عروس برادرم✨♥️
#Part184?
می ترسیدم از نزدیک شدن هر مردی بهم...
حس..حس میکردم همشون برای یه چیز منو میخوان!
خان اون سمت درختی که من تکیه داده بودم تکیه داد ..
چه شونه های ورزیده و بزرگی داشت..
با صدای خفهای گفت
_بهتره بری بخوابی بچه.. هوا سرده!
**
صبح که از خواب بیدار شدم.. نفس عمیقی کشیدم..
رخت خوابم رو جمع کردم..
از اتاقک که بیرون رفتم..
مش رحیم رو دیدم که مشغول آب دادن به درخت ها و بوته هاست.
سلامی کردم که با خوشرویی جوابمرو داد
به سمت عمارت رفتم و وارد شدم
مریم مشغول گردگیری پنجره ها بود چشمش که به منخورد دست از کار کشید با لبخند گفت
_دلیار بیا اینجا ببینم... دیشب غوغا کردی که!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『
1401/09/24 15:48