The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

ده تا??

1401/09/21 23:52

پاسخ به

ده تا??

?

1401/09/21 23:56

بزار دیگه حوصلم سر رفت

1401/09/21 23:56

باشه میزارم

1401/09/21 23:57

با دوتا سه تا فکر کنم کل زمستونو مشغول باشیم

1401/09/21 23:57

پاسخ به

باشه میزارم

ممنون

1401/09/21 23:57

عروس برادرم♥️
#Part17?


تو سکوت فقد نگاهش میکردم

نباید جوابش رو بدم...فقد کافی بود یکی ببینه باهاش هم صحبت شدم..

بدون اینکه‌ چیزی بگم سریع از
کنارش گذشتم..
نمیخواستم‌‌زیر کتک های خانم بزرگ جون بدم!


_هی مگه با تو نیستم‌.
به یه خانزاده بی احترامی کردی؟؟؟
وایسا ببینم.

تو جام ایستادم ولی بعد به سرعت به سمت عمارت رفتم

صداش رو می‌شنیدم که از آب داشت خارج میشد با ترس و وحشت قدم هامو بیشتر کردم

داد زد
_تنبیه‌ت‌ میکنم دختره ی گستاخ سرپیچی میکنی؟


تپش قلب گرفته بودم وای صداش نزدیکم بود قدمامو تندتر کردم

و سریع وارد عمارت شدم

لحظه آخر شنیدم که گفت _دختره‌ی بیشرف
بیشرف یعنی چی؟

وارد عمارت شدم

مریم با دیدنم‌
وحشت زده و سراسیمه به سمتم‌ اومد.. انگار اتفاقی افتاده بود!

1401/09/22 15:59

عروس برادرم✨♥️
#Part18?


با حالی نزار که
اشکاش داشت می‌ریخت زل زد بهم

با تعجب و قلبی که داشت می‌ترکید از ترس
لب زدم:

_چی ... چی شده؟

نمیتونست حرف بزنه
_د.. دل..دلیار

داشتم میمردم از استرس چی شده یعنی؟؟

اشکم در اومده بود

_چی شده .. مریم ..چی شده!!!!

_دل..یار

و دوباره اشکاش فرو می ریخت

چشم هام گرد شد
نکنه..

نکنه .. نکنه بلایی سر مادرم رفت یا زبونم لال مرده..

با حرفی ک مریم زد جیگرم‌ آتیش گرفت

_مادرت گفتن به زور نفس‌ میکشه، نفس های آخرشه
دارن میبرنش شهر ، دوا درمون کنن ببین کاری از دستشون بر نمیاد!

خشکم زد
اشکام پشت هم می‌ریخت و نمیتونستم جلوشون رو بگیرم داشتم از پا می افتادم‌ که مریم زیر بازومو گرفت

1401/09/22 15:59

سلام من اومدم با پارت جدیدد

1401/09/22 15:59

عروس برادرم✨♥️
#Part19?

ولی نههههه.. مامان من نمی‌میره!
منو تنها نمیزاره!
صدای هق هقم کل عمارت رو برداشته بود.

باید برم خونه باید!

با حال نزار از پله ها بالا رفتم

باید به خانم بزرگ می‌گفتم و میرفتم

چند بار نزدیک بود روی پله ها سُر بخورم..
گیج بودم و درکی نداشتم از اطرافم‌

در اتاق خانم بزرگو‌ زدم که کوثر گفت

_خانم بزرگ رفته بیرون نیستش‌.

سردرگم بودم و دور خودم میپچیدم کوثر با تعجب نگاهم میکرد

_ چیزی شده دلیار؟

هیچی نگفتم

باید به طلا خانم یا خان بگم

حتی اگه شده خان‌زاده
که میدونم به خونم تشنه‌س!

با صدای زمخت خان نگاهش کردم
_چی شده؟


کوثر سرش پایین افتاد _ نمیدونم خان‌.

با گریه گفتم
_خا..‌.خان تورو خدا بزار برم خان.. حال مادرم بدهههه!

با تعجب نگاهم میکرد
با اخم های توهم سرشو تکون داد و اجازه رفتن‌و داد.
لبخند کمرنگی رو‌ لب‌هام نشست
تشکر کردم و سریع به سمت راه پله ها رفتم
که

دیدم خان‌زاده با اخم های توهم داره میاد بالا.

1401/09/22 16:00

عروس برادرم✨♥️
#Part20?

خواستم‌ از کنارش بگذرم
که
بازومو گرفت و منو محکم نگه داشت تهدید آمیز نگاهم کرد:

_یک دماری از روزگار تو در بیارم‌ تو*له سگ رعیت!

با حال نزار و چشم هایی که به زور باز بودن نگاهش کردم
درست نمی دیدمش...

این لحظه هیچی برام‌ مهم نبود جز حال مادرم!!

باید می رفتم!

بازومو به زور از دستش بیرون کشیدم با بهت نگاهم کرد

از بین دندون‌های کلید شده‌اش توپید بهم:
_چقدر تو گستاخی بچه!..کدوم کره خری به اربابش بی احترامی میکنه؟

دوباره
بازومو سفت گرفت و منو به خودش نزدیک کرد با لحن ترسناکی لب زد

_آماده‌ی تنبیه شدنی؟
با ترس زل زدم بهش که محکم منو
به سمت طبقه بالا کشید.

سعی کردم خودم‌و از دستش ازاد کنم‌ .. چند بار نزدیک بود از روی پله ها بیوفتم.

اشک تو چشم هام حلقهه بست.
باید میرفتم خونه..وگرنه دیر میشد و مادرم‌ رو میبردن شهر.

با قدرت هلش دادم و لگدی به ساقه پاش زدم که افتاد و صدای آخش در اومد..
دستم که آزاد شد
سریع دویدم..

اصلا نگاهی به پشت‌ سرم نکردم.. دیگه نمی تونستم ریسک کنم و برگردم به این عمارت!

1401/09/22 16:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/22 16:10

پاسخ به

تصویر

.
عِشـق!♡
می‌تَوانَدصِدای‌ِخَندِه‌اَش‌باشَد،
یاخِجالَتِ‌توی‌ِنِگاهَش‌وَقتی‌می‌گویَد:
دوستَت‌دارَم!♡
وَتـُوسرت‌را‌پایین‌می‌اَندازی،
چای‌اَش‌رابانَبٰات،
شیرین‌می‌کُنی!?✨?☕️

1401/09/22 16:10

عروس برادرم✨♥️
#Part21?

#اردلان

به شدت خشمگین بودم یه دختره *** رعیت زاده به من بی محلی کرد؟

دخترا برام سر و دست میشکونن‌ بعد این *** از دستم مثل ماهی لیز خورد!

منِ خان زاده رو‌‌از روی پله ها هل داد؟!

عصبیم کرده بود
چرا نافرمانی میکرد؟
نکنه مال این عمارت نبود؟

دستی تو موهام کشیدم و زیر لب با حرص غریدم :

_تا جر*ش ندم ولش نمیکنم‌ بی*شرف‌و.

این دختره‌ رو تا حالا تو عمارت ندیده بودم!

دوماه بیشتر نیس از خارج اومدم بی شک نباید آشنایی کامل به همشون داشته باشم!
و اصلا برام مهم‌نبود کی‌ان!!
نمیدونم چرا اینو دوست داشتم بفهمم کیه!!
ولی چرا همچین چهره‌ی معصومی بینشون ندیدم تاحالا؟

من اونو پیدا میکنم...!!


البرز از پله ها پایین اومد و با دیدن من که روی پله ها همراه با اخمای توهمم نشستم
گفت:
_چی شده؟؟عصبیی انگار.

1401/09/22 16:13

امروز پنج تا پارت گذاشتم براتون??

1401/09/22 16:13

بیشتر بزار به اینها میگی پارت

1401/09/22 16:17

پاسخ به

بیشتر بزار به اینها میگی پارت

?اینا کمه?

1401/09/22 16:25

عروس برادرم✨♥️
#Part22?

گفت:
_چی شده؟؟عصبیی انگار.

نگاهش کردم

_هیچی نشده.. فقد امروز یکم‌ اعصابم‌ داغونه.

بلند شدم و از کنارش گذشتم‌

به سمت بالا رفتم

با دیدن طلا باز هم رقبتی تو وجودم ندیدم که بهش نزدیک بشم.

با لبخند به سمتم اومد .

جلو رفتم و میخواستم از کنارش بگذرم‌
که نزاشت برم و روبه روم‌ قرار گرفت

با اخم های توهمم‌ نگاهش کردم دستش رو سینه ام نشست:

_چی شده این آقا خوشتیپه‌ اخماش توهمه؟

دستش روی سینه ام‌‌ بالا و پایین شد
دستش رو پس زدم و غریدم:

_ولم کن حوصله ندارم امروز.

دوباره دستش رو سینه‌ام نشست
_ خودم‌ سر حالت میارم‌‌ قند عسل!

با اخم چند دقیقه خیره صورتش موندم

خودش میخاره منم بدم نمیاد بخارونمش‌!

یهو
دوتا دستاشو‌ با یه دستم قفل کردم و به دیوار کوبیدمش‌.

1401/09/22 16:29

عروس برادرم ❤️⃟✨
#Part23?


اخ*ی با عشوه از لب هاش خارج شد.

به گردنش حمله کردم
چشماشو‌ بسته بود
آروم و همراه با اه لذت بخشی گفت:

_بریم تو اتاق .. ی یک یکی میاد می‌بینه!

_ببینه به درک... مگه دارم چی کار می کنم؟؟ دارم با زن داداشم‌ مشاجره‌ می کنم!

دستش رو کشیدم و به سمت اتاقم‌ حرکت کردم

باید حرصمو‌ از اون کوچولو سر این هر*زه خالی میکردم....


بعد کارم‌‌ با طلا حموم رفته بودم به موهای خیسم‌ شونه ای زدم.

همون طور که نگاهم‌ از آیینه خیره بهش بود غریدم:

_پاشو خودتو‌ جمع کن گمشو بیرون از اتاق، الاناس‌ که سرو کله خدمتکارا‌ پیدا میشه.. بگا‌ می‌ریم!

آهی از درد کشید و با بغض گفت:
_چقدر وحشی شده بودی وای دارم میمیرم‌.. نمیتونم بلند شدم!

1401/09/22 16:29

عروس برادرم✨♥️
#Part24?


پوزخندی زدم جن*ده حش*ری!
و بدون نگاه دیگه ‌ای بهش

از اتاق بیرون زدم باید همین امروز اون دختره رو پیدا می کردم..

حتما یه خدمتکار بود!

مامان و داداش تو عمارت نبودن

تموم خدمتکار های دختر رو تو سالن عمارت
جمع کردم‌.

گفته بودم اگر یکی از اون ها نیاد بد بلایی به سرش‌ میاد.
و گویا همه دخترا بودن!

تمومشون‌ تو یک ردیف جمع شده بودن‌

ترس تو تک تک نگاه ها حس میشد.

_سرتون‌‌ رو بگیرید بالا .

با ترس سرشون‌ بالا اومد و نگاهم کردن

دونه دونه از کنارشون میگذشتم تا اون
موش کوچولو‌ رو
پیدا کنم

کنار یه دختره دیده بودمش ک بعد به سمت بالا رفت ولی دقت نکرده بودم که اون دختره
چه چهره‌ای داره.

1401/09/22 16:30

عروس برادرم✨♥️
#Part25?


عصبی بودم‌ و نگاهم تنها به اون بچه بود.
ای به خشکی شانس!

نگاهشون‌ میکردم‌ و بیشتر اعصابم‌ بهم می ریخت.

اخم هام‌ عمق بیشتری گرفت

به آخرین نفر از خدمه ها که رسیدم

فریاد زدم

_همتون همین‌ید؟

همشون با ترس سر تکون دادن

نمیتونستم‌ بگم اون تخم‌سگ‌و میخام‌‌داداش و مامان میفهمیدن‌ و پارم
میکردن!

دستامو‌ با حرص میون موهام کشیدم پس اون بچه کجاس؟؟؟

کجا می تونستم‌ گیرش بیارم؟؟ مگه خدمتکار نبود و داشت لباس می شست؟؟

ن...نکنه زنه؟ و من با یه دختر اشتباهی گرفتمش؟
که خدمه های‌ دخترو‌ فقد خواستم!

نه به اون قیافه ریزه‌ نمی‌خورد شوهر
داشته باشه!!

آخه یه نیم‌ وجبی بلده شوهرداری کنه؟

ʝᝪᎥɴ͢ 『 ⃟♥️

1401/09/22 16:38

عروس برادرم✨♥️
#Part26?

#البرز (خان)

در حالی ک نگاهم به بیرون بود و راننده حرکت می‌کرد
ذهنم سخت مشغول بود

باید امروز به خیلی از حساب کتاب های ده می‌رسیدم و
تموم اتفاقات‌ روستا رو حل می‌کردم نباید بزارم مشکل جدیدی به وجود بیاد.

نگاهم از شیشه ماشین متوجه دختری شد
دختری ریزه و شکننده!

که با پای لنگون‌ و بدو‌ بدو سعی میکرد‌ به جایی
بره.

اندام‌ ریز و کوچیکی داشت‌ و با اون لباس گل گلی جذاب و خاص بود!

از کنارش که گذشتم‌ ابروهام‌ بالا پرید
اوه اون ک خدمتکار عمارتم بود!

به راننده گفتم‌ به‌ ایسته

_هی دختر!!

سر جاش ایستاد و آروم سرش بالا اومد

با دیدن من چشم‌ هاش گرد شد

چه رنگ خاصی‌ داشت چشماهاش!
چ معصوم بود!
آروم‌ لب زد
_ب.. بله‌ خان..

نگاه خیره ام هنوز روش بود..

ʝᝪᎥɴ͢ 『 ⃟♥️

1401/09/22 16:39

عروس برادرم✨♥️
#Part27?


هنوز پریشونی‌ و عجز از صورتش می بارید‌ گفته بود ک حالِ مادرش بده!

من هم از مسیر خونشون‌ میرفتم..

_بیا بالا میرسونمت‌ تا اونجا.
چشم هاش گرد تر شدن
نمیدونم چرا مثل خیلی از خان های قبلی خشن و بی تفاوت نبودم نسبت به هر چی!

سرش رو تکون داد
_چ ..چشم‌ خان.
لنگون
صندلی جلو جاگیر شد

نمی‌تونستم حس کنجکاویم رو نسبت به پای لنگونش برطرف کنم!‌
و این عصبیم‌ میکرد.
حرصی دستی بین موهام کشیدم و جلوی مش رحیم
لب زدم

_پا...پات چی‌شده بچه؟!
متعجب به سمتم برگشت با صورت رنگ پریده و بی‌حالش گفت

_اف..افتادم زمین!

ابروهام‌ بالا پرید و سر تکون دادم.. همینو میخواستم بدونم؟؟ اصلا به من چه مربوط بود؟
با حرفی که زد سرم بالا اومد و زل زدم‌ بهش...

ʝᝪᎥɴ͢ 『 ⃟♥️

1401/09/22 16:46

عروس برادرم✨♥️
#Part28?


_خا .. خان میشه من چند روز نیام؟باید.. باید مراقب مادرم‌باشم‌ ..ب..بینم‌‌.‌.خوب..میشه.

نزاشت حرف بزنم و ادامه داد

_خ..خب اگر ..اگر هم اجازه..نمی‌دید دی..دیگه نیام!

خواست از زبونم در بره و بگم بیخود! این کارا از من بعید بود!

مکثی کردم و سری تکون دادم
_برو ..برنگردی عمارت باید خسارت بدی! پس باید بیای!

چرا دلم‌ نمی‌خواست بره؟ اون که مدت زیادی نبود تو این عمارت کار میکنه!

لبخندی به روم زد
که چال هاش مشخص شد ..در کنار معصومیت‌ به شدت زیبا وجذاب بود می‌خورد 16 یا 17 سالش باشه
_ممنونم‌ خان.
و نگاهش رو به جلو داد

به بیرون خیره شدم‌

مش رحیم جلوی خونه اش ایستاد
آروم خداحافظی کرد و پیاده شد..

تا لحظه آخری نگاهم‌ روش بود!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 16:46

عروس برادرم✨♥️
#Part29?

#البرز‌ خان

سه روز بعد...

همه دور هم‌جمع بودیم‌ وطلا همسرم‌‌ کنارم‌ نشسته بود

طلا دختر
برادر مادرم بود که اون رو توی 14 سالگی به عقد من در آوردن.

مامان‌ نگاهش رو یک بار به هممون‌‌ دوخت

طلا‌ چاییش‌ رو برداشت و داشت می‌خورد
که

با حرفی که خانم بزرگ به زبون آورد چایی تو گلوش گیر کرد

_عروس کی میخوای وارث‌ البرزم‌و بیاری؟

سریع
دستم‌و‌ پشت کمرش‌ گذاشتم‌ و با دست دیگه ام‌ آروم‌ به کمرش کوبیدم‌
هنوز سرفه میکرد ..حالا مگه قصد بند اومدن داشت؟ که جواب مامان رو بده!

صدای پوزخند اردلان بلند شد.

درسته من خودم‌رو جلوی بقیه سرد نشون می دادم ولی اخلاق اون به شدت سرد و خشک بود.

طلا بعد چند دقیقه گفت

_ خا..خانم جون من .. من فعلا زوده برام.

مامان اخم هاش کم کم شدت گرفت و فریاد کشید..
ʝᝪᎥɴ͢ 『 ⃟♥️

1401/09/22 16:47