The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

قسمت بیست و هشت
#28

با نگرانی دوییدم سمتش..

افتاده بود زمینو دستشو رو قلبش گزاشته بود

سرشو کشیدم بغلم با وحشت چند بار اروم زدم تو صورتش

_مامان مامان.. توروخدا چشاتو باز کن..

مامانم.. مامان قشنگم.. توروجون من..

انقد نگران بودم ک یادمم نبود قرصاشو بیارم..

اتابک با صدای نعشش داد زد

_ گمشو برو قرصاشو بیار..

کیان با پوزخند دست به سینه به دیوار تکیه داده بود..

قرصا کنار دست بودو اون بیخیال داشت جون

دادن مامانمو نگاه میکرد..

لنگ زنون سرعتمو زیاد کردم تا به قرصا برسم ..

وقتی اومدم از کنارش رد شم پاشو گزاشت

جلو پامو من رو همون پای علیلم پخش زمین شدم..

از درد لبامو گاز گرفتم تا صدام در نیاد..

بی وجدان عمدی اینکارو کرده بود...

تلخ رومو برگردوندم سمتش...

پوزخند همیشگی رو لبش بود..

زیر لب فقط گفت:

_ دختره علیل دست و پا چلفتی..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت بیست و نه
#29

احساس خفگی میکردم..

نفس کشیدن تو این خونه نفرین شده سخت بود..

بغضمو قورت دادمو با بدبختی پا شدم..

دستام میلرزید..

قرصارو برداشتم..

درد داشتم اما پا تند کردم..

پا تند کردم ک نبینم صورتم مامانم از درد کبود شده..

لباسام خیس عرق شده بود..

قرصای زیر زبونیشو گزاشتم..

چند دقیقه نگذشته بود ک نفساش منظم شد..

به زور بلندش کردم و بردمش سمت اتاق خواب ..

وقتی دراز کشید پتو رو کشیدم تنش..

چشاش نیمه باز بود..

به زور صدام زد:

_ نوال

_هیششش.. چیزی نگو مامانم..

من همه چیو درست میکنم قول میدم.. قول

میدم تو فقط اروم باش...

دست یخ زدشو گرفتم تو دستمو پشتشو بوسیدم..

اروم با کمک دیوار از جام بلند شدم..

وقتی رفتم تو هال صدای فحشای رکیک اتابک میومد

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی ام
#30
حالش از من بهم میخورد ولی مامانو دوس داشت..

حداقل برا مادرم خوب بود..

متوجه نشدم کیان کی اومد کنارم

فقط صدای زمزمشو زیر گوشم شنیدم

_اون زمین خوردنت تلافی سیلی بود ک زدی...

هیچکس تاحالا رو من دست بلند نگرده بود..

دلم برا بدبختیت میسوزه ک زندگیتو نمیگیرم..

تلخند زدم..

مگه الان دارم زندگی میکنم؟؟

برگشتم سمتش..

صدای اتابک از پشت سرم اومد..

کم مونده بود سرش بیوفته تو منقلش:

_نواااال.. ب_نفعت__ه که به حرف کیان

گ_وش کن__ی.. چ_یز زیادی نمیخواد

حدا_قل از اک_بر اقا بهتره... به مادرت فک___ر کنننن...

بعد سرش کامل رفت تو گردنش...

هه ... بی غیرت...

بازم صدای زمزمه ی مرموز کیان زیر گوشم اومد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و یک
#31

_نترس.. تو در حدی نیستی ک من بهت نگاه کنم..

انقد دخترای رنگارنگ دورم هستن ک تویه

دهاتی به چشام نیای.

من فقط دنبال یه نفرم ک کارای عمارتو انجام بده.. همین..

اگه میتونی من همین امروز بدهی اتابک به

اکبراقارو میدم خونشم امادس کارشم امادس..

میارمش سرایدار عمارت شه ک کار تو هم اسون باشه..

یه کارت از جیبش کشید بیرون..

گزاشت رو میز..

_این شمارمه.. اگه قبول کردی زنگ بزن بیام دنبالتون..

لحظه اخر ک داشت میرفت پشت بمن گفت:

_به مادرت فکر کن...

چشامو بستم... چقد بدبخت بودم خدا...

چقد... وقتی صدای بسته شدن در اومد دیگه

نتونستم مقاومت کنم..

زانو زدم..

شکستم...

پاهامو کشیدم تو بغلم..

سردم بود...

خودمو بغل کردم..

بغل کردم جای پدرم.. جای نیما...

اگه بودن...

من اینجوری به ذلت نمیوفتادم..

کاشکی بودن...

کاش...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و دوم
#32

نمیدونم چقد تو اون وضعیت بودم که با صدای

داد اتابک از فکر پریدم بیرون..

انگار نعشگیش پریده بودو عقل اومده بود جاش..

با عصبانیت گفت:

_آقا کیان کجاس؟

چی بهش گفتی هاااان؟

دختره ی سلیطه فراریش دادی؟

چی گفتی ک رفت؟

ادمت میکنم.. برای من گنده لات بازی در میاری؟


حالم اصلا خوب نبود...

با حرفاش داغون ترم میکرد..

خدارو شکر که مامان بیدار نمیشد.

وقتی دید جواب نمیدم از بی تفاوتیم حرصش

گرفت و ادامه داد:

_تو سگ در اون عمارتشم نمیشی.

به چیت مینازی ک اونجوری باهاش حرف زدی؟

به هرزگیت؟ به اون بچه ی حروم زادت؟ به

اون کار پر در امدت؟

الان حالیت میکنم..

بعد دستش بود ک سمت سگگ کمربندش میرفت..

سرم پایین بود..

تلخ لبخند زدم.. هنوز جای کبودیای قبلی خوب نشده بود.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و سوم
#33

وقتی اولین سگگ کمر بندش رو کمرم نشست

تمام وجودم درد شد..

میزد و خدا نمیدید چقد تنهام..

میزدو خدا نمیدید چقد بی کسم..

میزدو خدا نمیدید از زندگی بریده بودم..

بابا میبینی منو؟

داداشی تو چی؟

میبینی؟؟

فحشاییکه میداد بدتر اتیشم میزد..

انقدر لبامو گاز گرفته بودم ک طعم شور خونو

تو دهنم حس میکردم..

وقتی قشنگ خودشو خالی کرد کنارم نشست..

هیچی نمیگفتم.. نفس نفس میزد..

همیشه وقتی شارژ میشد تن من تاوان انرژیه زیادشو میداد..

پر از نفرت و کینه گفت:

_ زنگ میزنی و از دلش در میاری..

شیرفهم شد سلیطه؟؟وگرنه دفه ی بعد اون بچه

ی مردنیت تاوان تورو میده..

دلم از جا کنده شد..

حاضر بودم بمیرم ولی نهالم طوریش نشه..

تصمیممو گرفته بودم..

حداقل تو اون عمارت از شر اتابک راحت میشدم..

مامان یه نفس راحت میکشید

من ک میرفتم کلفتی خونه اینو اون..

حالا بجاش فقط تو یه خونه کار میکنم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و چهارم
#34

نهالم میتونست تو باغش هوا بخوره..

دیگه اینجا دلش نمیگرفت..

زیادم بد نبود..

میشد باهاش کنار اومد..

شاید اوتجا میتونستم این ارامش از دست رفته

ی زندگیمو برگردونم..

پراز درد بلند شدم و رفتم سمت گوشی داغونم..

با دست لرزون شمارشو گرفتم..

بوق اول..

ضربان قلبم تند شد..

بوق دوم..

کف دستام چرا خیسه؟

بوق سوم..

_الو..

نفسم تو سینه حبس شد...

دهنم باز میشد ولی صدایی ازش بیرون نمیومد

_الووو...

فقط صدای نفسام بود ک میومد..

تیز تر ازین حرفا بود.. انگار فهمید منم

سکوت کرد..

سعی کردم خودمو جمع و جور کنم..

با صدایی ک به زور شنیده میشد گفتم:

_س..لام...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و هشت
#38

گیج نگام کرد..

انگار داشت تو ذهنش جمله هامو تجزیه تحلیل میکرد..

لب زد..

_بریم؟؟ کجا بریم؟ کجارو داریم ک بریم؟

باید طوری بهش میگفتم ک فکر بد نکنه زل زدم تو چشاش..

قلقش دستم بود

_مامانم این اقایی ک امروز اینجا بود یادته؟؟

تو خوابت برد ما باهم حرف زدیم..

گفت یکیو میخواد ک ب عمارتش برسه

قرارشد اتابک بشه سرایدارش من هم ب خونه و

زندگیش برسم.. باخودم گفتم خیلی خوبه..

بجای اینکه هر بار برم خونه یه غریبه کار کنم

همش یه جار کار میکنم امنیتشم بیشتره.تازه

کنار تو نهالم هستم.. حال و هوای نهال عوض میشه میشه..

اروم تر گفتم

_منم از شر اکبر اقا راحت میشم..

نظر تو چیه مامان.. اگه تو قبول نکنی نمیریم...

بنظر من ک عالی بود شرایطش

حالا بازم هرچی تو بگی.

یکم رفت تو فکر ..

انگار داشتم موفق میشدم..

خوب بلد بودم چجوری مامانو تو کارایی ک

میخواستم انجام بدم قانع کنم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت سی و نهم
#39

چند دقیقه نگذشته بود ک لبخند زد..

دستمو گرفت تو دستشو اروم گفت

_تو هر تصمیمی بگیری من بهت اعتماد دارم

مادری.. اگه صلاح دیدی رفتنمون بهتره.. منم حرفی ندارم..

لبخند زدم

_الهی فدات شم مامان پس پاشو اماده شو..

سرشو ب نشانه ی باشه تکون داد.

چند لحظه نگذشته بود ک صدای زنگ بلبلی

خونه بلند شد.. فهمیدم ک اومده..

اومدم نهالو بغل بگیرم ک تمام وجودم از درد

سوخت.. انگار جای ضربه های اتابک تازه داشت

خودشو نشون میداد..

مامان نگران زل زر بهم

_چیشده مادر؟ چرا رنگت پریده؟

نمیدونست..

نمیدونست بازم من بودم ک تاوان نعشگیای

شوهرشو دادم..

اروم لبخند زدم

_چیزی نیسگ. بریم مامان..

اومدم از جلوش رد شم ک دستشو گزاشت

پشتم.و بعد صدای وحشت زدش بلند شد

_نوال.. مادر چرا لباست خونیه؟؟

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهلم
#40

اه اه اه.. لعنت ب این شانس. ..

چرا حواسم نبود...

چشامو محکم روهم فشار دادم...

ب زور لبخندی زدمو برگشتم سمتش..

تو چشاش اشک حلقه زده بود

هوف .

_مادری چرا گریه میکنی؟

نشست رو زمین زار زد.. با گریه گفت:

_باز اتابک روت دست بلند کرد؟؟

اره نوال؟ اره مادر؟ الهی دستش بشکنه..

باز زدتت؟

نگران رفتم سمتش:

_مامان اروم باش.. نه نه نزد.

جای زخم قبلی باز شده. مامانم نزد منو..

اگه میزد ک تو میفهمیدی.. جای زخم قبلیه..

تو روخدا گریه نکن برات خوب نیس...


دستامو گزاشتم رو صورتشو با سر انگشتام

اشکاشو پاک کردم..

هق هقش اروم شده بود..

_ میدونم ک بازم زدتت.. بریم مادر.

شاید خدا این راهو پیش روت گزاشت ..

شاید توام رنگ ارامشو ببینی..خودم رو زخمات

مرهم میزارم.. بریم الهی مادرت بمیره...

بغض گلومو قورت دادم..

خوشبختی چی هست اصلا؟؟

تلخندی زدم و خواستم سمت در برم ک چشمام

به دوتا تیله مشکی گره خورد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و یکم
#41

با نگاه نافذش زل زده بود تو چشام.

باصدای مامان چشامو ازش برداشتم

_سلام پسرم.. خوش اومدی..

چشاش رو مامان خشک شد..

احساس کردم یه لبخند محو رو لباش نشست..

زیر لب صدای ارومشو شنیدم

_سلام.. بفرمایید ماشین دم دره سوار شید .

_ خیر ببینی پسرم..نوال بیاد باهم میایم..

همونجور ک داشتم لباس نهالو میپوشیدم گفتم

_ شما برو مامانم.. اینجا نمون.. لباس نهالو

بپوشم میارمش.. اتابکم ببر نمیخوام الان ببینمش

صداش از بغض لرزید.

_ تن و بدن نداری ک.. نهالو چجوری میاری ؟؟

عصبی شدم.. نمیخواستم جلو این غریبه از دردمون بگه..

با صدایی ک سعی داشتم بالا نره گفتم

_ برو مامان.. عادت دارم .برو دیگه.. مثه همیشه

میارمش.. فقط اتابکو ببر چشم تو چشمش نشم..

اروم سرشو تکون دادو از جاش پاشد..

پوفی کشیدمو نفسمو محکم بیرون دادم

زیر نگاه این غریبه معذب بودم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و سوم
#43

تو لنگه یکی ازون دخترای دورو برمم نمیشی به

گرد پاشونم نمیرسی..علیل دست و پاچلفتی،

وقتی قبول کردی بیای خونم ینی خدمتکار

منی.. من رییستم ..

پس یاد بگیر چجوری باهام رفتار کنی وگرنه بد

میبینی.. شیر فهم شد؟؟

و بعد دستمو محکم تر پیچوند..

از شدت درد سرمو به معنی اره تکون دادم..

از بس لبامو گاز کرفته بودم شوری خونو تو

دهنم حس میکردم..

دستمو اروم ول کرد و بعد

بیخیال برگشت و به دیوار روبه روم تکیه داد

بغض گلومو قورت دادم..

چقد بی رحم بود..

و چقد من بدبخت بودم..

چند تا نفس عمیق کشیدم ک این بغض نشکنه..

با صدای نهال نگاهم بهش کشیده شد ..

_ماما مام ا آم آم

کشیدمش بغلمو بوسیدمش.. پر بغض گفتم

_بریم خونه بهت آم آم میدم مامانی باشه؟؟

انگار بچم فهمید دل مادرش چقد پره..

ساکت شد.

زل زدم به کیان..

تو چشاش تعجب موج میزد..

نگاهش بین منو نهال تو گردش بود..

تلخند همیشگیم نشست رو لبام..

چقد ازین نگاها متنفر بودم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و چهارم
#44

تو نگاهش یه دنیا سوال بود اما زود به خودش

اومدو همون نقاب بی تفاوتی رو صورتش
نشست..

یاعلی گفتمو نهالو کشیدم بغلم..

تمام وجودم درد میکرد . نهالم سنگین شده

بود..اروم سمت در قدم برداشتم وقتی

خواستم از کنارش رد شم

با دستاش جلومو گرفت..

متعجب زل زدم بهش ک اروم خم شد تو
صورتم..

با وحشت سرمو بردم عقب ..

زل زد تو چشام ..

ضربان قلبم رو هزار رفته بود .

سیاهی چشماش تو اون دوتا تیله ی یخ

حکایت شب یلدای زمستونو داشت..

باید اعتراف کنم ک چشماش محشر بود

نمیدونم چرا اونجوری محوش شده بودم ک

یهوپوزخند مسخره همیشگیش نشست رو

لباش..

و با طعنه گفت:

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و هفتم
#47

چشامو روهم گزاشتم

خسته بودم.هم جسمی و هم روحی..

تمام فشارای این مدت ازم چیزی باقی نزاشته بود..

نفسمو اروم دادم بیرون..

به نهال نگاه کردم ک بغلم خوابش برده بود..

بخاطر داروهایی ک میخورد زیاد میخوابید..

سعی کردم اروم تو بغلم جابه جاش کنم..

دیگه به سبکی قبل نبود..

مامان توفکر از پنجره ماشین بیرونو تماشا

میکردو اتابک مثه همیشه مشغول چرت زدن بود..

بهش حالش پوزخند زدم..

هیچوقت نمیفهمید دوروبرمون چخبره..

سنگینی نگاهیو حس کردم..

نگاهم به چشمای کیان گره خورد..

کیان..

چه زود برام از غریبه ،،کیان شده بود..

تو نگاهش خیلی چیزا بود ک ازشون سر

درنمیاوردم..

دروغ چرا

نگران بودم.. نگران اینده ای ک نمیدونستم قراره

چی پیش بیاد..

چشامو از برداشتم ک بازم اتفاق تو خونه تگرار نشه..

باید بیشتر حواسمو جمع میکردم..

این مرد خوب بلد بود ادمو بشکنه....
......
خیلی نگذشته بود ک جلوی در وایساد

سرمو بلند کردم...

همون عمارتی بود ک اون سری برای نظافتش

اومده بودم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و هشتم
#48

باریموت درو باز کردو و ماشین حرکت کرد..

جلوی ساختمون عمارت وایساد..

به سختی پیاده شدم صدای مامانو کنارم
شنیدم..

_نوال میخوای بده من نهالو بغل کنم

لبخند زدم.. اونم میدونست نهال دیگه دختر

کوچولوی 1 ماهه نیست.

_نه مامان خودم میارمش.. دست ب دستش کنم

بد خواب میشه..

مامان سری تکون دادو رو به کیان گفت

_پسرم مزاحمتم شدیم.. فقط اگه زحمت بکشی

بگی ما کجا باید بمونیم ممنون میشم.. این بچه

هم سرپا خسته شده..

با بی تفاوتی همیشگیش سرشو تکون دادو اروم

زیر لب گفت

_ دنبالم بیاین..

حالم ازین غرورش بهم میخورد

حالا چون پولدار بود باید به ما به چشم زیر

دستش نگاه میکرد..

خدا عاقبتک باهاش ب خیر کنه..

لنگ زنون پشت سرش حرکت کردیم

به سمت انتهای باغ میرفت.. از دور چشمم خورد

به یه سوئیت نقلی کوچولو..

وقتی رسیدیم اروم درو باز کرد..

بد نبود ...حداقل سقفش رو سرمون نمیریخت

فقط نظافت میخواست.

لبخند زدم.. دیگه اتابکی نبود ک با دیدنش تنم بلرزه.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت چهل و نه
#49

سوئیت همه چی داشت. تو خوابمم نمیدیدم

یه روز تو یه خونه با این امکانات باشم..

پراز هیجان چشام تو گردش بود

یه اشپزخونه اپن ک رو به حال و پذیرایی بود..

سه تا اتاق خواب داشت هرچند زیاد بزرگ

نبودن اما واسه ما زیام بود. رفتم سمت

سرویس بهداشتی..

اروم درو باز کردم.. منتظر بودم هر لحظه چند

تا سوسک بیوفتن رو سرم اما..

از شیک بودنش لبخند اومد رو لبام..

اینجا دیگه از حشرات موذی خبری نبود

رفتم سمت مبلی ک روش پارچه سفید گزاشته

بودن.. نهالو خوابوندم روشو ک کشو قوسی به

خودم دادم.

اصن متوجه حرفای کیان با مامان نبودم

برامم مهم نبود. حتماطبق معمول مامان داشت

ازش تشکر میکرد..

با صدای کیان سرمو ب سمتش چرخوندم..

زل زده بود تو چشام

_ من دیگه میرم..فردا صبح بیا به عمارت تا

کاراتو برات توضیح بدم..

پر از حس خوب ناشی از دیدن این خونه ی

کوچولو،بهش لبخند زدمو گفتم

_حتما..

و جواب اون

مثه همیشه پوزخندی بود ک لبخندمو رو لبام

خشک کرد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاهم
#50

یک ساعت از رفتن کیان میگذشت

مامانو مجبور کردم کنار نهال یکم استراحت کنه

اتابکم ک تو یکی از اتاقا مشغول چرت زدن بود..

از اشپزخونه شروع کردم به تمیز کردن

پر از گرد و خاک بود..

مثه ذهنم..

روحم

مغزم..

میسابیدم تا حرفای کیان و رفتاراش یادم نیاد..

میخواستم همونجور ک زمین برق میوفته و تمیز میشه

ذهنمم از حرفای کیان پاک شه..

از پوزخند مسخرش..

از نگاه پر از تحقیرش..

بالاخره یه روزی یه جایی تموم میشد.

.ینی باید تموم میشد..

راهی نبود باید با زندگیم کنار میومدم..

تو این راه ، اما و اگر و شاید و کاش ..

جواب نمیداد. فقط باید میجنگیدم..
....
کشو قوسی ب بدنم دادم ک صدای ترق تروق

گردنمو شنیدم..

همه ی خونه رو از نظر گذروندم.. عالی شده

بود.. چشمم به ساعت خورد ک 8 شب و نشون میداد..

اصلا نفهمیدم کی گزشت..

باید یه چیزی برا شام درست میکردم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاو یکم
#51

ولی خوب چون تازه اومدیم اینجا هیچی تو

خونه نداشتیم..

مامان پای تلویزیون نشسته بود.

لباسامو تنم کردمو اروم صداش زدم.

_ مامان

سرشو بلند کردو مهربون لبخند زد

_ جان مامان.. خسته نباشی مادر

_ سلامت باشی.. چیزی نداریم تو خونه

من برم برا امشب یه چیزی بخرم بخوریم تا

فردا برم خرید..

نگاهش نگران شد

_ این وقت شب؟

لبخند زدم.. مامان یادش رفته بود که دیرتر

ازین ساعتم من تو خونه ی مردم کار میکردم..

گونشو بوسیدم

_ زود میام فدات شم.. نهالم گشنشه.

_ باشه مواظب باش مادر..

_ چشم..

اروم درو باز کردمو از خونه زدم بیرون

تا به در اصلی برسم یکم طول کشید.

این باغ همونقد ک تو روز مثه بهشت بود، شبا

مثه جنگل های ممنوعه ی تو قصه ها ترسناک میشد .

قدمامو تند تر کردمو وقتی به در اصلی رسیدم

نفسمو محکم دادم بیرون..

درو باز کردمو سمت اونم فروشگاهیی ک موقع

اومدن دیده بودم حرکت کردم.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاه و دوم
#52

از دور چشمم ک به فروشگاه افتاد قدمامو تندتر

کردم.. پاهام از درد بی حس بود ولی دیگه

اهمیت نداشت .

از تو مانتوی داغونم ته مونده پولمو کشیدم

بیرون و سمت قفسه مواد غذایی رفتم..

چندتا دونه تخم مرغ و یه بسته نون و یه قالب

پنیر ک فردا برای صبحونه چیزی داشته باشیم..

رفتم سمت خانومی ک پشت میزنشسته بود..

باحالت فجیحی ادامس تو دهنشو

میجوید..چشم غره ای بهم رفت و گفت

_امرتون؟

وسایل و گزاشتم رو میز..

_لطفا حساب کنید..

نگاه پر تحقیری بهم انداخت و گفت:

_اینجا نسیه نداریما..

پوف.. با یه نگاه سرد زل زدم تو چشاش

_منم نسیه نخواستم.. گفتم حساب کنید

چشم غره ای بهم رفتو مشغول حساب کردن شد..

بعد پرداخت مبلغ از فروشگاه زدم بیرون

خیابون حسابی خلوت شده بود.

شونه هامو بالاانداختم و سمت خونه حرکت کردم..

درد پام طاقت فرسا شده بود.

هر چند قدم مکث میکردم تا دردش اروم شه..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاه و چهارم
#54

اما ترجیح دادم سکوت کنم..

اون بفهمه ک چی بشه؟

تهش اونم حس ترحمش فوران کنه بیشتر

ازین ک نیست.. حداقل بااین فکراش خوش باشه

بغضمو قورت دادم .

اخممامو کشیدم تو هم و بی توجه بهش دوباره

حرکت کردم ک صداش اومد

_ بیا سوار شو..

هرچی دلش میخواست میگفت بعد انتظار

داشت سوار ماشینش شم

_ نه ممنون.. پیاده راحتت ترم

_ازت نظر نخواستم ک سوار شی یا نه

دستور بود.. پس بی حرف اضافه سوار میشی..

یادت ک نرفته من رئیستم.. تو خدمتکار منی..

فراموش نکن

بازم تو دلم یه چیزی شکست..

برگشتم سمت ماشینش .. با همون چشای شیشه

ایم.. وجودم خیلی وقت بود ک یخ زده بود..

بی حرف سوار ماشین شدم

اونم پاشو گزاشت رو پدالو حرکت کرد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاه و ششم
#56

کلیدو تو در چرخوندم..

خونه ساکت بود فقط صدای تلویزیون میومد..

مامان رو کاناپه خوابش برده بود.

ملحفه ی نازک رو مبل و برداشتم و اروم رو تنش کشیدم

خودم اشتهایی نداشتم ولی برا مامان و نهال

خوب نبود گرسنه بخوابن.

گاز و روشن کردم، وقتی ماهیتابه داغ شد چند

تا تخم مرغ و شکوندم توش..

اماده ک شد سفره کوچیکی رو زمین پهن

کردمو تخم مرغا رو توظرف ریختم و با یکم

نون بردم سرسفره..

اروم رفتم بالاسر مامان.

_مامان..مامان خوشگلم.. پاشو یه چیزی بخور گرسنه نخواب..

چشای قشنگشو که باز کرد به روش لبخند زدم.

_اومدی مادر؟؟ من اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد

دستشو گرفتم ک بلند شه..

_خوب کردی خوابیدی.. بیا سر سفره غذا بخور منم برم نهالو بیارم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت پنجاه و هشت
#58

یه روزی صدای خنده هامون تو کل خونه

میپیچید..

یه روزی غصه تو دلمون جایی نداشت..

اما زندگی همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه..

همیشه همه چی اونجوری ک دلت میخواد پیش

نمیره.. و توراهی نداری جز اینکه با همه ی

اتفاقای جدید و قدیم تلخ و شیرین کنار بیای..

نمیدونم چقد تو فکر بودم ک با تکون دستی

جلوی چشام به خودم اومدم..

نگاهم به چشمای نگران مامان افتاد..

_خوبی مادر؟

به زور لبخند زدم..با صدایی ک انگار از ته چاه

بیرون میومد گفتم:

_خوبم مامان.. فقط یکم خستم.. میشه امشب

نهال پیش شما بخوابه؟

اروم روی سر نهالو بوسید..

_ اره پیش خودم میخوابه تو برو استراحت کن

امروز حسابی خسته شدی..

زیر لب تشکر کردم.. یه پتو و بالشت برداشتم و

به گوشه اتاق پناه بردم..

خیلی خسته بودم و این خستگی خوب بود..

حداقل بهم اجازه نمیداد ب چیزی فکر کنم..

یه پارچه نسبتا ضخیم برداشتمو محکم دور پام

بستم تا گرما باعث شه یکم دردش اروم بگیره..

ساعت 10 شده بود..

گوشی داغونمو برای ساعت 5:30 صبح تنظیم

کردم و اروم چشامو رو هم بستم ..

زمان زیادی نگذشت که تو عالم بیخبری فرو رفتم.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت
#60

با اینکه تازه ماه مهر شده بود ولی هوا سوز

داشت ،

بافت کهنمو محکم تر دورم پیچیدمو قدمامو

تندتر برداشتم.

مطمعن بودم ک هنوز خوابه..

و این برای من خوب بود ک تو لحظه اول باهاش

چشم تو چشم نشم..

وقتی چشمم به در عمارت خورد محکم زدم تو

پیشونیم..

من ک کلید نداشتم..

اه از بس دیشب عصبیم کرده بود یادم رفت

ازش کلید بگیرم..

حالا چجوری برم داخل؟

بی هدف پله های جلوی عمارتو بالا رفتم..

بزرگی این عمارت ادمو میترسوند..

یه جورایی ابهت داشت...

مرموز بود مثه قصر هایی که تو کارتون های

بچگیم میدیدم..

با این فرق که تو اون کارتون ها صاحب قصر

همیشه یه جادوگر بدجنس بود

اما اینبار یه پسر با چشمای جادویی...

انقدری که احساس میکردم میتونه با چشماش

سحر کنه...

دوباره زل زدم به عمارت...

اخه مگه یه نفر ادم چقد جا میخواد برای زندگی؟؟

این پسر واقعا عجیب بود...

بیخیال شونه هامو بالا انداختم و دستمو رو

دستگیره گزاشتم ک یهو در باز شدو محکم

خوردم زمین..

از شانس گندم رو پام افتاده بودم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و یک

#61

همونجور ک پامو ماساژ میدادم زیر لب غر زدم:

_اخه پسره ی بیشور،از قبل به ادم خبر بده که

میخوای چه غلطی بکنی،

دوبار دیگه اینجوری بخورم زمین ک باید کامل

راه رفتنو ببوسمو بزارم کنار..

تا منو نکشه دست از سرم برنمیداره..

خوب میمردی دیشب جای اونهمه نطق یه جمله

میگفتی که این در کوفتی بازه؟؟

ای خدا منو بکش از دست اینا راحت کن...



چند دقیقه صبر کردم...

دردم که اروم شد از جام پاشدمو سمت

اشپزخونه رفتم.

به لطف نظافتی ک قبلا اینجا انجام دادم تقریبا

تموم جاهای عمارتو بلد بودم..

ساعت 6:20 بود..

الان زود بود که چایی سازو روشن کنم..

رفتم سراغ یخچال..

وقتی در یخچال و باز کردم فکم به زمین
چسبید..

ازشیر مرغ تاجون ادمیزادتو یخچال پیدامیشد.

ینی هر روز همه این غذاهارو میخوره؟؟

اصن کی وقت میکنه بره خرید؟

اینهمه غذا و خوراکی یه جا ندیده بودم...

حتی وقتی خونه بقیه میرفتم کارمیکردم هم

اینقد شلوغش نمیکردن...

خوب الان من چی باید براش بزارم؟؟

انقد گزینه های پیش رو زیاد بود که نمیدونستم

چی رو میز بچینم...

من چه میدونم ک اقا چی میلشون میکشه ک بخورن؟؟

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و سوم
#63

وقتی دید متوجهش شدم پرسید

_صبحونه آمادس؟

سرمو انداختم پایین و با دستمال تو دستام ور رفتم

_بله آمادس..

_خوبه... منم الان میام..

بعدم رفت سمت سرویس طبقه ی بالا

وقتی رفت سرمو سمت ساعت چرخوندم،،،

7:40 دقیقه بود.. اصلا متوجه گذر زمان نشدم..

تند رفتم تواشپزخونه چایی سازو روشن کردم

تو یه فنجون براش چای ریختم و سریع

شیرشو گرم کردم وقتی داشتم شیرشو تو

فنجون میریختم سر و کلش پیدا شد

اروم نشست پشت میز

فنجون چایی و شیر شو گزاشتم جلوش و بعد

شکر و هم دم دستش گزاشتم..

بی حرف مشغول خوردن شدن..خیلی اروم گفتم :

_ببخشید من نمیدونستم شما چی دوست دارید

همینطوری سلیقه ای یه صبحونه چیدم.. از

امروز ک کارارو بهم میگید بهتر عمل میکنم

زیر چشمی نگاش کردم ببینم عکس العملش چیه

ک دیدم مثه گاو فقط داره میخوره و اصن

توجه نمیکنه من چی میگم..

حرصم گرفت

کوفت بخوری.. پر حرص اومدم از در

اشپزخونه بزنم بیرون ک صداشو شنیدم

_ من اجازه دادم بری؟

سرجام وایسادم..هوف.. دوباره شروع شد..

توجلد خونسردم فرو رفتم و برگشتم سمتش..

_خواستم برم ب بقیه کارا برسم

همونجور ک فنجون چایی و ب لباش نزدیک

میکرد گفت:

_قانون اول..

مکث کرد.. انگار عادت داشت با طعمه هاش بازی کنه..

1401/10/13 18:05