رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

کاملشو بزارم

1401/09/24 15:46

بقیه شو بزار

1401/09/24 15:46

معلوم نی فعلا ولی تا اونجایی که بتونم میزارم

1401/09/24 15:46

عروس برادرم✨♥️
#Part184?

می ترسیدم‌‌ از نزدیک شدن هر مردی بهم...

حس..حس میکردم‌ هم‌شون برای یه چیز منو میخوان!


خان اون سمت درختی که من تکیه داده بودم‌ تکیه داد ..

چه شونه های ورزیده و بزرگی داشت..

با صدای خفه‌‌ای گفت

_بهتره بری بخوابی بچه.. هوا سرده‌!

**
صبح که از خواب بیدار شدم‌.. نفس عمیقی کشیدم..

رخت خوابم رو جمع کردم‌..

از اتاقک که بیرون رفتم‌‌..

مش رحیم رو دیدم که مشغول آب دادن به درخت‌ ها و بوته هاست.

سلامی کردم‌ که با خوشرویی جوابم‌رو داد

به سمت عمارت رفتم‌ و‌ وارد شدم

مریم‌ مشغول گردگیری‌ پنجره ها بود چشمش که به من‌خورد دست از کار کشید با لبخند گفت

_دلیار‌ بیا اینجا ببینم... دیشب غوغا کردی که!



⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:48

تا اونجایی که پارت هست میزارم

1401/09/24 15:48

بعد دیگه باید منتظر باشید تا پارت بعدی بیاد?

1401/09/24 15:48

مرسی

1401/09/24 15:49

پاسخ به

مرسی

?

1401/09/24 15:49

عروس برادرم✨♥️
#Part185?


چشم هام‌گرد شد

مگه من‌ دیشب چیی کار کردم؟

نکنه فهمیدن کنار خان بودم؟؟؟
جلو اومد و بازومو کشید

_وای دختر بیا اینجا کنارم‌ وایسا‌ تا برات بگم.

با استرس چشم دوختم‌ به دهنش تا حرف بزنه که گفت

_دیشب چقدر زود خوابیدی! کل بچه ها تعجب کردن.

واا خب این چیش مهم بود که این اینطوری گفت؟؟

بی حوصله خواستم‌ از کنارش برم که بازومو کشید

_وایسا ببینم کجا میری؟؟

مگه نمیخوای بقیشو بشنوی.

متعجب نگاهش کردم‌ مگه ادامه هم داشت؟

ادامه داد

_دیشب که خواب بودی حکیمه اومد تو آشپزخونه با ندیدنت‌ میدونی چی کار کرد؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:49

عروس برادرم✨♥️
#Part186?

مریم صداشو کلفت کرد و ادای حکیمه رو در اورد

_این بچه کجاس؟ نکنه از زیر کار در رفته؟

واای پس امروز حتما منو می کشت!

مریم‌ گوشه لبش پایین اومد:

_یکیو فرستاد دنبالت بگرده..

وقتی پیدات کرد گفت که خوابی.. حالا قسمت جالبش اینجاس!

خواست ادامه اش رو بگه‌ که

نگاهم‌ به قامت خان زاده افتاد که با اخم‌ های توهم‌ جلو اومد

آب دهنمو قورت دادم‌‌ و با ترس نگاهش کردم

_مریم تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟

مگه نگفتم‌ گمشو بالا تانیا میگه وسیله هامو جمع کن میخوام‌ برم!

هه حتما اسم یکی از اون دخترای افاده‌ ای بود.

مریم ترسیده لب زد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:49

عروس برادرم✨♥️
#Part187?

_چ..چشم‌ خان زاده ..غ..غلط کردم‌ الان میرم!

مریم نیم‌نگاهی به من انداخت و بالا رفت..


ذهنمو‌ بدجور درگیر کرده بود .. مگه چه اتفاقی افتاده بود؟؟!

نگاه خیره خان زاده رو روی خودم‌ حس میکردم.

بی توجه به نگاهش از کنارش گذشتم‌‌.. دلم نمی‌خواست کنار یه عوضی بمونم.

اونم‌ باهام‌ کاری نداشت!

ب سمت آشپزخونه رفتم‌..

رفتار همشون عجیب شده بود و با دیدنم‌ تو گوشه هم پچ‌پچ‌میکردن...

وااا‌.. اینا چشون شده!

هر چی بود به دیشب ربط داشت.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:49

عروس برادرم✨♥️
#Part188?

با هیچکس صمیمی نبودم‌ که برام‌ بگه..

منتظر بودم که کار مریم تموم بشه..

مهمون های خان زاده رو دیدم‌ که همه آماده بودند..

فکر کنم‌ آماده‌ ی رفتن بودن!

سگرمه های خانم‌ بزرگ‌ رو دیدم که توهم بود و دست‌ به عصا‌ گوشه‌ ای ایستاده‌

و نگاهشون‌ می کرد..

پس از پیش داداشش برگشته بود!

مهمون های خان زاده بعد از ناهار رفتن.. و سرم تونست کم خلوت شه.‌

با دیدن مریم که از پله ها پایین میومد صداش زدم

به سمتم‌‌ برگشت .. این‌ بار غم عجیبی‌ و تو چشم هاش دیدم‌ .. انگار بغض کرده بود.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:50

عروس برادرم✨♥️
#Part189?

به سمتم‌‌ برگشت ..
این‌ بار غم عجیبی‌ و تو چشم هاش دیدم‌ .. انگار بغض کرده بود.

با تعجب خیره‌اش بودم..

این چش شده یهو؟؟

آروم طوری که سعی می‌ کرد بغضش رو کنترل کنه گفت

_ب..بله ..دل..دلیار؟

_چیزی شده؟

سرش رو نفی تکون داد.

شونه بالا انداختم و بیخیال شدم..

اگر چیزی بود می‌گفت.

_میخواستی صبحی یه چیزی بگی ..خان زاده اومد.. میشه بگی چی بود.

هیجان صبح رو نداشت ..

سرش رو تکون داد
_باشه بیا بریم‌ ظهرِ یه استراحتی کنیم تو اتاق اونجا برات میگم

به سمت اتاقک تو حیاط رفتیم‌

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part190?

خلوت بود تو اتاق فقد دو سه نفر از خدمه ها بودن که خواب بودن..

اتاقک بغلی‌ ما هم مخصوص خدمه های مرد بود.
مریم‌ شروع کرد به حرف زدن..

_وای نمیدونی که دلیار... صبحی بهت گفتم که حکیمه دنبالت بود؟

سرم رو تکون دادم که ادامه داد..

سعی میکرد خودشو مثل صبح سرحال و قبراق نشون بده:

_خان زاده از دستت شکار بود!

می گفت کدوم گوری هستی! برای همین حکیمه اومد دنبالت که ببرت پیشش..

وقتی میخواست یکی‌و بفرسته با چک و لگد بیدارت کنه
همون موقع خان سر رسید..

چشم هام گرد شد_خب! بگو بقیشو..

_واای بگم باورت نمیشه که.. این اخلاق از خان بعید بود...


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:50

عروس برادرم✨♥️
#Part191?

گفت که چتونه به هول و لا افتادین!؟

حکیمه هم گفته بود که خان زاده تو روخواسته که بری پیشش

اونم‌با اخم‌گفت که

_ولش کن اونو.. برو سوییچ ماشین‌ و بیار باید برم جایی سریع! اون بچه هم‌ بیدار نمی کنید.

همه کلا تو شوک قرار داشتیم !

با چشم های گرد شده نگاهش کردم.. یعنی خان باعث شد خان زاده سراغ من نیاد و بخوابم ؟

و کسی کارم نداشته باشه؟؟

لبخندی رو لب هام‌ نشست چرا سعی می‌کرد مهربونیاش رو مخفی نگه داره؟؟

مریم‌ مشت نسبتا محکمی به بازوم زد

که چشم هام‌ از درد رو هم‌ قفل شد و آخم‌ در اومد

_چی شد؟؟ چت شده؟


جای کبودی
دست هام رو جایی که اون شب خان زاده فشار میداد

رو بهش فشار وارد کرد که دردم اومد

با همون چشم های بسته شده گفتم
_ هی..هیچی.


مریم با خنده گفت
_ ولی هوا ورت نداره بچه... میدونی خان برای چی اون حرف رو گفت؟

چشم هام رو باز کردم و با کنجکاوی پرسیدم

_ برای چی؟؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part192?

با حرفی که زد چشم هام گرد شد

و بادم خوابید.

_خودش‌و خان زاده بحث‌شون شده.. به خاطر همین نزاشت خدمه ای بیاد بیدارت کنه..

لبخندی رو لب هام نشست

مریم با تعجب نگاهم کرد

_ واا جایی که ناراحت شی به خاطر خودت نبوده چرا خوشحالی؟؟

اون که نمی دونست!

من دلم‌ برای یه چی دیگه خنک شده بود..

خوشحال بودم‌ خان به برادرش اهمیت زیادی نمیده

و منو حداقل دیروز از دستش‌ نجات داده.

با کنجکاوی خیره مریم شدم

_حالا سر چی بچثشون‌ شده؟؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part193?

_ وای دلیار اینو یادم رفت بگم دیروز که خواب بودی دعوا شد..

کل عمارت غوغا بود.

چشم هام گرد شدن

_ دعوای کی‌و‌ کی؟

_خان و خان زاده دیگ..

وای نبودی ببینی همه مثل سگ به خودشون‌ میلرزیدن..

خیلی ترسناک و عصبی بودند!

چشم هام گرد تر از اون نمیشد!

اخه سر چی دعواشون شده بود!

نکنه سر من؟

یهو ترکیدم از خنده.. من کیلو چند بودم؟؟
مریم با تعجب و چشم های گرد شده نگاهم کرد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part194?

مریم با تعجب و چشم های گرد شده نگاهم کرد

_وا خل شدی تو؟

کجای حرف من خنده داشت.

دوباره نمیدونم چرا خنده ام گرفت.

_هیچی یاد یه چیزی افتادم.. کنجکاوم کردی بگو چی شد؟؟

_واای،

نمیدونم خان از کجا فهمیده بود یا

کی بهش گفته بود که خانزاده مهمونی گرفته

کل رفیقاشم دعوت کرده اینجا!

چشم هام گرد شد

_ خب بعدش؟؟

_خب بعدش خودشو خانزاده دست به یقه شدن

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 15:52

عروس برادرم✨♥️
#Part195✨

که آرره تو گ*وه خوردی

تو عمارت من دوستای

ک***ثافت تر از خودت رو دعوت کردی!

همین خودت رو به زور راه دادم تو این عمارت که بمونی!

خان

بدجور از دست خانزاده شکار بود!

بزن بزن راه افتادِ بود ..

خانزاده هرچی تونست بار خان کرد

حتی نزدیک بود لو بده

راب**طه خودش‌و طلا خانم رو

خانم بزرگ اومد و تونست جداشون کنه ..
ولی به یه شرط..

چشم هام گرد شد چه اتفاقاتی افتاده بود و من نبودم...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 16:02

عروس برادرم✨♥️
#Part196?

اگر تو اون موقعیت من اونجا بودم

منه بخت برگشته که شانس نداشتم‌

میدیدی تموم کاسه کوزه ها سر من

میشکست!

_نمیخوای بدونی شرطش چی بود!؟

_خب بگو دیگه هی فس فس میکنی!

_شرطش این بود که به مدت دو روز خانزاده

تو اتاقش زندانی شه بدون هیچ آب و غذایی!

با تعجب لب زدم

_خان زاده قبول کرد؟

_ نه بابا..

خان با چک و لگد و کمک مردا تونست بفرستش اتاق.. تازه!

گفته بود که این تنبیه هم کمه براش!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part197?

ای دلم خنک شده بود!

هر بلایی که سر خانزاده

میومد حقش بود!

داشت تقاص کاری که با من کرد‌و

پس می داد!

ای دمت گرم خان!
شیر مادرت حلالت...

از همون اولم گفته بودم حس خوبی نسبت به خان داشتم..

_اینم بگو که خانزاده در به در دنبال کسیه که لوش داده!

با چشم های گرد شده برگشتم سمت کوثر

که سرش رو

روی بالش گذاشته بود و به ما خیره بود

فکر کنم‌ فال گوش وایساده بود و از اول تا آخرش گوش داد همرو.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part198?

مریم چشم غره‌ای بهش رفت

_خوب نیس یه اهم اهومی کنی!

فالگوش وایسادی که چی بشه!

دلیار رو نترسون.

با همین حرفش ترس بدی به دلم چنگ زد

با تعجب برگشتم سمتش

_مگ..مگه..با..بازم..

اتفا..اتفاقی..افتاده؟؟

مریم نفسش رو محکم بیرون داد

و زل زد بهم با یه نگاهی که ترس

رو تو وجودم زنده کرد.

با صدای خشداری گفتم

_چر.. چرا اینطور نگاهم میکنی؟

چی...چی...شده؟

دا..دارم می ترسم!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part199?

دستش رو بازومو نشست و انگار سعی می‌کرد دلداریم بده.

رو بازوم آروم دستشو چن بار زد

_ببین دلیار نترس خب؟؟

اصلا چیزی برای ترس وجود نداره!

_اه کم فس فس کن..

دلیار نگام کن تا بگم بهت!

با بغض نگاهش کردم

تا حرفش رو بزنه

که رک گفت

_وقتی خانزاده رو زندانی کردن

حکیمه رو تهدید کرد

که اگر دلیارو نیاری پیشم

به ولای علی آزاد شدم همتون رو یه درس حسابی میدم!

اونم اومد دنبالت که خان سر رسید

و اجازه نداد بری!

تازه‌اشم‌ همه فکر میکنن

خانزاده به تو شک کرده که لوش دادی!

بهت زده نگاهش کردم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 16:02

عروس برادرم✨♥️
#Part200?

با اشک و بغض لب زدم

_چ..چرا باید ش‌ .. شک کنه به من؟؟

مریم حرصی

گفت

_اه هنوز هیچی نشده اشکت دراومده!

بابا اون فقد شک‌ کرده

کار تو نیست که! مگه هس؟

کوثر ابرو

بالا انداخت

_کی گفته کار خودش نیست؟؟

مگه خان‌ رو نمی‌بینی خیلی بهش محبت داره!؟

مریم با دوندن‌های

کلید شده گفت

_خان فقد به خاطر زهره خانم مادرش

احترام این بچه رو داره!

زهره کم کمک خان نکرده احمق.

کوثر شونه

بالا انداخت و نگاهم کرد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/24 16:03

خب خب تا پارت 200گذاشتم براتوپن

1401/09/24 16:03

پاسخ به

خب خب تا پارت 200گذاشتم براتوپن

شروعش کجاست ؟

1401/09/24 16:04

پاسخ به

شروعش کجاست ؟

سنجاق کردم بالا صفحه

1401/09/24 16:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/24 16:06

بیا خوبی در حقما کن تا پارت 300 بزار بره

1401/09/24 16:50

ما رو چشم‌انتظار نزار ما بچه کوچیک داریم افسردگی بعد زایمان داریم
بزار با رمان حال هوامون عوض شع???????

1401/09/24 16:51

پاسخ به

ما رو چشم‌انتظار نزار ما بچه کوچیک داریم افسردگی بعد زایمان داریم بزار با رمان حال هوامون عوض شع??...

????

1401/09/24 16:54

پاسخ به

????

لطفا???

1401/09/24 16:54