💓ارباب عمارت💓

26 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_180

با اینکه اون با یه دست داشت کل بدنم رو هول میداد

اما زورش از من خیلی بیشتر بود

اصلا نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم

مانع از عقب بردنم بشم

خیلی راحت روی تخت درازم کرد

قبل اینکه متوجه بشم داره چیکار میکنه
مچ دو دستم رو گرفت و بالا تخت برد

با بست پلاستیکی به لبه ی تخت گیرش داد

دستم رو سمت بالا کشیدم

که لبه ی تیز بست کمی از پوستم رو خراشید
پوزخندی زد و گفت

_ این به نفع خودته ؛ اینجوری منم کمتر عصبی میشم

میدونی عصبی بشم

اون موقع بدتر از اینا اتفاق میفته برات
چون اون موقع من هیج *** و هیچ چیز رو نمیشناسم

پس بهتره از اخلاق خوبم استفاده کنی

جونت رو تضمینی کنی با این کار

بهتره دستت رو نکشی...به خاطر خودت میگم

اون میتونه گوشت دستت رو هم ببره

این زن حتی ادم هم نبود

چطور همچین روحیه خشنی داشت

راحت از همچین چیزی صحبت میکرد

انگار نه انگار در مورد بریدن و خونه

انگار کیف میکرد وقتی همچین چیزایی رو میگفت

دستم رو ثابت کردم که سیلی محکمی روی رون پام زد

_ حواست به پاهات باشه

تا همچین بلایی به سرشون نیاد

اگر بالا نیاد منم کاری به کارشون ندارم

اما وای به حالت توی کارم دخالت بکنی

با چیزی میبندمشون که کل گوشتت رو تیکه پاره کنن

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/22 16:50

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_181

ترسیده نگاهش کردم که عصبی گفت

_ موش زبونتو خورده ؟؟

*ر بزن ببینم فهمیدی یا نه...

اب دهنمو از گلوی خشک شده ام پایین فرستادم

_ بله فهمیدم چشم

خوبه ای گفت و ظرف رو برداشت

با چوب بستنی ای که توش بود مایع چسبانکی رو بالا اورد

_ اولش درد داره بعد بی حس میشه

اما تو در هیچ شرایطی پات بالا نمیاد

کمی از مایع چسبنده برداشت و روی...م گذاشت

با قرار گیری مایع داغ روی ...م شوکه شده بدنم کمی تکون خورد

پاهام رو به تخت چفت کردم

با اینکه نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاده

اما دلم نمیخواستم‌بسته بشم به تخت

خنده تمسخر امیزی به این حالتم کرد

با چوب بستنی مایع رو پخش کرد روی ...م

_ هنوز درد اصلی مونده

اینا که چیزی نبود...

فکر کنم قراره از اعماق وجودت جیغ بکشی

متوجه منظورش نمیشدم

اما نمیفهمیدم چرا از زجر کشیدنم باید خوشحال باشه

همچین لبخند مسخره ای روی لبش باشه

جرعت گفتن بهش رو نداشتم

اما میتونستم با قاطعیت بگم این زن تعادل روانی نداشت

همینم بود که من رو میترسوند.....

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/22 16:51

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_182

دستشو روی مایع حرکت داد

با پوزخند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

_ اماده ای دیگه ؟؟

من امادگی واسه هیچ چیزی نداشتم

نه اومدن به اینجا نه کارهایی که داشت باهام انجام میداد

با این حال هیچ حرفی نزدم

حرف من تاثیری نداشت

فقط دلم میخواست زودتر از اینجا برم بیرون

برای همینم جای مقاومت کوتاه اومده بودم

تا هرچه زودتر کارشون تموم بشه

با ناخن اروم روی ...م کشید

دوست داشتم سر بلند کنم و ببینم داره چیکار میکنه

اما به خاطر تهدیدش میترسیدم

برای همینم عین مجسمه به تخت چسبیده بودم

انگار اون ماده داغ عین چسب داشت کنده میشد

سرش رو توی دستش گرفت

ناگهانی سمت پایین کشید

از درد چشمام گرد شد و نفسم بند اومد

انگار یه تیکه از گوشتم رو کنده بودن

رد اون مایع روی ...م زوق زوق میکرد

جوری دل دل میزد که انگار داشت ازش خون میومد

_ خوب میتونی تحمل کنی خوشم اومد

اینقدر دردش ناگهانی و زیاد بود
که در واقع نتونسته بودم عکس العملی نشون بدم

بدون معطلی دوباره سراغ اون چوب بستنی رفت

بالا اوردش و خواست قسمت دیگه ...م بزاره
که سریع زبون باز کردم و گفتم

_ نه بسه تروخدا ؛ دارم از درد جون میدم

دیگه نمیخوامش از اینا نزار برام

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/22 16:51

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_183

چوب بستنی رو داخل ظرف انداخت

ابروشو بالا داد و نگاهم کرد

_ ببینم کسی بهت گفت حق انتخاب داری ؟؟

کی بهت گفت اجازه حرف زدن داری هااا...

باز دو تا بهت خندیدم

نه تنها ...ت بلکه روی کل تنت باید تحملش کنی

میخواستی شیو کنی تا به این روز نیفتی

متعجب حرفش رو تکرار کردم و گفتم

_ چی...چیکار‌کنم ؟؟

با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد

_ حتی نمیدونی شیو چیه ؟؟

تو دیگه چه دختری هستی!!

از کدوم دهات اومدی که اینا رو نمیدونی...

من از هیچ دهاتی نیومده بودم

منتها توی خونه ام کسی نبود که همچین چیزهایی رو یادم بده

اینقدر درگیر زندگی کردن و راهی واسه ارامش بودیم که اصلا به این مسخره بازی ها و ژینگول بازی ها نمیرسیدم

دستمو توی دستش گرفت

_ خوب واسه همینم هست موهات بوره

چون تا حالا نزدیشون اصلا دیده نمیشن

من که یک کلام از حرفاش رو نمیفهمیدم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALo...*」

1401/10/22 16:51

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_184

در واقع واسم مهم هم نبود

درست مثل همون زندگی تنها چیزی که اهمیت داشت خروج از اینجا بود

دوباره سراغ اون چوب بستنی رفت

آه عمیقی کشیدم و گفتم

_ نمیشه خواهش کنم تمومش کنی

فهمیده بودم زور اینجا جواب نیست

باید با ارامش باهاش صحبت میکردی

شایدم با لحن التماس وارانه

تا بلکه جوابت رو بده و چیزی بگه

_ نه نمیشه...

گفتم که باید کل بدنت رو بزارم

و اگرنه ارمان هر دومون رو کله پا میکنه

پس بهتره جای فکت مقاومت رو ببری بالا

اینطوری زودتر به نتیجه میرسیم

این بار بدون تهدید گفته بود

اما انگار تهدید اصلی یکی دیگه بود

وقتی همچین سلطیه ای ازش حساب میبرد

مونده بودم من چطور این همه مدت کنارش دووم اورده بودم
++++++++++++++
تموم تنم رو دونه دونه از اون مایع چسبناک گذاشت

با کندن اخریش نفس حبس شده ام رو ازاد کردم

با اینکه هنوز کمی درد داشت

اما انگار از کشیدن های پشت هم بدنم بی حس شده بود

اما تموم تنم قرمز شده بود

جوری که انگار حساسیت دارم کمی ورم کرده بود

بی هیچ حرفی ظرف رو سر جاش برگردوند

سمت کمدی که گوشه اتاق قرار داشت رفت

کنجکاوانه دنبالش میکردم

حالا که کارم تموم شده بود

مرحله بعدی چی بود و میخواست چیکار کنه ؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/22 16:52

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_185

طبق گفته خودش چند دقیقه روی تخت دراز کشیدم

با اینکه کاری نکرده بودم

اما درد چنان انرژی ای ازم کشیده بود

که انگار کوه رو جا به جا کردم که اینقدر خسته ام

از حام بلند شدم

اروم لباس هامو تنم کردم

انگار با برخورد لباس ها به پوستم ، پوستم خراشیده میشد

انگار لباس مستقیم روی پوست دستم کشیده میشد و این اصلا حس خوبی بهم نمیداد

با باز شدن در و داخل شدنش سمتم چرخید و پرسید

_ تمومی ؟؟

سری به نشونه تایید تکون دادم

با دست بهم اشاره کرد و گفت

_ خب بیا دنبالم‌ ببینم

جلوتر حرکت‌کرد و از اتاق خارج شد

پشت سرش راه افتادم و از اتاق بیرون رفتم

_ ندا.....ندا بپر بیا اینجا ببینم

با دادی که کشید دختر خوشگلی سمتمون اومد

_ جونم صوفیا ؟؟

اشاره ای به من کرد

_ میسپرمش به تو ؛ مشتری وی ای پی
حواست باشه چیکار میکنی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/23 07:57

پاسخ به

که شده حرف من رو جدی نگیره و خیلی راحت منو بندازه بیرون اما برای حرفم ارزش قائل شده بود و اجازه داده...

....

1401/10/23 21:46

پاسخ به

چیشده

هنو اینجام??

1401/10/24 12:22

پاسخ به

چیشده

گم نکنم نقطه گزاشتم

1401/10/24 12:22

???

1401/10/24 13:50

پاسخ به

گم نکنم نقطه گزاشتم

????????

1401/10/24 13:50

???????

1401/10/24 13:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_189

دختره با دیدن لبخندم نفس راحتی کشید

با ازاد کردن نفس حبس شده اش گفت

_ خوشت اومده نه ؟؟
بدون تعارف و ناز کردن سرمو به نشونه تایید تکون دادم

همیشه یاد گرفته بودم رو بازی کنم
با اینکه از این ارایشگاه دل خوشی نداشتم

اما ربط به این دختر بدبخت نداشت

اتفاقا تا اینجای کار مهربون ترین ادم بود
شاید فقط به خاطر صفت وی ای پیم بود

اگر اون تبود مثل بقیه باهام رفتار میکرد
اما با این حال بازم از همه مهربون تر بود

برام مهم نبود دلیلش چیه
واسه چی اینطور تحویلم میگیره

در هر حال کسی بود که باهام بد رفتار نکرده بود
منم نیاز نبود اذیتش کنم

هرچند زورم هم نمیرسید برای اذیت کردنشون
اما وظیفه ام بود تشکر کنم به خاطر هنرش ازش

اینجوری خستگی اش در میرفت
_ عالی شده ممنون واقعا

لبخندش گنده تر شد و گفت

_ فدات عزیزم
خوشحالم که خوشت اومده

فقط اینکه باید بری پیش سایه منتظرته خوشگله
متعجب سمتش چرخیدم و گفتم

_ کجا باید برم ؟؟

دستم رو توی دستش گرفت و گفت
_ بیا قشنگم خودم نشونت میدم

به تبعیت ازش از جام بلند شدم
همراهش سمت راهرو حرکت کردم
_ اگر سایه غر غر کرد به دل نگیر

اخلاقش کلا همینه

ولی هنر دستش حرف نداره

همه با وجود اخلاق گندش میرن پیش اون برای ارایش

توی کارش تکه و حرف نداره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/24 13:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_190

تموم مدت به حرفش گوش میکردم

نه تایید میکردم نه رد

فقط سرمو به نشونه تایید حرفش تکون میدادم

در اتاقی رو باز کرد و گفت

_ صوفیا گفت سایه بیاد توی اتاق که راحت تر باشید

چشمام با این حرفش گرد شد

هرچند میدونستم دلیل صوفیا چیز دیگه ایه

در واقع نه به خاطر راحتی من....

بلکه به خاطر آرمان و پولی که میگرفت بود

با باز شدن در اتاق و دیدن دختری که روی صندلی لم داده بود و پاهاشو روی مبل گذاشته بود اروم گفتم

_ سلام...

سمتم چرخید و ادامسی که توی دهنش بود رو ترکوند
نگاهی به دختر کنارم انداخت و گفت

_ خودشه ؟؟
با تکون خوردن سر اون دختر از جاش بلند شد

نگاهی به صورتش که بیشتر از ارایش به گریم میخورد انداختم
اینقدر گریمش زیاد بود

که شبیه شخصیت های کارتونی ناز و معصوم شده بود
چیزی که اصلا به اخلاقش نمیخورد

از همین اول مشخص بود چه اخلاقی داره

هرچند من دیگه عادت داشتم
انگار توی سرنوشتم بود تحمل کردن همچین ادمهای از دماغ فیل افتاده ای

همونطور که بلند میشد غر غر کرد
_ یه ساعته معطل شمام

چیکار داشتی میکردی اینقدر طول کشید
دیگه دو قطره رنگ اینقدر چسان فیسان نداره که

خوبه به تو کار منو ندادن
یه جور خودش رو بالا میبرد و اون دختر رو پایین میاورد
انگاری فقط کار خودشه که مهمه

نگاهی به چهره اروم اون دختر کردم

ذره ای عصبانیت توی چهره اش نبود

انگاری عادت داشت به شنیدن اینها

برای همینم هیچ واکنشی نداشت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/24 13:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_191

برام جای تعجب بود چطور اینقدر راحت کنار اومده

با اینکه کار خودش هم مهم بود

اما کوچکترین حرفی بهش نمیزد

نه متوقفش میکرد نه مقابله به مثل میکرد

گذاشت حرفش تموم بشه و بعد در کمال ارامش گفت

_ سایه جان من کار دارم میرم قشنگم

این خوشگل خانوم تحویلت

کاملا حق با توئه ؛ تو که میدونی دستم کنده

واقعا حق داری کار تو خیلی سخته عزیزم

چشمام از این گردتر نمی شد

چطور میتونست ایتقدر ریلکس اینا رو بگه

در صورتی که حق با خودش بود

اینو لااقل من و خودش خوب میدونستیم

مطمئن بودم اون دختره سایه هم میدونه

اما دلش میخواد خودشو بالا ببره الکی

این دختر مهربونم داشت بهش این اجازه رو میداد

اما نیمفهمیدم دقیقا چرا و برای چی!!

سایه پشت چشمی نازک کرد

_ اره میدونم ؛ توام برو

همینطوریش همیشه عقبی

وای به حال اینکه دیرم بری دیگه چه شود!!

دختره حرفی نزد

با لبخندی اونجا رو ترک کرد

واقعا به این حال خوبش و صبرش غبطه میخوردم
شایدم از مهربونی زیادش بود که حرف نمیزد

_ منتظر کارت دعوتی ؟؟

بیا بشین دیگه....

چشمم رو که به در و مسیر رفتن اون دختر خشک بود‌ گرفتم و سمتش چرخیدم

اروم جلو رفتم و روی صندلی نشستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/25 12:36

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_192

صندلی رو سمت خودش چرخوند

دستشو زیر چونم گذاشت
سرمو به زور بالا اورد

نگاهی به صورتم انداخت و موشکافانه اجزای صورتم رو از زیر نظر گذروند
_ اونقدرام کار نداریم

پوستت چقدر صافه و خوبه
چی میزنی که اینقدر سفید و صافه ؟!

با گیجی نگاهش کردم که گفت

_ ماسک اینا میزاری؟؟
ماسک ؟؟ ماسک دیگه چی بود ؟؟

سری به نشونه نفی تکون دادم
_ هیچی نمیزنم کلا....

خواست چیزی بگه که پشیمون شد و گفت
_ سرتو تکیه بده به عقب من کارمو بکنم

چشم باز نکن و تکونم نخور تا بگم بهت
حرفی نزدم و ثابت وایسادم

من از خدام بود که بخوابم و استراحت کنم
چی بهتر از بی حرکت بودن

تو خونه که اونقدر فرصت استراحت نبود
یه لحظه ام چشم روی هم میزاشتم

میترسیدم یه کار نکرده باشم و دعوام کنه
با حس حرکت قلمو روی پوست گونه ام قلقلکم گرفت

حرکاتش رو که روی پوستم انجام میداد رو با چشم بسته دنبال میکردم
نمیدونم چقدر طول کشید که کارم تموم شد

_ باز کن چشماتو...

ببین چطور شد ؟؟ اوکیه یا نه ؟؟

لحن این با لحن اون دختر خیلی فرق داشت
سایه انگار اطمینان به کارش داشت
از بالا نگاهم میکرد و حرف میزد
دوست نداشت چیزی جز تایید بشنوه
اما اون دختر مهربون بود و دنبال این بود که ایراد کارشو بگیره
توی ایینه به خودم نگاه کردم
با اینکه اخلاقش بد بود اما واقعا کارش بیست بود
نمیشد هیچ ایرادی از هیج چیزیش گرفت

_ نشنیدم صداتو ؟؟
با صداش سریع گفتم

_ اره خوبه...یعنی عالی شده
نیمچه لبخندی زد و گفت

_ غیر اینم انتظار نمیرفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/25 12:36

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_193

لبخندش جمع کرد و سمتم برگشت

_ صوفیا بهم گفت یه ارایش ساده میخواد

میخواست که بیشتر شیک به نظر بیای

برای همینم من یه ارایش غلیظ و ضایع نکردم

سری به نشونه تایید تکون داد

چرا سعی داشت کارشو واسم توجیه کنه

من که از این چیزا سر درنیموردم

اما اون انگاری هر جور شده بود میخواست کار خودش رو تایید کنه

برای همینم منم حرفشو تایید کردم تا بلکه بیخیال بشه

_ همین جا باش صوفیا رو صدا میکنم

سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد

ای کاش جایی واسه فرار کردن داشتم

اون موقع اینجا تا حالا صد بار برام موقعیت جور شده بود که بزنم به چاک

اما جایی رو نداشتم که برم

برای همینم نمیتونستم از این بازی فرار کنم

باید تا ته بازی میموندم تا جام رو ثابت کنم

با باز شدن در و داخل اومدن صوفیا با پاکت بزرگی از جام بلند شدم

درو پشت سرش بست

جلو اومد و پاکتو روی یکی از صندلی ها گذاشت

_ خیلی خب در بیار لباس هاتو..

قبل اینکه بخوام دوباره چراش رو بپرسم
خودش دستشو داخل پاکت برد

لباس ها رو بیرون کشید و روی صندلی گذاشت

_ اینا رو بپوش ؛ فقط سریع وقت تنگه

متعحب نگاهی به لباس های شیک و گرون قیمت کردم

اینا رو از کجا اورده بود دیگه

_ د وایسادی که....بجنب دیگه دختر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/25 12:36

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_194

با صداش از جا پریدم و به خودم اومدم

جلو رفتم و مانتو و شلوار شیکی که برام گذاشته بود رو برداشتم

_ اینا رو بپوشم؟؟

سری به نشونه تایید تکون داد

_ نکنه من با یه زبون دیگه صحبت میکنم

فهمیدن زبونم واست سخته؟؟

بی توجه به تیکه اش متعجب و گیج گفتم

_ چرا ؟؟ چرا باید اینا رو بپوشم ؟؟

صوفیا پوف کلافه ای کشیدم

_ ای بابا دوباره برگشتیم سر خونه اول نه ؟؟

اقا جون من نمیدونم...

به من چه این سوالا اصن!!

آرمان بهم دستور داده منم انجامش میدادم

پس توام ایتقدر واسه من چرا چرا نکن

اگر جرئت داری برو توی روی خودش اینا رو بگو بهش

به من ربطی نداره ؛ به من فقط همین کار مربوطه

پس سریع لباس عوض کن

بعدش خودت ازش‌ میتونی این سوال رو بپرسی

میدونستم صوفیا جواب بده نیست

حتی اگرم میدونست چیزی نمیگفت

اما از قیافه اش مشخص بود دروغ نمیگه

با وجود تموم بی رحمی اش صورتش صاف بود

احساساتش رو واضح نشون میداد

سمت گوشه اتاق رفتم
سمتش برگشتم و وقتی دیدم نگاهش هنوز رومه گفتم

_ نمیتونم اینطوری عوض کنم

روتو اونور کن ؛ راحت نیستم اینطور
قیافه اشو کج کرد و گفت

_ من چند ساعت پیش بدنتو دیدم
بعد الان معذب شدی واسه من!!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/26 14:12

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_195

حتما باید به روم میورد

چی میشد یکم‌میچرخید گاله بزرگش رو میبست

اخمی کردم و گفتم

_ برگردید لطفا من راحت نیستم

اون کارم به اجبار انجام داد

اگر به خواست خودم بود عمرا میزاشتم انجامش بده

واسه همینم هنوزم خجالت میکشیدم

اونوقت این اونطور بی رحمانه به روم میورد

برگشت و پشت بهم وایساد

نفس راحتی کشیدم

فکر کردم باید تا صبح کلکل کنم باهاش سر حریم شخصی

اما بالاخره کوتاه اومد

سریع لباس کندم و لباسی که بهم داده بود رو تن کردم

اینقدر با سرعت که خودمم نفهمیدم چی شد

فقط دلم نمیخواست برگرده

یه نگاهم روش بود و لباس عوض میکردم

تا مطمئن بشم برنمیگرده که اذیتم کنه

با تموم شدن کارم گفتم

_ میتونی برگردی...

اروم سمتم چرخید و با انگشت بهم اشاره کرد

عین خنگا نگاهش کردم

_ چیکار کنم ؟؟

_ بیا اینجا ببینمت درست و واضح

آروم قدمام رو سمتش برداشتم و مقابلش ایستادم

با یه دست منو یه دور کامل چرخوند

کامل براندازم کرد و گفت

_ نمیخوام اعتراف کنم ولی این لعنتی هم خوش سلیقه است

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/27 03:26

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_196

با چشمای گرد شده نگاهش کردم

منظور از این لعنتی.... داشت آرمان رو میگفت !!

پوزخندی زد و ادامه داد

_ البته خوشگل بودن تو هم بی تاثیر نیست

لبخندی روی لبم شکل گرفت ناخوداگاه

چه عجب دهنش به تعریف از منم باز شد
تا قبلش که ادم حسابم‌ نمیکرد

دستاش رو بهم زد که ترسیده از صدای ناگهانی که ایجاد کرده بود نگاهش کردم

_ خب بسه دیره

شالت رو بنداز روی سرت بقیه این لباس هارو هم ببر با خودت

به نظرم این از همه خوشگل تر بود

خودشو سپرده بود به من اگر‌ چیزی گفت بگو سلیقه منه

نمیدونستم اینو داره واسه دفاع از من میگه
یا اینکه به ارمان اثبات کنه سلیقه اش خوبه

سری به نشونه تایید تکون دادم

_ دم در منتظرته..الانه که صداش در بیاد

گیج پرسیدم

_ ببخشید کی ؟؟

پوف کلافه ای کشید و گفت

_ خودت چی‌فکر‌ میکنی دختر ؟؟

معلومه دیگه ارمان دختر

بدو برو بیرون من حوصله غر غر ندارم

ارمان اومده بود دنبالم

هرچند خودش منو گذاشته بود اینجا

اما انتظار نداشتم دنبالم بیاد...

سری به نشونه تایید تکون دادم

برگشتم تا سمت در برم که دستشو پشت کمرم گذاشت و سمت در هلم داد

_ با سرعت لاکپشتی تو که فردا صبح میرسیم
میگم بهم گفت عجله داره..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/27 03:27

nini.plus/Romancheshmabiearbab

1401/10/27 03:28

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_197

به اجبار پاهام رو تند تر کردم و قدمام رو سریعتر برداشتم

با رسیدن جلوی در بازوم رو گرفت و برم گردوند

نگاهی بهم انداخت و شال روی سرم رو مرتب کرد

_ خیلی عالی شد....

من که نمیدونم توی کله اش چی میگذره

ولی از کار خودم راضیم اونم خوب میدونست باید کار رو به کی بسپره

متعجب نگاهش کردم و هیچی نگفتم

داشت از خودش تعریف میکرد

اینجا همه قاطی داشتن

چه از خود متشکر و مغرور بودن همشون

درو باز کرد و خواستم بگم دیگه نیازی نیست بیاد اما جلوتر از‌ من بیرون رفت

مگه میشد منو تنها بزاره؟؟

قطعا به خاطر ارمان همه این کارها رو کرده بود

حالام نمیزاشت بی جواب بمونه

_ بیا اینم چیزی که خواستی تحویلت

دیگه عادت کرده بودم به این مدل حرف زدن

کلا دوست داشتن تظاهر کنن من یه شی هستم

با مخالفت و اعتراضم فقط انرژی هدر میدادم

اونا ذره ای تفکر و احساسات من واسشون اهمیت نداشت

برای همین سکوت کردم و نگاهشون کردم

ارمان سری به نشونه تایید تکون داد

سرشو سمت من چرخوند و درو برام باز کرد و گفت

_ بیا بشین

صوفیا که انگار بادش خوابیده بود گفت

_ همین؟؟

آرمان با ابرو بهم اشاره کرد و سمت صوفیا توضیح داد

_ برات پولو واریز میکنم

با اینکه از ارمان دل خوشی نداشتم

اما لبخند ریزی گوشه لبم نقش بست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/10/27 03:30

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_198

هیچ کاری بی جواب نمی موند توی این دنیا

ولی برام جالب بود اینقدر زود جوابش رو گرفته بود

وقتی با من اینطور برخورد میکرد

یکی دیگم باهاش اینقدر بد رفتار میکرد

اصلا بهش محل نمیزاشت

سمت ماشین رفتم و داخل ماشین جای گرفتم

صوفیا که انگار بدجور ترش کرده بود گفت

_ فکر‌ کردی منظورم پوله؟؟

با بالا رفتن صداش ارمان اخمی کرد

_ من نمیفهمم چی میگی

الانم وقت چرت و پرت گویی ندارم

باشه واسه بعد حرفات

شماره کارتتو دارم واریز میزنم فعلا

بعد بدون اینکه اجازه حرفی بهش بده ماشین رو دور زد و از سمت راننده سوار شد

صوفیا که هنوز گیج حرفایی بود که شنیده بود بی هیچ حرفی فقط به آرمان نگاه میکرد

ارمانم بی توجه بهش ماشینو روشن کرد و حرکت کرد

درسته اون ادم نبود

صحبت درست کردن سرش نمیشد

اما من که دل داشتم و ادم بودم

برای همینم دلم‌ بدجوری واسش سوخت

_ گوشت با منه ؟؟

با صداش نگاهم سمتش چرخید

با صدای ناراحت و گرفته ای اروم لب زدم

_ اره میشنوم

نگاهم رو برنگردوندم و خیره به پنجره موندم

ناگهان جوری پیچید که نگاه متعجبم چرخید سمتش

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/27 13:14

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_199

ماشین رو کنار زد و ایستاد

سمتم چرخید و نفس عمیقی گرفت

_ واسه من قهر میکنی و ناز میکنی؟؟

من اینجا نیستم که تاز تو رو بکشم

وقت این بازی ها رو ندارم

درست بهم گوش بده ببین چی میگم

نمیخوام دوبار حرفامو تکرار کنم

نگاهمو دوختم بهش و سکوت کردم

حوصله کل کل باهاش رو نداشتم

اونم وقتی میدونستم کی برنده است اخرش

_ قراره به مادرم نشونت بدم اما نه به عنوان خدمتکار خونه ام

چشمامو ریز کردم و سوالی نگاهش کردم

پس به عنوان چی قرار بود نشونم بده

یا اگر نمیخواست خدمتکار باشم پس دیگه چه نیازی به نشون دادن بود

نگاه جدیش رو دوخت بهم

_ به عنوان نامزدم قراره معرفیت کنم

نتونستم خودمو کنترل کنم

_ چی ؟؟ به عنوان چی؟؟

برای اینکه مطمئنم کنه شمرده شمرده گفت

_ نامزدم...

چی میگفت این ؟؟ چه نامزدی ؟؟ مگه من نامزدش بودم؟!

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/27 13:14

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_201

سمتش چرخیدم و بدون ذره ای ترس لب زدم

_ من به اجازه ات نیازی ندارم

تو کی باشی که بهم اجازه بدی ؟؟

پوزخندی زد و با ارامش به صندلی تکیه زد

_ حق با توعه

چشمام از تاییدش گرد شد

فکر نمیکردم اینقدر با ارامش حرفی رو که زدم تایید کنه

_ میتونی پول رو پس بدی و بری...

با حرفش چشمامو ریز کردم

بی اعتماد به چیزی که شنیده بودم پرسیدم

_ پول ؟؟ کدوم پول ؟؟

دستی رو صورت شش تیغش کشید

_ قرار دادی که با لبخند اول کارت امضاش کردی

مبلغی که توش زده شده رو بهم برگردون

بعد هر جا دلت خواست برو...

سعی کردم مغزم رو به کار بندازم

قرار داد ؟؟ اما اون جا که فقط راجع به خونه نوشته شده بود

راجع به وظایفم و اینکه چه کارهایی بکنم یا نکنم

خودش گفته بود یه متن ساده اس که خیال دوتامون راحت باشه

حالا داشت از کدوم پول صحبت میکرد

_ توی اون قرار داد پولی نوشته نشده بود!!

کمی سمت جلو خم شد و لب زد

_ تو قرار داد رو کامل خوندی؟؟

منتظر نگاهم کرد که لبام آویزون شد

با لبخندی گفت

_ نخوندی درسته ؟؟

حق با اون بود

قرار داد رو کامل نخونده بودم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/28 18:05