The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_149

نگاه خیره و عصبی اش رو حس میکردم روی خودم

نمیدونم چی یهو اینقدر شجاعم کرده بود
که فکر کردم میتونم تو روی ارمان وایستم

صدای نفس های پر حرص آرمان رو میشنیدم

اما سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم

دکتر توی سکوت به آرمان نگاه میکرد

انگاری چون اون آورده بودش میخواست ازش اجازه بگیره

برای اینکه توجهشو جلب کنم گفتم

_ قبوله دکتر ؟؟

آرمان قبل اینکه دکتر حرفی بزنه

خودش از اتاق بیرون زد

لبخند پیروزمندانه ای زدم

_ به پهلو بخواب...

با صدای دکتر به خودم اومدم

متعجب از حرفی که گفته بود لب زدم

_ چی ؟؟

دکتر اخمی کرد و این بار با جدیت گفت

_ مگه خودت نگفتی وقتی بره بیرون؟؟

یا به پهلو یا به پشت بخواب تا معاینه ات کنم

اب دهنمو از گلوی خشک شده ام پایین فرستادم

من فقط رو فاز لج افتاده بودم

نمیدونستم اخرش باید پای حرفم وایستم

کمی سمت پهلو چرخیدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/14 19:25

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_150

_ ولی اخه من خوبم واقعا

نیازی نیست زحمت بکشید شما...

کنارم روی تخت نشست

دستمو گرفت و سمت پهلو چرخوندم

از اینطوری خوابیدن واقعا معذب بودم

دستشو روی استخوان های لنگم گذاشت

آروم لمسشون کرد و پایین رفت

بدنم رو منقبض تر کردم و نفسمو حبس کردم

نمیدونم چطور فهمید که با لحن آرومی‌گفت

_ نفس عمیق بکش

چرا نفست رو حبس کردی ؟؟

هرجا درد داشتی بگو بهم

سری به نشونه تایید تکون دادم

همونطور که خواسته بود نفس کشیدم

هیچ جاییم درد نداشت

انگار یه درد جزئی بود که با ثابت شدنم از بین رفته بود

از کنارم بلند شد و گفت

_ خیلی خب خداروشکر مشکلی نیست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/15 22:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_151

فقط باید یکم استراحت کنی

به خاطر خستگی هم هست

انگار عضلاتت بیشتر گرفته باشه

برای همینم درد داری و تعادلتو از دست دادی

با یاداوری دیروز اه عمیقی کشیدم

حق با دکتر بود

شاید به خاطر همینم تعادلمو از دست داده بودم

دکتر تک خنده ای کرد و گفت

_ مثل اینکه بدجوری هم دلت پره

سری به نشونه نفی تکون دادم

_ نه نه یعنی آه از دهنم در رفت و اگرنه همچین چیزی نیست

لبامو روی هم فشار دادم و ساکت شدم

بعد از تشکری که از دکتر کردم از اتاق بیرون رفت

حالا که اتاق خالی شده بود

تازه میفهمیدم اون موقع چه گندی زده بودم

نباید با ارمان دهن به دهن میزاشتم

یهویی شیر شده بودم و *ر مفت زده بودم

با باز شدن در سریع خودمو زدم به خواب

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/15 22:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_152

اینکه ببینه خوابم و نخواد ازم جواب پس بگیره

بهتر از این بود که دوباره بخوام کلکل کنم

_ الان خوابی دیگه ؟؟

پلکام به وضوح لرزش داشت

خودمم میدونستم بازیگر خوبی نیستم

_ اوکی من دارم میرم خیلی دیرم شده

شام رو برمیگردم

اگر حالت بهتر شده بود شام رو اماده کن تا بیام

با صدای بسته شدن در کمی منتظر شدم

بعد چشمامو باز کردم

با دیدنش که توی فاصله کمی از صورتم ایستاده بود

کپ کرده هینی کشیدم

سرم رو عقب تر بردم

_ تو که خواب بودی

چی شد یهو بیدار شدی ؟؟

قبل اینکه حرفی بزنه

قیافه پشیمونی گرفتم و گفتم

_ من خجالت میکشیدم

واسه همینم گفتم شما نباشید

و اگرنه قصد لجبازی نداشتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/15 22:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_153

سکوت کرد و کمی نگاهم کرد

_ شام رو اماده کن تا میام

چشمی گفتم که سمت در حرکت کرد

از اتاق بیرون رفت

با بیرون رفتنش نفس راحتی کشیدم

کمی روی تخت دراز کشیدم

اصلا متوجه نشدم که کی خوابم برد
+++++++++++++++
توی اشپزخونه خودم رو مشغول نشون دادم

اینقدر از صبح عصبی بود

که حتی جرئت نداشتم باهاش صحبتی بکنم

مجبور بودم خودم رو مشغول چیزی نشون بدم

که یه وقت این مابین پاچه منو نگیره

بیشتر از دو ماه میشد که داشتم اینجا کار میکردم

توی این مدت خوب درسامو یاد گرفته بودم

نباید توی کارش دخالت میکردم

یا بی اجازه اش دست به چیزی میزدم

اگر به قوانینش پایبند میبودم

اون موقع کلاهمون توی هم نمیرفت

دیگه خیالم راحت بود اینجا جاگیر شدم

جایگاه خودم رو دارم

هر لحظه تن و بدنم به خاطر اینکه میخواد پرتم کنه بیرون نمی لرزید

دیگه مثل قبل دست و پا چلفتی نبودم

سر هر چیزی ازش خجالت نمیکشیدم

یکمی حساب میبردم

اما حرف خودم رو هم سعی میکردم بزنم

بعضی اوقات بدجوری باهم دعوامون میشد

میزدیم به تیپ و تاپ هم

اما اینقدر جنبه داشت که سر این موضوعات اخراجم نکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/15 22:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_154

با فریادی که کشید انگشتامو دور ظرفی که داشتم میشستم سفت کردم

تا حالا اینطور ندیده بودمش

نمیدونستم قضیه چیه که اینقدر جوش اورده

با شنیدن صدای پاش که هر لحظه نزدیک تر میشد

سریع شیر اب رو باز کردم

خودمو مشغول شستن ظرف ها نشون دادم

نمیخواستم فکر کنه فالگوش وایسادم

_ یه آب خنک بهم بده

چشمی گفتم و دستمو زیر اب شستم

ابو بستم و سمت یخچال حرکت کردم

لیوان رو از آب سرد یخچال پر کردم

سمتش رفتم و لیوان اب رو از خودم فاصله دادم

سمتش گرفتم و اروم زمزمه کردم

_ بفرمایید...

چون سرش توی گوشی بود

انگاری داشت کار مهمی رو انجام میداد

اصلا متوجه حضورم نشده بود

با صدام سرشو بالا اورد و نیم نگاهی بهم انداخت

دوباره نگاهش رو به گوشی داد

لیوان رو توی همون حال از دستم گرفت

منتظر کنارش ایستادم

که اب به اون سردی رو یه نفس سر کشید

مشخص بود بدجوری داغ کرده

که ذره ای تردید نکرد توی سر کشیدن اون اب سرد

وقتی دید از جام تکون نخوردم

سمتم برگشت و با لحن سردی بهم توپید

_ چیزی میخوای اینجا وایسادی؟؟


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/16 17:19

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_155

کی جرئت داشت توی همچین حالی سر به سرش بزاره؟!

سری به نشونه نفی تکون دادم

اروم قدمام رو سمت عقب برداشتم

برگشتم سر کار خودم و خودمو الکی مشغول کردم

انگاری امروز قرار نبود سر کار بره

منم نباید زیاد دم پرش میبودم

برخلاف همیشه امروز اخلاقش خیلی بد بود

قبلا همچین چیزی ازش دیده بودم

اما لااقل با من کمی‌مدارا میکرد

شاید به خاطر اینکه دلش برام میسوخت

نمیخواست توی این خونه تحقیرم کنه

بابت اینکه بهم جا داده منتی سرم بزاره

اما هرچیزی که بود با من خیلی بهتر رفتار میکرد

منم این لطفش رو بی جبران نمیزاشتم

هرچند کار زیادی ازم برنمیومد

اما همین که سرم به کار‌خودم بود

توی خیلی از کاراش فضولی نمیکردم

باعث شده بود اینجا دووم بیارم

اونم همونطور که از همون اول گفته بود سر قولش مونده بود

بهم گفته بود اگر به قوانینش عمل کنم

میزاره اینجا بمونم و کاری به کارم نداره

_ امشب مهمون دارم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/16 17:19

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_156

مکثی کرد که سمتش چرخیدم

نگاهشو از گوشی اش بالا اورد

_ خانواده ام هستن

نمیخوام از حضورت با خبر بشن

پس احتمالا تا چند روز باید توی اتاقت باشی

تا من یه جوری بتونم ردش کنم‌ برن

زیر لب با صدای خفه ای زمزمه کردم

_ چند روز ؟؟؟

انگار صدام رو شنید که سری به نشونه تایید تکون داد

_ اما حواسم بهت هست

قطعا قرار نیست زندونی بشی بدون آب و غذا

عادت داشتم به این زندانی شدن ها و بیرون نیومدن ها

به هرحال شکایتی هم نداشتم

اینجا خونه ی من نبود

همین که یه سقفی بالای سرم بود جای شکر داشت

سری به نشونه تایید تکون دادم

_ باشه چشم...

خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و سمت پله ها حرکت کرد

به هرحال که نمیتونستم مخالفت کنم

پس بهتر بود به حرفی که میگه عمل کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/16 17:20

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_157

وقتی دیدم از ظهر پایین نیومده منم از فرصت استفاده کردم

کمی تلویزیون نگاه کردم

میخواستم بعدش خاموشش کنم

اما نفهمیدم چطوری شد که پای تلویزیون خوابم برد

با حس افتادن چیزی روی شکمم شوکه شدم و چشمامو باز کردم

با دیدن آرمان که پشت به من به پشتی مبل تکیه زده بود متعجب نگاهش کردم

نگاهمو سمت شکمم حرکت دادم

با دیدن کنترل تلویزیون اخمی کردم

مردم آزار بود مگه ؟؟

چرا اینطوری کرده بود؟؟

خواستم چیزی بگم که با صدای زنی ساکت شدم

_ ببخشید که سر زده شد

من خودم کلید داشتم

گفتم شاید خونه نباشی خواستم زودتر بیام که سورپرایزت کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/16 17:20

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_158

سرمو اروم بالا بردم

از پشتی مبل کمی سرمو بالا تر بردم

با دیدن چند تا خانومی که کنار درب ایستاده بودن

سریع روی مبل دراز کشیدم

احتمالا خانواده اش بودن

و اگرنه *** دیگه ای نمیتونست کلید داشته باشه

گفته بودم میرم اتاقم

اما چیکار کنم که خوابم برده بود

لابد واسه همینم اینطوری بیدارم کرده بود

حالا چطور باید میرفتم بالا

اونم وقتی یکی و دوتا نه

بلکه سه نفر بودن و چطور میتونستم از زیر دستشون در برم

اگر یک نفر بود باز یه چیزی....

اما اگر از دست دوتاشون هم در میرفتم
بازم یکیشون مچم رو میگرفت

دستاش رو که پشت سرش بود از روی استین گرفتم

اروم تکونش دادم تا بدونه بیدارم

دستشو از حلقه دستم ازاد کرد

دستشو به نشونه توقف بهم نشون داد

سر جام دراز کشیدم تا ببینم چه نقشه ای داره

_ فکر نمیکردم اینقدر زود برسید

نمیدونم چرا حس میکردم توی لحنش دلخوری وجود داره

انگار از اومدن خانواده اش اون قدر هم راضی نبود

شاید این حس من بود

_ چی میخورید بیارم براتون از راه رسیدید؟؟

مادرش همونطور که صداش نزدیک تر میشد گفت

_ هیچی عزیزم

نیومدیم مهمون بازی که...


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/16 17:21

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_162

من که نشسته بودم نظاره گر بودم

عصبی نگاهی بهم‌انداخت

دستشو به نشونه برو حرکت داد

سریع به خودم اومدم و پله ها رو بالا رفتم

داخل اتاقم شدم و در رو اروم بستم

نفس راحتی کشیدم و نگاهی به پام کردم

چیزی نشده بود و فقط کمی ناخنم برگشته بود

دلیل این موش و گربه بازی هاش چی بود؟

ای کاش حق پرسش داشتم

اما من توی این خونه زیادی بودم

هیچ حقی نداشتم

اگر‌میخواستم موندگار باشم باید زبون به دهن میگرفتم

یکی از اون ها مامانش بود

اما نسبت اون دوتای دیگه چی بود؟

با اینکه هیچ ربطی بهم نداشت

اما دوست داشتم بدونم اون دختره که اویزونش شده بود کیه؟!

با باز شدن در دستگیره توی پهلوم نشست

اخ ارومم بلند شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 02:48

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_163
انگار ضربه خوردن های من تمومی نداشت
_آخه آدم پشت در وایمیسته؟؟

با چشمای گرد شده نگاهش کردم

_الان یه چیزی بدهکار شدم نه؟؟

به صورتم و پام و پهلوم اشاره کردم

_ جای سالم واسم‌ نمونده

به خاطر موش و گربه بازی شما اینطور شد

ناگهان حالت چهره اش جدی شد

داخل شد و درو قفل کرد و لب زد

_ خیلی ناراحتی میتونی بری

انگار‌من یه چیزی طلبکار شدم

باید جواب بهت پس بدم نه ؟؟

چرا اینطوری میکرد یهویی ؟؟

من قصدم از گفتن این حرف این چیزا نبود

ترجیح دادم سکوت کنم

انگار اخلاقش هنوز سگی بود

_ ببخشید من منظورم...

حرفمو قطع کرد و با اخم لب زد

_ تا من نگفتم بیرون نمیای...

فکر کنم‌دیگه نیاز به توضیح اضافه نباشه

بقیش رو هم خودم ردیف میکنم

یخی که داخل پلاستیک بود رو روی تخت پرت کرد

_ اینم بزار روی دماغت بادش بخوابه

اجازه نداد حتی تشکر کنم

سریع از اتاق بیرون رفت

قبل اینکه کاری بکنم دوباره در رو باز کرد

با همون اخمای در هم ادامه داد

_ این بی صاحابم قفل کن

دوباره مثل اون یه بار اتفاقی نیفته


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 02:48

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_164

چشمی زیر لب گفتم

که در رو محکم بهم زد و خارج شد

حالا خوبه میگفت هیچکی نفهمه

اینطوری که در رو کوبید میفهمیدن داخل اتاقی بود

در رو قفل کردم و سمت تخت رفتم

کی دماغم رو دیده بود که برام یخ اورده بود

یخ رو برداشتم و سمت ایینه رفتم

با دیدن قرمزی روی دماغم چشمام گرد شد
حق داشت بفهمه....

عین چراغ قرمز چشمک زن از صد متری مشخص بود

یخ رو اروم روش گذاشتم

متنفر بودم از این اتاق و حس بدی که بهم میداد

با اینکه باید مطیع دستوراتش میبودم

اما دلم نمیخواست سه روز این جا باشم

پوف کلافه ای کشیدم و روی تخت ولو شدم
++++++++++++++
نگاهی به پنجره اتاقم انداختم

با دیدن سیاهی شب غلتی زدم

نگاهمو به در دوختم و کلافه گفتم

_ چرا نمیخواد من بیام بیرون

مگه یه خدمتکار ساده چه مشکلی داره...

هنوز حرفم تموم نشده بود که دستگیره در بالا و پایین شد

خفه خون گرفتم و ساکت شدم

_ ارمان چرا در اینجا قفله....

صدای همون دختر بود

پس بی علت نبود میگفت در رو قفل کنم


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 02:49

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_165

انگار آرمان نشنید که دوباره فریاد کشید

_ آرمان....

حتی با وحود اینکه داشت فریاد میزد جوری با ناز صداش میکرد که منی هم که دختر بودم میتونستم تشخیص بدم

اینقدر به اسمش غلظت میداد

که مشخص بود چه هدفی از اینجور صدا کردنش داره

با صدای عصبی آرمان حواسم جمع شد

_ داری چیکار میکنی؟؟ چی‌کار به اون اتاق داری...

با صدای بغض کرده ای جواب داد

_ خب اینجا قبلا اتاق من بوده

نفس توی سینه ام حبس شد

پس اون لباسا و این دکور....

واسه این بود که اینجا اتاق یه دختر بود

اونم دختری که لابد به ارمان خیلی نزدیک بود

که بعد این مدت هنوز لباساش رو نگه داشته بود

معلوم نبود این مدت کجا بودن

الان یهویی سر و کله اشون پیدا شده بود

اما اگر یهو میومد داخل باید چیکار میکردم

_ الان دیگه نیست...

من وسایل شخصی ام اونجاست

واسه همین هم درش قفله...

صداشون دور میشد و این نشون میداد آرمان موفق شده دختره رو همراه خودش ببره

نفس راحتی کشیدم

از روی تخت بلند شدم و با کنجکاوی سمت کمد رفت

درشو باز کردم و نگاه دوباره ای به لباسها انداختم
پس‌همه این لباسها مال اون دختره بود

شایدم زیاد واسش اهمیتی نداشت
واسه همینم من اون بار که پوشیدم واکنشی نشون نداد

در کمد رو بستم و دوباره سمت تخت رفتم
توی این اتاق کوفتی زندونی شده بودم
دیگه چیکار میتونستم بکنم غیر خواب

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 02:50

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_166

با بلند شدن صدای در از خواب پریدم

سه روز بود که واسه یه هوا خوری هم از اتاق بیرون نرفته بودم

پس‌ کی قرار بود برن....

داشتم توی این اتاق کلافه میشدم

آرمان سریع داخل شد و درو پشت سرش بست

_ نقشه عوض شد...

اینقدر ناگهانی بیان کرده بود که اصلا نفهمیدم چی شد

اول فکر کردم اومده غذامو بده

اصلا دیگه نمیدونستم کی وقت ناهاره کی وقت شامه

نصف روز خواب بودم تا برای یه وعده بلند بشم

کاش لااقل یه تلویزیون توی اتاق بود

اگر اینطور بود یه چیزی میدیدم

هرچند بعید میدونستم اجازه روشن کردنش رو میداد

گیج خواب روی تخت نشستم

منتظر نگاهش کردم تا به حرف بیاد

_ میخوام به خانوادم نشونت بدم

با این حرفش چشمم گرد شد

چرا یهویی باید همچین تصمیمی میگرفت

با اینکه خوشحال بودم که دوره قرنطینه ام سر اومده

اما نمیفهمیدم ربطش چیه...

حس خوبی به این ماجرا نداشتم

_ فقط قبلش باید یه ذره...

با چشمای سرخ از خوابم نگاهش کردم

_ یه ذره....چیکار‌ کنم...؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_167

سرشو به دوطرف تکون داد و لب زد

_ هیچی فقط یه دوش بگیر بقیه اش با من...

بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه از اتاق بیرون رفت

نگاهمو سمت حموم چرخوندم

یعنی الان باید میرفتم دوش میگرفتم
چرا ؟؟ اونم یهویی باید همچین تصمیمی میگرفت

از جام بلند شدم و سمت حموم حرکت کردم

با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم

اما مجبور بودم کاری رو که گفته انجام بدم

دوشو روی اب گرم تنظیم کردم

داخل وان جای گرفتم و سر فرصت حموم کردم

حوله ای دور بدنم پیچیدم

واسه اینکه اتفاقات اون یه بار تکرار نشه

لباسم رو برداشتم و داخل حموم رفتم

با اینکه نمیدونستم جلوی خانواده اش دقیقا باید چی بپوشم

اما بهترین تی شرتی که داشتم با شلوار بلند انتخاب کردم و تنم کردم

با خوردن تقه ای به در سریع از حموم بیرون رفتم

با صدای اهسته ای گفتم

_ بیا تو...

آرمان با مکثی داخل شد

نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت

_ مانتو تنت کن...

متعجب نگاهش کردم و لب زدم

_ مانتو....؟؟ مگه لباس توی خونه ای نباید بپوشم؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 22:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_168

خانواده اش به نظر اونقدر مقید نمیومدن که من بخوام به خاطرشون مانتو تنم کنم

با این حال مخالفتی نکردم

چون مشخص بود اونم زیاد تمایل به توضیح نداره

مانتویی از داخل چمدونم بیرون کشیدم

روی همون لباس تنم کردم

_ خب بریم....

سری به نشونه تایید تکون دادم

همراهش راه افتادم سمت در
باورم نمیشد همچین تصمیمی گرفته

ولی هرچی فکر میکردم نمیفهمیدم چرا بعد سه روز ؟؟ و روی چه حسابی ؟؟

_ وقتی رفتیم پایین سریع میریم سمت در
ماشین رو از پارکینگ بیرون اوردم

فقط باید عجله کنیم....
من که یک کلام از حرفاشو نمیفهمیدم

با ماشین ؟؟ مگه خانواده اش اینجا نبودن...

پس چرا میخواستیم با ماشین بریم

اصلا کجا باید میرفتیم؟؟

قبل اینکه حتی مهلت پرسیدن بده سریع از پله ها پایین رفت

منم به تبعیت ازش که روی سرعت تاکید داشت همراهش رفتم
سریع سمت در خروج حرکت کردم

اول منو بیرون فرستاد و پشت سرم بیرون اومد
اروم درو بست و بهم اشاره کرد که برم

اصلا از این حرکاتش سر در نمیوردم

با این حال کفشمو پوشیدم و سمت ماشین حرکت کردم

که ناگهان از پشتم اومد

مچمو از روی لباس گرفت و همراه خودش کشید

به اجبار مجبور شدم سرعتمو باهاش هماهنگ کنم

نگاهی به دستم که توی پنجه های مردونه اش اسیر بود انداختم
سریع نگاهم رو دزدیدم
چه خبر بود اینجا؟؟تاحالا ازین کارا نکرده بود..
این همه عجله اش چی بود دیگه

خودش گفت میخواد به خانواده اش نشونم بده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/18 22:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_169

به محض نشستن داخل ماشین سمتش چرخیدم

خواستم چیزی بگم که با فکری که به سرم زد کل وجودم رو استرس گرفت

نکنه داشت بیرونم میکرد

سوار ماشینم کرده بود که از خونه بیرونم بیاره

شاید کلا میخواست اخراجم کنه

با این فکر پر استرس سمتش برگشتم

با چشمای نگرانم نگاهی بهش انداختم

_ میخواید منو بیرون کنید آره....؟؟

با این حرفم متعجب سمتم چرخید

جوری که انگار متوجه منظورم نشده بود گفت

_ چی ؟؟ چرا ؟؟

از من میپرسید ؟؟! اون به بهونه من رو اورده بود پایین

حالام که توی ماشین بودیم و مسیر ناکجا آباد

خانواده اش که داخل بودن

و اگرنه یواشکی من رو بیرون نمیورد

پس میخواست بیرون کنه...

_ اخه خانوادتون که داخل بودن

پس چرا ما اومدیم بیرون...

انگار تازه دو هزاریش افتاد

با همون جدیت سری به نشونه نفی تکون داد

من مونده بودم این مرد اصلا لبخند هم میزنه...

_ این چه فکر مسخره ایه

میخواستم بیرونت کنم صاف پرتت میکردم بیرون

چرا باید این همه به خودم زحمت بدم برسونمت!!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_170

با این حرفش بدجوری دلم شکست

حق با اون بود ؛ من حتی ارزش اینکه سوار ماشینش هم بشم نداشتم

حرفی نزدم و نگاه خیسمو سمت پنجره چرخوندم

چند بار نفس عمیق گرفتم

خیلی ضایع بود توی همچین شرایطی گریه کنم

نمیخواستم چیز دیگه ای بارم کنه

با ایستادن جلوی در بزرگ و قشنگی سرمو کمی خم کردم

با دیدن سر در که اسم آرایشگاه رو زده بود متعجب سمتش چرخیدم

اما اون سریع تر از من پیاده شده بود

نکنه خانواده اش توی ارایشگاه زنونه بودن

چه احمقانه بود فکرام واقعا...

چون عقلم به هیچ جا قد نمیداد

داشتم به در و دیوار میزدم تا بفهمم موضوع چیه

_ نمیخوای پیاده بشی...؟؟

با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم

_ من ...؟؟

کلافه گفت : _ مگه *** دیگه ای هم به غیر ما هست اینجا...؟!

بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم

همراهش سمت آرایشگاه رفتم

زنگ کنار در رو فشرد و منتظر شد

من تموم مدت خیره بودم بهش تا بدونم چی توی ذهنش میگذره

با جواب دادن ایفون لب زد

_ به صوفیا بگید بیاد جلوی در...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_171

ایفون گذاشته شد و اروم لب زد

_ یعنی الان میاد...؟؟

اصلا صوفیا کی بود که توی این ارایشگاه باهاش کار داشت

با باز شدن در و زنی که با موهای بلند و تاپ و شلوارک خوشگلی که توی قاب در نمایان شد دهنم باز موند

با این وضعیت خیلی راحت اومده بود بیرون

نکرده بود یه مانتو روش بپوشه

1401/10/19 18:54

لااقل

سنش هم بالا میزد و لااقل اینو تشخیص میدادم که سنش از ما بلاتر و جا افتاده تره

اما با ارایشی که داشت و به خودش رسیده بود زیاد این تفاوت چشم گیر نبود

جلو اومد و آرمانو توی آغوش کشید

_ چه عجب اقا....

گفتن باهات کار دارن باورم نمیشد تو باشی...

ارمان اروم پشتش دستش کشید و لبخند مصنوعی زد و بی تعارف‌ گفت

_ کارت داشتم ؛ فقط به خودت میتونم اعتماد کنم

با در اومدن از آغوشش سمت من چرخید

نگاهی از سر تا پام انداخت

کمی دماغش رو چین داد و گفت

_ بفرمایید خانوم کاری دارید؟؟

اینقدر ظاهر و تیپم بد بود که حتی نفهمید ما باهمیم

اینطور با لحن بد و چندشی باهام صحبت میکرد

انگار اینجا همه عادت داشتن روی ادم ها قیمت گذاری کنن

پشت چشمی نازک کردم و جوابش رو ندادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/19 18:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_172

نیومده بودم کار کنم که این تحقیر ها رو بشنوم

دلم میخواست میتونستم حرفی بزنم

منم چیزی که در شانشون بود رو بهشون میگفتم

اما من پشتوانه ای نداشتم

کسی رو نداشتم که ازم حمایت کنه

به قول خودش اگر حرف زیادی میزدم
تهش دوباره پرتم میکرد توی کوچه...

برای همینم مجبور بودم دهنمو بسته نگه دارم

مثل یه آدم بی غیرت فقط به حرفاشون گوش بدم

_ د یکم سریع تر راه برو

چقدرم ناز و ادا داره خانوم

هرکی ندونه فکر میکنه از دماغ فیل افتاده

خودش جلوتر راه افتاد
پیف پر افاده ای کنار گوشم کشید

درو باز کرد و بی توجه بهم داخل شد

برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم

ای کاش راه فراری بود
اما هیچ جایی نداشتم که فرار کنم

همین که اینجا پناه گرفته بودم خودش کلی حرف بود

محل امنم خونه ارمان بود

چطور میتونستم فرار کنم

قبل اینکه دوباره صداش در بیاد

سریع داخل شدم و در رو اروم پشت سرم بستم
نگاهی به داخل انداختم

اینقدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود
از دم و دستگاهش مشخص بود ارایشگاه توپیه

وقتی اومده بودیم بالای شهر مشخص بود ادمای به خصوص میان اینجا

با این حال بازم سرشون شلوغ بود

با کشیده شدن بازوم نگاهم چرخید

با دیدن صوفیا که به دماغش چینی داده بود
با نگاه تحقیر امیزش وارسیم میکرد کمی ازش فاصله گرفتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/19 18:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_174

سمتش چرخیدم و نگاهی بهش انداختم

میخواست چیکار کنه

حتی حدسم نمیتونستم بزنم چه بلایی قراره سرم بیاد

هیچ جوره به این دختره اعتماد نداشتم

با تحقیر هاش چطور میتونستم بهش اعتماد کنم

سمت پرده ای که گوشه ی اتاق بود رفت

_ بیا اینجا

همین الان خودش گفته بود بشینم

حالا میگفت دوباره برم پیشش !!

از جام بلند شدم

کلافه از دستور های ریز و درشتش سمتش رفتم

با دیدن تختی که ملافه سفیدی روش بود

نگاه متعجبم سمتش چرخید

_ بخواب اینجا ببینم

نتونستم چیزی نپرسم

دهن باز کردم و پرسیدم

_ چرا باید روی تخت بخوابم!؟

نگاه تیزشو بهم دوخت

_ باید بهت توضیح بدم...؟

فکر میکرد حتی واسه اینم نیاز به توضیح نیست

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/20 15:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_175

مگه من برده اش بودم که همچین فکری میکرد

وقتی که داشت بهم دستور میداد
باید دلیل رو هم بهم میگفت

چطور انتظار داشت چشم بسته دستوراتش رو گوش کنم
سرم رو با قاطعیت بالا و پایین کردم

از ارمان ترس داشتم
از این ادم خرده و برده نداشتم
که جلوش لال باشم

هیچ حرفی بهش نزنم و جوابشو ندم

وقتی دید سرمو بالا و پایین کردم

چشماشو گرد کرد و با تعجب نگاهم کرد

_ چه زبونی هم داره یه وجب بچه..
به بازوم چنگ‌زد و سمت تخت هدایتم کرد
زورش ازم خیلی بیشتر بود
با اینکه زن بود

اما به راحتی میتونست جابجام کنه
اگر باهاش همراه نمیشدم

گوشت دستم رو میکند قطعا
_ بخواب این رو ببینم

دوست داری با ارمان تماس بگیرم
اون بیاد حالیت کنه بهتره نه؟

با شنیدن اسم ارمان نگاهم رنگ ترس گرفت
انگار خوب نقطه ضعفم رو میدونست

حالام تصمیم داشت با اون تهدیدم کنه
نمیتونستم وانمود کنم ازش حساب نمیبرم

من واقعا از ارمان میترسیدم
تموم زندگی ام الان توی یه دستش بود

اراده میکرد میتونست پرتم کنه بیرون
اون موقع جایی واسه موندن نداشتم

روی تخت بی حرف دراز کشیدم
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم

خنده هم داشت واقعا...
ضعفم خنده دار بود
کوتاه اومدنم بی هیج دلیلی از اون خنده دار تر
ضعف و ترسمو توی روم‌ میکوبید

حق داشت بعدش اینطور بزنه زیر خنده

_ لباست رو دربیار بعد دراز بکش

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/20 15:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_176

جوری که انگار متوجه نشدم پرسیدم

_ چی ؟؟ چیکار کنم...

از نفس عمیقی که کشید فهمیدم دارم کلافه اش میکنم

اما باید میشنیدم درست چی گفته

چرا همچین کاری باید میکردم

_ گفتم در بیار لباست رو بعد بکپ روی تخت

بی توجه به توهینش گفتم

_ قراره مرتبم کنی ؛ خود آرمان اینو گفت

چه ربطی به لباسم داره که درش بیارم؟؟

سمتم چرخید با چشمای دریده اش نگاهی بهم انداخت

_ کی گفت ؟؟

متوجه لحن بد و زننده اش نشدم

بی هیچ تعللی تکرار کردم

_ ارمان ؛ خودش اینو گفت بهت

سمتم اومد و با غضب غرید

_ آرمان ؟؟؟ از کی تا حالا واسه تو شده ارمان...

متوجه منظورش نمیشدم

از اول هم ارمان ، ارمان بود دیگه

چی باید میگفتم بهش که راضی باشه

_ اقا ارمان ؛ بگو دهنت عادت کنه

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/20 15:32

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_177

یه جوری سنگش رو به سینه میزد

هر کی میدید باور میکرد واقعا یه رابطه ای دارن

اما خودم دیدم ارمان تحویلش نگرفت حتی
فقط بهش دستور داد

بعد هم راهشو کشید و رفت

چرا میخواست اثبات کنه سر و سری دارن

اونم وقتی با چشمای خودم دیده بودم

چه بهش برخورده بود اقا رو نگفته بودم

برای خودش ارمان بود

بعد واسه من اقا بود

اصلا به چه حقی خودش اینطور صداش میکرد

دلم‌میخواست بپرسم

اما میدونستم دوباره تحقیرم میکنه

میخواد بگه که با من فرق داره

من دهاتی ام اما اون بالاتر از منه

واسه همینم اجازه داره راحت ارمان رو به اسم صدا کنه

اما من حق نداشتم از حریمم بگذرم
سکوت کردم که دوباره تکرار کرد

_ حالا پاشو در بیار لباس بی هیچ حرف اضافه ای
قانون منم اینجا ، هرچی گفتم میگی چشم فقط
و اگرنه جوری زیر ابت رو بزنم

که ارمان نگاهت هم نکنه

از این زن هیچی بعید نبود

وقتی انقدر راحت تهدیدم میکرد
پس راحت هم این کارو انجام میداد
اما با این حال نمیتونستم لباس دربیارم
منم واسه خودم حریم شخصی داشتم

چطور همچین چیزی رو میگفت
_ نمیتونم انجامش بدم

سمتم برگشت و چشم غره ای بهم رفت

_ دیگه داری دیوونم میکنی

یه کار نکن لباس رو توی تنت پاره کنم


|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_178

با شنیدن حرفش چشمام گرد شد

هر چند میدونستم شلیطه است

ولی فکر نمیکردم در این حد بی ادب باشه

کم نیوردم و با قاطعیت لب زدم

_ دلم نمیخواد انجامش بدم

حتی نمیگی واسه چی !! بعد چرا محبورم گوش بدم ؟؟

سمتم اومد و عصبی گفت

_ الان یه چرایی نشونت بدم...

قبل اینکه سمتم‌بیاد دستم رو ضربدری روی لباسم‌گذاشت

_ خیلی خب انجامش میدم

اینجا هیچ راه فراری نداشت

این دیوونه ام هر کاری از دستش برمیومد

اگر لباسم رو واقعا توی تنم پاره میکرد

اون موقع چطور از این ارایشگاه کوفتی بیرون می رفتم ؟!

_ از اول عین ادم حرف گوش کن دیگه توله *گ

دیگه حتی توهین ها و بددهنی هاش غیر عادی نبود واسم

فهمیده بودم فقط ظاهری زنه

خیلی از ظرافت های خانوم ها رو نداره

در حالی‌که سعی داشت جلوی ارمان مخالفش رو نشون بده

بهش اثبات کنه خیلی خانومه

مونده بودم چطور جلوی خودش رو میگیره

تا ذات واقعیش رو نشه جلوی ارمان

مانتوم رو دکمه هاشو باز کردم و پایین تخت انداختم

_ کافیه...

سمتم چرخید و پوف کلافه ای کشید

_ یا کری؟؟ گفتم همش رو

یعنی لباس زیر هام رو هم باید در بیارم؟

-باید دونه دونه نام ببرم حتما ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/21 10:34

پاسخ به

پرفروشمون شارژمجدد شد❌❌شناسه : #49864 نام : ماکسی ترنج جنس : لمه و حریرکش درجه یک رنگ بندی :  تک سای...

دوستان یه سر بزنید قیمتاش عالیه ????

1401/10/21 10:36

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_179

حالم داشت از این شرایط بهم میخورد

شرایطی که حتی نمیدونستم چرا توش گیر کردم
من حتی نمیخواستم مادرش رو ببینم

اما اون مجبورم کرد تموم این کارا رو انجام بدم
درسته یکم دیر میگرفتم

اما خوب میدونستم قضیه فقط دیدن مادرش نیست
کی واسه معرفی خدمتکار ساده این همه هزینه میداد

با اینکه اینو فهمیده بودم
اما حدس بقیه مسیر کار راحتی نبود

اونم خوندن ذهن شخصی مثل آرمان که ذهنش بسته بود
هیچ *** نمیتونست بهش نفوذ کنه

پاچه شلوارمو از پام بیرون کشیدم و درشون اوردم

لباس زیرم رو باز کردم
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم

وقتی دیدم پشت بهم ایستاده
داره کار خودش رو انجام میده

نفس راحتی کشیدم و سریع اونو روی بقیه لباس هام که روی مبل کنار دستم گذاشته بودم پرت کردم

نگاهی به شلوار زیرم انداختم
نیاز بود این رو هم در بیارم واقعا...

اگر یکبار دیگه ازش میپرسیدم

دوباره اون خوی وحشی گریش بالا میزد
اونو از پام خارج کردم
پاهامو توی شکمم جمع کردم و دستمو دورش حلقه کردم

*ینه ام رو پشت پاهام مخفی کردم

جوری پاهامو بستم تا وسط پام توی دید نباشه

سمتم چرخید با دیدن وضعیتم بی هیچ حرفی سمتم اومد
_ میدونی مشکلت چیه ؟؟
زبون ادمیزاد حالیت نیست تو
خب مشکلی نداره که ....اصلا من اینجام زبون بفهمونم بهت

ناگهانی دستشو روی شونم گذاشت

دست دیگه اش رو که چیزی شبیه کاسه دستش بود روی دسته مبل گذاشت

با یه دست فشاری به شونم اورد

فشارم داد سمت عقب که دراز بکشم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/22 16:50