ارسال شده از
قسمت شصت و دوم
#62
یکم پنیر و عسل و خامه شیر و نون برداشتم
و تو ظرف چیدم گزاشتم رو میز..
دیگه کاری نبود که انجام بدم.
حداقل باید بیدار میشد تا کارامو بهم میگفت.
یه ساعت دیگه بیدار میشد منم طبق عادت
همیشگیم ک تو خونه بقیه کار میکردم شروع
کردم به مرتب کردن خونه
تو هالش انگار بمب ترکونده بودن.
لباساش رو مبل افتاده بود همشونم کثیف و چروک...
پس حق داشت دنبال خدمتکار میگشت
اخه پسر انقد بی نظم و هپلی؟؟
این چجوری تا الان زندگی میکرده؟؟
سرمو به حالت تاسف تکون دادم..
سمت حمام رفتم تا سبد بزرگ تو حمامو دربیارم
لباس چرکارو بریزم توش..
وقتی لباسارو جمع کردم انقدر زیاد بود
ک کل هیکلم پشت اون سبد پیدا نمیشد.
به زور سبدو تا پیش ماشین لباسشویی کشیدم
و بعد ماشین و روشن کردم
تک تک جیب لباساشو چک کردم ک چیزی توش
نباشه.. کار لباسا ک تموم شد دستی به پیشونیم
کشیدمو یه دستمال برداشتم رفتم سراغ گردگیری..
شدیدا مشغول کارم بودم ک سنگینی نگاهیو رو
خودم حس کردم..
وقتی سرمو بلند کردم دیدم بالاخره اقا از
خواب ناز پاشدن..
از بالای پله ها داشت نگام میکرد..
1401/10/13 18:05