118 عضو
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_213
به احمدرضا نگاه کردو گفت
- اما وقتی احمد بهم گفت چه بلایی سرت اومد اونم سر حرف من اعصابم بهم ریخت
پوزخند زدم
بهرام آروم پرسید
- دوست پسرت چی شد؟
زدم زیر خنده
خنده دردناک و گفتم
- دوست پسر نداشته ام منظورته؟
بهرام ابروهاش بالا پرید
بی حوصله گفتم
- من خستم ام. فعلا
قطع کردم
دراز کشیدم رو تخت
به سقف خیره شدم
احمد دوباره زنگ زد
جواب ندادم
پیام داد
- دیبا به پیشنهاد بهرام فکر کن
نفس خسته ای کشیدم و نوشتم
- باشه
گوشیو خاموش کردم
خیره به سقف به زندگیم فکر کردم
چکار کنم؟
دقیقا باید چه غلطی بکنم؟
برم پیش بهرام؟
وضعم بهتر میشه؟
بالاخره خارج از ایران بهتر از اینجاست
ملت دارن خودشونو میکشن برن از ایران
این فرصت بدی نبود
اما برم حالم بدتر شه چی؟
برم بیکار بمونم
بی جا بمونم
برم بهرام زیر حرفش بزنه؟
با این فکرا سر درد شدم
با سر درد خوابم برد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_214
صبح با درد شقیقه هام بیدار شدم
رفتم یه چیزی بخورم شاید بهتر شم
دیدم مامان و بابا سر میز صبحانه جلسه گذاشتن
مامان سریع با دیدنم گفت
- با آقا بهرام صحبت کردی؟
جلو خودمو نگرفتم چشم نچرخونم
نشستم پشت میزو گفتم
یه چایی شیرین بهم میدین
مامان بلند شدو بابا گفت
- دلار داره میره بالا اگه یه درصدم فکر میکنی رفتنی هستی بگو دلار بخرم
چشم هامو فشار دادم به هم
خسته بودم
خستهههههه
نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم
- بهر پدر من... بخر... پدر من...
بابا زیر لب گفت خوبه
صورتمو بین دستام گرفتم
خدایا...
مامان چای آورد برام و پرسید
- چی شده؟
- هیچی یکم سردرد دارم مسکن داریم؟
مامان برام مسکن آورد
با چای و یه لقمه صبحانه دوتا مسکن خوردم
دوباره خوابیدم
اینبار همش خواب مهرداد میدیدم
مهرداد که با عصبانیت میومد سمتم و سعی میکرد بدنمو لمس کنه
اما من نمیذاشتم و هی از خواب میپریدم
دم ظهر خیس عرق از خواب بیدار شدم
لباس هامو گرفتمو رفتم دوش گرفتم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_215
زیر دوش که خودمو میشستم به زور خودمو کنترل کردم تا خودارضایی نکنم
باز بدنم داشت قاطی میکرد
از حمام اومدم بیرون دیدم زن عمو نشسته تو پذیرایی یه سلام گذری کردم و رفتم داخل
زنمو با کنایه گفت
- دیدی همش نازش بود
ایستادم
دلم میخواست برگردم سرش داد بزنم
داد بزنم ناز!
مگه نازکش دارم ناز کنم؟
اما بیخیال شدم
مگه گوش شنوایی اینجا بود که حرف بزنم؟
تو اتاق خودمو با سشوار کشیدن موهام سرگرم کردم
بعد هم با لاک زدن
ابرو گرفتن
بند انداختن
اما زن عمو برو نبود
آخر مامان صدام کرد برای ناهار
به اجبار رفتم سر میز نشستم و زن عمو نگاهی بهم انداختو گفت
- ماشالا به خودت میرسی هم خوب تر گل ور گل میشی!
فقط نگاهش کردم
لبخندی بهم زدو گفت
- آفرین دیبا جان به خودت برس که دلشو ببری اون اونجا دختر خوشگل کم دور و برش نیست حواست نباشه یکی دیگه میاد جای تو!
دیگه نتونستم ساکت بمونم
با پوزخند گفتم
- چه خبره مگه جنگه؟ من که هنوز بله ندادم
هنوز حرفم تموم نشده بود مامان با تشر گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_216
- یعنی چی بله ندادی بابات امروز 20 میلیون دلار خرید برات
ابروهام تا فرق سرم رفت بالا
هنگ برگشتم سمت مامان و گفتم
- مادر من! شما مادر عروسی ها! چه خبرته؟
چشم چرخوند و زن عمو گفت
- مادر عروس و داماد نداره، لقمه خوب نباید بزاری از دست بره
چشم هامو دست کشیدمو گفتم
- باشه بیخیال... دوست ندارم در موردش حرف بزنم
مامان برامون نهار کشید و گفت
- منم دوست ندارم. شگون نداره
نفسمو با خستگی بیرون دادم
واقعا چرا نمیشه آدم خانواده اش رو خودش انتخاب کنه؟
ادامه نهار با حرف های عادی زن عمو و مامان گذشت
زود نهار خوردم رفتم اتاقم
اینبار سه تا مسکن خوردم و خوابیدم
دلم میخواست صدتا میخوردم و میمردم
واقعا اگه ترسم از مردن نبود خودکشی میکردم
مامان و زن عمو تا عصر سرگرم بودن
وقتی بیدار شدم عمو هم اومده بود
حدس زدم یه خبراییه
ساعت حدود 8 مامان اومد سراغم و گفت
- لباس مناسب بپوش میخوایم تماس تصویری بگیریم
با خانواده آقا بهرام
هنگ گفتم
- من که هنوز بله ندادم
- چه ربطی داره میخوایم آشنا بشیم . بدو
بی حوصله لباس مناسب تر پوشیدم
موهامو نبستم و رفتم پذیرایی
دیدم همه پشت لپ تاپ دانیال کیپ کیپ نشستن و مثل ندید پدید ها به مانیتور نگاه میکنن
تا من اومدم عمو گفت
به به عروس خانم هم اومد. بیا دیبا جان
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_217
بلند شدو من بین بابا و زن عمو نشستم
به مانیتور نگاه کردم
احمدرضا با بهرام و یه خانم و آقای مسن اون سمت نشسته بودن
پشت سر اونا یه استخر و حیاط سرسبز بود
احمد رضا گفت
- سلام دیبا معرفی میکنم
- پدر بهرام آقای مفاخر. مادر بهرام زرین خانم. خود بهرام هم که میشناسی
به همه سلام کردم و همه جواب دادن و مادر بهرام گفت
- دیبا جان یکم از خودت میشه برای ما بگی؟!
به صفحه مانیتور خیره بودم
مادر بهرام یه زن جا افتاده و مسن بود که کاملا به خودش رسیده بود. تیپ و لباس و موهای درست شده
از اون تیپ هایی که انگار دارن میرن جلسه کاری
پدر بهرام هم خیلی رسمی و اتو کشیده بود
موهای پر پشت مثل بهرام داشت که تماما سفید بود
همه منتظر جواب من بودن
حس خیلی بدی بود
حس میکردم اونا خریدارن
پدرم فروشنده و من کالا هستم
سکوتم طولانی شد
زن عمو زد به پهلوم و من گفتم
- والا... گفتنی هارو فکر کنم احمدرضا خان گفتن
من بیست سالمه. دانشجو رشته... هستم.
دیگه چیزی که بتونم تو این جمع بگم به ذهنم نمیرسید
سکوت من دوباره طولانی شد و پدر بهرام پرسید
- زبانتون در چه حده؟
- در حد دانشگاه. من مدرک زبانی ندارم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_218
سری تکون دادن و بهرام گفت
- زبان که مشکلی نیست. دو ماهه اینجا راه میفتی
لبخند زوری زدم و مامان گفت
- کاش میشد حضوری شمارو ببینیم
مادر بهرام گفت
- ما میتونیم بیایم ترکیه بچه ها هم اونجا همو ببینن
مامان به بابا نگاه کرد
بابا افتاده بود تو رودربایسی
سری تکون دادو گفت
- بله... میشه این کارو کرد
رو به عمو گفت
- لیر الان چنده؟
احمدرضا قیمت لیر رو گفت و بحث رفت سر قیمت طلا و دلار و ارز
کانکشن اینترنت ما مشکل پیدا کردو تماس قطع شد
خداروشکر کردم
بلند شدم برگشتم اتاقم
عمو بابا داشتن بحث میکردن
عمو میگفت زودتر دلار و لیر بخرین
زن عمو میگفت دیبا داره میره جهاز که نمیشه ببره یه فرش ابریشم بدین ببره
در اتاقمو بستم صداشون رو نشنوم
من صبح گفتم شاید جوابم مثبت باشه
الان وضع اینه
بله میدادم چی میشد؟
گوشیمو چک کردم
همش منتظر بودم مهرداد یه پیامی چیزی بده
اما انگار اون خیلی راضی بود چون هیچ خبری از من نمیگرفت
خودم حس کرده بودم از بعد بیمارستان من، ترسیده بهش زیاد وابسته شم رفتارش عوض شده
به جای پیام از مهرداد
یه پیام از یه شماره ناشناس داشتم
به عکس پروفایلش نگاه کردم
بهرام بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_219
زدم رو عکس پروفایل بهرام و صورتش نگاه کردم
موهای پر پشت و جو گندمی داشت. ظاهرش جا افتاده بود و سنشم اونطور که تو صحبت ها شنیده بودم 35 سالش بود
سنش و چهره اش بیشتر میخورد
چون موهاش اونو مسنتر نشون میداد
عکسش جلو یه آبشار بود
رفتم عکس بعدی
کنار برج ایفل
عکس بعدی یونان بود
و عکس بعدی...
بیست و سه تا عکس گذاشته بود و هر کدوم مطمئن بودم یه کشور بود
من که میدونستم یه قضیه ای اون پشت هست
اما از پدر و مادرم در عجب بودم که یکم هم به این آدم مشکوک نبودن
آخه ما یه خانواده متوسط!
من با یه چهره متوسط!
مگه چی دارم و هستم که یکی مثل بهرام بخواد عاشق من بشه
چطور پدر مادرم انقدر راحت اعتماد میکنن
پول و موقعیت طرف چه کور کرده بود همه رو بیخیال عکس شدم و وارد صفحه چت شدم
بهرام نوشته بود
سلام. بهرامم. شماره ام رو سیو کن
براش نوشتم
- سلام. سیو شدین
سیوش کردم و بهرام نوشت
- با من راحت حرف بزن از رسمی حرف زدن خوشم نمیاد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_220
فقط نوشتم باشه
بهرام نوشت
- نظر پدر و مادرت چی بود؟
جلو خودمو گرفتم تا ننویسم یعنی واقعا نفهمیدی
انقدر تابلو تو کف بودن!
اما فقط نوشتم
- خوب
بهرام نوشت
- نظر مامان بابای منم مثبت بود فقط پدرم نگرانه سنت کمه نتونی اینجا تنهایی دووم بیاری
پیامشو دوباره خوندم
اینجا تنها دووم بیاری؟!
یعنی اونام در جریانن من دارم میام اونجا که بعد جدا شم؟
با تردید نوشتم
- به مامان بابات چی گفتی؟
- حقیقتو!
- یعنی مشکل ندارن صوری ازدواج کنیم؟
- قسمت ازدواج صوری نگفتم
مشکوک شدم
پس چیو گفته
براش فرستادم
- پس دقیقا چی گفتی؟
بهرام جواب نداد
هر چی منتظر موندم جواب نداد
گفتم لابد رفت سرگرم کاری شد یادش رفت
اما دوباره مسیج دادم و پرسیدم
- هر وقت این پیامو دیدی دوست دارم بهم بگی به پدر و مادرت چی گفتی
بهرام سریع جواب داد
- بعد بهت میگم . الان کار دارم .
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_221
بهرام شاید حرف بدی نزد
اما برای من سنگین اومد
اول آشنایی و این جواب
هر چند این عملا آشنایی نبود
ما قرار بود صوری ازدواج کنیم
و اون به من کمک کنه از ایران برم
فقط نمیدونستم چرا؟
چرا انقدر میخواست خودشو تو دردسر بندازه؟
مسلما این کار یه سودی برای اون داشت
فقط امیدوارم این سود دو طرفه باشه و برا من ضرر نباشه
اون شب شام عمو اینا موندن
من رفتم دوتا لقمه خوردمو برگشتم اتاق
کلافه بودم
نمیدونستم رفتارم درسته یا نه
یه بار اومدم از مهرداد فرار کنم رفتم پیش محمد که بدتر شد
برگشتم سمت مهرداد بازم بدتر شد
حالا هم بهرام
اینبار اونور آب و ازدواج!
اگه خیلی بد بشه چی؟
اگه راه برگشتی نمونه چی؟
یاد حرف مهرداد افتادم
بهم گفت من ذاتا برده ام
نیاز به ارباب دارم
یه مستر!
برام این حرف خیلی سنگین بود
چون یهو انگار یه خط قرمز میکشه رو باور هات
درسته من خیلی دختر رمانتیکی نبودم و نیستم
اما هیچوقت هم دوست نداشتم بیش از حد بهم زور بگن!
یا نمیتونستم توهین و تحقیر تحمل کنم
رفتم تو تلگرام
دنبال رمان ارباب و برده گشتم که واقعی باشه
یه دونه پیدا کردم که نوشته بود بر اساس واقعیت
اما هر چی بیشتر میخوندم حالم بدتر میشد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_222
خشونت پنجاه برابر مهرداد با رفتارهای چندش ادرار کردن رو همدیگه و ...
رمان نصفه ول کردم
حالم واقعا بد بود
نه مسلما من آدم چنین رابطه ای نیستم
شاید اینا فقط چرند و دروغ بود
سرم داشت میترکید
مهرداد گفته بود اگه با یه مرد عادی ازدواج کنی هرگز به رضایت نمیرسی!
این منو بدتر میترسوند
اما چیزی که خوندم هم حالمو بد کرد
صفحه گوگل باز کردم و به انگلیسی سرچ کردم
- چطور بفهمم یک برده هستم!
صفحه گوگل پر شد از نتایج مختلف
درسته زبانم خیلی عالی نبود
اما با گوگل ترنسلیت کارم راه افتاد
چندتا مقاله خوندم
یکی برام خیلی جالب بود
شخصیت خانم ها تو رابطه رو طبقه بندی کرده بود
از مستقل تا وابسته چند طبقه شده بود
وابسته هم چند بخش بود
آخرین نوع وابستگی میشد کسی که از دستور شنیدن لذت میبره
اما حتی اونم ننوشته بود تحقیر شدن و کثافت کاری براش لذت بخشه
تو یه مقاله دیگه نوشته بود چنین خصوصیتی نشونه عدم سلامت روان هست و اگر تحت روانکاوی قرار بگیرن درمان میشن
خورشید سپیده زده بود
من سردرگم تر شده بودم
از خستگی خوابم برد
اما تو خواب هی مهرداد و بهرام میومدن
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_223
مهرداد میگفت تو ذاتا برده ای. برده من.
بهرام میگفت بیا پیش من. زندگی راحت تره!
اما من تو خواب از هر دو میترسیدم
صبح با داد و هوار مامان بیدار شدم که پاشو چرا انقدر قضیه برات بی اهمیته! پاشو برو دنبال پاسپورتت! دنبال خرید. به بهرام زنگ بزن!
هنگ نشستم رو تخت
مادرم انقدر هول بود که انگار خودش قرار بود شوهر کنه
یکم گذشت دید من هیچی نمیگم گذاشت رفت بیرون منم دوباره دراز کشیدم
گوشیمو چک کردم
نه بهرام پیام داده بود
نه مهرداد!
باورم نمیشد منتظر پیام مهردادم
اما در عوض از احمد رضا یه پیام داشتم
بازش کردم
نوشته بود
- دیبا جان من نمیدونم پیشنهادم درست بوده یا نه.
خواهش میکنم به حساب اینکه بهرام دوست منه کاری نکنی. سعی کن اول خودت به شناخت برسی. من فقط معرفی کردم
آهم بلند شد
بیا
اول کار احمدرضا هم شونه خالی کرد
معلوم نیست برم اونور چی میشه
براش نوشتم
- اتفاقا من به اعتبار تو قبول کردم اگر میگی نه! منم بگم نه!
منتظر جواب احمدرضا بودم که مامان باز اومد
اینبار دیگه به زور منو بلند کرد ببره بیرون
عمو دیشب به احمدرضا گفته بود ترکیه رو هماهنگ کنه
اونم گفته بود برای تعطیلات کریسمس همه مرخصی دارن و میان ترکیه ما هم بریم
یعنی دو هفته دیگه!
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_224
اونوقت مامان از الان دنبال خرید و کارهای به قول خودش مهم بود
داشتم حاضر میشدم تا به دستور مامان برین آرایشگاه که احمدرضا جواب داد
- نه! مسلما من نمیگم تو بگی نه! اگر بد بود در این حد که معرفیش نمیکردم
دارم بهت میگم درسته بابات اینا هول کردن. تو آروم باش و بهرام بشناس!
براش نوشتم
- مگه این ازدواج صوری نیست؟ شناخت به چه کارم میاد؟
احمدرضا جواب نداد
بدون دل و دماغ رفتم آرایشگاه
تو موهام چندتا مش دخترونه در آورد که به قول مامان صورتم از بچگی در بیاد!
عصر بهرام بهم پیام داد و گفت
- چطوری دیبا؟ اینجا تازه ساعت 9 صبح
براش نوشتم
- مرسی تو چطوری؟ چقدر اختلاف ساعت داریم؟
بهرام نوشت
- هفت ساعت و نیم. خوبیش اینه عصر و شب شما میشه صبح و ظهر ما و میتونیم صحبت کنیم
- هوووم. البته اگه صحبتی داشته باشیم
علامت خنده فرستادم
اونم همینو فرستاد و نوشت
- آره واقعا هر چی فکر کردم چی بگم چیزی به ذهنم نرسید
منم خندیدم و گفتم
- من یک سال و نیم از دانشگاهم مونده. دوست ندارم درسمو ول کنم
- خب بیا اینجا یه چیز دیگه بخون
- اونوقت درس اینجام هیچی میشه
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_225
- میتونی تبدیلش کنی به فوق دیپلم
علامت ناراحت زدم و گفتم
- اینهمه اینجا خودمو کشتم کنکور کارشناسی قبول شم بعد فوق دیپلمش کنم؟!
بهرام علامت خنده فرستاد و نوشت
- هر جور خودت دوست داری . عمر خودته!
براش نوشتم
- اگه واقعا عمر خودم بود و دست خودم بود دوست داشتم تو این لحظه تمام شه
پیام رو فرستادم و گوشی گذاشتم کنار
واقعا از ته قلبم گفته بودم
نمیخواستم ناشکری کنم
اما واقعا از زندگی بریده بودم
گوشیم زنگ خورد
چک کردم
بهرام داشت زنگ میزد
رد تماس کردم
براش نوشتم
- ببخشید نمیتونم الان حرف بزنم
بهرام جواب داد
- اما باید حرف بزنیم دیبا!
جمله اش رو دوباره خوندم
باید!
نکنه بهرام هم مدل مهرداد باشه؟!
از این فکر استرس گرفتم
اما هم استرس خوب بود هم بد
قلبم مشتاق شد
تو سرم برای خودش رویا پردازی کرد
که میری میبینی بهرام همونه که میخواستی
سکس مدلی که میخوای و یه زندگی رویایی
اما استرس منطقیم میگفت
میری میبینی همه حرفاش پوچ بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_226
یه بیمار روانی سادیسمی
یه دختر رونده از همه جا و ...
بلایی بدتر از مهرداد سرت میاره
اشکم راه افتاد
بهرام دوباره زنگ زد
رد تماس کردم
گوشیمم خاموش کردم
سرمو محکم کوبیدم به دیوار
صداش تو کل خونه پیچید
مامان سراسیمه اومد اتاقم
اما زیر پتو دراز کشیده بودم
پتو از روم کنار زدو گفت
- چی شده؟
- سرم خورد به دیوار
- یا خدا! باز حالت بد نشه؟ بیا بریم دکتر
- خوبم فقط بخوابم
مامان بیخیال نشد
مجبورم کرد لباس بپوشم
دلم میخواست جیغ بزنم
از دستش فرار کنم
بپرم جلو اولین ماشینی که دیدم و زندگیمو تموم کنم
اما من جرأتشو نداشتم
دوباره سرم چک کردن و تا برگردیم خونه شب شده بود
گوشیم همچنان خاموش رو تخت بود
صدای دانیال شنیدم که به مامان و بابا گفت
- این پسره ده بار زنگ زد از کانادا به خونه. شماره شمارو ندادم بهش دیبا هم گوشیش خونه بود
بابا گفت
- چرا شماره مارو ندادی نگران بود بیچاره
دانیال گفت
- چون ازش خوشم نمیاد
با این حرف اومد اتاقم
رو تخت دراز کشیدم
در اتاقمو بست و گفت
- چته دیبا؟ من دیدم از قصد سرتو کوبیدی به دیوار
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_227
نگاهمو ازش گرفتم
گوشیمو روشن کردمو گفتم
- چیزیم نیست فقط خل شدم
اومد جلوتر و گفت
- مهرداد چی شد؟
هنگ نگاهش کردم. خیلی جدی نگاهم کردو گفت
- من شماره اش رو سیو کردم تلگرامشو دیدم! خر که نیستم انقدر رو نفهمم! با اون کات کردی از لج به این عنتر خان جواب میدی؟ یا قضیه چیز دیگه ایه؟
تو دلم به دانیال خندیدم
چی دل خوشی داشت
نفس خسته ای کشیدم
نگاهمو از دانیال گرفتم نفهمه حالم چطوریه و گفتم
- مهرداد دوست پسر من نبود. مشاورم بود اما متوجه شد دارم بهش وابسته میشم خودشو کنار کشید
دانیال همچنان ساکت ایستاد
چشم هامو بهم فشار دادمو برگشتم سمت دانیال
طوری که نتونه از نگاهم دردمو بفهمه گفتم
- بهرام گزینه خوبیه. مردم خودشون رو دارن پاره میکنن از ایران برن
ابرو دانیال بالا پرید
شونه ای تکون دادمو گفتم
- اونوقت من انقدر راحت میتونم برم! نرم؟
دانیال با چشمای گرد گفت
- راحت؟! با ازدواج بری میگی راحت؟ هواست هست چی داری میگی؟
نفسمو با کلافگی بیرون دادم
بی حوصله گفتم
- بابا که تهش منو شوهر میده
دانیال پوزخند زد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_228
بی تفاوت گفت
- آره... اگه بخوای اینجوری فکر کنی! درسته
رفت سمت در و بدون نگاه کردن به من گفت
- واست متاسفم که حاضر نیستی برا زندگیت بجنگی
با این حرف از اتاق رفت بیرون
چشم هامو بستم و اشکم راه افتاد
واقعا هم حالم جای تأسف داشت
کلی گریه کردم
اما گریه دیگه سبکم نمیکرد
چطور برای زندگیم بجنگم؟
من که سعی کردم
نشد
فکر کردم با مهرداد آروم میشم
میتونم بهتر زندگی کنم
با آرامش برم دنبال عشق واقعی
اما چی شد؟
فقط خاطره بد موندو منی که حالا بعد تجربه سکس واقعی با خودارضایی هم آروم نمیشدم
از خودم متنفر بودم
چرا مثل بقیه دخترا نیستم
چرا نمیتونم ناز کنم
از سکس فرار کنم؟!
اشکمو پاک کردم
صفحه چت مهرداد رو آوردم و نوشتم
- تو قرار بود کمکم کنی. اما فقط حالمو بدتر کردی
انتظار داشتم مهرداد جواب بده
اما هیچ خبری نشد
پیامم تیک خورد
فهمیدم خونده
اما جواب نداد
اینبار که چت رو چک کردم دیدم بلاکم کرده!
ناخداگاه به حال خودم بلند خندیدم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_229
ای دیبا دیبا...
ببین چقدر بدبخت و حقیر شدی
سرمو کوبیدم به دیوار
وقتی به خودم اومدم که صداش تو خونه پیچیده بود
سریع رفتم زیر پتو
مامان نگران اومد اتاقم و من خودمو به خواب زدم
فکر کرد صدا از جای دیگه است
رفت بیرون و من خیره به سقف انقدر اشک ریختم تا خوابیدم
مرده متحرکی بودم که فقط پوزخند میزد
حالم هر روز بدتر میشد و عصبی تر میشدم
دوشنبه بود
بابا دیگه نمی اومد دانشگاه دنبالم
با بهرام روزا عادی چت میکردم
در حد چه خبر چه میکنی!
و شب ها با فکر مهرداد و لمسش تا صبح به خودم میپیچیدم
از دانشگاه زدم بیرون
بدون نگاه کردن به اطراف رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم
حس کردم کسی داره نگاهم میکنه
سرمو که بلند کردم با مهرداد چشم تو چشم شدم
ابروهام بالا پرید
مهرداد اون سمت خیابون تو ماشینش نشسته بودو خیره به من بود
نگاهمون که قفل شد نگاهشو از من گرفت
شیشه ماشینشو بالا داد و رفت
نکنه اومده بود دنبال یه مراجعه کننده دیگه اش!
از اون بعید نیست
من که تو ماشین ندیدم تنها بود یا نه
حالم بدتر شد
پر از خشم بودم
بدنمم از اون سمت داشت منو میخوردو بین پام کل روز خیس بود
وقتی رسیدم خونه کسی خونه نبود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_230
یاد اون روز مهرداد اومد تو انباری افتادم
بهش مسیج عادی دادم
- تو خونه تنهام اما حیف که تو خیلی عوضی بودی
سریع جواب داد
- اما خوب بهت حال میدادم
- آره اما بعد حالمو میگرفتی
بازم سریع جواب داد
- اگه تا یه ساعت دیگه تنهایی بیام
انگار عقلمو از دست داده بودم
بدون فکر نوشتم
- آره... بیا...
مهرداد نوشت باشه
قلبم اومد تو سرم
نمیدونستم حتی مامان اینا کجان
دانیال کی میاد
دارم چیکار میکنم
انگار مهرداد پشت در بود
ده دقیقه نشده مسیج داد درو باز کن
هنوز لباس دانشگاه تنم بود
دوئیدم پایین
لای درو باز کردم
رفتم تو انباری
اما خبری از مهرداد نشد
استرس گرفتم چی شد
مسیج دادم بهش کجایی
جواب نداد
زنگ زدم
جواب نداد
رفتم بیرون جلو در چک کردم
خبری ازش نبود
مامان اومد از بیرون
باهاش رفتم بالا
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_231
به مهرداد پیام دادم
- دیگه تنها نیستم
سریع جواب داد
- خوبه چون منم نیومده بودم! بهت گفتم اگه بری دیگه هرگز منو نداری! فقط خواستم بفهمی چقدر بهم نیاز داری.
به پیامش نگاه کردم
هر لحظه که میگذشت خشمم ازش بیشتر میشد
چقدر عوضی بود
حتی از راه دور هم اذیتم میکرد
با حرص براش نوشتم
- مرسی که بهم یادآوری کردی چقدر عوضی هستی!
مهرداد جواب داد
- خواهش میکنم. دیگه یادت نره. تو تا ابد تو کف من میمونی!
براش نوشتم
- فعلا که من دارم از ایران میرم. تو باید تو کف من بمونی. اونجا بهتر از تو ریخته! خرجش یه کلوپ رفتنه!
مهرداد جواب نداد
دلم میخواست باز براش بنویسم
آنقدر بنویسم که همه حرصمو سرش خالی کنم
اما همین لحظه بهرام بهم پیام داد
برام نوشت
- چرا ما همش چت میکنیم یه تماس تصویری بگیر ببینمت
تو هر شرایط دیگه ای بود میگفتم نه حال ندارم
اما تو اون لحظه بعد ضد حال مهرداد
نیاز داشتم یه کسی منو بخواد!
برای همین نوشتم
- باشه بزار لباس خوب بپوشم
بهرام نوشت
- با همون لباس راحتی میشه ببینمت؟
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد