عروس برادرم✨♥️
#Part33?
#دلیار
لبخندی رو لبهام نشست مامان داشت کم کم بهبودیش رو به دست می آورد
و منم می تونستم از اون عمارت کذایی به زودی برم!
چی بهتر از این؟؟
ولی فعلا مجبور به موندن بودم.
امروز بعد از چهار روز اومدم عمارت.. هنوزم ترس دیدار با خانزاده رو تو وجودم داشتم.
مریم با دیدنم سریع پرید خودش رو رسوند بهم و بغلم کرد
_خوش اومدی دلیار.. حال مادرت چطوره؟
سر تکون دادم _مرسی.. داره خوب میشه.
_خداروشکر
لبخندی زدم
با صدای حکیمه برگشتم سمتش
_ باز تو عامل دردسرا پیدات شده؟؟ زهره چطوره؟ همش باید توله اش رو بفرسته اینجا؟!
سرم پایین افتاد_خ.. خوبه .. ب . به زودی میاد!
سرش رو تکون داد
_برو بالا لباسهای خان رو بیار ببر بده خدمههای مرد بشورن.
سرم رو تکوندادم و از پله ها بالا رفتم..
به سمت اتاقش در حال حرکتبودم .. با شنیدن صدای عجیبی از اتاق ته سالن تو جام میخکوب شدم!
صدایی شبیه به آه و نالههای یه زن!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/22 23:52