عروس برادرم✨♥️
#Part163?
همون طور که یکی از دست هاش تکیه
به میز بود سرش رو بالا آورد و جدی نگاهم کرد.
آب دهنمو قورت دادم و زیر نگاه خیرشون معذب لب زدم
_م..من ..نمی...نمی ..تونم ..بمونم...
آرومتر لب زدم
_حا...حالم بده.. م..میشه..من برم خان ..زاده؟
من داشتم زیرِ نگاه خیرشون ذوب میشدم و خان زاده
هیچی نمی گفت.
بعد دقایقی با اخم های توهمش گفت
_نه! نمیتونی بری.. وایمستی وظفیتو انجام میدی!
دست هام مشت شد .. چقدر پستِ!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/24 15:30