رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

پاسخ به

من تا الان کار داشتم

بزار بزار من هنوزم کار دارم

1401/09/24 11:07

پاسخ به

اماده باشید پارت های زیادی داریم امروز

جون???

1401/09/24 11:07

پاسخ به

اماده باشید پارت های زیادی داریم امروز

?

1401/09/24 11:07

پاسخ به

نمیذاره که

??

1401/09/24 11:07

منم دارم جوجمو میخابونم برم به کارام برسم

1401/09/24 11:07

عروس برادرم✨♥️
#Part146?

اخم هاش بیشتر توهم رفت :

_گمشو.. گمشو.. جمع جور کن .. بزن بیرون..‌رو اعصابم‌ داری راه میری..

وقت مسخره بازی ندارم.

با بغض فقد نگاهش کردم‌

با اخم خیره بهم غرید

_هاا؟؟

قطره اشکی از گوشه چشمم‌ فرو ریخت

_تو چی‌کار کردی با من؟؟؟

پوزخندش عمق بیشتری گرفت

_دیشب یه چیز دیگه میگفتی خانمی.. خودت دلت می خواست با من باشی!

با بهت نگاهش کردم‌ که جلو اومد

و بازومو تو دستش اسیر کرد سرشو خم کرد نفس های داغش به گوشم برخورد می کرد

_خودت لمس دست هام رو خواسته بودی!
خودت
بودی که میگفتی ادامه بده ..

اون تو بودی که خودت آمادگی نشون دادی و منو وادار کردی بچه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:09

عروس برادرم✨♥️
#Part147?

با بهت نگاهم خیره به دیوار روبه رو بود

اشک هام‌ می ریخت چرا من چیزی یادم نمی اومد؟؟

آب دهنم‌و قورت دادم‌ و با بغض برگشتم سمتش

_ تو دروغ میگی!.. مثل سگ دروغ میگی.

پوزخند زد

_م....وب خوردی همه چی یادت رفته!..

نکنه یادت رفته من اربابتم؟؟ دلت تن...یه شدن میخواد؟

زیر لب آروم غر زد:

_چقدر کم ظرفیتی!.. دیشبم‌ زیر دست‌ هام‌ غش کردی!

چشم هام گرد شد.

مغزم داشت می ترکید از حجوم‌ حرف ها‌...

کاری که دیشب باهام‌ کرد بس نبود؟

_ یالا خودتو جمع کن تا جمعت نکردم.. گمشو‌ بیرون.

دستم‌ رو جلو صورتم‌ گرفتم‌ و اشک هام‌ بیشتر از قبل از چشم هام فرو ریخت.

حرف های خان زاده و اتفاق دیشب مثل یه فیلم‌ از جلو چشم هام رد شد

خدایا من چی کار کردم با خودم؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:09

عروس برادرم✨♥️
#Part148?

خان زاده با حرص منو‌‌ از روی تخت بلند کرد

که پتو از دورم‌‌ افتاد

بی توجه به افتادنش‌ تو صورت جمع شده از دردم‌

فریاد زد

_چته آبغوره گرفتی پد...ر...گ؟؟ مگه دیشب خودت نخواسته بودی؟؟

با هق هق و چشم های پف کرده نگاهش کردم

کل بدنم‌‌می‌لرزید..

این بار می ترسیدم‌‌ ازش از لم...س کردن انگشتاش‌ هم واهمه داشتم.

حتی جون نداشتم‌ خم بشم

و پتو رو دور خودم‌ بپیچونم.

هقی زدم

_دی..دی..دیشب..خو..خودت‌.. مجبورم‌ کردی!

هیچی نگفت و فقد نگاهم کرد

نگاهم‌ به پشت‌ سرش افتاد.. خودم‌رو تو آیینه دیدم‌
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:09

عروس برادرم✨♥️
#Part149?

هیچی نگفت و فقد نگاهم کرد

نگاهم‌ به پشت‌ سرش افتاد..

خودم‌رو تو آیینه دیدم‌

بدنم‌ کب...ود و خ..ن

مرده بود و صورت خشک شده از اشک و لب های خشک!

این من‌ بودم؟؟ این‌.. این دلیار بود؟

بازومو فشرد که نگاهم‌ خیره شد به
صورتش

با لحنی‌ خشن جوری که آدم ازش حساب میبرد غرید

_ بچه جون حواست باشه..

از این اتفاق کسی بشنوه ..

بد بلایی به سرت میاد افتاد؟

دیگه هم‌ این دورو ورا پیدات نشه هرری.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:09

عروس برادرم✨♥️
#Part150?

لب های خشک شده امو‌ از هم‌‌ باز کردم‌

و با صدایی که به سختی بالا میومد

سکوت عذاب اورمو‌‌ شکستم و

به حرف اومدم .

_چ..چرا...با..بازی‌..بازیم‌ دادی؟..

اگ.اگه.. اون

کوفتیو‌ ..بهم..نمیدادی..هیچ..هیچوقت..ای.. این ..اتفاق..نمی افتاد!

اشک‌هام‌ ریخت که یهو

منو محکم‌ روی تخت پرت کرد..

صورتم‌ از درد جمع شد و اخی از لب هام‌خارج

_ اه ..
گمشو بیرون بدجور رو اعصاب من تاتی تاتی میکنی..

همون که شنوفتی‌ دیشب خودت خواستی

بچه جون انقدر بهت خوش گذشت هیچی یادت نیس؟..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:10

عروس برادرم✨♥️
#Part151?


لباس هامو از روی زمین‌ جمع کرد و تو صورتم‌
انداخت:

_ بپوش ..بزن به‌چاک ریختت‌و نبینم!

با درد لباس‌ هامو‌ تو دستم‌ گرفتم..

هیچ‌قت نمی‌بخشمت‌‌ خان‌زاده اشغال!
تموم‌ آروزهامو‌ ازم‌ گرفتی!

کاری باهام کردی که من ن..جس و کثیف بدونم خودمو!

هزارتا گناه به جونم‌ انداختی

اشک هام‌ می ریخت و یه تیکه از لباس دیگم‌ رو به تن‌میکردم

لباس هامو که پوشیدم‌ با بدن لرزونم‌ روسریم‌ رو سرم کردم

موهام‌ کلا باز بود و کش مو‌م‌ رو پیدا نمی کردم‌.

همون طور با موهای باز و پاهای لرزون از کنارش گذشتم‌

یهو چیزی یادم اومد برگشتم‌ سمتش آب دهنمو قورت دادم‌ و با خجالت‌ لب زدم

_میشه رو تختی رو یه... یه جا قایم کنید؟ بعدا..بعدا می..‌می.. شورم ..!

سرش رو با اخم‌‌بالا انداخت

_نمی‌‌خواد.. ميندازم دور!
سدم‌رو تکون دادم‌ دستگیره در رو کشیدم با حرفی که زد تو جام متوقف شدم

_انقدر حالت رو نِزار نگیر که کسی رقبت نکنه نگاهت کنه


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:10

عروس برادرم✨♥️
#Part152?

برگشتم‌ سمتش نگاه اشکیمو‌ دوختم‌‌ بهش :

_توقع دارید بالا و پایین بپرم ..

. و از خوشحالی ذوق مرگ بشم؟؟

کی تا حالا این اتفاق براش افتاده که من دومی باشم و این حالم باشه؟

تنها نگاهم کرد و چیزی نگفت

حرف اخرمو با بغض و تنفر

با صدای بلندی رو بهش داد زدم

_ازت متنفرم‌ خانن زاده.. هی..هیچ وقت

نمی بخشمت پست فط
...رت!

_هی بفهم‌ چی زر زر میکنی!

نزار بلایی که دیشب سرت نیومد بدتر از اونو سرت بیارم..

دیشب باید انقدر درد میکشیدی‌ تا میمردی! ..

نشد متاسفانه!

دوست داری الان پیادش کنم روت؟؟؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:11

عروس برادرم✨♥️
#Part153?

اون هر حرفی رو بزنه روش میمونه.. بهم‌ ثابت شده!

دیگه هیچی برام‌ مهم‌ نیست!

تنها چیزی که داشتم‌ رو ازم‌ گرفت دیگه چه بلایی بدتر این بود؟

نفسم‌‌رو محکم‌‌ بیرون دادم‌ و از اتاق بیرون‌زدم‌‌
بره به درک!

پاهام‌ می لرزید و درست نمی تونستم‌ مثل همیشه راه برم‌ ..

د..رد..م‌‌ هر لحظه بیشترمیشد.

آروم‌ از پله ها پایین رفتم‌

تو آشپزخونه هرکس مشغول کاری بود

باید جوری به سمت‌بیرون میرفتم‌ و دست و صورتم‌ رو می شستم!

اصلا نمی دونستم‌‌ صبحه‌ یا ظهر؟

حالا چ دروغی سر هم می کردم‌ که دیشب حضور نداشتم اتاق خدمتکارا؟

آروم و پاورچین‌ پاورچین‌ به سمت‌ در عمارت راه افتادم دستم‌ که روی دستگیره نشست ..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:12

عروس برادرم✨♥️
#Part154?

با صدای پشت سرم‌ چشم هام‌ رو روی هم‌ فشردم

به سمتش برگشتم با سر پایین افتاده... !!

جرئت نمی‌کردم نگاهش کنم.

حکیمه جلو اومد

_بچه مگه با تو نیستم؟؟ اومدی اینجا کار کنی کمک دست مامانت باشی یا غیب شی؟؟

به خانم‌‌ بزرگ‌ خبر بدم پرتت کنه بیرون؟

ای خدا چی جوابش رو بدم ..

نمی تونستم‌‌رو پا زیاد بمونم‌ .. کل بدنم‌ سست بود..

بازومو کشید و منو هل داد به سمت آشپزخونه

_گمشو برو میز صبحانه رو حاضر کن ..

الاناس‌ مهمون‌ های آقا بیدار شن.

نفرتم گرفت از این آقای زورگو!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:12

عروس برادرم✨♥️
#Part155?

با بغض نگاهش کردم...

کدوم‌ دختری درست بعد

از روزی که پا از دنیای

دخترونش برداشت کلفتی میکنه؟

مگه نباید شوهرش کنارش باشه و دست نوازش به سرش بکشع!

اصلا کدوم دختری ب*دون ازدواج این بلا سرش اومده؟

منم مثل فاطمه بازیچه خان زاده شدم...

منم بازی داد به روش خودش!

طوری که انگار خودم خواسته بودم و میلم‌به اون کار بود!
ولی من اون موقع تو شرایطی‌ نبودم که بتونم بگذرم


سرم رو تکون دادم‌ ..

_چ..چشم خانم‌.

حس میکردم‌ ..
بوی خ..ون‌ خشک شده روی تنم‌ تو اطراف پیچیده‌ ..

و الان میفهمن‌ که دیشب چه اتفاقی افتاده.

_ تا این موقع روز کدوم گوری بودی؟!

لبم رو گزیدم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:12

عروس برادرم✨♥️
#Part156?

_نگفتی کجا بودی؟

لبم رو گزیدم خدایا منو ببخش! از دیشب دارم یک سر گناه مرتکب میشم.

نمی تونستم‌ از جام تکون بخورم .. مجبور ..مجبور بودم‌ تو سالن همون طور خشک بمونم ی گوشه تا صبح.‌.


سرش رو با تاسف تکون داد

_جایی هم کثیف شده؟

مکثی کردم و سرمو تکون دادم.

_نه..

با اخم‌ و تردید به بیرون عمارت اشاره زد میدونستم‌ حرفمو‌ باور نکرد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:12

عروس برادرم✨♥️
#Part157?


سرم رو تکون دادم و برگشتم‌ که س*ینه به س*ینه خان زاده شدم

با ژست همیگیش‌ دست تو جیب ایستاده بود
با پوزخند نگاهم کرد.

حکیمه‌ گفت

_سلام صبحتون‌ بخیر خان زاده بشینید الان میایم میز رو می چینیم..

خان زاده با اخم‌نگاهی به سر تا پای من کرد

رو به حکیمه‌ سر تکون داد

بدون حرفی از کنارش گذشتم...توقع سلام داشت؟

و به سمت اتاق خدمتکارا‌ رفتم.

میز رو سریع چیدم‌ با کمک‌ یکی دیگه از خدمتکارا‌ .

داشتم‌ ضعف می رفتم از گشنگی و بوی غذا های روی میز که به مشامم‌ می رسید

دل‌ضعفم بیشتر می‌شد.

نفسم‌ رو آه مانند بیرون دادم‌ نمی تونستم‌ روی پاهام‌ بِ‌ایستم

ولی بازم مجبور بودم‌..

باید زودتر از این جا برم.. دیگه دلم‌نمیخواد اینجا کار کنم.

خان زاده همراه اون چند نفر وارد شدن

و روی صندلی ها جاگیر شدن.

مشغول خوردن شدن

و منو زینب هم‌ گوشه‌ ای ایستادیم

که اگر چیزی نیاز داشتن‌ به دستشون بدیم.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:12

عروس برادرم✨♥️
#Part158?

فشارِ محکمی‌ به دلم‌ وارد کردم‌

که شاید کمی از دردش کم بشه..

دل درد .. در کنار گرسنگیم‌ داشت امونم‌ رو می برید .

صورتم‌ زرد زرد و لب هام‌ سفید از فشار درد زیادم.

اشک تو چشم هام حلقه بست ..

نگاه خیره ای رو روی خودم‌ حس می‌‌کردم‌

فکر کنم‌ خان زاده بود...!

سرم رو بالا اوردم‌

ولی برخلاف تصورم‌ بهراد بود.

سریع نگاهم‌ رو ازش گرفتم‌..

_هی تو!

با من بود؟

با تعجب نگاهم‌‌ بازم‌ روش ثابت شد.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:13

عروس برادرم✨♥️
#Part159?

با سر به کنارش اشاره کرد

_ بیا اینجا ببینم.

همه بیخیال مشغول میل کردن صبحانه بودن.

خان زاده

هم‌‌بی تفاوت‌ چاییش‌ رو می‌خورد.

آب دهنمو قورت دادم‌ و از جام تکون نخوردم‌

نمی دونستم‌ با منه یا زینب؟

زینب جلو رفت و گفت

_بله آقا..

نگاه بهراد رو من بود

ولی به زینب گفت
هت
_این لیوان‌‌رو ببر عوض کن..

لبه‌ش‌ شکسته!

زینب سر تکون داد

_ چشم آقا...


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:13

عروس برادرم✨♥️
#Part160?


ای کاش می تونستم‌ ترک کنم‌ اینجا رو..

چرا باید مسئولیت‌ این کارا برعهده من باشه؟

خدمتکار اینجا کم بود؟

زینب که رفت..

بهراد به صندلی تکیه داده و بیخیال گفت

_هامین‌ کی دیشب ز...ی..ت‌‌ بوده؟

خشکم زد .. بهت زده نگاهم.

رو بهراد بود.

نکنه فهمیده منم؟، که این رفتارو داره؟

دخترا شروع کردن‌ به خندیدن‌.



که سهراب گفت

_آره.. فکر کنم‌ دختره‌‌رو دیوونه‌ کردی که اینطور ج*یغ میزد.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:13

عروس برادرم✨♥️
#Part161?

بهراد هم تک خندی زد

_آره ما که گر...... داشتیم‌ هم‌ اینجور صدامون‌ بالا نرفته بود

بهت زده دستمو‌ به چیزی چنگ زدم‌

تا نیوفتم‌

دسته‌ی صندلی‌ بود که تلفنی‌ روش قرار داشت.

خان زاده باز هم‌ بیخیال و سرد بود!

این مرد چرا انقدر بی تفاوته؟

خدای من نکنه همشون فهمیده باشن..

دیشب من‌ با خان زاده بودم.. من‌بودم که باهاش داشتم....

بغض به گلوم‌ چنگ‌زد ..

خودمو سفت گرفته بودم که سقوط نکنم‌ روی زمین .

خان زاده برخلاف صورت خونسردش غرید

_مفتشی‌ کی دیشب بوده؟

خیلی دوست داری تو امشب بیا جاش ح*ال میدم بت.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:13

عروس برادرم✨♥️
#Part162?

همه چیز رو ب مسخره می گرفتن! دوباره شروع کردن‌ به خندیدن.

بهراد با پوزخند گفت

_ن داداش قربونت برم.. همون دیشبیم‌‌ بده ما

چشم هام‌ گرد شدن نکنه منو بده بهش واای!

به خان زاده زل زدم تا ببینم‌ چی میخواد بگه.

که اخم‌‌هاش توهم رفت

_بهراد خفه شو.. بدجوری داری رو اعصابم‌ راه میری.. نزار عصبی شم!

زینب برگشت و لیوان رو به دست بهراد داد.

نمی تونستم‌ به ایستم‌ احتمال افتادنم‌‌بالا بود..

تموم‌ جون از تنم‌ رفتِ بود.

آروم‌ جلو رفتم‌ و با بی حالی خان زاده رو صدا زدم

_خا...خان زاده؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 11:14

?????

1401/09/24 11:19

بقیشو بزار

1401/09/24 11:20

????????????????????

1401/09/24 11:25