The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عروس ارباب

16 عضو

شکمم گذاشت
_ چرا لگد نمیزنه پس ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_150
خوب من نمیدونم یهویی شد
دوباره دستش رو گذاشت روی شکمم و با حرص گفت :
_ پدر سگ وقتی پدرت اینجاست لگد نمیزنی منم میخوام حست کنم
با شنیدن حرف های پر از حرصش حسابی خندم گرفته بود ببین چجوری داشت صحبت میکرد
_ آهو
_ بله
_ دیگه نبینم از شوق و ذوق همچین کار هایی انجام بدی شنیدی !؟
_ آره
_ راه بیفت داخل هوا سرده بیرون اصلا بگو ببینم واسه ی چی اومدی تو حیاط کله صبح ؟
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما داشت سر من غرغر میکرد
_ کجا کله ی صبح هستش آریان الان ظهر شده وقت نهار هستش کم کم ، بعدش دکتر بهم گفته باید پیاده روی کنم کم کم الان بچه شش ماه هستش زیاد نمونده میره تو هفت نمیشه که یه جا بشینم همش بخورم .
دستی داخل موهاش کشید و گفت :
_ باشه واسه ی امروز کافیه برو داخل
میدونستم بابد برم داخل استراحت کنم پس باهاش مخالفت نکردم فقط سری واسش تکون دادم با قدم های کوتاه به سمت داخل رفتم ...
_ آریان
_ بله
_ من یه سئوال ازت داشتم !
سرجاش وایستاد سئوالی و منتظر داشت بهم نگاه میکرد
_ میشنوم بگو
نمیدونستم پرسیدنش درسته اما باید میفهمیدم همچین نقشه ای تو ذهنش بوده یا نه
_ تو میخوای بچم رو از من بگیری ؟
_ بهش فکر نکردم
با حرص گفتم :
_ پس میخوای بهش فکر کنی ؟
_ من همچین چیزی گفتم ؟
_ قصدت همینه
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ ببینم چی میشه پس سعی کن دختر خوبی باشی .
حسابی داشتم حرص و جوش میخورم چجوری میتونست همچین کاری باهام بکنه
_ من اجازه نمیدم از من بگیریش آریان
_ قصدش گرفتن بچه رو فعلا ندارم البته اگه دختر خوبی باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_151


میترسیدم خیلی زیاد از آینده نامعلومی که پیش روم بود
و قرار نبود چ اتفاقی واسم بیفته
_ آهو
به سمت آریان برگشتم
و با صدایی که بشدت گرفته و خش دار شده بود گفتم :
_ بله
_ فعلا به هیچ چیزی جز سلامتی
بچه فکر نکن دوست دارم بچم سالم باشه
بعدش جلوتر از من راه افتاد ، دستی روی شکمم کشیدم و تلخندی زدم :
_ بابات خیلی دوستت داره کوچولو
آریان دوستش داشت
برعکس تصوراتی که من داشتم
فکر میکردم نخوادش اما بعد اون شب حرفای نازیه داشت مخم رو میخورد
میدونستم آریان دوستش داره بهش احترام میزاره
پس اگه اینکارو انجام میداد
بی شک زندگی من جهنم میشد
چجوری میتونستم طاقت بیارم
کاش بشه
داخل خونه شدم
سعی داشتم افکار منفی که تو ذهنم جولون میداد رو پس بزنم
سر میز

1401/09/30 08:03

نهار نشسته بودیم امروز سیامک هم مهمون ما بود ، آقاجون پرسید
_ عروسی ساناز و سیاوش کی هستش حالا ؟
_ دو هفته دیگه قرار شد بشه
دارند وسیله میخرن آماده میشن
درسته ساناز در حق من بد کرد ولی من واسش خوشحال شدم
چون لیاقت خوشبختی رو داشت
_ سیامک
خیره به آریان شد
_ جانم داداش !
این داداش گفتن هزار تا معنی داشت پشتش انگار ، آریان چند ثانیه کوتاه تو چشمهاش خیره شد
بعدش تک سرفه ای کرد و گفت :
_ عمو فرشید دوباره میره ؟
سیامک خندید
_ تو که بیشتر ازش خبر داری
میدونی قراره بره اینجا موندگار نیستند
دستام رو مشت کردم
دوست نداشتم کسی لرزش دستام رو ببینه عمو فرشید با اینکه مشخص نمیکرد اما همیشه هوام رو داشته و من بی خبر از همه جا فکر میکردم فراموشم کرده
حالا داشت میرفت کاش میموند شاید بدنیا اومدن
بچه ی من میشد
میخواستم بچم زبون باز کرد بهش بگه بابا چون در حقم پدری کرده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_152



دیگه میل به خوردن نهار رو از دست داده بودم ، بلند شدم
رفتم سمت اتاقم غمگین تو رو صندلی تو بالکن نشسته بودم
و به بیرون خیره شده بودم قلبم حسابی داشت تند تند میزد
مگه میشد فراموش کنم
چه اتفاق هایی واسم افتاده بود ، صدای باز شدن در اتاق اومد
میدونستم
آریان چون تنها کسی بود ک بدون در زدن وارد میشد
_ چیشده اینجا زانوی غم به بغل گرفتی ؟
خیره بهش شدم و گفتم :
_ تو میدونستی
عمو فرشید قصد داره بره ؟
اومد روبروم نشست و گفت :
_ از اولش هم نیومده بود موندگار بشه فقط واسه ی یه مدت کوتاه اومده بود
چشمهام پر شد بغض کرده بودم
خیلی بد بود دوست نداشتم جایی بره
_ الان میخوای گریه کنی چشمهای درشتت اینطوری پر اشک شده *** ؟
همین حرفش باعث شد بغضم شکسته بشه ، با گریه رو بهش توپیدم :
_ *** هم خودت هستی ن من
خنده اش گرفته بود
_ الان واسه ی چی داری گریه میکنی ؟
واسه ی رفتن عمو فرشید یا چون بهت گفتم *** ؟!
_ اگه عمو فرشید بره من خیلی تنها میشم ، همینطوریش داری
اذیتم میکنی وای ب حال روزی ک عمو فرشید هم نباشه
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد چیزی نگفت گذاشت گریه کنم آروم بشم !
وقتی آرومتر شدم ادامه داد :
_ وقتی پا روی دمم نزاری منم سگ نمیشم پاچت و بگیرم
پس  گریه رو بزار کنار
اصلا نمیشد گریه کردن رو گذاشت کنار
وقتی حال قلبم اصلا خوب نبود
_ تو خودت همیشه ی خدا سگ هستی
میخوای باچه بگیری
من چیکار به تو دارم اصن
_ زبون نیست
که نیش مار هستش ، ببین آدم رو عصبانی میکنی بعدش مظلوم

1401/09/30 08:03

نمایی

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_153



به سختی بلند شدم شکمم داشت
درد میکرد بچه انگار بیقراری میکرد
آریان هم بلند شد
اومد سمتم بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن
ببینم چت شد یهو
به سختی گفتم :
_ درد دارم آریان
میشه بهم کمک کنی دراز بکشم بچه انگار داره بیقراری میکنه
چند دقیقه ک گذشت دستم رو تو دستش گرفت و تو چشمهام زل زد
_ باشه بیا دراز بکش
بعدش بهم کمک کرد
روی تخت دراز کشیدم ، آریان با صدایی خش دار شده پرسید :
_ درد داری ؟
_ نمیدونم
بچه داره لگد میزنه انگاری
آریان اومد
تخت رو دور زد اومد کنارم خوابید و دستش رو زیر سرم گذاشت
منم نفس عمیقی کشیدم بوی خوبی میداد بدنش خیلی زیاد
دستش رو روی شکمم گذاشت یهو همون موقع بچه لگد محکمی زد
لبخندی روی لبش نشست :
_ پدر سوخته رو ببین وجود پدرش رو احساس کرد
لبخندی روی لبم نشست
انگار بچه هم متوجه اومدن پدرش شده بود یهو لگد محکمی خورد ک نفسم رفت
_ آخ
آریان دستش رو روی شکمم نوازش وار کشید و پچ زد :
_ آروم باش ***
مادرت رو اذیت نکن
اشک تو چشمهام جمع شد با بغض گفتم :
_ اینم من و دوست نداره
آریان سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت :
_ حسودیت شد توله
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ نه
_ بگیر بخواب
تا باز این توله شروع نکرده
به لگد انداختن دردت بگیره ، انقدر هم گریه زاری نکن تلف میشی ، میشنوی چی میگم بهت
_ آره
بعدش چشمهام رو بستم
حتی شده واسه ی چند دقیقه آروم بخوابم ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗

1401/09/30 08:03

بیاد اینجا باشه
با اینکارش فکر میکرد حسادت میکنم اما نمیدونست
دیگه هیچ احساسی به آریان ندارم
اون الان واسه ی من یه پسر عموی ساده بود عشقش تو قلب من مرده بود ، شاید اگه قبلا کسی بهم میگفت
میتونی آریان رو دوست نداشته باشی میگفتم نه اما حالا این اتفاق افتاده بود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_156

بلاخره آریان اومد
پیراهنش رو به سمتم گرفت
از دستش با شادی گرفتم
انگار بزرگترین آرزویی
که داشته باشم
رو بهم داده بودند نفس عمیقی کشیدم که صدای زن عمو نسرین بلند شد :
_ جلوی نازیه این شکلی رفتار نکنی ناراحت بشه  !
همه ساکت شدند
یهو عمو خطاب بهش گفت :
_ نسرین
_ خوب باید بهش بگم
شاید همین رفتار رو نشون داد نازیه ناراحت شد
_ شما نگران نباشید
زن عمو من کاری نمیکنم کسی ناراحت بشه من مثل شما نیستم
رسما بهش گفتم
تو با حرفات خیلی راحت بقیه رو اذیت میکنی
اما من اون شکلی نیستم حرفامم همش حقیقت کامل بود
صدای آقاجون بلند شد :
_ این بحث های الکی رو هی کش ندید مخصوصا تو نسرین دیگه شورش رو درنیار
_ آقاجون
_ رک و راست حرف میزنم
پس گوش بده .
زن عمو نسرین بدجنس شده بود ، حداقل برای من این شکلی شده بود
آریان خواست بره که زن عمو نسرین پرسید :
_ کجا پسرم ؟
_ باید برم خونه نازیه نگران میشه
زن عمو نسرین چشمهاش چراغونی شد بلند شد تا آریان رو همراهیش کنه
_ عمو هوشنگ
خیره به من شد و گفت :
_ جان
_ شما مطمئن هستید
نازیه زن آریان هستش ؟
متعجب جواب داد :
_ آره چطور
لبخند دندون نمایی بهش زدم ؛
_ من فکر کردم زن نسرین هستش بس که نسرین از اول صبح همش اسم نازیه رو میاره
عمو قهقه ای زد
_ از دست تو شیطون بلا
میدونستم
قصد نسرین ناراحت کردن من بود
حتی دیگه دوست نداشتم
بهش بگم زن عمو
مثل مریم و لادن از چشمم افتاده بود دیگه حتی از صحبت کردن باهاش هم بیزار شده بودم ، نگاهم به عمو فرشید افتاد
ک داشت خیره خیره بهم نگاه میکرد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_157


مظلوم خیره بهش شده بودم
که اخماش بشدت تو هم کشید و گفت :
_ ببینم
چی میخوای داری اون شکلی به من نگاه میکنی راستش رو بگو !؟
لب برچیدم :
_ میشه من بغلت کنم آریان
چشمهاش گرد شد ، آقاجون و سیاوش همینطور عمو فرشید نشسته بودند
فکر نمیکرد انقدر بی حیا باشم
جلوی بقیه بهش بگم
ولی دست خودم نبود
ویارم افتاده بود به آریان دوست داشتم بچسپم بهش
_ نه
اشک تو چشمهام جمع شد
خیلی دل نازک شده بودم.
تو این دورانی که داشتم .
با

1401/09/30 08:09

گریه گفتم :
_ چرا سر من داد میزنی
مگه چیکارت کردم من این شکلی باهام رفتار میکنی ؟
سری با تاسف تکون داد و گفت :
_ بسه
انقدر اراجیف نگو پاشو برو تو اتاقت زود باش چشمم بهت نیفته
با شنیدن این حرفاش اشکام بیشتر شدت گرفت ، عمو فرشید خودش بلند شد
دستش رو روی شونم انداخت :
_ هیس گریه نکن
_ عمو میبینی چقدر باهام بد رفتاری میکنه
کم مونده من و کتک بزنه مگه چی خواستم ازش
_ ولش کن آدم نیست پسره ی *** لیاقت نداره
_ عمو
_ چیه سر زن حامله عصبانی میشن میبینی ک ویارش افتاده به تو
_ گوه تو همچین ویاری که شرم و حیا رو ازش گرفته ببین فسقل بچه چی میگه
از عمو فرشید جدا شدم با فین فین گفتم :
_ من که چیزی نگفتم
فقط خواستم بغلم کنی مگه شوهرم نیستی ، باشه دیگه بغل تو نمیام میرم بغل بقیه ...
یهو با عصبانیت به سمتم اومد
بدون توجه به بقیه با خشونت من رو به آغوش کشید
_ گوه میخوره کسی ک تو رو بغل کنه ، بغل میخوای بیا اینم بغل
نفس عمیقی کشیدم
گریم بند اومده بود
لبخند پر از ذوقی روی لبم نشسته بود
صدای پر از تاسف آقاجون اومد :
_ این پسر اصلا نمیدونه
چجوری باید با زنش رفتار کنه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_158


ویارم افتاده بود
به آریان تا میومد بغلش میکردم
پیراهنش رو میگرفتم
حالا خودش هم متوجه شده بود
چون یه دست پیراهن اضافه هم دستش بود وقتی میومد
دست خودم نبود دوست داشتم همش بچسپم بهش و آغوشش بهم آرامش میداد
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون
از افکارم خارج شدم خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله آقاجون
_ امشب قراره بریم مهمونی
خونه ی میلادی
متعجب شدم
میلادی کیه کمی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد میشناختمش میدونستم کیه
_ آره میشناسمش
حالا یادم اومد خوب چیشده چرا مهمونی داده ؟
_ دوست داشت دوتا خانواده یه دیداری داشته باشیم از طرفی آشنا هم هستش
_ آشنا ؟
_ دایی نازیه میشه
چشمهام گرد شد
اگه دایی نازیه میشد پس چرا میگفتند اوضاع مالی نازیه خوب نبود
تو شرکت آریان داشته کار میکرده ، چیزی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم که آقاجون گفت :
_ چون پدر نازیه معتاد بوده و مادرش بعد ازدواج با اون طرد میشه
_ آها ، خوب چرا حالا درباره ی مهمونی به من دارید میگید ، من که قرار نیست بیام
_ اتفاقا تو هم باید باشی .
صدای زن عمو نسرین اومد ؛
_ آقاجون
کجا بیاد با این شکم بالا اومده
و اون ویار عجیبش که همش باید بچسپه به آریان نازیه جلوی خانواده اش اذیت میشه
آقاجون جوابش رو داد ؛
_ کسی از تو نظز خواست ؟
جا خورد
_ نه اما ...

_ پس وقتی سئوالی ازت نپرسیدم
بیخود نپر

1401/09/30 08:09

وسط جواب بده
شب آهو هم با ما میاد
حالا بهتره بری
از جلوی چشمم
اصلا حوصله ندارم باهات بحث کنم بس که همش دنبال خاله زنک بازی هستی .
آقاجون خیلی خوب جوابش رو داده بود واسه ی همین خوشحال شده بودم .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_159

به سمت خونه ی آقامیلادی رفتیم
حسابی استرس داشتم ، میدونستم شب خوبی واسه ی من نمیشه مخصوصا
که زن آقای میلادی همینطوریش به خون من تشنه بود
حتی دلیلش رو هم نمیدونستم چیه !
با ایستادن ماشین پیاده شدیم ، زن عمو نسرین اومد کنارم وایستاد و گفت ؛
_ بهتره حواست جمع باشه
آبروی ما رو نبری و باعث نشی عروسم اذیت بشی
عصبانی شدم
از دستش حق نداشت هر چی به دهنش میاد رو بگه
_ شما نیاز نیست
اصلا به فکر من باشید بهتره یه فکری به حال خودتون بکنید ، همین که از من دور باشید کافیه
بعدش با غیض ازش رو برگردوندم و به سمت خونه راه افتادم
حسابی استرس داشتم !
دستام بشدت داشت میلرزید
اینم شده بود
یه جونور ک بره رو اعصاب من با این رفتار زشتی ک داشت
_ آهو
به سمت آقاجون برگشتم :
_ جان
_ بیا پیش من وایستا
_ چشم
رفتم پیشش ایستادم دستم رو تو دستش گرفت ، نگاهش بهم افتاد
_ دستات چرا انقدر سرد شده ؟
_ نمیدونم
_ میترسی ؟
_ نه
نمیترسیدم ولی استرس مثل خوره افتاده بود به جون من و دست بردار نبود
_ نیاز نیست استرس به خودت راه بدی
وقتی من پیشت هستم
قرار نیست اجازه بدم کسی اذیتت کنه
یا مثل قبلا تنهات بزارم
تو نوه ی من یادگار پسرم هستی ، هر اشتباهی هم داشته باشی واسه ی من عزیزی .
اشک تو چشمهام جمع شده بود
حرفاش خیلی خوب بود
اما باعث میشد اشک من دربیاد
_ خوبه که پیشتم هستید آقاجون

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_160

خیلی خصمانه و بد داشت به من نگاه میکرد انگار قصد داشت
یه بلایی سر من بیاره
نازیه اگه جاش بود
بلند میشد سر من رو از تنم جدا میکرد این از چشمهاش مشخص بود
_ نازیه چیزی شده اون شکلی داری به من نگاه میکنی مشکلی پیش اومده ؟
به خودم جرئت دادم پرسیدم چون داشتم اذیت میشدم
از سنگینی نگاهش ک هیچ حس خوبی نداشت ، به سختی لبخندی زد
_ نه چیزی نشده
زن آقای میلادی تهمینه خیره به من شد ، اشاره ای ب شکمم کرد
_ پدر بچت کجاست پس ؟
جا خوردم نوع پرسیدنش خیلی زشت و زننده بود بقیه هم متوجهش شدند
آقای میلادی چشم غره ای به سمتش رفت
ولی این زن بی شرم تر از این حرفا بود
آریان با صدایی خش دار شده جوابش رو داد :
_ پدرش منم !
یه تای ابروش بالا پرید :
_ پدرش

1401/09/30 08:09

تویی ؟!
_ آره
_ چجوری میشه یعنی مگه نازیه تو نیست هستش ، اینم زن سابقت هست که طلاقش دادی پس ...
آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ اینا مسائلی هستند
ک هیچ ربطی به شما نداره پس اگه دخالت نکنید خیلی خوب میشه
چشمهاش برق بدی زد مشخص بود عصبانی شده
اما داره جلوی خودش رو میگیره
آقای میلادی بحث رو عوض کرد اما من حسابی ناراحت شده بودم از اولش اومدن من اشتباه بود
_ پس ثنا کجاست ؟
_ خوابید
دخترش هیچ شباهتی به آریان نداشت سیاه سوخته بود ، نمیشد جلوی آریان گفت چون حساس بود
روی دخترش میدونستم چقدر دوستش داره و همینم باعث حسادت من میشد
آریان با صدایی خش دار شده پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
میدونستم نگران بچه هستش وگرنه حال من اصلا واسش مهم نبود
داشتم اذیت میشدم
کاش میشد بریم ، کاش اصلا آقاجون اصرار نمیکرد باهاش بیام
ولی خاطره ی خوبی هم از تنهایی نداشتم یجور فوبیا شده بود
انگار بعد بلایی که آریان سر من آورد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_161


دوست داشتم هر چ زودتر از این خونه فرار کنم حرفاش همش نیش دار و تلخ شده بود
دست خودش نبود انگار واسش یه عادت شده بود اصلا نمیدونستم چرا داره باهام این شکلی برخورد میشه ولی سخت بود شاید خیلی زیاد
_ آهو
به سمت آقاجون برگشتم و گفتم :
_ جان
_ خسته شدی ؟
_ آره
آقاجون بلند شد و گفت ؛
_ واسه امشب ممنون محمد
بعدش با آقای میلادی دست داد ، ک بهش اصرار کرد بیشتر بمونیم اما قبول نکرد
_ آقاجون کاش این و با خودمون نمیاوردیم تو خونه میموند بهتر میشد
این صدای زن عمو نسرین بود ، آقاجون انگار اصلا حرفش رو نشنیده دستش رو پشت کمرم گذاشت
_ برو دخترم
دخترم گفتنش بهم حس خوبی میداد انگاری واسش با ارزش و مهم هستم !
_ ممنون ک هستید
* * *
_ دیشب نباید میومد
صدای زن دایی نسرین بود ، عمو هوشنگ بهش داشت تشر میزد :
_ بس کن زن میخوای شر درست کنی از دیشب داری غر غر میکنی آهو زن آریان
نیشخندی زد :
_ زن پسر من نیست یه موقتی اجباری هستش بچه ک بدنیا بیاد آریان ازت میگرتش بعدش میندازتش بیرون حتی آقاجون هم سر بچه رفتارش باهاش نرم شده
نگاهم به عمو هوشنگ افتاد ک سرش رو با تاسف داشت تکون میداد
_ روت میشه داری همچین حرفایی میزنی انگار اصلا نمیشناسمت
_ چرا باید روم نشه !؟
_ واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم خدا به من صبر بده فقط .
دستم روی شکمم گذاشتم من اجازه نمیدادم هیچکس بچم رو از من بگیره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_162



_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون به

1401/09/30 08:09

سمتش برگشتم ، دستی به چشمهام کشیدم و گفتم :
_ بله
_ بیا همراه من
_ باشه
داخل اتاقش شدیم ک در رو بستم رفتیم تو بالکن اتاقش ک حسابی دلباز بود نشستیم خیره به من شد و گفت :
_ ناراحت شدی بخاطر حرفایی که نسرین داشت میزد مگه نه ؟
بغض کردم مگه میشد ناراحت نشم مگه قلبم من از سنگ بود !
_ من اجازه نمیدم بچم رو یکی دیگه بزرگ کنه
آقاجون خیره بهم شد :
_ آریان همچین کاری نمیکنه مطمئن باش اجازه نمیده بچش مادرش رو نبینه
_ یعنی بچم رو از من میگیره ؟
_ نه
_ اما زن عمو نسرین داشت چیز های دیگه ای واسه ی خودش سر هم میکرد
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ اون واسه ی خودش حرف زیاد میزنه فکر میکنه تو اومدی زندگی پسرش رو نابود کنی
_ این وسط کسی که زندگیش خراب شد منم نه اون پس نباید همچین رفتاری با من داشته باشند
_ زیاد پیگیر گذشته نشو به آینده فکر کن شاید زندگیت قشنگ شد
_ شما هم فکر میکنید من برگشتم تا زندگی آریان خراب بشه ؟
_ نه
بی اختیار لبخندی روی لبم نشست خیره به من شد لبخند محوی زد
_ من خیلی اشتباه کردم خیلی جاها باید پشتت وایمیستادم تا هیچکس به خودش اجازه نده اذیتت کنه شاید کسی که مقصره منم نه هیچکدوم از شماها ، شاید نباید تو رو تو سیزده سالگی به عقد آریان درمیاوردم اون موقع جفتتون بچه بودید زندگی شما رو من خراب کردم .
_ اون موقع ها میگفتم آریان داداشم هستش !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_163



تلخ خندیدم :
_ داداشی که عروسش شدم
و باهاش شب حجله زوری داشتم ، اون موقع ها چقدر بچه بودم
بعدش هم فکر میکردم
آریان تنها کسی هستش
که همیشه از من مراقبت میکنه مواظبم هستش
ولی نشد ، آریان کابوس شب هام شد !
_ دوستش داری الان ؟
_ اگه قبلا ازم میپرسیدید
میگفتم دیوانه وار عاشقش هستم ، واسش میمیرم اما الان نه هیچ احساسی نسبت به آریان ندارم
حتی حسودیم هم نمیشه بی تفاوت هستم
با دیدن نازیه و دخترش اصلا اذیت نمیشم واسم عادی شده
انگار برگشتم به چند سال قبل که بهش میگفتم برو لادن رو بگیر من میخوام بازی کنم .
_ مطمئنی عشقی که نسبت بهش داشتی تموم شده ، عشق هیچوقت تموم نمیشه !
_ عشق تموم نمیشه
مثل یه زخم کهنه میشه اما دیگه اذیتت نمیکنه واست عادی میشه
_ میتونی دوباره عاشق بشی ؟
_ شاید الان که متاهل هستم
نمیتونم فکر کنم بهش آقاجون  !
آقاجون ساکت شده فقط داشت بهم گوش میداد
چند دقیقه ک گذشت گفت :
_ عاقل شدی !
_ زمان باعث میشه عاقلتر بشیم آقاجون شما که فراموش نکردید
چ زمان سختی رو پشت سر گذاشتم .
_ نه با آریان صحبت میکنم
دیگه کمتر بیاد پیشت شاید بعد

1401/09/30 08:09

بدنیا اومدن بچه
تو هم فرصتی پیدا کردی واسه ی عاشق شدن
_ آقاجون
_ بله
_ به آریان چیزی نگید من فعلا قصد ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم
_ دوستش داری ؟
_ نه
_ پس نیاز نیست بترسی
_ وقتی هنوز عاشق هیچکس نیستم پی شر هم نمیگردم آقاجون
_ مطمئن باش قرار نیست شر درست بشه تو اینقدر ترسو نباش
ترسو نبودم فقط از جنجال درست کردن بیزار شده بودم
از اینکه همش استرس داشته باشم الان قراره چ اتفاقی واسم بیفته خیلی بد شده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_164

آقاجون هم سرش درد میکرد
انگار واسه ی درست کردن دعوا من به هیچکس علاقه ای نداشتم
و اینکه آریان حالا واسم با بقیه فرق نداشت هم یه چیزی بود
که خودش باعثش شده بود ، آریان خودش هم عاشق نازیه شده بود آرامشش رو پیش اون پیدا کرده بود
تو اتاق نشسته بودم
ذهنم حسابی مشغول بود ، صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد
ترسیده به سمت در برگشتم آریان بود چشمهاش شده بود کاسه ی خون
متوجه شدم
آقاجون کار خودش رو کرده ، وقتی عصبانی بود ترسناک میشد
در اتاق رو محکم بست ، به سختی بلند شدم دستم رو روی شکمم گذاشتم
به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت و من رو به سمت خودش کشید بعدش رو بهم توپید :
_ ببینم تو تنت میخاره نه ؟!
چشمهام گرد شد :
_ تو چی داری میگی چرا باید تن من
بخاره ؟!
_ پس این کارا چیه داری انجامشون میدی قصدت چیه ؟!
چند تا نفس عمیق کشیدم
اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما همه ی وجودم پر از ترس شده بود
_ من کاری نکردم آریان نمیدونم از چی داری صحبت میکنی .
پوزخندی زد :
_ مگه قصد ازدواج نداشتی ؟
پس چرا یهو ساکت شدی به خودم بگو واست شوهر پیدا کنم
_ من نگفتم قصد ازدواج دارم آریان پرت و پلا نگو
هر کسی بهت گفته برو از خودش حساب پس بگیر
همش باعث میشی تن بدن من به لرزه بیفته
_ مظلوم نمایی نکن
که همینجا میکشمت دفنت میکنم ، ببینم کسی رو زیر سر داری ؟
با دهن باز مونده داشتم بهش نگاه میکردم ، آریان بیش از حد شکاک بود
_ نه
_ وای به حالت بفهمم بهم دروغ گفتی کاری میکنم
مرغای آسمون به حالت گریه کنن من و میشناسی میدونی سگ بشم چیکار میکنم ، الانم اگه کاری بهت ندارم
برو دعا به جون بچم بکن ک تو شکمت هست ، تا وقتی اسم من تو شناسنامت هست حق نداری
به هیچ مردی حتی فکر کنی چ برسه نگاه کنی رویا بسازی .
احمق واسه ی من عاشق شده ...
_ آریان
_ خفه شو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_165



بیش از حد عصبانی شده بود
اصلا معلوم نبود آقاجون چ چیزی

1401/09/30 08:09

بهش گفته بود
از ترس داشتم پس میفتادم به سختی با صدایی که داشت میلرزید گفتم :
_ میشه بازوم رو ول کنی بشینم نمیتونم وایستم من
خیره بهم شد
دستش شل شد اما ولم نکرد خودش بهم کمک کرد بشینم چند دقیقه ک گذشت گفت :
_ باید از اینجا ببرمت
دیگه کجا قرار بود
من رو ببره ساکت شده مظلوم داشتم بهش نگاه میکردم بلکه دلش به رحم بیاد دست برداره با دیدن نگاه من رو بهم توپید :
_ اون شکلی به من نگاه نکن گول چشمهای درشتت که واسم مظلوم کردی
رو نمیخورم وقتی داشتی پشت سر من نقشه میچیدی باید فکرش رو میکردی .
_ چ نقشه ای ؟
_ ازدواج
_ اشتباه میکنی آقاجون فقط ازم پرسید عاشق تو هستم یا نه
منم گفتم نه کاش مثل گذشته واسم یه داداش بود
شاید الان این شکلی اوضاعمون نمیشد
رسما دود داشت از سرش خارج میشد خواست به سمتم هجوم بیاره
که یهو وایستاد و از لای دندونای جفت شده اش خشمگین غرید :
_ حیف که حامله ای
چند تا نفس عمیق کشیدم شاید حال من بهتر بشه اما انگار قرار نبود بشه
چشمهام پر از اشک شده بود
_ چرا اذیتم میکنی
_ ببند دهنت و دختره خیر سر پس دوست داشتی
من واست یه داداش باشم آره ؟
_ تو تکلیفت با خودت مشخص نیست آریان تو خودت عاشق نازیه هستی
بهم خیانت کردی بعدش دست از سرم برنداشتی
ببین چ بلایی سرم آوردی دیگه چی میخوای از من چی تو من مونده ؟
_ اراجیف نباف واسه ی خودت تو زن منی میفهمی این یعنی چی ؟
_ آره میفهمم مگه نفهمم
_ نفهم هستی ، اگه نفهم نبودی میفهمیدی یه زن متاهل هستی
نباید هر حرفی رو بزنی
ولی مشکل از تو نیست از منه که بهت سخت نگرفتم باعث شد این شکلی بشی

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_166



_ ببین آریان من هیچ کار بدی
انجام ندادم
که الان بخوام بابتش جواب پس بدم ، پس بهتره دست از اذیت کردن من برداری باعث میشی اذیت بشم !
واقعا داشت باعث میشد اذیت بشم همینم باعث میشد قلبم شکسته بشه
_ تو باعث میشی غیرت من تحریک بشه ، فکر کردی من بی غیرت هستم
آقاجون رو جلو فرستادی
تا بیاد بگه زن من میخواد عاشق بشه و ...
ساکت شد
داشت جلوی خودش رو میگرفت از مشت شدن دستاش مشخص بود
_ آریان
_ بله
_ من اینجوری نگفتم
قسم میخورم و تا وقتی اسم تو تو شناسنامه من هست
به هیچ عنوان به خودم اجازه نمیدم بهت خیانت کنم
_ اما قبلا کردی وقتی اسم من تو شناسنامت بود یادت میاد ؟
چشمهام با درد فشرده شد داشت از نقشه های لادن میگفت تلخ خندیدم :
_ کسی که خیانت کرد تو بودی
آریان نه من تو دنبال فرصت بودی واسه ی جدا شدن چون عاشق شده بودی ، چون با منشیت رابطه داشتی ، من تو نقشه ای ک

1401/09/30 08:09

لادن و اون زن خدمتکار ک واست کار میکرد افتادم ، کسایی بودند
ک عقده داشتند و با این کارا میخواستند غرورشون ترمیم بشه
صداش داشت میلرزید :
_ بسه دیگه انقدر چرت و پرت نگو واسه ی خودت تو خیانت کردی
_ باشه همونجوری
ک دوست داری فکر کن من بهت خیانت کردم !
چنگی تو موهاش زد ، نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
_ حامله هستی دوست ندارم
بلایی سرت بیاد پس خوب گوش بده چی میگم بهت دوست ندارم
به هیچ مردی فکر یا نگاه کنی شنیدی ؟
سکوت کرده بودم ک داد زد :
_ مگه کری ، شیرفهم شدی یا ن ؟
_ آره
_ خوبه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗

1401/09/30 08:09

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_167

بعد رفتنش حسابی ناراحت شده بودم
این حق من نبود
که باهام اینطوری رفتار بشه
واقعا رفتارش حسابی زشت و زننده بود باعث میشد اذیت بشم
میتونست رفتار بهتری از خودش نشون بده
چشمهام با درد روی هم فشرده شد قلبم داشت تند تند میزد ، با رفتنش از اتاق بغض منم شکسته شد
وقتی حسابی گریه کردم
بعدش بلند شدم
رفتم سمت حموم دست و صورتم شستم رفتم اتاق آقاجون تقه ای زدم که صداش بلند شد ؛
_ بیا داخل
در اتاقش رو باز کردم
داخل شدم خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ این کار شما اصلا درست نبود
یه تای ابروش بالا پرید :
_ کدوم کار ؟!
_ اینکه باعث شدید آریان بیاد بیفته به جون من اصلا درست نبود
اخماش رو تو هم کشید :
_ اذیتت کرد ؟
_ اصلا واسه ی شما هم‌ مگه مهم هستش
من اذیت بشم یا نه ؟
شما که دارید کار خودتون رو انجام میدید همه چیز هم واستون بی ارزشه
بلند شد اومد سمتم دستم رو گرفت و گفت :
_ بیا بشین داری پس میفتی
نشستم با چشمهایی ک شک نداشتم
بخاطر گریه حسابی قرمز شده بود تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ من نمیخواستم آریان بیاد دعوا راه بندازه میخواستم به خودش بیاد اما مثل اینکه حسابی ریده
بغ کرده گفتم :
_ شما میشناسیدش میدونید هیچ چیزی واسش مهم نیست
نباید بهش میگفتید
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد :
_ ببخشید
_ همین ببخشید آریان باعث شد من ..
سکوت کردم چون دوباره داشت اشکم درمیومد ، نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه آروم باش من خودم باهاش صحبت میکنم !
_ نیاز نیست هر چیزی دوست داشت
بار من کرد باز آتیشی میشه میفته به جون من

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_168



_ غلط کرده بخواد
باهات لج کنه خودم حسابش رو میرسم پسره ی پرو
نمیتونست هیچ کاری انجام بده
چون انگار هنوز نوه ی خودش رو نمیشناخت
_ شما یجوری دارید صحبت میکنید
انگار نوه ی خودتون رو نمیشناسید
_ اتفاقا خیلی خوب میشناسمش
میدونم چه کله خری هستش
_ پس چی دارید میگید ؟!
_ باهاش صحبت کنم
بهتره میدونه نباید به زن حامله حمله کنه استرس بده
_ مگه عقل داره دیوونست
_ آهو
با تشر اسمم رو صدا زده بود ، لب برچیدم خوب نمیدونست
آریان چجوری من رو ترسونده بود ، به سختی بلند شدم که پرسید ؛
_ کجا ؟
_ میرم بخوابم
_ وقت نهار هستش با هم میریم پایین
_ گرسنه نیستم .
بلند شد و گفت :
_ از دست اون پسره ی کله شق ناراحتی بچت رو مجازات نکن
بخاطرش باید بخاطر سلامتیش تغذیه درست حسابی داشته باشی حالا بیا بریم .
آقاجون
با حرفاش

1401/09/30 08:13

خیلی زود من رو متقاعد میکرد
اما هنوزم از دستش دلخور بودم
انگار خودش فراموشش شده بود چ بلایی سر من آورده بود
به سمت پایین رفتیم آریان هم هنوز بود آقاجون گفت میز نهار رو بچینند
رفتم پیش آقاجون نشستم
سعی کردم هیچ نگاهی به آریان نندازم مخصوصا بعد کاری که کرده بود
_ این واسه ی تو داره قیافه میاد ؟
صدای زن عمو نسرین بود
سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ آره دارم
واسش قیافه میام خوب که چی مثلا میخواید چیکار کنید ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ مودب باش
حسابی خیره سر شدی ، نکنه فکر کردی حامله هستی خبریه
پوزخندی زدم ؛
_ اول شما ادب داشته باشید
بفهمید چی دارید میگید ، من مثل خودتون دارم باهاتون برخورد میکنم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_169


ببین تو دیگه داری زیاده روی میکنی
بفهم چی داری میگی و کی روبروت هستش !
خشمگین داشت به من نگاه میکرد
مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه اما جلوی خودش رو گرفته بود
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله
_ درگیر نشو حامله هستی آروم باش
بعدش خیره به زن عمو نسرین شد و ادامه داد :
_ با آهو همکلام نشو حامله هستش اگه چیزیش بشه من از چشم تو میبینم
زن عمو نسرین با غیض چشم غره ای به سمت من رفت مشخص شد حسابی اعصابش خورد شده
چند دقیقه که گذشت گفت :
_ باشه آقاجون
روی حرف آقاجون نمیتونست حرف بزنه واسه ی همین دهنش رو بست و ساکت شد البته حقش بود هر بلایی سرش بیاد
_ آهو
_ جان
_ یه چیزی میخوام بپرسم اگه مشکلی نیست ؟
_ بفرمائید عمو
_ تو بعد بدنیا اومدن بچه تصمیمی واسه ی زندگیت داری ؟ چون قراره طلاق بگیرید
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم ، قصد داشت قلبم رو خراش بده
لبخندی بهش زدم ؛
_ نگران نباشید عمو قرار نیست مزاحم شما باشم من یه فکری واسه ی زندگیم میکنم
_ قصد نداشتم اذیتت کنم !
_ میدونم عمو شما قصد نداشتید من رو اذیت کنید
صدای آریان بلند شد
_ بابا
_ بله پسرم
_ تا وقتی من زنده هستم میتونم واسه ی خودم تصمیم بگیرم شما چرا میپرسید ؟
عمو جا خورد کاملا مشخص بود
_ پسرم من قصدی نداشتم فقط ...
نیشخندی زد ؛
_ خواستید بخاطر مامان که حالش گرفته شد یه کاری کنید حال آهو گرفته بشه نه
عمو شوکه شده بود توقع نداشت پسرش اینطوری ضایعش کنه و به روش بیاره....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_170


هیچ میفهمی چی داری میگی
آریان من پدرت هستم تو نباید این شکلی با من صحبت کنی .
خونسرد گفت ؛
_ شما هم یاد بگیرید
تو زندگی من

1401/09/30 08:13

دخالت نکنید ، شما از کجا میدونید من قراره آهو رو طلاقش بدم ؟!
حالا منم شوکه شده بودم
وقتی داشت همچین چیزی میگفت یعنی قصد نداشت من رو طلاق بده
زن عمو نسرین صداش بلند شد ؛
_ پسرم منظورت چیه یعنی نمیخوای طلاقش بدی ؟
پس نازیه چی میشه
_ نازیه زن من هستش تکلیفش مشخصه
خانوم خونه ی منه ، آهو مادر بچم هستش قرار نیست طلاقش بدم
میمونه واسه ی بچش مادری میکنه
اشک تو چشمهام جمع شد ، واسه ی اولین بار بود
که داشت میگفت قراره پیش بچم باشم چی میتونست
بیشتر از این باعث شادی من بشه
_ پسرم تو مطمئن هستی میدونی چی داری میگی ؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره میفهمم چی دارم میگم !
_ میدونی این وسط کسی که ضربه میخوره نازیه هستش ، وقتی این دختره باعث شد زندگیت تباه بشه
کسی که تو رو به زندگی امیدوار کرد نازیه بود حالا میخوای
بخاطر این باعث ناراحتی نازیه بشی ؟
آریان اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ مامان نازیه
خودش از همه چیز خبر داره شما هم بهتر هستش دیگه کشش ندید
ساکت شد اما مشخص بود تا چ حد باعث اعصاب خوردی داره میشه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ بهتری ؟!
_ آره
واقعا هم داشت حالم بهتر میشد اگه میشد اسمش رو گذاشت بهتر شدن
بعدش بلند شد که آقاجون پرسید ؛
_ کجا ؟
_ اتاقم
_ نهار نخوردی
_ با حرفای زن عمو نسرین سیر شدم
آقاجون
زن عمو نسرین پشت چشمی نازک کرد ؛
_ حتما سیره دیگه آقاجون وگرنه انقدر ناز نمیکرد ، گرسنش بشه میاد...
_بسه اه سرم و خوردی معلوم نیست چت شده از این رو به اون رو شدی..


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_171


آریان اذیتم کرده بود
اما این که ویارم بهش بود داشت
اذیتم میکرد
عصر همش بیقرار شده بودم
داشتم تو حیاط واسه ی خودم راه میرفتم نمیتونستم یه جا بشینم ، صدای سیاوش اومد :
_ سلام
با شنیدن صداش ایستادم خیره به چشمهاش شدم و جواب دادم :
_ سلام
_ چرا داری عین دیوونه ها همش راه میری چیزی شده ، نکنه مشکلی داری ؟
اشک تو چشمهام جمع شد نتونستم طاقت بیارم بغضم شکسته شد
سیاوش نگران پرسید :
_ چت شده چرا داری یه ریز گریه میکنی
بگو نگرانت شدم من
_ ویارم افتاده به آریان
اما اون عوضی امروز نیومده اصلا دارم دیوونه میشم از صبح
سیاوش خنده اش گرفته بود
_ فقط همین ؟
گفتم چیشده داری اینجوری راه میری همش حرص میخوری !
_ مشکل کمی هستش داری این شکلی میگی ، خدا کنه زنت حامله بشه بفهمی
_ خوب حالا حرص نخور بیا من بغلت کنم حالت خوب بشه
با لجبازی گفتم :
_ من بغل تو رو نمیخوام من ...
وسط حرف من پرید :
_ خوب دختر من دیگه

1401/09/30 08:13

نمیدونم واست چیکار کنم
همش داری حرص و جوش میخوری
چشمهام پر شده بود
هر لحظه آماده ی باریدن بود ، دیگه نمیدونستم چی باید بگم !
_ گریه نکن بغلت کنم شاید ...
صدای خشمگین آریان اومد :
_ لازم نکرده تو دستت به زن من بخوره
سیاوش به سمتش برگشت
اولش ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد بعدش گفت :
_ فقط داشتیم صحبت میکردیم آریان بد برداشت نکن من فقط ...
_ فهمیدم حالا میتونی بری
سیاوش نگاهی به من انداخت و گذاشت رفت ، آریان نگاه پر از خشمش رو حواله ی من کرد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_172


بغ کرده گفتم :
_ چیه چرا داری اون شکلی به من نگاه میکنی مگه چیکار کردم ؟!
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ همش باعث میشی من سگ بشم میدونستی مگه نه ؟
_ من کاری نکردم
به سمتم اومد
با اخم رو بهم تشر زد :
_ میخواستی بری بغلش چ غلطی بکنی ، قصدت چیه از اینکارا
_ نمیخواستم برم بغلش بهش گفتم ویارم افتاده به تو
گفت میخوای من بغلت کنم گفتم نه همش همین بقیه اش به من مربوط نیست که ذهن تو مریضه
سرش رو با تاسف تکون داد مشخص بود حسابی داره بهش فشار میاد
_ چیه چرا داری اون شکلی به من نگاه میکنی ؟
سکوت کرده بود
خیلی فضای بدی ایجاد شده بود ، همین داشت بهم فشار میاورد
خواستم برم داخل ک دستم رو گرفت به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش
با خشونت خاصی من رو به خودش فشار داد و گفت :
_ مگه بغل نمیخواستی بیا اینم بغل پس کجا داری فرار میکنی !
خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ انقدر سفت من و فشار نده دردم میاد
لبخندی روی لبش نشست :
_ بدت میاد
_ دردم میاد
آغوشش رو کمی شل کرد
_ ببینم تو از من میترسی ؟!
_ نه
_ خوبه
_ آریان
_ جان
_ ممنون
_ بابت
_ اینکه گفتی میزاری بچم پیش من باشه ، همش میترسیدم
بخوای از من جداش کنی
با صدایی خش دار شده گفت :
_ دلیلی نداره بخوام جداش کنم
خودت خوب میدونی بچم چقدر واسم عزیزه اجازه نمیدم هیچ کمبودی داشته باشه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_173


با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست میدونستم
همین ک اجازه میداد پیش بچم باشم واسم یه دنیا ارزش داشت ، از من فاصله گرفت ، دست به سینه بهم خیره شد و با لحنی جدی و خشک گفت :
_ یکبار دیگه ببینم میخوای
بری بغل کسی من و میدونم تو شنیدی ؟
لب برچیدم :
_ من جز
بغل تو هیچ بغلی نمیخوام ویارم به تو افتاده خوب چیکار کنم
احساس کردم
گوشه ی لبش کج شد و لبخندی روی لبش شکل گرفته
اما فقط واسه ی چند ثانیه
_ *** تو نباید جز من هم بری بغل کسی ، بیا اینجا

1401/09/30 08:13

ببینم
بعدش دستاش رو باز کرد ک رفتم تو آغوشش ن اینکه عشقی باشه
احساس من نسبت بهش یه احساس عادی شده بود
دیگه حتی حسادت هم نمیکردم
ولی خیلی عجیب بود
ک نسبت بهش ویار داشتم دوست داشتم همش پیشش باشم دست خودمم نبود
_ آریان
با شنیدن صدای زن عمو نسرین خواستم از آغوشش بیام بیرون
ک بهم اجازه نداد
بلکه بیشتر من رو به خودش فشار داد که باعث شد زن عمو نسرین چشم غره ای به سمت من بره
مشخص بود اعصابش خورد شده
با دیدن این صحنه ولی خوب نمیشد کاریش کرد
_ بله
_ چرا اینجا وایستادی بیا داخل
_ شما برید منم میام
صدای قدم هاش نشون میداد داره میاد سمت ما ک درست بود
وقتی اومد با حرص گفت :
_ پسرم این چ کاریه یه جوری بغلش کردی انگار زنت هستش .
_ مگه نیست ؟
_ آریان
_ بله مامان
_ تو میخوای من رو دق مرگ کنی
_ مامان یکبار گفتم
نیاز نیست صد بار تکرارش کنم
اما شما انگار نمیفهمید آهو زن منه ، بچه ای ک داخل شکمش هستش مال منه پس تمومش کنید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_174


_ این بچه مثل اینکه فراموش کردی این بچه ثمره ی چی هستش تو ...
_ بسه
با دادی ک آریان زد
مامانش ترسیده ساکت شد ، با چشمهایی ک از حدقه خارج شده بود
داشت بهش نگاه میکرد ، آریان با عصبانیت من رو از خودش جدا کرد رفت روبروی مادرش ایستاد و گفت ؛
_ مادرم هستید
احترامتون واجب اما یادتون باشه ، این زن زن منه ! ناموس من حساب میشه هر بی احترامی بهش بشه انگار به من شده این قضیه رو تمومش کن
که هی بخوای تو زندگی من سرک بکشی دخالت بکنی ، من از این خاله زنک بازیا خوشم نمیاد شنیدی ؟
زن عمو نسرین اشک تو چشمهام جمع شد :
_ ببخشید پسرم من قصدم این نبود
که اذیتت کنم خودت خیلی خوب میدونی ...
_ بسه مامان کشش نده برو داخل
زن عمو نسرین در حالی ک داشت اشک تمساح میریخت رفت داخل ، آریان به سمت من برگشت و رو بهم توپید :
_ تو هم اینقدر اذیتش نکن
چشمهام گرد شد
من که اصلا اذیتش نمیکردم پس چی داشت واسه ی خودش میگفت
_ من ک اصلا اذیتش نمیکنم آریان چی داری میگی واسه ی خودت
یه تای ابروش بالا پرید :
_ اگه اذیتش نمیکردی مریض نیست بخواد بیخود گیر سه پیچ بهت بده
سرم رو با تاسف واسش تکون دادم واقعا آدم بی منطقی بود ، خواستم از کنارش رد بشم برم که دستم رو گرفت و پرسید ؛
_ کجا ؟
_ اتاقم
نیشخندی زد :
_ قهر کردی ؟
_ مگه واسه ی کسی مهمه من قهر کنم یا نه تو ک هر جوری خودت دوست داری همیشه قضاوت میکنی
اخماش تو هم گره خورد رو به من توپید :
_ ببینم تو داری به من تیکه میندازی ؟!
_

1401/09/30 08:13

نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_175

_ مشخصه داری تیکه میندازی
پس قبل رفتن خوب گوش بده
تو زن منی مادر بچم هستی
اما عشق من نیستی
ک ناز کنی نازت و بخرم ، قهرت واسم مهم باشه
پس این ادا ها رو از خودت درنیار
خونسرد گفتم :
_ تو هم کسی نیستی
که من عاشقش باشم ، پس مطمئن باش قهر و ناز کردن من واسه ی تو نیست
دوباره قاطی کرد و رو به من توپید :
_ اگه ناز و قهرت واسه ی من نیست ، واسه ی کدوم کثافطی
میخوای ناز کنی هان ؟
خدایا آریان چرا اصلا تعادل روحی روانی نداشت
حرفاش همش داشت عوض میشد
_ چیه چرا داری اون شکلی نگاه میکنی ؟!
_ دارم فکر میکنم
تو چرا ثانیه به ثانیه حرفات عوض میشه انگار خودت هم نمیدونی
چی داری میگی
چشم غره ای به سمت من رفت :
_ من خیلی خوب میدونم چی دارم میگم پس انقدر ادا از خودت درنیار
_ ببین تو ...
_ آریان
صدای آشنای نازیه بود ، آریان به پشت سرش برگشت و گفت :
_ اینجا چیکار میکنی ؟
_ اومدم دیدن مامان و آقاجون مشکلی داره ؟
_ نه پس ثنا کجاست ؟
_ گذاشتمش پیش زن دایی
با شنیدن اسم اون زن
اخمام بشدت تو هم فرو رفت نمیتونستم فراموش کنم
اون شب چ حرفایی بار من کرد ، آریان با اخم رو بهش تشر زد :
_ چند بار بهت گفتم
خوشم نمیاد دختر من و ببری پیش اون زن حالیته یا نه ؟
_ آریان زن دایی منه
تو چ مشکلی باهاش داری آخه
همش گیر میدی
_ خوشم نمیاد ازش برو بهشون سر بزن یکساعت دیگه میریم
نازیه خواست
اعتراض کنه ک آریان قبلش اینکه چیزی بگه ، گفت :
_ اعتراض نباشه نزار اعصابم خط خطی بشه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_176

آریان و نازیه خواستند
برن سمت خونه منم راه کج کردم
برم تو حیاط قدم بزنم که آریان خطاب بهم گفت :
_ کجا ؟
_ قدم باید بزنم !
_ لازم نکرده
تو این هوای سرد به اندازه ی کافی قدم زدی زود باش
برو داخل بعدش با این سر و ضع هم دیگه نیا تو حیاط واسه ی خودت بچرخ
متعجب نگاهی به لباسم انداختم کاملا مناسب و پوشیده بود ، اصلا حضور نازیه رو فراموش کرده بودم ، با بهت گفتم :
_ لباسم که پوشیده هستش مشکلش کجاست بیخود باز داری گیر میدی .
انگار حتی آریان هم حضور نازیه رو فراموش کرده بود
چون به سمتم اومد دستش رو به یقه ی لباسم زد
_ ببین یقه ات بازه
احساس کردم
صورتم از شدت خجالت قرمز شد چی داشت واسه ی خودش میگفت آخه
_ چیشد سرخ و سفید میشی واسه ی منی ک شوهرت هستم اونوقت ...
_ آریان
با شنیدن صدای پر از بغض نازیه به سمتش برگشت و گفت :
_ بله
چشمهاش پر شده بود ، لب گزیدم حق

1401/09/30 08:13

داشت حسادت کنه
شوهرش سر زن موقتش غیرتی شده بود
_ تو میفهمی داری چیکار میکنی
حق به جانب جواب داد :
_ چیکار کردم باز آبغوره گرفتی ؟
_ تو داری سر این زن غیرتی میشی ؟
بزار هر جوری دوست داره بگرده به تو چ
آریان بیش از حد تعصب داشت همه میدونستند
تا چقدر حساس هست
قدمی به سمت نازیه برداشت و گفت :
_ انگار نمیدونی اون زن منه و هر جوری دوست داشته باشه
نمیتونه واسه ی خودش بچرخه
_ اشتباه نکن زن تو منم نه اون ، اون موقت به تو محرم شده یادت رفته آریان تو باید بعد بدنیا اومدن بچه طلاقش بدی نه اینکه سرش غیرتی بشی بزار هر کاری دوست داره بکنه اصلا بره بده ...
_ ببند دهنت و وقیح !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_177



نازیه با دهن وا شده داشت
بهش نگاه میکرد ، که آریان سرش داد زد :
_ تو دیگه خیلی پرو شدی
اصلا حد خودت رو نمیدونی حالیت هستش
یا نه مگه من سیب زمینی هستم
به آتیشش میکشم قبلش شنیدی .
نازیه با وحشت داشت
بهش نگاه میکرد ، انگار هیچوقت تا حالا این روی آریان رو ندیده بود
نمیدونست وقتی سگ بشه چ شکلی میشه
دست گذاشته بود
روی تعصب آریان رسما داشت با دم شیر بازی میکرد
_ آریان
_ آریان و زهره مار صدات و ببر ک بد کفری هستم از دستت نازیه
_ چخبره اینجا ؟
صدای زن عمو نسرین بود
نگاهش ک به صورت گریون نازیه افتاد ، چشم غره ای به سمتم رفت و رو بهم توپید :
_ باز چ آتیشی سوزوندی
اشک عروس من و در آوردی هان زود باش بگو ببینم
خوشم نمیومد هر چی میشد فکر میکرد من مقصر هستم
میفتاد به جون من تا دلش رو خنک کنه
واسه ی همین اخمام رو تو هم کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_ بهتره از پسرت بپرسی ن من
بعدش به سمت داخل رفتم ، دست و پاهام داشت میلرزید
بخاطر داد و بیداد های آریان رفتم داخل نمیتونستم
برم اتاقم پس رفتم تو سالن آقاجون و سیاوش عمو هوشنگ نشسته بودند مشغول صحبت بودند
نشستم که آقاجون نگاهش به صورت رنگ پریده ی من افتاد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ پس چرا صورتت سفید شده
دستی به صورتم کشیدم
و جوابش رو دادم :
_ آریان بیرون گرد و خاک به پا کرد واسه ی همون ، الانم سر و کله ی زن عمو نسرین پیداش میشه
عمو هوشنگ متعجب پرسید :
_ چیشده مگه ؟
_ آریان داشت
با زنش دعوا میکرد ، زن عمو نسرین هم زورش به من میرسه
عمو هوشنگ خندید و گفت :
_ امان از دست زن ها اصلا نمیتونند ...
_ آهو دختره ی گیس بریده

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_178

با شنیدن صدای خشمگین زن عمو نسرین خونسرد
نگاهم رو بهش دوختم و

1401/09/30 08:13

گفتم :
_ چیه باز زن عمو چیشده ک دارید
پی من میگردید
انقدر هم عصبانی هستید
چشم غره ای به سمت من رفت و رو بهم توپید :
_ چیکار کردی باعث شدی
عروسم ناراحت بشه قصدت چیه از اینکارا
متعجب چشم چرخوندم
_ من هیچ کاری نکردم
باعث ناراحتی عروس شما بشه پس بهتره حد خودتون رو بفهمید
_ کسی ک باید حدش رو بفهمه تویی ، رفتی تو بغل پسر من کاری میکنی
غیرتی بشه تا زنش ناراحت بشه چ هرجایی شدی تو دختر
خشمگین بلند شدم دستم و روی شکمم گذاشتم و سرش فریاد کشیدم :
_ من هرجایی نیستم ، ذهن شما هرجایی هستش ک هر چی داره به دهنتون میاد و میگید
چشمهاش از شدت عصبانیت داشت برق میزد مشخص بود
حسابی خشمگین هستش
اما داره خودش رو کنترل میکنه بس بود
هر چقدر ریده بودند
به من و سکوت کرده بودم دیگه واقعا تحملش واسم سخت شده بود
_ آهو
با صدایی ک بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ آروم باش تو حامله هستی نباید اینقدر به خودت فشار بیاری
به سمت آقاجون برگشتم بنظرش من میتونستم
آروم باشم مخصوصا ک همچین شرایطی پیش اومده بود
_ بهش بگید دست از سر من برداره من نمیتونم باهاش کل کل کنم
بعدش به سمت اتاقم رفتم ، به من چ ک آریان سر من غیرتی میشد مگه من ازش خواسته بودم
همچین چیزی بشه من ک دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداشتم
فقط مادر بچش بودم چرا باید کاری کنم رابطشون خراب بشه ، زن عمو نسرین داشت باعث میشد
دست روش بلند کنم واقعا همینطوری بود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_179


این روزا حسابی دلم گرفته بود
شاید بخاطر حاملگی بود
نمیدونستم آماده شدم از خونه زدم بیرون پیاده روی کنم
داشت شب میشد هوا خوب بود
به هیچکس نگفته بودم قراره بیام فقط آقاجون بود
بهش گفتم ذاتا دیگه برای هیچکس مهم نبودم ارزشی نداشتم هیچکس منتظر من نبود
و چقدر این غمگین بود ، نمیدونم چقدر گذشته بود ک دیدم هوا حسابی تاریک شده
برگشتم خونه صدای داد و بیداد داشت میومد کمی گوش تیز کردم صدای آریان بود
متعجب شدم
چرا داشت انقدر داد و بیداد میکرد
_ آریان
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چشمهاش شده بود کاسه ی خون با خشم غرید :
_ کدوم گوری بودی ؟
_ من رفته بودم بیرون هوا خوری چیشده مگه
_ تو بیجا کردی
بدون اجازه ی من رفتی بیرون اصلا از کجا بدونم با کسی نبودی ؟
شوکه شده گفتم :
_ منظورت چیه ؟
چی داری واسه ی خودت پچ پچ میکنی ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ میخوای بگی نمیدونی
منظور من چیه باشه خودم حالیت میکنم
بازوم رو تو دستش گرفت
و با خودش کشید ک صدای آقاجون اومد :
_ آریان حق نداری اذیتش کنی
وایستا

1401/09/30 08:13

ببینم
آریان ایستاد خیره به آقاجون شد و پرسید :
_ زن منه یا نه ؟
_ زنته برده ات ک نیست باهاش اینطوری رفتار میکنی ، اول آروم باش بعدش باهاش صحبت کن
_ من آرومم نترسید بلایی سرش نمیارم مخصوصا ک توله ی خودم تو شکمش هستش
بعدش من رو دنبال خودش کشید ، تقریبا آهسته پرتم کرد
تو اتاق در رو قفل کرد
کلیدش رو تو جیبش گذاشت و رفت روی تخت نشست متعجب شدم
و با صدایی ک از شدت ترس داشت میلرزید پرسیدم ؛
_ داری چیکار میکنی آریان ؟!
_ نترس من شوهرت هستم
قرار نیست بلایی سرت بیارم البته اگه به حرفم گوش بدی
با شک بهش داشتم نگاه میکردم چی داشت تو ذهنش میگذشت
_ چ حرفی ؟!
_ فقط خفه شو
چشمهام گشاد شد
_ چی ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_182


از چشمهاش خون داشت چکه میکرد
_ فکر کردی طلاقت میدم
راحت راحت بری واسه ی خودت پی ولگردی هان ؟
خشک شده داشتم
بهش نگاه میکردم چقدر زود خشمگین شده بود
وقتی دید
همچنان ساکت شدم بازوم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و گفت :
_ با توام جواب من و بده تا سگ نشدم بیفتم به جونت ***
_ مطمئن باش
بعد بدنیا اومدن بچم از تو طلاق میگیرم تو یه آدم مریضی
یهو آروم شد ، خونسرد خندید
_ کی باعث این حال من شده تو وقتی تو بغل اینو اون بودی
_ من هیچوقت تو بغل هیچکس نبودم
این ساخته ی ذهن مریض توئه
_ میبندی یا ببندمش واست
سکوت کردم
چون بنظرم این بهترین کار دنیا بود ، چون بحث کردن باهاش بدترین کار دنیا بود
_ طلاقت نمیدم
تا موهات هم رنگ دندونات بشه میشینی بچت و بزرگ میکنی .
بعدش از اتاق خارج خواست خارج بشه اما منصرف شد
برگشت و با اخم نشست و گفت :
_ برو لباس بپوش زود باش
لباسام رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت حموم ک صدای پر حرصش داشت میومد
_ *** فکر کرده چیه نشسته اون پایین با دستای خودم یه روز خفش میکنم
حتما بخاطر سیاوش هم عصبانی بود
ک داشت با خودش غر غر میکرد
* * * *
_ آقاجون
_ جان
_ آریان
_ خوب
شک داشتم بهش بگم یا نه اما انگاری باید میگفتم ، نمیشد همیشه تن و بدن من از ترس بلرزه
_ باید بهش کمک کنید درمان بشه ، آریان مریض هستش
انگاری بعضی کار هاش دست خودش نیست
آقاجون اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ داری میگی آریان روانی هستش ؟
_ نه اما نیاز داره درمان بشه
_ آریان خیلی متعصب هستش
خودت ک میشناسیش مریض نیستش رفتارش با نازیه خیلی خوبه
_ پس چرا گیراش روی منه ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_183



_ چون یه شک بزرگ تو دلش نسبت به تو وجود داره
هم باورش داره هم

1401/09/30 08:13

نه با خودش درگیر هستش ، سعی نکن بیشتر تحریکش کنی چون این وسط خودت اذیت میشی ، پس سعی کن کاری کنی متوجه بشه اشتباه کرده
آقاجون داشت
منطقی صحبت میکرد اما آریان اصلا مگه این حرفا حالیش بود
فقط قصد داشت تا میتونه من رو عذاب بده یجورایی انگار میخواست عقده هاش رو خالی کنه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله آقاجون
_ به حرفام فکر کن من بد هیچکدومتون رو نمیخوام این وسط بیشتر از همه خودت اذیت شدی .
_ چرا باید به کسی ک دوستش ندارم چیزی رو اثبات کنم آقاجون ؟!
لبخند پر از معنایی تحویلم داد :
_ گاهی فکر میکنیم
یه شخص رو دوستش نداریم چون حسابی اذیتمون کرده اما عشق هیچوقت از قلب هیچکس خارج نمیشه
بعدش یه آه سوزناک کشید ، منظورش این بود من هنوزم آریان رو دوستش دارم در صورتی ک اصلا همچین چیزی غیر ممکن بود
نمیشد عاشق کسی باشی که کارش شکنجه دادن هستش این واسه ی من عجیب بود
_ آهو
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم دوباره زن عمو نسرین واقعا حوصله اش رو نداشتم همه ی حرفش درباره ی نازیه بود یا قصد داشت به من نیش بزنه جز این هیچ کاری از دستش برنمیومد
خیلی سرد خطاب بهش گفتم :
_ چیه ؟!
_ چیشد پسرم حسابی رید بهت ؟
خونسرد لبخندی بهش زدم :
_ چرا باید پسرت برینه به من ؟
_ چون متوجه شد چقدر کثیف هستی و سر گوشت داره میجنبه .
قدمی به سمتش برداشتم تو چشمهاش زل زدم لبخند ملایمی بهش زدم :
_ تو ک باید خوشحال باشی اگه سر و گوش من داره میجنبه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_184



اخماش رو بشدت تو هم کشید و رو به من توپید :
_ چون تو ولگرد هستی باید خوشحال باشم ، اسمت تو شناسنامه پسرم هستش
هنوز تو رو به عنوان عروس ما میشناسن پس چرا باید خوشحال باشم
مگه دیوونه هستم ؟!
با شنیدن این حرفش خندم گرفته بود رسما داشت واسه ی خودش چرت و پرت میگفت
_ میدونی حتی نمیدونی با خودت چند چندی پس من نمیتونم باهات کل کل کنم .
بعدش خواستم از کنارش رد بشم ک بازوم رو تو دستش گرفت و با غضب گفت :
_ حواست به کار هات باشه قرار نیست روی اعصاب من بری پس دیوونه نکن
تو قلبم حسابی آشوب به پا شده بود رسما داشت باهام بازی میکرد
_ بسه دستت رو بکش
_ ببین کاری بکنی بر خلاف میل من باشه خودم زنده زنده به آتیشت میکشم .
_ تو داری من و تهدید میکنی ؟!
_ آره
_ تو ...
_ چخبره ؟
با شنیدن صدای آریان زن عمو نسرین دستش رو کشید و خطاب بهش گفت :
_ چیزی نیست پسرم داشتیم با عروسم صحبت میکردیم مگه نه ؟!
فکر کرده بود
من ازش میترسم ک داشت اینطوری حرف میزد
_ نه شما داشتید تهدید میکردید

1401/09/30 08:13

منم داشتم گوش میدادم مگه نه ؟
دهنش باز موند
توقع نداشت بگم واقعا واسش متاسف شده بودم چی داشت به عقلش میومد
_ مامان
به سمت آریان برگشت :
_ پسرم من فقط داشتم بهش میگفتم دست از پا خطا نکنه همین
_ مگه من هرجایی هستم دست از پا خطا کنم‌ ؟!
_ آره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_185


آریان با تشر اسمش رو صدا زد :
_ مامان
خیره بهش شد و گفت :
_ ببخشید پسرم
اما خودش یه جوری رفتار میکنه
تا این فکرا به ذهنم بیاد
چ معنی میده مثل دیشب خودش تنهایی بره بیرون
با این وضعیتش به هیچکس هم خبر نداده باشه خودش
باعث میشه شک بیاد سمت ما
_ من به آقاجون گفتم نمیخواد از کاه کوه بسازی ، درضمن پسر شما عوضش رو دیشب در آورد
بعدش با حرص بازوم رو از دستش کشیدم بیرون رفتم
سمت اتاقم حسابی باعث شده بود کفر من دربیاد
داخل اتاق شدم در رو محکم بستم
با حرص رفتم روی تخت نشستم ک یهو در اتاق باز شد
آریان بود
اخمام حسابی تو هم بود
_ مامان جونت بهت یاد نداده در اتاق بزنی بعدش وارد بشی ؟
شاید لباس تنم نباشه
نیشخندی زد
_ زنمی !
_ واقعا !
شاید هم برده ات باشم مگه نه ؟
متوجه تیکه ی من شد
اخماش بشدت تو هم گره خورد و رو به من توپید
_ چرت و پرت نگو واسه ی خودت باز شروع کردی به زر گفتن
اخمام بشدت تو هم فرو رفت دیگه واقعا داشت چرت و پرت میگفت
واسه ی خودش
_ چی میخوای واسه ی چی اومدی ؟
خونسرد اومد
جلو پیشم نشست و گفت :
_ اومدم دیدن زنم مشکلیه ؟
دندون قروچه ای کردم از شدت عصبانیت داشت دیوونم میکرد
_ آره مشکله پس بکش راهت رو برو گمشو
با دهن باز شده داشت
به من نگاه میکرد ، رسما داشت رد میداد کاملا مشخص بود
یهو فکم رو تو دستش گرفت و با خشم غرید :
_ مثل اینکه تو تنت میخاره نه ؟
_ نه
_ پس این چرتو پرتا چیه داری به زبونت میاری تنت میخاره ؟!
_ اصلا همچین چیزی نیستش میفهمی چون تو دیوونه هستی قرار نیست همه دیوونه باشند

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗

1401/09/30 08:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_186

سکوت کردم
چون میدونستم
آریان سگ بشه ترکش هاش به من میخوره پس منم دنبال دردسر درست کردن
واسه ی خودم نبودم ترجیح میدادم سکوت کنم !
دستش رو روی شکمم گذاشت شروع کرد به نوازش کردن مگه میشد زن باشی و محتاج نوازش کردن شوهرت نباشی ؟
نمیدونست چقدر واسم سخته یا خودش رو زده بود
به نفهمیدن درکش واسم سخت بود
با صدایی خش دار شده پچ زد :
_ *** یه لگد بنداز ببینم
با شنیدن این حرفش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم :
_ مگه زمین فوتبال لگد بندازه
سرش رو بلند کرد خیره به من شد و گفت :
_ بچه ی من باید راحت باشه هر چقدر دوست داشت لگد بزنه
_ نخیر بچه ی من باید مثل مادرش آروم باشه نه مثل پدرش وحشی
_ وحشی ندیدی هنوز
_ اتفاقا خیلی خوب دیدم
حسابی حرصم رو در آورده بود ، داشت میرفت روی اعصاب من
بعدش دستش رو پس زدم بلند شدم که پرسید :
_ کجا ؟
_ میرم پایین
_ لازم نکرده
اون سیاوش *** پایین هستش دوست ندارم چشمش به تو بخوره
با دهن باز شده داشتم
بهش نگاه میکردم یعنی به من شک داشت این شکلی صحبت میکرد
_ سیاوش پسر عموی منه
_ هر خری میخواد باشه دوست ندارم زیاد دور اطراف تو باشند
سرم رو با تاسف واسش تکون دادم واقعا ذهنش حسابی مسموم شده بود
_ یعنی تا این حد نسبت به من اعتماد هستی ؟!
چند ثانیه خیره بهم شد بعدش جوابم رو داد :
_ خوش ندارم
پیش کسایی باشی ک وقتی ویارت به من میفته ، قصد دارند بغلت کنند .
اگه دوستم نداشت
پس این غیرت چی بود ک داشت
اگه واسش مهم نبودم پس چرا داشت این شکلی رفتار میکرد
قصد داشت من و دیوونه کنه ؟!
اصلا نمیتونستم بفهمم چی داره تو ذهنش میگذره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_187


پیراهنش رو از تنش در آورد ک باعث شد چشمهام گرد بشه شوکه شده گفتم :
_ داری چیکار میکنی
نیشخندی حواله ام کرد
_ با این شکمت اصلا جذابیتی واسم نداری اما میخوام استراحت کنم
تو هم میای عین بچه ی آدم پیشم میشینی
از اینکه اینطوری باهام حرف زده بود ، حرصم گرفته بود
_ میای یا خودم بیام
حرفش بوی تهدید میداد
پس نمیشد باهاش مخالفت کرد
با حرص رفتم
ک خودش هم اومد کنارم نشست بعدش مثل عادت همیشش نیش زد
_ با این هیکل چاقت فکر نکن مثل فیلما و این رمانا بغلت میکنم
دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد با حرص به سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ ببینم به تو هم میگن مرد !
همش داری اذیتم میکنی چی قراره بهت برسه
با تمسخر خندید
_ قرار نیست چیزی به من برسه ولی چرا ناراحت میشی
خوب چاق شدی غیر

1401/09/30 08:18

اینه ؟
_ من چاق نیستم بچت تو شکممه باعث شده چاق بشم پس هی نگو چاق چاق
_ باشه لاغری خوب شد
خیالت راحت شد یا باز قصد داری ادامه بدی
میخواستم
یه درشت بارش کنم اما منصرف شدم انگاری این شکلی بهتر بود
خواستم برم پایین ک مچ دستم رو گرفت
_ آهو
بی حرکت شدم ک ادامه داد :
_ بگیر بشین دوست ندارم تا وقتی من اینجا هستم
بری پایین مخصوصا ک بهت هشدار دادم زیاد اطراف اون دوتا نباشی
منظورش سیاوش و سیامک بود اصلا مشخص نبود چه هیزم تری بهش فروختند
با حرص خوابیدم
و چشمهام رو بستم حسابی آریان من رو حرص میداد
و انگاری خودش لذت میبرد کیف میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_188


زودتر از آریان بیدار شدم
بی سر و صدا رفتم سمت حموم یه دوش گرفتم
بعدش یه لباس قشنگ پوشیدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم
میخواستم یکم حرص آریان دربیاد مخصوصا که امشب سیاوش و سیامک عمو فرشید و زنش دعوت شده بودند
رژ قرمز رنگ رو برداشتم و لبخند شیطانی روی لبم نشست
آقا آریان حسابی من رو حرص دادی
حالا وقتش رسیده من حرصت بدم خودت خواستی این شکلی بشه
_ آهو
با شنیدن صدای آریان به عقب برگشتم روی تخت نشسته بود
_ بله
اخماش طبق معمول تو هم بود
_ کجا بسلامتی انقدر به خودت رسیدی مگه میخوای بری عروسی
خندم گرفته بود
این تازه اولشه آریان تو من رو اذیت میکنی منم دست میزارم
روی نقطه ضعفت چون حامله هستم نمیتونی آزارم بدی
_ با توام کرم شدی تازگی ؟
خونسرد جواب دادم :
_ امشب مهمون داریم
آقاجون گفت آماده بشم ، تو هم کم کم باید بری زنت منتظرته
بدون توجه به جمله ی آخر من پرسید :
_ کی دعوته ؟
_ عمو فرشید و خانواده اش
با حرص دندون قروچه ای کرد و زیر لب یه چیزی گفت میدونستم خشمگین شده
_ چیزی شد آریان ؟!
_ نه
_ پس چرا احساس میکنم انگاری عصبانی شدی ، انگار یه چیزی شده
_ اصلا همچین چیزی نیست
تو هم پاشو لباست رو عوض کن یه چیزی درست حسابی بپوش
بلند شد با تعجب ساختگی گفتم :
_ لباسم چشه مگه ؟
با عصبانیت بلند شد و رو به من توپید :
_ میخای لباس رو تو تنت جر بدم ادا و اصول درمیاری از خودت ؟
زود باش درش بیار
_ نخیر لباسم خیلیم خوبه چرا الکی بهانه میگیری !
یه تای ابروش بالا پرید :
_ من بهانه میگیرم ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_189

یهو برگشت گفت موهاتو انداختی بیرون هان
لب گزیدم دیگه داشت بی حیا میشد ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ میرم درستش میکنم
نیاز نیست انقدر توهین کنی ، میتونی یکم هم

1401/09/30 08:18

شده به زن شناسنامه ایت احترام بزاری من اینقدر هرجایی نیستم
ک تو تو ذهن خودت از من ساختی آریان .
خواستم برم
ک دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید ،
_ اگه میدونستم هرجای هستی
شک نداشته باش الان زنده اینجا نبودی
با چشمهای گشاد شده داشتم
بهش نگاه میکردم رسما ترسناک شده بود
_ داری من رو میترسونی
_ قبلا باید میترسیدی
_ ولم کن
_ خوش ندارم کسی موی زن من رو دید بزنه پس
گمشو یه چیزی درست حسابی بپوش
بعدش ولم کرد
خواستم برم لباس عوض کنم اما یهو یه چیزی به ذهنم اومد
به سمتش رفتم و گفتم :
_ آریان میشه منطقی باشیم
و بدون دعوا کنار بیایم ، من میخوام تو واسم همون آریان بچگی باشی همون داداش ک همیشه ...
_ ببند دهنت و
ساکت شد ک یهو اومد سمتم دستش رو دور گلوم قرار داد و گفت :
_ دوست داری بکشمت داداش داداش میکنی ؟ من داداش تو نیستم شنیدی احمق
چشمهام پر شد
_ دستت رو بردار مگه دیوونه شدی !.
_ آره دیوونه شدم
تو باعثش شدی
حسابی داشت قلبم رو خورد و خاکشیر میکرد ...
_ آریان
_ دفعه ی آخرت باشه به من میگی داداش شنیدی ؟!
_ آره
دستش رو برداشت و اینبار به نشونه ی تهدید جلوی صورتم قرار داد
_ شانس آوردی امشب بقیه اینجا هستند وگرنه خوب زبونت رو کوتاه میکردم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_190

رفتم لباسم رو عوض کردم
واقعا شانس آورده بودم
دست روی غیرتش گذاشته بودم بعدش توقع داشتم خونسرد باشه
رسما عقلم رو از دست داده بودم
از حمام اومدم
بیرون ک آریان همچنان تو اتاق بود جلوی آینه ایستاده بود
داشت پیراهنش رو درست میکرد ، به سمتم برگشت نگاهی به سر تا پام انداخت و با رضایت سری تکون داد
_ خوبه عاقل شدی
بعدش از اتاق خارج شد ، حسابی حرصم گرفته بود
خودش زن داشت اما من رو اذیت میکرد
اون پایین که نمیتونست به من چیزی بگه جلوی بقیه پس میتونستم اذیتش کنم
یه رژ قرمز رنگ زدم
به لبهام که باعث شد برجسته تر بشه بعدش با رضایت لبخندی زدم
و از اتاق خارج شدم که همزمان با من زن عمو نسرین هم خارج شد
نگاهش که به من افتاد چشمهاش گرد شد به سمتم اومد ، بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ این چیه زدی به لبهات
خونسرد گفتم :
_ رژ هستش نمیدونستید
_ ببین تو قصد داری پسر من رو دیوونه کنی ، کاملا مشخصه اما داری اشتباه میکنی پس برو تو اتاقت پاکش کن با غیرتش بازی نکن
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و جوابش رو دادم ؛
_ یه رژ زدن که این همه جار و جنجال نداره آریان
اگه خیلی غیرت داره بره به زن خودش گیر بده نه منی که یه مدت دیگه قراره ازش جدا بشم .
_ پس من بی غیرتم آره ؟
لعنت به این

1401/09/30 08:18