The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت نود
#90

برای نهال غذا ریختمو اروم میزاشتم دهنش..

دستاشو باز کرد

_ما.ما.

نگاش کردم..

_جان مامان

دستاشو به حالت بغل نشونم داد

لبخند زدم..بغلش کردمو اروم بهش گفتم

_ دلت برا مامان تنگ شده؟

سرشو تو سینم فرو کرد

بوسیدمش

_ ای جانم.. عزیز دل من.. منم دلم تنگ شده

بود.. امشب مامان میخواد پیش دخترش

بخوابه... دخترم دوس داره؟

با خوشحالی دستاشو کوبوند بهم..

خندید.. صدای خنده هاش دنیام بود..

_پس غذا بخور که بریم لالا..

تند تند غذاشو خورد..

دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد...

انگار میترسید ازم جداش کنن..

به مامان شب بخیر گفتم و همونجور رفتم سمت اتاق ..

تو جامون خوابوندمش..

_ماما.. لای لای

_ لالایی بخونم؟

خندید..

محکم لپشو بوسیدم

_چشممممم..هرچی گل نازم بگه..

بعد کشیدمش بغلمو شروع کردم به خوندن

همون لالایی همیشگی..

لالا لالا گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون

توی فنجون تو لیلی
تو خط فال من مجنون

لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره تو چشماش

پر از نقاشیه خوابت
تو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچکس تو این دنیا
#سر_قولش_نمیمونه

همونجور که میخوندم موهاشو ناز میکردم..

خوشش میومد..

1401/10/13 20:31

قسمت نود و یکم
#91

لالا لالا شبه دیره
بببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم
چرا خوابت نمیگیره؟؟

چشاش خمار شده بود ..

#لالالالا_گل_لاله
#نبینم_رویاهات_کاله

طولانی بوسیدمش

#فرشته_مثل_تو_پاکه
#فقط_فرقش_دوتا_باله

لالا لالا گل رعنا
میخواد بارون بیاد اینجا

کی گفته تو ازم دوری ؟؟
ببین نزدیکتم حالا


لالا لالا گل پسته
#نشی_ازاین_روزا_خسته

چقد خوابی که میشینه
تو چشمای تو خوشبخته

لالا لالا گل مریم
نشینه تو چشات شبنم

یه عمره من فقط هرشب
واسه تو آرزو کردم..

نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش برده...

صدام پایین اومد... با بغض ادامه دادم..

لالا لالا گل پونه
کلاغ آخر رسید خونه..

یهو بغضم شکست.. هق هقام نزاشت ادامه بدم

هق زدم.. هق زدم برای دردام.. هق زدم برای

تهمتایی که ناروا بهم زدن..

هق زدم واسه تنهاییام..

اینا همش تقصیر توعه..

بی معرفت تقصیر توعه..

تنهام گزاشتی تقصیر توعه..

صدام لرزید اما ادامه دادم:

یکی پیدا میشه یه شب
سر هر قولی میمونه

#لالالالا_گل_زردم
#چراغارم_خاموش_کردم

#بخواب_که_مثل_پروانه
#خودم_دور_تومیگردم

 کم کم صدام تحلیل رفت ..

چشام از گریه سوخت و نفهمیدم کی خوابم برد...

1401/10/13 20:35

قسمت نودو دوم
#92

ساعت 5صبح بود که از خواب بیدار شدم..

کش و قوسی به بدنم دادم..

چشام از دیشب میسوخت..

نهال اروم خوابیده بود..

تمام شب خودشو از بغلم جدا نکرد..

سرشو بوسیدمو پتوشو مرتب کردم.

بی سرو صدا لباسامو پوشیدمو رفتم

دستشویی یه ابی به صورتم زدم..

نگاهم به خودم تو آینه افتاد..

چشام پف کرده بود و زیر چشمامم گود افتاده بود..

میدونستم که ضعیف شدم اما بیخیال شونمو انداختم بالا..

کارم که تموم شد از دستشویی زدم بیرون

سماور و روشن کردمو یه میز صبحونه چیدم

برای مامان اینا..

مثه اینکه دیروز وقتی من مشغول بودم مامان

خانوم بدون اینکه خبر بده رفت برای خونه

خرید کرده..پوفی کشیدم و تند تر کارارو

انجام دادم..

مشغول بودم ک چشمم به قوطی قرصا افتاد..

نگاهم رنگ غم گرفت..

اخرای قرصاشون بود و من نمیدونستم باید

چیکار کنم.. تمام وجودم غصه شد..

خوب میدونستم نه نهال و نه مامان

هیچکدومشون حالشون خوب نیست..

باید با کیان حرف میزدم.. من باید یه در امدی

داشته باشم وگرنه چجوری زندگی کنم اخه؟

اتابکم که فقط حرف از کار کردن زد موقع عمل

کردن که شد از زیرش در رفت..

میز صبحونه که تموم شد با یه فکر خراب اروم

از در زدم بیرون..

ساعت نزدیک 6 بود.. قدمامو بلندتر برداشتم تا

زودتر برسم..

سرمای هوارو دوست نداشتم..

اه اه.. انقدم این راه طولانیه که ادم باید تاکسی

بگیره تا برسه..

چشمم ک به عمارت خورد انگار که بهشتو پیدا کردم..

1401/10/13 20:38

قسمت نود و سوم
#93

دستام از سرما کرخت شده بود و درد زخممو

حس نمیکردم..

دستم که به دستگیره رسید تندی پریدم تو...

گرمای مطبوعی که از شومینه بلند شده بود

حس خوبی بهم داد..

وقتی یکم بدنم گرم شد رفتم تو اشپزخونه..

سماورو روشن کردم اومدم تو هال..

چشمم که به خونه افتاد آهم بلند شد.

اوف خدااا.. اخرش خودمو از دست این بشر

تنبل میکشم..

همونجور میرفتم سمت مبل غر میزدم.

_ پسره تنبل، هپلی، بی نظم..

دونه دونه لباسارو برمیداشتم

_ اخه ادم انقد بی نظم میشه؟

خوب بیشعور دیده دیروز ردیف کردماا

میمیری حداقل یه جارو بهم بریزی ؟

اه...

از حرص میخواستم منفجر بشم اما نهایت کاری

ک میتونستم بکنم فحش دادن بهش بود..

جمع و جور که شد رفتم میز صبحونه رو

بچینم..

شیر داغ شده بود و چایی ساز هم آماده بود..

خامه و عسل و پنیر مربا و کره..

حالا هرکدوم و دوست داشت کوفت کنه دیگه بمن چه...

نون که تو یخچال بود گزاشتم تو مایکروفر تا

داغ بشه.. ساعت7:20 بود که صدای خابالوشو

از بالا شنیدم..

بلند صدام زد:

_ نواااال.. نواال..

1401/10/13 20:39

قسمت نودو چهارم

#94

اومدم تو هال.. از همون پایین جواب دادم:

_ بله ..چیزی میخواین؟

_ بیا بالا

تا گفت بیا بالا میخواستم گریه کنم..

اخه من با این پای علیلم چجوری اینهمه پله رو

بالا برم؟

مرده شور اون ریختتو ببره پسره ی زشت که

جز دردسر هیچی نیستی..

پرحرص داد زدم:

_باشه الان میام

با لبای اویزون رفتم سمت پله..

یکم طول کشید تا برسم طبقه ی بالا..

نفس نفس میزدم پام بدجور درد گرفته بود..

تواینجور موقع ها لنگ زدنم بیشتر خودشو

نشون میداد .

در اتاقش باز بود..

نمیدونستم چجوری در بزنم

قبل ازینکه به جلوی در برسم وایسادم..

از همونجا اروم گفتم:

_ اجازه هست؟

با صدای دورگه از خواب گفت:

_بیاتو دیگه ..

هنوز پامو کامل داخل نزاشته بودم که با چیزی

که که دیدم جلوی در خشکم زد..

مات موندم..

اما سریع به خودم اومدمو سرمو انداختم
پایین..

همون دختری که دیروز اومده بود لخت بایه

ملحفه سفید دورش بغل کیان خوابیده بود..

کیانم ک...

پسره ی بی حیا خوب وقتی لباس تنت نیس

مرض داری میگی بیام تو..

1401/10/13 20:41

قسمت نودو پنجم
#95

لپام از خجالت سرخ شده بود..

با صداش از فکر پریدم بیرون..

_ با توام..

سعی کردم خونسرد باشم:

_بله.. کارم داشتین؟

درحالی به خاطر جمع بستن حرفم بهم چپ چپ نگاه میکرد پرسید:

_چرا انقد دیر اومدی بالا؟

اروم گفتم:

_پله ها....

_پله ها چی؟

قبل ازینکه چیزی بگم صدای خابالوی دختره

بلند شد سرشو رو سینه کیان تکون دادو

درحالی که به کیان میچسبید و لپای من

مثه افتاب پرست رنگ عوض میکرد با چشای بسته گفت:

_ عشقم خوب بااین پای علیلش تا بخواد از پله

بیاد بالا طول میکشه دیگه..

انگار یه سطل اب یخ ریختن روم..

کیان ساکت شد.. منم سرم بیشتر تو یقم فرو رفت..

اما یهو برخلاف انتظارم به اون دختر گفت:

_تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت

نکن..خوشم نمیاد حرف نامربوط به افراد دور

من بزنی.. حالا اون شخص هر کسی میخواد

باشه.. شیرفهم شد؟


سرم به آنی بالا اومد..چشای اون دختر از حرص

لرزید و چشم من از تعجب حرفش گشاد شد..

الان ینی از من طرف داری کرد؟ ازش بعید بوداا..

نزاشت بیشتر فکرم مشغول شه.. تعجبو تو

نگاهم دید اما بی توجه ب من گفت:

_وان حموم و باز کن میخوام دوش بگیرم

نفسمو دادم بیرون سعی کردم اروم باشم..

_باشه..

وقتی حرکت کردم سمت در حموم زیر ذره بین

نگاهش اب شدم.. مگه بار اول بود که لنگ

زدنمو میدید؟

پس چرا اینجوری نگام میکرد؟خوب بزار یکم

حالم بابت حرفت خوب باشه ...

اما انگار خوب بودن بمن نمیومد..

لبخند تلخی روی لبام نشست و وارد حموم شدم..

شیر اب و که باز کردم زدم بیرون..

زدم تو خط بیخیالی..

_صبحونه امادس.. بااجازتون

سرشو تکون داد ک میتونی بری..

از پله ها رفتم پایین.. تو اشپزخونه..

پاهام مهم نبود که براشون غصه بخورم

قرصای مامان الان مهم ترین چیز بود..

1401/10/13 20:43

قسمت نودوشش
#96

خیلی نگذشت که کیان اومد پایین و اون دختره

که فهمیدم اسمش سونیاست

همنجور که داشت بند لباس خواب زرشکیشو
میبست

اومد تو اشپزخونه..

کیان مشغول خوردن بود..

خواستم برای سونیا چایی بریزم که خودش

استکانشو برداشت رفت سمت چایی ساز..

خم شد و گونه ی کیانو بوسید..

اوف این پسره انگار یه تیکه یخه..

من جای سونیا بودم یکی میزدم تو سرش که

برای من خودشو نگیره..

والا..

بیخیال شونه هامو بالا انداختمو بی توجه به

اون مرغ عاشق و خروس بی احساس مشغول

اماده کردن وسایل ناهار شدم..

حواسم پی کارم بودکه صدای سونیا بلند شد..

همونجور که برای کیان لقمه میگرفت گفت:

_عزیزم امروز مطب میری؟

چاییشو به لباش نزدیک کرد

_اره مریض دارم

اروم دستای کیانو گرفت:

_ میشه منم باهات بیام عزیزم؟

مثه برج زهرمار سرد و یخی گفت:

_نه.. اماده شو ببرمت خونه

لبای سونیا اویزون شد..

انگار بهش برخورده بود..

_نمیخواد خودم میرم..

کیانم که انگار نه انگار...

_هرجور راحتی .. پس زودتر اماده شو ک بری..

انگار با ملاقه کوبونده باشن تو صورتم..

این چرا اینجوریه؟

با یه من عسلم نمیشه خوردش..موندم دختره

چجوری تحملش میکنه..

اخمام رفت تو هم..

خود به خود جلوش گارد گرفتم..

نمیدونم چرا شدیدا دلم میخواست این پسره

خودخواه از خود راضیو خفه کنم..

1401/10/13 20:44

قسمت نودوهفتم

#97

اما بی توجهی به اینجور ادما بهترین راهه برای

ادم کردنشون...

طفلی سونیا بدون اینکه صبحونشو کامل بخوره

با قهر رفت تو اتاق..

درسته که زیاد تحقیرم کرد اما دلمم براش
سوخت

خوب میتونستم احساسشو درک کنم..

اینکه باهمه وجودت به یکی محبت کنی و اون

پست بزنه واقعا آزار دهندس..

هوا رو باشدت به ریه هام کشیدم و چشام

محکم فشار دادم تا اون حجم گنده ی تو گلم از

چشام سرازیر نشه..

اینکه الان من تو این وضعیتم تقصیر توعه..

میفهمی؟ تقصیر توعه...

خیلیم نگذشت که سونیا اماده از اتاق اومد بیرون..

با لبخندی که عمق دردشو میشد حس کنی زل

زدم بهش... و جواب اون مثه این مرد خودخواه

فقط پوزخند بود.. سرمو انداختم پایین...

رو به کیان گفت:

_ من دارم میرم عزیزم.. کاری نداری؟

_ نه..

بازم اومد سمتش و بوسیدش...

اما کیان....

انگار وظیفه ی سونیا بود که اونو ببوسه..

_ خداحافظ گلم..

و جواب کیان تو خدافطی اون فقط تکون سرش بود..

سونیا ک رفت رو ب من گفت:

_ برای نهار نمیام.. شبم دیر میام.. باش تا برگردم..

دلم میخواست کلمو بزنم تو دیوار.

خوب میمیری زودتر بگی؟

سه ساعته دارم وسیله ناهارو میزارم. اه.

چند تا نفس عمیق کشیدم تا خونسردیمو حفظ کنم..

اصلا مهم نیست.. من برای خودمون ناهار درست میکنم..

چند دقیقه بعد از اشپزخونه خارج شد سمت اتاقش رفت..

یهو یاد چیزی افتادم..

1401/10/13 20:46

قسمت نود و هشتم
#98

من که هنوز باهاش راجب کارحرف نزده بودم.

دلشوره داشتم.. رومم نمیشد که راجب

پول باهاش حرف بزنم اما قوطی خالی

قرصای مامان مجبور میکرد..

با دودلی از اشپزخونه خارج شدم..

جلوی راه پله وایسادمو یه نفس عمیق کشیدم..

از همونجا صداش زدم؛

_ کیان..

جوابی نداد... شاید صدامو نشنیده

بلند تر صداش زدم

_ کیااااان.. بالایید؟

بازم صدایی نیومد.. هوف..

با غیض به پله ها نگاه کردم..

انگار باید بازم برم بالا..

کلافه نفسمو بیرون دادم..

تک به تک پله هارو بالا رفتم..

دیگه اخر که رسیدم به نفس نفس افتادم..

در اتاقش بسته بود.. اروم در زدم..

جوابی نیومد..

دوباره محکم تر در زدم که با تقی باز

شد..صدای ارومش اومد:

_ بیا تو

از گوشه در خودمو کشوندم تو..

رو تخت دراز کشیده بود.. لجم گرفت..

خوب چرا جواب نمیداد؟

_ کیان صداتون زدم نشنیدین؟

به یه پهلو چرخید و دستشو تکیه گاه

سرش کرد و زل زد بهم

_چرا شنیدم..

یکم عصبی شدم.. اما سعی کردم

ارامشمو حفظ کنم

_خوب پس چرا جواب ندادین؟

با یه حالت عجیب و شیطونی که برای بار اول

بود تو چشاش میدیدم گفت:

_اومممممم... خب

برای اینکه بیای تو اتاقم..

1401/10/13 20:48

قسمت نودونهم
#99

چشام از حدقه زد بیرون..

یکم ترسیدم..

این چرا امروز عجیب شده بود؟

اون از طرفداریش ازم جلوی سونیا،

اینم از حرف الانش..

خدا بخیر بگذرونه..

اب دهنمو با استرس قورت دادمو گفتم:

_اومدم باهاتون حرف بزنم..

همونجور ک باچشاش کل بدنمو انالیز

میکرد گفت:

_خوب میشنوم ...

زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم..

میخواستم حرف بزنم اما نگاهاش

زبونمو بند میاورد..

یه برق عجیبی تو چشماش بود که بهم استرس میداد

دستمو به پیشونیم کشیدمو با صدایی

که لرزشش مشخص بود شروع کردم به حرف زدن:

_خوب.. خوب راستش.. من کل..روزو اینجام..

کارای اینجارو زود ب زود تموم میکنم...

خوب اینجا هم ک هر روز نیاز به نظافت نداره..

من فکر کردم... خوب راستش..

نمیدونستم چجوری بگم

واقعا هول شده بودم.. انگار من من

کردنام کلافش کرده بود..

_ حرفتو میزنی یا نه؟ چرا انقد من من میکنی؟

چشامو بستمو دل و زدم ب دریا

_کیان میخوام جای دیگم کار کنم..

یهو همه جا ساکت شد.. تعجب کردم..

اروم چشامو باز کردم تا ببینم چرا

ساکته که با اخم وحشتناکش روبه رو شدم..

اخماش واقعا ادمو میترسوند...

کف دستم عرق کرده بود..

دست و پامو گم کردم..

سرمو انداختم پایین...

با سوالی که پرسید سرمو بالا اوردم با

نگرانی زل زدم به چشاش

_ اونوقت کی گفته میتونی ؟؟

1401/10/13 20:50

قسمت صد
#100

استرسم بیشتر شد..جو خوبی نبود اما ادامه دادم:

_ من اینجا بخاطر دیه اتابک دارم کار میکنم ..

اما برای گذروندن زندگیم نیاز به پول دارم...

باید بتونم نیاز خانوادمو برطرف کنم...

هوف...

از استرس گرمم شده بود اما با تمام سعیم ادامه دادم:

_ مادرم مریضه.. باید قرصاشو به موقع بخوره

وگرنه حالش بد میشه.. دخترم هم همینطور..

الانم اخرای داروهاشونه.. باید هرطور شده

داروهاشونو تهیه کنم..

میتونین درک کنید که چی میگم؟

اخماش بیشتر تو هم رفته بود...

با چشاش داشت قورتم میداد .

هیچی نمیگفت..

ناامید زل زدم بهش.. اگه اجازه نمیداد واقعا

درمونده میشدم.. از نگرانی و استرس تنم

خیس عرق شده بود...

از تخت اومد پایین و رفت پشت پنجره

وایساد.. یه دستش تو جیبش بود و به بیرون زل زده بود..

چرا عادت داشت با من بازی کنه؟

مطمعن بودم میدونست حال خوبی ندارم اما

بازم انگار از بازی دادنم لذت میبرد..

سکوتش به ناامیدیم دامن میزد

وقتی دیگه کاملا ناامید شدم راهمو سمت در

اتاقش کج کردم..

هنوز دستم به دستگیره اتاق نرسیده بود که

صداش بلند شد

_ لازم نیست جای دیگه کار کنی...

تو این خونه داری کار میکنی پس حقوقتم با

منه.. دیگه نشنوم ک حرف از کار دیگه بزنی..

برق خوشی از چشام زد بیرون..

باورم نمیشد .. اگه اخم تو صورتش نبود مطمعن

بودم که سرش به جایی خورده که انقد مهربون شده

میخواستم بپرم بوسش کنم.. باورم نمیشد انقد

راحت بخواد مشکلو حل کنه..

فکر میکردم بازم تحقیرم میکنه اما...

با ذوقی ک تو حرکاتم معلوم بود گفتم:

_ ممنونم.. واقعا ممنونم...

1401/10/13 20:53

قسمت صدویکم
#101

همونجور سرد و یخی سرشو تکون دادو گفت:

_میتونی بری..

ترسیدم پشیمون بشه برای همین زود از اتاقش

زدم بیرون.. زیر لب فقط خدارو شکر میکردم..

دیگه هیچی برام مهم نبود..

نه لنگ زدنم..

نه حرفای اتابک...

نه رفتارای پر تحقیر کیان..

هیچی نمیتونست خوشی این لحظمو خراب کنه...

اروم از پله ها رفتم پایین..

انگار انرژیم دو برابر شده بود..

تند تند داشتم ناهار درست میگردم..

حتی دیگه زخم دستمم مهم نبود..

مهم نهالم بود..

مهم مادرم بود..

همونجور مشغول بودم که صدای بسته شدن در اومد..

تندی رفتم سمت پنجره..

کیان با ماشین از حیاط خارج شد..

اخیش..

تا شب واسه خودمم..

بعد رفتم تو اشپزخونه تا بقیه کارارو انجام بدم..
......
غدا که اماده شد برای مامان اینا ریختمش تو

ظرف و از در عمارت زدم بیرون..

چقد باغچه و گلای قشنگی داشت..

تاحالا بهشون دقت نکرده بودم.

با تمام وجودم عطر گلارو به ریحه هام کشیدم

فوق العاده بود..

انگار یه قطعه بهشت تو زمین خدا جا گرفته..

با لبخند از تو باغ رد شدمو رسیدم خونه..

کلیدو تو در چرخوندمو وارد شدم..

صدای مامان و نهال از تو اشپزخونه میومد..

وارد اشپزخونه ک شدم دیدم مامان با مهربونی

داره ب نهال شیر میده تا بخوره..

اونم هی خودشو برا مامان لوس میکرد..

لبخند اومد رو لبام..

با لبخند سلام کردم..

_ سلام به روی ماهت مادر.. خوش اومدی

غذارو گزاشتم رومیز و نهالو بوسیدم ک از

فرصت استفاده کرد و از گردنم اویزون شد..

با خنده محکم بغلش کردم...

_ مرسی مامان.. براتون عذا اوردم..

_خسته شدی گلم.. یه چیزی میخوردیم خوب..

1401/10/13 20:55

قسمت صدو دوم
#102

دستای چروک شدشو بوسیدم

_بامنم تعارف میکنی مامانم؟

زحمتی نبود فدات شم.. غذاتونو بخورین..

من باید برگردم..

بعد رو به نهال گفتم.

_ دختر خوبی باشو مامانجونو اذیت نکن.. باشه؟

سرشو ب نشونه باشه تکون داد منم یه ماچ

گنده رو لپاش زدم..

بعد نهالو دادم ب مامانو رفتم سمت عمارت..
................................................

انگار امروز برام قشنگ تر از روزای دیگه بود..

خوشحال بودم.. خودمم اصلا دوست نداشتم

دربه دریه قبلو برای کار کردن داشته باشم..

اینجا حداقل نزدیک مامان بودم.. نزدیک نهالم..

تازه ازادی عمل بیشتریم داشتم..

لبخندم اومد رو لبام..

خوبه امروز راحت بودم..مزاحم نداشتم.

یهوخندم گرفت...

چقد روم زیاد شده بوداا..

خونه ی کیان بود بعد من به اون میگفتم
مزاحم..

رفتم تو...دستمو زدم به کمرمو کل عمارتو از

نظر گذروندم..خوب همه جا که مرتب و تمیزه..

شامم که خونه نمیاد..

پس من الان دقیقا باید چیکار کنم؟؟

دلم یه خواب جانانه میخواست ولی دیگه عمرا

تو این عمارت بخوابم همون دفه ی قبل برای

هفتاد پشتم بس بود..

هرچند که گفته بود تا شب نمیاد ولی من که

شانس نداشتم.. رفتم تو اشپزخونه..

دلم یکم شیطنت دخترانه میخواست..

مگه چی میشد؟

دلم میخواست بعد چند سال فقط یه روز واسه

خودم باشم ..یه روز واسه خودم لذت ببرم..

یه مهمونیه یه نفره..بدون مزاحم..قطعابدنمیشد.

تو یخچالش که همه چی بود ..

1401/10/13 20:58

قسمت صدو سوم
#103

در یخچالو باز کردم اولین چیزی نظرمو جلب

کرد بسته رنگارنگ لواشکا بود..

قبلا تو یخچال نبود ک..

پس کی خرید که من ندیدم؟

اصلا مگه پسراهم لواشک میخورن؟

خودشون نه ..ولی دوس دختراشون چرا..

اینم حتما واسه یکی از دوست دختراش یخچالو

پر کرده دیگه

حالا چه فرقی میکنه؟

فعلا که قرار من بخورمشون..

چند تا بسته در اوردمو رفتم سمت کابینت..

دوسه تا بسته چیپس و پفک هم بود برداشتم و

تو ظرف ریختم..

انگار همه چی جور بود ک خوش بگذره بهم..

لیوان اب پرتغالو برشتمو همشونو تو یه سینی

بزرگ گزاشتم ...

رفتم سمت کاناپه ی جلوی تلویزیون..

همین ک تلویزیون و روشن کردم دیدم داره

کارتون میده..

ناخوداگاه لبخند زدم..

چند وقت بود ک کارتون نمیدیدم؟

ینی وقتشو نداشتم..

یه سال؟
دوسال؟

نه از وقتی که نهال پاشو گزاشت تو زندگیم..

ینی 6 سال...

یه بغض گنده اومد تو گلوم..

یه بغض قد تموم عقده های این سالام..

یه بغض قد تموم غمایی که تو اوج بچگی

دنیامو پر کرد...

یه نفس عمیق کشیدم...

نه... امروز دیگه نه..

هیچی نباید امروزمو خراب کنه..

1401/10/13 20:59

قسمت صدو چهارم
#104
برای اینکه حواسمو پرت کنم صدای

تلویزیونو زیاد کردمو با هیجان مشغول دیدن شدم..

نمیدونم ساعت چند بود.

ولی انقد محو تماشای کارتونا شده بودم که

زمان از دستم در رفته بود..

انگار بچه شده بودم..

با قسمتای طنزش صدای خنده هام تو عمارت

میپیچید

بسته بعدی چیپس و خالی کردم تو ظرف و

شروع کردم به خوردن..

عصر یخبندانو میداد..

عاشق کارتونش بودم..

چشمم به تلویزیون بود و همونجور دستمو

گزاشتم تو ظرف چیپس که دستم به یه چیزی

برخورد کرد..

تو همون حالت هی دست میزدم بیینم چیه که

فهمیدم یه دسته..

داشتم با خودم فکر میکردم که

خوب با یه دستم که کنترل تلویزیونو گرفتم...

یه دستمم ک تو ظرف چیپسه..

پس این دست کیه؟؟؟؟؟؟

قبل از اینکه قشنگ بفهمم چخبر شده زمزمه ی

اروم یه نفرو زیر گوشم شنیدم:

_خوش میگذره ؟؟

کارم به جواب دادن نکشید..

ناخوداگاه چشامو بستمو از ته دل جیغ زدم..

انقد ترسیده بودم که چشامو باز نمیکردم

ببینم طرف کیه فقط جیغام گوش فلکو کر

میکرد.. حتی ترسم نمیزاست فکر کنم که

صداش چقد اشناس..

یهو بایه دستش محکم کمرمو گرفت و همون

لحظه اون یکی دستشو گزاشت جلوی دهنم..

قلبم مثه گنجشک میزد..

نفس نفس میزدم...

احساس میکردم الان از ترس پس میوفتم..

دوباره صداش کنار گوشم اومد..

وری اروم لب میزد که انگار میخواست گوشامو نوازش کنه..

_هیسسسسسس.. نترس... منم...

الان میخوام دستمو بردارم... اروم باش و جیغ نزن خوب؟

1401/10/13 21:01

قسمت صدو پنجم
#105

اینکه...

اینکه کیانه...

با شنیدن صداش یهو اروم گرفتم...

سرمو به نیمرخم چرخوندم زل زدم تو چشاش..

بعد چشامو به معنی باشه اروم بستم...

دستشو ک برداشت بی حال نشستم رو مبل و

دستمو گزاشتم رو قبلم..

واقعا داشتم سکته میکردم..

تپش قلبم خیلی شدید بود.

منتظربودم یکم اروم شم که یه لیوان اب جلوم اومد..

سرمو اوردم بالا..نگاش کردم..

به لیوان اشاره زد که یعنی بگیرش..

با دستای لرزون لیوانو گرفتمو یه قلب خوردم ازش..

پسره ی بیشعور تا منو نکشه راضی نمیشه..

کنارم رو کاناپه نشست و بیخیال با کانالای

تلوزیون ور رفت..

حرصم گرفت.. انگار نه انگار ک داشت منو

میفرستاد اون دنیا

با حرص گفتم:

_این چه طرز اومدنه ؟

توجهی نکرد.. بیخیالیش خیلی رو اعصابم بود.

برای اولین بار صدامو بلندتر کردم:

_ بااااا شمااااام..

چرخید سمتم.. سرشو کج کرد و زل زد تو چشام..

اروم پلک زد.. محو سیاهی چشماش شدم..

انگار تو چشاش مهره مار داشت..

اومد نزدیک تر..

طوری که اگه یکم دیگه بهم نزدیک میشد

کامل تو بغلش بودم..

شوکه از کاراش زل زدم بهش.

قدرت انجام کاریو نداشتم.

این امشب چش شده بود؟؟؟

1401/10/13 21:02

قسمت صدو ششم
#106

همونجور که درگیر چشماش بودم یهو صدای

آرومش خلسمو بهم زد:

_ صداتو برای من بلند نکن..

یه تکون محکم خوردمو از فکر اومدم بیرون..

این دیگه چه حالی بود؟؟

انگار جادو شده بودم..

اصلا نفهمیدم چیشده بود.

سعی کردم به خودم مسلط شم..

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

_سوال عجیبی نپرسیدم..

میگم این چه طرز اومدن داخل خونس..

نزدیک بود پس بیوفتم..

پوزخندی زدو با تمسخرگفت:

_ چشممممممم سرکار علیه...

حتما دفعه بعد قبل از اومدن به خونه خودم از

شما اجازه میگیرم.. این دفعه رو به

بزرگواریتون ببخشید..

یهو لحنش جدی شد..

_تا اینجاشم که بخاطر مهمونی گرفتنت چیزی

بهت نگفتم باید کلاتو بندازی هوا بعد زبونتم

برام درازه؟

نمیدونم اینهمه شجاعتو از کجا اوردم..

انگشتمو گرفتم سمتش و با پرویی گفتم:

_ وقتی یه دختر تو خونس ادب حکم میکنه

در بزنین.اینارم من باید بهتون یاد بدم؟؟

با سرعتی ک تصورشو نمیکردم انگشتمو که

سمتش گرفته بودم گرفتو مچ دستمو پیچوند..

درد تموم وجودمو گرفت انگار هرچی حرص

داشت رو مچ من بدبخت خالی میکرد..

1401/10/13 21:04

قسمت صدوهفت
#107

از پشت دندونای کلید شدش گفت:

_بهت رو دادم پرو شدی؟

تو میخوای به من یاد بدی که چیکار کنم ،

و چیکار نکنم؟ توووو؟ تو چیکاره ای؟

تو خونه خودمم باید به تو جواب پس بدم؟؟

نکنه دوبار بهت خندیدم فکر و خیال بافتی

واسه خودت؟

تو اصلا با اجازه کی اینجا بساط خوش گذرونی

راه انداختی؟

کی بهت اجازه داد؟؟؟

و بعد دستمو محکم تر پیچوند که از درد اخی گفتم..

صداش بلند شد... از دادی که زد تنم لرزید..

_ارررره.. تو راست میگی...

توخونه ای ک دختر توشه باید در بزنی

اما تو خونه ای که دخترررررر توشه...

من اینجا دختری نمیبینم..

کدوم دختر؟

که اگه دختر بودی پس اون توله ای ک

پس انداختی از کجا اومده؟؟

تو فقط یه خدمتکاری که باید پولتو بگیری

و کارتو بکنی..

حرف اضافم بزنی خودم زبونتو میبرم..

باخودت چی فکر کردی که برای من

تکلیف تعیین میکنی؟

یکم بهت رو دادم فکر کردی خبریه؟

داغ میزارم رو زبونت..

از دخترایی مثه تو که امار بی ابروییشون

تو کل شهر پخشه و ادعای پاکیشون سقفو

سوراخ میکنه متنفرم..

فهمیدی؟؟ متنفررررر..

یک آن احساس کردم قلبم نزد..

واقعا انگار قلبم نزد..

تپشش قطع شده بود..

دردم یادم رفت...

تاحالا انقد واضح بهم انگ هرزگی نزده بودن..

شوکه فقط نگاش کردم..

درست روبه روی هم بودیم..

اون از عصبانیت نفساش تند شده بود..

من اما نفسم در نمیومد..

1401/10/13 21:06

قسمت صدوهشتم
#108

یهو هوای خونه سرد شد..

بدجور سرد شد..

شایدم من احساس سرما میکردم..

مچ دستمو ول کرد...

ولی نگاهش همچنان رو من بود..

مات زل زدم به دیوار روبه رو..

نمیدونم چی تو من دید که کلافه دستشو

کشید تو موهاش. نفسشو پرصدا داد بیرون..

اون آروم تر شده بود اما دردی تو قلبم بود

که اروم نمیگرفت..

یک لحظه... فقط برای یک لحظه تو چشماش

پشیمونی و دیدم اما دیگه فایده ای نداشت.

دستشو به سمتم اورد لب باز کرد حرفی

بزنه که یهو با صدای جیغی که از بیرون

عمارت اومد حرفشو خورد..

دستش تو هوا خشک شد..

صدای جیغ چقد اشنا میزد...

کیان متعجب از جاش بلند شد و سمت

در حرکت کرد..

مغزم ارور داده بود اما با صدای جیغ بعد ی

تازه شروع به فعالیت کرد.

اروم لب زدم :

_نهال....

و قبل ازینکه دست کیان به دست گیره در برسه

این من بودم که زودتر از عمارت خارج شدم..

جیغ نهال بود.مطمعن بودم...

نمیتونست حرف بزنه اما هروقت

اذیت میشد جیغ میکشید....

صدای قدماییو از پشت سرم میشنیدم اما برنگشتم..

دوباره عصبای پام تحریک شده بود و دردشو

حس میکردم.. اهمیت ندادم دوییدم...

خوردم زمین اما بازم بلند شدم و سریع تر

دوییدم..نفس نفس میزدم

از دور چشمم خورد به مامان که از

پای اتابک اویزون شده بود و نهال...

1401/10/13 21:08

قسمت صدونهم
#109

نهالم کجا بود؟

چشم میچرخوندم که پاره ی تنمو پیداش کنم..

نزدیک تر شدم اشکای مادرمو دیدم..

التماسش به اتابک که نهالو اذیت نکنه..

زجه هاش قلبمو آتیش میزد..

مادرم حالش خوب نبود و این *** به بدتر

شدن حالش کمک میکرد

دیدمش...

دخترمو دیدم... دختر مریضم تو این سرما با

لباس نازک توخونه گوشه حیاط پرت شده بود..

کمربندشو دور دستاش پیچوند...

نگاهم به دستاش کشیده شد...

صحنه هایی که چندهزار بار دیده بودمش

و اصلا برام جدید نبود

بازم مواد سرحالش کرده بود میخواست

تخلیه انرژی کنه..

کمربندشو چرخوند تو هوا و قبل ازینکه

رو تن مامان بشینه خودمو انداختم جلوش..

ضربش نشست رو کمرم...

سوختمو فقط لبمو گاز گرفتم..

پشتم به اتابک بود...

وقتی برگشتم سمتش تو نگاهش تعجبو دیدم

اما زود همون عصبانیت اومد تو صورتش...

از جام پاشدم.. روبه روش..

احساس میکردم از چشام اتیش میباره..

محکم زدم تخت سینش..

مرد بود اما اعتیاد بد سستش کرده بود.

پرت شد سمت دیوار..

صدای ترق و تروق استخوناش بلند شد..

خوب میدونست که من سر نهال و مادرم انسان

بودن یادم میره.. مثه یه حیوون وحشی میشم

تا بتونم مواظبشون باشم.. اما بازم ادم نمیشد.

صدای لرزونش از درد بلند شد:

_پدرسگ نون دادمت ک پاچه منو بگیری؟

هرزه ی کثافت تو غلط میکنی

دست رو من بلند میکنی.

1401/10/13 21:10

قسمت صدوده
#110

توجهی به چرت و پرت گوییاش نکردم..

گوشم ازین مزخرفاتش پر بود..

صدای مامانوشنیدم که بابغض زیرلب صدام زد..

_نوال مادر...

لبخند زدم بهش و رفتم سمت نهالم..

نمیدونم این همه اروم بودن و تو اون لحظه از

کجا پیدا کرده بودم..

تازه چشمم به کیان افتاد..

اخماش تو هم بود.. هیچی نمیگفت..

نمیدونم چرا حس میکردم اینبار نگاهش فرق داره..

اینبار اخمش بابت تو فکر رفتنش بوو

لبخندم طعم زهر گرفت..

وقتی رسیدم کنار نهال کشیدمش بغلم..

دندوناش از سرما بهم میخورد..

اگه میتونستم خون اتابک و میریختم تو شیشه

و سر میکشیدم... یه ادم چقد میتونست نفرت انگیز باشه؟

گل های باغچه خیس بود و تمام لباسا نهالم

خیس شده بود ..چیزی دم دستم نبود...

بافت کهنه تن خودمو پیچیدم دورش..

اتابک همچنان داشت فحش میداد..

دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود..

برگشتم سمتش...

نگاه پراز نفرتمو بهش هدیه کردم..

از پشت دندونای کلید شدم گفتم:

_ اتابک.. بهت اخطار داده بودم که

یک بار دیگه دستت به نهال یا مادرم بخوره،

زهر به خوردت میدم..

نزدیک تر شدم بهش..

دقیقا کنارش وایسادم..

اروم ولی جوری که همه بشنونن زیرگوشش گفتم:

_ منتظر باش... کار امشبت... بی جواب

نمیمونه... بد جبران میکنم...

شمرده تر گفتم:

_خیلی...بد....

1401/10/13 21:12

قسمت صدو یازدهم
#111

ترسو تو نگاهش دیدم...

پوزخند نشست رو لبام...

میدونست دیوونه بشم هیچی حالیم نیست..

بی توجه بهش نهالو بردم تو اتاق..

حتی دیگه به چشمایه ریز شده کیان که

مشکوک زل زده بود بهم هم توجهی نکردم..

مامان پشتم اومد..بغضشو حس میکردم..

میدونستم اون تقصیری نداره..

برنامه اتابک بود.. هر چند وقت یک بار یه بازی راه مینداخت...

خواست دهنم باز کنه توضیح بده که دستمو

گزاشتم رو لباش... اروم لبخند زدم:

_ هیس مامانم.. چیزی نیست..اروم باش.

تموم شد و بهشم فکر نکن..

با گریه گفت:

_ بخدا.....

کشیدمش بغلم...

_ مامان گفتم که فراموشش کن.. چیزی نشده..

نترس... نهالم الان ارومه...باشه؟

اروم سرشو تکون داد..

_ شام خوردی؟

سرمو به دیوار تکیه دادم...

چشامو بستم:

_ نمیخورم مامان گشنم نیس.جا بندازم بخوابیم.

نزاشت پاشم..

_ تو نمیخواد جا بندازی.. خودم الان میندازم..

خسته بودم مخالفتی نکردم..

چند لحظه بعد صداشو شنیدم..

_ پاشو بخواب نوال..

چشامو باز گردم..

نهالو گزاشتم تو جاش..

هنوزم از سرما میلرزید..

پتو رو تنش دادم خودمم کنارش دراز کشیدم..

محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم..

بغلش که میکردم آروم میشد

بچم از گریه خوابش برده بود..

سرشو بوسیدم و بعد نفهمیدم کی خودم خوابم برد

1401/10/13 21:12

قسمت صدو دوازدهم

#112

نمیدونم ساعت چند بود اما دیگه خوابم نمیومد.

از جام پاشدم رفتم پشت پنجره..

هوا هنوز گرگ و میش بود؛

اما داشت رو به روشنایی میرفت..

فکرم درگیر بود.. ناراحت بودم..

نمیتونستم مثه دفه های قبل بزنم به بیخیالی

حرفای کیان مثه مته رو اعصابم رژه میرفت..

تو دلم یه دنیا حرف نگفته بود اما نمیشد واسه

هیچکس حرف بزنم..

نمیدونستم عاقبتم چی میشه...

قطره سمج گوشه چشممو پاک کردم..

زیر لب به خدا گفتم:

_واسم زیاد نیس؟ تو و انصافت...

خیلی کشیدم بسه دیگه...

بغض داشتم.. برگشتم سمت نهال..

نمیتونستم دوباره ریسک کنمو با اتابک تنهاش

بزارم..از اتاق زدم بیرون.. گوشی درب و داغونم

رومیز بود،برش داشتم،ساعتش 5:15 رو نشون میداد.

مثه روزای قبل اول برای مامان صبحونه چیدم

بعد که کارم تموم شد برگشتم تو اتاق..

هوای بیرون سرد بود پتورو محکم دورنهال

پیچیدم بغلش کردم..

یه تیکه کاغذم چسبوندم به در یخچال

که مامان از نبود نهال نگران نشه..

تقریبا نزدیک 6 بود که از خونه زدم بیرون..

یکی دوروز بود که یکم حال روحیم بهتر شده

بود اما دیروز دوباره یادم اومد که زندگی من

یه روند مزخرفو طی میکنه و چیزی به اسم

شادی توش وجود نداره پس بهتره بهش عادت کنم..
سنگینی نهال اذیتم میکرد..

بزرگ شده بود و من از بزرگ شدنش نگران

بودم.. به صورت قشنگش نگاه کردم که

حرفای دکترش یادم اومد:

1401/10/13 21:14

قسمت صدو سیزده

#113
_ نهال هرچی بزرگتر میشه بدنش

ضعیف تر میشه تا جایی که دیگه

کاری از دست ما برنمیاد..

عمر طبیعی این بیمارا حداکثر40 ساله اما

ممکنه که....

نفسشو با غم داد بیرون:

_مرگ و زندگی دست خداست دخترم

اما علم من بمن چیزیو میگه

که زیاد برای شما خوشایند نیست..

میدونید که نهال بیماری سندروم دان داره..

تاجایی که تونستیم به بدنش کمک کردیم

اما بدنش جوابی به درمان نداد..

ممکنه حتی بایه سرما خوردگی یا یه بیماری

معمولی ساده بدنش تاب نیاره..

متاسفم اما انتظار هرچیزیو داشته باشین..

قطره های اشک پشت سر هم رو گونم

میریخت... بدون نهال و مامانم دق میکردم...

باد محکم تو صورتم سیلی میزد و من

مصرانه جلو میرفتم..

پتورو رو صورت نهال دادم ک سردش نشه..

مادرانه هام جلوی این حقیقت تلخ مقاومت

میکرد.. اما حقیقت چیزی نبود

که بشه ازش فرار کرد..

رسیدم به عمارت...کیان هرچی میخواست بگه...

نمیتونستم نهال تنها بزارم..

میترسیدم اتابک باز یه بلایی

سرش بیاره.. با کمک ارنجم درو باز

کردمو وارد شدم..

رفتم سمت کاناپه و نهال و خوابوندم روش..

چندتا بالشت هم دورو برش گزاشتم

که تو خواب نخوره زمین..

بافتمو جای پتو دادم تنش..

بعد رفتم تو اشپزخونه کارامو انجام بدم..

تقریبا نیم ساعت دیگه بیدار میشد..

مایکرویو روشن کردمو میزصبحونه

رو چیدم..پام خیلی درد میکرد

از تو جعبه قرصا یه مسکن برداشتمو

خوردم تا یکم اروم بگیرم..

رفتم سمت جارو.. اول با جارو گردو خاک کف

اشپزخونه رو گرفتم و بعد با یه دستمال

مرطوب افتادم به جون سرامیکای کف...

تو این دنیا نبودم فقط دستام بی اختیار من

حرکت میکرد..نمیدونم چقد گزشته بود که

داشتم کف و دستمال میکشیدم که

یه دست رو دستام نشست...

یهو از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون...

1401/10/13 21:17

قسمت صدو چهاردهم

#114

سرمو بلند کردم.. کیان کنارم زانو زده بود ..

و محکم دستامو گرفت..

تو نگاهش چیز عجیبی بود ...

این روزا خودشم عجیب شده بود..

دلم میخواست گریه کنم اما غرورم نمیزاشت..

بس بود هرچقد جلوش کوچیک شده بودم

بغضمو قورت دادمو با صدای لرزون گفتم..:

_صبحونتون حاضره..

ازدستام گرفتو دستام بلندم کرد..

زل زد تو چشام... تو چشمام کنکاش میکرد..

نمیفهمیدم دنبال چی میگرده..

سرمو انداختم پایین..

با دستش چونمو گرفت و مجبورم

کرد زل بزنم تو چشمام..

_دستمالو بده به من..

تعجب کردم...

_ چی؟

اروم یه بار دیگه تکرار کرد:

_ دستمالو بده بمن.. کف اشپزخونه که

جرم نداره.. چرا انقد میسابیش؟؟؟؟؟

ببین دستات زخم شده..

زل زدم بهش... واقعا نگران من شده بود؟

کسی ک انقد تحقیرم میکنه نگرانی بهش نمیاد..

حتما دلش به حالم سوخته..

یه لبخند تلخ نشست رو لبام..

بی حرف دستمالو دادم بهش:

_ میتونم برم به کارام برسم؟

نشست پشت میز و سرشو به

معنی برو تکون داد..

از اشپزخونه زدم بیرون..

نشستم بالای سر نهال..

زل زدم به صورت غرق خوابش..

چجوری میتونستم ازش دل بکنم؟؟

نهال یه قسمت از گزشته ی من بود..

بااینکه گزشته تلخی داشتم اما عاشق این

قسمت از این گزشته لعنتی بودم.

1401/10/13 21:19