The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #171

عزیزم ، اینجا خونه منه و فکر میکنم ادب حکم میکنه که من به شما خوش آمد بگم هر چند که زیاد هم خوش
نیومدید
ایشی زیر لب میگه و میره سمت مامان . خندمو حفظ می کنم . یک هیچ به نفع من بهار خانم
مانتوشو که انداخته بود رو دستم آویزون می کنم و میرم سمتشون .
مامان و بهار دارن با هم دست می دن .
- با مادر شوهرم آشنا شدی بهار جان
کم مونده بود با چشماش سرمو منو بیخ تا بیخ ببره بزاره رو سینم
- مامان جان بهار و که می شناسید ، یکی از دوستای کیاوش
- بله ذکر خیرشونو شنیده بودم
لبخند زورکی میزنه که باعث میشه لبخنده من عریض تر بشه . مامان قدم اول و برمیداره
- کیاوشم خیلی از شما برام گفته ، خیلی دوست داشتم ببینمتون ، باالخره یکی از دوستای خوب کیاوش هستید
به مبل اشاره میکنم و میگم :
- بفرمایید بشینید
مامان و بهار می شینن . داشتم نقش بازی میکردم ، نقشی که مامان سناریوشو نوشته بود . جلوی بهار که غرورشو
دوست نداشتم داشتم بازی میکردم ، که شادم ، زندگی خوبی دارم ولی وقتی نگاهم میکرد یه جوری می شدم .
نگاهش بد بود انگار داره به نوکر خودش نگاه می کنه ، نگاهی از جنس تحقیر . رفتارشو نمی پسندیدم . تیپش زیبا
بود ولی من دوست نداشتم که البته کیاوش دوست داشت ، موقعی که وارد خونه شد شالش تقریبا از سرش افتاده بود
ولی برام سوال بود ، کیاوش با این جور تیپ زدن بهار مشکلی نداشت ؟ شاید فقط با من مشکل داشت که همش به من
گیر میداد .
مامان داشت با بهار خوش و بش میکرد
- خوبی بهار جان
- ممنون ، باید زودتر می یومدم دیدنتون ببخشید
- نه عزیزم ، این چه حرفیه ی
رو به من میگه

1401/10/27 20:47

پارت #172

دخترم نمی خوای از مهمونت پذیرایی کنی
- البته
از رو مبل بلند می میشم و میرم سمت آشپزخونه ،، هر حرف مامان دنیا معنی داشت پیشت سرش و امیدوار بودم که
بهار اون معنی ها رو بفهمه .
امروز قرار بود من به جای دایه پذیرایی کنم . دایه همه کار و کرده بود و من فقط نقش یه میزبان کدبانو رو بازی
میکردم . شربت های که دایه از قبل آماده کرده بود رو لیوان های بلندی که تو سینی بود می ریزم . استرس داشتم
ولی چرا باید داشته باشم ،، االن بهار باید استرس داشته باشه که از قیافه اش معلومه اصال استرس نداره .
صدای دایه که داشت با بهار خوش و بش می کرد و می شنیدم که دستم لرزید و یکم از شربت ریخت تو سینی
- گندت بزن
یه دستمال برمیدارم و سینی رو تمیز می کنم و آروم و با وقار میرم سمت اونا . اول سینی رو جلوی بهار میگیرم و بعد
دایه و مامان و در آخر یه لیوان واسه خودم یمزارم رو یمز و سینی ور برمیگردونم رو اپن .
مامان سعی می کنه با لبخندش بهم دلگرمی بده . لبخندش دلگرم کننده است .
- به کیاوش خیلی گفته بودم باید زودتر بیام ولی وقت نمی شد ، ببخشید
خیلی آروم و مودب حرف میزد .
- تعریفتو خیلی از کیاوش شنیده بودم
لبخند دلفریبی میزنه
- کیاوش به من لطف داره
- البته عزیزم ، کیاوش قلب مهربونی داره و واسه دوستاش همه کارم میکنه
حرف های مامان رو دوستای کیاوش یه جوری بود . هر آدم خنگی هم بود می فهمید مامان میخواد بگه بهار واسه
کیاوش یه دوست هست و همین . از این دختر بدم می یومد ، وقتی می دیدمش حس بدی بهش پیدا میکردم . آدم که
نباید از همه ی اطرافیانش خوشش بیاد حاال من از این بدم می یومد و مشخص بود که اونم عاشق من نیست ولی با
تمام اینها وقتی نگاهش میکرم سعی میکرد لبخندشو حفط کنه . میوه رو میز چیده شده است . به میوه ها اشاره
میکنم
- بهار جان ، بفرمایید

1401/10/27 20:48

پارت #173

ممنون ، میخورم
یه سیب برمیدارم و پوست میکنم ، سرگرم میشم تا شاید استرسم کمتر بشه .
- خوب بهار جان یکم از خودت بگو
- فکر می کنم کیاوش یه چیزایی گفته باشه
- درسته عزیزم ، ولی خیلی دوست دارم از خودت بشنوم
لبخند میزنه و شروع میکنه یکم از خودش گفتن ، تحصیلکرده بود کارشناسی حسابداری ، یه خواهر داشت و پدر و
مادرش تو یه ویال تو شمال زندگی میکردن
- کیاوش قبال یه چیزایی برام گفته بود البته قبل از اینکه روژان بشه عروسم
همون موقع صدای تلفن زنگ میخوره ، چه بد موقع . یه نگاهی به همه میکنم میکنم و با ببخشیدی میرم سمت تلفن
و گوشی رو برمیدارم میرم سمت راهرو تا مانع حرف زدن اونا نشم . شاید با نبود من راحت تر بتون حرف بزنن .
مامان میخواست با این مالقات و حرف هایی که قرار بود به بهار بزنه ، حضور بهار و تو زندگی کیاوش کمرنگ کنه و از
من کمک خواسته بود . با حرف هاش و مهربونیهاش نمی تونستم بهش نه بگم .
من خودم شخصا دوست نداشتم با بهار دوباره روبرو بشم ولی به خاطر مامان که ازم خواهش کرده بود قبول کردم ولی
این قبول کردن باعث نمی شد که بخوام با کیاوش باشم . مامان می خواست با این کار به بهار بفهمونه که مثال من خانم
این خونم و عروس اونا .
- بله
- الو سالم
کیاوش بود
- سالم
- روژان ، گوشی رو میدی به مامان لطفا
- دستشون بنده
مکث میکنه . مردد بود تو گفتن و نگفتن ولی بالخره گفت
- بهار اومده

1401/10/27 20:48

پارت #174

نیشخند میزنم ، نگران بود . حتی از پشت تلفن هم می تونستم حسشو درک کنم . بهار چی داشت که کیاوش دوسش
داشت ، شاید از دید من خوب نباشه ولی دیدگاه افراد با هم فرق میکرد
- آره ، اومده
- نمی ری بیمارستان
خندم گرفته بود . چه قدر تابلو می خواستم منو از خونه بفرسته بیرون .
- نه خیر شیفت ندارم
- چه بد
آهسته گفت ولی من شنیدم . منو اذیت کرده بود و حاال خودش داشت اذیت میشه . خدا خوب جایی نشسته بود .
- شما تشریف نمی یارید
- نه ، یه جلسه مهم دارم
- اِ .. دوستتون که تنها می مونن
- با کنایه حرف نزن
- کنایه نزدم که ، دوستتونه دیگه ، دشمنتون که نیست
- اصال بیخیال ، فقط میشه هواست به مامان باشه
- کی چی بشه ؟
- یه وقت حرفی به بهار نزنه
یه لحظه خشک شدم ، خنده از رو لبم رفت . حس بدی که اون لحظه داشتم حس فرو ریختن بود . داشت به من می
گفت مواظب باشم تا مادرش چیزی به معشوقه اش نگه .
چه قدر آدم می تونه پرو باشه ، اون روز اونقدر زنم ، زنم کرد کم مونده بود قالب تهی کنم االن مرتیکه ی بی شعور
چی میگه
- میگی مواظب باشم تا مادرت حرفی نزنه تا معشوقتون ناراحت بشه
- روژان درست حرف بزن
- غلط گفتم ، معشوقه ات نیست

1401/10/27 22:43

پارت #175

صدای عصبیش پیچید تو گوشی
- حد خودتو فراموش نکن روژان
- جدی ، حد من کجاست ؟
مامان چه دلش خوش بود تا بتونه یه رابطه ای رو بین ما ایجاد کنه ، کیاوش بهار و دوست داشت و پر واضح بود که
مامان داره تالش بیهوده می کنه . چطور توقع داشت به مردی که زن دیگه ای رو دوست داره یه فرصت بدم . نه نمی
تونستم
از این ناراحت بودم که همه می گفتن زن و مرد با هم برابر اند . ولی چه قدر این دورغ مضحک به نظر می یومد . مگه
خدا نگفته بود زن و مرد با هم برابر اند ولی چرا فرق بود بین زن و مرد ، یه فرق از زمین تا آسمون .
کیاوش حق داشت معشوقه اشو بیاره تو خونه ای که به اصطالح خودش زنش اونجا زندگی میکرد بدون هیچ ترس و
ابایی ولی من باید می ترسیدم که ناخواسته و اشتباها یه مرد از منی که اسم شوهر تو شناسنامه ام داشتم
خواستگاری کرده بود .
زنم ، زنم ... مگه زنش نبودم پس چرا منو نادیده میگرفت ، حق این کار و داشت چون دیگران این اجازه رو داده بودنند
یا حتی خودم ولی تموم شد . حق من این نیست که زندگی منو به بازی بگیره و خودش بره پی خوشگذرونی هاش .
غیرت بی جاش ، تعصبات خرکی اش ، حاال این حرف هاش اونقدر اذیتم میکرد که می خواستم هر چی از دهنم در بیاد
بارش کنم . لیاقتش همون بهار بود که وقتی اومد تو خونه روسری از سرش افتاده بود . پس چرا به اون گیر نمی داد ،
مگه دوسش نداشت . ولی من بدبخت چپ برم ، میگه چرا چپ رفتی ، راست برم ، میگه چرا راست رفتی .
از اون روزی هم که فهمیده بود خواستگار ی کرد کسی ازم ، تقریبا تو هر کاری که می خواست دخالت می کرد ولی
بازم جای شکرش باقی بود سر و کله اش تو بیمارستان پیدا نمی شد .
- روژان ، بسه امروز اصال حوصله بحث کردن با تو یکی رو ندارم
- دوست داشتی االن به جای من با معشوقه ات حرف بزنی
اونقدر فریادش بلند بود که گوشی رو از گوشم دور کردم
- بدم می یاد از کلمه معشوقه ، نمی فهمی ؟
- به جهنم
اینو میگم و گوشی رو قطع می کنم . خودتو اون معشوقه ات برید به جهنم . گوشی رو پرت می کنم رو تخت و چند تا
نفس عمیق می کشم تا از دست این بغض لعنتی خالص بشم . مامان باعث شده بود وارد این بازی بشم ولی االن دلم
می خواست کیاوش و اذیت کنم ، همونجوری که باعث اذیت من می شد و مدام منو ناراحت میکرد

1401/10/27 22:44

پارت #176

گوشی رو پرت می کنم رو تخت و چند تا نفس عمیق می کشم تا به خودم مسلط بشم . موهامو تو آینه مرتب می کنم
و از اتاق می یام بیرون و میرم تو پذیرایی . دایه نبود ولی مامان داره نگاهم میکنه ، می دونستم می خواد بدونه کی
پشت خطه بوده
- کیاوش بود
- باشه دخترم ، کی برمیگرده ؟
لبخندی میزنم
- گفت یه جلسه مهم داره ، کارش یکم طول میکشه
بهار داشت حرص می خورد و من داشتم حال میکردم .
- خوب پس بهتره بریم سر مسئله ای که میخواستم راجع بهش حرف بزنم
یکم تو جام جابه جا میشم و پامو می ندازم رو پای دیگم . میدونم مامان چی میخواد بگه ولی بازم مشتاقم تا مامان
حرف هاشو بزنه و حالت بهار و ببینم
- یه سری مسئله هست که ما میدونیم و می خوام شما هم بدونید
- خوشحال میشم بشنوم
- مطمعنا تو میدونی چند ماه پیش که قضیه فوت شدن پسر ، برادرم شوهرم پیش اومد و بعد یه سری اتفاق هایی که
بعد اون افتاد که منجر شد به عقد روژان و کیاوش .
سرشو تکون میده
- بله در جریان هستم
- خوب همونجوری که خودتم میدونی عزیزم ، االن روژان زن کیاوش و عروس منه
حالت صورتش عوض میشه
- البته فقط تو شناسنامه دیگه .
مامان لبخند زیبایی به بهار میزنه
- ببین بهار جان ، می خوام شرایط روشن باشه واست که خوب تصمیم بگیری . روژان االن شرعا و قانونا زن کیاوش ،
خوب با هم تو یه خونه زندگی میکنن ، چطور بگم ممکنه که یه سری مسائل پیش بیاد
خجالت می کشم ، سرمو میندازم پایین و خودمو با انگشتام سرگرم میکنم

1401/10/27 22:44

پارت #177

یه لحظه نگاهم می یوفته به بهار . اخم کوچکی میشینه رو ابروهاش ولی من ریلکس نشستم البته با کمی خجالت .
مامان داشت حرف هایی که از دیروز آماده کرده بود به بهار بگه می گفت .
- متوجه منظورتون نشدم
- روژان عروس منه و من دوست دارم که یه نوه داشتم باشم . البته نوه دارم ولی دوست دارم نوه ی پسری مو هم
ببینم .
تو موقعیت بدی قرار گرفته بود . خوشحال نبودم از اینکه بهار تو موقعیت بدی بود ولی ناراحتم نبودم . ناراحت بهار
نبودم چون هیچ *** ناراحت من نبود .
- ببخشید
- میدونی بهار جان ، من نمی خوام شما رو تو منگنه قرار بدم و به اجبار بخوام تا پسرم ازدواج کنی
- متوجه حرفاتون نشدم گیتی جون ، دارید ازم خواستگاری میکنید ؟
- آره عزیزم
لبخندشو می بینم و لبخند میشنه رو لبم
- خوب جوابت چیه ی عزیزم
- نمی دونم چی بگم ، خیلی یدفعه ای شد
- میدونم عزیزم ، نمی خوام زود جواب بدی ولی میخوام به پیشنهادم فکر کنی با این می دونم قبول کردن شرایط
خاص کیاوش یکم واسه پدر و مادرت براشون سخته
گنگ نگاه میکنه
- شرایط خاص ؟
- خوب دخترم من می دونم که تو با قضیه مشکلی نداری ولی خوب پدر و مادرت اجازه میدن با یه مرد متاهل ازدواج
کنی ؟
از قیافه اش خندم میگیره
- متاهل
- خوب بهار جان ، روژان عروس منه ولی چون میدونم شما به هم عالقه دارید بهت این پیشنهاد و دادم چون نظر
پسرم برام مهمه

1401/10/27 22:45

پارت #178

یعنی این
با دست به من اشاره میکنه . این یعنی چی آخه . انگار داره درخت و اشاره میکنه
- قراره زن کیاوش بمونه ؟
- وا .. بهار جان این چه حرفیه ی . روژان عروس اول منه ولی شما اگه می خواید با هم ازدواج کنید از نظر خانواده و
روژان مشکلی نیست
این پا و اون پا میکرد
- راستش کیاوش یه چیزای دیگه می گفت
- چه چیزایی
- می گفت که قراره از هم جدا بشن
مامان خنده ی کوتاهی میکنه
- مگه کیاوش همچین چیزی گفته به شما عزیزم ..
بهار سرشو تکون میده
- از دست این مردا ، دوست دارم هر جور که شده ، هر چی رو میخوام واسه خودشون نگه دارن و حتما میخواسته با
این حرف تو رو پیش خودش نگه داره
- دروغ گفته ؟
- عزیزم ناراحت نباش ، کیاوش حتما یه سری دالیل واسه خودش داره که حتما واسه خودش قانع کننده است . ولی
بهار جان تو دختر کاملی هستی اینو من دارم بهت میگم ، مادر کیاوش . روژان و کیاوش هیچ وقت نمی تونن از هم
طالق بگیرن یا از هم جدا زندگی کنن
بهار کیش و مات شده بود . اگه کیاوش و می خواست باید حضور منو تو زندگیش تحمل میکرد و مامان می دونست
هیچ زنی اینو نمی تونه تحمل کنه .
- کیاوش اینا رو به نگفته بود
- من متاسفم به خاطر پنهون کاری کیاوش ولی من وظیفه خودمو انجام داردم و بهت پیشنهاد دادم و منتظر جوابت
می مونم عزیزم . تصمیم با شماست .
- من باید فکر کنم گیتی جون

1401/10/27 22:45

پارت #179

البته عزیزم
مامان توپ و انداخته بود تو زمین حریف البته توپی که کم باد بود هر لحظه ممکن بود بادش خالی بشه . بهار هم
همین وضیعت و داشت . خودمو که جاش می زارم االن میخوام کله ی کیاوش و بکنم .
بهار چند دقیقه ای میشینه و بعد رفع زحمت میکنه
بعد رفتنش یک با مامان حرف میزنیم .
- خوشگل بود
- آره عزیزم ، خوشگل بود ولی خوشگلی همه چیز تو زندگی نیست
- مودب هم بود
- درسته مودب بود ، خوشگل بود ، تحصیلکرده بود ولی من یه چیزای دیگه رو می بینم
واسه مامان خوشایند نبود که کیاوش با بهار ارتباط داشت از یه طرف خوب بود واسه من که دیگه بهار اونجوری
سراسر غرور به من نگاه نمی کنه و از طرفی هم توقع مامان زیاد میشه و من میدونم دیگه ول کن من نمیشه .
می دونستم اذیتم نمی کنه ، دوستم داره ولی اینم می دونستم کیاوش هم پسرشه و دوست داره زندگیش سر و
سامون بکیره . ناراحت نبودم از اینکه پشت تلفن اونجوری باهاش حرف زدم . خوب منم یه حدی دارم دیگه ، مرتیکه
ی بی اخالق .
خیلی ساکت موندم فکر کرده خبریه . حاال که مامان اینجاست دیگه کوتاه نمی یام ف حرفی بزنه جوابشو می شنوه .
درسته اونقدر سر زبون دار نبودم ولی اندازه ی خودم زبون داشتم و یم تونستم از پس کارام بر بیام ولی تو این چند
ماه گذششته به خاطر اون مسائلی یه جوری بودم که االن مامان با اومدنش و حرف هایی که هر روز بهم می زد شارژ
روحیم میکرد و من می تونستم قوی باشم .
منتظر بودم تا شب کیاوش بیاید . اگه بگم استرس نداشتم دروغ بود . چون خیلی زیاد استرس داشتم و واقعا نمی
دونستم عکس العمل کیاوش راجع به حرف هایی که مامان زده چی میشه .
من خودم نمی تونستم حضور کیاوش و تحمل کنم و اونم حتما همینطور بود .
- روژان جان شام نمی خوری مگه ؟
تو دلم میگم مامان چه راحته و اصال استرس نداره تازه فکر خوردن شام هم هست ولی خوب اون مادر کیاوش و حرفی
نمی تونه بزنه ولی به من بدبخت حتما یه چیزی میگه . می شناسمش تا حدودی و میدونم االن عصبی می یاد خونه

1401/10/27 22:46

پارت #180

میرم تو آشپزخونه با اینکه گرسنمه ولی میلی به غذا ندارم . مامان و دایه با هم حرف میزنن ولی من ذهنم اینجا
نیست که بدونم چی میگن . فقط منتظر اومدن کیاوش بودم و به ساعت روی دیوار نگاه میکردم .
بعد از اینکه میز و جمع کردم مامان دایه با شب بخیری رفتن تا بخوابن .
- پس روژان جان کیاوش اومد غذاشو گرم کن
باز مامان منو گذاشته بود تو منگنه . کال هر کاری می خواست میکرد و من می دونستم بد منو نمی خواد ولی االن
کیاوش مثل ببر زخمی می یاد خونه و من با اون چی کار کنم .
خیلی وقت بود که رفته بودن تا بخوابن ولی من هنوز داشتم تو پذیرایی قدم میزدم . نمی تونستم برم بخوابم چون
مامان گفته بود غذای کیاوش و گرم کنم . نمی تونستم یه جا بند بشم چون می ترسیدم کیاوش بیاد و همه چی رو سر
من خراب کنه . پشت پنجره ته سالن ایستاده بودم و داشتم به شهر نگاه میکردم که در خونه باز شد. پرده رو میندازم
و چند قدم میرم جلوتر . کیاوش و می بینم که وارد خونه شده . برق های سالن نیمه تاریک بود و فکر نکنم منو دیده
بود چون داشت می رفت سمت راهرو .
- کیاوش
سرشو برمیگردونه و به سالن نگاه میکنه . خسته بود ومی تونسم تو اون نور کم هم اینو تو چهره اش ببینم . میرم
جلوتر و سالم میدم
- سالم
یه نگاهی به سر تا پام میکنه و جواب میده . وقتی مامان اینا رفتن تا بخوابن آروم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم یه
تونیک با شلوار پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم . نمی تونستم اونجوری با کیاوش روبرو بشم االن فکر میکنه عاشق
چشم ابروش شدم و می خوام از راه بدرش کنم .
- سالم ، چرا بیداری این موقع شب
دلم براش می سوزه . تا االن این شکلی ندیده بودمش . کال آخه مگه چند بار دیده بودمش ولی تو اون چند بار هم
اینجوری نبود خیلی داغون بود .
- نه ولی اشتها ندارم
- مامان گفت برات غذا گرم کنم
- از دست این مامان
- گرم کنم

1401/10/27 22:47

پارت #181

باشه ، لباسمو عوض کنم می یام .
میره تو اتاقش و منم میرم تا غذاشو گرم کنم . زودتر میز و میچینم و می خوام تا نیومده برم تو اتاقم ولی زودتر از
اتاقش دراومد بیرون .
غذا روو از ماکروفر در می یارم و میزارم رو میز جلوش
- شب بخیر
- میشه چند دقیقه بشینی
مودب شده بود . به جهنم امروز مثل اینکه خیلی کارساز بوده
حاال که عصبانی نبود نمی خواستم من عصبانیش کنمم . یه صندلی می کشم بیرون و می کشم
- اون دکتره که دیگه حرفی نزد
میدونستم منظور از دکتر کی بود
- نه
- دکتر خیلی مودبی بود
- دیدیش مگه
یکم از ساالد میخوره و میگه
- فکر میکردی بی خیال میشم
اصال یه همچین فکری نمی کردم
- نه ولی ..
- فکر می کردی می یام آبرو ریزی راه میندازم
نمی دونم تو قیافم چی دید که لبخند کوچکی نشست گوشه لبش
- واقعا خیلی دوست دارم بدونم منو چطوری شناختی که اون فکر و کردی
سرمو بی هدف تکون میدم
- اینهمه تو اجتماع بودم ، درس خوندم و االن فکری مثل چاله میدونی ها می یام بیمارستان میرم یقه ی یارو رو می
گیرم

1401/10/28 04:38

پارت #182

از حرفاش خندم میگیره ، دقیقه همین فکر و کرده بودم
- دقیقه همین فکر و کرده بودم
با خنده میگه :
- از دست تو
داشت غذا می خورد و من داشتم غذا خوردن اونوو نگاه میکردم . واسه اولین بار که بدون هیچ حرف و حدیثی
روبروی هم نشستیم و
یکم دوغ میریزه و می خوره و به ظرف غذاش نگاه میکنه وای فکرش جای دیگه است
- از زندگیت راضی روژان
امشب واقعا یه چیزیش میشد این کیاوش ، نمی دونم بهار چی گفته و چی شنیده که این جوری شده . اصال عصبانی
نیود بیشتر غمگین بود تا عصبانی .
حرفی نمی زنم که خودش ادامه میده
- من از زندگیم راضی نیستم . زندگیم شده بازار شام . هر کسی می یاد و میره . هر کسی دوست داره توش دخالت
می کنه و من واقعا کم آوردم
- چیزی شده کیاوش ؟
لیوان و تو دستش بازی میده
- خیلی چیزا شده روژان . من نمی دونم واقعا از پس کی باید بربیام . من زندگی آروم می خوام ، زندگی خودمو . نه
اینکه اطرافیانم منو با کاراشون تحت نظر بگیرن و از دور برام تصمیم بگیرن
نمی دونستم منظورش مامان بود یا یه آدم دیگه ولی در اصل موضوع فرقی نمی کرد ، کیاوشم مثل من بود و نمی
خواست کسی تو زندگیش دخالت کنه
- به خاطر حرف هایی که مامان به بهار زد ناراحتی ؟
نگاهم میکنه ، انقدر نگاهش سنگین که احساس می کنم دارم می شکنم
- نمی دونم چی گفت ولی این یدونه اشه ، ولی مهمترینش نیست
- من با بهار مشکلی ندارم ، یعنی در اصل من یهو افتادم وسط زندگی شما دو تا
هنوز داره نگاهم میکنه ، به خودم جرات می دم و نگاهش میکنم و می خوام یه جورایی بحث و عوض کنم

1401/10/28 04:38

پارت #185

ولی هیچ وقت بهش جدی فکر نکردم
آب دهنمو قورت میدم ، گفتم یه حرف جدید بزن ولی نه این حرفمو
- میر حسین وقتی بهم گفت باید با یه دختر ایل ازدواج کردم بهار و بهانه کردم تا بتونم از زیرش در برم ولی نشد .
بهار برام جدی نبود ولی از اون روزی که به میر حسین اون حرفارو زدم یه جورایی می خواستم بهش ثابت کنم که
حرفام راست بوده ولی در واقع هیچ وقت به بهار جدی فکر نکرده بود .
داشت این حرفارو به من میزد در صورتی که نگاهش سمت دیگه ی اتاق خیره به چیزی بود که من تو اون تاریکی نمی
دیدم .
- بهار خیلی دور بود از ایده آل های همسر آینده ی منه
- امروز که داشت می یومد تو خونه شال از سرش افتاده بود
اینو میگم و خودم تازه می فهمم چه حرف احمقانه ای زدم . *** ... *** . تو حرف نزنی که نمیگه اللی . مثال می
خواستی بهش دلداری بدی با اون حرف بیشتر خودمو پیشش ضایع کردم با این افکار بچه گونم .
نگاهم میزنه و با لبخند سرشو تکون میده
- بهار دختر بدی نیست ولی با دخترایی که تو خانواده و ایل من هستند خیلی فرق میکنه . ما تفاوت های فاحشی با
هم داریم . شاید بعضی وقت ها مقایسه میکردم بهار و بهش گوشزد می کردم ولی بهار نمی تونست تغییر کنه . شاید
اگه یکم اخالقشو تغییر میداد می تونستم روش فکر کنم ولی االن نه .
- پس چرا باهاش موندی و به همه گفتی می خوای باهاش ازدواج کنی
- روژان من یه بچه ی 03 ساله نیستم یا یه پسر 08 ساله که دیگران برام تصمیم بگیرن ، می خواستم بهشون نشون
بدم که خودم می خوام واسه زندگیم تصمیم بگیرم
آروم زیر لب میگم
- درک می کنم
- واسه هردومون خیلی سخته و دیگران با حرف هاشون سخت تر میکنن
نوازش دستش هنوز ادامه داره ، امشب حالش خوب نیست ، دلم واسه هر دومون می سوزه
- بهار چی میشه ؟
سرشو تکون میده
- میره پی زندگی خودش

1401/10/28 04:42

پارت #186

ناراحت نمیشی
دوباره یه نگاهی بهم میندازه و دستمو یه کوچولو فشار میده
- من بچه نیستم روژان و از اول می دونستم بودن با بهار یه جایی باید تموم بشه
- پس اون چی ، اونم میدونست
- من هیچ وقتی در مورد آینده باهاش حرف نرده بودم . اما وقتی تو اومدی تو زندگیم حسادت اون بیشتر شده بود
ولی اصال ارتباطی به رابطه ی ما نداشت .
- پس مامان الکی انقدر حرص خورد
- الکی که نبود به جای اون همه حرصی که من خوردم ، حرص خورد
چند دقیقه ای بود دوباره رفته بود تو فکر و من خیلی خوابم م یومد ، چشمام سنگین شده بود .
- چیزی نمی خوای برات بیارم
نگاهم میکنه
- نه مرسی ت برو بخواب
- پس اول اینا روو جمع کنم
- جمع میکنم ، تو االن بیهوش میشی از خواب
می خندم
- خوابم می یاد ولی نه در حد بیهوشی
از رو صندلی بلند میشه ، نگاهم میکنه
- روژان
- بله
- من واقعا متاسفم بابت کارای قبل
- مهم نیست کیاوش ، خودتو اذیت نکن
و واقعا تو اون لحظه هیچی مهم نبود . جلوی من یه مردی نشسته بود که سر رشته ی زندگیش رو از دستش درآورده
بودنند و من درک میکردم چه حالی داره

1401/10/28 04:43

پارت #187

بخوام بیشتر بشناسمت روژان
سکوت میکنم و فقط با شب بخیری از آشپزخونه در می یام بیرون و میمر سمت اتاقم و سرم به بالش نرسیده خوابم
برد .
*******
چند روزی بود که صبح ها با هم صبحونه می خوردیم هر چهارتامون . از اون روز دیگه هیچ *** حرفی از بهار نزده
بود و فقط با کیاوش در حد سالم و حالت خوبه حرف زدم البته اینم بگم اون حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشته بود و می
دونستم شرایط بهش فشار آورده بوده که برخورد های قبلش بد بودند ولی خوب من مهربون بودنشم دیده بودم .
امروز از صبح مامان میگفت که دلشوره دارم و این دلشورشم به من سرایت کرده بود . همش منتظر بودم تا اتفاق بدی
بیوفته که با زنگ تلفن و خبر بدی که دادند روزمون تکمیل شده بود . مامان حالش خوب نبود . پدر کیاوش یه تصادف
داشت و االن تو بیمارستان بود و همه ناراحت بودیم . نمی دونستمم چه طوری به کیاوش بگم ولی باید می رفت و بلیط
می گرفت واسه مامان که برگرده . دایه داشت آب قندی رو که برای مامان آماده کرده بود بهش می داد که منم رفتم
سراغ تلفن و شماره کیاوش و گرفتم . فقط یه بار اون روز که نگران دایه بودم بهش زنگ زده بودم
- الو
- بله
- کیاوش کجایی ..؟
آخه به تو چه که کجاست ، حرفتو بزن .
- تو شرکت ، اتفاقی افتاده ؟
- نه فقط یه مشکل کوچکی به وجود اومده
- مامان خوبه ؟
- آره خوبه ولی میر حسین زنگ زد و گفت که بابات با ماشین یه تصادف کوچک داشته و االن بیمارستانه .
- به میر حسین زنگ میزنم
گوشی رو قطع کرد و من نفس حبس شدمو می دم بیرون . چه قدر بد بود که همچین خبرای ناخوشایندی رو بدی به
کسی .
چند دقیه بعد تلفن زنگ خورد

1401/10/28 04:45

پارت #188

الو روژان
- بله
- مامان کجاست ؟
- تو اتاق دراز کشیده
مامان بی تابی می کرد و من واقعا نمی دونستم باید االن چی کار کنم
- با میر حسین حرف زدم ، تصادف خطرناکی نبوده
- وای خدایا شکر ، پس چرا بیمارستانن ؟
- مثل اینکه دستش شکته .
- به مامان بگم
- بگی هم االن باور نمی کنه ، می دونم تا بابا رو نبینه آروم نمی شه
- پس چی کار کنم من االن
- تو حالت خوبه ؟
حالم خوب نبود ، استرس و نگرانی صبح ، اون تلفن و بعد حال مامان حال منم خراب کرده بود . دایه پیش مامان بود و
من نمی دونستم باید چی کار کنم ، هیچ وقت تو یه همچین شرایطی گیر نکرده بودم . رو قلبم یه فشاری بود
- نه ، بیا کیاوش
- می یام عزیزم ، چیزی نیست ، یه لیوان آب بخور و سعی کن به خودت مسلط باشی . فقط ترسیدی . اتفاق خیلی
بدی نیوفتاده
لحن آرومش حالمو بهتر کرده بود .
- من تا نیم ساعت دیگه خونم ، اول میرم یه آژانس بلیط می گیرم بعد می یام
باشه ای میگم و تلفن و قطع می کنم و میرم پیش مامان . مامان رو تخت دراز کشیده کنار تخت رو زمین می شینم
- خوبید مامان ؟
- خوبم عزیزم ، تو چرا رنگت پریده
- نه خوبم

1401/10/28 04:46

پارت #189

کیاوش گفت فقط دستشون شکسته
- خدا کنه ، خدا کنه
خیلی پدر کیاوش و دوست داشت که اینجوری براش بی تابی میکرد . جالب بود برام خیلی زیاد .
من کنار مامان ام و دایه بیرون . در آروم باز میشه ، با صدای باز شدن در سرمو برمیگردونم ،کیاوش می یاد داخل .
همونجوری نگاهش م یکنم تا نزدیک تر
میشه .
- اومدی کیاوش
- اومدم مامان چت شد ؟
- از دست پدر تو
- چیز نیست مامان ، فقط یکی از دستاش شکسته
مامان رو تخت نیمخر میشه و به من لبخند میزنه .
- برسم اونجا دست دیگشم می شکنم
- ای بابا ، پدر بیچاره من
- همین پدر تو بیچاره است
میشنه کنار مامان
- بهتری ، روژان می گفت حالت خوب نیست
- روژانم و هم ترسوندم
سرموو تکون میدم
- نه مامان ، این چه حرفیه
کیاوش پیشونی مامانشو می بوسه
- مامان جان بلیط گرفتم . 6 حاضر باشید راه می یوفتیم .
- مرسی پسرم ، دلشوره دارم تا نبینمش دلم آروم نمیشه
- پس آماده باشید منم یه دوش بگیرم میریم

1401/10/28 04:48

پارت #190

کیاوش از اتاق میره بیرون ولی من خیره شدم به اون چهار تا بلیطی که کنار تخت پیشه مامان . چرا چهار تا مگه قرار
بود همه بریم . مامان رد نگاهمو دنبال میکنه و به بلیط ها میرسه و من می بینم لبخند میزنه
- پاشو دخترم ، باید آماده بشیم
آب دهنمو قورت میدم
- همه می ریم ؟
- حتما دیگه ، چهار تا بلیط گرفته
همون موقع دایه می یاد تو اتاق
- کیاوش خان گفتن همه می ریم
منو کجا می خوان ببرن آخه ، من کار و زندگی دارم
- دخترم کیاوش خان کارت داشت
یه نگاهی به مامان و دایه می کنم و بلند میشم . از تو آشپزخونه صدا می یومد . رفتم سمت آشپزخونه کیاوش پشت
میز نشسته بود . میرم جلوتر داشت نهار می خورد .
- نهار نخورده بودم
سرمو تکونم میدم
- چهار تا بلیط گرفتم
نگاهش میکنم
- می تونی دو سه روزی نری بیمارستان دیگه
من شیفتی میرفتم بیمارستان ولی دلم نمی خواست برگردم به اون شهر ، دلم نمی خواست دوباره صحنه هایی و ببینم
و با کسایی برخورد کنم که دوست ندارم .
بی هدف سرمو تکون میدم . نمی دونم چی بگم و فقط سرمو تکون میدم
- پس برو آمادشو ، بابا رو ببینیم زود برمیگردیم ، نگران نباش
از آشپزخونه در می یام بیرون . نگران اون نبودم . نگران اتفاق هایی بودم که قرار بود بیوفته . نگران برخورد آدم هایی
بودم که قرار بود ببینمشون . نگرانی من چیز دیگه ای بود

1401/10/28 04:48

پارت #191

میر تو اتاقم و رو تخت میشینم . نمی تونستم برگردم . دستم به هیچ کاری نمی رفت . دوست نداشتم برگردم به
شهری که مردمش زندگیمو عوض کردن .
چرا همه باید بریم . منو دایه می مونیدم دیگه . اصال من نمی رم . میرم میگم که من کار دارم و نمی تونم بیام . ولی نه
روم نمیشه برم چی بگم االن آخه .
باید برم پیش مامان . میرم تو اتاق . مامان داره لباس هاشو تو چمدون میزاره دایه هم همینطور .
- مامان
- جانم عزیزم
این پا و اون پا میکنم
- میشه من نیام
- چرا دخترم
- آخه من
بلند میشه و کنار من می ایسته و دستمو میگیره
- باید با خانواده آشنا بشی ، دوست نداری پدر کیاوش و ببین همینطور خواهراشو
- من دوست ندارم دوباره به اون شهر برگردم
- روژان جان آدم باید با واقعیت های زندگیش روبرو بشه و تو باید این کار و انجام بدی
- من آمادگیشو ندارم ، اونم االن
- آمادگی پیدا نمی کنی تا وقتی تو شرایطش قرار نگیری
- من اونجا تو اون عمارت
- درسته ممکنه اتفاق هایی پیش بیاد ولی این اتفاق باید بیوفته
- مامان
- قوی باش ، مثل همیشه
از مامانم کاری برنمی یاد ، نمی دونم باید چی کار کنم . برمیگردم تو اتاقم ساعت 5 شده و من هنوز رو تخت نشستم

1401/10/28 04:49

پارت #192

هنوز هم بعد از حرف های مامان دلم نمی خواد برم باهاشون . اصال چه دلیلی داره من یک کاره بلند بشم با اونا برم
ولی باز نمی دونم باید چی کار کنم و از سر اجبار بلند میشم و وسایل ضروریمو جمع میکنم تو کولم .
بعد از اینکه کارم تموم شد به مریم زنگ میزنم و میگم که چی شده و انقدر مسخره بازی در می یاره که نگو . قرار شد
فردا شب به جای من بره و من بعد از اینکه برگشتم یه شیفت به جاش برم .
با هم میرم سمت فرودگاه ، هر *** تو فکرای خودش بود ولی من بیشتر از همه استرس داشتم . یه جورایی داشتم
میرفتم تو دهن شیر . نمی دونم واال من بدبخت و چه با شما اومدن . یاد مادر سپهر که می یوفتم حالم منقلب میشه ،
با اونا چی کار کنم ...؟
شاید برم نازگلم ببینم ، ولی نمیشه ، اگه برم و منو یکی ببینه .
خوب ببینه ، مگه کار اشتباهی کردم که االن باید از عکس العمل خانوادم بترسم . ولی فکر خوبیه . می رم باهاشون ،
شاید کیاوش اجازه داد یه سر برم عمارت آقابک .
واقعا می خواستم برم .... نه ، ولی ته دلم دلتنگ بودم ، دوست دارم برم ببینم اونجا چه خبره االن ، بعد از رفتن من چه
اتفاق هایی افتاده دوست دارم برم و ببینم که اصال به یاد من بودنند یا نه .
من روژانم ، دختری ک تنهایی بار سنگین مشکالتشو به دوش می کشه ، می رم و می بینمشون و خیلی حرف ها دارم
که بهشون بزنم .
کیاوش
نیم ساعت بعد از اینکه با روژان پشت تلفن بحث کردم رهام زنگ زد که برم جایی . نمی دونستم چی کار دارن ولی یه
کافی شاب قرار گذاشته بودن که که خوب بعد از جلسه کاری رفتم پیششون .
اما قبل از اینکه به جایی که قرار گذاشته بودیم برسم میر حسین زنگ زد . نمی دونستم واقعا چطوری از همه ی کارای
ما خبر داشت ، سیاست کاریش چی بود که بعد از اینهمه سال ، اونم از راه دور می تونست هر کاری که ما می کنیم
بفهمه . اون حرف میزد و من هر لحظه عرق سردی می نشست رو پیشونیم . از همه چی گفت ولی منفقط سکوت کردم
، حرفی نداشتم که بزنم ، دفاعی نبود که بکنم ولی خودم می دونستم که میر حسین دروغ تو کارش نیست . دروغ و
یه ابزار نم یکنه تا به خواسته هاش برسه . بهار مال من نبود . دوسش داشتم و یه جورایی می خواستم با اون از شر این
زندگی اجباری خالص بشم ولی با این حرف های میر حسین آبی پاکی رو ریخته بود رو دستم ، نه میر حسین بلکه
بهار با کارایی که کرده بود . آزادی داشت و من مخالف نبودم با آزادی ولی بهار یه خط قرمز و رد کرده بود که این
واسه میر حسین قابل هضم نیست و حتی نه برای من .
نگران بودم ، دوسش داشتم ولی با اون حرف میر حسین انگاری همه بارهای دنیا افتاد رو شونم افتاده بود . بهار مال
دنیایمن نبود ومن از اول

1401/10/28 04:50

اینو می دونستم ولی دیگه این کارش صبرمو تموم کرده بود . اون دختر االن تو خونه ی من

1401/10/28 04:50

پارت #193

بود تا مادرم آشنا بشه ولی میر حسین همه ی چی رو بد موقع رو کرده بود مگه نه اینکه من میخواستم با بودن بهار ،
حضور روژان و از زندگیم کمرنگ تر کنم ولی االن خیلی هم موفق نشده بودم .
اون شب صحبت با روژان بعد از حرف هایی که میر حسین بهم زد آرام کننده بود . تو اون ساعت شب همه چی تو
سکوت فرو رفته بود ، بعد از اون همه کشمکش ، کلنجار رفتن با خودم و افکارم تو خونه آروم شده بودم .
تو همین چند ساعت تکلیف خودم و با زندگیم مشخص کرده بودم . بهاز زیبا بود ، خواستنی بود ولی حرف های میر
حسین حرف هایی که همیشه رهام به شوخی بهم می گفت حاال جدی جدی به رخم کشیده شده بود . رهام
میدذونست بهار داره خط قرمز های زندگی من و رد م یکنه و تو لفافه و با شوخی می گفت ولی امروز میر حسین این
حرف ها رو رک و صریح برام باز کرده بودذ . شاید می خواست با گیش کشیدن موضوع بهار به بقیه ثابت کنم که می
تونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم ولی االن چی ، چی می خواستم چی شد .
بعد از تماس روژان خیلی نگران شده بودمم ، میر حسین حتما با من تماس گرفته ، گوشی مو که نگاه می کنم چند تا
تماس ناموفق از میر حسین افتاده .فوری شماره گوشیشو می گیرم تا باهاش حرف بزنم . تو عمارت بود و این یعنی
موضوع زیاد حادی نیست . تصادف جدی نبوده و فقط دستش شکسته بود و دکتر واسه اطمینان از اینکه به سرش
ضربه ای نخورده باشه امشب و تو بیمارستان نگه می داشتند .پبعد از اینکه با میر حسین حرف میزنم ، به خونه زنگ
می زنم و تا ببینم اوضاع چطوره . میرم تا بلیط بگیرم ، می دونم مامان تا بابا رو نبینه آروم قرار نداره
با چهار تا بلیط سوار ماشین می شم و مستقیم می رونم به سمت خونه . واسه چند ساعت دیگه پرواز داشتند و بایذ
زودتر میرسیذم خونه .
خودمم می خواستم برذم و دلم نمی خواست دایه و روژان تنها بمونن ، میدونم شاید واسه روژان کمی سخت باشه ولی
باید این راه و بریم .
قیافه ی روژان نشون میداد که دل رفتن نداره ولی چیزی هم مبنی بر نرفتن به زبون نیاورد به رهام هماهنگ می کنم
و می کنم و میگم که چه اتفاقی افتاده ، اگه رهام نبود من تا االن صد دفعه ورشکست شده بودم .
قبل از اینکه سوار هوایپما بشیم به عمارت زنگ میزنم و میگکم که کی میرسیم و یه نفر و بفرستن دنبالمون .
از فرودگاه که بیرون می یام سامان و می بینم که تکیه داده به ماشین و داره جای دیگه ای رو نگاه میم کنم ، به
اونجایی که نگاه میکرد نگاه کردم ، میخ شده بود رو دو تا دختر چمدون به دست که کنار خیابون وایستاده بودنند . ما
رو می بینه و دستی تکون میده . با لبخند می یاد سمتون و چمدون مامان و از دستم میگیره
-سالم سامان خان ،

1401/10/28 04:51

احوال شما￾سالم داداش
با هم دست میدیم و سامان با مامان و دایه احوالپرسی میکنه . روژان نزدیک مامان ایستاده و سرش پایین بود

1401/10/28 04:51

پارت #194

نگاهشو از رو زمین میگیره و به سامان نگاه میکنه￾سالم خانم
-سالم
به سامان که هنوز دارهه روژان و نگاه میکنه میگم :
رو به مامان میکنه ، با خنده میگه￾بیکار بودم گفتم من بیام استقبال￾تو اومدی چرا ؟
مامان هولش میده سمت ماشین￾راستی بال دور زن عمو
- برو بچه
آخه قضیه تصادف کردنای بابا ، یه قضیه ی همیشگی بود . هواسش موقع رانندگی جمع همه چی بود اال رانندگی .
با خنده میریم سمت ماشین . سامان چمدون های مامان و دایه رو می زاره صندوق عقب . روژان کناری ایستاده و داره
با بنده کولش بازی می کنه . شلواری لی با کتونی های طوسی ، صورتی تضاد جالبی شده . مانتو مشکی نه چندان
بلندش با اون مقنعه ای که سرش کرده بود مثل بچه های دبیرستانی شده بود . بند کولشو محکم تو دستش گرفته و
داره باهاش بازی میکنه . نمی دونم االن تو چه فکریه ، ولی می دونم تو ذهنش االن قیامت بود .
سوار می شیم و میرم سمت عمارت ، هوا تاریک و سرد بود ولی نه اونقدر که آدمو اذیت کنه
- سامان جان ، اول منو ببر بیمارستان
- زن عمو شبه که ، بریم صبح با هم می یایم
- نه پسرم نگرانشم
- بادمجون بم آفت نداره زن عمو نگران نباشید
مامان و دایه یه دور از جون بلند باالیی میگن و من به این اداهای سامان می خندم . از آینه بغل ماشین روژان و می
بینم که داره به خیابون ها نگاه میکنه . خودش اینجا بود ولی فکرش جای دیگه ای بود

1401/10/28 04:58

پارت #195

سامان مسیر بیمارستان و میره . به بیمارستان که می رسیم ، منم و مامان و سامان با هم از ماشین پیاده میشیم و
میره داخل . به سختی اجازه دادن چند دقیقه ای ببینیمش و چوت اتاق خصوصی بود اجازه دادن همراه داشته باشه و
مامان پیشش موند . با کلی حرف که مواظب روژان باشم اجازه داد تا برگردیم تو ماشین .
خسته بودم و به شدت خوابم می یومد ولی میدونم االن باید بریم عمارت و اول از همه بریم دیدن میر حسین .
سوار ماشین که میشیم دایه از حال بابا می پرسه
- چطور بود پسرم ؟
- توپ بود دایه فقط خودشو داشت واسه زن عمو لوس میکرد
- خجالت بکش سامان
روژان سرشو تکیه داده به صندلی و خوابش برده . یه دست موهای بافته شده اش از زیر مقتعه اومده بیرون و معلوم
شده . موهای براقی داشت به سیاهی شب .
- کم چرت و پرت بگو ، برو عمارت هممون خسته ایم
- او انگار از کجا اومده ، بابا تهران همین بغله ها .
- آروم حرف بزن ، روژان خوابه .
سامان از آیینه نگاهی به روژان میندازه
- اوف چه خوش خواب
با مشت به بازوش می کوبم و آروم میگم
- دِ... برو خونه دیگه
سرشو با حالت ناراحت کننده ای تکون میده
- آدم انقدر زن دوست . ..؟ مثل پدرت باش ، ببین زن عمو چقدر از عمو حساب میبره
خودش میگه و شروع میکنه به خندیدن ، دایه هم ریز ریز می خنده و من جلوی خودمو می گیرم تا نخندم
- زهر مار ، راه بیفت
حدودا نیم ساعتی طول کشید تا برسیم عمارت ، تو راه سامان اونقدر چرت و پرت بهم بافت که دیگه دل درد گرفتم از
خنده . سامان پسره عموم بود . میر حسین کال 4 تا پسر داره و دو تا دختر که هر کدومشون بچه های زیادی دارن .
خانواده پر جمعیت میر حسین بختیاری

1401/10/28 04:58