میکرد . منم زیبا
بودم شاید اگه انقدر آرایش می کردم از اونم زیباتر می شدم ولی دوست نداشتم صورتم و زیر اون همه آرایش پنهون
کنم تا زیبا تر باشم . همینجوری از خودم راضی ام . حرف های مامان که یادم می یاد قوت قلبی می شه برام تا برای
سالم دادن پیش قدم بشم . بهار اومده بود خونه ی من و من باید می رفتم استقبالش .
- سالم ، بفرمایید
یه نگاه بدی به سرتاپای من می ندازه و تقریبا با اخم جواب سالم منو میده . دختره ی هیچی ندار، انگاری که مال
باباشو از من طلب داره ، سالم نمیدادی که سنگیت تر بودی ولی من خودمو از تک و تا نمی ندازم و دوباره با لحن
مهربونی بهش خوشامد میگم و به سمت آخر سالن اشاره می کنم .
- بفرمایید ، خوش اومدید
دایه میره سمت آشپزخونه و من هنوز منتظرم تا خانم مانتو رو از تنش دربیاره بیرون .
- خوش اومدم ، ولی فکر نکنم تو ، تو جایگاهی باشی که به من خوش آمد بگی
لبخند مرموزی می زنم

1401/10/27 20:46