پارت #171
عزیزم ، اینجا خونه منه و فکر میکنم ادب حکم میکنه که من به شما خوش آمد بگم هر چند که زیاد هم خوش
نیومدید
ایشی زیر لب میگه و میره سمت مامان . خندمو حفظ می کنم . یک هیچ به نفع من بهار خانم
مانتوشو که انداخته بود رو دستم آویزون می کنم و میرم سمتشون .
مامان و بهار دارن با هم دست می دن .
- با مادر شوهرم آشنا شدی بهار جان
کم مونده بود با چشماش سرمو منو بیخ تا بیخ ببره بزاره رو سینم
- مامان جان بهار و که می شناسید ، یکی از دوستای کیاوش
- بله ذکر خیرشونو شنیده بودم
لبخند زورکی میزنه که باعث میشه لبخنده من عریض تر بشه . مامان قدم اول و برمیداره
- کیاوشم خیلی از شما برام گفته ، خیلی دوست داشتم ببینمتون ، باالخره یکی از دوستای خوب کیاوش هستید
به مبل اشاره میکنم و میگم :
- بفرمایید بشینید
مامان و بهار می شینن . داشتم نقش بازی میکردم ، نقشی که مامان سناریوشو نوشته بود . جلوی بهار که غرورشو
دوست نداشتم داشتم بازی میکردم ، که شادم ، زندگی خوبی دارم ولی وقتی نگاهم میکرد یه جوری می شدم .
نگاهش بد بود انگار داره به نوکر خودش نگاه می کنه ، نگاهی از جنس تحقیر . رفتارشو نمی پسندیدم . تیپش زیبا
بود ولی من دوست نداشتم که البته کیاوش دوست داشت ، موقعی که وارد خونه شد شالش تقریبا از سرش افتاده بود
ولی برام سوال بود ، کیاوش با این جور تیپ زدن بهار مشکلی نداشت ؟ شاید فقط با من مشکل داشت که همش به من
گیر میداد .
مامان داشت با بهار خوش و بش میکرد
- خوبی بهار جان
- ممنون ، باید زودتر می یومدم دیدنتون ببخشید
- نه عزیزم ، این چه حرفیه ی
رو به من میگه
1401/10/27 20:47