The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت صدو چهاردهم
#114
دستام تو موهاش حرکت دارم...

حالت چشماش...

لباش..

قالب صورتش...

حتی خنده هاش...

چشامو بستم..

نفسمو با پرصدا دادم بیرون..

با بغض زیر لب گفتم:

_ چرا اصلا شبیه بابات نیستی؟

چرا اصلا شبیه من نیستی؟

گزشته پیچید تو سرم...

دستایی که یهو دور کمرم حلقه شد..

چونه ای که باعشق رو شونم قراره گرفت..

قلبی که بیقرار محکم تو سینم میکوبید..

_ نوالم چطوره؟؟

لپایی که از خجالت سرخ شد..

خنده های ریز...

_ خوبم اقای مهربونم.. کی اومدی؟

خنده هاش... خنده هایی که دنیام بود..

_ خیلی وقت نیس که اومدم..

داری توگوشیت چی نگاه میکنی خوشگل خانوم خانوم؟

با خجالت گوشیمو گرفتم سمتش..

وقتی چشمش به گوشی افتاد خندید..

_ نفس من نی نی دوس داری؟

باز لپایی که قرمز شده بود..

محکم کشیدم تو بغلش..

هنوزم بعد اینهمه مدت گرمای آغوششو حس میکنم

_دلم میخواد یه دختر داشته باشیم شبیه تو

خانومم... میخوام از تو دوتا داشته باشم که

هیچوقت دلتنگت نشم..

یه دختر...

شبیه تو...

گفت شبیه من...

پس چرا نهال شبیه من نیس؟

چراا شبیه من نیس؟؟؟

چرا طبیعی نیست؟؟

1401/10/13 21:20

قسمت 116 همون 115 هستش
یعنی 115 ای وجود نداره

1401/10/13 21:25

قسمت صدوشانزده
#116

یهو با تکون خوردن شونه هام از گزشته

پرت شدم بیرون...

من کجا بودم؟؟

چشام تو چشمای سیاهش گره خورد..

چرا حس کردم نگاهش نگرانه؟؟؟

اون که جز تحقیر چیزی بلد نبود..

اروم لب زد:

_خوبی؟؟

سعی کردم اروم باشم.. نهال هنوز پیشم بود..

به زور لبخند زدم..

_خوبم.. ببخشید بی اجازه نهالو اوردم اینجا..

نمیتونستم پیش اون تنهاش بزارم..

زل زد به نهال..

اروم گفت:

_ کار خوبی کردی... ببرش تو اتاق اخری

اتاق مهمانه.. تخت توشه.. راحت میخوابه..

من دارم میرم.. شب برمیگردم

کسی هم زنگ زد جواب نمیدی فهمیدی؟

اروم زیر لب گفتم:

_ بله فهمیدم..

_ خوبه.. گوشیتو بده بهم..

تعجب کردم..با تعجب پرسیدم :

_چرا؟؟

_بده بهت میگم...

باخجالت گوشی داغونمو از جیبم

در اوردم دادم بهش..

با دیدنش یه لحظه مکث کرد که

بیشتر خجالت کشیدم.. اما چیزی نگفت

گوشیو گرفت و چند دقیقه بعد پسش داد..

_ شمارمو سیو کردم برات..

تک زدم شمارت برام افتاد..

کاری داشتی باخودم تماس بگیر..

چیزی که لازم نداریم برا خونه؟

باخجالت گوشیو پس گرفتم..

سرم هنوز پایین بود

_نه همه چی هست..

_باشه.. پس فعلا..

تا دم در عمارت همراهش رفتم

_ خدا به همراتون...

وقتی رفت، برگشتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم...

1401/10/13 21:25

قسمت صدو هفدهم
#117

امروز تولدم نهال بود.. دخترم دقیق

شش سالش میشد...

میخواستم یه جشن کوچیک دونفره براش

بگیرم.. مثه هرسال... بیچاره مامانم

هیچوقت نمیتونست تو این جشن ما

شرکت کنه اتابک اگه میفهمید خون به پا میکرد..

کیان از صبح نبود.. معلومم نبود کی

میاد..نمیدونستم اگه بفهمه میخوام برای تولد

نهالم جشن کوچولو بگیرم چیکار میکنه...

اوندفه که خودم تنها بودم کلی تحقیرم کرد..

با یاد اون روز یکم دودل شدم اما

اشتیاق نهالو نمیتونستم نادیده بگیرم..

خوب من که نمیخوام کاری کنم...

میخوام یه کیک بپزم فقط..

اصن به کیان نمیگم تولد نهاله

میگم برا عصرونه کیک پختم..

لبخندم اومد رو لبام..

به نهالی که منتظر بود حرف بزنم

چشمکی زدمو شیطون گفتم:

_بریم تولد دختر قشنگمو جشن بگیریم

باشههههههه؟

از هیجان جیغی کشیدو به زور خودشو کشیدتو بغلم...

محکم به خودم فشارش دادم..

چشمم به پاهاش افتاد که این روزا بی جون تر از همیشه بود..

از جام پاشدمو گزاشتمش رو اپن..

بدنش سست بود ترسیدم بیوفته..

دورش چندتا بالشت چیدم..

_عشق مامان اینجا بشینه تا وسایل کیک

خوشمزمونو بیارم باهم کیک بپزیم باشه؟

با هیجان سرشو تکون داد و چرخوند بعد یه

صدایی شبیه نینای نینای در اورد که فهمیدم

دلش چی مخواد..خندیدم..

خم شدم جلوش لپشو کشیدمو گفتم:

_میخوای نینای نینای کنی؟ چشممممم

خودممممم برات اهنگ میخونم...

1401/10/13 21:27

قسمت صدو هجده
#118

بعد گوشیمو در اوردم و اهنگی که

نهال دوست داشتو پلی کردم...

شروع کرد به سروصدا کردن...

منم با خنده رفتم لوازم کیک و اماده کنم...

همزمان با شروع اهنگ منم شروع کردم به خوندن...

_چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش میكنم..

قلب شكسته ی تو رو خودم نوازش میكنم....

ظرف و گزاشتم رو میز و بوسیدمش..

_نمیذارم تنگ غروب دلت بگیره از كسی؛

تا وقتی من كنارتم به هر چی میخوای میرسی...

مواد کیک و ریختم تو ظرف...

بعد انگشتمو تو مواد کیک زدمو

کشیدم به صورت و دماغش...

صدای خندش بلند شد..

محکم بغلش کردمو تو هوا چرخوندمش.

_خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت..

كاشكی تو هم بفهمی كه میمیرم از نبودنت...

خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم

جای تو گریه میكنم جای تو غصه میخورم...

یهو اونم انگشت آردیشو زد تو صورتم..

خندیدم...بلند...گزاشتمش رو میز

کمکش کردم که باهم موادو تو قالب بریزیم..

_هر چی كه دوس داری بگو حرفای قلبتو بزن..

دلخوشی هات مال خودت درد دلات برای من..

من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم

كاشكی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم..

کیک و گزاشتم تو فر ..

 _خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت..

كاشكی تو هم بفهمی كه میمیرم از نبودنت...

خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم

پشتم به نهال بود داشتم ظرفارو تمیز میکردم

که وقتی برگشتم سمت نهال با دیدن کیان

که به اپن تکیه داده بود و زل زده بود

بمن زبونم گرفت..

_جای تو گریه میكنم جای تو غص...

1401/10/13 21:29

قسمت صدو نوزده
#119

حس میکردم رنگم پریده...

نمیدونستم چه عکس العملی نشون

میده..از قیافش که چیزی معلوم نبود..

با سکوتش بیشتر استرس میگرفتم..

سرمو انداختم پایین و زیر

لب اروم سلام کردم...

از سردی نگاهش یخ زدم...

سکوتو شکست

_پارتی گرفتی؟

اومدم لب باز کنم که دستشو به نشونه

هیس گزاشت جلوی لباش..

_ مهمون دارم امشب..شام میپزی و

خودتو این بچت باهم ازینجا میرین..

فهمیدی؟؟

نهال محکم چسبید بهم..

هروقت میترسید تپش قلبشو حس

میکردم.. دستامو پیچیدم دورش...

_بله متوجه شدم..

بعد بی حرف رفت بالا..

هوف شانس اوردما...

سریع وسایل شام و اماده کردم..

کیک هم که اماده شد یکم برا نهال بریدم

و دادم بهش بخوره..

همزمان شروع به پختن شام کردم..

حس میکردم حال نهال امروز مثه

روزای قبل نیس.. هرچقدم که

میخندید انگار یه بیحالی عجیب داشت.

1401/10/13 21:30

قسمت صدو بیست
#120

نگرانش شدم اما به خودم میگفتم که چیز

خاصی نیس... هنوز مشغول پختن بودم

که صدای ایفون بلند شد..

از پشت تصویر یه دخترو دیدم که برام

اشنا نبود.. با ترید جواب دادم:

_ بفرمایید؟

با ناز تو صداش گفت:

_مهمون کیانم.. باز کن درو ..

با تعجب درو باز کردم... تا حالا این

دخترو ندیده بودم...

تو فکر بودم که با صدای کیان به خودم اومدم..

_ کی بود؟

ناخوداگاه مشکوک نگاش کردم:

_ نمیدونم یه دختر بود گفت مهمونتونه..

با همون غرور همیشگیش گفت:

_وقتی اومد بگو بیاد اتاقم.. کارت تموم شده؟

_ یکم دیگه تموم میشه..

سرشو تکون داد:

_ زودتر تموم کن برو...

بعد رفت سمت اتاقش..

منم رفتم تا درو باز کنم..

درو که باز کردم چشمم به چشمای یه

دختر گره خورد.. موهای شرابی بینی

که معلوم بود عمل کرده لبای قلوه ای

و چشمای ابی روشن..

دختر قشنگی بود...

_ سلام...

با تحقیر به سرتا پام نگاه کرد...نمیدونم چرا

هر ادمی که به کیان مربوط میشه با تحقیر

بهم نگاه میکنن... بدون اینکه جوابمو بده اومد

تو و شروع کرد به در اوردن لباسش..

منم مثه ادمایی که برق گرفته باشن با چشای

گشاد نگاش میکردم.. یه تاپ تنش بودکه تمام

برجستگی هاب بدنشو نشون میداد..

و یه شلوار کاملا جذب که وقتی من نگاه

میکردم خجالت میکشیدم چه برسه به

پوشیدنش. پوزخندی زد بهمو گفت:

_ کیان تو اتاقشه؟

1401/10/13 21:32

قسمت چهل و پنجم
#45

_ب پا تو چشام غرق نشی خانوم.

ب جای زل زدن ب من و عشوه اومدنای

مسخرت جلوی پاتو نگاه کنی ک یه وقت اون

پاتم مثه این یکی علیل نشه.

بعد تو بهت و ناباوری من نهال و از بغلم گرفتو

و از در زد بیرون .

شوکه بودم..

من عشوه اومدم؟؟

من ...

من مگه چیکار کردم؟؟

اخه چی گفتم ک اینجوری حرف زد؟

ته قلبم سوخت..

چقد حرفاش

تحقیراش ..

توهیناش درد داشت..

چقد بد نیش میزد..

مگه چی از من شنیده بود که انقد ازم نفرت
داشت؟

با بغص سرمو رو به اسمون بلند کردم.

_خدایا ادمات خیلی بدن.. خیلی...

دلم خودتو میخواد..

تو چرا منو نمیخوای خدا؟؟؟

1401/10/13 22:51

سمت چهل و ششم
#46

قطره سمج همیشگی از گوشه چشمم چکید...

چشامو بستم

با سر انگشتم گرفتمش و با لبخندی ک تلخیش

وجودمو سوزوند ب خودم گفتم

_الان اگه بابا بود میگفت نریز این مرواریدارو

فدات شم.. نبینم یکی یه دونم غصه داره ها...

بغضم بیشتر شد اما مثه همیشه زدم ب

بیخیالی.. دوتا ساکمونو برداشتم و از در زدم بیرون..

همه تو ماشین بودن..

نگاهم به کیان افتاد ک کوچیکترین توجهی به

اطرافش نداشت ..

اتابکم مثه همیشه چرت میزد

امروز بد دلمو شکوند..

نمیدونم چجوری قرار بود تاوان بده..

نفسمو محکم دادم بیرون و

قدمامو سمت ماشین برداشتم..

وقتی در ماشین بستم پاشو رو گاز گزاشت و

ازون محله نفرین شده خارج شدیم

1401/10/13 22:51

قسمت صدوبیست و یک

#121
سرمو انداختم پایین..

_بله گفتن بهتون بگم برید اتاقشون..

سرشو تکون داد که همزمان یه رژ قرمز جیغ از

تو کیفش در اوردو سخاوتمندانه کشید به

لباش ؛ و بعد پر ناز و عشوه از پله های عمارت رفت بالا...

منم ترجیح دادم زودتر از اینجا برم...

معلوم نبود اینجا چخبره...

تند کارمو انجام دادمو نهالو گرفتم بغلم و با

ظرف غذا از عمارت زدم بیرون..
...................................................

با نهال تو اتاق بودم... مامان پای

تلویزیون بود و اتابک تو حیاط واسه

خودش میچرخید.. جای تعجب داشت

که از منقلش دل کند و داره تو هوای

ازاد ول میچرخه..

بیخیال شونه هامو انداختم بالا و

رفتم سمت نهال که رو زمین خوابونده بودمش..

چند تا بالشت اوردم و دورش چیدم تا

بتونه بشینه.. زیاد که دراز میکشید

خسته میشد.. عروسکاشو ریختم

جلوش تا بازی کنه..

وقتی مشغول شد رفتم پشت پنجره..

یکم فکرم درگیر شده بود.. درگیر

دخترای رنگارنگی که تقریبا هرشب

پیش کیان بودن.. اینکه من دارم

کجا کار میکنم؟

قطعا این دخترای رنگارنگ برای کار

پیشش نمیومدن..

اینکه کیان چیکار میکنه یا چجور ادمیه

برام مهم نبود اما واسه خودم

احساس خطر میکردم ..

خوب منم یه دختر بودم و اینجور که

بوش میومد کیان یه پسردختر بازه..

یکم ته دلم خالی شده بود.. من بیشتر

روز تواون عمارت تنها بودم ..اگه

اگه اتفاقی میوفتاد من باید چیکار میکردم؟

از فکرشم تنم لرزید.. سرمو محکم

تکون دادم تا از شر فکرای الکی راحت

شم.. موهای بلند خرمایی رنگمو محکم

بالای سرم بستم .. کلافم کرده بودن...

1401/10/13 22:54

قسمت صدوبیست و دو

#122

بلند شدم برم دستشویی تا یه ابی

به دست و صورتم بزنم ..

شیر اب و باز کردمو دستامو پر از اب

کردم با شدت به صورتم زدم..

چند بار پشت سر هم...

سرمو بلند کردم که با خودم تو اینه

چشم تو چشم شدم...

من در حد دخترای دور و بر کیان بودم؟

کلافه پوفی کشیدمو از دستشویی زدم

بیرون..چه فکرای مزخرفی.. چطور باخودم فکر

کردم که کیان بااون همه دخترای جورواجور

به خدمتکارش نظر داره..

پوزخند زدم..

خیالات برت داشته نوال.. مثه ادم به کارت

بچسب وگرنه همینم از دست میدی..

یکم اروم تر شدم... برگشتم سمت نهال..

عزیز دلم خوابش برده بود..

رفتم اروم خوابوندمش.. و پتو رو دادم تنش...

حس میکردم یکم دمای بدنش بالاست..امکان

داشت تب کنه.. پراز استرس از اتاق رفتم

بیرون و تب بر کودکان و اوردم تو اتاق..

با قطره چکان چند قطره اروم تو دهنش

ریختم که تو خواب یکم نق زد..

بوسیدمشو از اتاق رفتم بیرون...

غذا رو گزاشتم تا گرم بشه.. مشغول بودم که

صدای مامانو از پشت سرم شنیدم :

_ نهال خوابید مادر؟

زیر گازو کم کردم..

_ اره مامان تازه خوابش برد..

یکم تب داشت انگار..

صورتش نگران شد

_ ببریمش دکتر؟

لبخند زدم..

_قربونت برم دارو دادم خورد الان خوبه..

نفسو اروم داد بیرون زیر لب گفت:

_خداروشکر..

بعد ادامه داد:

_ مادر همه چی خوبه؟ راضی هستی؟

من دلم نمیخواد یه ذره هم اذیت بشی..

1401/10/13 22:55

قسمت صدو بیست و سه

#123

رو به روش نشستم .. دستای پر از چروکشو

گرفتم تو دستام.. بعد بوسه ام پشت دستش نشست..

_ راضیم مامان.. راضیم.. همه چی خوبه...

شما فقط مواظبه حال خودت باش..

یه قطره اشک ریخت رو گونش..

بازم بغض کرده بود..

_ مامانم چیشده؟ چرا گریه میکنی.؟

با صدای لرزونش گفت:

_ خیلی دلم هوای نیما و باباتو کرده..

دلم لرزید...خیلی وقت بود که نتونستم برم

پیششون.. چشامو بستم..سعی کردم اروم باشم..

_ همین؟ اینکه غصه نداره... فردا میبرمت..

صداش بیشتر لرزید..

_اتابک...

عصبی شدم..

_اتابک چی مامان؟؟

اشکاش تند تند سرازیر شد:

_اون نمیزاره بیام..

پر حرص گفتم:

_سگ کی باشه که نزاره..مامان چرا انقد

بهش بها میدی؟ چرا انقد پروش میکنی؟

از بس بهش رو دادی این شده دیگه

پر استرس گفت:

_ هیس نوال مادر توروخدا .. ممکنه صداتو بشنوه...

باصدایی که سعی داشتم کنترلش

کنم تا بلند نشه گفتم :

_ خوب بشنوه مگه من ازش میترسم..

فقط موندم که شما چرا انقد ازش میترسی؟

دستشو گرفت ب سرش:

_نمیخوام بلایی سرت بیاد میفهمی؟؟

نمیخوام دیگه اذیتت کنه نوال..

اون هنوز سفته های تورو داره..

نمیخوام بااونا ازت سواستفاده کنه..

پنج سال پیش تو سفته دادی.. جای من...

1401/10/13 22:56

قسمت صدو بیست و چهار

#124

برای اینکه اتابک مادرتو جای

پدر فوت شدت نفرسته زندان..

18 سالت بود نمیفهمیدی

داری چیکار میکنی با زندگیت.. من که

میدونستم .. اما کاری ازم برنیومد..

کاش نمیزاشتم صاحب کارت ضامن سفته هات بشه ..

کاش میفهمیدم جلوتو میگرفتم...

نوال من جز تو کسیو ندارم..

نمیخوام دیگه ازارت بده..نمیخوام...


و بعد سرشو گزاشت رو میز و هق زد..

دستاشو محکم فشار دادم که سرشو بلند کرد..

باید ارومش میکردم..

_غصه هیچیو نخور.. هیچ بلایی سر من نمیاد..

قول میدم..

مکث کردم:

_فردا هم یه جوری میبرمت که اتابک نفهمه..

میگم برات نوبت دکتر گرفتم.. خوبه؟

تو چشاش چراغونی شد:

_الهی فدات شم مادر ... خیر ببینی..

همونجور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:

_ خدا نکنه... حالا برو اتابکو صدا کن که شام

بخوریم.. من برم باز بحثمون میشه..

_ باشه مادر..الان میرم..

بعد یا علی گویان از در اشپزخونه رفت بیرون..

منم مشغول چیدن غذا رو میز شدم..

خیلی نگذشت که مامان بااون موجود کثیف

وارد اشپزخونه شد..

اصلا دوست نداشتم باهاش همسفره بشم اما

برای اینکه بتونم فردا مامانو ببرم بیرون لازم

بود چند دقیقه تحملش کنم..

چپ چپ نگاهم کردو پشت میز نشست..

1401/10/13 22:56

قسمت صدو بیست و پنج

#125

اخه ادم انقد پرو؟

انگار ارث باباشو خوردم..

چشامو بستم تا چیزی نگم که امشب لج کنه..

وقتی نشستن پشت میز مشغول غذا خوردن

شدیم.. یکم ک گذشت با چشمم به مامان اشاره

ای زدمو که دوهزاریش افتاد...

خودمو مشغول غذام کردمو مامانو صدا زدم

_ مامان فردا برای قلبت نوبت دکتر گرفتم ..

ساعت 3 اماده باش میام دنبالت که باهم بریم..

_باشه مادر .دستت درد نکنه

اتابک درحالی که داشت غذاشو میخورد گفت

_ نباایدد ااز ممن ااجااززه بگیریین؟

قاشقمو گزاشتم زمین و زل زدم به چشماش:

_خودت که عرضشو نداری.. که اگه داشتی تا

الان میبردیش.. منم که میخوام ببرم غر میزنی؟

اصن بمن چه خودت بگیر ببرش..

خوب میدونستم چه عکس العملی نشون

میده با صدای لرزونش گفت:

_ باششهه چرراا جوشش اورددی حالا؟

همینجوریی یه چییز گفتم...

خودتت ببرش.. من کار دارم..

پوزخند زدم ...

_اره چقدم کار مهمی داری...

تو اگه نباشی کی بشینه پای منقل؟

خیلی کارت مهمه حق داری...

اخماش رفت تو هم.. فشار دستاش

دور قاشق بیشتر شد..

بدون اینکه بزارم حرف بزنه از جام بلند شدم

و همونطور که سمت اتاق میرفتم به مامان گفتم:

_ ظرفا باشه خودم میام میشورم مامان..
شب بخیر..

1401/10/13 22:56

قسمت صدو بیست و شش
#126

کنار نهال دراز کشیدم..

تبش پایین اومده بود..

دستممو گزاشتم رو پیشونیش..

دلم اروم گرفت ...

حرفای مامان منو تو فکر برد..

پرت شدم به گزشته...

اون روزو خوب یادمه..

اتابک صمیمی تری دوست بابا بود

اما بدترین ظلمو در حق ما کرد...

وضع مالیمون خوب بود..

بابا و اتابک دوتا شریک کاری بودن

و کارخونه تولید کیف و کفش داشتن..

بابا خیلی به اتابک اعتماد داشت

اما من از همون بچگی از اتابک

خوشم نمیومد.. حالتا و رفتارای عجیبی

داشت..نگاهاش بد بود...

یه روز بابا با کلی ذوق اومد خونه..

گفت وسایلمونو جمع کنیم..

اخه بهمون قول داده بود که مارو

یه سفر ببره با اتابک هماهنگ کرده بود

که چند روزی جاش وایسه تا ما

یه سفر چند روزه بریم و برگردیم..

همه شاد و خوشحال داشتیم اماده میشدیم..

نیما همش سر به سرم میزاشت

و مامان به جیغ جیغای من میخندید..

وقتی همه چی جمع شد سوار ماشین شدیم به

گفته ی بابا قرار بود بریم سمت رامسر..

دلم برای دریا پر پر میزد کلی هیجان داشتم...

تو جاده بودیم.. جادش خطرناک بود ..

نم نم بارون میومد ..

یهو گوشی بابا زنگ خورد..

نگاه به گوشی کرد و زیر لب اسم اتابکو

اورد..همه ساکت شدیم تا حرف بزنه.

1401/10/13 22:56

قسمت صدوبیست و هفت

#127

بعدش جواب داد:

_سلام اتابک.. خوبی؟ چیزی شده که زنگ زدی..
_....

_ماکه تازه باهاشون قرارداد بستیم

_....

_ینی چی که فسخ کردن؟مگه الکیه؟

کی داره این وسط موش میدوونه اتابک؟
_ .....

نمیدونستم چیشده اما صورت بابا

از عصبانیت بد قرمز شده بود..

یهو صداش بالا رفت.. داد میزد..

_ چطووور مممکنه همشون یهو

باهم پشیمون شده باشن؟

اینجوری که برشکست میشم ...

بدبخت میشم..تو کجا بودی پس؟؟

_ ....

تا باباخواست جواب بده صدای داد

مامان باعث شد که گوشی از دست بابا بیوفته

_ محمددددددددددددددد جلوتووووووو نگااااااه کننننننننن..

اما دیر شده بود... بابا متوجه چرخش جاده دور

کوه نشده بود بخاطر لغزندگی جاده کنترل

ماشین از دستش در میره ماشین با سرعت

پرت میشیم تو دره ی کنار جاده ...

دیگه بعدش چیزی یادم نیومد تا

وقتی که تو بیمارستان چشامو باز کردم..

چند جای بدنم تو باند بود.. تمام تنم درد میکرد

انگار استخونام توهم دیگه شکسته بود..

نفسم بالا نمیومد از درد گریه میکردم..

پای سمت چپم اصلا حس نداشت...

نمیتونستم حرکتش بدم...

اینکه چیشده بود و کجا بودیم نمیدونستم ..

همش 13 سالم بود...

فکم تکون نمیخورد که حرف بزنم...

وقتی پرستار اومد و دید بهوشم

با مهربونی گفت:

_ حالت خوبه عزیزم؟

خدا خیلی بهت رحم کرد.. از مرگ برگشتی ..

1401/10/13 22:56

قسمت صدو بیست و هشت
#128

بیشتر گریم گرفت... خانوادم چیشدن

ب سختی لبامو حرکت دادم..

_ خ..ا..نوا...دم..

انگار متوجه حرفم شد...

همونجور که داشت سرمو تنظیم میکرد گفت:

_ حالشون خوبه عزیزم...

تو الان فقط به فکر خودت باش..

خطر از بیخ گوشت گزشت...

تو سرمت مسکن ریختم دردتو کم می کنه...

سعی کن بخوابی....

و بعد از در اتاقم زد بیرون...

یه هفته به همین شکل گزشت..

نه خبری از بابا بود نه مامان و نه نیما..

از پرستار هم که میپرسیدم میگفت

حالشون خوبه...

دیگه طاقتم تموم شده بود..

وقتی پرستار اومد تا حالمو چک کنه گفتم:

_ بخدا اگه نگی خانوادم کجان

با همین حالم پا میشم میگردم دنبالشون...

مگه نمیگی حالشون خوبه؟

پس چرا نمیان دیدنم؟ کجا هستن؟

نگرانم.. دلم تنگ شده.. مامانم کو،؟

بابام کو؟ داداش نیما کجاس؟ بگوووووو

بگوووووو کجان..

صدای جیغ و گریم بلند شده بود..

پرستار سعی داشت ارومم کنه..

اما مگه اروم میشدم؟

یهو گفت:

_ باشه.. باشه اگه گریه نکنی میگم بیان

پیشت ..قول میدم..

یهو ساکت شدم...همونجور که هق هق میکردم گفتم:

_قول؟

لبخند زد:

_قول... الان میرم مامانتو میارم..

1401/10/13 22:57

قسمت صدو بیست و نه

#129

دل تو دلم نبود.. انقد ذوق داشتم که

یادم رفت بپرسم فقط مامانم؟؟؟؟؟؟

پس بابام و نیما چی؟؟

حدود ده دقیقه بعد در اتاق باز شد

و پرستار مامانو درحالی ک رو

ویلچر نشسته بود اورد تو اتاق..پاشو گچ گرفتن

سر و صورتش کبود شده بود

تا چشمش بمن افتاد گریه رو سر داد:

_نوال مامانت بمیره... خوبی،؟

اره خوبی؟ الهی بمیرم..

چرا انقد تن و بدنت کبوده...

وقتی نزدیک تختم شد به سختی محکم بغلش کردم...

هردو گریه میکردیم..

بوی تنشو نفس میکشیدم..

دلم تنگ شده بود..

وقتی یکم اروم شدیم یاد بابا و نیما افتادم...

از مامان پرسیدم:

_ بابا و نیما کجان مامان؟ چیشده اصن؟

ساکت شد... زل زد تو چشام...

تو چشاش انگار دوتا تیکه یخ بود..

از نگاهش ترسیدم..

دلم لرزید..

اروم لب زدم:

_ ما..ما..ن...

یهو به خودش اومد.. قطره های درشت اشک

از رو صورتش سر خورد اومد پایین...

بیشتر ترسیدم..

_ مامان چیشده...

گریه کرد...جیغ زدم

_ مامان چیشدهههه بابام کجاست؟

مامان نیما کجاست.؟ توروخدا بگووو..

بگو کجان مامان.. بگو که حالشون خوبه...

سرمو گرفت توسینش..با هق هق به سختی گفت:

_رفتن... تنهامون گزاشتن.. تنهامون گزاشتن...

1401/10/13 22:58

قسمت صدو سی
#130

شوکه شدم.. مات زل زدم بهش...

مامان گریه میکرد و من فقط نگاش میکردم..

باورش سخت بود.واقعا باورش سخت بود..

همون موقع بود که فهمیدم مامانم

قلبش دچار مشکل شده..

همون موقع بود که فهمیدم پام قرار لنگ بزنه...

همون موقع بود که فهمیدم دیگه پدر ندارم..

برادر ندارم.. همون موقع بود که فهمیدم

فقط خودمو مامانم موندیم..

نفهمیدیم چطور اتابک کارای کفن و دفن

بابا و نیمارو انجام داد ..

من که تو بیهوشی کامل بودم..

حتی نتونستم برادرو پدرمو برای اخرین بار بیینم...

حدود دوهفته بعد از بیمارستان مرخص شدیم

هم من هم مامان گیج بودیم..

نمیدونستم باید چیکار کنیم..

از در بیمارستان که رفتیم بیرون

چشمم تو چشم اتابک گره خورد..

مامان خیلی سرد برخورد کرد

منم تو نگاهم نفرت موج میزد..

اون موقع ها یکم وضع قیافش

بهتر بود. چون پول داشت و

همیشه موادش به موقع میرسید

اما بعد ازینکه شرکت کامل دستش

افتاد و اون با بی لیاقتیش همه چیو

نابود کرد دیگه یه بیکار اسمون جل بیشتر نبود ...

از مامان خواست که باهاش حرف بزنه..

اما مامان مخالفت کرد..

1401/10/13 22:58

صدو سی و یکم

#131

تا گفت مطلب مهمیه مامان نتونست نه

بگه..وقتی با حرفای اتابک قلب مامانم

گرفت فهمیدم واقعا موضوع مهمیه..

اما نفهمیدم چیشد که مادرم راضی شد

با اتابک ازدواج کنه و این بدبختی قراره

همینجوری ادامه داشته باشه..

راضی نبودم اما مامانم ازدواج کرد باهاش..

سر عقد گریه میکرد..

بعد عقد گریه میکرد...

تموم این سالا گریه کرد...

چند سال بعد همه چیو فهمیدم..

فهمیدم که اتابک از بابام چک داشته...

البته چکی که همه چیش جعلی بوده..

مامانمو باهاش تهدید کرده که

یا طلبشو باید بدیم یا باید باهاش ازدواج کنه..

مامانم مخالفت کرد اما وقتی که اتابک منو

تهدید کرد دیگه نتونست نه بگه..

18 سالم بود که فهمیدم اتابک هنوزم

با چکای بابا، مادرمو اذیت میکنه...

اونموقع هابیخیال درس و مدرسه

تویه کارگاه خیاطی کار میکردم که

رییسش خیلی ادم درست و دست

به خیری بود.. یه فکری به سرم زد ..

وقتی باهاش حرف زدم و گفتم به

سفته احتیاج دارم اما ضامن ندارم

راضی شد که ضامنم بشه ..

بهم گفت اگه بخوام میتونه این پولو بهم بده

تا مشکلم حل بشه ،،

مبلغ سفته برای حاجی پولی نبود

اما حاضر نبودم دستمو جلوش دراز کنم ..

سفته هارو گرفتمو یه روز وقتی تنها بود

رفتم سراغ اتابک.. نعشه بود ..

با صدای لرزونش گفت:

_ چچیی مییخخوواییی؟

دست به سینه به دیوار تکیه دادمو

به حال مزخرفش پوزخند زدم ..

_ روک میرم سر اصل مطلب..

پدرم که به لطف جنابعالی تو اون

تصادف مرد. پس تو هر چکی که

ازش داشته باشی به هیچ دردت نمیخوره ..

1401/10/13 23:08

قسمت صدو سی و دو

#132

صداش بلند شد:

_ بببههه توووو هییییچ ربطی ندارهههه..

تو کارییییی کهههه بههههه توووو مربوووط

نیسسسس دخااااالتتتت نکننن...

بیخیال رفتم سمت در:

_ باشه به من ربطی نداره..

فقط اومده بودم جای چکای بابام خودم سفته

بدم بهت.. خوبیش این بود که من زندم میتونی

پولتو راحت ازم بگیری..

ولی خب تو نمیخوای..

به قول تو بمن مربوط نیست..

قدم بعدیمو ک برداشتم صداش اومد:

_ صبر کن..

پوزخند زدم...

برگشتم سمتش... با قدمای لرزون رفت سمت

کمد داغونش و ی سری برگه از توش در اورد..

بعدش اونارو گرفت سمتم

خواستم از دستش بگیرم ک دستشو پس کشید..

باحالت پلیدی گفت:

_ اول سفته ها...

با نفرت سفته هارو گرفتم سمتش و

اونم چکارو دستم داد..

چشاش برق زد.. با ذوق خندید...

دندونای زرد رنگش حالمو بهم میزد..

رومو ازش گرفتمو از در زدم بیرون..

اول از همه از شر اون چکا راحت شدم..

بعد به مامان گفتم.. کلی گریه کرد.. جیغ زد.

دعوام کرد... اما من راضی بودم..

راضی بودم که مادرمو نجات دادم...
...
دستایی که دورم حلقه شد منو از گزشته کشید

بیرون... پرت شدم تو زمان حالم..نهالم بود..

عادت داشت تو خواب بغلم کنه..

صورتم خیس اشک بود...

نفهمیدم کی گریه کردم..

رو سرشو بوسیدم و چشامو بستم...

........................................................

1401/10/13 23:08

قسمت صدو سی و سه
#133

مثل همیشه امشبم مهمون داشت..

من هرچقد میخواستم از دید مثبت

به این قضیه نگاه کنم و فکرای

بد به سرم نزنه نمیتونستم..

اخه یعنی چی که هرشب یه مدل

دختر میاورد خونه؟

خوب بمن ربطی نداشت اما منو

خانوادم داشتیم اینجا زندگی میکردیم.

خسته از فکرای بیخود نشستم رو صندلی

مشغول خشک کردن ظرفایی شدم که از

مهمونی دیشبش مونده بود

فکرم خیلی درگیر بود اما کاری ازم برنمیومد..

نگاه کردم دیدم رو کاناپه جلوی تلویزیون لم

داده داره به کلیپ خارجی که از ریحانا

پخش میشد نگاه میکرد..

از اون همه فاصله بهش چشم غره ای

رفتم که اصلا متوجه نشد..

پسره ی پرو خجالتم نمیکشه..

چشمم افتاد به نهال که رو مبل کناری دراز

کشیده بود.. باغیض ظرف دستمو

کوبوندم رو میز و رفتم تو حال..

نگاه پر حرصمو دوختم بهش که

باخیالی نگاهم کردو باز سرشو

چرخوند رو اون کلیپی که توش حرکات

منکراتی بود..

نهالو کشیدم تو بغلمو سمت اتاق مهمان حرکت

کردم.روتخت خوابوندمش و انقد موهاشو ناز

کردم و لالایی خوندم تا خوابش برد...

وقتی خوابید از اتاق زدم بیرون..

قرار بود یه سر مامانو ببرم پیش بابا و نیما..

دلم یه جوری بود..

یه جور احساس شرمندگی داشتم.

اگه مامان هم دیشب یادش نمیومد

معلوم نبود که کی وقت میکردم

یه سر بهشون بزنم..

1401/10/13 23:08

صدو سی و چهار

#134

پر از دلتنگی رفتم سمت آشپزخونه...

هنوز وارد نشده بودم که صداشو شنیدم:

_ یه فنجون قهوه بیار

اروم برگشتم سمتش و گفتم:

_باشه.. اماده که شد میارم براتون...

بعد رفتم تو آشپزخونه و قهوه ساز و روشن
کردم ...

تا قهوه اش اماده بشه شعله زیر

گازم کم کردم که ناهارش دم بکشه...

فنجون مخصوصشو از قهوه پرکردمو

یه مقدار از بیسکوییت موردعلاقشو

ریختم تو ظرف، و سینی به دست از

اشپزخونه خارج شدم..

خم شدم جلوش تا فنجونو برداره

که با چشماش اشاره زد سینی و بزارم رو میز..

باید راجب بیرون رفتنم بهش اطلاع میدادم

اصلا حوصله جنگ و دعوا رو نداشتم..

مشغول قهوه که شد اروم صداش زدم:

_ کیان...

سرشو اورد بالا در حالی که پاشو رو پا

مینداخت زل زد تو چشام..

این حالتشو خوب میشناختم..

منظورش این بود که حرفمو بزنم..

_امروز بیرون کار دارم..

بعد ناهار دو سه ساعت میرم و برمیگردم..

با همون آرامش همیشگیش همونجور

که فنجون و به لباش نزدیک میکرد گفت:

_بسلامتی تو ساعت کاریتون کجا تشریف

میبرید اونوقت؟؟

زل زدم تو چشاش و ریلکس و اروم گفتم:

_ قبرستون..

1401/10/13 23:08

قسمت صدو سی و پنج
#135

چشاش از تعجب زد..

قیافش خیلی خنده دار شده بود..

خندم گرفت به زور خودمو کنترل کردم

که صدام بلند نشه..

انگار انتظار نداشت همچین جوابی ازم بشنوه..

چند لحظه بهم زل زد و بعد اخماشو کشید توهم:

_منو مسخره میکنی؟

ازت سوال پرسیدم مثل آدم جواب بده..

مگه من باهات شوخی دارم؟

دست به سینه با خنده ای که سعی

در کنترل کردنش داشتم گفتم:

_ منم جدی گفتم..دارم مامانمو میبرم قبرستون..

سر مزار پدر و برادرم...

دیشب دلتنگیشونو میکرد..

حالت چشاش عوض شد و دوباره به

حالت آروم قبلش برگشت..

_باشه.. کارات ک تموم شد میتونی بری منم باید

برم بیمارستان.. برگشتی شام و بزار و برو..

سرمو به معنی باشه تکون دادمو رفتم سمت اشپزخونه..

ناهار تقریبا اماده شده بود میزو چیدم و

صداش زدم..وقتی پشت میز نشست منم از

فرصت استفاده کردمو با موبایلم یه زنگ به

مامان زدم.. بعد سه تا بوق جواب داد:

_جانم مادر..

عاشق این مادرانه هایی بودم که بعد 23 سال

سن باز سخاوتمندانه برام خرج میکرد.

_خوبی مامان؟

_الحمدلله خوبم.. چیزی شده دخترم؟

زیر چشمی نگاهی به کیان انداختم که

بی توجه به من مشغول غذاخوردن بود..

اروم گفتم:

_آماده باش یه ربع دیگه میام دنبالت..

باشه عزیزم؟

_ باشه مادر

بعد صداشو اورد پایین و گفت:

_یادت نره به اتابک چی گفتی.یه وقت حرفت دوتا نشه..

پرحرص از ترس مامان دندونامو رو هم

سابیدمو گفتم:

_حواسم هست..کی قراره شرش از سر

زندگیمون کم شه خدا میدونه..

اماده باش میام دنبالت.. کاری نداری؟

1401/10/13 23:09

قسمت صدو سی و شش

#136

نفسشو داد بیرون و گفت:

_ نه عزیزم پس میبینمت...

فعلا خدافظ

_خدافظ مامان.

بعد گوشی و قطع کردمو بی حواس گفتم:

_زندگیمو به لجن کشیدی...تقاص این حالامو پس میدی...

سرمو که بلند کردم با کیان چشم تو چشم شدم..

غذاشو خورده بود و پشت میز دست به سینه

مشکوک زل زده بود بهم...

نفسمو پرصدا دادم بیرون...

و بی توجه به نگاه سنگینش رفتم

سمت میز و مشغول جمع کردن ظرفا شدم..

برای مامان یکم غذا تو ظرف ریختم و کنار

گزاشتم.. چون عجله داشتم ظرفارو تو ماشین

چیدمو یه کم سوپ تو بشقاب کشیدم و برای نهال بردم..

وقتی برگشتم تو اشپزخونه کیان هنوز پشت

میز بود.. معلوم بود که تو این دنیا نیس..

نمیدونستم به چی فکر میکنه..

بیخیال شونه هامو انداختم بالا و

ماشین ظرف شویی خاموش کردم..

نهال و بغل کردم و برگشتم سمت کیان

_من دارم میرم...کاری ندارید؟

یهو سرشو اورد بالا..

نمیدونم چرا تو یهو نگاهش رنگ حرص

گرفت.. با تعجب نگاش کردم که گفت:

_چند دقیقه صبر کن..

بعد رفت سمت اتاقشو چند لحظه بعد با یه بسته

تو دستش اومد بیرون..

بسته رو سمتم گرفت و اشار زد:

_بگیرش..

با تعجب بسته رو از دستش گرفتم:

_این چیه؟

بیخیال گفت:

_حقوق این ماهته..یادم رفته بود بهت بدم..

برق خوشحالی چشامو چراغونی کرد..

زیر لب گفتم:

_ممنونم..

1401/10/13 23:09