رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

بقیش

1401/09/24 19:22

الان مادر شوهرم اینا میان بقیه شو بزار بخونم تا نیومدن

1401/09/24 19:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/24 19:37

منم هر چ اینترنت زدم دانلود کنم از کنجکاوی دربیام نشد یعنی بودش ولی نمی‌دونم چطور باید دان میشد پی دی اف بود

1401/09/24 19:48

سلاممم

1401/09/24 19:49

اماده اید پارت بزارم

1401/09/24 19:49

پاسخ به

منم هر چ اینترنت زدم دانلود کنم از کنجکاوی دربیام نشد یعنی بودش ولی نمی‌دونم چطور باید دان میشد پی د...

چی دان کنی

1401/09/24 19:49

ببینید به زور نگهتون نداشتم اینجا من هرلحظه پارت گذاشتم

1401/09/24 19:50

پس هرکی دوس نداره بره از گوگل پیداش کنه

1401/09/24 19:50

عروس برادرم✨♥️
#Part216?

_داری کجا میبری منو حکیمه جون؟؟

_به خاطر تو
خشم اقا دامن منو گرفته!

گنگ نگاهش کردم

آقا..منظورش که ...خانزاده‌ نیس؟؟

هس؟؟

فکرمو به زبون اوردم

_منظورتون از..از اقا ..خا..خان زاده اس؟؟

غرید

_کی جز اون وحشیه؟؟

گفته تورو نبرم براش فردا که آزاد شد هم من هم تورو یکی میکنه!

تو جام خشکم زد یعنی..

یعنی

داره منو میبره پیش خانزاده؟

ترس به دلم نشست.

_حکیمه ترو خدا منو نبر پیشش!

_تورو نبرم خودمو نابود میکنه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part217?
با بغض گفتم

_منو میکشه!

_توقع داری خودمو

بندازم تو هچلش؟؟

من که حاضر نیستم

خشمش رو به جون بخرم

پس تورو میبرم براش.

با بغض گفتم

_چقدر سنگدلی خانم!

با اخم گفت

_خفه شو ...

تو نمیخواد زر بزنی...

اگر بازیگوشی‌ نمیکردی و تو همه چی

دخالت نمیکردی عاقبتت‌ این نبود...

اله‌ و علم‌‌ که خانزاده‌ برا چی عصبیه و میخواد چیکارت کنه !

نکنه واقعا لو دادی؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part218?
زبونشو‌ گاز گرفت

و ادامه داد

_ولی دختر زهره و این کار؟،

تو ذات مادرت همچین چیزی نیس!

حیف دلم

میسوزه برای

مادرت‌

به جای دختر

مار تو

استین‌‌ پرورش‌ داده.

بی توجه به حرف هاش فقد اشک هام

می ریخت

و به لحظه ای فکر میکردم‌

که با خان زاده

رو به رو شم... چی انتظارمو‌ میکشه؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part219?
خودمو‌ صفت‌ گرفتم‌

و‌نمی خواستم همراهش برم‌

نمی خوایتم‌ به سمت اون اتاق منفور ته راه رو برم‌

که خدا هم میدونه با رفتنم‌‌

مرگم‌ رو پذیرفتم‌‌

به زور

دستمو همراه خودش کشید

خودمو سفت گرفته بودم

و نمیخواستم برم

با گریه گفتم

_نمیخوام برم تورو خدا
ولم کن.

دستمو به زور کشید

_یالا راه بیوفت!

و

منو کشون کشون

و به زور تا جلوی

در اتاق خان‌زاده کشید

با ایستادنمون جلوی در اتاقش

ته دلم فرو ریخت!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part220?
کلیدو

از جیبش در آورد

و تا

خواست درو باز کنه از فرصت استفاده کردم

سریع بازومو از دستش خارج کردم

خواستم فرار کنم

که دوباره بازومو باز اسیر شد

_کجا میری؟؟

نالیدم
_ترو خدا ولم کن.

دستگیره رو فشرد و درو باز کرد

که ته دلم برای بار هزارم ریخت.

اشکم دیگه داشت در میومد خدای من..

من تحمل اینو ندارم...

تحمل خشم خانزاده رو ندارم

مگه من چیکار کردم.

شدم اش نخورده و دهن سوخته؟

میدونم

هرچی به خان زاده هم‌ بگم

باورم نمیکنه.‌

و کار خودش رو

1401/09/24 19:51

میکنه!

و تا منو نکشه آروم‌ نمیشه..


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part221?

فاتحه خودم رو برای بار هزارم خوندم..
قبل اینکه وارد اتاق بشه
برگشت سمتم

_اگه نمونی فرار کنی ..هم من هم خانزاده دودمانتو‌ به باد میدیم!

تو جام خشکم زد که رفت تو اتاق و صداش اومد

_خانزاده؟

صدای خشنش به گوشم خورد و سکته کردم

_چیه حکیمه؟باز که همراهت نیس!

انگار قبل از اینکه حکیمه به حرف بیاد بلایی سرش آورد!

چون جیغ حکیمه اتاقو پر کرد!

_صبر کنید خان..خان زاده!
_چیشده؟

_آوردمش!

_کوش؟!کجاس؟
_بیرون از اتاق ایستاده!

و من جونم رفت! اشک تو چشم هام حلقه زد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 19:51

عروس برادرم✨♥️
#Part222?

جلو رفتم اونم با قدم های آروم
بازومو گرفت و با قدرت روی صندلی نشوندم

_کم فس فس کن رو مخم میری.
ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود!

از تو آیینه جلوی میزش به خود ترسیده ام زل زدم

که سرش رو جلو آورد و نفس هاش کنار صورتم پخش شد و حال منو بد کرد!

تو خودم جمع شدم

تو آیینه زل زد بهم و محکم لب زد

_دلت تنگ شد برای یه رابطه‌ی پرشور؟

چشم هام‌ به آنی گرد شدن که ادامه داد

_خبرچینی کردی تا یه رابطه‌ی وحشیانه باهات داشته باشم اونم با زور نه با میل خودت هووم؟

با ترس نگاهش کردم که زل زد به چشم هام و بازم پوزخند همیشگیش تو چهره اش نشست

_ترسیدی؟؟چیزی برای ترسیدن نیس که!

با تای آبروی بالا رفته به خودش اشاره زد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part223?

_نکنه از من‌ میترسی؟

دلم میخواست فک خوشگلش رو بیارم پایین!
میخواست نترسم از این چهره‌ی ترسناکی که به خودش گرفته؟؟

بی حرف و تو سکوت نگاهش کردم
که دستش رو جلو آورد تا دستمو بگیره که سریع عقب کشیدم
و اون روسریم رو محکم از سرم کند

_از کی مخفی میکنی خودتو؟منی که جلوم ل*خت کردی؟

با حرص و ترس چشم هامو روهم فشردم..
دهنم رو باز کردم‌ تا حرفی بزنم

اما با قرار گرفتن دستش روی موهام خشکم زد

تره‌ مویی که تو دستش بود رو از صورتم کنار زد و کنار گوشم انداخت

سریع نگاهم رو از چهره اش گرفتم و اون تو آینه
زل زد بهم


_رفتار آروم باهات دارم خودت که میبنی؟

دوست داری هرچه سریعتر اون روی وحشیم بیاد بالا؟

منم دوست دارم الان نشونت بدم!ولی ولی..


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part224?

این بار دستمو تو دست بزرگش گرفت و پچ زد
_از نظر خودم زوده نشونت بدم نظرت خودت چیه؟

فشاری به دستم آورد
_هووم؟

آب دهنمو قورت دادم.

عزمم‌ رو جزم کردم چشم هامو روهم فشردم و تند لب زدم

_می..میشه بس کنی؟؟

و یهو با شنیدن صدای خنده‌اش چشم هام‌ گرد شدن.

با تعجب زل زدم به تک خنده اش..مگه اون بلد بود بخنده؟

اصلا آدم وحشیای خشک بلدن بخندن؟

یهو پوزخند زد و صورتش رو جلو آورد

_مگه تو زبونم داری؟؟

کم کم داشتم فکر میکردم لالی!

نفسم رو محکم بیرون دادم و تنها زل زدم بهش

..خدایا تن بدن لرزون منو نمی بینه؟

نفس نفس های از سر ترسمو چی؟

نمی‌فهمه از اون شب فوبیای کنارش بودن رو دارم؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part225?

نگاهش خیره

به مردمکای در حال لرزیدنم بود

که یهو بازومو کشید و از روی صندلی بلندم کرد

_مو به مو حرف هایی که زدی رو میگی!

آب دهنمو قورت دادم

_من..من

1401/09/24 19:52

حرفی نزدم!

خندید..آروم مردونه و دستش رو گوشه لبش کشید

_که اینطور پس نمیخوای حرفی بزنی!

قدمی عقب رفتم که قدمی جلو اومد

_میخوای تا چقدر عقب بری؟

بیوفتی رو تخت؟

تا کی میخوای ازم فرار کنی بمون سر جات!

تو جام ایستادم با قرار گرفتنش جلوم اشک تو چشم هام حلقه زد

_که اینطور!

پس نمیخوای حرف بزنی هووم؟

منم خوشم نمیاد حرفی که زده شده هم زده شه و یه گوه بیشتر ازش بزنه بیرون

تو چشم هام زل زد و پچ زد

_چطوره جبران کنی؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part226?

باور کنم این همون خانراده بود که میگفتن فهمیده

به خونت تشنه اس و میخواد نابودت کنه!

اخم هام کم کم توهم رفت ..

حاضرم منو بکشه زیر دستاش جون بدم ولی با آدم سگ صفتی مثل اون ر*ابطه دوباره رو تجربه نکنم!

_چیه؟اخمات توهم رفته!

دستش تو موهام فرو رفت

_ولی نچ

!وقت تموم شد برای پاسخگویی!

محکم فشرد که اخم هام بیشتر توهم رفت

_گرچه‌ یه فرصت دادم و تو سوزوندیش..

من خودمم به شخصه حال نمیکنم با اندامت!

پس میرم برای روش دوم نابودیت و بیشتر بهم حال میده!

با اشک و ترس نگاهش کردم که به سمتم خم شد

_آماده ای بیبی؟



⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part227?

و تا به خودم بیام از بازومو گرفت و کجم‌ کرد به شدت به دیوار کوبیدم

و کنار گوشم زمزمه وار پچ کرد
_هرچی فکر میکنم به این مغز لامروت فشار میارم میبینم عه بازم روش دوم نمیشه..

پس با زور میرم سراغ اولین روش خودم.

با شنیدن حرفش بدنم هستریک شروع کرد

به لرزیدن و با قرار گرفت دستش تو موهام فاتح خودم رو خوندم..

دست لرزونم بالا اومد که عقبش بزنم

که گرفتش و سرش آروم جلو اومد ..

با قرار گرفتن ل*ب هاش رو ل*ب هام نفسم رفت..

نفسی که از روی ترس و هیجان بلند شده بود و با چسبیدنش بهم ضربان قلبم از اون چیزی که فکر میکردم بالاتر رفت .

بغض به گلوم چنگ زد و اشک تو چشم هام حلقه.

و اون به کارش ادامه داد تا جایی ادامه داد که برای دومین بار مطیع این مرد زورگوی‌ شدم!


مردی که به احساسات من فکر نمی‌کرد و تنها به فکر خودش بود..و من برای بار دوم شکستم..!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 19:52

عروس برادرم✨♥️
#Part228?

#اردلان

نمیدونم چم شده بود.. من واقعا چم بود؟

چرا اون رفتارو کردم جلوش؟

این من بودم؟

این هامینی بود که من می‌شناختم..

تا قبل از اینکه بیاد نقشه قتلش رو با دستای خودم کشیده بودم

میخواستم قاتلش بشم و با دستایی که دور گردنش حلقه میشن قلبم رو آروم کنم..

نگاه خفه اش زیر دستام حس آرامش رو تو وجودم تزریق کنه

ولی من چیکار کردم لعنتی؟ چیکار؟

همین که وارد اتاق شد نمیدونم چه نیرویی منو مجاب کرد که آروم باشم!

و برعکس رفتارم عمل کنم ..

دستی با حرص کشیدم و نگاهم به جای خالیش افتاد ..
تا صبح تو ب*غلم خواب بود!

منی که اجازه نمیدادم هیچ دختری کنارم ب*خوابه!

ولی همین که بیدار شدم با جای خالیش رو به رو شدم ..


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part229?

بالشتم بوی اون رو گرفته بود حرصی روی تخت نشستم ..

چند بار پشت سر هم موهامو کشیدم و سرمو تو دست هام گرفتم

چرااا؟

چرا اون رفتارو کردم باهاش؟

چرا نزدمش تا دلم خنک شه؟

همین که وارد اتاق شد چرا یهو قلبم آروم شد؟

چرا تنبیه اش نکردم؟

دلم میخواد دوباره برگرده تو اتاق و با دستای خودم این بار واقعنی خفه اش کنم ..

تو فکر و خیال دارم دست و پنجه نرم میکنم اونم به خاطر اون تو*له س*گ

بلند شدم و با همون وضعم به سمت حموم راه افتادم

زیر دوش بازم چشم های اون لعنتی *** جلوم جون گرفت


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part230?
چشم های معصومش

چهره معصومش..

خدایا یعنی من گول

اون نگاه رو خوردم

و بیخیال عصبی شدن شدم..

اون یه شیطانِ!یه نیم‌ وجب بچه با من چیکار کرده!

بعد دوش گرفتن تو اتاق بیرون اومدم ..

لباس هامو پوشیدم و رو تخت نشستم

الان اینجا دقیقا چه غلطی باید کنم؟

نفسم رو محکم و حرصی بیرون دادم باید بشینم تو این اتاق و

بازم فکر اون لعنتی بیاد سراغم؟

نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد

و نگاه من از روی تخت به سمت در کشیده و قامت برادرم تو در گاه قرار گرفت...

نمیدونم چی شد

ولی حرص وجودم رو گرفت
و دلم میخواست فکش رو بیارم‌ پایین


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part231?
ولی احترام بزرگیش

رو نگه داشتم و تنها با دستای مشت شده خیره اش شدم.

که پوزخندی زد و

آروم جلو اومد

_امیدوارم این دو روزی که تنها بودی

آدم شده باشی..

و باید بدونی بی اجازه ما حق دعوت کردن

هیچ یک از رفقات رو به عمارت ما نداری ..

تنها فقد

با پوزخند ب زر زر کردنش نگاه کردم .

حرفاش به کتفمم بود

و اینو خودشم میدونست که چقدر حرفاش برام بی اهمیتن‌.

به خاطر

1401/09/24 19:53

همین حرفاش رو کش نداد و تنها لب زد

_آزاد شدی میتونی بری ..امیدوارم تکرار نشه.

پوزخندم‌ عمیقتر شد حتی نگاهشم‌ نکردم

نفسش رو محکم بیرون داد و بالاخره بیرون رفت.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part232?
از جام بلند شدم از توی آیینه به

سر و وضعم نگاهی انداختم

و با دست کشیدن تو موهام

از اتاق خارج شدم

چرا هر لحظه فکر اون لعنتی

میاد تو سرم؟

دوست داشتم

تو یک رابطه مثل رابطه اولمون

اون همراهی کنه

دست هاش تو موهام فرو بره و کمک کنه و پیشروی..

ولی من امشب با

چشم های خودم اشک هاش رو شکستنشو‌ و ناراحتیش رو دیدم
و

بی اهمیت گذشتم.. نمی تونستم وسط رابطه بگذرم ازش..

انگار تازه

و بدون م..ستی داشتم میدیدمش وخودم م..ست شده بودم با نگاهش

خدایا من چی داشتم

میگفتم مگه نمیفهمم؟

این منم واقعا؟

دلم میخواست دست هام تو مغزم فرو برن

و این لعنتیو خاموش کنه

تا انقدر فکر اون بچه رو نکنم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part233?
از پله ها که پایین رفتم

به سمت آشپزخونه رفتم تا برام صبحونه حاضر کنن .

حکیمه با دیدنم سریع جلو اومد

_اقا بفرمایید بشینید

الان میز صبحانتون‌ رو حاضر میکنم.

با اخم های توهم سرم رو تکون دادم

و اون رفت

و منم صندلی رو تو آشپزخونه

عقب کشیدم و نشستم .

از عمد اینجا نشستم

تا اون بچه رو بازم ببینم ..

از خودم داشت تنفرم‌ میگرفت‌

چه راحت به زبون میاوردم..

حکیمه

و چندتا دیگ از خدمه ها میز جلوم

رو پر از کره و پنیر و چای و.. کرده بودند و من انگار سیر بودم

و تنها نگاهم بین خدمه ها میچرخید تا اونو ببینم..


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 19:53

خانزاده
عاشق شد رف ??

1401/09/24 20:25

آخر باهم عروسی میکنن

1401/09/24 20:26

پاسخ به

آخر باهم عروسی میکنن

احتمال هس

1401/09/24 20:26

پاسخ به

یاهم که دلیار میخواد حامله بشه

نه حامله بشه قبل ازدواج رمان خوب نیس

1401/09/24 20:27

پاسخ به

یاهم که دلیار میخواد حامله بشه

همی حامله میشه
بعدم یه زمانی جدا میشه بچه خودش بزرگ میکنه
تنهایی با کوله باری از غم ??

1401/09/24 20:37

پاسخ به

ببینید به زور نگهتون نداشتم اینجا من هرلحظه پارت گذاشتم

منظوری نداشتم کلا گفتم نمیاد بالا

1401/09/24 20:42

پاسخ به

همی حامله میشه بعدم یه زمانی جدا میشه بچه خودش بزرگ میکنه تنهایی با کوله باری از غم ??

????

1401/09/24 20:47

...

1401/09/24 21:51

امروز دیگه پارت نمیزاری

1401/09/24 21:51

پاسخ به

سنجاق کردم بالا صفحه

نیست???

1401/09/24 23:16