The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

پاسخ به

مگ میشه

اره خیلی راحت بهش فک نکن

1401/10/08 18:24

پاسخ به

اوف من عاشق کتم

شوهرم دار میزنه منو?

1401/10/08 18:24

پاسخ به

6دیقه وقت داری

?

1401/10/08 18:25

پاسخ به

هی ? شوهر من ک راس راس ب ننه اش پول میده

کاش بده ن اینک ی رفتار کنه ک انگار من دزدم برده داده ب اون

1401/10/08 18:25

پاسخ به

میگ‌ بجان آریا برا من نیست اصلا نمیتونم باور کنم

بگو جون بچمو قسم نخور منم از این ب بعد ازت پنهون کاری میکنم ببین چقد سخته

1401/10/08 18:25

پاسخ به

بزارم?

ها جون جدت ??? ی عالمه کار دارم چسبیدم ببینم ای چی میشه

1401/10/08 18:25

پاسخ به

شوهرم دار میزنه منو?

فداسرت

1401/10/08 18:25

?

1401/10/08 18:25

پاسخ به

?

4دیقه

1401/10/08 18:26

پاسخ به

6 و نیم میزارم دارم شام میپزم?

?

1401/10/08 18:26

پاسخ به

بگو جون بچمو قسم نخور منم از این ب بعد ازت پنهون کاری میکنم ببین چقد سخته

گفتم هزار تا حرف بارش کردم

1401/10/08 18:27

پاسخ به

همچین حرفیو

نمیتونی بگی بهشم ک چون بچرو حاظر شده الکی قسم بخوره بدتر میشه بهتره بگذری

1401/10/08 18:27

پاسخ به

نمیتونی بگی بهشم ک چون بچرو حاظر شده الکی قسم بخوره بدتر میشه بهتره بگذری

منک قبول ندارمش

1401/10/08 18:28

پاسخ به

کاش بده ن اینک ی رفتار کنه ک انگار من دزدم برده داده ب اون

شوهر منکه ی بار ی تصمیمی گرفته بود از مادرو پدرو و خاهر و برادر و زنداداشاش تا داداش 5سالش خبرداشت فقط من ب من نگفته بود دلیلشو پرسیدم گفت نگفتم چون گفتم ی وقت میری ب مامانت اینا میگی فکرشو بکن

1401/10/08 18:28

پاسخ به

کاش بده ن اینک ی رفتار کنه ک انگار من دزدم برده داده ب اون

خب داده برا پس‌انداز اون نگهداره داده برا خودش، من الان نمیدونم اصا چرا داده

1401/10/08 18:28

پاسخ به

شوهر منکه ی بار ی تصمیمی گرفته بود از مادرو پدرو و خاهر و برادر و زنداداشاش تا داداش 5سالش خبرداشت ف...

??? باید بزنی له کنی همیچین مواقعی

1401/10/08 18:29

پاسخ به

منک قبول ندارمش

تاقبلش هراتفاقی میوفتاد ب شوهرم میگفتم اما بعد اون هیچی دیگ بهش نمیگم چون گفتم تقصیر خودمه انقد باهاش روراست بودم ک الان اینجوری میکنه

1401/10/08 18:30

ی روز ک همشون جمع شده بودن ی جا بحثش شد یکی یکی همشون گفتن ک خبردارن فقط من ساکت مونده بودم اونجا تازه هم ازدواج کرده بودیم خیلی حس غریبگی کردم

1401/10/08 18:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_121

_ چیکار داری میکنی؟
_ ساکت شو

دستم رو پس زد و به کارش ادامه داد.
علی رغم تمام دست و پا زدنام و تلاش کردنام نتونستم مانع کارش بشم و اون عوضی هم دست و پاهام رو به گوشه های تخت بست.

وقتی کارش تموم شد از روم پاشد و گفت:

_ اذیت نمیشی که؟
_ *** روانی دست و پاهام رو باز کن، زود باش
_ اگه میخواستم باز کنم، نمیبستم که

به سمت کمربندی که کنار تخت انداخته بود رفت و گفت:

_ خب از کجات شروع کنم؟

با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نگو که میخوای من رو بزنی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو کنم
_ تو...تو چطور میتونی؟
_ چرا نتونم؟

یه قدم به سمتم برداشت که گفتم:

_ کمربندت پر از سنگه، داغون میشم!
_ آخی اصلا حواسم به سنگاش نبود

بعد هم یه نگاهی به کمربند انداخت و گفت:

_ آره واقعا هم داغون میشی
_ لطفا اینکار رو نکن
_ وقتی بلبل زبونی میکردی باید به اینجاش فکر میکردی!

این رو گفت و کمربند رو با شدت به سمت بالا برد و...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_122

چشمام ناخودآگاه بسته شد و منتظر شدم که اون کمربندِ پر از سنگ با بدنم برخورد کنه اما هرچی صبر کردم خبری نشد پس یکی از چشمام رو باز کردم و به بهراد که همینطوری بهم زل زده بود، نگاه کردم!

_ اینبار دلم برات سوخت!

با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اونم پوزخندی زد و گفت:

_ این جزای زبون درازیته، حواست باشه اگه دوباره...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ تو به من توهین نکن تا منم مجبور نشم جواب بدم

کمربند رو توی دستش چرخوند و گفت:

_ تو هنوز روی تختی و منم هنوز کمربند دستمه، یکاری نکن نظرم عوض بشه!

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم آروم مشغول باز کردن دست و پاهام شد.

_ اگه لجبازی نمیکردی زندگیِ قشنگی داشتیم

در لبم رو کج کردم و چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم.
تو فکر بودم که یکهویی از سر جاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_123

_ راستی؟
_ هوم؟
_ تو یلدا رو از کجا میشناسی؟
_ خر که نیستم، چپ میرید راست میایید از شباهت من با یکی حرف میزنید

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم موقیعت رو مناسب دیدم و گفتم:

_ یه سوال!
_ بپرس
_ یلدا کیه؟ قضیه اش چیه؟

دوباره چشماش سرد شد و با لحن بدی گفت:

_ به تو ربطی نداره

بعد هم از سرجاش پاشد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:

_ از این به بعد حواست باشه
_ به چی؟
_ اینکه دیگه نبینم اسمش رو به زبون بیاری
_ اسم یلدا رو به زبون نیارم؟

به سمتم برگشت و چنان بد نگاه کرد که ساکت شدم، اونم با اخم گفت:

_ فهمیدی؟
_ آره
_

1401/10/08 18:31

خوبه

و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
منم روی تخت نشستم و آروم گفتم:

_ یعنی شانس آوردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_124

هوا تاریک شده بود و من هنوز توی اتاق مونده بودم اما وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد از جا پاشدم و گفتم:

_ به درک که مجبورم صورت نحس بهراد رو ببینم، نمیتونم از گشنگی بمیرم که!

و بالافاصله از اتاق خارج شدم و آروم آروم شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.
به سالن پایین که رسیدم بهراد روی مبل نشسته بود و درحال روزنامه خوندن بود.

بی توجه بهش راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که گفت:

_ وایسا

ایستادم و به سمتش برگشتم، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ بله؟
_ کجا میری؟
_ آشپزخونه
_ بیا اینجا

پوفی کشیدم و خواستم مخالفت کنم اما یادِ اتفاقِ بعد از ظهر افتادم به همین بدون چون و چرا به سمتش رفتم و گفتم:

_ بله؟
_ بیا این لیوان رو ببر تو آشپزخونه

سرم رو تکون دادم و اونم لیوان رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت اما قبل از اینکه من بگیرمش، دستش رو ول کرد و لیوان به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_125

کاملاً مشخص بود که اینکار رو از قصد کرده بود و اتفاقی نبود پس با عصبانیت رو بهش گفتم:

_ چرا اینطوری کردی؟
_ دست و پا چلفتی بودن خودت رو گردن من ننداز!
_ تو لیوان رو ول کردی
_ تو لیوان رو نگرفتی

با حرص خواستم چیزی بگم که همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه خارج شد و گفت:

_ چیشد؟
_ هیچی سپیده لیوان رو نگرفت و افتاد روی زمین

با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:

_ تو انداختی، به من چه؟

بهراد پوزخندی زد و چیزی نگفت و اکرم خانم هم درحالی که غرغر میکرد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:

_ همش مایه ی دردسری
_ ای بابا، به من چه آخه؟
_ خب تو انداختی دیگه
_ خیر، آقاتون انداخت!

جارو رو برداشت و به سمتمون اومد و خواست تمیز کنه که بهراد جلوش رو گرفت و گفت:

_ هرکس انداخته، خودش تمیز کنه

و جارو رو ازش گرفت و به سمت من گرفت که با حرص گفتم:

_ اگه اینجوریه پس تو باید تمیز کنی، چون تو انداختی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_126

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ تمیز نمیکنی نه؟

بهش نگاه کردم و با دیدن چشماش کاملا منظورش رو فهمیدم پس جارو رو گرفتم و با بداخلاقی گفتم:

_ با اینکه تو انداختی و مقصر خودتی اما من مثل تو خودخواه نیستم و تمیز میکنم!
_ آره تو خوبی، تمیز کن

سریع تمام شیشه ها رو جمع کردم و داخل یه نایلون ریختم و خواستم

1401/10/08 18:31

ببرم بذارم تو محوطه که باز صدای نحسش بلند شد:

_ لازم نیست تو ببری
_ میبَرم
_ نه بذار جلوی در، خدمتکارها میبرن

برای اینکه حساسش نکنم نایلون رو جلوی در انداختم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ خدمتکارها نمیتونستن بیان جمع کنن؟
_ نه

زیرلب یه "عوضی" نثارش کردم که انگار شنید، چون گفت:

_ چیزی گفتی؟
_ به تو نه!
_ ولی من یچیزی شنیدم
_ برای اینکه با خودم حرف بزنم باید از تو اجازه بگیرم؟

روزنامه رو بست و انداخت روی مبل کناریش، از سرجاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_127

_ برای اینکه با خودت پشت سر من حرف بزنی، باید از من اجازه بگیری!
_ برو بابا

و خواستم برم که یه قدم اومد جلو و بازوم رو گرفت و گفت:

_ سیم و کمربند توی اتاق طبقه آخر آماده هستنا!
_ خب چیکار کنم؟
_ کاری نکن، فقط مراقب زبونت باش که به دردسر نیفتی!

دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:

_ تهدیدم میکنی؟
_ آره
_ اگه میخوای مواظب کارام باشم پس تو هم مواظب کارات باش!

پوزخندی زد و همینطور که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، گفت:

_ اینجا خونه ی منه و تو حق نداری من رو تهدید کنی!

دوباره تمام تنفرم رو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
اونم نیشخندی زد و تنه ی محکمی بهم زد و به سمت در سالن رفت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با حرص گفتم:

_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفر عوضی

و به سمت عقب برگشتم تا به آشپزخونه برم اما با دیدن بهراد که در سالن ایستاده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد هل شدم و سرجام ایستادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_128

یه چند لحظه نگاهم کرد اما بدون اینکه چیزی بگه از سالن خارج شد.
نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به اکرم خانم گفتم:

_ شام چیه؟
_ کباب
_ خوبه

به اُپن تکیه دادم، یه برگ کاهو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم که به سمتم برگشت و گفت:

_ به اینجا عادت کردی؟

اکرم خانم، بی بی سی این خونه بود و هرکجا هرچی میشنید میرفت میذاشت کف دست بهراد پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ تقریبا
_ آره متوجه شدم، یکم لجبازی میکنی اما دیگه هی نمیگی میخوام برم و اینا
_ آره خب آدم تا یه جایی تلاش میکنه دیگه

روی صندلی نشست و گفت:

_ ببین دخترجون، تو فقط کافیه با آقا لج نکنی و به حرفاش گوش بدی

چیزی نگفتم که نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:

_ اگه اینکارهایی که میگم رو بکنی می بینی که چقدر قلب مهربونی داره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_129

نیشخندی زدم و آروم گفتم:

_

1401/10/08 18:31

خیلی مهربونه!
_ چی؟
_ هیچی
_ پاشو وسایل رو ببر روی میز بچین

یه خیار برداشتم، خوردم و گفتم:

_ این همه خدمتکار استخدام کردید چیکار میکنن پس؟
_ خدمتکارها امروز نیستن
_ کجان؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ تو چیکار به این کارها داری؟ برو میز رو بچین

با غرغر از سرجام پاشدم و بشقاب ها رو برداشتم و به سمت سالن رفتم.
همون لحظه بهراد در رو باز کرد و وارد شد و بی توجه به من، رو به اکرم خانم گفت:

_ مهمونی افتاد برای آخر همین هفته
_ کجا؟
_ همینجا
_ همه چیز رو حاضر میکنیم آقا
_ خوبه

به سمتم برگشت که وقتی دید دارم به حرفاشون گوش میدم، اخم کرد و گفت:

_ برا چی به حرفای ما گوش میدی؟ کارت رو بکن!
_ میخوای مهمونی بگیری؟
_ آره
_ چرا؟
_ فکر نمیکنم به تو مربوط باشه!

دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپزخونه رفتم و فکر کردم که مهمونی میتونه فرصت خوبی برای فرار کردنم باشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_130

_ چرا آخه؟
_ چرا نداره!
_ خب چی میشه منم بتونم تو جشن شرکت کنم؟

بهراد پوفی کشید و با حالتی کلافه گفت:

_ گفتم نه، حالیت نمیشه؟
_ خب حداقل بذار تو اتاق خودم بمونم که صدای آهنگی چیزی بشنوم حوصلم سر نره
_ نه راه نداره

اگه مجبورم میکرد تو اتاق طبقه ی آخر بمونم به هیچ وجه نمیتونستم فرار کنم اما اگه تو اتاق خودم میموندم میتونستم نقشه ام رو عملی کنم پس با لحن آرومی گفتم:

_ لطفا، خواهش میکنم
_ گفتم نه
_ بابا تو در اتاق رو قفل کن و منم قول میدم حتی صدام درنیاد!

بدون اینکه چیزی بگه متفکرانه نگاهم کرد و منم برای اینکه تحت تاثیرش قرار بدم، ادامه دادم:

_ تازه اتاق خودم سرویس داره اما اینجا نداره، اگه دستشویی داشته باشم چیکار کنم؟
_ خیلی خب انقدر حرف نزن
_ قبوله؟
_ آره

با ذوق پریدم بالا و دستام رو به هم کوبیدم.
انقدر خوشحال شده بودم که دوباره یه فرصت واسه فرار کردنم پیدا شده و اصلا توجه نکردم شخصی که جلوم ایستاده بهراده و با ذوق بغلش کردم اما یه لحظه به خودم اومدم و دستم رو از دور کمرش برداشتم و ازش دور شدم و گفتم:

_ چیزه...من فقط یکم هیجان زده شدم!

سرش رو یکم جلو آورد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_131

_ کاش همیشه هیجان زده میشدی!

دهنم رو کج کردم، به سمت در رفتم و گفتم:

_ پس من یکم غذا برمیدارم و میرم تو اتاقم
_ باشه
_ هرموقع خواستی هم در اتاق رو قفل کن

در رو باز کردم تا خارج بشم که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_ وایسا

به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بله؟
_ در رو قفل میکنم اما نه برای اینکه از بیرون اومدن تو

1401/10/08 18:31

بترسم، فقط برای اینکه به آدمایی که قراره بیان و اعتماد ندارم و میدونم که ممکنه هرکاری ازشون بربیاد!

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
اون نمیدونست من از ذوق اینکه امشب میتونم از اینجا برم خوشحال شده بودم و بغلش کرده بودم وگرنه اینجوری جوگیر نمیشد!

_ فهمیدی؟
_ آره فهمیدم
_ خوبه

از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم و اونم پشت سرم اومد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_132

از زمانی که مهمونی شروع شده پشت پنجره نشسته بودم و منتظر یه موقیعت مناسب بودم اما متاسفانه امشب که خونه شلوغ بود، نگهبان ها بیشتر شده بودن و چهار چشمی مواظب همه جا بودن!

و یه مشکل دیگه هم که وجود داشت این بود که راننده های افرادی که توی مهمونی شرکت کرده بودن، همه داخل محوطه بودن و خلاصه خیلی شلوغ بود.

پوفی کشیدم و از کنار پنجره اومدم این طرف، روی تخت نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.

با وجود این همه آدم من چطوری از پنجره بپرم پایین آخه؟!

امکان نداره بتونم بدون اینکه کسی ببینتم فرار کنم و حتما گیر میفتم.

انقدر استرس داشتم که تو یه ساعت چهار بار رفته بودم دستشویی و الان هم باز احتیاج داشتم که برم.
از رو تخت پاشدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.

در رو که باز کردم چشمم به پنجره ای که نزدیک سقف بود افتاد، زیاد بزرگ نبود ولی خب منم انقدری چاق نبودم که نتونم ازش رد بشم!

درِ سرویس رو بستم و قفل کرد که اگه وسط کارم یهو یکی رسید، لو نرم.

پام رو با احتیاط کنار سینک گذاشتم، بالا رفتم و پنجره رو باز کردم.

پنجره توی قسمت پشتی باغ بود و هیچ نگهبانی اونجا نبود.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_133

فقط چندتا دوربین بود که مطمئن بودم الان هیچکس دوربین هارو چک نمیکنه.

باید یجوری خارج میشدم که بعدش روی شاخه های درخت کنار دیوار میپریدم.

پنجره اش کوچیک بود و بعد از کلی بدبختی تونستم نصف هیکلم رو ازش خارج کنم.

همونجوری نشستم، خودم رو کج کردم و یکی از پاهام بیرون آوردم و بعد هم با دست چپم پنجره رو گرفتم و با اون یکی دستم سعی کردم یه شاخه محکم رو بگیرم.

بالاخره موفق شدم و بالافاصله اون یکی پام رو هم بیرون آوردم و کامل روی شاخه ی درخت جا گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

_ خدیا اگه این خونه درخت نداشت من باید چیکار میکردم!

آروم به سمت تنه ی اصلی درخت رفتم و با احتیاط ازش پایین رفتم.

با دقت از بین درختها به سمت جلویی باغ رفتم تا یه موقعیت مناسب پیدا کنم و تو یکی از ماشینها قایم بشم.

محوطه باغ خیلی شلوغ بود و به هیچ وجه جرئت

1401/10/08 18:31

نمیکردم از بین درختها خارج بشم پس همونجا ایستادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_134

با عصبانیت نیشگونی از پام گرفتم و آروم گفتم:

_ یعنی خاک تو سر بی عقلت سپیده ی احمق!
آخه برای چی انقدر زود از اتاق بیرون اومدی؟ الان اگه بهراد یهو بخواد بهت سر بزنه و بره ببینه تو توی اتاق نیستی میخوای چه غلطی کنی آخه؟

زیر لب چندتا فحش .... هم به خودم دادم و بعد با حرص روی زمین نشستم.

همه نگهبانا مثل مترسک سرجاهاشون ایستاده بودن و حتی گردنشون رو هم تکون نمیدادن!

یعنی چنان همه چیز رو تحت کنترلشون قرار داده بودن که عمراً نمیتونستم برم اون طرف و سوار یکی از ماشینها بشم‌.

همینطور که داشتم حرص میخوردم یه ماشین پرادوی مشکی وارد باغ شد و از شانس خوبِ من دقیقا روبروی جایی که من نشسته بودم، توقف کرد.

از سرجام پاشدم و دقیقا پشت تنه ی درخت ایستادم تا دیده نشم و بتونم اوضاع رو بررسی کنم.

با دقت به ماشین نگاه کردم که ببینم کی پیاده میشه که با دیدن فرهاد دهنم از تعجب باز موند!

از ماشین که پیاده شد، یکی از نگهبان ها سریع به سمتش اومد و گفت:

_ سلام آقا خوش اومدید
_ سلام ممنونم
_ ماشینتون رو اون طرف پارک کنم؟
_ نه لازم نیست، من زیاد نمیمونم
_ هرطور راحتید

در ماشین رو بست و رو به نگهبانه گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_135

_ بهراد داخله دیگه؟
_ بله، بفرمایید
_ ممنونم شما به کارت برس
_ چشم

با توجه به رفتار اون روزش میدونستم که آدم بدی نیست و شاید میتونست کمکم کنه پس تصمیم گرفتم که تو ماشین فرهاد قایم بشم تا شانس نجات پیدا کردنم بیشتر باشه.‌‌‌‌‌

یکم دیگه ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به اینجا نیست، با احتیاط به سمت جلو رفتم.

شیشه ها دودی بود و این کارم رو راحت تر میکرد؛ دوباره به اطراف نگاه کردم و سریع در عقب رو باز کردم و سوار شدم.

پشت صندلی راننده نشستم و سرم رو هم پایین بردم تا کسی از شیشه ی جلو نبینتم‌.

نصف نقشه رو اجرا کرده بودم و فقط مهم ترین و آخرین قسمتش که خارج شدن از عمارت بود، مونده بود و امیدوار بودم که بتونم اینکار رو هم به درستی انجام بدم و نجات پیدا کنم.

با فکر اینکه فردا دوباره خونواده ام رو میدیدم لبخند بزرگی روی لبم نشست اما به هرحال این نتونست استرسی که توی دلم بود رو مهار کنه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_136

پوفی کشیدم و به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
الان دقیقا سه ساعت بود که تو این

1401/10/08 18:31

ماشین نشسته بودم و داشتم از گرما ذوب میشدم و این فوق العاده کلافه ام کرده بود.
خوبه به نگهبانه گفته بود زیاد نمیمونه و اینقدر طول کشیده، اگه میخواست زیاد بمونه که حتما ما رو تا صبح اینجا معطل میکرد!

همینطور داشتم با فحش و نفرین پشت ماشین رو نگاه میکردم که با شنیدن صدای حرف زدنی، سریع سرم رو پایین بُردم و یواشکی به سمت جایی که صدا میومد نگاه کردم‌.

بهراد و فرهاد بودن که داشتن صحبت میکردن و همین باعث شد استرس کل وجودم رو بگیره!
خدایا نکنه دارن دنبال من میگردن؟ بیچاره نشم!
اگه این دفعه لو برم دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم!

_ چرا انقدر زود میری؟
_ مامان امشب حالش خوب نبود، نمیتونم تنهاش بذارم
_ آهان

فرهاد آروم دستش رو روی شونه ی بهراد گذاشت و گفت:

_ واقعا برات مهم نیست یا تظاهر میکنی؟
_ واقعا برام مهم نیست!
_ اینجوری نگو
_ حقیقت رو میگم
_ ولی اونا پدر مادرتن بهراد

پوزخندی زد و گفت:

_ منم پسرشون بودم
_ هنوزم هستی
_ بحث الکی باز نکن لطفا
_ الکی نیست
_ باشه، برو منم برم به مهمونام برسم

به هم دست دادن و از هم خداحافظی کردن.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_137

فرهاد به سمت ماشین اومد اما وسط راه ایستاد، به سمتش برگشت و گفت:

_ راستی بهراد؟

اونم که داشت به سمت سالن میرفت ایستاد و گفت:

_ چیه؟
_ از اون دختره چخبر؟
_ سپیده رو میگی؟
_ آره
_ هیچی تو اتاقشه
_ سرش خوب شد؟
_ آره
_ خوبه

و این بار دیگه واقعا سوار ماشین شد و منم کامل به سمت پایین رفتم تا تو آینه نبینتم.
ماشین رو که روشن کرد به سمت در رفت، بوقی زد که نگهبان سرش رو تکون داد و سریع در رو باز کرد و ماشین هم از باغ خارج شد‌.

انقدر خوشحال شده بودم که میخواستم یه جوری هیجانم رو خالی کنم اما به زور خودم رو کنترل کردم و بدون صدا نفس راحتی کشیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_138

تقریبا یه نیم ساعتی تو راه بودیم تا اینکه بالاخره به یه خونه ی بزرگ رسیدیم.

وسط راه چندبار خواستم یهویی در ماشین رو باز کنم و بپرم بیرون یا با فرهاد حرف بزنم اما جرئتش رو نداشتم و دلم نمیخواست الان که از اون برزخ خارج شدم، دوباره به اونجا برگردم‌ پس ریسک نکردم و بدون ایجاد سر و صدا سرجام نشستم.

ماشین رو که کنار خیابون پارک کرد، ازش پیاده شد و منم قبل از اینکه درهارو قفل کنه در عقب رو سریع باز کردم و با سرعت به سمت عقب دویدم‌.

_ هی، هی وایسا ببینم!

به داد زدناش و حرفاش و حتی صدای کفشاش که پشت سرم میدوید توجهی نکردم و همینطوری به دویدنم ادامه دادم که یکهو از

1401/10/08 18:31