The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

قسمت شصت و دوم
#62

یکم پنیر و عسل و خامه شیر و نون برداشتم

و تو ظرف چیدم گزاشتم رو میز..

دیگه کاری نبود که انجام بدم.

حداقل باید بیدار میشد تا کارامو بهم میگفت.

یه ساعت دیگه بیدار میشد منم طبق عادت

همیشگیم ک تو خونه بقیه کار میکردم شروع

کردم به مرتب کردن خونه

تو هالش انگار بمب ترکونده بودن.

لباساش رو مبل افتاده بود همشونم کثیف و چروک...

پس حق داشت دنبال خدمتکار میگشت

اخه پسر انقد بی نظم و هپلی؟؟

این چجوری تا الان زندگی میکرده؟؟

سرمو به حالت تاسف تکون دادم..

سمت حمام رفتم تا سبد بزرگ تو حمامو دربیارم

لباس چرکارو بریزم توش..

وقتی لباسارو جمع کردم انقدر زیاد بود

ک کل هیکلم پشت اون سبد پیدا نمیشد.

به زور سبدو تا پیش ماشین لباسشویی کشیدم

و بعد ماشین و روشن کردم

تک تک جیب لباساشو چک کردم ک چیزی توش

نباشه.. کار لباسا ک تموم شد دستی به پیشونیم

کشیدمو یه دستمال برداشتم رفتم سراغ گردگیری..

شدیدا مشغول کارم بودم ک سنگینی نگاهیو رو

خودم حس کردم..

وقتی سرمو بلند کردم دیدم بالاخره اقا از

خواب ناز پاشدن..

از بالای پله ها داشت نگام میکرد..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و چهارم
#64

یه مقدار از چای تو فنجونو ک خورد ادامه داد

_بدون اجازه من تو این خونه پلک نمیزنی.. مفهومه؟

باز شروع شد...من نمیدونم چه بدی در

حقش کرده بودم ک انقد باهام لج بود

_بله فهمیدم

_خوبه.. قانون دوم، از فضولی تو کارم بشدت

بدم متنفرم. کارات همون نظافت همیشگیه که

همه جا انجام میدی.. تو همه جای عمارتم

میتونی بری اما تاکید میکنم ک حس

کنجکاویتو غیرفعال کنی..

یهو حرفشو قطع کرد و زل زد تو چشام..

دست و پامو گم کردم..

انگار با چشماش تا ته وجود ادمو میخوند...

_چون اگه بفهمم توکاری ک بهت مربوط نیست

دخالت کردی زندگیتو جهنم میکنم

چند ثانیه زل زد بهمو بازمشغول فنجونش شد..

از نگاهش لرز افتاد به تنم.. انگار هرکاری ازش

برمیاد.. زیر لب باشه ای گفتم و ادامه دادم

_میتونم برم؟

بی توجه به حرفم گفت:

_من تقریبا هرشب مهمون دارم باخودم. اینکه

کین چین و چیکارن به تو ربطی نداره. بی

احترامی نبینم.. دیشبم چون صبح قرار بود

بیای و در جریان نبودی مهمونم نیومد.. همه

غذایی میخورم فقط از لوبیا پلو متنفرم و به

کنجد و هرچیزی ک از کنجد باشه حساسیت
دارم.

و یه چیز مهم تر دیگه...

ای کوفت بگیری.. قانون حمورابی شده. خوب

طومارش کن بزن وسط سالن خونت. اه.. بی

حوصله زل زدم بهش ک ادامه داد:

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و پنج
#65

_اینجا جای کارایی ک خونه بابات میکردی

نیست.. یعنی کوچیکترین خلافی ازت ببینم

شوت میشین بیرون..

دوستام تو این خونه زیاد میان و میرن

پس اگه میخوای تورشون کنی یا عشوه های

صدمن یه غازتو اینجا بریزی همین الان بار

بندیلتو جمع کن و ازین خونه گمشو بیرون..

شوکه زل زدم بهش..

انقد بد شوکه شده بودم ک قدرت هیچ عکس

العملی نداشتم..

بدنم سست شده بود و با چشای گشاد نگاش کردم..

اون راجب من چی فکر کرده بود؟

با چه اجازه ای همچین فکرایی و در مورد من به

ذهنش راه داده بود؟

چیکار کرده بودم که لایق چنین حرفایی بودم؟

همون پوزخند مسخرش رو لباش بود

با همون لحن پر تحقیرش ادامه داد

_ اوخی.. بهت برخورد؟ چیه توقع نداشتی روک بهت بگم؟

نه عزیزم ازین خبرا نیس. جنگ اول به از صلح

اخر.. از الان دارم باهات اتمام حجت میکنم ک

اینجا جای گند کاریات نیس..

گفتم ک بعدا نگی نگفتم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و شش
#66

لبام باز میشد اما جز اصوات نامفهموم هیچی

ازش بیرون نمیومد..

تلاش کردم ک حرف بزنم اما دستشو به نشونه

هیس اورد جلو بینیش

_ من خودم همه چیو میدونم.. نیازی به توضیح

تو نیست..

برو به کارات برس ..


چیو میدونست؟

از چی خبر داشت؟

از کجا خبر داشت؟

فقط حرف چهار تا خاله زنک به گوشش خورده

و میگه من همه چیو میدونم..

زبون باز کردم

_آقا...

سرشو بلند کرد..

_کیان...

متوجه نشدم...با تعجب پرسیدم:

_چی؟

_از کلمه ی آقا خوشم نمیاد.. فکر کردم اسممو میدونی..

چشامو بستم..

روز اولو خیلی بهم سخت گرفته بود...

تو حال خودم بودم ک با حس نفسای گرم یه نفر

زیر گوشم چشامو باز کردم..

وقتی شروع به حرف زدن کرد بدنم مور مور شد

اروم زمزمه کرد

_خوشت اومد؟؟ خوب عزیزم بیشتر از اینام اگه

خواستی....

برگشتم سمتش..

تو چشاش وقاحت موج میزد..

خواستم بزنم زیر گوشش اما دیدم حتی

ارزش اینکارم نداره..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت و هشتم
#68

چشمم ک به پله ها افتاد اه از نهادم بلندشد..

پاهام خیلی اذیت میکرد ولی چاره چی بود؟

باید میرفتم بالا مطمعن بودم اوضاع اتاق

خوابش به خرابی هال و پذیراییشه

نمیخواستم بهانه دستش بدم ک باز دادو بیداد

راه بندازه..

سعی کردم به درد پام بی توجه باشم..

یه دستمال نم دارو برداشتم و از اولین پله

شروع کردم به سابیدن ..

هر پله ای ک تمیز میکردم میرفتم پله ی بعدی..

اخرین پله ک تمیز شد منم طبقه ی بالا رسیده بودم..

اینجوری کمتر اذیت میشدم

از جام پاشدم کنجکاوی امونمو بریده بود

اروم اروم سمت اتاقش حرکت کردم..

رسیدم جلوی چند تا در..

حالا کدوم اتاقشه؟

نگاه کردم دیدم یکی از درا با بقیه فرق داره..

تجملی تر و قشنگ تر بود

خوب ازونجا که اقا خیلی خودشیفته تشریف

داشتن حدس اینکه این همون اتاقشه زیادم

سخت نبود..

دستمو رو دستگیره گزاشتم و درو باز کردم...

همونطور ک حدس میزدم وضعیت اتاقش

ناجور بود..

از همون دم در خم شدم و لباسایی ک رو

زمین افتاده بود جمع کردم

روی تخت ، زیر تخت رو میز مطالعه و ..

همه چیز قاطی ریخته بود...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت شصت نهم
#69

همونجور ک تک ب تک لباسارو جمع میکردم

نگاهم به یه چیزی خورد ک چشمام از حدقه زد

بیرون..

فکر کردم اشتباه دیدم...

همه ی لباسارو گزاشتم زمین و به جسم مورد

نظر نزدیک شدم..

انگار ک الت قتاله کشف کرده باشم از یه گوشه

بلندش کردمو گرفتمش جلوی چشام..

بعد اروم اوردم بالا..

با چشای ریز شده زل زدم به اون جسم..

توی اتاق پسر مجرد..

تو خونه ی مجردی..

تو خونه ای که هیییییچ دختری زندگی نمیکنه..

لباس زیر دخترونه پیدا کردن حکم پیدا کردن

سه کیلو کراک و داره...

با حالت تاسف به اون لباس چندش نگاه کردمو

انداختمش تو سبد حموم اتاقش.

واقعا ک..

خجالتم خوب چیزیه.

اقا هرکار دلش میخواد میکنه بعد به من تهمت میزنه..

شیطونه میگه ...

لا الا اله الله..اصن بمن چه که گناه مردمو بشورم.

همه ی لباسارو جمع کردم ریختم تو ماشین..

ملحفه های رو تختو جمع کردمو

و ملحفه های جدیدو از تو کمد در اوردم رو

تخت انداختم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتاد
#70

اتاقش بوی ادکلشو میداد.

انگار ک باهاش دوش گرفته.

پنجره هارو باز کردم یکم هوای اتاقش تازه بشه..

رو میزش و همه جارو گرد گیری کردم..

وقتی کارم تموم شد دست ب کمرم راضی از

کارم همه جارو از نظر گذروندم..

شک نداشتم خودش ک وارد اتاقش بشه فکر

میکنه اشتباه اومده..

با خیال راحت رفتم پایین..

ساعت 11 شده بود..

دیگه باید ناهار درست میکردم..

خوب امروز یکم وقت کم اوردم..

نمیدونم اقا ساعت چند میاد

پس بهترین کار اینه که زرشک پلو با مرغ بزارم.

هم راحته هم زود درست میشه..

مرغو از تو یخچال در اوردم و گزاشتم بیرون تا

یخاش اب شه..

بعدبرنج و به مقدار لازم گرفتم و روگاز گزاشتم.

وقتی مرغ یخش اب شد مشغول درست

کردنش شدم..

تقریبا ساعت 1:30 بود ک زیر گازو کم کردم

تا غذاش گرم بمونه..

میز ناهارم قشنگ چیدم..

کارم تقریبا تموم شده بود.

حسابی خسته بودم ..

از صبح هم چیزی نخوردم..

دلم ضعف میرفت.. ولی خوب باید تا رفتن به

خونه صبر میکردم..

نشستم پشت میز اشپزخونه تا یکم اروم بگیرم..

سرمو گزاشتم رو میز و نفهمیدم کی چشام گرم

شدو خوابم برد.

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو یک
#71

#کیان:

سرمو به صندلی تکیه دادم..

از زور سر درد چشامو محکم بستم بلکه یکم

اروم بگیرم..

ساعت یک شده بود ...

دیگه حسش نبود ک مطب بمونم از بیمارستان

هم ک زنگ نزدن پس همه چی رو به راهه..

اوف..

با دستام چشامو مالیدم ..

این مدت از بس درگیر اون یارو مفنگی بودم

ک اصن وقت نکردم یه حالی به خودم بدم..

ولی امشب حسابی خلوتم..

گوشیمو از جیبم در اوردمو رو اسم

سونیا مکث کردم..

واسه امشبم بد نبود.

تماس و برقرار کردم ک به اولین بوق نکشید

صدای پراز عشوش تو گوشم پیچید ...

_کیان؟ سلام عزیزم.. خوبی؟

خیلی دلم برات تنگ شده بود..

چرا خبری ازم نگرفتی؟ کجایی چخبر عشقم..


ساکت شدم..

صبر کردم تمام نازکردناش تموم شه..

عادت نداشتم سلام کنم..

وقتی حرفاش تموم شد

سرد و یخی گفتم

_خوبم.. امشب چیکاره ای؟؟

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو دوم
#72

حتی از پشت تلفنم میتونستم هیجانشو حس

کنم..

بعد اونهمه تجربه رنگارنگ دیگه جنس مونث

برام مثه کف دست باز شده و روشن بود..

_امشب؟؟؟؟ کاری ندارم. بیکارم عزیزم.. بیام پیشت؟

پوزخندم اومد رو لبام..

مگه میشه من، کیان شمس،

چیزی بخوادو براش اماده نشه؟؟

_ کیان عشقم پشت خطی؟

محکم مغرور مثه همیشه جواب دادم

_ساعت 7 بیا..مثه همیشه..

میدونی ک چجوری دوس دارم؟

پر عشوه خندید..

_ اره عشقم میدونم... چشمممم. پس من برم

اماده شم تا ساعت7 ...

_اوکی...

و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم..

خوشم نمیومد ک کسی زودتر از من خدافظی کنه..

ساعت 1:30 بود ک از مطب زدم بیرون.

ماشین و از پارکینگ در اوردم و سمت خونه

حرکت کردم..

میخواستم زودتر برم خونه تا ببینم چیکار

کرده..

وقتی یاد کار صبحش میوفتادم دلم میخواست

از گردنش اویزونش کنم..

دختره بیشعور..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو سوم
#73

فکر کرده بیخیالش میشم؟

کور خونده باید تاوان بی احترامی ک بهم کرده

رو بده..

لبخندی از سر بدجنسی اومد رو لبام و سرعت

ماشینو زیاد کردم.

جلوی در عمارت ک رسیدم ریموتو از تو جیبم

در اوردمو درو باز کردم..

خوبیش این بود فاصله در ورودی با در اصلی

عمارت زیاد بود قطعا متوجه اومدنم نمیشد..

میتونستم بی هوا برم و مچشو بگیرم..

ماشینو جلوی عمارت پارک کردمو بی سر صدا

پیاده شدم..

جوری راه میرفتم ک صدای قدمامو خودمم نمیشنیدم..

اروم در عمارتو باز کردم..

اما فقط خودم بودم ک شوکه شدم..

یه لحظه فکر کردم اشتباهی اومدم..

چقد همه جا تمیز و مرتب شده بود..

اصن فکر نمیکردم یه روزی بیاد ک خونه ی من

انقد تمیز باشه..

از فکرم خندم گرفته بود ..

خوب حالا این ماشین قراضه کجاس؟؟؟

چرا سرو صداش نمیاد نکنه خرابکاری کرده باشه؟

یه چرخ زدم که صداش کنم ولی یهو چشمم به

میز آشپزخونه افتاد..

سرشو رو میز گزاشته بود..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو چهارم
#74

کیان:

اروم اروم رفتم بالای سرش..

انگاری خوابش برده بود..

خستگی تو صورتش موج میزد..

صندلی کناریشو کشیدم و اروم و بی صدا

نشستم روش..

زل زدم تو صورتش..

چند تا از تار موهاش رو صورتش افتاده بود..

تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم..

معصومیت تو چهرش موج میزد..

ناخوداگاه لبخند اومد رو لبم..

دستم بی اختیار جلو رفت و اروم تار موهارو

از صورتش کنار زدم..

تو حال خودم نبودم.

نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم..

یهو یه تکونی خورد ک بی هوا سریع به خودم اومدم..

شوکه به دستام ک داشتن نوالو نوازش میکردن نگاه کردم..

من داشتم چیکار میکردم؟

عصبی شدم..

اصن چرا باید محو این دختری هرزه بشم..

اونم ادمی ک ادعای پاکیش میشه..

متنفرم ازین جور ادما..

یهو یاد کار صبحش افتادم بدتر لجم گرفت..

دختره بیشعور..

میدونم چیکارت کنم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو پنجم
#75

یه لبخند پلید اومد رو لبم..

وقت تلافی بود..

اروم از جام پاشدم و رفتم سمت یخچال..

سعی کردم بی سروصدا کارمو انجام بدم.

در يخچال رو باز کردمو پارچ اب رو برداشتم...

از تو کابینت اشپزخونه يه ليوان گرفتمو بعد

واسه خودم آب ریختم..

حرکت کردم سمت میز..

لبخندم هنوز رو لبام بود..

دقیقا جلوش وایسادم..

پوزخند اومد رو لبم..

دیگه معصومیتش به چشام نیومد..

با ارامش غیر قابل توصیفی یه قلپ از آب لیوان خوردم و

بعد یهو با تمام قدرتم پارچو رو میز کوبیدم..

با وحشت از خواب پرید و تا بفهمه چی به چیه

اب سرد لیوانمو پاشیدم تو صورتش..

قشنگ حس کردم نفسش یه لحظه قطع شد...

چشاش قد توپ تنیس شده بود..

یه خنکی عجیبی تو دلم حس کردم..

انگار زبونش بند اومده بود

الکی صورتمو ناراحت نشون دادمو گفتم:

_اوخیییییی وای ببخشيد خانومی خوابتون

برده بود؟؟ نچ نچ اخه دختر خوب مگه اینجا

جای خوابیدنه؟ خوب میرفتی تو تخت.. چیزی

ک تواین خونه زیاده تخت خوابه عزیزززممم.

نگاه اشتباهی اب و ریختم روت.. اوخیییی ..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو ششم
#76

زبونش باز شد..

صدای ارومش اومد

با لکنت گفت:

_اا..قا.. من... بب..خش..ید.. من...

حرفشو قطع کردم..

_هیسسسسس...

دورش چرخیدمو پشت سرش وایسادم..

دلم یکم بازی میخواست..

لذت میبردم وقتی میدیدم زبونش بند اومده..

همونجور خشک شده سرجاش نشسته بود..

قطره های اب از صورتش سر میخورد..

خم شدم و لبمو چسبوندم به گوشش اروم

شمرده به عمد جوری ک نفسام به گوشش

بخوره گفتم:

_ اینبارو ندید میگیرم..

چون بار اولت بود ..

اما دفعه ی بعد مطمعن باش وقتی تو عمارت

خوابت ببره چشماتو باز کنی رو میز نیستی..

مهمون تخت منی..

خشک شده بود...

خیلی ریلکس گوشه ی شالشو مرتب کردم انگار

که هیچ اتفاقی نیوفتاده..

از کنارش حرکت کردم و

جلوی ورودی اشپزخونه وایسادم..

برگشتم سمتش..

هنوز تو شوک بود

پوزخندم گوشه لبم نشست ..

_تا 15 دقیقه دیگه غذا حاضر باشه..

بعد بی توجه به حالش رفتم تو اتاقم..

بلوزمو در اوردم برم حموم..

میخواستم این پیروزیو جشن بگیرم...

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو هفت
#77

نوال:

شوکه بودم...

گیج بودم..اصن نفهمیدم چیشد..

نکنه داشتم خواب میدیدم؟

نکنه توهم زدم؟

دستمو کشیدم به صورتم....

این خیسی صورتم نه خوابه و نه توهم..

لبخند تلخی رولبام نشست..

بازم تحقیرم کرد..

بازم هرچی از دهنش دراومد بهم گفت..

خسته سرمو گزاشتم رو میز..

اخه مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقد

ازم متنفره؟

نمیدونم..چاره ای که ندارم . فعلا دور دور اونه..

اروم با بدنی کوفته از جام پاشدم با دستمال

صورتمو خشک کردم و زیر غذا رو روشن کردم

تا گرم بشه..

کف اشپزخونه رو خشک کردم و ظرفاشو روی

میز چیدم..

غذا که گرم شد تو ظرف کشیدمشو گزاشتم رو میز..

خیلی نگذشت که سرو کلش پیدا شد..

قطره های اب از موهاش میریخت..

انگاری رفته بود حموم..

باز همون پوزخند مسخرش رو لباش بود

سرد و خشک گفتم:

_غذاتون امادس..بفرمایید..

صندلیشو عقب کشید و نشست و بی حرف

مشغول خوردن شد.. منم ظرفایی ک کثیف

کرده بودمو شروع کردم به شستنشون..

دلم ضعف میرفت از دیشب چیزی نخورده بودم.

چاره ای نبود باید صبر میکردم تا برم خونه..

ظرفا که تموم شد دستامو با گوشه های لباسم

خشک کردمو رو بهش گفتم:

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هشتاد
#80

وقتی به در عمارت رسیدم اروم درو باز کردم و

مثه مجرما کلمو بردم تو تا اول یه سر گوشی

اب بدم.

یه دور کل عمارتو از نظر گذروندم و وقتی

مطمعن شدم کیان پایین نیست مثه فرفره

پریدم تو اشپزخونه..

نفسمو پر استرس بیرون دادمو دستمو گزاشتم

رو قلبم..

شانس اوردمااا.. وگرنه چون بی اجازش رفتم

خونه یه تنبیه حسابی داشتم..

ساعت نزدیک 4 بود...

مواد قورمه سبزی و در اوردم تا برای شب

درست کنم..

وقتی غذارو روی گاز گزاشتم رفتم سراغ سالاد

درست کردن..

نشستم پشت میز..

فکرم حسابی درگیر بود..

اگه من همه ی روزو اینجاکار کنم پس چجوری

پول دربیارم اخه؟

اینم ک قرار نیس حقوقی بهم بده فقط قرار بود

به خاطر جای خواب و دیه اتابک من براش کار کنم...

داروهای مامان و درمان نهال..

هزینه هاش سر به فلک میکشید..

همونجور تو فکر بدبختیام بودم که یهو یه

سوزش عجیبیو تو دستم حس کردم..

با دیدن خون روی میز چاقورو روی میز

انداختمو با درد دستمو گرفتم..

1401/10/13 18:05

ارسال شده از

قسمت هفتادو نه
#79

_خوبه.. درضمن.. شما باید شام درست کنی

امشب مهمون دارم کاراتو تا ساعت 7 انجام

میدی و امروز استثناعن زود میری..

اما از شبای بعد باید تا 10شب بمونی...

بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:

_غذا خوردی؟

اروم زیر لب گفتم:

_نه.. وقت نکردم..

_ ازین به بعد از غدا بیشتر درست کن.. خودت

بخور برای خانوادتم ببر.. میرم بخوابم..

بعد بی هیچ حرفی از اشپزخونه خارج شد..

خداروشکر که خودش حرف از غذا زد.. منم

باخیال راحت یکم برای خودم غذا کشیدمو

مشغول خوردن شدم.انگار جون به تنم برگشت..

یکم غذا هم برا مامان و نهال نگهداشتم..

تو ظرف ریختمو تندی از عمارت اومدم بیرون...

سمت خونه رفتم.. در زدم خیلی طول نکشید ک

مامان درو باز کرد

_نوال مادر تویی؟ خوبی؟

لبخند زدم..

_خوبم مامان..این غذارو بگیر باید زود برگردم...

نهال خوبه؟

همونجور ک سینی و از دستم میگرفت گفت:

_دستت درد نکنه مادر ..خوبه پای کارتون نشسته..

_مواظبش باش مامان.. باید برم تا 7 میام

_توام مواظبه خودت باش مادری..

تندی لپشو بوسیدمو سریع سمت عمارت

حرکت کردم..

1401/10/13 18:05

قسمت هشتادو یکم
#81

اه.. اینم اولین روز کار..

خدا بقیشو به خیر کنه..

خیلی عمیق بریده بودم..

پاشدم دستمو گرفتم زیر شیر آب..

عجیب میسوخت ..

صورتم از درد جمع شده بود..

بادیدن لکه های خون روی لباسم و کف

اشپزخونه آه از نهادم برخواست..

حالا باید اینارم تمیز میکردم..

آب فایده ای نداشت..

بدتر باعث شد دستم بیشتر خون ریزی کنه..

کم خونی داشتم..

چشام تار میدید

نشستم رو میز و سرمو تکیه دادم به صندلی..

خون همینجور ازم میرفت..

ولی حتی نا نداشتم برم سمت جعبه کمک های اولیه..

بی حال نشسته بودم که یهو صداش اومد..

_چیشده؟

اروم چشامو باز کردم..

با دیدن کیان تند از جام پاشدم ک یهو سرم گیج رفت

داشتم میخوردم زمین که دستایی منو توهوا

نگه داشت..

سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم..

قلبم محکم میکوبید..

اولین بار بود که تو همچین موقعیتی قرار

میگرفتم..

انقد از کارش شوکه شدم که دردم یادم رفت..

شوکه زل زدم بهش که با یه دستش منو نشوند

رو صندلی.. خیلی خجالت کشیدم..

حس میکردم صورتم قرمز شده.

اخم کرده بود..

_چیکار کردی؟

1401/10/13 20:17

قسمت هشتادو دوم
#82

هول و با استرس گفتم

_ ببخشید.. الان اینجا رو تمیز میکنم.

بخدا اتفاقی شد. نمیدونم چجوری دستمو بریدم.

اومدم از جام پاشم ک با دادی ک زد زهرم

ترکید.

_بتمرگ سرجات..

ببین چیکار کردی با خودت؟

تواومدی اینجا به کارا برسی یا اینکه هر دفه

برام درد سر درست کنی

اخه ادم انقد دست و پاچلفتی؟

باچشای گرد شده نگاش میکردم..

مشکوک زل زد تو چشام و ادامه داد

_ببینم نکنه عمدی اینکارارو میکنی ک باز ازم

اخاذی کنی؟ اون پدر مفنگیت کم تلکم کرد توام

میخوای واسه خودت ازم بگیری؟

کور خوندی..میدونم با امثال شما گدا گشنه ها

باید چجوری برخورد کنم...

بتمرگ همینجا تا برگردم..

از شوک زیاد لال شده بودم..

حرفاش به حدی برام سنگین بود که قدرت

انجام دادن هر کاریو ازم گرفت..

من هرچقدم تو زندگیم کم داشتم اما عزت

نفسم سرجاش بود..

حالا کیان با حرفاش اونم زیر سوال برد..

خیلی نگذشت که با جعبه کمک های اولیه

برگشت..

اون برگشت و حال منم برگشت..

دیگه سوزش دستمو حس نمیکردم اما دلم بد

میسوخت..

بدنم یخ زده بود..

یه بغض گنده گلومو قلقلک میداد..

بی حرف باهمون اخم همیشگیش جلوی پام

زانو زد..

1401/10/13 20:17

قسمت هشتادو سوم
#83

نگاش میکردم..

خوب نگاش کردم. اونقد نگاهم سنگین بود که

سرشو بلند کرد..

اونم زل زد بهم..

میخواستم ببینم دل شکستن چقد میتونه واسه

یه آدم لذت بخش باشه ؟

چشاشو ازم برداشت و در جعبه رو باز کرد..

خواست دستمو بگیره که دستمو جمع کردم..

نگام کرد..سرمو انداختم پایین..

با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم

_ممن..ون... آقا.. خود..م از پسش.. برمیام..

به وضوح اخماش تو هم رفت.

بی توجه به حرف من دستمو کشید سمت

خودش..

دستاش خیلی داغ بود...

مشغول پانسمان شد..

همونجور که داشت دستمو ضد عفونی میکرد گفت:

_ دستات چقد سرده...

با چشایی که آماده باریدن بود زل زدم تو

چشاش... هیچی نگفتم..

چشماش که بهم خورد پوفی کشید..

اروم بتادین و ریخت رو دستم که صورتم از درد جمع شد..

_ رنگت پریده.. کم خونی داری نه؟

بازم چیزی نگفتم.. ناخوداگاه یه قطره اشک

ریخت رو گونم..من پول نداشتم اما گدا هم نبودم..

سکوتمو که دید اونم ساکت شد...

باند پیچی دستمو انجام داد وقتی اومد از در

اشپزخونه بره بیرون پربغض گفتم:

_اقا.. قصدم ازار شما نبود..معذرت میخوام..

پشتش به من بود.. حتی برنگشت نگام کنه..

اروم قطره های اشک پشت سر هم شروع به باریدن کردن..

چشام بارید و اون ندید....مثه بقیه ادمای زندگیم

چشاشو رو غصه هام بست...

1401/10/13 20:22

قسمت هشتادو چهارم
#84

_مهم نیست.. کارت که تموم شد زودتر برو..

نمیخوام مهمونم ببینه که یه دختر بی عرضه ی

دست و پاچلفتیو به عنوان خدمتکارم اوردم

تو خونه...

و بعد بی توجه به حالم رفت بیرون..

چشامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم..

دستمو کشیدم رو گونه هام ..

چم شده بود؟من که بدتر از اینارو تحمل کرده

بودم.. یه لیوان اب برا خودم ریختم و بغضمو

باهاش قورت دادم..

دستم درد میکرد ولی بی توجه بهش دوباره

شروع کردم ب سالاد درست کردن

کارم که تموم شد زیر گازو خاموش کردم و از

اشپزخونه اومدم بیرون..

پای تلویزیون نشسته بود لیوان اب میوه دستش بود..

اروم رفتم سمتش..

_اقا..

بی توجه بهم مشغول فیلمش بود.

دوباره صداش زدم

_اقا..

بازم جوابی نداد..

_ اقا کارم تموم شده..اگه اجازه بدید برم...


یهو جوری لیوان اب میوه رو به میز کوبوند که

زهرم ترکید.. لیوان خرد و خاکشیر شده بود..

شوکه نگاش کردم.. جنی شده؟ این چه کاریه؟

با داد گفت:

_ مگه بهت نگفتم بهم نگو اقا؟

گفتم یا نگفتم؟

سرد و یخی گفتم:

_بله گفتین اما..

1401/10/13 20:26

قسمت هشتادو پنجم
#85

دستشو به نشون ساکت اورد جلو صورتش..

_ یکبار دیگه از دستورم سرپیچی کنی زبونتو از

حلقت میکشم بیرون.. فهمیدی؟

نگاش کردم.. دلش میخواست کیان صداش

کنم؟عقده ی کیان شنیدن داشت؟

زیادی جلوش مظلوم بازی دراورده بودم.

همین باعث شده بود هرچی دلش میخواد بهم بگه..

با پرویی زل زدم بهش و با صدای اروم اما

محکم گفتم:

_باشه کیان..

به وضوح شوکه شدنشو حس کردم..

حالا من بودم که بهش پوزخند میزدم..

زود به خودش اومد و اخماش رفت توهم..

انگار به اقا برخوردکه ایندفه جوابشو دادم..

منتظر بودم باز یه چیزی بگه که تحقیرم کنه اما

با کمال تعجب فقط گفت:

_ اینجارو تمیز کن بعد برو..

و بعد از پله ها رفت بالا...

نفسمو پر صدا دادم بیرون..

چه گرفتاری شدماا

اون هی باید گند بزنه منم باید بی حرف

گنداشو جمع کنم..

با حرص رفتم تواشپزخونه تا جارو بیارم..

همونجور که داشتم جمع میکردم با خودم غر میزدم

_ پسره ی پرو.. لوس.. اه امروز اینجارو تمیز

کرده بودمااا.. نگاه چه گندی زد.. مثه بچه ها میمونه..

وقتی کارم تموم شداز همون پایین بلند گفتم

_ کیان من کارم تموم شد.. دارم میرم .

صبح میام..فعلا خدافظتون

دیگه منتظر جوابش نشدم..

ظرف غذایی که ازقبل برای مامان و نهال اماده

کرده بودم برداشتم و سمت در هال حرکت کردم..

1401/10/13 20:27

قسمت هشتادو شش
#86

دستمو سمت در بردم اما قبل ازینکه دستم به

دستگیره برسه صدای چرخیدن کلید تو در

اومد و بعد در بازشد..

سرمو بالا اوردم که با یه دختر چشم تو چشم

شدم..

ابروهام پرید بالا..

این کیه دیگه؟

انگار اونم از حضور من تعجب کرده بود ولی

زودتر از من به خودش اومد و اخماش رفت تو

هم.. با اخم پرسید:

_ تو کی هستی؟اینجا چیکار داری؟

کیان کجاست؟

اهااااان... پس بگو. مهمون ویژه اقا

ایشونه...خوب نگاش کردم..

میخواستم انالیزش کنم.. پوست گندمی

چشمای قهوه ای و لبای قلوه ای... موهاشم

فندقی بود.. در کل قیافه بدی نداشت..

همونجور تو فکر خودم بودم که با تکون

دستاش جلوی چشام به خودم اومدم..

_هی کجایی تو؟میگم توکی هستی؟

کیان کو؟ لالی نمیتونی جواب بدی؟

اخمام رفت توهم..

برخلاف قیافش اصلا تربیت نداشت.

نمیخواستم باها دهن ب دهن شم..

محترمانه جواب دادم:

_ سلام خانوم.. خوش اومدین..

اقا کیان بالا هستن.. منم اومده بودم برای کارای

خونه.. دیگه رفع زحمت میکنم..

1401/10/13 20:29

قسمت هشتادوهفت
#87

پوزخند زد.. انگار هرکی با این مرد میچرخه

مرض پوزخند میگیره

دست به سینه به دیوار تکیه داد و با تحقیر

گفت

_اهان پس خدمتکارشی..

بعد به در اشاره کرد و گفت:

_ بسلامت..

سرمو انداختم پایین و سمت در رفتم..

صدای پر ناز دختره بلند شد..

_ کیان عشقممم..

و بعد صدای تند قدماش بود که سمت راه پله میرفت...

دیگه واینستادم تا ببینم چخبره..

از عمارت زدم بیرون و درو بستم..

هوا سردتر شده بود.

خیلی خسته بودم.درواقع فشار روحی و جسمی

امروزم زیاد بود.. دلم میخواست برم خونه

فقط بخوابم.. خداروشکر غذای مامان و نهال و

اون اتابک اماده بود وگرنه کی میخواست الان غذا بپزه.

بافتمو محکم تر دور خودم پیچیدم

چه بادی میزد.

قدمامو تند کردم تا زودتر برسم خونه.

وقتی رسیدم اروم در زدم..

خیلی طول نکشید که مامان درو باز کرد..

1401/10/13 20:30

قسمت هشتادو هشت
#88

لبخند زدم

_سلام مامان

_سلام به روی ماهت دخترم.. خسته نباشی..

بیاتو زودتر سرده..

رفتم تو و درو بستم..

_خوبی مامان؟ نهال کو؟

همونجور که ظرف غذا رو ازم میگرفت گفت

_ خوبم فدات شم.. نهالم اوناهاش

و به مبل جلوی تلویزیون اشاره کرد..

داشت کارتون میدید.. لبخند زدم بهش..

یهو اخماش رفت توهم..

_ دستت چیشده؟

دستامو از دستش کشیدم بیرون..

_چیزی نیست مامان.. یه خراش کوچولوعه..

داشتم سالاد ریز میکردم دستمو بریدم..

اومد حرفی بزنه که با صدای منفورترین ادم

زندگیم دوباره اعصابم خط خطی شد..

باصدای نعشش نفسمو محکم دادم بیرون...

_تاااااا....الاااااان... کدوممم...گوررری.. بودی...

پدرسگگگگگ...؟

سر...خودددد.... شدددییی..؟؟؟

خیااااللللل کردددییی اومددی اینجاااا رااااحت

میتوونییی هر غلطیییی خواااستی بکنییی؟

تا الاااان وررر دل اون پسررر پولداره چههه

غلطیییی میکرردییی؟

اگههه چیزییی میماسه به ماهم بگووو

تک خورییی تو مرامت نباشهههه...

1401/10/13 20:31

قسمت هشتادو نه
#89

عصبی شده بودم خواستم جوابشو بدم که با

نگاه ترسیده نهال پشیمون شدم..

چشامو بستم سعی کردم اروم باشم..

معلوم بود نعشه اس..

به جای من صدای مامان دراومد

_خجالت بکش مرد.. این دختر از صبح داشت تو

اون عمارت کوفتی به خاطر تو کار میکرد..

اینه دستمزدش؟ خجالت بکش..

کریه خندید .. دندونای زردش حالمو بهم

میزد..با بی غیرتی تموم گفت

_بلهههه...کااار میکردددد... ولی چه کاااری

میکررد مهمه...هرچی باشههه کیانم یه مررده

نمیتونه.. مگه میششه یه همچیین تحفه ای

جلوش باشههه و اون بیخیال باشههه؟

مگه نه نوااال..؟

از پشت دندونای کلید شدم پرحرص گفتم

_خفه شو بی غیرت..

اخماش رفت توهم

_چنددد ووقته کتکک نخوردی زبون دراوردی؟

کاری نکن سیاااه و کبودت کنم

همونجور که سمت نهال میرفتم تا بغلش کنم گفتم:

_ تو مواظب باش جونت در نره کتک زدنت

پیشکش... ازین به بعد دستت بهم بخوره از

مواد خبری نیست.. انقد درد بکش تا بمیری..

شیرفهم شد؟

زده بودم تو هدف..

صورتش از عصبانیت قرمز شد اما دهن کثیفشو بست..

پول موادشو من میدادم بعد طلبکارم بود.

خوب فهمیده بودم ازین ب بعد باید چجور

باهاش رفتار کنم..

1401/10/13 20:31