رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part247?
_همین فردا پس‌فردا عازم سفر میشم‌..

_انشالله که این دوره اتو به خوبی

بگذرونی ..جای خوبیم‌ افتادی.

_آره.

بغضمو فرو دادم و با کنجکاوی گفتم

_مگه کجا افتادی؟؟

_تهران!

ابرو بالا دادم

_اها!

نگاهش خیره به صورتم بود

و نمی تونست انگار ازم چشم برداره!

رو به عمو پچ زد

_برای یه حرفی اینجا اومدم عمو!

بابا ب ریشش‌ دستی کشید

و با ابروی بالا رفته گفت

_برای چ کاری اومدی پسرم؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part248?
بابا ب ریشش‌ دستی کشید

و با ابروی بالا رفته گفت

_برای چ کاری اومدی پسرم؟

_اومدم قبل اینکه برم خدمت ..

نگاهش رو از بابا به روی من سوق داد

و با نفس عمیقی حرفش رو تموم کرد

_از دخترت دلیار خواستگاری کنم!

چشم هام گرد شد

و بهت زده بهش خیره شدم..

اون..اون چی گفت؟

بابا متعجب لب زد

_دلیار خودمون؟ ولی پسرم...

امیر به بابا‌ خیره شد

_ولی چی؟

با تعجب به حرف اومدم

_چی میگی امیر.

_چی میگم دخترعمو؟

من در حد دخترتون‌ نیستم!

_نه پسر ..این دختر...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part249?
_چی میگم دخترعمو؟

حرف حسابم چیه؟

گفتم که شنوفتی‌ من دل بستم بهت‌ چی کار کنم الان؟

بابا گفت
_کی ...کی این علاقه پیش اومد!

حال بابا رو درک نمیکردم

اون باید خوشحال

میبود‌ برادر زاده اش دخترش رو دوست داره و به فامیل میده

ولی پریشون حال بود..

من من امیرو مثل برادر خودم میدونستم و نمی تونستم به عنوان شوهر قبول کنم..

اون چرا به من دل بست؟

من هرگز اونو‌ مثل شوهرم‌ نمیدیدم..

مثل پسرعمو‌ و داداش خودم میدونستمش‌.

_از همون بچگی این علاقه پیش اومد...

تو هر زمانی مواظبش بودم...

حاضر بودم خار تو پای من بره ولی دلیار نه عمو!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part250?

_از همون بچگی این علاقه پیش اومد... تو هر زمانی مواظبش بودم... حاضر بودم خار تو پای من بره ولی دلیار نه!

چشم هام گرد شد و دلم میسوخت

به حالش..دلم می‌خواست تو این حالت گریه کنم..

حتی اگر دلم میخواست تن به خواسته ی دلی اون بدم دیگه نمیتونستم‌ .

چون من زن شده بودم.. اونم به دست خان زاده.

بابا دستی به سرش کشید و سرش رو تکون رو به چپ‌ و راست تکون داد..

_عمو اگه راضیی بزار دوکلوم‌ خصوصی با دخترعمو‌ صحبت کنم!

نگاخ بابا روم افتاد

_من..من نظری ندارم... دلیار دخترم هرچی اون بگه... اگه اونم‌ بهت علاقه داشته باشه من تو روتون نمی وایسم‌..

نگاهم از بابا به امیر افتاد..

لبخندی رو لب هاش شکل گرفت..

چطور میتونستم با جواب منفیم‌ این پسره

1401/09/25 13:38

مهربونو‌ قبل رفتن نابود کنم!

اون امید بسته بود به جواب مثبت من

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part251?
_نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم

_میشه بریم تو اتاق باهات حرف دارم دلیار!

من که میخواستم جواب
منفی بدم چ الان چ بعد
ولی میزارم حرفاشو‌ بزنه و چیزی تو دلش نمونه.

حتی اگه من زن کسی دیگه نمیشدم

به دست یه آدم کثیف و اشغالی ز...ن نمی‌شدم

حاضر نبودم زن امیر بشم

من اونو از بچگی مثل یه برادر می دیدم

یه حامی که همیشه کنارمه و
میتونم روش حساب کنم

ولی این دفعه

دیگه فرق داشت ..

با چیزایی که به زبون آورد راب*طه بین ما فک کنم برای همیشه خراب میشد..

سرم رو تکون دادم و با اجازه ای بابا به سمت اتاق رفتیم...

وارد شدم و پشت سرم اومد

درو نزاشتم ببنده....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part252?
درو نزاشتم‌ ببنده ..

بی حرف گوشه‌ی دیوار ایستاد و نگاهم‌ کرد

با این اعترافش انگار چشم هاش از هر روز دیگه درخشان تر شده بودن

اونو تو دلش و فکرش منو مال خودش میدونست‌


با شوق گفت

_من بهت اعتراف کردم بالاخره ...

بهم نزدیک شد

که واکنش نشون دادم و با ترس خودمو عقب کشیدم...

کاملا غیر ارادی‌ بود واکنشم...

نسبت به مردا فوبیا پیدا کردم و با نزدیکیشون‌

حس بدی بهم دست می‌دادانگار می‌خواستند بهم دست درازی‌ کنن‌

از واکنشم چشم هاش گرفت شد

و لب زد

_چی.... چی شده دلی...دلیار؟

چطور میگفتم؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part253?
که خودش ادامه داد

_نک...نکنه تو ...تو به این وصلت راضی نیستی؟؟

سرم رو پایین انداختم‌ و چشم هامو روهم فشردم.

به دیوار چسبید‌ و سرش رو به دیوار تکیه داد

_چرا چیزی نمیگی؟

باید...باید
همون اول که واکنشی‌ نسبت به دوست داشتنم‌ ندادی باید

باید میدونستم‌ منو نمیخوای!

آره دلی؟ منو نمیخوای؟

سرم بالا اومد و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

غمگین‌‌خندید

با بغض و صدایی‌ که گرفته شده بود حرفمو‌ زدم

_به خدا نمیتونم قبول کنم‌ اصلا تو باورم‌ نمیگنجه ...

من تورو مثل برادرم دوست دارم ...

جواب من منفیه امیر!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:38

امیر میخواستم‌ این کار کوچیک رو تکون دادم

اشک هام پشت هم می ریخت و سرم رو تکون دادم

_آ..آره

لبخندش‌ طعم‌ تلخ زندگیو‌ داشت

آروم جلو اومد و طی یه حرکت منو تو آغوش کشید

آروم لب زدم

_خداحافظ امیر... ببخش منو!

موهامو بو کشید

و بی حرف جلوی چشم هام

رفت...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:38

عروس برادرم✨♥️
#Part254?
بهت زده نگاهم کرد‌

انگار تو شوک فرو رفته بود

تنها بهش نگاه کردم و اشکام‌ ریخت

دلم سوخت واسش‌..

دلیار بمیره واسه دلت که با دستای خودم شکوندمش

با چشم های خودم شکستنش‌ رو دیدم!

و نتونستم‌ کاری کنم!

آروم بهم نزدیک شد و با عجز و درد

بازومو تو مشت گرفت و یهو بدنم لرزید

بی توجه

با حالی بد زیر لب التماس گونه پچ زد

_درو...درغ ..دروغ میگی؟ م‌‌...مگه نه؟

اشک هام ریخت و سکوت کردم

فشارم‌ داد بدن در حال لرزیدنمو‌ و ادامه داد

_د لعنتـــیییی! حـــرف بــززززن‌..مثل من...مثل من بگو ‌..بگو که توام‌ منو میخوای!

شونه هام از بغض و اشک زیاد می لرزیدن‌‌

یهو جلوی چشمم‌ قطره اشکش چکید

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part255?
یهو مثه دیونه ها پچ زد

_یکی دیگه رو زیر نظر داری؟

من این همه سال مثه یه بت میپرستیدمت‌‌... عاشقت بودم‌

با خودم بزرگ شدی

لعنتی چطور میتونی عاشقم‌ نباشی؟

حتما‌..حتماً کسی دیگه ای‌ رو زیر نظر داری

کیه اون بیشرف؟
کیـــــــههه؟

با صدای گرفته جواب دادم

_به خدا هیچکسو‌ ندارم تو زندگیم حاضرم قسم بخورم رو قرآن...

به ولا که تو مثه برادرمی‌ امیر.. نمیتونم به عنوان شوهر قبولت کنم...

نمیخواستم‌ قبل رفتن به رنجه‌ از دستم‌ ...
ولی رنجید!

اون دیگه هیچوقت منو نمیخواد..
فک کنم دیگه حتی حاضر نیست‌ ببینتم‌

دستش از رو بازوم‌ برداشت که نفس عمیقی کشیدم‌‌

انگار آزاد شدم...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part256?

در حال خفه شدن بودم‌ از نزدیکی باهاش.

چشم هاش رو بسته و ادامه داد

_باشه ...

خوش باشی دلیار... خوشبخت شی ... قسمت من که نبودی... ولی امیدوارم‌ قسمت کسی بشی که عاشقته باشه و عاشقش باشی!

عشق یه طرفه بده ... الان من مبهمم‌ تو بهت حرفتم‌ هنوز

بهم نگاه کرد و لبخند بی جونی زد

_وقتی پامو تو این خونه گذاشتم به جواب مثبت تو امید بسته بودم
شک نداشتم قبول میکنی و منو به مراد دلم میرسونی

فکر میکردم عاشقمی‌
ولی تو لحظه آخر
همه چیری که تو ذهنم قشنگ ساختم‌ آوار شد سرم.. با جواب منفیت!

من میرم ولی خوش باش ... خدافظ دلیار.

قطره اشکی از چشمش چکید
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part257?
_واسه...واسه آخرین خواستم‌‌و آخرین بار دیدنت‌

میتونم‌ خواسته ای ازت بکنم!؟

سرم رو با تردید تکون دادم

_می..می تونم برای آخرین بار بغلت کنم و بوت کنم؟

چشم هام گرد شد و اشک هام بیشتر ریخت
نه...!

من نمیتونستم‌ نزدیکی‌ مردیو‌ به خودم تحمل کنم

ولی برای آخرین خواسته

1401/09/25 13:38

دیر اومدم ولی با پارت هایه زیاددد اومدم????

1401/09/25 13:38

کمه بازم بزار

1401/09/25 13:43

باشع

1401/09/25 13:51

عروس برادرم✨♥️
#Part258?

صدای بابا میومد که امیرو صدا زد

و امیر با صدای بی رمقی جوابش رو داد

و سریع درو خونه رو بهم کوبید و رفت

تو اتاق رو زمین فرود اومدم و اشک هام ریخت

صدای هق هقم بالا رفت

که بابا به سمت اتاق اومد و غمگین گفت

_دلم سوخت برای این حالش...نه به اون لبخند اولش که وارد شد نه به این رفتنش ..

تو که جواب منفی دادی

دیگه چرا انقدر ناراحتی؟

با بغض نگاهش کردم و اشک هام ریخت

_بابا دلم میسوزه براش...قلبش رو شکوندم... من اونو به عنوان برادر دوست داشتم

نمیتونستم اونو‌‌به عنوان به همدم و یار ببینم

امیدوارم‌ یه آدمی گیرش بیاد که بتونه کنارش خوشبخت باشه

به خاطر جواب منفیم فکر کنم تا ابد عذاب وجدانش‌ باهامه!

بابا سرش رو تکون داد
_تصمیم‌ت‌ عاقلانه‌ بود..امیدوارم که بعدا پیشمون‌ نشی از جوابت.

بابا رفت و من انقدر اشک ریختم تا خوابم برد

وقتی مامان بیدار شد

و ماجرا رو فهمید خیلی ناراحت شد...

سرنوشت امیر این بود دیگه!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part259?
بالاخره بعد دو روز اومدم به عمارت کذایی..

ممنون بودم‌ از خان که اجازه داده بود اون شب که انقدر حالم بود برم‌

اون درک و فهم بلایی داشت برعکس برادرش‌ که یه ذره شعور هم

نداشت و هیچی نمیفهمید..

ضربان قلبم بالا رفته بود

استرس داشتم میومدم‌ تو این عمارت

هر لحظه امکان داشت دستم از پشت کشیده بشه و خان زاده برای یه اتفاق جدید پیش اومده منک با خودش ببره

یا خانم بزرگ بلای بدتری سرم بیاره..

با وردم‌ به اشپزخونه‌ سرها به سمتم برگشت

بی توجه بهشون به سمت اون حکیمه عوضی رفتم و اروم سلام کردم

با اخم گفت_،علیک!، خوب فلنگ میبندی و غیب میشی دختر...خوبه خدمتکاری فقد..بلدی جادو کنی که خان قشنگ بلانسبت خر بشه..

اخم هام توهم رفت و جوابی بهش ندادم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part256?
_چه کاری باید انجام بدم

_موقع ظهره ظرفای‌ صبح رو بشور... میز رو هم آماده کن...خوب استراحت کردی؟ حالا جونشم‌ داری سخت کاری کنی!

نفسم رو حرص مانند بیرون دادم

انگار باهام‌‌لج افتاده بود..

مگه چه اتفاقی افتاده باز؟

کاری که گفت رو انجام دادم و ظرف هارو بردم شستم

وقتی برگشتم دیدم

میز حاضره و همه روش نشستن‌

و منم نیازی نبود کاری کنم دیگه...

ولی‌...

ولی جای یکی خالی بود!

جای اشغالی که از همون اول جای خالیش‌ تو چشم بود..

چرا نبودنش انقدر برای من مهم بود!

بهتر ریخت اون مرتیکه کثیف رو نمی دیدم دیگه


مردک‌ بیشعور

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس

1401/09/25 13:53

برادرم✨♥️
#Part261?

ولی کجا بود؟

نکنه بازم تنبیه شد؟

وای بلای جدیددی سرم نیاره نکنه بازم میخواد اون کارش رو تکرار کنه

ولی این بار چشم میبندم‌ ب خاندان‌ بزرگش‌

و با دستای خودم خفش میکنم

سرم رو تکون دادم تاازاین همه فکر و خیال در بیارم

چرا همش دارم ب اون فکر مبکنم ؟

به کسی که قاتل روح و جسممه‌.

خدا لعنتش کنه که با نبودنش‌ هم فکرش ولم نمیکنه

یا تو خوابم‌ همیشه در حال آزارمه‌.

با دیدن مریم لبخندی رو لب هام شکل گرفت

با دیدنم‌ خندید و اسممو‌ صدا زد

_دلیاررررر‌

به سمتم‌ اومد و خودشو‌ پرت کرد بغلم!

__زشته دختر انقدر ادم ریخته اینجا ...

خندید _به دررررک‌

و ادامه داد

_کجا رفتی یهو؟ من فکر کردم برای همیشه رفتی اونم بی صدا!، دلم میخواست خفت کنم

ول..ولی چرا الان برگشتی؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part262?

_زبون به دهن بگیر دختررر... نفس تازه کن بزار منم حرف بزنم‌‌

_خب بفرما چی میخوای بگی!

_اون شب حالم بود و رفتم خونه خان اجازه داده بود

ولی واقعا قصد نداشتم دیگه بیام

اما وقتی حال بد مامان رو دیدم منصرف شدم و اومدم‌

تا موقعی که خوب شه حداقل کمک خرج باشم‌ نه باری رو دوششون‌.

لبخندی زد‌.

_چقدر تو عاقلی با وجود اینکه از من‌ کوچیکتری..

لبخند زدم

_تا بترکه‌ چشم حسوددد...

***

چند روزی از بودنم تو عمارت می‌گذشت

و هزارتا‌ کار رو سرم ریخته بود

و این فکر دست بردارم‌ نبود

که چرا خان زاده رو تو این چن‌روز که اومدم نیست؟

یعنی کجاست؟چرا اصلا نیست؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part263?
هوووف‌ نتونستم از فکر نبودنش‌ بیرون بیام

دیگه نمیتونستم بی تفاوت‌ بمونم و کنجکاوی داشت میکشتممم‌


باید میفهمیدم‌ اون کجاس همین امروزز‌‌

مگه میتونم بیخیال بگذرم؟

چرا اصلا کسی ازش حرفی نمیزنه‌؟؟

خودمو‌ تو آشپزخونه مشغول

کار کردن نشون دادم و منتظر موندم

تا مریم یا کوثر رو ببینم و به سمتش حجوم‌ ببرم

تا سوالامو‌ ازش بپرسم‌ و ذهنم رو آروم‌ کنم

کرم از خودم بود

اصلا من چرا باید بدونم ...

مگه من چیشم؟

اصلا ب من‌چ ربطی داره بود و نبودش!

وقتی حتی برای خانم‌ بزرگ هم مهم نیس

شاید
شایدددددد

به عنوان کسی که به دستش‌ زن شدم باید میدونستم‌ کجاس!


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part264?
با ورود مریم چشم هام برق زد

و سریع مث جت به سمتش رفتم

با دیدنم‌‌ کنار خودش اونم یهویی چشم هاش گرد شد

_چیشده دلی؟؟

چشم هامو تو کاسه چرخوندم و گفتم

_چرا خان زاده نیس؟ چند روزه

1401/09/25 13:53

نمیبینمش!

چشم هاش گرد شد

.._الان حال خان زاده برای تو مهم شده دخترر؟ تو که بدت میومد ازش!

مشکوک چشم هاش رو گرد کرد

_بلاااا نکنه خبریههه.

چشم هامو دزدیدم‌

_نه..‌چه خبری؟ حرف در نیار..!

نشگونی از بازوش گرفتم که اخم هاش توهم رفت و اخی گفت

دستش رو روی بازوش گذاشت و فشرد

_زنیکه وحشی

زبونمو‌ تا ته در آوردم براش

_حالا که اینطور شد منم نمیگم چرا نیس.

چشم هام گرد شد و یهو گفتم

_بگووووو‌ کنجکاوم!

_چرا کنجکاوییی؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:53

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part254? بهت زده نگاهم کرد‌ انگار تو شوک فرو رفته بود تنها بهش نگاه کردم و اشکام‌ ر...

.

1401/09/25 13:54

عروس برادرم✨♥️
#Part265?
_به تو چههههه؟ فقد بگووو‌...

آروم جلو رفتم و کنار گوشش پچ زدم‌‌.

_نکنه به خاطر حاملگی طلا خانمه؟

چشم هاش گرد شد

_ چه ربطی داشت ؟

آروم خندیدم و باز پچ پچ زدم

_طلا خانم نمیتونه بده بهش اونم سر به بیابون‌ گذاشته که نیستش! تا ..ح...ر..ش رو خالی کنه..

چشم هاش گرد تر از اون نمیشد

و یهو حرصی جیغ زد

_چقدرررر‌ بی حیاااا شدی دختررررر‌ ... زشتههه‌..

رنگم پرید و نگاهی به اطراف کردم

خداروشکر *** زیادی تو آشپزخونه نبود

و یهو دستمو رو دهنش گذاشتم

_دختر خفه شووووو‌ ابرو نزاشتی واسم!

با اخم گفت

_از وقتی رفتی خونه بابات‌ اومدی بی ادبتر شدی! قبلا موادب بودی...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part266?

وقتی اسم خونه بابا رو گفت غم عالم تو دلم ریخت و یاد

امیر افتادم‌..

یعنی الان‌ رفته؟

امروز روزی بود که میرفت و منم دیگه نبودم که بدرقش کنم...

حالا دیگه فرسنگ ها باهم‌ فاصله داشتم

هم مسافت هم نزدیکی و راحتیمون‌...

ناراحت شدم و دیگه بیخیال پرسیدن شدم

_دختر تو چت شد یهو؟

- چرا یهو ناراحت شدی؟

چرا انقدر نازک نارنجی شدی من که حرفی نزدم

حرفی نزدم و رفتم تا بقیه ظرف هارو بشورم و اونم پشت سرم حرکت کرد

_دلیی‌ چی شده؟؟؟؟؟؟؟ چرا ناراااحت‌ شدی!؟؟؟؟ از من ناراحتیییی‌ نه؟

ولی آخه چرااا؟

نگاهش کردم بی حال‌

_نه از تو ناراحت نیستم اتفاقی افتاده که بعدا برات تعریف میکنم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part267?

سرش رو جدی تکون داد

_دیگه نمیخوای بدونی چرا خان زاده نیس!

دیگه مهم‌ نبود.. دیگه نمیخواستم‌ بدونم

سرم رو نفی تکون دادم

_نه!‌

لب هاش برچید _هی ...حیف شد ولی میخواستم‌ بگما‌‌.

نگاهش کردم

_بگو

_اومم‌ راستش‌

رو بخای همون شب که تو یهو غیب شد‌

فردا خان زاده پیگیرت‌ شد و دید تو نیستی ولی آخر نفهمیدم‌‌چرا مهم بود

من فکر میکردم عاشقت شده یا حسی‌ بینتونه‌
ولی نمیدونم‌

چرا یهو گذاشت رفت و رید تو تصورات‌ عشقولانم‌.

چشم هام گرد شد فقد قسمت آخرش خوب تو مغزم هک شد

"گذاشت رفت"

اون کجا رفته؟ هییین! نکنه مرده!

بمیره اصلا به درک

پس چرا برای من مهمه؟ و حال دلم این نیس!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part268?
پریشون پرسیدم

_،کج..کجا رفت؟ از دنیا رفت؟؟؟؟؟

چشم هاش گرد شد

_وا خدا زده بدبخت کصخل تر شدی مگه!

_خب چی شده د بگووو!

_خب یک روز قبل اینکه بیای اون رفت...

_خب کجا رفت زنیکه سگگگ‌ حرصم نده شمرده‌ حرف نزن.

خندید به عکس العملم‌

_میخوام نگم بمونی تو خماری!.‌

چشم

1401/09/25 13:54

هتمو‌ با حرص تو حدقه چرخوندم

اصلاااااا نگوووو نخواستمممم‌

_میگم‌ میگم‌

_خب بگووو

_خب خان زاده یه خونه داره تو شهر ... رفته اونجا و شنیدم از بقیه که گفته دیگه هیچوقت برنمیگرده به این روستای کذایی!

یهو بهتم‌ زد چطور میتونست‌ بره!،؟

چرا با خبر شنیدن رفتنش یهو حالم انقدر بد شده؟

ای خدا منو بکشش‌ من دیگه چم شده؟

این چه حالیه که دارم‌

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part269?

نکنه واقعا برای رفتنش ناراحتم؟

من‌گوه بخورم بخوام‌ ناراحت شم برای اون سگ!

برای اون مرتیکه بی رحمم‌...

اون فقد بازیم‌ داد

و فقد میخواست‌ خودش خوش باشه و آینده منو سیاه کرد

اون برای همیشه رفت و من موندم و بخت بدی که تا ابد باهامه

اون رفت تا یه جای دیگه با هزارتا دختر دیگه خوش باشه‌...

و من موندم‌ که در اینده‌ زمانی که

ازدواج نکنم‌ دلیلش رو بگم‌ چی؟

بگم چون پرده ب..ک...ارت ندارم؟

خیلی عوضیی بود!

مریم بازومو‌ فشرد.... و تکون دادم

_وا چته رفتی تو فکر!؟؟؟؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part270?
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم

هی هیچی بیخیال...

ولی ذهنم هنوز درگیرش بود نمیدوونم‌

چرا بعض داشتم دلم نمیخواست باور کنه

که اون برای همیشه رفت !

من ته دلم امید داشتم اگر باهام او کارو

کرده پای کارش وای میستع...

یا یا دوستم داره

ولی اون منو پشت سرش گذاشت

ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم چکید


مریم یهو بهت زده گفت

_وااا دلییی... نکنه ... نکنه تو عاشق

خان زاده شدی هااا؟؟؟

من؟؟

دستپاچه گفتم

نه بابا این چه حرفیه منو عاشق اون مرتیکه آشغال؟؟؟

تازه من خیلیم خوشحالم که رفته ..

خندید

و اهانی گفت

نفسم رو آسوده بیرون دادم

خوبه باور کرد

ولی ته نگاهش میگفت باور نکرده... و چیزای خوبی تو مغزش

نیس راجب من

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part271?
بیخیال شدم

و

از کنارش گذشتم ...

هیچوقت

نمی بخشمت خان

زاده وحشی

اون کارو با من کردی

که ب چی برسع؟؟

تهش رفتی شهر

با هزارتا


دختر جور وا جور میتونه باشه


و من اینجا تا آخر عمر باید مجرد بمونم

و خدمتکاری کنم تا بمیرم ...

یا سرنوشتم بشه

مثل فاطمه

و بشم زنه یه پیرمرد

وااای اگر خانوادم‌ می‌فهمیدند

من دیگه

دختر نبودم

چیکار میتونستم‌ ب*ک*ن*ممم...

مشغول گرد گیری خونه شدم

و ذهنم همش پیش

خان زاده بود

الهی که خدا نگذره‌ ازت هر

جا ک هستی

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 13:54

بازم بزار

1401/09/25 14:14

پاسخ به

بازم بزار

اره

1401/09/25 14:16

بزار زهرا

1401/09/25 14:17

منم میخوام بزار زهراااا?

1401/09/25 14:18

حداقل رندش کن تا 280?

1401/09/25 14:19

باشه

1401/09/25 14:22

الان میزارم

1401/09/25 14:22

عروس برادرم✨♥️
#Part272?

کل روزی که مشغول کار بودم

همش ذهنم.‌پیش خان زاده بود

اصلان اون چرا باید برای من مهم باشه

کسی که به دختر 17 ساله رحم نکرد

میتونه آدم خوبی باشه‌ که من‌

بهش فکر کنم؟؟؟

هر بار با فکرش‌ قلبم

به تلاطم‌ میوفتاد و دلم میخواست

از سینه درش بیارم

و بندازم دور

دیگه دارم میمیرم‌

از این همه فکر و خیال‌..

چرا رفت چرا؟؟؟

من چم‌ شده چرا دارم به نبودنش‌ فکر میکنم؟؟

الان نباید خوشحال‌

میبودم؟؟ ها؟؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part273?

سعی کردم‌ فکرمو‌ ازش دور کنم

و تا حدودی

تونستم

تا شب خودمو‌ سخت مشغول کار کردن

کردم تا

فکرم نره سمت خان زاده

شب خسته به سمت اتاقک‌ رفتم که

صدای دعوای طلا خانمو‌ با یکی

می شنیدم‌...

ولی با شنیدن

اسمی که خیلی وقته تو فکرمه‌..

سر جام خشکم زد...

اون تو اتاق مهمان‌ بود و من از اونجا

که داشتم می گذشتم‌ حرفشو شنیدم که با داد

اسم خان زاده رو صدا زد

_اردلاان‌ بی وجدددان‌ منی که انقدر میخوامت‌ طاقت دوریتو‌ ندارم

برا اینکه یه ....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part274?

صداش آرومتر شد

و پچ زد

_برا اینکه توجهتو به خودم جلب کنم

خودمو‌ به ابو آتیش زدم

چرا انقدر سر و بی تفاوتییی؟؟

حرفای اخرشو‌ با جیغ می گفت

و صدای گریش میومد...

زنیکه اشغال شوهر داشت

تو فکر چی بود؟؟

فکر کسی که نمیخوادش؟؟

که اگه شوهرش بفهمه

دارش میزنه

دلم میخواست جلو برم و خفش کنم

ای کاش خیلی وقت پیش

لوش میدادم... تا راحت میشدم


از دست هردوشون...
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part275?

با صدای حکیمه

و دستی

که رو شونه ام

نشست چشم هام

گرد شد

و به سمتش چرخیدم

وای اون اینجا چی میخواست!

با اخم گفت

_چرا نرفتی اینجا

ایستادی ... گمشوو‌ برو...

سریع سرمو‌تند تند تکون دادم

و پشت بهش شزوع کردم

به حرکت

با نفس نفس

جلوی در خدمتکارا

ایستادم ..

که با صدایی‌ باز

پشت سرم جیغی پرصدا‌ از ترس کشیدم

صدای مرد اشنایی‌ بود که گفت

_دلیار خانوم؟....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part276?

برگشتم‌‌ که با محمد رو به رو شدم

برگه ای

رو سمتم گرفت

با تعجب نگاش کردم بیشتر

شبیه نامه بود...

_ای ‌‌...این چیه؟؟

شونه بالا انداخت

و با وقار گفت

_خودمم نمیدونم...

_پس چرا میدی من؟

_آقا داده گفت بدم شما..

چشم هام گرد ترشدن‌

_اقا؟؟ اقااا کیه؟؟

_ خانزاده اردلان دیگه...

با شنیدن اسمش از زبون محمد

قلبم یهو مثه چی تو سینه ام

1401/09/25 14:23

کوبید
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part277?

یعنی یعنی

با من

چیکار داشت؟؟؟

سوالی نگاش کردم

چرا باید نامه بده من ...

اون که از من متنفر بود!

بی حرف دیگه

فقد

نامه رو داد دستم و رفت....

نگاهم خیره به نامه ی تو دستم‌ بود...

خندم گرفته بود

ولی نمیدونم چرا

چشم هام‌ از اشک

پر شده بودن...

من اصن سواد درست حسابی نداشتم که

بخوام نامه رو بخونم...

با صدای مریم که کفت

_دلیار چرا ایستادی؟؟ نمیای داخل ...

هینی

از ترس کشیدم

و گفتم

_الان میام ‌....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part278?

برگه رو تو دستم مچاله کردم و تو یقه پیرهنم
انداختم ...

تا کسی

متوجه اش نشه

و بعد سریع با دست پاچگی

وارد اتاقک خدمتکارا شدم...

همه از خستگی زیاد خواب بودن یا در حال

حرف زدن

زندگی سگی ما فقد اینطور بود

که از خونواده هامون دور باشیم

برای پول در اوردن خونه ارباب و خان ها کار کنیم ...

که

شاید

بخت با ما یار باشه و یه مرد خوب گیرمون

بیاد و

شوهر کنیم و بریم..... اونجا هم

همش بشور و بسابه ...

اهی از ته دل کشیدم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part279?

جامو رو زمین پهن کردم

و کنار مریم دارز کشیدم...

خیره ام بود ...

نگاهش کردم.و پرسیدم

_چیه؟؟ چرا اینطور.نگاهم میکنی؟؟

دستشو

زیر سرش گذاشت

و به نگاه کردنش ادامه داد...

خندیدم

_اینطور نگام نکن معذب میشم مرررریم ...

چشم غره ای

بهم رفت

_چیه خووو؟؟

لامپا همه خاموش بودن فقد از

نور کمی که از پنجره به داخل می تابید اتاقو روشن

میکرد...

با سوال یهوییش

جا خوردم

_چرا حس میکنم چن.روزه حالت خوب نیس و افسرده شدی...

درست از زمانی که....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 14:23

عروس برادرم✨♥️
#Part280?
میدونستم میخواست چی بگه ...

خداروشکر

صورتم تو اون تادیکی

زیاد مشخص نبود..

که ببینه یهو چقدر رنگم پریده...

اب دهنمو قورت.دادم

و نزاشتم

که ادامه

بده :

_من!!! اخه من چرا بایو افسرده باشم؟؟

شونه بالا انداخت و

دیگه ادامه نداد

_نمیدونم...

نفس عمیقمو

بیرون فرستادم

و.یه دروغی سرهم کردم...

_راستشـو بخوای من از بچگی با امیر

بزرگ شدم... الان که رفته سربازی ...

یکم دوریش سختمه...

مثل داداشمه:)))

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/25 14:23

میگن نظرتون چیه یع رمان دیگه هم بزارم

1401/09/25 14:23

عروس برادرم✨♥️
#Part281?
ابرو هاش بالا پریدن

_اهااااا.

دیگه بیخیال ادامه صحبت شدم باهاش ...

_من خوابم میاد از صبح دارم کار میکنم...

شب بخیر .

سرش رو تکون داد

و اونم شب بخیر گفت

پشتمو بهش کردم

و چشم هامو

رو هم.

گذاشتم

همینکه پلک هام رو هم

قرار گرفتن ...

چهره اردلان ( خان زاده )

پشت پلک هام

مثل شبای قبل جون گرفت...

و امشب هم گویا

خواب به چشم هام

حروم شده بود

تا صبح تو فکر و خیال رفتنش باید

دستو.پنجه نرم کنم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part282?

--

یک ماه از اون شب گذشت ...

یک ماه از رفتن خان زاده...

دیگه عادت کرده بودم

به نبودنش

و کنار اومده بودم ...


روزهام.همیشه

تکراری از قبل بودن

مامان داشت بهبود

پیدا میکرد

و به زودی برای کار

به عمارت برمیگشت...

من.به کار تو اینجا

عادت کرده بودم...

دیگه کمتر خان و طلا خانم و

خانم بزرگ

رو می دیدم

و این خوشحال

ترم میکرد...

مرسی خدا ... روزای تکراری

بهتر از هزار جنجال و دسترس

تو زندگیمه ... که زهرمار

میکنه این زندگی

سگیو
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part283?

+++

درست همون روزی

که خوشحال بودم

که دیگ هیچ اتفاق بدی قرار

نیس برام بیوفته

بدترین اتفاق عمرم برام پیش اومد...

فکر میکردم اتفاقاتی که برام

افتاده بود همش

ب خاطر وجود نحس خان زاده بود....

ولی....

اون رفت .... و با رفتنش هم بدترین بلارو سر من اوردن... به خاطر اوووون من......


با صدای طلا خانم به خودم اومدم

_هیی دلـــیار؟

هینی کشیدم و به سمتش چرخیدم

_ب... بله؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part284?

با اخم اشاره کرد

که جلو برم

و نزدیکش

ب ایستم

با قدم های اروم که یک دستم پارچه و ی دستم اب

برا

تمیز کاری و گرد گیری بود

روبه روش ایستادم...

که لبخندی

زد

چشم هام فرطی گرد شد طلا خانم و لبخند؟

اونم به کی؟

من؟؟؟

یکهوو

با سیلی محکمی که ی طرف صورتم نشست

اخی

از لب هام خارج شد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』

1401/09/25 14:24