رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part167?

اشک هامو‌ سریع پاک کردم‌ و وارد آشپزخونه شدم

مریم‌ با دیدنم‌ جلو اومد
_وای دلیار کجایی تو؟؟ از صبح دنبالتم.. دیشب انقدر خسته بودم‌ حواسم‌ نبود هستی یا نه!

با بی حوصلگی‌ نگاهش کردم
_کاری نیست من انجام بدم؟؟ اگه نیست من برم.

با چشم های گرد شده نگاهم کرد

_وا دختر چت شده؟جنی شدی؟

_میشه بعدا برات توضیح بدم؟ الان اصلا حوصله ندارم!

با ناراحتی گفت
_کاری نیست‌ برو استراحت کن..

لبخندِ کمرنگی رو لبهام‌ نشوندم‌
_ممنونم... به نظرت الان می تونم‌ برم؟

_واا خل شدی.. دیروز نوبت حمام‌ خدمتکار بود .. حق رفتن نداریم‌ تا پسفردا!

آه از نهادم‌ خارج شد پس با این‌ بدن کثیفم‌ چی کار کنم؟
سرم رو تکون دادم‌ و با بغض از آشپزخونه خارج شدم‌

که یهو بازومو از پشت کشیده شد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:31

عروس برادرم✨♥️
#Part168?

انقدر سریع کشیده شدم‌

داشتم‌ میوفتادم‌ که زیر بازومو گرفت.

ارباب زاده به ته راه رو عمارت رفت یه جای تاریک و کم تردد!

صدای عصبیش‌ رو سعی می کرد کنترل کنه

_ببین منو بچه.. این رفتارا چیه از خودت نشون میدی؟!

تو تاریکی زل زده بودم‌ به چشم های آبیش و با بغض آب دهنمو‌ فرو دادم
_چ..چه رفتاری؟

پوزخندی زد
_چه رفتارری؟ *** کم مونده بو ببرن‌ توعه‌ الف بچه دیشب اتاق من بودی!

چشم هام گرد شد چه راحت می تونست از بلایی که به سرم‌ آورده حرف بزنه.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:31

عروس برادرم✨♥️
#Part169?


به بازوم‌ فشار بیشتر وارد کرد

_منو سگ نکن.. اینطوری رفتار نکن.‌.کسیم‌ بفهمه اون تویی که ضرر میکنی نه من!..

سعی کردم‌ خودمو ازش جدا کنم‌ .

_و .. ولم‌ کن.

محکم‌‌ به دیوار کوبیدم‌ و دست هامو‌ با یه دستش قفل کرد و با دست دیگه‌اش‌ فکمو گرفت

با نفرت نگاهش کردم‌...

شمرده پچ زد

_این اتفاقی که بین منو تو افتاد برای همیشه چالش میکنی!..

حتی به فکرتم‌ نباید بیوفته..شنوفتی چی گفتم؟

تنها با نگاه یخ زده خیره اش شدم‌ که با حرص غرید

_فهمیدی؟ یا با روش خودم‌ حالیت کنم؟

قطره اشکی از چشمم روی دستش افتاد

_چرا .. چرا این کارو با من کردی؟؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:31

عروس برادرم✨♥️
#Part170?

_چرا .. چرا این کارو با من کردی؟؟

_د نشد دیگه ..

مگه نمیگم‌ دیگه به زبونش نیار اشغال.

و فکمو محکم‌ فشرد صورتم جمع شد

با نفرت نگاهش کردم‌ که

سرش رو جلو اورد و غرید

_کاری نکن با من که رسوای‌ عالم و آدمت کنم بچه جو‌ن..

که هر مردی برای زیر

ش..ک....م ش بهت نزدیک شه!

اشک هام‌ از چشم هام‌ ریخت

و بی اهمیت به حرفش

حرف هایی که توی دلم‌ خون کرده بودن

رو به زبون اوردم :


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:31

عروس برادرم✨♥️
#Part171?

_چرا.. چرا ایندمو ازم گرفتی؟؟
تو خودت تو یه شهر بودی! نه...
تو یه کشور دیگه... می..می تونستی با هزار نفر دیگه‌ باشی..اصلا.. .

اصلا همینجا ..چرا منو انتخاب کردی؟؟، ..چرا منو بازیچه کردی؟؟

با نیشخند نگاهم کرد

_ میخوای بدونی؟

با بغض سر تکون دادم باز هم‌ بهم‌ نزدیک شد
نفسش کنار گوشم‌ حالم‌ رو بد می‌کرد

دستم‌ رو گذاشتم و هولش دادم تا ازم فاصله بگیره

پچ‌ زد

_هدف الانم‌ تو بودی بچه جون...

چشم هامو بستم‌ و اشک هام‌‌بازم‌ ریخت و اون‌ادامه داد

_میدونی چیه؟ زیادم‌‌ بهم‌ خوش نگذشت انشاله به زودی یکی بهتر از تورو زیر هدف‌ میگیرم!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:32

عروس برادرم✨♥️
#Part172?

دست هام‌ بالا اومد

و روی گوش هام‌ نشست

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اشک ریختم‌ .

نمی خواستم‌ بشنوم‌ نمی خواستم‌ حرف های کثیف این خان زاده

ن*ج...س رو بشنوم

_یادت بره دیشب‌و بچه... کسی بویی ببره خودم‌ با دست های‌ خودم‌ جونت‌و می‌گیرم.

ای کاش همین الان‌ جونمو می گرفت.. آخه من چی می تونستم‌ بگم؟؟

آبروی خانوادمو‌ میبردم‌ از بودن با این مرد؟؟

نگاه و فکر بقیه رو نسبت به خودم‌ تغییر میدادم؟

من به کسی نمیگم‌ ..

مهرِ سکوت‌ رو به لبهام‌‌زدم.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:32

عروس برادرم✨♥️
#Part173?

خان زاده روی زمین پرتم کرد

_فراموش کن حرفامو.. دیشب‌و..
فراموش نکنی..

فیلم‌ِ جذاب دیشب رو تو کل روستا

پخش می کنم‌ که خودت خواسته بودی

باهام باشی

خشکم زد چی؟ اون از لحظه به لحظه‌ی دیشب فیلم داشت .

_چی؟

با پوزخند تنها نگاهم کرد

_ همون که شنوفتی بچه جون.. حالا گمشو برو سر کارت.

با گریه و حرص داد زدم

_ تو یه حیوونی... صد شرف به حیو‌ون آشغاال.

جلوتر اومد و از بالا نگاهم‌ کرد

_چی گفتی؟

با نفرت نگاهش کردم‌ قفسه سینه ام‌ سریع بالا و پایین میشد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:32

عروس برادرم✨♥️
#Part174?

پاش بالا رفت و لگدِ محکمی رو تو شکمم‌ کوبوند

صورتم‌ از درد جمع شد و آخم‌ دراومد.

غرید

_ تو آدم‌ بشو نیستی..
حرف حالیت نمیشه..باید ش..کجه‌ بشی ..باید مثل سگ ک*تک بخوری تا بفهمی چقدر بهت لطف کردم الان زنده‌‌ای!

روی زمین افتادم‌ و فقد اشک می ریختم‌‌ سِر شده بودم.

ارباب زاده فقد همون یه لگد‌و زد ازم‌ فاصله گرفت و رفت!

به مسیر رفتنش خیره بودم.. آهی از درد کشیدم..

خدایا مگه نمیگی آه مظلوم‌ زمین گیره؟؟ کاش آهم‌ دامنش رو بگیره.

هیچوقت نمی بخشمت خان زاده!

باید می رفتم‌‌حموم‌ حالم‌ از خودم...

از بدن...ی که دست‌ های اون‌ل..مسش کرده بود نفرت‌ داشتم.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:32

عروس برادرم✨♥️
#Part175?



روی زمین‌ نشستم..

انقدر بدنم‌‌ سست بود

نمی‌تونستم‌ بِ‌ایستم.

نگاهم‌ به بدن کبود و خون مرده‌ ام‌ که می افتاد صورتم‌‌جمع می‌شد.


خدایا من دارم نابود میشم‌..

خودت کمکم‌کن‌..

آب داغ روی سرم‌ ریختم‌
با هر حرکت و تکون‌خوردن‌ ریزی دردی تو کل‌ بدنم‌ می‌پچید..

انگار تازه دردم‌ شروع شده بود.

آب که روی زخم‌ هام‌ می‌ریخت‌ آتیش می گرفتم..
و دلم‌ میخواست از درد زیاد جیغ بزنم

با گریه و ناله تو سکوت

مشغول‌ شستن‌ خودم‌ شدم‌

هیج جا توی تنم‌‌سالم‌ نمونده بود

یا اثر کمربند و کتک‌های خانزاده‌ بود یا جای خون*مردگی


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:32

عروس برادرم✨♥️
#Part176?

لباس هامو با لرز عوض کردم‌

و تکیه به دیوار سعی کردم‌‌ از حمام‌ بیرون برم...

کمرم‌‌ خم‌ بود..

و نمی تونستم‌ درست‌‌ وایسم‌ و راه برم.

_واای‌ دلی چی‌کار کردی با خودت؟

میخوای خودتو به کشتن‌ بدی؟

مریم‌ همون طور که حرف می زد جلو اومد

با ترس خیره‌ ام‌بود.
تنها با نگاه یخ زده و صورت بی روحم‌ خیرش شدم.

_اگر کسی بفهمه‌ به خان زاده خبر میده..

سریع موهاتو خشک کن خیسن‌.. مشخصه حمام‌ رفتی.

با صدای زمخت حکیمه نفسم رفت
_ چی شده؟ چیو میخواین‌ مخفی کنید؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:33

عروس برادرم✨♥️
#Part177?

با ترس نگاهش کردم‌ جلو اومد

با دیدن سر و وضعم‌ و موهای بیرون زده از روسریم‌ که خیس بودن فریاد زد

_ مگه امروز زمان حمام‌ رفتنه خدمتکارا بوده ها؟

از ترس به خودم‌ لرزیدم
و هیچی نگفتم که بدتر فریاد زد

_از کی تا حالا کلفتا‌ یاد گرفتن تو عمارت سر خود‌ هرکاری بخوان‌ بکنن ها؟

جز توعه خیره سر کی اینطوریه؟

با تته پته لب زدم

_حک...حکیمه..غ..غلط کردم.

_خفه شووو.

جلو اومد و یهو بازوی کبودم‌ و تو دستش گرفت

و فشرد

که اخی گفتم و سعی کردم بازومو‌ از دستش در بیارم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:33

عروس برادرم✨♥️
#Part178?

سرش رو با تاسف تکون داد و محکمتر بازومو کشید

_یالا.. راه بیوفت باید ببرمت پیش خان زاده یه تنبیه خوبی‌ برات در نظر بگیره.. تا آدم شی!

سرم رو به چپ و راست تکون‌دادم

_اشتباه ...کردم ولم کن.

با فشار زیاد منو به سمت داخل عمارت کشید

_چرا انقدر.. سَر خودی تو بچه جون؟ مگه اینجا خونته که هرکاری عشقت بکشه انجام بدی؟

کمرم‌ خم‌ شده بود

و همون طور منو به سمت‌طبقه بالا می کشید.

کوثر با تعجب رو پله ها ایستاد و نگاهمون‌ کرد :

_ چی شده؟

حکیمه با اخم‌ غرید

_ اینو میبرم‌ پیش خان زاده ادبش کنه دختره‌ی
سر به هوا رو!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:33

عروس برادرم✨♥️
#Part179?

کوثر با حرفی که زد لبخند رو لبهام‌ نشوند

_ولی خان زاده که اینجا نیست!

حکیمه با تعجب گفت_پس کجاس؟

_با دوستاش‌ که از شهر اومدن‌ رفتن‌ روستا و جنگل رو نگاه کنن..

حکیمه نفسش رو با حرص بیرون داد و منو هل داد

_گمشو اونور.. ببین..ببین‌ چه شانسی داری!.. در رفتی اینبار.
با دیدن لبخندم‌ غرید
_جمع کن اون‌ نیشتو.. گمشو برو به کارات‌ برس.

سرم‌رو تکون دادم _ چ..چشم.

با کمرِ خم‌شدم‌‌ سعی کردم‌ جلبِ توجه نکنم‌ و راه برم.
نمی تونستم‌ کار کنم..

میخوان‌ تنبیه‌‌ام‌کنن‌ که خیره سری کردم‌ و دست از کار کشیدم دیگه مهم‌ نیس!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:34

عروس برادرم✨♥️
#Part180?

ساعت 7 بود و تا زمان خواب چیز زیادی نمونده بود..

نمی تونستم‌ دیگ روی پاهام‌‌به ایستم‌

به سمت اتاق خدمه‌ها رفتم..

دشکی‌ رو گوشه‌ی زمین پهن کردم‌ و روش دراز کشیدم.

چشم هامو‌ بستم‌ و به خواب رفتم..

حس می‌کردم‌ دارم‌ خفه می‌شم!

دست و پا زدم‌ و سعی کردم‌ خودمو نجات بدم‌

که باز انگار تو یه چاله‌ای افتادم‌

هر چی بیشتر جیغ میزدم‌ انگار بیشتر پایین می رفتم‌..

جیغی زدم‌ و یهو از خواب پریدم..

با استرس نگاهمو‌ به اطراف دوختم‌ این چه خوابی بود که من دیدم؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:34

خب اینم از این برید کیف کنید?

1401/09/24 15:34

پ بقیه ش?

1401/09/24 15:40

عروس برادرم✨♥️
#Part181?

بغض به گلوم‌ چنگ‌‌ زد!

کسی که کنارم‌ بود از خواب پریده بود و با اخم‌ نگاهم کرد

_چی‌ شده؟
_هی‌.. هیچی خواب بد دیدم.


دوباره چشم هاش رو بست‌ و خوابید..

ولی
نمی تونستم‌ اون فضای خفه‌‌ رو تحمل کنم...خابم‌ نمیومد

از جام‌ بلند شدم‌ و با کمترین‌ صدای ممکن به سمت حیاط رفتم..

به دیوار تکیه زدم

و به عمارت روبه روم نگاه کردم

چراغ های عمارت همه خاموش بودن‌ ..

حتما خان زاده امشب رو هم مهمون‌ داره.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:41

عروس برادرم✨♥️
#Part182?

از فکرش به خودم‌ لرزیدم

هنوزم‌ بدنم‌ درد می‌ کرد..

می ترسیدم‌ دست بزنم‌ به پوست تنم.

از جام تکون خوردم‌ و جلوتر رفتم‌

تکیه به درخت‌ های بلند عمارت‌ به زور تونستم‌ بشینم.

نگاهمو‌‌ دوختم‌ به اسمون‌ تیره شب..

ماه امشب کامل بود..

خیره ب ماه آروم‌ زمزمه‌ کردم

_خدایا‌ چه بلایی سر من میاد؟؟

خانوادم‌‌بفهمن‌ منو می‌کشن؟

تقاص کاری که با من کرد رو پس میده؟؟

تا آخر عمر نفرینش‌ می‌کنم!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:41

چجوری برم از اول بخونم?

1401/09/24 15:41

عروس برادرم✨♥️
#Part183?

با صدای قدم‌هایی پشت سرم‌‌ ترسیده به تنه درخت چسبیدم..

که قدم هاش کنارم‌ ایستاد

از ترس در حال سکته کردن‌بودم..

سرمو چرخوندم‌ سمتش که بهتم.‌زد...

خان بود! خان مهربون من!

کجا بودی؟ کجا بودی ببینی برادرت‌ چه بلایی سرم‌آورده!
و اینبار نجاتم‌‌بدی.

نگاهش خیره بود به چشم هام‌ با یه لبخند آروم‌ زمزمه کرد

_بیداری؟مگه نخوابیدی؟

تنها نگاهش کردم و زمزمه وار گفتم

_س.. سلام!

سرش رو تکون داد.

بهم‌ نزدیک تر شد که ناخودآگاه تو خودم‌ جمع شدم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:41

بکنین 50عضو پارت بزارم??????

1401/09/24 15:44

دیگه بزار

1401/09/24 15:45

کاملشو بزار

1401/09/24 15:46

چند پارته

1401/09/24 15:46

به خدا رمان هنوز تموم نشده

1401/09/24 15:46