The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

با روح و روان ما بازی نکن??

1401/09/22 22:28

??????

1401/09/22 22:29

زهراکجارفتی

1401/09/22 22:56

چراپارت جدیدنمیزاری یه چندتابزار

1401/09/22 22:56

?

1401/09/22 22:56

شکنجه روحیه

1401/09/22 22:59

???

1401/09/22 22:59

آره واقعا?

1401/09/22 23:00

بزار لا مصب همچین نکن با ما

1401/09/22 23:04

میزاری یا خودم داستانو ادامه بدم??

1401/09/22 23:04

???

1401/09/22 23:04

??

1401/09/22 23:14

پاسخ به

میزاری یا خودم داستانو ادامه بدم??

والله

1401/09/22 23:43

پاسخ به

زهرا بزار دیگه تند تند ترو خدا میزنن نی نی پلاسم قط میکنن یا تورو مسدود میکنن من بیچاره تو فکر این ر...

خخخ چشم میزارم

1401/09/22 23:50

نمیدونستم اینقدر معتادش میشین

1401/09/22 23:51

الان براتون میزارم

1401/09/22 23:51

عروس برادرم✨♥️
#Part33?

#دلیار

لبخندی رو لبهام نشست مامان داشت کم کم بهبودی‌ش رو به دست می آورد
و منم می تونستم‌ از اون عمارت کذایی به زودی برم‌!
چی بهتر از این؟؟
ولی فعلا مجبور به موندن بودم.

امروز بعد از چهار روز اومدم عمارت.. هنوزم ترس دیدار با خان‌زاده رو تو وجودم داشتم.

مریم با دیدنم‌ سریع پرید خودش رو رسوند بهم و بغلم کرد
_خوش اومدی دلیار.. حال مادرت چطوره؟
سر تکون دادم _مرسی.. داره خوب میشه.
_خداروشکر

لبخندی زدم

با صدای حکیمه برگشتم‌ سمتش

_ باز تو عامل دردسرا پیدات شده؟؟ زهره چطوره؟ همش باید توله اش رو بفرسته اینجا؟!

سرم پایین‌ افتاد_خ.. خوبه .. ب . به زودی میاد!

سرش رو تکون داد
_برو بالا لباس‌های خان ‌رو بیار ببر بده خدمه‌های مرد بشورن.

سرم‌‌ رو تکون‌دادم‌ و از پله ها بالا رفتم‌..

به سمت‌ اتاقش در حال حرکت‌بودم‌ .. با شنیدن صدای عجیبی از اتاق ته سالن تو جام میخکوب شدم!
صدایی شبیه به آه و ناله‌های یه زن!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 23:52

عروس برادرم✨♥️
#Part34?


صدا از
اتاق خان زاده اردلان بود!

بی توجه داخل اتاق خان شدم‌

خان بیچاره .. خبر نداره داداش و زنش‌ بیخ گوشش‌‌.. دارن چه غلطی میکنن

بفهمن هم‌
تقاصی جز سنگ‌ سار کردنشون‌ در انتظارشون نیست.

تشت رو کنار تخت گذاشتم‌‌

لباس هایی که کثیف بودن رو دونه دونه از داخل کمدش بیرون می‌آوردم‌

با دیدن‌ لب*اس زی*ر خان صورتم‌ رنگ‌ گرفت‌.
سریع انداختمش تو تشت
بقیه چیز هارم‌‌ جمع کردم‌

که
یهو چشمم‌ ب عکس سیاه و سفیده‌ قاب شده روی دیوار اتاق ثابت شد.

خان دستش پشت گردن‌ طلا خانم‌‌بود و هردو‌ تو عکس در حال خندیدن‌ بودن

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』

1401/09/22 23:52

عروس برادرم✨♥️
#Part35?


با حسرت نگاهشون‌‌کردم کاش منم یه روزی کنار همسر‌ آینده ام‌ این‌روزا رو سپری کنم.

یه عشق واقعی و ساده.. در کنار یه زندگی ساده و بی تنش.
زندگی خان و خانزاده‌ای که همش پر از استرس و ترسه.

سرم رو تکون‌دادم‌ تا افکارمو‌ پس بزنم

لباس های خان رو تکی تکی هر کدوم کثیف بود رو توی سبد انداختم..

با دیدن لباس زیر خان، گونه‌ هام رنگ گرفت که همون لحظه در باز شد و چهره‌ی خان نمایان شد.

دستپاچه تو سبد انداختمش.. خان با دیدن من جلو اومد

_برگشتی؟؟

آب دهنم‌و قورت دادم و‌نگاهش کردم ترس کمتری نسبت به خان داشتم.. ولی از خانزاده مثل سگ می‌ترسیدم.
_آ..آره.

حس کردم لبخندی گوشه لبش نشست.
سبد رو تو دستم گرفتم و از کنار کمدش بلند شدم به سمت در رفتم .. که با صداش ایستادم

_وایسا ببینم اجازه دادم بری؟..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 23:52

عروس برادرم✨♥️
#Part36?


آب دهنمو‌ قورت دادم‌ و برگشتم سمتش
_ب.. بله؟ با...با من..کاری داشتید؟

جلو اومد از نزدیکیش نفسم بند اومده بود با چشم های گرد شده و نفس نفس نگاهش کردم..

با تعجب نگاهی بهم کرد و لب زد

_نفس بکش! چرا مثل خشک زده ها نگام میکنی؟

نفسم‌ رو محکم بیرون فرستادم ، لب زد

_ میتونی بری..
کنار منی قبل رفتن باید اجازه بگیری متوجه‌ای‌ که؟

سرم رو تکون دادم
_ب..بله خ..خان!

نگاهی به سبد تو دستم کرد و از جلوی راهم کنار رفت.
_حالا برو.

سریع از اتاق خارج شدم

و نفسم رو با فشار بیرون دادم ..
که همون لحظه در اتاق آخری باز شد و چهره‌‌ی خان‌زاده جلوم ظاهر شد.

قبل اینکه نگاهم کنه
خواستم سریع در برم‌ که همون لحظه سرش بالا اومد و قفل شد رو قیاقه وحشت‌زده من!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 23:53

عروس برادرم✨♥️
#Part37?


کم کم
پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد

_به به ببین کی اینجاست! دخترکوچولو پیدات کردم بالاخره!

آب دهنمو‌ صدادار قورت‌ دادم. و با بغض زل زدم بهش.

هرقدمی که بهم نزدیک میشد ته دلم فرو می‌ریخت.

نمی‌تونستم در برم وگرنه تنبیه‌ میشدم.

روبه روم که ایستاد .. با بی تفاوتی
چرخی تو صورتم‌‌
زد
با لحنی که مو به تنم‌ سیخ میکرد لب زد

_خب .. بگو ببینم‌‌ چرا اون روز از دست خان‌‌زاده فرار کردی.. و‌ از دستوراتم‌ سرپیچی‌‌کردی؟

سرم پایین‌افتاد

که با صدای خفه و‌ عصبی غرید
_منو‌ نگاه!

آب دهنمو‌ قورت دادم‌‌ و اروم‌‌ سرمو‌ بالا اوردم

نگاهش همون طور که خیره به صورتم‌ بود
تشت رو یهو از دستم‌ هل داد که همه لباس های خان روی زمین افتادن

با تعجب نگاهش کردم

سرش رو نزدیک‌ صورتم‌ نگه داشت

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 23:53

عروس برادرم✨♥️
#Part38?


_بالاخره اومدی تو مشتم!

به زور اب دهنمو فرو دادم

چرخی تو صورت پر از ترسم زد

_آماده‌ی تنبیه شدنی؟ یک بار دیگ میپرسم خب .. بگو ببینم‌‌ چرا اون روز از دست من فرار کردی..؟

سرم پایین‌افتاد

که با صدای خفه و‌ عصبی گفت؛

_منو‌ نگاه کن تا فکتو نیاوردم پایین بچه!

اشک تو چشم‌ هام حلقه بست و با لرز سرمو‌ بالا آوردم.

نگاهش از یه چشمم‌‌ به چشم‌ دیگری رفت
سرش رو نزدیک‌ گوشم‌ آورد و پچ زد

_بدجور وسوسم‌ میکنی..

با ترس گفتم
_خا...خان بزار برم
زیر لب گفت
_دیگ‌ طاقت ندار‌م‌ هر کی میخای باشی به زودی ..

با صدای‌‌ پایی نتونست ادامه بده و سریع خودش رو عقب کشید منم
سریع از کنارش گذشتم
که با دیدن فرد روبه‌روم تو جام خشک شدم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/22 23:53

خوبه یا بازم بزارم??

1401/09/22 23:55

پاسخ به

خوبه یا بازم بزارم??

بزار بابا اینا کمه آدم فوری میخونه تموم میشه بعدش میمونه تو خماری

1401/09/22 23:57

سلام

1401/09/22 23:59