عروس برادرم✨♥️
#Part234?
هرچی میگشتم بازم پیداش نمیکردم ..
دستم مشت شد
خدمه ها رفتن حکیمه هم خواست بره
که صداش زدم
_تو وایسا!
با لرز برگشت سمتم و نگاهم کرد
_ب..بله اقا؟ امری دارید؟
چطور میگفتم؟
میگفتم اون دختر کجاس؟
نفس بیرون دادم
و دستم رو گوشه لبم کشیدم
برگشتم سمتش و سریع لب زدم :
_اون دختر کجاست؟
نگاه خیره اش رو روم حس کردم که اخم هام بیشتر درهم رفت
_دلیار رو می گید خانزاده؟
_آره همون دختر!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part235?
_اون که همون دم دمای صبح رفته از عمارت!
چشم هام گرد شدن و سرم به سرعت بالا اومد
_رفت؟
کجا رفت مگه؟
حکیمه آب دهنش رو قورت داد.
_نمیدونم چش بود..
نصف شب به درو دیوار میزد خان بیدار بود
اجازه صادر کرد رفت!
خشم سرتاسر وجودمو سر گرفت
اونو نصف شب تنها کدوم گوری فرستاند رفت؟؟؟؟
اگر بلایی سرش اومده باشه چی؟
تو روستا یه سگ بهش حمله کرده باشه چی؟
با خشم نگاهمو دوختم
به حکیمه سعی میکردم خودمو آروم نگه دارم
و بروز ندم که خیلی عصبیم!
ولی نتونستم..
با صدای کنترل شده تند غریدم
_نصف شب البرز اجازه صادر کرده دختر مردمو فرستاد رفت؟
چشم های حکیمه گرد شدن
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part236?
_نه آقا انقدرم بی غیرت نیستن که دخترو تک و تنها بفرستن بره که.
ناخوداگاه بدن منقبض و عصبیم آروم گرفت
با این حرف
آره داداش غیرت داشت.
حکیمه ادامه داد
_رحیمو بیدار کرد بردش..
_بسه نمیخواد ادامه بدی..میتونی بری.
سرش رو تکون داد _دیگه با من کاری ندارید اقا؟
_نه برو!
حکیمه رفت و من بازم ذهنم مشغول شد که اون دختره چرا نصف شب رفت؟
خندیدم اصلا در اتاقو دیشب
حکیمه قفل نکرده بود و اون راحت تونسته بود بره!
از اینجا شانس آوردم
اگر داداش میومد
تو اتاق و مارو تو اون وضع میدید
قطع یقین هردومون سنگسار میشدیم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part237?
#دلیار
نگاهم از اینه پی بدن کبودم رفت و اشک هام ریخت
روسری امروز از سرم نمی افتاد تو یک هفته دوبار با خان وارد ر*ابطه شده بودم
اونم ناخواسته و به زور
بدنم تاره داشت کبودیاش خوب میشد ولی بازم برگشت سر خونه اولش..
اشک هام برای بار هزارم بازم ریخت من چقدر بدبخت بودم!
بار اول مست شدم و ناخواسته وارد ر*ابطه با خانزاده شدم و برای بار دوم
به زور!
مگه چی کار خانزاده کردم که انقدر بد بود با من؟
چه هیزم تری بهش فروختم!
اون یه نامرد کثیفه.
پوزخند رو لبهام شکل گرفت و دست هام مشت شد.
سرنوشت منم به فاطمه دچار شد
1401/09/25 13:36