The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_202

داغ بودم و خوشحال از اینکه کار و جای خواب دارم

دیگه به عقلم نرسید داره ازم اخاذی میکنه
از کجا باید میدونستم همچین مقصودی داره

دستی دستی بدبخت کرده بودم خودم رو
حتی نمیدونستم چه مبلغی هست

اما هرچقدرم که بود حتی اگر 100 هزار تومن هم بود بازم نداشتم که بدم
من خرد و خوراکم و جای خوابم توی خونه خودش بود

در ازاش واسش کار میکردم...
اه در بساط نداشتم که بخوام پولش رو بدم

پرسیدن مبلغش فقط کوچک کردن خودم بود
_ من..

حرفمو قطع کرد و گفت
_ ازت نمیخوام کار شاخی بکنی

فقط قراره نقش بازی کنی
این توی قرارمون نبود میدونم...

در عوض بهت پولش رو میدم
با شنیدن اسم پول ساکت شدم

من باید در هر صورت این کار رو انجام میدادم
هیچ راه فراری تداشتم

اما بعدش با پولی که بهم میداد میتونستم از اینجا برم
_ ولی شرط داره....
انگار مطمئن بود قبول میکنم

چشماش رو ریز کرد و گفت
_ شرط.
با اعتماد به نفس به صندلی تکیه زدم

دست به سینه نگاهش کردم و صدامو صاف کردم و گفتم
_ اره اگر قراره با شرایط تو جور بشم

منم دوست دارم که چیزایی که میگم انجام بشه
اخماشو توی هم کشید و نگاهم کرد
با این کاراش اعتماد به نفسم از بین رفت

حتی اگر قبولم نمیکرد نمیتونستم هیچ کاری بکنم

منتظر نگاهش کردم که گفت

_ چیه شرطت؟؟

لبخند ریزی زدم اما سریع جمعش کردم و گفتم

_ خب...دست زدن بدون اجازه من ممنوعه

قرار نیست کارهایی که زن و شوهر های واقعی انجام میدن انجام بدیم درسته ؟!

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/28 18:06

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_203

پوزخندی روی لبش نقش بست

من کاملا جدی بهش این حرف رو زده بودم

درک نمیکردم این پوزخند یعنی چی!!

با اینکه دید دارم جدی نگاهش میکنم

اما پوزخندش پر رنگ تر شد

_ دست زدن ممنوع...

لحنش جوری بود که انگار داره مسخره ام میکنه
اما من با جدیت کامل جوابش رو دادم

به روی خودم نیوردم فهمیدم داره دستم میگیره

_ اره این اولیشه
انقدر محکم و جدی گفتم که لبخندش محو شد

بدنشو جلو کشید و با اخم‌گفت
_ اولیش ؟؟

شاید فکر‌میکرد قراره راحت راضی بشم

واسه همینم بهش برخورده بود که شرطام بیشتره
اما من کم نیوردم و عقب نکشیدم

با قاطعیت سرمو تکون دادم

_ اره خب این که چیزی نیست
شرط های دیگه هم دارم قطعا

بدنش رو جلوتر کشید
با تمسخر و لحن کوبنده ای گفت

_ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی
فکر کردی کی هستی که اینقدر شرط و شروط داری واسه من؟!

اخمام رو ناخوداگاه توی هم کشیدم
حق نداشت اینطور بهم توهین کنه

اون کی بود که فکر میکرد حق توهین کردن داره
منو وادار به این کار کرده بود

حالا داشت بهم توهین هم میکرد
منو باش که فکر‌میکردم ادم خوبیه

دلش به حالم سوخته که گذاشته خونش بمونم و کار کنم

نگو واسه همچین روزی نیازم داشته و نگهم داشته

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/30 06:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_204

سعی کردم صدام نلرزه و حیلی جدی باهاش صحبت کنم

نمیخواستم من رو دست کم بگیره

فکر کنه میتونه اینطور بهم توهین کنه

درسته اون روز بهش پناه برده بودم

اما اجازه نمیدادم اینطور شخصیتم رو زیر سوال ببره

_ تو منو وادار کردی این نقش رو بازی کنم

بدون اجازه ام این برنامه رو چیدی

حالا اینطور تهدیدم میکنی ؟!

بدنش رو کمی جلوتر کشید

جوری که انگار میخواد بهم حمله کنه
ترسیده خودم رو جمع کردم و عقب کشیدم

_ چه *ری زدی ؟؟

باید ازت اجازه بگیرم مگه ؟؟
نکنه هوا برت داشته ؟؟ بهت جا دادم که اینطور زبونت دراز بشه...

اخمی کردم و گفتم
_ اگر‌ به جا دادنه که گفتم نمیخوام

من دیگه نه خونه ات رو میخوام نه این کارو انجام میدم
اعصابم بهم ریخته بود

دیگه سقفم پر شده بود و گنجایش نداشتم
بسه هرچی توهین شنیدم

از صبح داشتن اذیتم میکردن
هرچی از دهنشون در میومد رو بهم میگفتن

دیگه نمیتونستم سکوت کنم در برابر توهین و تحقیراشون

دستمو روی دستگیره گذاشتم و خواستم بازش کنم که دست دیگه ام رو سمت خودش کشید
_ کدوم گوری میری ؟؟

بتمرگ سرجات ببینم....
حتی الان هم درست باهام برخورد نمیکرد

به چه حقی اینطور باهام صحبت میکرد!!
دستم رو با ضرب از دستش بیرون کشیدم

_ ولم کن میخوام برم من حرفامو زدم

عصبی دوباره دستم رو گرفت و برم گردوند سرجام

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/30 06:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_205
فشار بیشتری به مچ دستم وارد کرد

چهره ام از درد توی هم رفت و با حال زار نگاهش کردم
با عصبانیت از لای دندون های بهم چفت شده اش لب زد

_ تا وقتی من اجازه ندادم حق نداری از جات جم بخوری فهمیدی؟؟
حالم داشت از این توهین ها و تحقیر ها بهم میخورد

توی کل این مدت اینقدر بهم فشار نیومده بود
حالا حس میکردم داره تلافی میکنه

انگار میخواست بهم اثبات کنه یه ادم عوضیه
من تا حالا داشتم در موردش اشتباه فکر میکردم

انگار در تلاش بود این رو بهم اثبات کنه
خودم خر بودم که بهش اعتماد کرده بودم

فکر کردم میخواد کمکم کنه
واسه همینم بهم پناه داده و اجازه داده با این کار توی خونش بمونم

هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجاش برسم
نیومده بودم توی این خونه که توهین بشنوم

احازه بدم همشون شخصیتم رو خرد کنن
بغض کرده بودم و نمیتونستم صحبت کنم

دوست داشتم جوابش رو بدم
اما از توانم خارج بود

به محض حرف زدن میزدم زیر گریه و میترکیدم
برای همین ترجیح دادم سکوت کنم

_ نه هیچ شرطی قبول میکنم نه دوست دارم حرفی ازت بشنوم
تنها کاری که میکنی همونی هست که من گفتم

بدون هیچ شرطی و حرفی....
متوجه شدی ؟؟

جوری با تحکم صحبت میکرد که انگار راهی جز قبول کردن نداشتم
اما نمیتونستم دهن باز کنم

نمیخواستم جلوی همچین مردی غرورم بشکنه
خودم بیشتر از این خودم رو خار و خفیف کنم

همینطور داشت تحقیرم میکرد

حالا اگر جلوش گریه هم میکردم

لبخند پیروزی رو لبش نقش میبست

من نمیخواستم همچین اجازه ای بهش بدم
وقتی دید جوابی بهش نمیدم

ناگهان سرم فریاد کشید و گفت

_ با تو نیستم مگه ؟؟ کری ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/10/30 06:57

سلام بقیشو لطفا بزارین

1401/10/30 19:49

??

1401/10/30 19:49

من تازه واردم رمانتون عالیه

1401/10/30 19:50

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_206

ابرومو بالا دادم تا بفهمه مخالفم

بغضم رو قورت دادم و جلوی خودم رو گرفتم

نباید گریه میکردم جلوش

چشماشو ریز کرد و گفت

_ چی ؟؟ چی گفتی ؟؟

نتونستم تحمل کنم

دهن باز کردم و فریاد کشیدم

_ انجامش نمیدم

به محض حرف زدنم بغضم ترکید

اشکام روی گونه هام جاری شد

با هق هق گفتم

_ چرا باید حرف تو باشه ؟

فکر کردی منم مثل زیر دستات هستم بهم زور بگی

منم ازت بترسم و انجامش بدم ؟!

نمیخوام ، انجامش نمیدم

پوف کلافه ای کشید

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت

دستشو توی موهای لختش کشید و گفت

_ وقت واسه تلف کردن ندارم

بعدم مگه تو رو ارایش نکردن

اشکاتو پاک کن ببینم

بعدا صحبت میکنیم الان وقتش نیست

بازم داشت کار خودش رو پیش میبرد

دهن باز کردم و گفتم
_ من تا وقتی شرطام انجام....

حرفمو قطع کرد و گفت

_ خیلی خب گفتم باشه

بعدا صحبت میکنیم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/01 08:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_207

به خاطر گریه کردنم عوض شده بود

فقط چون اشک ریختم یهو مهربون شد

دهنم بسته شد و سرجام ثابت موندن

تا چند دقیقه پیش که میگفت حرف حرف خودشه

حالا مهربون شده بود و میگفت گوش میده

سمتم خم شد که توی خودم جمع شدم

نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت

بدون توجه بهم از توی داشبورد دستمال برداشت

صاف نشست و دستمالی بیرون کشید
نگاهی بهم انداخت و گفت

_ بیا جلو ببینم

متعجب نگاهش کردم و تکرار کرد
_ دوست داری یه حرفو صد بار تکرار کنم

بیا جلو کارت دارم
وقتی دید تکون نمیخورم

خودش چرخید سمتم و دستشو زیر چونم گذاش

صورتمو جلو کشید و یکی از انگشتاشو داخل دستمال برد

خواستم صورتمک عقب ببرم که چونم رو محکم تر گرفت
اخ ارومی گفتم که به چشمام خیره شد و گفت

_ یه دقیقه اروم‌ بگیر کارمو تموم کنم
فشار دستش روی چونه ام کم کرد

با دقت اشکامو پاک کرد
انگار بیشتر نگران پولی بود که داده بود

شایدم نگران ریختی که منو میخواست ببره جلوی مادرش

هرم نفس های گرمش روی پوست صورتم تمرکزمو بهم میریخت

انگار با نفسای داغش داشت پوست صورتم رو میسوزوند

_ دیگه گریه نکن

اروم اینو زیر لب زمزمه کرد
بدنش رو عقب کشید و نشست

من مات و مبهوت بهش نگاه میکردم

توی همون حالت مونده بودم

_ ببند کمربندتو راه بیفتم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/01 23:58

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_208

اخمی کرد و لب زد
_ خوبی ؟؟

یه جوری رفتار میکرد انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشت تحقیرم میکرد
چی شده بود ؟

یهو چی تغییر کرده بود که عوض شده بود
الان یهو حالم مهم شده بود!!

اون موقع که داشت تحقیرم میکرد این سوال رو ازم پرسیده بود
پوزخندی زدم و ابرویی بالا دادم

از الان نقش بازی کردمش رو شروع کرده بود
واگرنه حال من براش کوچکترین اهمیتی نداشت
_ مهمه ؟؟

قبل اینکه فرصت بدم جواب بده گفتم
_ خوبم ؛ میشه بریم داخل

میخواستم زودتر این بازی تموم بشه
به هرحال که باید باهاش مواجه میشدم

شایدم بعدش اصلا نیاز به من بود
با قدم برداشتنش سمت در تازه یادم اومد خیلی چیزا رو ازش نپرسیدم

جدا از شرط و شروطم ؛ حتی نپرسیده بودم چه مدت قراره نقش بازی کنم
خواستم چیزی بگم که در باز شد

ارمان بدون اینکه متتظر من بشه داخل شد
پا تند کردم و خودم رو بهش رسوندم

خوبه گفته نامزدیم
اگر میخواست نقش بازی کنه

نباید یکم مهربون تر میبود
منتظر من وایمیستاد تا باهم داخل بشیم

اگر کسی درو باز میکرد و میدیدش چی ؟؟
همینطور هم شد

ناگهان در ورودی اصلی باز شد
ارمان سرجاش ایستاد و من با یه قدم بهش رسیدم
سریع دستش رو دور پهلوم حلقه کرد

چشمام از تعجب گرد شد

گردنم سمتش چرخید و نگاهش کردم

_ سلام عزیزم...
ارمان فشاری به پهلوم اورد
قیافه ام از درد توی هم رفت
با نشستن دستی روی دستم سرم رو چرخوندم
با دیدن خانوم جوونی که لبخند زیبایی روی لب داشت ناخوداگاه لبخندی زدم

_ بالاخره تونستم ببینمت

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/01 23:59

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_209
با این حرفش سریع نگاهمو ازش گرفتم
کمربند رو بستم و صاف سرجام نشستم

به بیرون خیره شدم تا نگاهم به نگاهش نیفته
قطعا به خاطر خودم این حرفو نزده بود

گفته بود گریه نکنم چون میترسید پولی که داده دور ریخته بشه
لحن صداش رو اروم کرده بود

که بتونه نگهم داره و به هدفش برسه
باید تموم شروطم رو بهش میگفتم

از یه دونه اش هم کوتاه نمیومدم
قبلش به عنوان خدمتکار این خونه بودم

از هرچی میگفت پیروی میکردم
اما الان اوضاع فرق کرده بود

دیگه مثل قبل نمیشد مطیع باشم
اونم وقتی قرار بود نقش نامزدش رو بازی کنم

با رسیدن به خونه و دیدن ماشینی توی حیاط استرس بدی به جونم افتاد
لابد ماشین مادرش بود

اینطور که آرمان میگفت منتظر ورود من بودن
چطور باید توی همچین خانواده ای عرض اندام میکردم

درسته ارایش و تیپ لباسم مثل اونا شده بود
اما خودم چی ؟؟

چی در مورد من تغییر کرده بود
که باعث شده بود فکر کنم میتونم همچین نقشی بازی کنم

چشمامو برای لحظه ای بستم
نفس عمیقی گرفتم تا ضربان قلبم منظم بشه

با باز شدن در و پیچیدن صدای ارمان توی گوشم چشمام رو باز کردم
_ پیاده نمیشی؟؟

سر چرخوندم و نگاهش کردم
سری به نشونه تایید تکون دادم و پیاده شدم

_ اسمت آوا بود درسته ؟؟
با این حرفش متعجب سمتش چرخیدم

هرچند حق داشت اسمم رو یادش نیاد

مگه چند بار به اسم صدام زده بود

معلوم بود اسم من واسش مهم نیست

که بخواد از روز اول به خاطرش بسپره

با صدای گرفته ای گفتم

_ آره اوا بود

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/01 23:59

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_215

لیوانو روی میز قرار دادم

نگاهم رو به زمین دوختم و سکوت کردم

هنوزم نمیدونستم دقیقا باید چه کاری انجام بدم

رول پلی بدون برنامه...

بدون هیچ برنامه قبلی نشسته بودم اینجا

حالا میفهمیدم که کاملا اشتباه بود قبول کردنش

ای کاش میشد همین الان پا به فرار بزارم

لااقل قبل اینکه بکشونتم اینجا جای دعوا بهم توضیح میداد دقیقا چه خبره

_ خب عزیزم...

با صدایی که حس کردم مخاطبش منم سرم رو بالا گرفتم

با دیدن مادرش که روی مبل مقابل ما جای گرفته بود لبخند مصنوعی روی لب نشوندم
منتظر موندم تا حرفش رو ادامه بده

تک خنده ای کرد و با دستپاچگی گفت
_ اینقدر سوال دارم نمیدونم از کجا شروع کنم

همزمان با این حرفش خاله و دختر خاله اش هم کنار مادرش جای گرفتن
حتی فکر پرسیدن سوال ها هم بهم استرس میداد

دستامو توی هم قلاب کردم
نفس عمیقی گرفتم و حرفی نزدم

مادرش خواست چیزی بگه که ارمان پیش دستی کرد
_ مامان اگر اجازه بدید آوا کمی خسته اس

یکم استراحت بکنه...تازه از راه رسیده
بعدش مفصل صحبت میکنیم

خوب بود که لااقل شعورش به این رسید
هرچند به نفع خودش بود

میخواست من سوتی ندم
اما همین که از این وضعیت فرار کنم عالی بود

مهم نبود خوش به حال کی میشه

مادرش از جاش بلند شد و با لبخند گفت
_ آره عزیزم حتما...

دستش رو به نشونه راهنمایی کردن جلومون دراز کرد و با اخم مصنوعی گفت

_ ولی به یه شرطی...

بعدش بزاری مفصل با عروسم صحبت کنم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/03 11:30

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_216

باورم نمیشد همچین صفتی بهم نسبت داده باشه

عروسش ؟؟ چطور من عروسش بودم

منی که تا دیروز خدمتکار بودم

حالا چطور یه شبه شده بودم عروس این عمارت

این حرفا ترس توی جونم می انداخت

کجا قرار بود این دروغ تموم بشه

اگر قرار بود تا ابد نقش بازی کنم چی ؟؟

اگر مادرش قصد نداشت کلا بره چی ؟؟

این فکرا عین خره افتاده بود توی جونم...

انگار داشت مغزم رو میجویید

چشمامو برای لحظه ای بستم تا ارامش بگیرم

ارمان بدون کوچکترین لبخندی سری به نشونه تایید تکون داد

حتی برای مادرش هم چهره اش فرقی نداشت

چطور میتونست اینقدر سرد باشه

اونم با افرادی که اینقدر بهش نزدیک بودن

سمتم چرخید و بدون اینکه لمسم کنه اشاره کرد جلو بیفتم
قبل اینکه خودش من رو ببره پا تند کردم

جلوتر ازش حرکت کردم
خودش رو بهم رسوند و لب زد

_ برو بالا...
بی هیچ مخالفتی قدمام رو سمت پله ها برداشتم

خودش رو جلو کشید و درب اتاقی که قبلا داخلش بودم رو باز کرد
متعجب نگاهش کردم و گفتم

_ بازم اینجا ؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت

_ بازم ؟؟ مگه قرار بود جای دیگه ای باشه...

حق با اون بود
چه حرف بی ربط و مسخره ای زده بودم

جوابش رو ندادم و داخل شدم
پشت سرم داخل شد و درو بست

متعجب نگاهش کردم

_ بله ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/03 11:30

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_225

سمتش چرخیدم و با اخمای درهم نگاهش کردم

اما به روی خودش نیورد چه کار زشتی کرده

_ گفتم پاشو بریم

همه برای شام معطل ما هستن

دندون قروچه ای کردم

_ برو....تو تنها برو.....

من نمیام یک کلام....خودت تنهایی برو

خواستم برگردم که دوباره کارشو تکرار کرد

این بار بلند شدم و نشستم

سمتش چرخیدم و پایین پاش نشستم

خواستم چیزی بگم که با پرویی تموم گفت

_ حالا که دیگه بلند هم شدی راه بیفت بریم

ابرومو بالا انداختم و سر همون حرف اولم موندم

_ گفتم نمیام

بنا به پرو بازی بود منم خوب بلد بودم

فکر میکرد فقط خودش بلده حرفشو به کرسی بشونه

اخماش رو توی هم کشید

قیافه اش که جدی و عصبی میشد

واقعا یکمی ترسناک میشد

اما نباید به روی خودم میاوردم

خواست چیزی بگه که با تقه ای که به در خورد ساکت شد

_ آرمان جان عزیزم....

با شنیدن صدای مامانش ناخوداگاه از روی زمین بلند شدم

انگار کار اشتباهی انجام داده باشم

_ میتونم بیام داخل

ارمان نگاهی به من انداخت

بالشت توی بغلش رو روی تخت پرت کرد

_ بله مامان جان

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/05 12:34

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_226

نگاهی به خودم انداختم

با دست موهای ژولیده ام رو مرتب کردم

مامانش با لبخند داخل شد

_ سلام عزیزم ، ببخشید مزاحمتون شدم

اومدم صداتون کنم برای چایی مادر

آرمان نگاهی به من انداخت

ابرویی بالا انداخت و سمت مادرش چرخید

_ چشم الان میایم مامان جان

نگاه مادرش سمت من چرخید

سمتم اومد و دستشو دور بازوم حلقه کرد

_ بیا بریم عزیز دلم

انگار هیچ جوره نمیشد با این خانواده لج کرد

یکی رو رد میکردی یکی دیگه منو توی تله می انداخت

به اجبار دنبالش راه افتادم

من رو دنبال خودش کشید و سمت در برد

برگشتم و نگاهی به ارمان انداختم

با پوزخند نگاهم میکرد و پشت سرم راه افتاد

پوف کلافه ای کشیدم و همراه مادرش از پله ها پایین رفتم

قبل اینکه من رو سمت میز ببره اروم دستمو از دستش بیرون کشیدم

_ مامان جان من یه آبی به صورتم بزنم الان میام

مادرش سری به نشونه تایید تکون داد

_ برو عزیزم ما منتظرتیم

تشکری کردم و سمت دستشویی حرکت کردم

داخل شدم و درو بستم

نیم نگاهی به خودم توی ایینه انداختم

این چه قیافه ای بود ؟؟

خوب شد با مامان نرفتم..

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/05 12:34

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_227

موهام بهم گره خورده بود

چشمام زیرش پف کرده بود

اون ارایشی که روی صورتم بود تکون نخورده بود

فقط کمی زیر چشمم سیاه شده بود

اما باید ارایشم رو میشستم تا بتونم به صورتم اب بزنم

گوشه چشمام رو با دست خیسم پاک کردم

نمیتونستم دست خالی این ارایشو پاک کنم

بیخیالش شدم

دستی توی موهام کشیدم

موهام رو کمی با دست مرتب کردم

نگاه رضایتی به خودم توی ایینه انداختم

بهتر بود بیش تر از این معطلشون نکنم

با تقه ای که به در خورد

سریع سمت در برگشتم و گفتم

_ اومدم...

در رو باز کردم و خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارمان در اومدم

بدون اینکه به خودش زحمت کنار کشیدن رو بده

همونطور که با بدن گنده اش راهم رو بسته بود

قدمی جلو اومد

من رو سمت عقب هدایت کرد

_ چیکار میکنی؟؟

داخل شد و درو پشت سرش بست

متعجب نگاهش کردم و گفتم

_ میخوام برم بیرون

مامان گفت منتظرمه زود بیام

پوزخندی زد و گفت

_ خب حالا یکم دیگه منتظر خودت نگهشون دار

وایسا با هم میریم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/05 12:35

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_233
با نشستن دستی رو دستم‌نگاهم رو از گلنسا که مشغول شستن ظرفا بود گرفتم

مادر ارمان با لبخند گفت

_ خب یکم از خودت بگو عزیزم

ارمان گفت خانواده ات توی پاریسن
با توام اونجا اشنا شده
توی کدوم دانشگاه درس میخونی..؟؟

چشمام گرد شد

چه دروغ های شاخ داری...
من خانواده ام توی پاریس بود!!
بابای من نهایت مرزی که طی کردع بود مرز خماری بود

اصلا خانواده ای نداشتم که پاریس باشن

درس خوندن....

من حتی اینجا هم نتونسته بودم درس بخونم
برم یه دانشگاه خوب...
اونوقت توی پاریس درس بخونم ؟؟

با نگاهش و لبخندش منتظر بود چیزی بگم

اما من حتی نمیدونستم پاریس از نظر جغرافیایی کجاست

یا اصلا چه شکلیه...

_ مامان الان وقت این چیزاست

با اعتراض ارمان مادرش تند سمتش چرخید
انگار بدجوری شاکی شده بود

_ پس کی بپرسم مادر

من هروقت میخوام بپرسم که میگی وقتش نیست

برای اینکه جلوی درگیری گرفته بشه
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم
_ آره مامان جان ببخشید نشد قرار ملاقات بزارم باهاشون

بابا و مامان یکمی درگیر بودن
ولی خیلی دوست داشتن ببینن شما رو از نزدیک
داشتم شر ور میگفتم

یه جورایی ادای این فیلما رو درمیوردم

دروغ گفتن که شاخ و دم نمیخواست

از طرفی خودش وادارم کرده بود دروغ بگم
پس گناهش گردن بچه ی خالی بندش بود

مامان با حرف من لبخند گرمی زد

_ عزیزم منم همینطور...

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/06 15:59

nini.plus/Romancheshmabiearbab

1401/11/06 21:01

عضو این گروه رمانم بشین عالیه

1401/11/06 21:02

پاسخ به

عضو این گروه رمانم بشین عالیه

پارت بیشتر بزار اگ امکانش هست.. ممنون میشیم

1401/11/06 21:30

پاسخ به

پارت بیشتر بزار اگ امکانش هست.. ممنون میشیم

جانم باید بزارن منم تا میزارن تند تند میزارم

1401/11/06 21:39

پاسخ به

جانم باید بزارن منم تا میزارن تند تند میزارم

مرسی قشنگم

1401/11/06 23:34

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_234

انگار با این حرف خیلی ذوق کرده بود

معلوم نبود بچه اش چند وقته ترشیده بوده

کسی باهاش نبوده

که بنده خدا اینقدر واسه خاطر من ذوق زده است

از فکرم لبخند بدجنسی روی لبم شکل گرفت

قبل اینکه چیز دیگه ای بگه

گلنسا با سینی شربتی جلو اومد

اول جلوی خاله و دختر خاله اش گرفت

انگار اونم میدونست این دوتا چقدر گند دماغن

این دختره بدبختم ازشون میترسید

شربت البالومو برداشتم

سمت دهنم بردم و قلپی ازش خوردم

_ دوست داشتم باهاشون صحبت کنم

زمزمه ای زیر لب کرد

دوباره سمتم چرخید و با ذوق گفت

_ نمیشه الان باهاشون تماس بگیریم

تماس تصویری که صحبت کنیم...

با این حرفش شربت پرید توی گلوم

شروع به سرفه کردم

اروم دستشو پشتم کشید

با نگرانی گفت

_ حالت خوبه مادر...؟؟

آرمان عصبی خودشو جلو کشید

لیوان شربتو از دستم بیرون کشید

اروم روی میز قرارش دادم

دستمو روی گلوم مالیدم

متعجب نگاهش کردم که گفت

_ مامان جان گیری دادی هااا...

اختلاف ساعتشون رو میدونی اصلا...

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/07 13:30

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_235

مامانش ناراحت از پریدن ارمان بهش عقب کشید

همونطور که شربتشو برمیداشت گفت

_ وااا خب مادر من چه میدونم

گفتم باهاشون صحبت کنیم همین

این که دعوا نداره

روم نمیشد توی چشماشون نگاه کنم

یعنی اگر نگاه میکردم گیرم می انداختن

هی میخواستن سوال بپرسن

نکرده بود یکم اطلاعات بهم بده

وقتی ازم میخواست بازی کنم

باید بهم اطلاعاتم میداد که چجور بازی کنم

اونم برای کسی که حتی تا شاه عبدالعظیم هم نرفته بود

چه انتظاری ازم داشت اخه.....

پوف کلافه ای کشیدم و خواستم بلند بشم

اما ارمان دستمو گرفت

مانعم شد و اروم گفت

_ کجا میری؟؟

تو این جمع احساس خفقان بهم دست میداد

انگاری نمیتونستم نفس بکشم

دلم میخواست این جمع رو ترک کنم

خودمم خوب میدونستم وصله ناجورم

شاید واسه اونا رو نبودم

داشتم نقش بازی میکردم

اما پیش خودم چی ؟؟

حودم که میدونستم کیم و چیم...

ازکجا اومدم و چرا اینجام..!!

اروم لب زدم

_ خسته ام ؛ میرم استراحت کنم یکم

خواستم برم اما ناگهان پاهام سست شد

اما با صدای جیغی سر جام متوقف شدم

نگاه متعجبم رو چرخوندم سمت صدا

با چشمای گرد شده به دختر خاله اش نگاه کردم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/07 13:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_236

شلوارشو روی هوا تکون میداد

با صورت سرخ خودشو باد میزد

چی شد یهو ؟؟

با خشم از جاش بلند شد

ناگهان سیلی محکمی کوبید توی صورت گلنسا

دستمو روی دهنم گذاشتم

جیغ خفه ای کشیدم

خداروشکر من جای این دختر نبودم

هرچند دلم براس سوخت

انگار یه جوری باهاش همدردی میکردم

اگر من بین این قوم اوباش بودم

صد بار گند زده بودم

عمرا میشد خودمو جمع کنم

_ چه غلطی میکنی؟؟

حواست کجاست زنیکه هااان؟؟

من که ندیده بودم چی شده

اما دلم به حال مظلومیت گلنسا میسوخت

سرشو پایین انداخته بود

هیچ حرفی نمیزد

_ با توام دختره ی.....

گلنسا قبل اینکه چک بعدی تو صورتش فرود بیاد گفت

_ ببخشید خانوم

غلط کردم ببخشید ترو خدااا

لهجه شمالی قشنگش به دل میشست

هیچ کدوم هیچ کاری نمیکردن

انگار اون دختر بیچاره رو سپرده بودن دست اون دیو

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/07 13:31