رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

پاسخ به

بیا خوبی در حقما کن تا پارت 300 بزار بره

هنو. پارت 300نیومده?

1401/09/24 16:55

پاسخ به

لطفا???

چشم الان میزارم

1401/09/24 16:55

پاسخ به

هنو. پارت 300نیومده?

عه خوب هر چند تا پارت امده بزار

1401/09/24 16:55

پاسخ به

عه خوب هر چند تا پارت امده بزار

همشو بزارم تا پارت جدید بیاد خمار میشینا???

1401/09/24 16:55

به نظرتان با کدوم ازدواج میکمه خان
یا خانزاده

1401/09/24 16:56

پاسخ به

همشو بزارم تا پارت جدید بیاد خمار میشینا???

اشکال نداره ???

1401/09/24 16:56

پاسخ به

به نظرتان با کدوم ازدواج میکمه خان یا خانزاده

نمیدونم خودممم خیلی کنجکاوم ولی پارتاش خیلی هیجانی میشه

1401/09/24 16:56

پاسخ به

به نظرتان با کدوم ازدواج میکمه خان یا خانزاده

بنظرم یکیشون میمیره

1401/09/24 16:56

پاسخ به

بنظرم یکیشون میمیره

اره فک کنم

1401/09/24 16:56

خودم تا 200خورده ای خوندمش منتظر پارت جدیدشم???

1401/09/24 16:57

الان برا شماهم میزارم

1401/09/24 16:57

بزار بزار بزار

1401/09/24 16:57

بنظرم زن خانزاده میشه

1401/09/24 16:58

پاسخ به

بنظرم یکیشون میمیره

دختر میمیرع
پسر عذاب وجدان میگیره که اذیت کرده

1401/09/24 16:59

عروس برادرم✨♥️
#Part201?

کوثر شونه بالا انداخت و نگاهم کرد

_ببین دلیار تو اون روز نبودی ..

و خانزاده با همه‌ی ما اتمام حجت کرد

که اگر لو بره که مهمون گرفتم

یا چیزی

هممون رو تنبیه درست حسابی میکنه!

که معلوم نیس کی لو داده

به خان و اون اتفاق افتاد!

با ترس خودم‌و بغل کردم

_ح..حا..حالا چی..چی میشه؟؟

_چی میشه؟ خدا میدونه!

احتمالا خان‌زاده‌ میاد سراغت!

نهه من نمیخواستم اون بیاد سراغم!

من می..میترسم‌ ازش!

با صدای بلند زدم زیر گریه

که مریم صدام زد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part202?

با صدای بلند زدم زیر گریه که مریم صدام زد

_دلیارر؟

بابا هنوز چیزی نشده که!

هق زدم که بغلم کرد

_نترس عزیزم چیزی نشده..

ثابت میشه کار کیه

من میدونم تو هیچوقت لو نمیدی همچین چیزی‌و!

آروم کنار

گوشم زمزمه کرد

_همون روز اولی

که خبر داشتی از رابطه‌ی خانزاده

و طلا خانم

و مثل سگ کتک خوردی چیزی نگفتی الان‌ بگی؟؟

میدونم کار تو نیست دلیارم!

بدنم از ترس میلرزید

حتی فکر کردن به دیدن خانزاده

و بلای دیگه‌ای که سرم بیاره خون

رو تو رگهام منجمد کرد.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part203?

#اردلان

خون خونمو میخورد

و دلم میخواست هرچی وسیله تو اتاقه پرت نم بیرون..

حرص و عصیان تو وجودم درحال جوشیدن بود
باید این حرصو خالی میکردم..

حرصمم فقد باید سر اون بچه‌ی سگ خالی میکردم

که منو لو میده به داداشم؟

میاد راپورت منو میده ک مهمون گرفتم..

حتما میدونسته نباید داداشم بفهمه و قشنگ گذاشته کف دستش!

اونم ب خاطر انتقام کاری ک باهاش کردم!

فقد بیاد تو دستم ببین چیکارش میکنم!

تا نکشمش ولش نمیکنم اشغالو


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part204?

با حرص چنگی به موهام زدم

و لگدی به تختم زدم ..

نمیتونستم یه جا بند باشم..

منو تو اتاق زندانی میکنن؟؟

با شنیدن قدم های پایی پشت در اتاقم

تو جام ایستادم و

با شنیدن صدای حکیمه فکری به ذهنم خطور کرد!

_آقا غذاتونو اوردم.

بعد دقایقی در باز شد.. و چهره‌ی حکیمه ظاهر شد.

با چشم های ترسیده نگاهم کرد

آروم جلو اومد

و سینی غذا رو روی میز کنار تختم گذاشت.

هرلحظه منتظر بود

من حرفی بزنم یا ب سمت بیرون برم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part205?

با دیدن سکوتم ..

آروم پلک زد

و خواست بره

که با صدام متوقفش کردم

_هی حکیمه!

به سمتم برگشت

_ب..بله آق..آقا جان!؟

دستمو تو جیبم فرو کردم

و سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم..

شک نداشتم کار اون بچه

1401/09/24 16:59

اس

پس باید همین الان میومد اتاق من!

_اون دختر بچه خدمتکار رو

بیار برام!

ابروهاش برای فکر کردن توهم رفت

_کدوم؟؟

لعنتی حتی اسمشم نمیدونستم!

چیزی که ب ذهنم اومد رو به لب اوردم

_مگه چندتا چشم سبز خوشگل داریم تو خدمتکارا!؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 16:59

اوووو دمت گرم خیر ببینی
دوست دارممم????

1401/09/24 16:59

????

1401/09/24 16:59

!

تو جام نشستم تا صبح بشه..

و بتونم خودمو مشغول کاری کنم‌

و یادم بره خان‌زاده مغرور و عو.ض*ی‌

باهم‌ چی‌کار کرد

و چه بلاهای دیگه‌ای انتظارمو میکشه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 16:59

عروس برادرم✨♥️
#Part206?

چشم هاش از حدقه زدن بیرون

آب دهنش‌رو قورت داد و زیر لب زمزمه‌ وار گفت

_ چشم‌سبز خوشگل؟

نگاهم کرد

_اقا دختره زهره خانمو میگید!؟

با شنیدن اسم زهره چشم‌ هام روهم فشرده شد..

نباید به دختر اون دست درازی میکردم.

_آر..آره همون!

_چیکارش داری اقا؟؟

اخمام توهم رفت و توپیدم بهش
_مفتشی؟؟

یالا کاری که میگم رو بکن!

_و..ولی خان گفته کسیو راه ندم اتاقتون!

_دلت میخواد از این تن**بیه خونگی آزاد شدم بلایی سرت بیاد؟؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part207?

با تهدیدم ترس تو چشم هاش پیدا شد..

_یالا! برو همین الان بیارش!

با پریشونی گفت

_ولی اقا البرزو چیکار کنم؟

غریدم

_از جلوی چشم هام محو شو وقتیم برمیگردی دختره رو میاری فهمیدی؟؟

سرش رو تند تند تکون داد

_چ..چشم اقا!

_نشنیدم!بلندتر بگو!

_چش..چشم!

_حالا میتونی بری..!

سریع از اتاق خارج شد و درو قفل کرد..

پوزخندی رو لب هام نشست..

داداش نمیزاشت غذا بخورم

و مامان پنهانی خدمتکار اجیر میکرد

برای غذا خوردنم!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part208?
××
"دلیار"

تموم کارهارو انجام دادم

ولی دیگه خبری نشد که منو ببرن پیش خانزاده..

واقعا از خان ممنون بودم!

اون نجاتم داد

از عصیان خانزاده.

به سمت اتاق خدمه ها حرکت کردم

جامو روی زمین پهن کردم

و دراز کشیدم..

خوابم نمیبرد ..

همش تا یه چرت میزدم

حس میکردم

نفس های داغی تو صورتم پخش میشه

و دستی رو صورتم تکون میخوره..

اونم دست های خان‌زاده..

و از خواب میپریدم.

شده بود کابوس شب هام!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part209?

شده بود کابوس شب هام!

چطور میتونستم بقیه عمرم‌و با این کابوس‌ها سر کنم!

اشکی از چشم هام فرو ریخت

و سعی کردم دوباره بخوابم و به چیزی فکر نکنم..

گلوم خشک شده بود

ولی مجبور بودم بخوابم..

بلند شدنم مصادف بود با هزارتا فکر بقیه که این موقع شب کجا میرم؟؟

چشم هامو بستم و به خواب رفتم..

صدای نفس نفس زدن اون‌کثیف تو گوشم پخش شد

_همینه من میشم کابوست چه تو خواب چه تو بیداری!

از ترس و‌ شوک صداش به خودم لرزیدم

که پچ زد

_از من میترسی؟؟یادت رفته خودت پریدی واسم خودت رو لوس کردی برام؟؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part210?
هق زدم

_ترو خدا برو عقب می ترسم ازت خان‌..زاده..

_تازه میخوام با دلت راه بیام بچه جون..

خواست دوباره بیوفته روم


که یهو از خواب پریدم

و

شروع کردم نفس نفس زدن.

خواب به چشم هام حروم شده بود..

کاریم ازم برنمیومد

1401/09/24 16:59

عروس برادرم✨♥️
#Part211?

"اردلان"

نیومد!

انقدر منتظر بودم و از اینور اتاق به اون سمت میرفتم


ولی نیاوردش..

شب شد و بازهم نیومد!
حتی برای غدا آوردن!

و حرص تو وجودم بیشتر غلغل کرد ..

حالا در کنار اون دختر بچه..

حساب حکیمه هم میرسیدم..

از من سرپیچی کرده؟

که حرفمو‌ به یو،...رش گرفت و نیومد؟
از یه خانزاده‌ تونست‌ سرپیچی‌ کنه؟؟؟؟؟؟

یک روز دیگ مونده بود

تا من از این اتاق منفورم خارج بشم..

و خودم دست به کار شم برای کشتن

جفتشون!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part212?
نفس عمیقی بیرون فرستادم

چطور میتونستم

تا فردا صبر کنم

تا دستم‌ به اون دختر برسه

و

دلمو با حرصی که ازش‌دارم خالی کنم ؟

رو تختم

نشستم

ولی با صدای تقی

که در باز شد وحشی شده سرم بالا اومد..

بالاخره اومد

بعد این همه انتظار

و حتما اون دختر رو با خودش اورده!

اومد
ولی...

با دستی که سینی‌ غذا بود

نه با اون دختره!

حرصی

نفسم رو بیرون دادم

زنیکه بی عرضه!

و از رو تخت بلند شدم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part213?
_س..سلام آقا.

جلو اومد

و سینی رو کنارم رو تخت گذاشت

ترسناک لب زدم

_دختره کجاست؟؟

آب دهنش رو به زور فرو داد

_می..میخواستم بیارمش ولی...

حرصی

سینی رو روی زمین پرت کردم و فریاد زدم

_ولی چی؟؟

با وحشت زدگی
نالید

_میخواستم بیارمش

ولی البرزخان سر رسید!

زیر لب غریدم لعنت بهت البرز!


با اخم های توهم رو به حکیمه تقریبا‌ داد زدم

_میری همین الان میاریش!

ایندفعه برگردی باهات نباشه.. خونتو‌ می ریزم!

حالیته دیگه؟؟

لرزون‌‌ لب زد

_چ..چشم اقا...به خدا اگه بتونم میارمش..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part214?
چشم هامو‌‌

ریز کردم

و

ترسناک لب زدم

_چی شنیدم؟

گفتی اگر بتونی؟!

خنده‌ ای کردم

_نمیتونم‌‌ ..
اگر و شایدو بتونم‌‌ بیارم‌ ،نداریم!.

گفتم از این در میای

داخل چی؟

جدی تو چشم هاش خیره شدم

و ادامه دادم‌

_با اون دختر برمیگردی که اگر این بار نیاریش‌...

وسط حرفم پرید

_به خدا تموم‌‌ تلاشمو‌ میکنم بیارمش‌ آق...آقا..

چشمهام‌

رو هم فشردم

_ یالا گورتو‌ از جلوی چشم هام دور کن تا خودم‌جمعش نکردم!

با تاکید ادامه دادم

_میاریش‌ اون دختره رو هم!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part215?
دوباره چشمی گفت

و سریع از اتاق خارج شد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم

امیدوارم ایندفعه بیارش!

دیگه بهش رحم نمیکنم و باید نابودش کنم..

***
#دلیار

تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن

بودم که یهو

1401/09/24 17:01

بازوم

از پشت کشیده شد.

با ترس و چشم های گرد شده چرخیدم

و با دیدن حکیمه ابروهام بالا پرید.

_چ..چیزی شده حک..حکیمه‌ خانم؟؟

تنها با صورت رنگ‌پریده

لب زد

_همراهم بیا!

و منو دنبال خودش کشید..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 17:01

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part201? کوثر شونه بالا انداخت و نگاهم کرد _ببین دلیار تو اون روز نبودی .. و خانزاد...

.

1401/09/24 18:22

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part201? کوثر شونه بالا انداخت و نگاهم کرد _ببین دلیار تو اون روز نبودی .. و خانزاد...

.

1401/09/24 18:23

پاسخ به

بازوم از پشت کشیده شد. با ترس و چشم های گرد شده چرخیدم و با دیدن حکیمه ابروهام بالا پرید. _چ..چیزی ش...

..

1401/09/24 19:16