The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

ارهه

1401/12/07 10:36

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم?

1401/12/08 17:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمونه کارم

1401/12/08 17:20

عروس برادرم✨♥️
#part_355?

_اووف دختر...داغ شدم...

الان دراز می شم

بگو تا بخابم

_میدونی منم الان دارم چیکار میکنم؟


رو تخت دراز کشیدم

و گفتم

_چیکار؟؟

_دستامو توهم قلاب میکنم..
و گوشی کنار گوشمه صدات تو گوشمع و آرامش

رو به وجودم تزریق میکنه تو
این همه دغدغه..

لبخندی زدم

_دارم آرومم میکنی با حرفات...

نبودم چه اتفاقاتی بود..‌اصلا چطور گول زدی بقیرو که حامله ای!؟؟؟

_هعیی وقتی نبودنت همش
بیرون
سرگرم با دوستات بود
اینجا و رفته بودیم خونه داییت‌
زن داییت

همه چی بارم کرد که نازام‌
و هزارتا حرف زد..

از اون روزم مادرت هر روز البرزو‌ مجبور میکرد که نزدیکی کنیم و بچه بیاریم

وارث این خاندان رو..

خندیدم

_جرر ننه مارو..

_مرض سختیه این همه روزام‌ ...خنده داره؟؟

_برا من اره!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/12/08 20:26

عروس برادرم✨♥️
#part_356?

خبر نداشت همین صداش قراره پخش بشه

برا شوهرش و

بقیه وگرنه همچین نمیگفت

_خب بقیش؟؟

_بعد منم دیگه داشتم کلافه میشدم از حرفاش

رفتم پیش طبیب تو روستامون‌

گفتم‌ یه کاری کن کمکم کن... هرچقدر پول بخوای بهت میدم

گفت نه‌‌
منم تهدید کردم‌جون خودشو و بچه هاشو ک اگر کمکم نکنه قاتلشون میشم
اگرم حرفی به خان و خانم بزرگ بزنه زنده نمیمونه
اونم ترسید میخواست زندگی کنه قبول کرد حرفامو...
توروخدا دارم اینارو بهت میگم به کسی نگی‌.. میدونم اینطور نیستی دلیلی نداره ک بگی‌..
از همه خونوادت متنفری!

تو دلم‌گفتم

لنتییی... داری منم لو میدی..

به درک بزار بفهمن

تموم این سالا ازشون متنفر بودم

چشم دیدشون رو ندارم...

ولی من مادرمو میخواستم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_357?

_اونم قبول کرد... گفت میام میگم که حامله ای حال خودتو چند روز بعد نشون بده...

_نمیترسیدی‌ لو بری‌..مگه اونا بچه رو نمیخواستن!

_نه... نمی‌ترسیدم..فکر همه جاشو کرده بودم..

_چه فکری؟؟

_یه مدت بعد

با یه دارویی که از تهران سفادش دادم علائم حاملگی نشون میداد مبخوردم .

و بعدش

با خوردن اون دارو چاق و چاقتر از قبل شدم .

اردلان از فرم خودم بدم میاد

دارم ار خودم متنفر میشم‌‌‌.... منم اون دخترو مقصر همه چی کردم

با صدای کنترل شده گفتم

_کدوم دختر؟

_همون خدمتکاره..دلیار

حرصی نفسمون بیرون دادم

_اها اون

_ی طور رفتار کردم اون انداختم

و بچم‌ از بار افتاده‌... حالا دارن

میگیرنش واسه شوهرم

_میخوای عروسیو بهم بزنم به خاطرت طلا؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_358?

متعجب گفت

_چطور مگه میشه؟

_اره

_چطوری اخه؟

_حالا میفهمی

میخای انجام بدم یا نه؟

_چرا چرا یهو میخوای کمکم کنی

پوزخندی زدم

_یه کمک به زنی که کم نک**...رد..مش

یا خنده گفت

_سگگ‌‌‌...خیلی لا...شی اینم حرفیه بزنی؟

_جوون این کلامتو از کجا یاد گرفتی زن؟

با ناز گفت

_منتظرت میمونم تا برگردی... تروخدا زود برگرد

الکی تو صداش بغض ریخت و ادامه داد

_دلتنگتم‌‌ اردلانم:)

بالاجبار‌ گفتم

_منم‌...دیگه باید برم... روز عروسی خبرم کن
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/12/12 15:07

عروس برادرم✨♥️
#part_359?

نمیخای بهم بگی میخوای چیکاروکنی

_دختره رو میدزیدم..
. یا میگم من کردمش اعدامش کنن..

با بهت گف

_واقعا این کارو میکنی؟

ولی من

راضی به مرگ هیچکس نیستم...

من‌داشتم اون کارو میکردم اصلا ب این جاش

فکری نکردم

من من نمیخوام...

نمیخوام بمیره..

نفسم رو

عمیق

بیرون دادم

_باشه. تلاشم میکنم نجاتش میدم خوبه؟؟

این

حرفو زد دلم سوخت براش

دیگه دلم

نمیخواست این صدارو جلوی

همه پخش کنم

و ابروشو ببرم

باعث بشه‌‌...

سنگسار شع
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_360?

بیخیال شدم

_دیگه کار نداری میخام قطع کنم

_ اردلان

_چیه؟

_چیه ؟؟؟ بکو جانممم

نفسمو بیرون دادم

_جااانم؟

_دوست دارم!

جای لبخند پوزخندی رو لب هام

شکل گرفت

_حدافظ!

و تماس

قطع کردم

دستامو بهم قفل کردم‌‌و بدنم جلو
کشیدم

باید فکر میکردم

چیکار کتم؟؟؟

چیکار میتونستم کنم

که به هیچکس آسیبی نرسه

ت بتونم

دلیار بدست بیارم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/12/16 22:52

عروس برادرم✨♥️
#part_361?

تمام

وسایلمو مورد نیازمو

جمع کردم

و

کارای شرکتو‌ سپردم دست

یکی از بچه ها تا برگردم

امیدوارم بتونم... دلیارو بیارم با خودم

دلم پر میزد واسه رفتن پیشش

نگاه کردن بهش

به زودی میدیدمش

قلبم به لرز در میومد

وقتی فکر میکروم‌بهش

منه خشن و مغرور

منی که نیم نگاه‌ به دختری نمینداختم

نمیخواستم‌هیچکدومشون تو زندگیم باشن

هر روز با یه دختر رنگا رنگ‌بودم

دلم واسه ی دختر بچه روستایی سُریده

بود

دلم میخواست تا

ابد کنار خودم و مال خودم

باشه
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_362?

ولی

ولی اون اون حسش به من فرق می‌کرد

مقابل من احساساتش‌

اون از من متنفر بود

به خاطر کاری که باهاش کردم

ولی من دلم

واسه مظلومیتش

پاکش

دلمو باخته بودم

اون جذاب و خوشکل بود

دلم میخواست تا ابد تو بغلم بگیرمش و

تا میتونم

باهاش

مع...** اشقه کنم

ببوسمش

عشق به پاش بریزم ..

ولی اون منو قبول میکزد؟؟

تا ابد سرد می‌بود باهام؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_363?

ن من نمیتونستم تحمل

کنم

نه

اون باید منو بخواد...

بایددد..

تحمل اینو ندارم

که با نفرت نگاهم کنه

یه عمر

همه دخترارو پس زدم

خدایا با دلیار تقاصش دل

شکستشونو‌ پس نده

من اون دخترو تمام و کمال میخوام

هم روحش

هم تنش

باید

به نام

من بشه

باید..

موهامو تو آینه دست کشیدم و نگاه

کلی ای

به خونه انداختم و از در خونه

بیرون زدم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_364?

کلید رو به نگهبان ساختمون دادم

به سمت پژو پارس رفتم‌

این بهترین ماشین واسه روستا رفته

ماشینای خازجیمو‌ نمی‌برم..

دلیارو میارم اینجا

هر روزباهم‌میریم‌بیرون

عشق به پاش میریزم

سوار پژوم شدم و ساکمو

پشت انداختم

فکر هیج جارو نگرده بودم

اصلا

اصلا چطور دلیارو

نجات بدم
چ کاری از دستم

برمی‌آمد اخه؟

یه کاریش میکنم‌‌‌. حالا

اون فقد باید مال من شه

فکر و ذکرم

همین

شده بود
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/12/23 10:58

اینم چهارتا پارت جدید تقدیم نگاهتون☝☝?

1401/12/23 10:59

عروس برادرم✨♥️
#part_365?

با عصبانیت پامو رو پدال

گاز فشردم

و جلوی عمارت با بوق های پی در پی
ایستادم

عباس آقا
با سرعت اومد درو باز کرد

با دیدن

من چشم هاش گرد شد

اخمام

ب شدت تو هم بود

همینکه

درو باز کرد با سرعت وارد شدم

به سمتم اومد

_خوش اومدین اقااا جااان

استرس داشت انگار

از ماشین پیاده شدم و بی توجه

به بستن در به داخل

خونه پریدم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_366?

با دیدن سفره عقد

خون جلوی چشم هام گرفت

نگاه همه حاضر سمت من برگشت

و من نگام بالاتر اومد تا به

عروس خیره شم

و با دیدن

دلیار منننن

زیر زانوهام‌ خالی شد و چشمام سیاهی رفت

میخواست زن منو عقد کنع؟؟

خبر نداشت باکره نیس؟؟

نگاهم خیره صورتش بود

اونم بهم خیره شده بود با چشم های

پر از اشک

ی جای سالم تو صورتش نبود

حرص کل وجودمو گرفته بود

نگاه برزخی به طلا افتاد ک چرا بم خبر نداد

با دیدن من چشماش برق میزد

یا ب خاطر اینک قرار بود عقد شوهرشو‌ کنسل کنم

و هوو نیاره سرش

یا هم به خاطر خودم بود
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/12/25 00:09

خب

1402/01/01 15:33

چیشد

1402/01/01 15:33

ادامه اش

1402/01/01 15:33

توروخدا زود ممنون?

1402/01/01 19:30

بچه ها کانال این رمان تو روبیکارو میشه بدید

1402/01/06 14:55

عروس برادرم✨♥️
#part_367?

با دیدن سفره عقد

خون جلوی چشم هام گرفت

نگاه همه حاضر سمت من برگشت

و من نگام بالاتر اومد تا به

عروس خیره شم

و با دیدن

دلیار منننن

زیر زانوهام‌ خالی شد و چشمام سیاهی رفت

میخواست زن منو عقد کنع؟؟

خبر نداشت باکره نیس؟؟

نگاهم خیره صورتش بود

اونم بهم خیره شده بود با چشم های

پر از اشک

ی جای سالم تو صورتش نبود

حرص کل وجودمو گرفته بود

نگاه برزخی به طلا افتاد ک چرا بم خبر نداد

با دیدن من چشماش برق میزد

یا ب خاطر اینک قرار بود عقد شوهرشو‌ کنسل کنم

و هوو نیاره سرش

یا هم به خاطر خودم بود
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_368?

_داداش میخوای عقد کنی؟ مارو چرا دعوت نمیکنی؟؟

و با پوزخند خیره اش شدم

که سر مامان و داداش هم بالا اومد

_این...این جا چی کار میکنی؟؟

سرد و خشک فقد نگاهشون میکردم..

چرا من.ی امید تو چشم های دلیار می دیدم..

امید ب اینکه من اومدم نجاتش بدم

من امیدش رو ازش نمی گیرم..

درسته دلیار

من

اومدم نجاتت بدم....

پورخندی زرم

_نمیتونم بی نوبت قبل بیام به دیارم؟

فقد همیمطور نگاهم میکردن

خوب بود ب موقع رسیدم وگرنه زنم صیغه داداشم

میشد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_369?

با قدم های محکم جلو رفتم

سرد نگاهشون کردم..

درست بالای

سر داداش و دلیار بودم

_حالا خبر تو روستا میپچه مارو خبردار نمیکنی؟؟؟؟؟


_از کجا فهمیدی!؟

پوزخندی

زدم

_این عمارت مووش زیاد داره...

_الانم اومدی میتونی بشینی قدمت رو چشم ما..فقد بعد عقد باهم صحیت میکنیم...

چی؟؟؟

میخواد عقد دائمش کنه ؟؟

گوه خوردده!

-نه!

گنگ نگاهم کرد

_نه؟؟ چرا نه؟؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_370?

مامان بارومو کشید

_پسر بکش کنار ماجرا رو بعد بهت میگم

دستمو بالا گرفتم به

نشونه سکوت..

میخواستم
ابروی طلا رو همین جا ببرم... و حتی بگم دلیار زن منه..

ک قطعا هزاران انگ بهش میچسبوندن..

ب زن پاک من..

پس باید این دهنو میبستم...


_داداش قبل عقد بیا دو کلوم حرف باهات دارم...


_ولی الان...

مصمم

گفتم

_بیا..

بالجبار از جاش بلند شد

دلیار هم تو سکوت و با صورت بغ کرده

نگاهمون میکرد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_371?

مامان خواست همراهمون بیاد

که نزاشتم

تو

تراس رفتیم..

_خب؟
وسط سفزه عقد منو بلند کردی میخوای چیو بگی?

_خیلی واجبه زن بگیری؟

_آره!

_چزا ی خدمتکار؟؟

_اومدی سرزنشم کنس؟؟؟ اگ.اومدی سرزنش من برم..
هر حرفیدلت میخواد بزن.

_نه!

_پس چی؟؟؟؟

_یه چیزیو میخواستم

بهت بگم

_چی؟؟

دستامو تو جیبم فرو بردم

و ب اسمن نگاه

1402/01/08 00:58

کردم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_372?

لب هامو روهم فشردم

_خب راستش من!

نگاهی به ساعتش کرد

_د حرفتو بزن..باید برم..عاقدم الان میخواا بره..

صدای عاقد میومد که میخواست بره

و انگاری

مامان با اکراه نگه اش میداشت..

واسه خاطرر پسرش البرز..

به چشم های البرز خیره شدم

_اردلان بکوو دور.شد...

_ من دلیارو دوست دارم!


سرش با شدت یه سمتم برگشت

_چی؟؟؟

میدونم فهمید ولی تو بهت فرو رفت

دوباره تکرار کردم

_گفتم که...دلیـار رو کسی که میخوای عقد کنی من عاشقشم!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_373?

_تو گوه خوردییی

عصبی

به سمتم حمله ور شد


و یقمو گرفت

_واسه اولین باره دل دادم...نمیزارم از دستم در بره..

از بین دندون هاش

غرید

_چزا من دست میزارم رو هرچی تو باید اونو بخوای‌؟!

تو بهت فرو رفتم..

چی؟؟

من که

کسیو جز دلیار نمیخواستم...

_تو که دختد بازی هزارتا دختر رنگا رنگ شهری واست ریخته

برو از همونا زن بگیرر..

_من دل دادم به این دختررر..

_این دختررر چی داره که تو میخواایش؟

_تو خودت چرا میخوایش؟!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_374?

_من دلم واسه معصومیتش رفته..

منم دل

دادم واسه بار دوم نزار بشکنم..

داغ اولیو رو دلم گذاشنی بسه!!

^_ای خدااااا این اولی کیه

که من ازش

خبر ندارم؟؟

کیه؟؟


تو دلم.گفتم نکنه طلا بود؟؟ نه...اونم طلا رو نمیخواست..

با سردی

دستاشو

از دور یقهم برداشت..

و لب زد

_فاطمه!

خیلی به ذهنم فشار اوردم که ببینم

فاطمع کیه اصن!

ولی جرا یام نبود!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_375?

_فاطی کیه اصن؟؟

با نفرت و کینه داد

_همون که..

یه شب اینجا داشت خدمتکاری میکرد...

منی که دلم نمیخواست انگشتم بهش بخوره..

میخواستم پاک بمونه...

بعد

تو چیکار کردی؟؟ هاا؟

تو اونشب به

زور و خواسته خودتتت...

به اون تجاوز کردی!

ع

تو بهتتت فرو دفتم

چی ؟

یعنی واقعا اون دختره رو میخواست!؟؟

_ولی من اونشب واثعا مست بودم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_376?

_ کنترلم خارج بود..ـ.نمیدونستم دارم چیکار میکنم..
من که جبرانن کردم

پول دادم.گفتم بدوز.

. و دیگه رفتم شهر نبودم...خبر از احوالش نداشتم

پوزخندی زد

_میدونی چیکارش کردی؟؟

تو که

خبر چین زیاد داشتی...

میگفتی خبرچینیشو کنن واست..

تو دخترونگیشو ازش گرفتی...

تو روستا واسه ازدواج

حرف اولو میزنه..

ایندشو به گوه کشیدی..

فک کردی این عمارت ب این بزرگی نمیدونم خبر چین نداره؟؟

با صدلی جیغ دختره و اه کشیدن تو ک کل عمارتو

وردوشت
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1402/01/08 00:58

پاسخ به

کردم ⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱ عروس برادرم✨♥️ #part_372? لب هامو روهم فشردم _خب راستش من! نگاهی به ساعتش ک...

..

1402/01/09 01:53

بچه ها یکی کانال روبیکا این رمان بده میخوام نینی پلاس حذف کنم

1402/01/15 21:22

پاسخ به

بچه ها یکی کانال روبیکا این رمان بده میخوام نینی پلاس حذف کنم

بنویس رمان رعیت خان

1402/01/16 21:08

عروس برادرم✨♥️
#part_377?

توقع داری کسی نفهمه؟؟

خواب دیدی خیره..

روز بعدش که گندو زدی

صبحش رفتی..

کل روستا خبر دار شرن..

خانوادش تا حد مرگ کتکش زدن..

الانم میخوان عقد پیرمردش کنن..

و هیچ کاااری از دست من بزنمیاد...


کارما زد ب کمرم!!!


موقعیت الان منم همین بود..

دختری که زن من بود

میخواستم عقدش کنم..

حالا داداشم ..ب جرم نکرده

میخواد عقدش کنه..

چرا باید این بلا سر دلیارم بیاد؟؟

خدایا ..توبه میکنم به درگاهت

دلیارو برای من حفظ کن
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_378?
_من ..من خبر نداشتم از هیجی...
ولی بحث الاناس...

من دلیارو میخوام...بدش به من!

_نه...منم اون دخترو میخوام!

عصبی داد زدم
_دختری که زن منه رو میخوای عقد کنی داداش؟!

خشکش زد -چی؟!

_اون زن من شده! خیلی وقت پیش!!!

_دروغه...نا ...نه دختر به اون پاکی نمیتونه با تو باشه..


اره اون خودش نخواست

من مجبورش کرده بودم..من تو مستی

بهش نجاوز کرده بودم..

من یه آدم کثیف بورم که دل دخترارو میشکوند

ولی الان دلیارو

میخواستم.

اونم از خدا!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_379?
خدا

همین یه بار دلیارو به

من ببخش

حاضرم پاک پاک شم فقد اون

مال من شع..

تو خونه من باشه ..

حسش کنم...نزدیکش بهم رو

عشقمو به پاش بزیزم..

با خشم یقمو گرفت

_به اونم تجاوز کردی!؟؟؟

سرد نگاهش کردم و به درو غ گعتم

_نه ...

_داری دروغ میگی

_میتونی از خودش بپرسی!

بهتش زد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_380?
زیر لب

تکرار میکرد.

نه ابن امکان ندار .... ن امکان نداره.

پوزخندی بهش زدم

اونم دوستش داشت..

کی عاشق طلا یه دختری که با همه میپرید میشد..

همه

دختر پاک.میخواستن..

دست نخورده..ناب..

حالا

دلیار هم توسط من

دست

خورده شده بود..

یعنی البرزخان

حاضر میشد

دختری

که توسط داداشش زن شده بود
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_381?
_منم میگیرمش

دیگه فاطیو ازم گرفتی بسه

من دلیارو میگیرم..

این

ذهن خانی میکرد؟!

چطور

فهمید چی تو ذهنم میگذره

نتونستم خونسرد باشم


یقشو گرفتم و نفس عمیق


کشیدم بعد با صدای بلند گفتم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1402/01/16 21:16

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #part_377? توقع داری کسی نفهمه؟؟ خواب دیدی خیره.. روز بعدش که گندو زدی صبحش رفتی.. ک...

..

1402/01/16 21:38

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #part_377? توقع داری کسی نفهمه؟؟ خواب دیدی خیره.. روز بعدش که گندو زدی صبحش رفتی.. ک...

این چقد دیر بهدیر میاد

1402/01/16 21:38

پاسخ به

این چقد دیر بهدیر میاد

اره خیلییی

1402/01/17 00:37

عروس برادرم✨♥️
#part_382?

یقشو گرفتم و نفس عمیق


کشیدم بعد با صدای بلند گفتم

_چی؟! میخوای عقدش کنی؟!

مصمم.گفت

_آره

مشتی تو ثورتش کوبوندم

_ت گوهه میخوری

خندید

بازم حرصم داد و گرفتم زدمش

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_383?

_نمیزارم

مال تو بشه..

باید از سر جنازه من رد شی

البرزم

متقابلا تو صورتم

فریاد کشبد

_اره رد میشم

چون دلیار مال من میشه

پامو

بالا بردم و محکم زدم تو شکمش و

غریدددم



⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1402/01/18 15:41

چی میشد همش بود خیلی دوست دارم بدونم بقیش چی میشه

1402/01/18 15:43