رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

تعریف نکنید دیگ حس خوندنش نمیاد

1401/09/25 07:55

?

1401/09/25 07:55

پاسخ به

شادیدم بشه بعد خانزاده حرص بگیرتش

??

1401/09/25 10:17

کیا پارت میزارع

1401/09/25 10:18

?منتظریم

1401/09/25 10:18

وای منم منتظرم

1401/09/25 10:54

منم منم

1401/09/25 10:56

☹️☹️☹️

1401/09/25 10:59

?????

1401/09/25 11:14

سلام زهرا جونم چرا نیستی

1401/09/25 12:32

خوشگلا گروهه منم بیاید حراجی گزاشتم?

1401/09/25 12:40

بزار

1401/09/25 12:40

رمان کو پس?

1401/09/25 13:29

مارو تا دم حجله میبره?

1401/09/25 13:30

سلامممم

1401/09/25 13:30

خوبیددد

1401/09/25 13:30

بریم برایه پارت جدید

1401/09/25 13:30

ببخشید یه مدت نتم قطع شده بود

1401/09/25 13:32

عاخیش ده تا بزار

1401/09/25 13:32

باش امروز 20تا میزارم

1401/09/25 13:33

بع زور متصل شدم

1401/09/25 13:33

عروس برادرم✨♥️
#Part234?

هرچی میگشتم بازم پیداش نمیکردم ..

دستم مشت شد

خدمه ها رفتن حکیمه هم خواست بره

که صداش زدم

_تو وایسا!

با لرز برگشت سمتم و نگاهم کرد‌

_ب..بله اقا؟ امری دارید؟

چطور میگفتم؟
میگفتم اون دختر کجاس؟

نفس بیرون دادم

و دستم رو گوشه لبم کشیدم

برگشتم سمتش و سریع لب زدم :

_اون دختر کجاست؟

نگاه خیره اش رو روم حس کردم که اخم هام بیشتر درهم رفت

_دلیار رو می گید خانزاده؟

_آره همون دختر!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part235?

_اون که همون دم دمای صبح رفته از عمارت!

چشم هام گرد شدن و سرم به سرعت بالا اومد

_رفت؟

کجا رفت مگه؟

حکیمه آب دهنش رو قورت داد.

_نمیدونم چش بود..

نصف شب به درو دیوار میزد خان بیدار بود

اجازه صادر کرد رفت!

خشم سرتاسر وجودمو سر گرفت

اونو نصف شب تنها کدوم گوری فرستاند رفت؟؟؟؟

اگر بلایی سرش اومده باشه چی؟

تو روستا یه سگ بهش حمله کرده باشه چی؟

با خشم نگاهمو دوختم

به حکیمه سعی میکردم خودمو آروم نگه دارم

و بروز ندم که خیلی عصبیم!

ولی نتونستم..

با صدای کنترل شده تند غریدم

_نصف شب البرز اجازه صادر کرده دختر مردمو فرستاد رفت؟

چشم های حکیمه گرد شدن


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part236?

_نه آقا انقدرم بی غیرت نیستن که دخترو تک و تنها بفرستن بره که.

ناخوداگاه بدن منقبض و عصبیم آروم گرفت
با این حرف

آره داداش غیرت داشت.

حکیمه ادامه داد

_رحیمو‌ بیدار کرد بردش..

_بسه نمیخواد ادامه بدی..میتونی بری.

سرش رو تکون داد _دیگه با من کاری ندارید اقا؟

_نه برو!

حکیمه رفت و من بازم ذهنم مشغول شد که اون دختره چرا نصف شب رفت؟

خندیدم اصلا در اتاقو دیشب

حکیمه قفل نکرده بود و اون راحت تونسته بود بره!

از اینجا شانس آوردم

اگر داداش میومد

تو اتاق و مارو تو اون وضع میدید

قطع یقین هردومون سنگسار میشدیم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part237?
#دلیار

نگاهم از اینه پی بدن کبودم رفت و اشک هام ریخت

روسری امروز از سرم نمی افتاد تو یک هفته دوبار با خان وارد ر*ابطه شده بودم
اونم ناخواسته و به زور

بدنم تاره داشت کبودیاش‌ خوب میشد ولی بازم برگشت سر خونه اولش..

اشک هام برای بار هزارم‌ بازم ریخت من چقدر بدبخت بودم!

بار اول مست شدم و ناخواسته وارد ر*ابطه با خانزاده شدم و برای بار دوم
به زور!

مگه چی کار خانزاده کردم که انقدر بد بود با من؟

چه هیزم تری بهش فروختم!

اون یه نامرد کثیفه.

پوزخند رو لبهام شکل گرفت و دست هام مشت شد.

سرنوشت منم به فاطمه دچار شد

1401/09/25 13:36

و به زودی خانوادم‌ که بفهمن منو به زور به عقد یه پیرمرد در میارن

تا این لکه ننگ رو از زندگیشون پاک کنن.

با پشت دست اشکامو پاک کردم

که در اتاق باز شد و مامان با رنگ و روی همیشه پریده اش وارد اتاق شد


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part238?
_دلیار مادر؟

از صبح تو این اتاق نشستی داری چیکار میکنی؟

پاشو بیا یه چیزی بخور.

بغضمو قورت دادم و زل زدم بهش

_چ..چشم مامان الان میام .

از جام بلند شدم و همراهش بیرون رفتم
روی سفره نشستیم

_گشنته یا منتظر میمونی بابات بیاد با بابات چیز بخوری!؟

همش بغض به گلوم هجوم‌ می آورد!

_نه میمونم‌ بابا بیاد...

تا من سفره و چیزارو‌ بچینم فک کنم بابا بیاد.

_،آره مادر بزار کمکت کنم.

_نه مامان تو بشین.

مامان نشست

و من مشغول پهن کردن سفره شدم

بعد دقایقی در ورودی باز شد و چهره‌ی خسته‌ی پدر پدیدار!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part239?

با دیدن دوباره من لبخندی رو لب هاش شکل گرفت.

صبحی با وضع داغونی اومده بودم خونه ..

هنوز چهره

صبحی بابا که درو باز کرد و با دیدن

قیافه بی رنگ و اشک های خشک شده تو صورتم رو یادم نمیره ...

انگار روح از تنش رفت!

با دست و روی شسته جلو اومد

_بابا جان شما ناهار بخورید تا من نمازمو‌ بخونم و بیام..

_نه بابا منتظر میمونیم‌.

لبخندی زد

سجاده رو پهن کرد و مشغول نماز خوندنش شد

بغض داشت گلوم رو می‌فشرد

و هر لحظه امکان داشت اشک هام ببارن

بابام‌ دین و ایمون سرش میشد

بعد منِ کثیف پامو گذاشتم

تو این خونه و دارم به نابودی میکشمش با وجودم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:36

عروس برادرم✨♥️
#Part240?

هنوز نفس های داغ مردی

که به من محرم نبود رو تو گوشم حس میکنم ...

دست های سفت و سختش

که رو‌ بدنم می‌خورد رو سرم رژه میرفت

و نگاه خیره ام به سجاده بود..

بدنم میلرزید

و دلم میخواست همین الان خودمو بکشم

هجوم‌ فکرها داشت منو‌ به نابودی میبرد..

اشکی از

چشمم چکید که با صدای مامان تو جا پریدم

_خوبی مادر؟

با دستم اشک هایی که نمیدونم کی ریختن رو پاک کردم و برگشتم سمتش..

می‌دونستم فهمیده در حال گریه ام

ولی به روم نیاورد!

مرسی مامان که انقدر خوبی!

لبخندی زدم

_آره..مگه باید چطور باشم از صبح هزاربار داری این سوالا میپرسی!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part241?

بابا ب جمع دونفرموم‌

اضافه شد و روی سفره نشست

غذا کشیدم و جلوشون‌ گذاشتم

با حرف بابام سرم بالا اومد

_مشکلی پیش اومده تو خودتی همش؟

_ن..نه! چه مشکلی!

_دلیار بابا ..حالت خوبه واقعا؟

دیگه کم کم

داشتم عصبی میشدم نفسم رو بیرون دادم

_آره خوبم.

مامان نگاهم کرد

_اوضاع اونجا چطوره؟

من کم کم

دیگه دارم خوب میشم نیازی نیست دیگه بری.. خودم به زودی میرم دخترم!

با حرفی که بابا زد هردو

بهش خیره شدیم

_لازم نکرده!هردو دیگه نمیخواد برید!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part242?

نمی تونستم بزارم

بابا این همه کارو به تنهایی به دوش بکشه

و از یه طرفم دلم رفتن به اونجا رو نمی‌خواست..

مامان می دید

من هر روز داره حالم بد میشه

و خودشم میدونه دلیلش

یکی از آدمای بدجنس و بی رحم اون عمارتِ.

که دخترش داره نابود میشه..

میخواست

نرم ولی

بازم باید چشمم ببندم رو همه چی و برم

تا واقعا خوب شه..

دلم

دیدن اون خانزاده لعنتی رو دیگ نمی‌خواست

دلم میخواست بمیره .

با دستای خودم خفه اش کنم

رو به بابا کردم

_من میرم فعلا..کارمو دوست دارم!

خندید به حرفم

از نگاهم تنفر نسبت به اون عمارت هم میبارید


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part243?

_دخترم..

ما پدر و مادرتیم ما بزرگت کردیم

میخوای مارو گول بزنی الان که به روت نمیاریم؟

سرم پایین افتاد

و مشغول بازی با غذام شدم.

_دخترم اگه چیزی شده به ما بگو!

میگفتم

خانزاده بهم تجا*وز کرده

چه کاری از دست اونا بر میاد؟

می گفتم

روحمو‌ کشته اونا میتونستن‌ زندش کنن؟

مامان بابا کاری جز سکوت ازشون

برنمیاد..

قدرت فعلا دست خان و خان زاده هاس نه ما رعیت ها .

میفهمیدن هم

می‌دونستن تهش هممون میمیریم‌..

هرکی قدرت داره مشکلی براش پیش نمیاد.

مامان و بابا دیگ حرفی نزدن

و تو

1401/09/25 13:37

سکوت مشغول غذا خوردن شدیم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part244?
گرچه من غدا نمیخوردم

و تنها با غذام بازی می‌کردم..

و چه بد که اینم از نگاه اونا دور نموند...

بعد غذا خوردن

مشغول شستن ظرف ها شدم..

_دخترم دلیار یه چایی بریز بیار برام!

_چشم بابا.

چایی ریختم

و جلوی بابا گذاشتم مامان گوشه دیوار خوابیده بود

پتوش رو‌ روش کشیدم

که همون موقع تقه ای

به در ورودی خورد

و صدای آشنایی که

یا الله گفت

و من فقد

به خاطر اون به اینجا اومده بودم..

به خاطر حرفش که گفت پنج شنبه بیام

اینجا

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part245?
در با صدایی باز شد و اون وارد شد

دستمالمو

جلو کشیدم و موهامو زیر روسری مخفی.


بابا از جاش بلند شد

و من برگشتم سمتش

با دیدنم لبخندی زد.‌.

منم اجبارا‌

لبخندی رو لب هام شکل گرفت

بابا ابرو بالا داد

_عجب از اینطرفا پیدات شده پسر!

امیر خندید

_عمو من که همیشه اینجام..

الانم اومدم یه سر به زن عمو بزنم..

بابا سرش رو تکون داد

_بیا بشین پسرم..

امیر رو به من سلامی کرد

که سعی کردم‌ غممو‌ مخفی کنم

و با خوشرویی جوابش رو بدم

_سلام خوش اومدی.

امیر کنار بابا نشست

بابا رو به من اشاره کرد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part246?
_دخترم

واسه امیر هم اگر زحمت نیس یه چایی بریز بیار.

_نه بابا چه زحمتی..

از جام بلند شدم

و به سمت آشپزخونه راه افتادم

لیوان چایی ریختم

و برگشتم

چایی رو جلوی امیر گذاشتم

که تشکری کرد.

جلوشون نشستم

_کی میری سربازی پسرم؟

با شنیدن این حرف

از زبون بابا باز بغض به گلوم چمبره زد.

فکر دوریش ناراحتم میکرد درسته اینجا

نمیدیدمش‌ ولی خب

بازم خیالم راحت بود

هروقت بیام میتونم‌ ببینمش

ولی اگر بره سربازی

خدا میدونه کی میتونم ببینمش

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:37