رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

سلام مامانا خوبین

1401/09/24 11:43

بقیشششششششش

1401/09/24 11:51

خیلی اذیت میکنی کم کم میزاری

1401/09/24 12:05

پاسخ به

خیلی اذیت میکنی کم کم میزاری

اوهومم همشو یجا بزارع

1401/09/24 12:07

اووووووف

1401/09/24 12:09

زهرا رفته دادن

1401/09/24 12:10

بچع ها سلام

1401/09/24 13:10

سلام

1401/09/24 13:14

اره خیلی قشنگه

1401/09/24 13:14

اره قشنگه بخون

1401/09/24 13:14

نمیزاره که

1401/09/24 13:33

بزن تمومش کن زهرا

1401/09/24 13:33

چرا اینجوری میکنی به معتاد مواد نرسه میدونی چه حالی میشه

1401/09/24 14:07

زهرا جونم بزار دیگ

1401/09/24 14:24

پاسخ به

چرا اینجوری میکنی به معتاد مواد نرسه میدونی چه حالی میشه

دقیقا منم اینو دیروز گفتم

1401/09/24 14:25

اهاییییییی زهرا بیا 40تا کردم دیگه تند تند بزار دیگه

1401/09/24 14:40

پاسخ به

زهرا رفته دادن

زهرا تحت تاثیر رمان قرار گرفت ?????

1401/09/24 15:04

حالا من چجوری از اولش بخونم

1401/09/24 15:20

پاسخ به

حالا من چجوری از اولش بخونم

پیام پین شده رو بزن

1401/09/24 15:21

سلام منم اومدم?کو رمان?

1401/09/24 15:21

پاسخ به

اهاییییییی زهرا بیا 40تا کردم دیگه تند تند بزار دیگه

چشم الان میزارم

1401/09/24 15:29

عروس برادرم✨♥️
#Part163?

همون طور که یکی از دست هاش تکیه

به میز بود سرش رو بالا آورد و جدی نگاهم کرد.

آب دهنمو قورت دادم‌ و زیر نگاه خیرشون‌ معذب لب زدم

_م..من ..نمی...نمی ..تونم‌ ..بمونم...
آرومتر لب زدم

_حا...حالم‌ بده..‌ م..میشه..من برم‌ خان ..زاده؟

من داشتم‌ زیرِ نگاه خیرشون‌ ذوب می‌‌شدم و خان زاده

هیچی نمی گفت.

بعد دقایقی با اخم‌ های توهمش گفت

_نه! نمی‌تونی بری.. وایمستی‌ وظفیتو‌ انجام میدی!

دست هام‌ مشت شد .. چقدر پستِ!



⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:30

عروس برادرم✨♥️
#Part164?


نفسم‌ رو محکم‌ بیرون دادم‌ و با سرِ پایین افتادِ عقب رفتم

صبحانه که خوردن‌ یکی یکی بیرون رفتن‌

زینب بهم‌ نزدیک شد و آروم گفت

_ دلیار تو حالت خوب نیست..

من این بار جمع می‌کنم‌ تو نمیخواد کمک کنی.. به خان زاده هم‌ چیزی نمیگم.

با صدای خشن خان زاده شونه هام بالا پرید وضع زینب بدتر از من!

_لازم‌ نکرده..

همشو‌نو بچه جون تو جمع میکنی اگه دلت نمیخواد اخراج‌ شی!

چشم هامو از حرص روهم فشردم

برگشتم‌ سمتش و سرم رو تکون دادم‌

زینب به دستور خان زاده گوشه‌ای ایستاده بود و تنها نگاهم میکرد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:30

عروس برادرم✨♥️
#Part165?

سینیی که گوشه‌ی دیوار بود رو برداشتم‌ و

ظرف های کثیف رو دونه دونه توش گذاشتم..

من چطور می تونستم‌ با این حالِ بدم‌ اینو با خودم حمل کنم‌ و تا آشپزخونه ببرم؟؟

چرا خان زاده درکی‌ نداشت!

خان زاده تا لحظه‌ی آخری که چیزهارو‌ جمع کنم‌ اونجا ایستاده بود و

بعد از سالن غذا خوری خارج شد ...

اگر اینارو می‌بردم صدرصد‌ تموم

ظرف های شیشه‌ای توی سینی خورد یکی یکی میشکستن.

نفسم‌ رو محکم‌بیرون دادم‌ و رو به زینب

با بغض گفتم

_زینب میشه اینارو‌ بیاری؟ من نمی‌تونم.. حالم‌ بده.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:30

عروس برادرم✨♥️
#Part166?

سرش رو تکون داد جلو اومد و سینی‌ رو تو دستش گرفت

پشت سرش به راه افتادم‌ و اشک هام‌ از چشم هام‌ سرازیر شد.

هیچوقت نمی بخشمت.. به خاطر بلایی که سرم آوردی خانزاده!

خدایا چطور می تونستم‌ کنار بیام باهاش؟

شونه هام‌ میلرزید از گریه و هق هق زیاد.

دستم رو جلوی دهنم‌ گرفتم‌ تا صدام‌ بلند نشه‌
از سالن

که بیرون اومدیم

سرم‌ رو که بالا آوردم‌ نگاه تیزبین خان زاده رو روی خودم‌ دیدم

با نفرت نگاهش کردم‌ .. دلم میخواست‌ با دست های‌ خودم‌ خفه اش کنم.

با اخم‌‌های توهمش نگاه ازم‌ گرفت..

سنگدل... بی رحم!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:31