The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_232

تو آینه یه نگاه به خودم کردم
یه تاپ راحت تنم بود که بند سوتینم کنارش پیدا بود
موهامم که پریشون
ته مونده نیمچه آرایشم از دانشگاه مونده بود رو صورتم
نمیدونستم با این چهره برای یه مرد جذاب هستم یا نه
مهرداد اول اعتماد به نفسمو برده بود بالا
مخصوصا وقتی از من تعریف میکردو می‌گفت با بقیه فرق داری
اما بعدش که گند زد بهم واقعا بهم ریختم و حالا نمیدونم واقعا از دید یه مرد این ظاهر من چطوریه
برای بهرام نوشتم
- باشه اما نامرتبم
جواب نداد و تماس گرفت
رو تختم نشستم تکیه دادم به دیوار اتاقم و جواب دادم
- سلام ...
- سلام عزیزم.
بهرام که گفت عزیزم دلم پیچید
سعی کردم عادی لبخند بزنم و گفتم
- من تازه از دانشگاه اومدم
- خسته نباشی. منم اومدم برای ناهار
به پشت سرش نگاه کردم انگار تو خونه بود
گفتم
- تو خونه ای؟
- آره طبقه بالای داروخونه یه واحد دارم
- اوه من فکر کردم با پدر و مادرت زندگی می‌کنی
بلند خندید و گفت
- نه بابا تو سن من دیگه کسی اینجا با خانواده زندگی نمیکنه
آروم گفتم
- چه خوب
یه تای ابروهاش بالا پرید و گفت

1401/11/21 09:31

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_233

- چه خوب که من با خانواده زندگی نمیکنم؟
خندیدم و گفتم
- نه... چه خوب که اونجا بچه هاشون رو به خانواده زنجیر نمیکنن!
هر دو تای ابروهاش بالا پرید
نشست رو کاناپه
مشخص بود لم داده و گفت
- دیبا من خیلی متاسفم که تو تو خانواده بسته ای بزرگ شدی
بی تفاوت لبخند زدم و گفتم
- منم اما کاریش نمیشه کرد
بهرام نفس عمیقی کشید و گفت
- احمدرضا از خانوادتون برام یه چیزایی گفته. من حس میکنم بخاطر همین به من هم بد بینی!
- به تو؟ منظورت چیه
سری تکون داد و گفت
- نمیدونم چطور بگم‌‌‌... راستش... حس میکنم چون رابطه خوبی با پدرت نداری نسبت به مرد ها جبهه میگیری! شاید فکرم اشتباهه اما خب رک بهت گفتم.
خودت اینطور فکر نمیکنی؟
اول خواستم سریع بگم نه اینطور نیست
اما پشیمون شدم
به پهلو دراز کشیدم رو تخت و گفتم
- نمیدونم... من کلا یادم نمیاد با رضایت با چیزی برخورد کرده باشم از بس مامانم اینجوری بود منم مثل اون شدم هر چیزی بهم بدن برام بخرن یا بهم پیشنهاد بدن به نظرم اون چیزی که واقعا می‌خوام نیست
نگاهمو از صفحه گوشی گرفتم و گفتم
- راستش من یاد نگرفتم چطور بفهمم چیزیو دوست دارم یا نه من فقط یاد گرفتم یه غری بزنم و بعد با اجبار یا اصرار بقیه قبولش کنم
به بهرام نگاه کردم
انتظار داشتم متعجب شده باشه
اما خیلی جدی و دقیق داشت نگاهم میکرد

1401/11/21 09:39

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_234

از اون نگاه هایی که انگار چیزی بیشتر از خودت میدید
ناخداگاه بین پام تیر کشیدو خودمو جمع کردم
بهرام با تائید سر تکون داد و لب زد
- درست میگی ... این اثر خانواده است
یه نفس عمیق کشید و گفت
- خوبه که به خودت آگاهی...
مکث کرد
فقط نگاهش کردم و گفت
- میشه یه سوال شخصی ازت بپرسم؟
به در اتاق نگاه کردم که بسته بود
صدای گوشیو کم کردم و گفتم
- میشه اگه نخواستم جواب ندم؟
سر تکون داد و گفتم
- پس بپرس
مکث کرد
اما نگاهشو دوخت به لنز دوربین و گفت
- فانتزی سک‌سی داری؟
انگار افتادم تو یه دیگ بخار
پوست تنم سوخت و تنم گزگز کرد
نگاهمو از گوشی گرفتم
بلند شدم از رو تخت صاف نشستم
مغزم اما قفل بود
جواب دادن یا ندادنش انگار یه حکم داشت
چشم هامو دست کشیدم و گفتم
- همه آدما دارن
به بهرام نگاه کردم
کنج لبش لبخند نشسته بودو گفت
- خیلی از آدما دارن اما همه ندارن!
هیچی نگفتم
دوباره نگاهمو دزدیدم و بهرام گفت
- خوشحالم که تو هم داری
لبمو گزیدم

1401/11/21 09:40

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_235

به صفحه گوشی نگاه کردم
بهرام یه دستشو گذاشت زیر سرش و کامل دراز کشید
رو کاناپه و گفت
- تو خیلی لبتو گاز میگیری! من همش فکر میکنم باید لذت بخش باشه اینکار که تو هی انجامش میدی
شورتم خیس خیس شده بود
دوتا حرف ساده و من ...
لعنت بهت دیبا
لبمو رها کردم
نفس عمیق کشیدم و گفتم
- میتونی امتحان کنی
منظورم لب خودش بود
اما بهرام گفت
- مسلما ببینمت امتحان میکنم
چشم هام گرد شد هه آرومی گفتم
بهرام خندید و گفت
- چیه خودت پیشنهاد دادی!
لب گزیدم و گفتم
- منظورم لب خودت بود
آروم خندید و گفت
- اما من منظورم لب تو بود
حال عجیبی داشتم
هم از حرف بهرام و حالت رفتارش خوشم اومده بود
هم مضطرب شده بودم
روم نمیشد نگاهش کنم
اما بهرام با پر رویی خندید و گفت
- تو پشت گوشی انقدر خجالت میکشی رو در رو چی بشی
فهمیدم صورتم سرخ شده
آهی کشیدمو گفتم
- لپام خیلی تابلوعه گوشی رو گذاشتم رو پام و لپ هامو تو دستم گرفتم
بهرام بلند تر خندیدو گفت
- وای دیبا خیلی منتظرم تا از نزدیک ببینمت

1401/11/21 09:41

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_236

از حرف بهرام تو دلم بدجور خالی شد و آروم گفتم
- اما تو گفتی همه چی سوری هست!
بهرام لبخند محوی زد و گفت
- آره... بخاطر تو... اما دلیل نمیشه من از فرصت استفاده نکنم!
هنگ نگاهش کردم
مکث کردو گفت
- البته فقط با رضایت تو!
دهنم باز و بسته شد
اما نمیتونستم چیزی بگم
سرم داشت گیج می‌رفت
رو تخت دراز کشیدم و گفتم
- دوباره بهت زنگ میزنم
صبر نکردم حرفی بزنه و قطع کردم
وای دیبا
دیبا
دیبا
اگه بری و بگه نمیزارم جدا شی چی!
از اولشم معلوم بود یه ریگی به کفششه
حالا باید چکار میکردم
بگم نه؟
مامان اینارو چه کنم
از اون بدتر چطور مهرداد بسوزونم!
از همه اینا بدتر با این بدنه تحریک شده خدایی و خانواده بسته چه خاکی به سرم کنم
اشکم راه افتاد
بهرام زنگ زد
رد کردم و به سقف خیره موندم
خدایا... چرا من؟ چرا زندگی؟ چرا بدنم اینجوریه
نکنه من دارم تاوان گناه کسیو میدم
نکنه تاوان رفتار خودمه
خدایا خسته ام
با اشک خوابم برد

1401/11/21 09:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یه زن نمی‌تونه دوستت داشته باشه
بعد دوستت نداشته باشه
بعد دوباره دوستت داشته باشه!
یه زن فقط می‌تونه دوستت داشته باشه
دوستت داشته باشه
دوستت داشته باشه
و بعد دیگه
هیچ‌وقت دوستت نداشته باشه!

1401/11/21 09:43

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_237

تو خواب مهرداد و می‌دیدم که بهم می‌خندید
منم حس خفگی داشتم
یعنی واقعا ترک کردن مهرداد اشتباه بود؟
نه!
اشتباه نبود
من حاضر نیستم هیچوقت دیگه برگردم به اون رابطه
جایی که باهام مثل یه دختر خراب رفتار میشه
با صدای در اتاقم از خواب پریدم
مامان اومد تو و گفت بیا شام
با کرختی بلند شدم
بهرام پیام داده بود
- سلام دیبا. ببخشید رک بهت گفتم اما واقعیت رو گفتم. من سر حرفم هستم این ازدواج سوری و برای اومدن تو به کاناداست اما تو مدتی که اقامت بگیری و کارهاتو اوکی کنی من دوست دارم شانسمو باهات امتحان کنم!
دوباره جمله رو خوندم
دوست دارم شانسمو امتحان کنم
دیبا دیبا دیبا
پس فکر کردی چی!
احمقه بخاطرت پاشه بیاد زن بگیره که فقط بری اونجا آزاد شی؟
اشکم دوباره راه افتاد
پیام بعدی بهرام خوندم
نوشته بود
- اگر بگم بهت دست نمی‌زنم دروغه چون امکان نداره دو سال زیر یه سقف زندگی کنیم و بتونم بهت دست نزنم... اما میگم با رضایت خودت! و سر این حرفمم هستم!
بدنم سست شده بود
دو سال...
دو سال تا اقامت کانادا...
چکار باید بکنم؟
خودمو با بهرام تو خونه فرضی بهرام تصور کردم

1401/11/21 09:45

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_238

مسلما سک‌س با بهرام از این سک‌س پر از درد و تحقیر مهرداد که بهتره؟ نیست؟
واقعا داشتم دیوونه میشدم
نه آرامش داشتم نه تعادل
حرف مهرداد تو سرم رژه میرفت که اگه با کسی که مستر نیست ازدواج کنی تا ابد از رابطه ات راضی نیستی
از طرفی همین حرفای ساده بهرام و جذابیت من براش منو داشت خام میکرد
منی که حس دوست داشته شدن تجربه نکرده بودم...
برای بهرام نوشتم
- مرسی که باهام رک بودی. حس میکنم باید بیشتر فکر کنم
سریع برام نوشت
- چرا حس میکنم ترسیدی؟
رک نوشتم
- ترس نداره؟
زنگ زد
رد تماس کردم
برام نوشت
اجازه بده ببینمت حرف بزنیم
- سر میز شام منتظرمن
- باشه برگشتی بهم مسیج بده
نوشتم باشه
شورتم عوض کردم و رفتم برای شام
سر میز شام بابا راجع به قیمت دلار حرف زد و اینکه چه خوب شد دلار خرید
حالا اگه من نرم هم حتی با فروش دلار ضرر نکردن و سود کردن
یکم از حرفش دلگرم شدم
اما تا گفتم پس اگه من نرم!
هر دو توپیدن بهمو من دوباره ساکت شدم.

1401/11/21 09:46

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_239

تو جمع کردن سفره به مامان کمک نکردم
مامان پشت سرم گفت
- مثل مهمون دیگه میای و میریا
بابا بلند خندید و گفت
- داره تمرین می‌کنه
قلبمو انگار چنگ زدن
واقعا هم اونا بدشون نمی اومد من مثل مهمون باشم
برن پز بدن دخترم ازدواج کرد رفت کانادا
کی به کیه
سالی یه بارم دعوتنامه بده برا ما!
رفتم سر پنجره و به بیرون نگاه کردم
سر کوچه خیلی سخت از اتاق من پیدا بود
زیر نور چراغ برق حس کردم یه نفر رو دیدم که شبیه مهرداده
سریع پنجره رو باز کردم خم شدم بیرونو نگاه کردم
یه نفر کاملا شبیه مهرداد داشت سر کوچمون رژه میرفت و سیگار می‌کشید!
دلم میخواست داد بزنم مهرداد!
ببینم خودشه یا نه!
اما رد شد و رفت
توهم زدم
مطمئنم توهم بود
مهرداد جلو در دانشگاه. جلو کوچه ما اگرم باشه برای من نیومده
وگرنه انقدر منو تحریک نمیکرد و بعدش نیاد تا تحقیرشم
نشستم رو تخت
خودم زنگ زدم به بهرام
چندتا بوق خوردو جواب داد
دور و برش قفسه دارو بود و گفت
- سلام عزیزم. الان سرم شلوغه خودم بهت زنگ میزنم
باشه ای گفتم و قطع کردم
واقعا تو کانادا داروخونه داره؟
انقدر پولدار و لنگ من!
چشه آخه؟

1401/11/21 09:48

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_240

سالمه یا بدتر از من داغون و آسیب دیده است؟
به ده دقیقه نکشید بهرام زنگ زد
جواب دادم. دوباره تو همون خونه خودش بود
فقط اینبار روپوش سفید تنش بود
نشست رو مبل و گفت
- ببخشید عزیزم. اونجا فضا خصوصی برای صحبت نیست
لبخند زدمو گفتم
- خواهش میکنم... ببخشید تایم کارت زنگ زدم
- لبخندی زدو گفت
- چه کاری مهم تر از تو برا من؟
دلم پیچید
رک گفتم
- واقعا؟
ابروهاش رفت بالا و گفت
- یعنی چی واقعا؟
شونه ای تکون دادم و گفتم
- یعنی واقعا من برات انقدر مهمم؟
با تعجب گفت
- آره! اگه نبودی واقعا میگفتم بیا ازدواج کنیم؟
- چرا؟
- چرا چی؟ چرا برام جذابی؟
- هوم؟
خندید و گفت
- دیبا تو از بستنی خوشت میاد؟
- آره چه ربطی داره؟
- چرا بستنی دوست داری؟
- چون شیرینه و خنکه!
- چرا شیرین و خنک دوست داری!
خندیدم و گفتم
- چون حس خوبی بهم میده!
بهرام خندیدو گفت

1401/11/21 09:49

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_241

- منم برا همین ازت خوشم میاد؟
ابرو بالا دادم
- یعنی من شیرین و خنکم؟
بهرام بلند خندید و گفت
- نمیدونم نچشیدمت اما تو هم حس خوبی بهم میدی
گر گرفتم
دلم پیچید
خدایا داشت راست می‌گفت ؟
نگاهمو ازش گرفتم
گونه هامو دست کشیدم
خندیدم و گفت
- خیلی بانمک میشی
نگاهش کردم و گفتم
- خیلی بده از پشت گوشی هم متوجه میشی
بازم خندید
اینبار آروم گفت
- من متوجه خیلی چیزا میشم
سوالی نگاهش کردم
با دست اشاره کرد به لباسم
نگاه کردم و لب گزیدم
سوتینم نخی بودو نوک سینه هام بخاطر حرف بهرام سفت شده بودو زده بود بیرون
زود گوشیو به سمت بالاتر گرفتم و گفتم
- کیفیت گوشیم نباید انقدر خوب باشه
بهرام خندید و گفت
- اونجور که اونا عرض اندام کردن هر کیفیتی بود تابلو بود
گوشیو گذاشتم رو تختو صورتمو گرفتم
بهرام گفت
- الو... دیبا... کجا رفتی؟
جواب دادم
- دیگه باهات حرف نمی‌زنم
خندید و گفت
- الان که داری میزنی
انگشتمو بردم تا قطع کنم که بهرام گفت

1401/11/21 09:50

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_242

- وایسا دیبا... کارت دارم
گوشیو برداشتم
بهرام جدی گفت
- به حرفام فکر کردی؟
سر تکون دادم
- اوهوم
- موافقی؟
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم.
- نمیدونم
بهرام گفت
- پس مخالف هم نیستی
نگاهش کردمو گفتم
- نمیدونم. واقعا نمیدونم. من اصلا نمی‌دونم از زندگیم چی می‌خوام. چه کاری درسته. من خیلی سر در گمم
چشم هاش نگران شدو گفت
- باشه. آروم باش عزیزم. بعد راجع بهش حرف می‌زنیم. حق داری همه چی سریع پیش اومد
نگاهش کردمو گفتم
- آره... نمیشه همه چی انقدر خوب باشه. تو خوب باشی و از من معمولی خوشت بیاد. نمیتونم باور کنم
از این حرفم بهرام سکوت کرد
بالاخره سکوت رو شکست
آروم گفت
- همه چی هیچوقت خیلی خوب نیست. منم اخلاق های خاص خودمو دارم
فقط نگاهش کردم که خودش گفت
- بزار ترکیه همو ببینیم بیشتر آشنا شیم
سر تکون دادم
واقعا حق با بهرام بود
من از این رابطه راه دور و چت بدم میومد
با هم خداحافظی کردیم و افکار من اسیر موند. یعنی چی همه چیز هیچوقت خیلی خوب نیست

1401/11/21 09:51

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_243

یعنی چی منم اخلاق های خاص خودمو دارم
چند روز گذشت
در حد حال و احوال فقط حرف می‌زدیم
بابا بلیط ترکیه و همه کار های پاسپورت انجام داده بود
استرسم هر روز بیشتر میشد
از مهرداد هیچ خبری نبود
اما چشمم دنبالش بود
بهرام از نظر مالی ، موقعیت اجتماعی ، رفتاری همه چی از مهرداد بهتر بود
اما نمیدونم چرا هی با مهرداد مقایسه اش میکردم و دلم بیشتر مهرداد و میخواست
تو سرم هی تکرار میشد مهرداد یه مستر بود و من نیاز به مستر دارم
بالاخره پنج شنبه رسید
بابا و مامان رفتن با عمو دوباره باغ سیب
دانیال رفت با دوستاش کوه
تنها داشتم برا خودم نهار می‌خوردم که زنگ خونمون رو زدن
از تو آیفون نگاه کردم . مهرداد بود با عینک و کلاه کپ و ته ریش پرفسوری
چند لحظه هنگ فقط به صفحه مانیتور نگاه کردم
مهرداد گفت
- بیا انباری
هنگ بودم. دکمه در رو زدم و گوشیو گذاشتم
برم انباری؟ خدایا!
مهرداد واقعا اومده؟
برم؟
چرا؟
نباید برم
اونبار اومد منو ضایع کرد
الان نباید برم

1401/11/21 09:52

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_244

می‌دونم نباید برم. اما تا به خودم بیام تو پله ها بودم
رفتم سریع پائین
تو زیر زمین کسی نبود
باز منو ضایع کرد
بدنم یخ شد که دوباره ضایع شدم
اما مهرداد از پشت دیگ بخار شوفاژ اومد بیرون و گفت
- کلید آوردی؟
هنگ سر تکون دادم. در انباری باز کردم. رفتم داخل مهرداد اومد تو
درو بست و قفل کرد
برنگشتم سمتش
پشت سرم ایستادو گفت
- دلت برام تنگ شده بود؟
برگشتم سمتش
اما جواب ندادم
فقط نگاهش کردم
اومد سمتم
به لب هام نگاه کرد
اما عقب رفتم و گفتم
- باز اومدی تحقیرم کنی؟
ابروهاش بالا پرید و گفت
- من تحقیرت کردم؟
سر تکون دادم آره
پوزخند زد و گفت
- من فقط حقیقتو میگم
جلوتر اومد فکمو تو دستش گرفت
سرشو کشید سمت منو گفت
- تو برده کوچولو چموش منی!
باید دستشو پس میزدم و میگفتم فعلا که تو برده من شدی تا اینجا اومدی
اما مهرداد خم شد
لبمو بوسید و من مسخ شدم
بدنم از منطقم پیروی نمیکرد
رام دست مهرداد بود
مغزم فریاد میزد پسش بزن

1401/11/21 09:54

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_245

پسش بزن
اما به جای پس زدن مهرداد نالیدمو اون دستش رفت سراغ شلوارم
دستام نشست رو بازوهای مهرداد
باید پسش میزدم عقب
الان وقت جبران بود
اما نسخ شده بودم
داشتم برای لمس مهرداد میمردم
دستشو برد تو شلوارم
زیر شورتم
باسنمو تو دستش فشرد
بدون جدا شدن لب هامون شلوارمو داد پائین
یهو سرشو عقب کشید
منو دمر هول داد رو صندلی قدیمی و تونیکمو داد بالا
انقدر بی تحمل بودم که هیچ مخالفتی نکردم
شلوارشو باز کردو خودشو واردم کرد
هر دو آه گفتیم
یه آه عمیق از ته وجودم
با همون چند حرکت اول به اوج رسیدم
مهرداد هم زودتر از انتظارم ارضا شد
خودشو بیرون کشید
تو حال و هوا خودم نبودم
چند لحظه طول کشید تا آروم چرخیدم
منتظر بودم مهرداد ببینم
اما نبود...
رفته بود...
نشستم رو صندلی
اما گریه نکردم
برای چی گریه کنم؟
برای مردی که فقط از من استفاده میکرد؟
یا خودم که وقتی لمسم میکرد عقلمو از دست میدادم؟

1401/11/21 09:55

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_246

واقعا جایی برای گریه نبود
خودم، خودمو به اینجا رسونده بودم.
پس جایی برای گریه نبود
بلند شدم
لباسمو مرتب کردم
تصمیم گرفتم به حماقتم و به دلیل رفتار مهرداد فکر نکنم
هر چی بود خواستم..‌. انجام شد... گذشت.‌‌..
حتی نمی‌خواستم لبی که مهرداد ازم گرفتو مرور کنم
نه پشیمون بودم نه خوشحال
رفتم دوش گرفتم
برگشتم دیدم تو تلگرام مهرداد منو از بلاکی در آورده و پیام داده
- با اینکه خیلی حال میدی! اما دیگه نمی‌خوام ببینمت
براش نوشتم
- منم... دیوونه...
اینبار خودم بلاکش کردم
مثل مرده ها دراز کشیدم
مهرداد چش بود؟
خودش به روانشناس نیاز داشت
فکر کردم کمکم می‌کنه حالم بهتر شه
اما حالم رو بدتر کرده بود
گوشیم زنگ خورد
فکر کردم مهرداده
اما بهرام بود
تماس تصویری گرفته بود
حال و روزم خوب نبود نباید جواب میدادم
اما جواب دادم
جواب دادم چون حس میکردم می‌خوام از این حال بیام بیرون

1401/11/21 09:57

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_247

از این حالی که انگار مدام داره بدتر میشه
همینطور دراز کشیده جواب دادم
بهرام سلام کرد
لبخند زوری زدمو گفتم سلام. شوکه گفت
- چی شده دیبا؟ با بابات دعوات شده
با تکون سر گفتم نه و گفتم
- نه تنهام... دلم گرفته بود
مشکوک نگاهم کردو گفت
- از چی؟
شونه تکون دادم و گفتم
- از زندگی...
بهرام سکوت کرد
منم سکوت کردم
اشکمو پاک کردم و گفتم
- خوبی؟
لبخندی زدو گفت
- آره زنگ زدم بهت خبر خوب بدم
- چی شده؟
- با یه دوستم صحبت کردم. مدارک تحصیلیتو بفرست شاید بتونم برات دانشگاهو اوکی کنم دیگه بیای اینجا درس بخونی
شوکه گفتم
- ادامه لیسانسمو
خندیدو گفت
- نه اما یه لیسانس جدید!
- اوه... مرسی... بگو مدارک چیه می‌فرستم
هر چند دلم نبود
اما دوست نداشتم الان بحث کنم
بهرام گفت
برات ایمیل میکنم. راستی شمارش معکوس شروع شده
- شمارش معکوس چی؟
لبخندی زدو گفت
- دیدنت
- از حرفش لب گزیدم که گفت
- و البته چشیدن اون لب ها!

1401/11/21 09:58

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_248

تنم گر گرفت
نگاهمو از گوشی گرفتم
بهرام گفت
- دیبا... از نزدیک ندیدمت... اما تا حالا هیچوقت انقدر بی تاب کسی نبودم
این حرفش جرقه آتیشم بود
سوختم و نگاهش کردم
من چی؟
بهش حس داشتم؟
یعنی ممکنه با اون هم لذت ببرم؟
یا مثل محمد لمسش حالمو بد می‌کنه
نگران گفتم
- میترسم بهرام
سکوت شد بینمون
بهرام نفس عمیقی کشید و گفت
- از من ؟
با تکون سر گفتم نه
لب زد
- پس از چی؟
آروم گفتم
- از خودم... از خودم و احساسم وقتی تورو ببینم میترسم
لبخند زد
یه لبخند متفاوت
با صدای بمی گفت
- اما... من نگرانش نیستم...
ناباورانه نگاهش کردمو گفتم
- چرا؟ چطور؟
لبخندی زدو گفت
- نمیدونم... اینم فقط یه حسه. یه حس که هست و دلیلشو نمیتونم تشریح کنم
چند لحظه به هم نگاه کردیم

1401/11/21 09:59

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_249

بهرام گفت
- من کلی برنامه دارم برات. می‌خوام خوش بگذرونیم
لبخند زدمو گفتم
- انشالله
بهرام پرسید
- تا حالا مشروب خوردی؟
با تکون سر گفتم نه و ادامه دادم
- خانواده ام اهلش نیستن
- خودت چی؟
- خودم تا حالا جایی غیر از خانواده نبودم که بدونم
خندیدو گفت
- راست میگی... من اهل مشروب هستم اما هیچوقت مست نکردم حال خودمو نفهمم دوست دارم تو هم امتحان کنی!
ابروهام رفت بالا و گفتم
- چرا؟
چون آدما وقتی مستن صادق ترن
بازم چند لحظه نگاهش کردم و گفتم
- پس من ترجیح میدم هیچوقت نخورم
حالا بهرام بود که ابروهاش بالا پرید
دقیق تر نگاهم کردو گفت
- همینت جذبم می‌کنه
- چی؟
- اینکه ناشناخته ای، پر از راز !
خندیدم و گفتم
- پس راز هارو بفهمی دیگه برات جالب نیستم
بهرام هم خندید
اما جدی و آروم گفت
- بعیده...
بازم سکوت کردم و نگاهش کردم
چرا حس میکردم بهرام از من بیشتر می‌دونه
انگار میدونست من دنبال چی هستم
میدونست من تشنه چی هستم
خودش سکوت رو شکست و گفت

1401/11/21 10:00

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_250

- نمی‌خوام معذبت کنم وگرنه الان کلی سوال داشتم برات
- از همون سوال ها که گفتی بزاریم وقتی همو دیدیم؟
لبخندی زدو سر تکون داد
دستشو تو موهاش کشید
ناخداگاه با خودم فکر کردم دستش تو موهای من چه حسی داره
چشم هامو بستم و نفس عمیق کشیدم
بهرام گفت
- رو به راه نیستی دیبا؟
بدون باز کردن چشمام لب زدم
- نه... نه واقعا... بهتره مسکن بخورم یکم بخوابم
چشم هامو باز کردم و بهش نگاه کردم
بهرام مشکوک داشت نگاهم میکرد
قبل اینکه چیزی بگه در باز شد و صدای مامان اینا اومد که رسیدن خونه
بلند شدم
نشستم و گفتم
- مامان اینا اومدن. دیگه وقت خواب نیست
بهرام خندیدو گفت
- خوبه. خیالم راحت تره. برو بعد دوباره حرف میزنم
باشه ای گفتم و خواستم قطع کنم که بهرام گفت
- دیبا!
نگاهش کردم
- بله؟
لبخند شیطونی زدو گفت
- دیدمت باید یه پیک بزنی و خودتو لو بدی
خندیدم و گفتم
- عمرا...
فکر کردم الان می‌خنده
اما جدی اخم کردو گفت

1401/11/21 10:01

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_251

- رو حرف من حرف نباشه
هنگ نگاهش کردم
چشمکی زدو قبل اینکه چیزی بگم قطع کرد
هنگ تر از قبل به گوشی نگاه کردم
چی شد؟
جدی گفت؟
یا چشمکش می‌گفت شوخی کرد؟
همینطور هنگ نشسته بودم که مامان اومد
با کلی ذوق و شوق شروع کرد به حرف زدن که با عمو اینا هماهنگ کردیم. ترکیه فلان جا بریم
از فلان جا خرید کنیم
حیف هوا سرده نمیشه بریم آفتاب بگیریم!
باورم نمیشد اصلا نگران من و اینکه این طرف داره میاد کیه و چیه نبود
چند روز پیش رو مثل برق و باد گذشت
خودمو سرگرم کرده بودم به مهرداد فکر نکنم
چون تا فکر میکردم حس تنفر داشتم از خودم
سقف حماقتم انتها نداشت
شبا فکر میکردم مهرداد عاشقم شده برا همین پاشده اومده جلو در خونمون
اما به رفتارش که دقت میکردم می‌فهمیدم اون فقط خودخواهه. خودخواه و از خود راضی که از من استفاده کرد و تحقیرم کرد
میدونست من چه اخلاقی دارم
بدنم چه حالتی داره
ازم سواستفاده کرد
قبل اینکه سوار هواپیما بشیم از خودم عکس گرفتم جلو گیت
گذاشتم پروفایل تلگرامم
بهرام و خانواده اش زودتر رسیده بودن
احمدرضا هم اومده بود
عمو اینام بودن
دانیال و احسان پسر عموم خیلی جور بودن و کلا با هم مچ بودن

1401/11/21 10:03

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_252

منم تنها نشسته بودم و داشتم اینستاگرام چک میکردم
دیدم پیام اومد
فکر کردم بهرامه
اما تا باز کردم دیدم مهرداده
چون تو تلگرام بلاکش کردم مسیج عادی فرستاده بود
- جدی جدی رفتی *** بین المللی بشی؟
به پیامش پوزخند زدم
براش نوشتم
- میذاشتی یه ساعت بشه عکسمو عوض کردم بعد پیام بدی! چقدر برات مهمم؟ نشستی تو تلگرام من!
تازه من که بلاکت کردم با چی چک کردی پروفایلمو دیدی؟ آره جدی جدی رفتم تا از آدم روانی و خودخواهی مثل تو راحت شم. به هر کی بدم دیگه بمیرمم نمیزارم بهم دست بزنی!
پیام فرستادم
دلیورد شد
اما مهرداد جواب نداد
مسیج هارو پاک کردم
واقعا چی فکر میکردم و چی شد
دوباره پیام اومد
فکر کردم مهرداده
اما اینبار بهرام بود
برام نوشته بود
- من دارم راه میفتم بیام فرودگاه دنبالتون
براش نوشتم
- زوده ما هنوز نپریدیم
شکلک ناراحت فرستاد و گفت
- ای بابا چقدر تأخیر داره. من برات سوپرایز دارم دیر میشه!
شکلک متعجب فرستادم و نوشتم
- سوپرایزی که دیر میشه! این دیگه چه سوپرایزیه؟
علامت خنده فرستاد و نوشت

1401/11/21 10:05

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_253

تو فقط پریدین بگو باقیش کاری نداشته باش
باشه ای نوشتم و علامت گل فرستادم
اما بهرام قلب فرستاد برام
به صفحه گوشی نگاه کردم
جنده بین المللی!
پوزخند زدم
- آره دلم میخواد به تو چه اصلا عوضی
درونم داغون بود
واقعا مهرداد اول چه خوب نقش بازی کرد
منو واقعا خام کرد
اما حالا خوب داره دست خودشو رو می‌کنه
باز اون صدا ته سرم گفت
- مهرداد عاشقت شده! اینارو از سر لج داره میگه
از فکرم عصبی بلند خندیدم
مامان شوکه نگاهم کرد
زود گفتم
- خسته شدیم چقدر تأخیر داره
اخم کردو گفت
- زشته هول نباش
چشم چرخوندم
خدایا...
حرفم میزدم بحثمون میشد
بیخیال جواب دادن شدم
بالاخره گیت ما باز شد
سوار شدیم و بالاخره هواپیما پرید
قبل خاموش کردن گوشیم به بهرام پیام دادم
واقعا استرس داشتم
یعنی کنارش چه حسی داشتم؟
اگه واقعا خوب باشه چی؟
اگه مشکل روانی داشته باشه چی؟
سر درد شدم از بس فکر کردم
با یه مسکن نیم ساعتی خوابیدیم که رسیدیم
مامان به زور بیدارم کرد
چند دقیقه طول کشید تا هوشیار بشم
فقط نیم ساعت خوابیدم اما چشمام پف داشت
گوشیو روشن کردم

1401/11/21 10:06

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_254

بهرام نوشته بود
- رسیدین؟
براش نوشتم
- تازه رسیدیم. خیلی منتظر موندی؟
- نه... بدو
بدو بیا فقط
به پیامش نگاه کردم
استرسم بیشتر شد
نکنه بخواد یه کار مسخره بکنه!
خدایا نجاتم بده
از چاه در نیام بیفتم تو چاه
از استرس زمان انگار نمی‌گذشت
تا بالاخره چمدون هارو گرفتیم و وارد سالن انتظار شدیم
نگاهم دنبال یه مرد با موهای جو گندمی میگشت با قد متوسط حول و هوش دانیال و بابام
اما چیزی نمی‌دیدیم که مامان گفت
- اون آقا بهرامه نه؟
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم
بهرام قشنگ یه سر و گردن از همه مرد ها بلند تر و هیکلی تر بود
تو دلم خالی شد
من خودم کوتاه نبودم
اما بهرام واقعا بلند و هیکلی بود
زن عمو گفت
- یا خدا چرا انقدر قد بلنده؟
دانیال به مسخره گفت
- احتمالا بازیکن بسکتبالی چیزی نیست؟
کنار بهرام احمدرضا هم بود
تازه متوجه ما شدن و هر دو برگشتن سمتمون
من و بهرام نگاهمون به هم گره خوردو بدنم ناخداگاه قفل کرد

1401/11/21 10:08

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_255

بهرام لبخند زد
من نگاهمو دزدیدم
لب گزیدم و به چمدونم نگاه کردم
حس عجیبی بود
اضطراب و اشتیاق!
نگاهش حس ناشناخته ای رو تو وجودم بیدار کرده بود
ته ذهنم در حال مقایسه نگاه بهرام با مهرداد بودم
از این بدتر این بود که
نگاه مهرداد رو بیشتر دوست داشتم
انگار محبتی که ته نگاه بهرام بودو دوست نداشتم دلم همون‌طور مثل مهرداد خشک و جدی میخواست
هر چند بهرام هم بهش نمی‌خورد همچین آدم رمانتیک و پروانه ای باشه
به سمت اونا رفتیم
همه سلام کردن. احمدرضا همه رو معرفی کرد. من با خجالت سرم بلند کردم
آروم به هر دو سلام کردم
میدونستم گونه هام سرخ شده
احمدرضا گفت
- بریم عجله کنیم دیر شد
بابا گفت
- دیر چی؟
احمدرضا به من نگاه کردو گفت
- هیچی میگم بریم
مشکوک به بهرام نگاه کردم. چشمکی زدو دلم آشوب شد. راه افتادیم
بهرام بی تعارف صبر کرد تا با من هم قدم بشه
بقیه هم انگار میخواستن به ما فرصت بدن پا تند کردن و رفتن جلوتر
بهرام گفت
- خجالت میکشی بانمک میشی
- قرمز شدن کجاش بانمکه؟
بهرام خندید و گفت
- مثل شخصیت های کارتونی میمونی. کلا شبیه اونام هستی!

1401/11/21 10:09