The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

بلاگ ساخته شد.

ارسال شده از

نوال (naval) : بخشش..

قسمت اول..
#1

نفس زنون از پله های بیمارستان رفتم بالا،

کل راهو دوییده بودم دیگه نایی برام نمونده بود...
دلم شور میزد..

نه برای اون حیوون...
شور میزد فقط برای مادرم...

مادری ک بغض صداش از پشت تلفن منو با تموم نفرتم ازین مرد کشوند تو راهرو های بیمارستان...

نمیدونم چیشده بود اما میدونستم اون سگ جون تر ازین حرفاست ک بخواد طوریش بشه..

از دور چشمم خورد به پرستار سفید پوشی ک تو بخش،پشت میز پذیرش با تلفن مشغول حرف زدن بود..

وقتی قدم اولو برداشتم پام یه جوری تیر کشید ک تا مغز استخونم از درد سوخت..

رو صندلی ابی کنار دیوار نشستم تا یکم این درد لعنتی آروم بگیره...
اروم مشغول ماساژش شدم..

دیگه بعد 12 سال خوب یاد گرفتم ک چجوری دردشو اروم کنم..
انقد از تلفن مامان هول شدم ک یادم رفت نباید رو پاهام بدوام..

پوفی کشیدمو چشامو بستم..
زیر لب یا علی گفتمو از جام بلند شدم..پرستار هنوز مشغول حرف زدن بود..

نگاهم به ناخونای قرمزش کشیده شد...
زیر چشمی به دستام نگاه کردم....
ناخونای پوست شده ی من کجا و دستای لطیف اون کجا..

1401/10/13 18:01

ارسال شده از

قسمت پنج
#5

صدای زمزمه ی مامان و میشنیدم که باهاش صحبت میکرد ولی نمیدونستم چی میگن..

برامم مهم نبود..

هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک صدای دادش بلند شد..

کشیده گفت:

-- م____ن رضاااایتتت ن__میدم.. اون موقع ک داشت بهم میزد باید چشای کور شو باز میکرد...

مامان دوباره گفت:

_توکه حالت خوبه،اونم جوونه..از کار و زندگی افتاده..بزار بره دنبال زندگیش مرد.. چرا لج میکنی؟

داد زد:

_همونکه گفتم... من رضایت نمیدم..

چرخیدم سمتش..

با پوزخند زل زدم تو چشاش..

هیچکی ندونه من ک میدونم دردش چیه..

اون پسر بدبخت هرکی که بود باید یکم سر کیسه رو شل میکرد تا این مارمولک رضایت بده..

اونم ذل زد تو چشام..

انگار خط نگاهمو خوند..

با غیض سرشو چرخوندو ازم چشم برداشت..

با صدای مامان به خودم اومدم..

_نوال مادر؟ نهال کجاست؟

دلم هری ریخت پایین..

محکم زدم تو پیشونیم..

_وای مامان گزاشتمش پیش زهرا خانوم.. برم یه زنگ بزنم..فکر کنم پدر زهرا خانومو در اورده..

با همون پای علیل قدمامو تند کردم سمت در..

اما قبل ازینکه دستم رو دستگیره بشینه

در باز شد و چشام تو دوتا تیله ی مشکی گره خورد...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت دوم
#2

دستامو مشت کردمو اروم صداش زدم
_خانوم.....؟
بی توجه من به حرف زدنش ادامه داد..
دوباره گفتم:

_خانوم بمن خبر دادن یه بیمار تصادفی به نام اتابک نادری و اوردن اینجا...

زیر چشمی بهم نگاه کردو بازم جوابی نداد..

کلافه شده بودمو نگرانی برای قلب ضعیفه مادرم به این کلافگی دامن میزد...

عصبی دوباره صداش زدم:

_خانوم محترم با شمام...

نمیدونم تو صورتم چی دید ک زود تلفنو قطع کرد..

پر حرص گفت

_امرتونو بفرمایید
سعی کردم اروم باشم.. شمرده گفتم:

_اتابک نادری ...

سرشو انداخت پایین و با سیستم مشغول شد...

چند لحظه بعد بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_طبقه ی دوم انتهای راهرو سمت چپ..

زیر لب تشکری کردم با قدمای اروم به سمت اسانسور کنار پله حرکت کردم..

نگاهم ک به کاغذ چسبیده به در اسانسور افتاد آه از نهادم بلند شد

(خراب است)...

لعنت به این شانس..

باید دو طبقه رو میرفتم بالا...

به پله ها ک نگاه کردم غصم گرفت..
نفسمو محکم دادم بیرونو لنگ زنون از پله ها رفتم بالا...

به خاطر همین چند تا پله ده دقیقه طول کشید تا برسم طبقه ی دوم..
صورتم از درد جمع شد...

مامان ته راهرو وایساده بود

تا چشمش بمت افتاد هول دویید سمتم..
صدای نگرانشو شنیدم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفت
#7

صداش رنگ بغض گرفت..

_الهی برات بمیرم مادر... خیر نبینه ک انقد ازارت میده.. کجایی الان؟؟

_ تو حیاط بیمارستانم..

مکث کردم..

_زهرا خانوم .... نهال...

نزاشت حرف از دهنم خارج بشه

_خیالت تخت دختر..
غذاشو دادم الانم خوابیده.. فقط نوال جان داروهاش تموم شده..داری میای یادت باشه بگیری...

زدم تو پیشونیم...اتابک تمام فکرمو مشغول کرد، نهال و فراموش کرده بودم..

_چشم زهرا خانوم ..خوب شد گفتی ب کل یادم رفت..

-چشمت بی بلا... من برم گلم کاری نداری؟

_ممنونم ...زود میام میبرمش ایشالا جبران کنم براتون..

_عه عه عه..این چه حرفیه دختر.. راحت به کارات برس..این طفلی ک بمن کاری نداره... هروقت سرت خلوت شد بیا ببرش.

لبخند اومد رو لبام...
چقد خوب بود ک مامان و زهرا خانومو داشتم.. حالمو خوب میکردن...

اروم گفتم

_ممنونم...خدافظ

_مواظبه خودت باش دختر.خداهمراهت..

تلفن و قطع کردم..کیف پولمو در اوردم.. همش 20هزار تومن...

به پاهام نگاه کردم..

قراد بود امروز با این پول مسکن بگیرم واسه پام...اما نهال..

یه جمع بندی کردم دیدم من میتونم با

استامینوفنم سر کنم ، ولی داروهای نهال مهم تره...
اروم به سمت داروخونه حرکت کردم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هشت
#8

هر روز قیمت داروهاش بیشتر میشد..

باید بیشتر کار میکردم و بیخیال خودم میشدم این پول کم پاسخگوی هزینه داروهای مامان و نهال نبود..
دیگه پولی برام نمونده بود..

باید امروز کار میکردم،باز خدا پدر خانوم قبلیو بیامرزه وقتی دید خوب کار میکنم منو به یه نفر دیگم معرفی کرد..

ادرس و از تو کیفم در اوردم..

پوف....

تا اونجا یه ساعت راه بود..

باید میرفتم اون سر شهر...
زل زدم ب پام..

اروم زیر لبم گفتم:

_توروخدا امروزو یکم تحمل کن..
هنوز قرصای مامان مونده..باشه؟؟

لبخند زدم..

بسم الله گفتم و اروم به سمت ادرس تو دستم حرکت کردم..

تقریبا یه ساعت بعد رسیدم..

چشمم که به عمارتش افتاد فکم چسبید کف زمین..
از بزرگ بودنش ترسیدم..

یه لحظه فکر کردم ک من تنهایی چجوری میتونم خونه ب این بزرگیو تمیز کنم..

خواستم برگردم اما با فکر قلب ضعیف مامان قدمام سست شد..
برگشتم جلوی در..
باتردید دستمو گزاشتم رو زنگ و فشار دادم..

منتظر شدم اما خبری نشد.

دوباره زنگ زدم...

تقریبا ده دقیقه معطل شدمو کسی درو باز نکرد..

دیگه از جوابشون ناامید شده بودم..
اومدم برگردم ک یهو در برقی بزرگ ویلا باز شد و یه ماشین شاسی بلند مشکی از کنارم رد شد و رفت تو حیاط...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت نهم
#9

درو نبست..

جلوی در وایسادم تا صاحب خونه منو ببینه...

سرم پایین بود که با دوجفت کفش براق مشکی جلوم مواجه شدم..

اروم سرمو اوردم بالا ک چشام تو دوتا تیله مشکی اشنا گره خورد..

همون پوزخند مسخرش رو لبش بود..

اخمام رفت تو هم ک صداشو شنیدم..

_امری داشتید؟؟؟

بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:

_ برای نظافت اومدم..ترانه خانوم منو فرستاده..

بی توجه به حرفی که زدم گفت:

_ تو چشام خار داره که به زمین نگاه میکنی یا اینکه اون پایین دنبال چیزی میگردی؟

اخمام شدید تر رفت توهم..
چقد پرو و بی شرم..

سرمو بلند کردمو با اخم زل زدم تو چشاش تا حساب کار دستش بیاد..

بی توجه به حرفش گفتم:

_از کجا باید شروع کنم؟

بازم پوزخند..

سعی کردم بی توجه باشم..

اینم یکی از همون مرفه های دنیاس که طعم درد و نچشیده..

صداش بلند شد..

_دنبالم بیا..

اون جلو راه افتاد و منم لنگ زنون پشتش حرکت کردم..

بدون اینکه برگرده پرسید:

_حال پدرت چطوره؟؟

بیخیال جواب دادم:

_اون پدر من نیس..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت یازدهم
#11

اخماش رفت توهم..

با حالت تحقیر گفت:

_اها..پس بگو کارتون اینه...

نمیدونم چرا به عقل خودم نرسیده بود..

معلوم نیس چند بار اینگارو کردین ک اوستا شدین..


بی حس زل زدم بهش..

وقتی انقد بیشعور بود ک نمیفهمید من برای کمکش این حرفو زدم ، دیگه حرفی باقی نمیموند..

سرد گفتم

_از کجا باید شروع کنم؟؟؟؟

دوباره تو جلد خونسردش فرو رفت..

در ورودی امارت و باز کردو گفت:

_کل امارت.. از هرجا دوس داری شروع کن..

بعد به سمت پله های طبقه ی بالا حرکت کرد..

دلم نمیخواست اون اتابک بی شرف به هدفش برسه..،

بدون نگاه کردن بهش همونجور ک مشغول اماده کردن وسایل نظافت بودم گفتم:

_ بهش رو ندید وگرنه سرتون سوار میشه..
فقط قصد اخاذی داره..

اگه بفهمه از پلیس و ... وحشت دارید ازتون سو استفاده میکنه..

بهترین راه بی توجهی بهشه..

اگرم میخواین چیزی بهش بدید در حد اون مقداری بدید که بهش اسیب زدید..

نه چیز دیگه...

ساکت زل زد بهم..

منم بی حرف دیگه ای رفتم تو اشپزخونه تا از اونجا شروع کنم...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت دهم
#10

وایساد...

رو پاشنه ی پاش چرخید سمتم..

_عه؟؟ من فکر میگردم پدرته اخه بدجور سنگتو به سینه میزد..

پوزخند زدم..

_اون جز خودش سنگ هیچکسو به سینه نمیزنه..

عمیق نگام کرد..

_راضیش کن رضایت بده..
من وقت الکی ندارم برای یه مفنگی تلف کنم..

سرمو انداختم پایین..

_مادرم خیلی تلاش کرد ک نزاره شما اذیت بشید..اما....

مکث کردم..

ریلکس پرسید:

_اما چی؟

نفسمو پرصدا دادم بیرون..

زیر لب گفتم

_شما کیس جدیدشید..من حتی شک دارم که اون تصادف اتفاقی بوده باشه.. شاید عمدی خودشو انداخته جلوی ماشین شما..

چشاش گرد شد..

خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم..

با تعجب پرسید:

_دیوونس یا اینکه از جونش سیر شده؟

لبخند زدم

_هیچکدوم.. این تنها راه اخاذی از ادمای پول داره.. شیوه ی جدیدشه...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت دوازدهم
#12

کش و قوسی ب بدنم دادم..

اوف..

پدرم در اومده بود..
هیچوقت تو یه روز اینهمه کار نکرده بودم..

گردنمو به سمت چپ و راست خم کردم ک صدای ترق تروق استخونم در اومد..

وسایلمو جمع و جور کردم ک نگاهم به ساعت ایستاده کنار سالن افتاد ..

چشام گرد شد ...

ساعت کی 9 شده بود؟

دقیقا ده ساعت بود ک داشتم کار میکردم ولی اصلا حواسم به ساعت نبود..

دلم از گرسنگی ضعف میرفت..

پوف نهال حتما تا الان کلی بهونه گیریمو کرده..

باید زود تر میرفتم خونه..

سمت پله های مارپیچ خونه رفتم میخواستم به بگم ک کارم تموم شده..

وقتی به طبقه ی بالا رسیدم چشام از شدت تعجب گشاد شد..

تمام دیوارای راهروی طبقه ی بالا از عکساش پر بود..

من اینجارو تمیز کرده بودم پس چجوری عکساشو ندیدم؟؟

نگاهم به سمت یکی از عکساش کشیده شد..
ناخوداگاه پاهام رفت جلو..

اولین چیزی ک تو صورتش جلب توجه میکرد چشاش بود..

چشایی به رنگ سیاهی شب و مژه های بلند..

حتی از تو عکسشم میتونستی نگاه عمیقشو حس کنی..

موهای لخت مشکیش رو پیشونیش ریخته بود..

برای اولین بار دلم خواست یه مرد و انالیز کنم...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سیزدهم
#13

چشام از چشاش سر خورد و رفت رو بینیش...

بینی معمولی و بعد لبای قلوه ایش تو چشم بود..

برخلاف پوست سفید من پوستش به برنزه میزد.

ناخوداگاه لبخند زدم..

ازون دسته پسرای جذاب بود..

باصداش از فکر اومدم بیرون..

_به چی اینجوری خیره شدی؟؟

خونسرد برگشتم سمتش...

_ به عکستون..

یه تای ابروشو برد بالا..

_اونوقت چی باعث شد ک اینجوری محو عکسم بشی؟

با همون خونسردی همیشگی صادقانه گفتم

_چشاتون..

تعجب تو صورتش موج میزد..

شاید انتظار داشت گارد بگیرمو بگم من اصن به شما نگاه نمیکردم...

انگار فهمید متوجه تعجبش شدم..
زود به خودش اومدو تو جلد خونسردش فرو رفت..

قبل ازینکه حرفی بزنه پیش قدم شدمو گفتم:

_ببخشید اقا دیر وقت شده، منم اومده بودم بگم کارم تمومه..دیگه باید برم..

سرشو تکون داد و گفت:

_منتظر باش..

بعد رفت تو اتاقو چند دقیقه بعد با یه دسته پول اومد بیرون..

پول و گرفت سمتم..

اروم ازش گرفتمو زیر لب تشکر کردم..

وقتی داشتم از کنارش رد میشدم گفت:

_فردا دوباره میام رضایت بگیرم.. راضیش کن ..

بدون اینکه برگردم گفتم:

_متاسفانه من با اون هیچ کاری ندارم..
کارای اون بمن مربوط نیست..خودتون راضیش کنید..ببخشید من باید برم خونه
شبتون خوش..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهاردهم
#14

بی توجه بهش از در زدم بیرون..

درد پام امونمو بریده بود..

بااین حال سعی کردم یکم تندتر راه برم تا به اتوبوس اخر شب برسم..

وقتی رسیدم به ایستگاه اتوبوس تازه رسیده بود..
پر استرس نفسمو دادم بیرونو سوار شدم..

از شانس گندم مثه همیشه انقد شلوغ بود که جای برای نشستن پیدا نمیشد ..

به دیواره ی اتوبوس تکیه دادمو مشغول ماساژ پام شدم..

گاهی واقعا دردش طاقت فرسا میشد..

چاره ای نبود..

باید تحمل میکردم..

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یه صندلی خالی شد و نشستم روش..

سرمو تکیه دادمو چشامو بستم..

چه روز مزخرفی بود..

پوزخند زدم...

حالا نکه بقیه ی روزام گل و بلبله...

تو اوج درد با یاد نهالم لبخند اومد رو لبام..

انگار خستگیا یادم رفت..

اخرین ایستگاه از ماشین پیاده شدمو لنگ زنون به سمت خونه رفتم..

کلیدو تو در چرخوندم ..

هنوز پا تو خونه نزاشته بودم ک با جیغ نهالم دلم هری ریخت...

بیخیال درد پام دوییدم سمت خونه..

پام تیر میکشید ولی اهمیت ندادم.

صدای گریه اش دلمو ریش میکرد..

وارد خونه ک شدم با وحشت به نهال نگاه کردم ک صورتش از شدت سیلی های اتابک کبود شده بود..

حیوون وحشی تو این حالشم نمیتونست ادم باشه..

کارد میزدی خونم در نمیومد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پانزدهم
#15

نهال تا چشمش به من افتاد با جیغ ماما ماما میکرد..

سعی کردم مثه همیشه محکم باشم..

با نفرت رفتم سمتش..

اصلا نمیدونستم مامان کی اوردتش خونه..

برام مهمم نبود..

نهالو از بغلش میکشم بیرونو یه لگد محکم به

پای تازه گچ گرفتش میزنم ک دادش بلند میشه

و مثه همیشه شروع میکنه به فحشای رکیک
دادن...

شمرده شمرده گفتم:

_وقتی الان نیاز داری ک یکی جسم کثیفتو تر و خشک کنه ، بهتر نیست ادم باشی؟؟؟.

دفه ی دیگه انقد اروم باهات رفتار نمیکنم..

بادرد و نفرت گفت:

_یه روزی تو این بچه ی حرومتو تو باغچه ی همین خونه چال میکنم...

زیادی تحمل کرده بودم..

واسه امروز صبرم ته کشیده بود..

با تمام حرصم لگد محکمی به دوتا پاش زدم که مثه سگ زوزه کشید..

پراز تنفر گفتم:

_حروم زاده تویی و هفت جدو ابادت ...

میخوام فقط یک بار دیگه به نهال دست بزنی..

به خداوندی خدا خودم زهر به خوردت میدم..

میدونی که دیوونم و هر کاری ازم برمیاد..

پس مثه ادم بتمرگ سر جات و زندگیتو بکن..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شانزدهم
#16

تو چشاش پر از نفرت بود..

اگه من سر کار نمیرفتم و بهم نیاز نداشت خونمو میریخت..

هرچی باشه، یکی باید این وسط جور تریاک و مواد اقارو بکشه یا نه؟

پوزخند زدم..

نهالو ک با بغض از ترس تو خودش جمع شده

بود بغل کردمو رفتیم تو اتاق شش متری
کوچیکمون..

دونه های اشک مثه مروارید از چشاش میریخت..

صورتشو بوسیدمو محکم بغلش کردم..

چجوری میتونست رو یه بچه مریض دست بلند کنه؟

نمیدونم مامان کجا بود..

خسته بودم..

بادرد پاشدمو سوپ پوره شده ی نهالو تو ظرف ریختم و اوردم تو اتاق...

قرصاشو تو غذا حل کردمو قاشق به قاشق تو دهنش میزاشتم..

یه مدت بود حالش بدتر شده بود.

حتی یه غذای ساده رو نمیتونست هضم کنه..

دلم خیلی پر بود

وقتی غذاشو خورد پاهامو دراز کردمو با وجود دردم رو پاهام تابش دادم تا خوابش ببره..

به جسم ضعیفش نگاه کردم..

بازم بغض همیشگیم اومد..

یه بچه ی شش ساله این شکلی نیس..

نهال من سالم نبود..

با حال خراب سرمو به دیوار تکیه دادمو نفهمیدم کی خوابم برد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هجدهم
#18

مانتوی مشکی زوار در رفتمو تنم کردمو

شالمو پیچیدم دور سرم

با همون ظاهر خونسرد همیشگیم در اتاقو باز کردم رفتم بیرون..

کنار بساطش چرت میزد..

مامان مثه همیشه میخواست جو و اروم کنه..

دست به سینه به دیوار رو به روش تکیه دادمو

بی توجه به حضور اون مرد غریبه گفتم:

_باز چه مرگته اتابک؟؟؟
چرا اول صبحی دادو هوار راه انداختی؟؟

یعنی ما نمیتونیم از دست تو یه روز راحت داشته باشیم؟؟

مامان پا تند کرد اومد سمتم..

با بغض گفت:

_نوال.. نوال مادر بسه چیزی نگو..

پر حرص گفتم:

_چرا چیزی نگم؟؟
از بس چیزی بهش نگفتید این شده..

سنگینی نگاه اون پسرو حس میکردم.

حتی نمیدونستم اسمش چی بود...

مامان تن صداشو اورد پایین:

_الهی فدات شم باز سیاهو کبودت میکنه
نوال میخوای دق کنم؟

اره؟؟

میخوای از غصه ی تن کبودت جون بدم؟

بس کن..
تورو ارواح خاک بابات بس کن

بعد اروم هق زد...

همین کافی بود تا دهنمو ببنده...

بابام..

حتی اسمشم مثه اب یخ میشد رو اتیش وجودم...

نفسمو اروم دادم بیرون...

کشیدمش بغلم..

_باشه مامانم ..
گریه نکن.. چشم..

من دیگه چیزی نمیگم هرچی شما بگی گریه نکن..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفدهم
#17

نمیدونم ساعت چند بود اما باصدای دادی که

خونه رو لرزوند با وحشت از خواب پریدم..

گیج دنبال منبع صدا میگشتم ک با فریاد بعدی

اتابک تا ته ماجرا رو فهمیدم..

_کی اینو راه داده اینجاااااااااا؟؟؟

مگه این خراب شده صاحب نداره؟؟

از خونه من برو بیرون..رضایت میخوای؟؟

اون موقع که با اون ماشین مدل بالات داشتی

ویراژ میدادی باید فکر الان میبودی..

ای دااااد ای هواررر..

ایهاناس یکی به این حالی کنه من رضایت نمیدممم..

حقمههه از حقم نمیگذرمممم..


پوف..
خدارو شکر نهال به خاطر قرصاییکه میخورد
خوابش سنگین بود.

خودمو کشیدم سمتشو دستامو دورش حلقه کردم..

ارزو به دلم مونده بود ک یه روز تو این خونه با

ارامش از خواب پاشم نه با داد و بیداد کسی..

دوازده سال بود ک امکان نداشت یه صبحی

باشه و کسی جلوی در سرو صدا نکنه..

یا هم سفره ایای اتابک..

یا طلبکاراش..

یا خودش..

دلم یکم ارامش میخواست..

چشامو اروم روهم گزاشتم..

هنوز چند دقیقه نگزشته بود که دوباره با صدای دادش پریدم..

ای لعنت به این زندگی..

لعنت..

با صدای نعشه اش صدام میزد:

_ نوااااال.. دختر کجایی ؟

بیا اینو ازینجا بنداز بیرون..

اصلا دلم نمیخواست با اون پسره پرو رو به رو بشم..

ولی انگار تا اونور نمیرفتم اتابک خفه نمیشد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت نوزدهم
#19

با انگشتام اشکاشو پاک کردم و به صورت پر از غصش لبخند زدم..

وقتی دید ارومم سرمو بوسیدو رفت تو اشپزخونه..

نگاهم به سمت اون مرد کشیده شد..

توی چشای مشکیش چیزی بود که ازش سر در نمیاوردم..

بی توجه بهش رومو ازش گرفتمو لنگ زنون سمت اتابک رفتم..

سنگینی نگاهشو روی پای علیلم احساس کردم..

دوباره حس سرکشم فوران کرد..

حرصم گرفت..

ازینکه یکی با ترحم نگام کنه حالم بهم میخورد..

رومو برگردوندم سمتش تا حالشو بگیرم اما..

بادیدن تحقیری که تو نگاهش بود لبام بسته شد..

بغض کردم...

این غریبه جز القا حس تحقیر کار دیگه ای بلد نبود...

اب دهنمو قورت دادم تا این بغض از چشام سرازیر نشه...

با فاصله کنار اتابک نشستم..

دوباره تو جلد ارومم فرو رفتم خیلی سرد بهش گفتم:

_اتابک.. هم من هم خودت میدونیم ک تو چی میخوای...

به اون مرد ک با چشای نافذش بهم زل زده بود

اشاره کردم و ادامه دادم:

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیستم
#20

_مطمعن باش این اقاهم در جریانه که الان اینجاس..

پس به جای داد و هوار حرفاتو بزن

و قال قضیه رو بکن..

نه وقت این اقارو بگیر و نه اعصاب مارو داغون کن.....

طبق عادت همیشگیش دستی به سیبیلای زرد رنگش کشید و

با زبونش لبای خشکشو تر کرد...

مشکوک زل زد به ما...

با پرویی تمام گفت:

_اگه رضایت بدم چی بمن میرسه؟

پوزخند زدم..

با دیدن پوزخندم اخماش رفت تو هم..

من اتابکو بهتر از هر *** دیگه ای میشناختم..

از اولشم دنبال اخاذی بود..

یه جورایی ب مفت خوری عادت کرده بود..

صدای اون مرد اومد..

رو به اتابک گفت:

_ببین من وقت اضافی ندارم برای تو تلف کنم..

تا اینجا هم زیادی بهت بها دادم..

راحت تر از اون چیزی ک فکر میکنی میتونستم

از شرت راحت شم ولی دلم برای بدبختیت سوخت..

همزمان از کیف مشکیش دسته چکشو اورد بیرون..

و ادامه داد:

_پس تا پشیمون نشدم فقط بگو چقدر؟

منتظر بودیم تا حرف بزنه..

مامان نگران نگاهمون میکرد...

شاید میترسید دعوا بشه..

اما سرنوشت چیز دیگه ایو برای من رقم زده بود...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و یکم
#21

اتابک زل زد به اون غریبه...

با لحن کشداری گفت:

_پول نمیخوام...

شوکه نگاهش کردم...

از کی تا حالا انقد خوب شده بود؟؟

چشام ریز کردمو مشکوک زل زدم بهش..

مطمعن بودم یه نقشه ای تو کلشه..

ازین مارمولک هرچیزی برمیومد.

چهره مرد غریبه توهم رفت بود،

عصبی با صدایی ک سعی میکرد بلند نشه گفت:

_مگه من مسخره توام مرتیکه مفنگی؟

میدمت دست پلیس بلایی به سرت بیارن که مرغای آسمون ب حالت زار بزنن..

فقط صبر کن و ببین چیکارت میکنم..


بعد اومد بلند شد بره ک اتابک مچ دستشو گرفت..

نگاش کردم ..
ترس تو نگاهش موج میزد..

با صدای لرزون گفت:

_صبر کن اقاکیان..
تورو جون عزیزت نرو..
من غلط بکنم بخوام شمارو مسخره کنم..
بخدا رضایت میدم فقط یه شرط دارم..
اگه وجدان داری قبول کن یکم ازین فلاک در بیام..

بعد با صدای حال بهم زنی دماغشو کشید بالا...

پوزخند اومد رو لبم...

مثه سگ از پلیس میترسید..

زیر لب طوری ک فقط خودش بشنوه گفتم:

_تو وجدانم میدونی چیه؟؟؟

به وضوح اخماش رفت تو هم..

غریبه اروم تر شده بود..

اسمش چی بود؟؟

اتابک صداش زد کیان...

کیان...

اسم قشنگی داشت..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و دوم
#22

ناخودگاه لبخند زدم به این مرد غریبه ی چشم سیاه...

اصلا حواسم نبود ک زل زدم بهش و لبخند ژکوند تحویلش میدم..

وقتی به خودم اومدم ک همون پوزخند مسخره ی همیشگی رو لباش بود..

اخمام رفت توهم..

پسره ی خودشیفته فکر کرده کیه؟

همونجور داشتم بخاطر خنگ بازیام سر خودم غر میزدم ک صدای کیان بلند شد کلافه گفت:

_بگو چی میخوای انقد وقتمو نگیر..

خیلی کنجکاو بودم بدونم چه چیزی باعث شده ک اتابک قید پولو بزنه..

مطمعن بودم چیزی با ارزش تری میخواست...

ولی مگه تو نظر اتابک از پول با ارزش ترم چیزی هست؟؟

ناخوداگاه یه تای ابرومو دادم بالا...

نگاهم به صورت مامان کشیده شد..

اونم توصورتش تعجب موج میزد..

اتابک دستی به سیبلاش کشید و با صدای ارومی گفت:

_اکبر اقا صاحب خونه تهدید کرده که اگه تا هفته ی بعد اجاره ی عقب افتادشو ندم استخونامو میشکنه..

گفته یا پولو میدی یا....

با پوزخند زل زد بهم و ادامه داد..

_یا نوال و جای بدهیش برمیداره...

نوال برام مهم نیس اما بخاطر زنم بهش گفتم تا هفته بعد پول و بهش میدم..

ماتم برد...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و سوم
#23

اکبر اقاصاحب خونه گند اخلاق بد دهن،

همپایه بساط منقل و بافور اتابک،

کسی ک با اون قیافه ی داغون و دندونای زرد

رنگ سیاه و شکمی که سه متر از خودش جلوتر

راه میره

بازم خیلی از دخترای خراب شهر میخوان

همخوابش باشن...

چرا؟؟؟

چون پولش از پارو بالا میره...

چون مثه من هر روز فکر اینو نمیکنه ک قرصای

مادرش داره تموم میشه و حال بچش هر روز

بدتر میشه ..

وضعش توپ بود البته با نزول دادن به چهار تا

بدبخت بیچاره مثه من..

با غم به مامانم نگاه کردم...

تو چشاش اشک جمع شده بود...

بهم ازین قضیه چیزی نگفت ک درد نزاره رو

دردام..

ولی مگه رو اصل قضیه تفاوتی ایجاد میشد؟؟

شاید اونم ازین همه بیچارگی یه دونه دخترش

خسته شده بود..

بهش لبخند زدم..

لبخندی ک طعم زهراگینش تا عمق قلبمو

سوزوند...

فقط یه ذره ابرو برام مونده بود ک اتابک اونم

جلوی این غریبه نابود کرد...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و چهارم
#24

با بغض ،

با درد،
زل زدم تو چشای مشکیش..

زبونم نمیچرخید چیزی بگم..

کیان با پوزخند روشو ازم گرفت و به اتابک

گفت:

_خوب؟ متوجه نمیشم الان ازم میخوای اجاره

عقب افتادتو بدم؟؟

مرد بی غیرت زندگیم...

کسی ک اومده بود تا جای خالی پدرمو برام پر

کنه اماوجودش تو زندگیم فقط درد و برام به

ارمغان اورد با زبونش لبای ترک خوردشو تر

کردو گفت:

_دوتا چیز میخوام..

اول اینکه یه خونه برام جور کنی از شر اجاره

خونه راحت شم،

دوم اینکه بهم کار بدی..

هرکاری بود مهم نیس فقط یه در امد کوچیک

برام داشته باشه..

منظورم از خونه هم این نیس ک برام ویلا

بخری،یه اتاق ده متری هم برای ما بسه ..

فقط مال خودمون باشه..

زنم مریضه باید عمل بشه نمیخوام چیزی

حالشو بد کنه.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و پنجم
#25

با دست لرزونش از پاکت کنارش یه نخ سیگار دراورد و

گزاشت گوشه ی لبش..

یه پک عمیق کشید و همونجور ادامه داد:

_اینکار برای تو کار سختی نیست اقا کیان..

اگه نتونم پولو جور کنم نوالو میبره..

همونجور ک گفتم این هرزه قد یه سوزنم برام ارزش نداره
فقط مطمعنم بعد ازینکه ببرتش هم بازم دست از سر زندگی من برنمیداره..

از طرفیم دلم نمیخواد اتفاقی برای زنم بیوفته..

فقط همینو ازت میخوام...

مردونگی کن ازین فلاکت نجاتم بده..

وجودم یخ بست..

انگار روحمو تو هاله ای از یخ پیچیده بودن...

خیلی وقت بود ک زندگیم رنگ و بوی زمستونو داشت..

خیلی وقت بود که حالم خوش نبود..

خیلی وقت بود که دلم یه خواب طولانی میخواست..

شاید به اندازه یکم مردن..

به اندازه ای که کسی به پاک بودنم شک نکنه...

داغون بودم

اما امروز...

اتابک وجود زخمیمو جلوی این غریبه ب اتیش کشید..

انقدر بد تو خودم شکستم ک تیکه های شکسته

وجودم روحمو کشت..

من هزره بودم،؟؟

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و شش
#26

با دوتا تیله ی یخیم زل زدم به صورت پر از

تحقیر کیان..

دیگه ابرویی برام نمونده بود..

نگاهمو به صورت سیاهه اتابک انداختم..

فقط اروم لب زدم:

_یه روزی تاوانشو پس میدی..

پوزخند زد

صدای هق هق مادرم بلند شد..

با جیغ گفت:

_خدا ازت نگذره اتابک ک دل نوالمو اینجوری

خون میکنی..

حلالت نمیکنم اتابک .. حلالت نمیکنم..

از جام بلند شدمو سمت اتاق نهال حرکت کردم..

درد پام دوباره شروع شده بود..

هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود ک صدای

کیان بلند شد:

_صبر کن...

دستم رو دستگیره خشک شد..

اروم برگشتم سمتش..

رنگ نگاهش تنمو لرزوند...

اومد سمتم رو به روم وایساد..

باهمون پوزخند همیشگیش زل زد تو چشام..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست وهفت
#27

چشم تو چشم من به اتابک گفت:

_قبوله اما منم یه شرط دارم..

از نگاهش میترسیدم..

هوس...

چیزی نبود ک یه دختر نتونه تشخیصش بده..

اتابک گفت:

_هرچی باشه قبوله..

پوزخند زد با وقاحت تمام گفت:

_این دختر مال من..

نفهمیدم چیشد فقط وقتی ب خودم اومدم که

دیدم دستم رو صورتش نشسته..

جای انگشتام رو صورتش مونده بود..

سرشو چرخوند سمتم..

سفیدی چشاش ب قرمزی میزد..

عصبانیش کرده بودم ولی واقعا دست خودم نبود..

از حرص نفس نفس میزدم..

دلم میخواست تمام فشارای این مدته رو یکی

خالی کنم

کی بهتر ازین غریبه ی مغرور؟؟

مردی ک تا نوک دماغشو بیشتر نمیدید..

صدای ناله ی مامان منو ازون دنیای پر از نفرتم بیرون کشید..

1401/10/13 18:05