قسمت صدو چهاردهم
#114
دستام تو موهاش حرکت دارم...
حالت چشماش...
لباش..
قالب صورتش...
حتی خنده هاش...
چشامو بستم..
نفسمو با پرصدا دادم بیرون..
با بغض زیر لب گفتم:
_ چرا اصلا شبیه بابات نیستی؟
چرا اصلا شبیه من نیستی؟
گزشته پیچید تو سرم...
دستایی که یهو دور کمرم حلقه شد..
چونه ای که باعشق رو شونم قراره گرفت..
قلبی که بیقرار محکم تو سینم میکوبید..
_ نوالم چطوره؟؟
لپایی که از خجالت سرخ شد..
خنده های ریز...
_ خوبم اقای مهربونم.. کی اومدی؟
خنده هاش... خنده هایی که دنیام بود..
_ خیلی وقت نیس که اومدم..
داری توگوشیت چی نگاه میکنی خوشگل خانوم خانوم؟
با خجالت گوشیمو گرفتم سمتش..
وقتی چشمش به گوشی افتاد خندید..
_ نفس من نی نی دوس داری؟
باز لپایی که قرمز شده بود..
محکم کشیدم تو بغلش..
هنوزم بعد اینهمه مدت گرمای آغوششو حس میکنم
_دلم میخواد یه دختر داشته باشیم شبیه تو
خانومم... میخوام از تو دوتا داشته باشم که
هیچوقت دلتنگت نشم..
یه دختر...
شبیه تو...
گفت شبیه من...
پس چرا نهال شبیه من نیس؟
چراا شبیه من نیس؟؟؟
چرا طبیعی نیست؟؟
1401/10/13 21:20