The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

صندلی پاشد تا بره اما من سریع پاشدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ کجا میری؟
بازوش رو با عصبانیت از دستم بیرون کشید و گفت:
_ تو آدم بشو نیستی پس ترجیح میدم چیزی نگم‌ بهت، برو گمشو اونور
خواست بره اما اینبار رفتم جلوش ایستادم و با اخم گفتم:
_ داری بهونه میاری نه؟
_ چه بهونه ای؟
_ واسه اینکه به خونواده ام زنگ نزنم اینطوری میکنی دیگه! دست پیش گرفتی پس نیفتی نه؟
با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ برو کنار سپیده، برو نمیخوام بزنمت
_ چرا باید بزنی؟ مگه چیکار کردم؟
_ هار شدی، هار، معنیش رو میدونی که؟
با سردرگمی نگاهش کردم که دستاش رو بغل کرد و طلبکارانه گفت:
_ چرا وقتی باهات حرف میزنم عین بز سرت رو پایین میندازی و چیزی نمیگی؟ دلم برات سوخت گفتم تا خودت نخوایی بهت دست نمیزنم اما تو آدم بشو نیستی، تو لیاقت اینکه بخوام باهات درست رفتار کنم رو نداری، فهمیدی؟
دوباره خواست بره که دستام رو دو طرف بازوهاش گذاشتم و گفتم:
_ بخدا از قصد نبود، انقدر که تو فکر خونواده ام بودم متوجه حرفت نشدم
_ بهونه نیار
_ بهونه نمیارم، باور کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_578

چند لحظه آروم تو چشمام زل زد اما دوباره اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ برای اینکه قبول کنم بریم به خونواده ات زنگ بزنیم داری اینطوری باهام آروم حرف میزنی!
پوفی کشیدم و خواستم چیزی بگم که دستاش رو بالا آورد و گفت:
_ به یه شرط میام
_ چه شرطی؟ به چه شرطی میایی؟
_ التماس کنی و به پام بیفتی
با نفرت تو چشماش زل زدم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_البته هرجور خودتی میدونی، من مجبورت نمیکنم!
اینطور که داشت بهونه میاورد و هر دقیقه حرفش رو عوض میکرد، مشخص بود که نمیخواست به خونواده ام زنگ بزنه به همین خاطر با تاسف سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره!
بعد هم بدون اینکه صبرکنم به سمت اتاق خواب رفتم و وارد شدم و در رو پشت سرم محکم بستم.

با اعصاب خوردی روی تختم نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم!
امیدوار بودم که حداقل میرم بهشون زنگ میزنم و خیالم از این بی خبری و سردرگمی راحت میشه اما مثل اینکه هنوز مجبور بودم که این استرس رو تحمل کنم و خبری ازشون نداشته باشم!
پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم...
یعنی الان میلاد کجاست؟ داره چیکار میکنه؟!
فکر اینکه حالش خوب نباشه واقعا اعصاب و روانم رو به هم میریخت چون دلم نمیخواست که هیچکس بخاطر من جونش به خطر افتاده باشه یا زندگیش تغییر کرده باشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_579

یاد اینکه

1401/12/26 16:51

بخاطر من جونش رو به خطر انداخت و سعی کرد نجاتم بده، باعث شد بغض سنگینی تو گلوم شکل بگیره و سعی کنه خفه ام کنه!
هیچوقت میلاد رو ندیدم و سعی نکردم دوستش داشته باشم.
خیلی وقتا بخاطر من از چیزایی که داشت و نداشت گذشت اما من..
منِ *** انقدر بهش بی توجهی کردم و اذیتش کردم که آخر از ایران رفت!
از ایران گذاشت و رفت تا من رو نبینه و راحت تر زندگی کنه..
از ایران رفت تا من رو فراموش کنه اما نتونست فراموش کنه!
نتونست فراموشم کنه و من خیلی راحت فراموشش کردم و گول اشکان عوضی خوردم و تهشم...
نفس پر از دردی کشیدم و نگاهم رو از سقف گرفتم؛ دلم نمیخواست به تهش فکر کنم چون اصلا قشنگ نبود
تهش خیلی غمگین و زجرآور بود و شاید همه ی اینا بخاطر شکستن دل عاشق میلاد بود...
با تکون خوردن دستگیره ی در، غلتی زدم و پشتم رو به اون سمت کردم‌.

حتی دلم نمیخواست با اون عوضیِ بدقول چشم تو چشم بشم!
دلم میخواست همون لحظه میمرد و من راحت میشدم از اینکه برزخی که برام ساخته بود...
_ سپیده بیداری یا خوابیدی؟
_ به تو هیچ ربطی نداره!
_ اوهوع حواست باشه داری با کی حرف میزنیا
_ حواسم هست، خوبم هست!
یه چند لحظه هیچ صدایی ازش نیومد و منم فکر کردم بیخیال شده اما با کشیده شدن دستم به عقب و پرت شدنم تو بغلش فهمیدم که نخیر این بیخیال بشو نیست!
با اخم دستش رو پس زدم و سعی کردم از بغلش بیرون بیام اما اجازه نداد و گفت:
_ کجا میخوای بری؟
_ مگه نگفتی تا زمانی که خودم نخوام کاری نمیکنی؟
_ خب که چی؟
_ روی حرفی که زدی بمون پس
_ مگه زدم زیر حرفم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_580

به خودم که تو بغلش بودم، اشاره کردم و گفتم:
_ الان داری برخلاف حرفت رفتار میکنی
_ کاری نکردم که بابا توام!
_ باشه بهرحال من الان از این وضعیت راضی نیستم
اخماش رو تو هم کشید و با چشم غره ی وحشتناکی گفت:
_ یکاری نکن از تصمیمم پشیمون بشما، این لوس بازیا چیه درمیاری؟
نمیخواستم عصبیش کنم تا یوقت واقعا از تصمیمش پشیمون بشه و باز به اون روال وحشتناک گذشته برگردیم؛ پس دستام رو به نشونه ی تسلیم جلوش گرفتم و گفتم:
_ خیلی خب کارتو بگو
_ کاری ندارم همینطوری اومدم
_ اگه کاری نداری پس برو میخوام استراحت کنم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ استراحت؟!
_ یجوری با تعجب میگی انگار که تاحالا اسمش رو نشنیدی
_ تعجب کردم بخاطر اینکه از دیروز خوابی! واقعا خسته نشدی از خوابیدن؟!
بخاطر نزدیکی زیادی که بهش داشتم حس بدی بهم دست داده بود پس پوفی کشیدم و گفتم:
_ خواب و استراحت فرق میکنه!
_ اصلا فرقی نمیکنه، همش یکیه
_ باشه حق با توئه یکیه
_ همیشه حق با منه
دستش

1401/12/26 16:51

رو از دور گردنم برداشتم، پاشدم روی تخت نشستم و گفتم:
_ بهراد داری اذیتم میکنی!
_ خب هدفمم همینه
_ اونو که میدونم اما الان اصلا حالم خوب نیست پس لطفا بیخیالم شو، باشه؟
از روی تخت پاشد و به سمت در اتاق رفت، در رو باز کرد اما قبل از اینکه بره بیرون به سمتم برگشت و گفت:
_ تا ده دقیقه ی دیگه منتظر میمونم، اگه اومدی که هیچ اگه نیومدی دیگه خواب زنگ زدن به خونوادت رو ببین!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_581

اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت؛ منم بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم و با لجبازی زیر لب گفتم:
_ عمراً نمیام!
نگاهم ناخودآگاه به ساعت کشیده شد اما سریع چشمام رو بستم و گفتم:
_ دوباره قراره مسخره ام کنه پس نمیرم
یه چند لحظه تو همون حالت موندم و بعد چشمام رو باز کردم و دوباره به ساعت نگاه کردم‌.
فقط پنج دقیقه ی دیگه وقت داشتم تا آماده بشم و بعد از اون دیگه نمیتونستم با خونواده ام حرف بزنم...
پاشدم روی تخت نشستم و با کلافگی به عقربه های ساعت که تند تند حرکت میکردن نگاه کردم‌.
فقط چهار دقیقه دیگه وقت داشتم..
با حرص دستی روی صورتم کشیدم و خواستم دوباره دراز بکشم اما تو یه لحظه پشیمون شدم و سریع از روی تخت پاشدم.

در کمد رو باز کردم و یه بولیز و شلوار ساده ی سرمه ای برداشتم و سریع پوشیدم؛ یه کلاه آفتابی سفید هم روی سرم گذاشتم و بدون معطلی به سمت در اتاق دویدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_582

در رو که باز کردم و رفتم بیرون، بهراد رو دیدم که روبروی در اتاق ایستاده بود و چشمش به ساعت مچی روی دستش بود و با باز شدن در اتاق سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:
_ اگه فقط بیست ثانیه ی دیگه دیر کرده بودی، وقتت تموم میشد!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ حالا که میبینی دیر نکردم
_ خیلی خب تا من میرم لباس بپوشم این موهات رو مرتب کن و بیا تا بریم؛ چیه اینطوری شلخته میخوای پاشی بیایی؟!
با حرص پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم به سمت اتاق رفت تا لباساش رو عوض کنه.
ص
جلوی آیینه ای که تو سالن بود ایستادم و به موهام نگاه کردم.

راست میگفت، از این طرف و اون طرف از زیر کلاهم بیرون زده بود و مرتب نبود پس کلاه رو برداشتم و موهام رو مرتب دم اسبی بالای سرم بستم و بعد دوباره کلاه رو سر کردم.

وقتی دیدم هنوز نیومده به سمت آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم و گلوی خشک شده از استرس و هیجانم رو تر کنم!
راستشو بگم میترسیدم، بدجور میترسیدم از اینکه زنگ بزنم و جز صدای بوق های متوالی چیزی نشنوم...
میترسیدم از اینکه زنگ بزنم و یه صدایی جز

1401/12/26 16:51

صدای پدر مادرم رو بشنوم...
میترسیدم از اینکه یکی دیگه تلفن رو جواب بده و خبر ناگواری که ترس از شنیدش دارم رو بهم بگه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/26 16:51

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_583

لیوان آبم رو که خوردم از آشپزخونه بیرون اومدم و درحالی که قلبم داشت از استرس تند تند میزد به سالن نگاه کردم اما بهراد رو ندیدم!
پوفی کشیدم و به سمت اتاق رفتم تا ببینم داره چه غلطی میکنه که با باز کردن در اتاق، چشمام از حدقه بیرون زد و با تعجب سرجام ایستادم!
عوضی روی تخت دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی میکرد.

انگار نه انگار که من رو معطل خودش کرده بود و قرار بود بریم بیرون؛ اینجا برای خودش نشسته بود و داشت بازی میکرد!
یه چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم و باهاش دعوا نکنم و با صدایی سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم:
_ بهراد داری بازی میکنی؟
_ هیس هیچی نگو جای حساسشه
چشمام رو با حرص باز و بسته کردم و گفتم:
_ بهراد من معطل تو سالن ایستادم بعد تو اینجا داری بازی میکنی؟!
_ آره دارم بازی میکنم
دندونام رو روی هم فشار دادم و با خشم به سمتش رفتم؛ گوشیش رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ مگه من مسخره توام؟
سریع از روی تخت پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_584


_ گوشیمو بده *** الان بازی خراب میشه به جای حساسش رسیده بودم!

_ نمیدم

_ گفتم بده

_ منم گفتم نمیدم

_ تو غلط کردی، بده به من ببینم
گوشیش رو پشت سرم گرفتم و عقب عقب رفتم تا نتونه ازم بگیره؛ اونم جلو اومد و سعی کرد یجوری گوشی رو از دستم بقاپه اما نتونست!
_ مهسا داری بدجور عصبیم میکنیا، بده ب من اون گوشیو لامصب رو!

_ خب عصبی شو چی میشه مگه؟ منم عصبی شدم از اینکه مسخره ام کردی!

پوفی کشید و با حرص و عصبانیت گفت:
_ دیوونه نکن منو سپیده، دیوونه ام نکن که برات بد تموم میشه ها
از در اتاق بیرون رفتم و همینطور که عقب عقب میرفتم، گفتم:
_ اول باید قبول کنی که همین الان بیایی بریم و منو معطل نکنی، بعد گوشی رو پس میدم
اینو گفتم و منتظر بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_585

اما اون جوابی نداد و فقط با عصبانیت سعی کرد گوشی رو ازم پس بگیره.

منم که تمام حواسم به اون بود و اصلا حواسم به اینکه دارم به پله ی سالن نزدیک میشم نبود؛ همینطور به راهم ادامه دادم و عقب عقب رفتم تا اینکه به پله رسیدم...

به پله که رسیدم یهویی پام تو هوا معلق شد و منم چون انتظارش رو نداشتم، به سمت عقب پرت شدم و ناخودآگاه دنبال یه تکیه گاه گشتم تا بتونم ازش کمک بگیرم و اون لحظه جز بهراد هیچکس جلوم نبود

پس لباسش رو گرفتم تا نیفتم اما نمیدونم چیشد که علاوه بر اینکه خودم پرت شدم،
بهراد رو هم به سمت پایین کشیدم و جفتمون با صدای

1401/12/29 21:23

خیلی بدی روی زمین افتادیم!

برخورد محکمم به کف زمین و وزن سنگین بهراد که روم افتاده بود باعث شد که بدنم بدجور درد بگیره و حتی احساس کردم که یه جاییم‌ شکسته!
با اخم دستم رو پشت سرم گذاشتم و به بهراد که عین بز خشکش زده بود، نگاه کردم و گفتم:
_ تو نمیخوای پاشی؟
_ نه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_586

_ پاشو بهراد کل بدنم خورد شد، پاشو ببینم
انگار که دلش برام سوخت چون پاشد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ صدای برخوردت به زمین خیلی بد بود؛ جاییت نشکسته؟
با درد دستش رو گرفت و خواستم پاشم اما کمرم چنان درد گرفت که آخی گفتم و دوباره دراز کشیدم!
بهراد که از صدای آخم ترسیده بود، دوزانو کنارم نشست و گفت:
_ چیشد؟
بخاطر درد زیادی که داشتم اشک تو چشمام جمع شده بود و با بغض گفتم:
_ کمرم درد میکنه
_ نمیتونی تکون بخوری؟
_ میخوام‌ پاشم درد میگیره!
با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و گفت:
_ نکنه ستون فقراتت آسیب دیده باشه؟
_ خدانکنه
_ آخه دختره ی *** تو چرا وقتی داری راه میری عین آدم به دور و برت نگاه نمیکنی؟
قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم:
_ همش تقصیر توئه
_ تو گوشی منو برداشتی بعد تقصیر منه؟
_ آره دیگه اگه اذیت نمیکردی منم گوشیتو برنمیداشتم و این اتفاق نمیفتاد و من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_587

دستش رو روی دهنم گذاشت و با اخم گفت:
_ الان وقت این حرفا نیست، انقدر حرف اضافه نزن و فقط بگو باید چیکار کنم؟
دستش رو از روی دهنم برداشتم و با استرس گفتم:
_ نمیدونم، نکنه چیزیم شده باشه؟
_ نه فکر بد نکن، ببین سعی کن یکم تکون بخوری ببین کمرت درد میگیره؟
کاری که گفت رو کردم و یکم به سمت چپ چرخیدم اما کمرم زیاد درد نگرفت!
_ نه زیاد درد نگرفت
_ پس چرا میخواستی پاشی دردت گرفت؟
آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام سرازیر نشه و با درد گفتم:
_ نمیدونم نمیدونم نمیدونم
_ خیلی خب تکون نخور تا من برم زنگ بزنم به دکتر بیاد ببینه چت شده!
_ دکتر بیاد؟
_ آره دیگه
چیزی نگفتم و اونم سریع از کنارم بلند شد و رفت تا زنگ بزنه.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_588

چشمام رو بستم و دعا کردم که اتفاق بدی واسه کمرم نیفتاده باشه چون در این صورت تو این وضعیت تبدیل میشدم به بدبخت ترین آدم دنیا!
_ آره آره زود بهش خبر بده تا بیاد، معطل نکنیا، کمرش درد داره و نمیتونه از جاش تکون بخوره
با شنیدن صدای بهراد که داشت از اتاق بیرون میومد چشمام رو باز کردم اما از جام تکون نخوردم‌.

_ دمت گرم ممنون پس من

1401/12/29 21:23

منتظرم، فعلا خداحافظ
تلفنش رو قطع کرد، کنارم نشست و گفت:
_ به دوستم زنگ زدم تا یه دکتر مورد اعتماد پیدا کنه بفرسته
_ تا اون بیاد من مُردم
_ نمیتونستم ریسک کنم و کسی که نمیشناسم رو بیارم تو این خونه سپیده!

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ اونم با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و گفت:
_ ببین چطوری اعصاب و روانم رو به هم ریختی
اخمام رو تو هم کشیدم و با حرص گفتم:
_ من اینجا افتادم داغون شدم بعد تو نگران اعصاب و روانتی؟!
_ اگه داغون شده باشی هم همش تقصیر خودته

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_589

چشمام رو بستم و هیچ جوابی بهش ندادم چون تحمل زخم زبونای اون عوضی از تحمل درد کمرم هم دردناک تر بود!
اما اون انگار که نمیخواست بیخیالم بشه چون پوزخند صداداری زد و گفت:
_ چیه؟ دیدی حق با منه ساکت شدی؟
چشمام رو باز کردم و با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ نه، حرف زدن با تو مثل یاسین خوندن تو گوشِ خره برای همین ساکت شدم!
با این حرفم نفس پر از حرصی کشید و از کنارم بلند شد و گفت:
_ فقط برو خداروشکر کن الان تو وضعیتی نیستی که بخوام دهنت رو سرویس کنم!
_ تو این وضعیت هم نبودم هیج غلطی نمیتونستی بکنی!
از اون بالا با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم!
_ از کجا؟
تا خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم، آیفون خونه به صدا در اومد و بهراد هم با شنیدنش نگاهش رو از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگه با قدمهای تند به اون سمت رفت...
با کلافگی چشمام رو بستم و آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکام سرازیر نشن.
تو این وضعیت وحشتناک و مزخرفی که به اجبار و فقط بخاطر خونواده ام داشتم تحمل میکنم، فقط همین یه مورد رو کم داشتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_590

با یادآوری حرفای دکتر چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و ناخنام رو تو پوست دستم فرو کردم.

دکتر گفته بود که کمرم آسیب دیده و یه مدت طولانی باید مراعات کنم تا خوب بشه.
اکثر اوقات به صورت صاف خوابیده باشم و تو طول شبانه روز فقط دوساعت راه برم و از توالت فرنگی هم استفاده کنم!
اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با بغض آهی کشیدم.

من تو حالت عادی داشتم تو این خونه خفه میشدم و حالا با این وضع دیگه نمیتونستم نفس بکشم!

فکر اینکه همش باید تو این اتاق و اونم به حالت خوابیده باشم، واقعا اعصاب و روانم رو به هم میریخت...
_ سپیده؟ سپیده با توام چرا جواب نمیدی؟
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و سریع اشکام رو پاک کردم!
با کلافگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
_ به نظرت

1401/12/29 21:23

چرا؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_591

_ دیدی که گفت فقط یک ماه باید تو این وضعیت باشی
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم و با حرص گفتم:
_ این فقط یه ماهی که میگی، واسه من اندازه ده سال میگذره!
_ خب الان اینطوری داری به خودت تلقین میکنی که بدتره
_ تلقین نیست، حقیقته بهراد حقیقت!
از روی تخت پاشد و مشغول راه رفتن توی اتاق شد و گفت:
_ خب الان مشکل تو چیه؟
_ مشکل من اینه که تحمل این اتاق برام سخته، احساس خفگی دارم، نمیتونم توش نفس بکشم
متفکر سرجاش ایستاد، بهم نگاه کرد و یه چند لحظه بعد گفت:
_ خب میتونیم یه کاری کنیم
_ چیکار؟
_ یه کار خوب
_ ای بابا، خب میگم چیکار؟
_ مبلها رو بیاریم این سمت سالن که خالیه بذاریم و تختها رو ببریم و جلوی تلویزیون بذاریم، هم میتونی راحت فیلم ببینی و هم مجبور نیستی این اتاقی که توش احساس خفگی داری رو تحمل کنی...
فکرش فکر بدی هم نبود اما نمیتونست اوضاع رو کامل درست کنه چون من بالاخره مجبور بودم یه جا بخوابم و تکون نخورم؛ حالا چه اینجا تو اتاق و چه اونجا تو سالن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_592

_ نظرت چیه؟ همینکار رو بکنیم یا نه؟
نگاهم رو از سقف گرفتم و به بهراد نگاه کردم و گفتم
_ با اینکه همه ی مشکلاتم حل نمیشه اما حداقل یه مقدارش حل میشه دیگه
_ خیلی خب پس تو فعلا دراز بکش تا من برم مبلها رو جابجا کنم و بیام
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم از اتاق بیرون رفت اما در رو نبست.
دستام رو روی پیشونیم گذاشتم و با کلافگی پوفی کشیدم‌.
مثلا خیر سرم میخواستم امروز برم به مامان بابا زنگ بزنم و یه خبری ازشون بگیرم اما مثل اینکه قسمت نیست حالا حالاها صداشون رو بشنوم و خیالم رو راحت کنم!

_ خب خب کار مبلها حل شد، حالا باید تختهارو ببرم
با وارد شدن بهراد و شنیدن حرفاش، خواستم آروم از روی تخت پاشم که دستش رو بالا گرفت و گفت:
_ وایسا وایسا پانشو! چرا داری بلند میشی؟
_ خب مگه نمیخوای تخت رو ببری؟
_ اول تخت خودم رو میبرم
با تعجب یه نگاه بهش که داشت تختش رو تکون میداد، انداختم و گفت:
_ تخت خودت؟
_ آره دیگه
_ واسه چی تخت خودتو میاری؟
_ واسه چی نیارم؟
چشمام رو با حرص تو کاسه چرخوندم و با پوزخند گفتم:
_ چون من کمرم آسیب دیده نه تو!
_ توروخدا؟ واقعا؟ خوب شد گفتی من نمیدونستم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_593


با چندش نگاهم ازش گرفتم و اونم مشغول باز کردن اجزای تختش شد و گفت:
_ تو که نمیتونی اونجا تنها بمونی که، منم پیشت باشم

1401/12/29 21:23

بهتره
نیشخندی زدم و زیرلب طوری که نشنوه، گفتم:
_ بهتر نیست!
_ چیزی گفتی؟
_ آره گفتم بهتر نیست!
بی توجه به حرفم تاج تخت رو درآورد و گفت:
_ آره داشتم میگفتم، بهتره من اونجا باشم چون ممکنه نصف شب یا حالا هرموقع دیگه تو یه چیزی احتیاج داشته باشی و من باید کمکت کنم
موهام رو از تو صورتم کنار زدم و گفتم:
_ همینم مونده تو بخوای به من کمک کنی
_ یه کاری نکن یه بلایی سرت بیارم تا ببینی به کمک من احتیاج داری یا نه!
_ چیکار میخوای بکنی مثلا؟
_ اونم به وقتش عزیزم، حالا تو هی لجبازی کن، هی اسب بتازون ببین تهش چی میشه!
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:
_ تهش هرچی میخواد بشه، دیگه بدتر از این چه بلایی میخواد سرم بیاد آخه?
آخرین تیکه ی تختش رو هم باز کرد و گفت:
_ صد برابر بدتر از اینم هست، بدبختر تر از تو هم هست، بیچاره تر از تو هم هست پس انقدر خودتو بدبخت ترین ندون!
_ بیچاره اونی که بدبخت تر از منه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/29 21:23

?

1402/01/04 19:21

پاسخ به

?

خبری نی ? عیده

1402/01/04 21:16

سپیده رفته عید دیدنی?

1402/01/04 21:46

مهمون براش اومده

1402/01/04 21:46

اول رمان کجاست بچه ها

1402/01/04 22:32

خلاصه رمان چیه؟

1402/01/04 22:32

پاسخ به

خبری نی ? عیده

روزست حال نداره سپیده خودشو با بهراد بگیره??

1402/01/05 00:02

?

1402/01/05 00:38

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_594

نیم نگاهی بهم انداخت و بعد چندتا از قطعه های تخت رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
دکتر گفته بود روزی در حد دو ساعت میتونم راه برم پس دستم رو لبه ی تخت گذاشتم تا به کمکش بتونم پاشم...
کمرم درد داشت اما لبم رو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه!
با هزار جون کندن از روی تخت پاشدم و با درد ایستادم.
حتی صاف ایستادن هم برام سخت بود و مجبور بودم یکم کمرم رو خم کنم تا دردش کمتر باشه...
_ تو واسه چی پاشدی؟ مگه نگفتم فعلا صبر کن
_ دکتر گفت روزی دو ساعت میتونی راه بری
_ حالا دکتر گفته باشه، تو چرا انقدر زود پاشدی آخه!
دستم رو به دیوار گرفتم و با اخمی که بخاطر دردِ کمرم بین دوتا ابروهام نشسته بود، نگاهش کردم و گفتم:
_ باشه حالا نمیخواد منو نصیحت کنی، بیا این تخت رو زودتر ببر که نمیتونم زیاد بایستم
_ تقصیر خودته دیگه گفتم پانشو
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ چرت میگیا بهراد، خب بالاخره وقتی میخواستی تخت رو از هم باز کنی و بیرون ببری، من مجبور بودم پاشم دیگه
مثل اینکه دید حق با منه چون چیزی نگفت و به سمت تختم رفت؛ منم بی حرکت همونجا ایستادم البته دوتا دستام رو به دیوار تکیه داده بودم تا یوقت روی زمین نیفتم و بدبخت تر از اینی که هستم، نشم!
بهراد تو سکوت تند تند اجزای تخت رو از هم باز کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.

پوفی کشیدم و مشغول غر زدن زیر لب شدم اما بهراد بی توجه به غرغرهای من آخرین قطعه رو هم برداشت و از اتاق بیرون رفت.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_596

دستم رو ول کرد و با اخم گفت:
_ خب میخوای چیکار کنی پس؟
_ می ایستم
_ سختت نیست؟
_ سخته اما چاره ی دیگه ای ندارم
_ خیلی خب زود درستش میکنم برات
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ فقط یه چیزی...

_ چی؟

_ تخت منو بذار کنار دیوار و از خودت رو بذار این طرف
_ خیلی خب صبر کن
ایستادن وسط سالن برام سخت بود پس با سرعت مورچه وار و آروم آروم به سمت دیوار سمت راست رفتم و وقتی بهش رسیدم دستام رو بهش تکیه دادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_597

بهراد به سرعت تمام اجزا رو به هم وصل کرد و پتو و تشکمم رو هم از اتاق آورد و روش انداخت‌.
کارش که تموم شد، دستاش رو به کمرش زد و گفت:
_ خب اینم از این، تموم شد
_ جابجاشون کن
_ صبر کن
اول تخت خودش رو کشید این سمت و وقتی که جا باز شد، تخت من رو به دیوار چسبوند و تخت خودش رو هم کنارم گذاشت و گفت:
_ خوب شد؟
یه نگاه به تختش که به تخت من چسبیده بود انداختم و گفتم:
_ من جا واسه بلند شدن ندارم، یکم تخت خودت رو

1402/01/05 00:56

ببر اونطرف تر
چشم غره ای بهم رفت و بدون هیچ حرفی، یکم تختش رو ازم دور کرد.

تلویزیون دقیقا وسط تخت دوتامون بود و راحت بهش دید داشتیم، تخت منم که کنار دیوار بود و از جاش راضی بودم پس سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ ممنونم
_ خوب شد؟ راضی شدی؟
_ بله
_ خب پس بیا بگیر بخواب

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_598

آروم آروم به سمت تختم رفتم و بهراد هم اومد و کمکم کرد تا بتونم بخوابم.

بالاخره بعد از کلی آخ اوخ گفتن و درد کشیدن، به کمک بهراد تونستم دراز بکشم و صاف بخوابم...
بهراد پتو رو روم انداخت و گفت:
_ درد داری الان؟
_ درد رو که در هر صورت دارم، چه خوابیده باشم و چه ایستاده
_ دیگه باید تحمل کنی، زود تموم‌ میشه
پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ من به تحمل دردهایی که تو باعثشون میشی عادت کردم بهراد، نگران نباش!
با این حرفش، تو کسری از ثانیه لبخند روی لبش محو شد و اخم جای خودش رو بین ابروهاش گرفت.

دستش که روی پتو بود رو مشت کرد و با خشم گفت:
_ چی گفتی؟
از این عصبانیت یهویی و شدیدش، یه لحظه ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ هیچی
_ دختره ی عوضی خودت عین گاو عقب عقب رفتی و روی زمین پرت شدی بعد میگی دردایی که من باعثش میشم؟!
یک ساعته دارم واسه تخت جابجا میکنم بعد الان اینطوری میگی؟
چشمام رو از چشمای قرمز و پر از خشمش گرفتم و به دکمه های پیرهنش نگاه کردم که انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
_ ببین سپیده داری با من بد تا میکنی، خودتم خوب میدونی این قضیه رو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_599

اگه میخوای زندگیتو جهنم نکنم با من خوب باش اما اگه میخوای تازه معنی جهنم واقعی رو بفهمی، اون موقع اینطوری رفتار کن، فهمیدی؟
دلم میخواست با سرتقی تو چشماش زل بزنم و بگم که نه فهمیدم...
دلم میخواست زیر بار حرف زورش نرم و جوابش رو عین خودش بدم...
اما الان وقتش نبود، الان وقت لجبازی نبود پس آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر گفتم:
_ فهمیدم
_ نشنیدم چی گفتی، بلندتر بگو ببینم
سرفه ای کردم با صدای بلند گفتم:
_ فهمیدم
_ آفرین خوبه و یه مورد دیگه اینکه...
حرفش رو خورد پس سرم رو بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ اینم بدون که تو فقط کمرت آسیب دیده و این دلیل نمیشه وقتی بری رو مخم به بقیه جاهای سالمت آسیبی نرسونم پس دلت رو گرم کمرت نکن، امیدوارم این یکی رو هم فهمیده باشی!
پوزخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت تخت خودش رفت و روش دراز کشید و گفت:
_ خب فیلم ببینیم
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و گفتم:
_ من

1402/01/05 00:56

حوصله ندارم، اگه میخوای خودت ببین
_ ازت سوال نپرسیدم، فقط بهت اطلاع دادم که قراره فیلم ببینیم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_600

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم از روی تخت پاشد و به سمت تلویزیون رفت.

یکم به سیدی هایی که روی میز تلویزیون پخش بود، نگاه کرد و بعد از بینشون یکی رو انتخاب کرد و بقیه رو سرجاشون گذاشت..
_ میخوام یه فیلم ترسناک بذارم
_ آهان
_ فیلم ترسناک دوست داری؟
_ فرقی نداره برام
_ اوکی پس همینو میذارم
بدون اینکه چیزی بگم، فقط بهش نگاه کردم و اونم سیدی رو توی دستگاه گذاشت و دوباره اومد روی تختش نشست.

فیلم شروع به پخش شد و از همون اول با اون تیتراژ ترسناکش ترس رو توی دلم انداخت!
من اصولاً آدم ترسویی بودم و تا حد امکان فیلمی که ژانرش ترسناک باشه نمیدیدم اما الان دلم نمیخواست در مورد فیلمی که قراره بهراد بذاره نظر بدم پس اجباراً گفتم که برام فرقی نداره!
_ تاحالا دیدی این فیلمو؟
بدون اینکه به صفحه تلویزیون نگاه کنم، آروم گفتم:
_ نه
_ خیلی قشنگه، تاحالا چندبار دیدمش اما ازش خسته نمیشم، اصلا تکراری نمیشه
_ آهان

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_601

اگه چشمام رو میبستم ممکن بود ببینه و گیر بده پس اجباراً چشمام رو نبستم و فقط به یه سمت دیگه نگاه کردم.
آهنگ ترسناکی که پخش میشد و فضای تاریک سالن و بادی که بیرون میوزید و پنجره ها رو تکون میداد، باعث شده بود که استرس بگیرم اما خب سعی کردم به روی خودم نیارم که ترسیدم و به دیوار خیره شدم...
_ اوه شت، این چرا این شکلیه؟
حرفای بهراد باعث شد که در حد یه ثانیه نگاهم به سمت تلویزیون کشیده بشه اما همون یه ثانیه بس بود تا از دیدن قیافه ی موجود وحشتناکی که داشت به این سمت میدوید، جیغ بلندی بکشم و با ترس چشمام رو ببندم!
بهراد که از این حرکتم خنده اش گرفته بود، پقی زد زیر خنده و گفت:
_ چیشد؟
_ بهراد میشه این بی صاحاب رو خاموش کنی؟
_ چرا؟
_ خاموشش کن
_ نگو که در این حد ترسویی که از یه فیلم خیالی میترسی!
_ تو فکر کن ترسوام
_ فکر نمیکنم، با این حرکتی که زدی مطمئنم که به شدت ترسویی
نفس پر از حرصی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
_ بهراد لطفا خاموشش کن
_ خاموش نمیکنم، دارم تماشا میکنم
_ من با این وضع کمرم یهویی تکون میخورم بعد کمرم آسیب میبینه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_602

با کلافگی پوفی کشیدم و چشمام رو بستم؛ دیگه برام مهم نبود که بخواد گیر بده و بگه چرا چشمات بسته اس‌.

با اینکه چشمام بسته بود اما با شنیدن صداهای وحشتناک

1402/01/05 00:56

فیلم، قشنگ صحنه هاش رو تصور میکردم و تازه اینطوری حس بدتری داشتم و احساس میکردم هرلحظه امکان داره یه چیزی بهم حمله کنه پس چشمام رو باز کردم و با ترس به اطراف نگاه کردم!
همون لحظه بهراد از روی تخت پاشد و گفت:
_ سپیده چیزی میخوری؟
نیم نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه کوفت بخورم‌ من
_ کوفت؟ ای بابا نداریم تو خونه؟ برم بخرم؟
دندونام رو با حرص به نمایش گذاشتم و گفتم:
_ هِرهِر، تو چرا انقدر با نمکی آخه؟
_ نمیدونم والا، از بچگی خیلی نمک داشتم
_ بپا ندزدنت
_ نه حواسم هست
چپ چپ نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ اونم بدون حرف به سمت آشپزخونه رفت.

با رفتنش یه نگاه به اطرافم انداختم و آب دهنم رو با ترس قورت دادم!
کاش زودتر برمیگشت چون وقتی اینجا بود کمتر میترسیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_603

نگاهم رو از تلویزیون که روی یه قسمت ترسناک متوقف شده بود گرفتم و به آشپزخونه نگاه کردم.

بالاخره بهراد با یه سینی پر از خوراکی از آشپزخونه بیرون اومد و اینبار حتی لامپ پذیرایی رو خاموش کرد!
_ چرا لامپ رو خاموش میکنی؟
_ اینطوری هیجانش بیشتره
_ میخوام هیجانش بیشتر نباشه
_ ساکت شو، تو که نمیبینی پس نظرم نده
_ نمیبینم اما کر که نیستم، میشنوم
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ گوشاتو بگیر خب
_ خیلی خودخواهی
_ باشه تو خوبی
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و به اجبار پتو رو روی سرم کشیدم و دستام رو هم روی گوشام گذاشتم تا صدایی نشنوم.

یه صداهای ریزی میومد اما انقدری نبود کخ بخواد اذیتم کنه و منم سعی میکردم بهشون توجهی نکنم.

_ عجب فیلم خفنیه، خفن تر از این ندیدم تابحال، یعنی سپیده نصف عمرت از دست رفت با ندیدن این فیلم
دستام رو محکم تر روی گوشام گذاشتم و با حرص زیر لب گفتم:
_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم بهراد عوضی!
ققط امیدوار بودم که این فیلم مسخره زودتر تموم بشه تا بتونم کپه ی مرگم رو بذارم و بخوابم و مجبور نباشم بهراد رو تحمل کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_604

تقریبا یک ساعتی میشد که تو اون وضعیت بودم اما اون فیلم لامصب تموم نمیشد!
دستام از بس بی حرکت تو این حالت مونده بودن، خشک شده بودن اما خب جرئت اینکه بخوام بردارمشون رو نداشتم چون هرلحظه صدای فیلم بلندتر و وحشتناک تر میشد..
تقریبا یه پنج دقیقه ای گذشت که یهویی صدای تلویزیون قطع شد و حتی صدای عکس العمل های بهراد هم قطع شد!
اولش به روی خودم نیاوردم و تو همون حالت موندم.

هرچی که میگذشت، سکوت شکسته نمیشد و منم کم کم داشتم میترسیدم!
نمیدونم

1402/01/05 00:56

چرا یهویی همه جا ساکت شده بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد..
_ بهراد؟ بهراد کجایی؟
هیچ صدایی به گوشم نرسید پس با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ بهراد چرا جواب نمیدی؟ کجا رفتی؟ چرا یهویی ساکت شدی پس؟
اینبار یه صدای ریزی از نفسهای عصبی که به خرناس شبیه بود، به گوشم رسید!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_605

تمام موهای تنم سیخ شد و سلولهای بدنم یخ زد!
جرئت نداشتم پتو رو کنار بزنم و ببینم که این صدا صدای چیه، فقط چشمام رو بستم و دعا کردم قبل از اینکه سکته رو بزنم، بهراد زودتر برگرده...
_ بهراد تو آشپزخونه ای؟ توروخدا جواب بده الان از ترس سکته میکنما
هیچ صدایی از بهراد نیومد و فقط اون صدای نفس کشیدن مسخره میومد که هی بهم نزدیک میشد!
با ترس پتو رو توی دستم مشت کردم و آب دهنم رو قورت دادم.

به حدی ترسیده بود که قطره های اشک ناخودآگاه از چشمام سرازیر میشد!
داشتم بی صدا گریه میکردم و دعا دعا میکردم تا بهراد بیاد که پتو همراه با داد وحشتناکی از روم کشیده شد و منم جیغی کشیدم و سریع پاشدم نشستم!
اولش انقدر ترسیده بودم که متوجه درد کمرم نشدم اما یکم که گذشت با درد وحشتناکی که حس کردم، اخمام رو تو هم کشیدم و دستم رو روی کمرم گذاشتم.

انقدر درد گرفته بود که کلاً اون صدای نفسها و کشیده شدن پتو از روم رو فراموش کرده بودم و فقط داشتم با درد اشک میریختم!
با شنیدن صدای خنده ی بلندی، گردنم رو به سمت راست چرخوندم و با دیدن بهراد عوضی که روی تختش نشسته بود و داشت غش غش میخندید، اخمام رو تو هم کشیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_606

اون کثافط بی توجه به اخم و گریه ی من، همونجا نشست و به خندیدنش ادامه داد.

کمرم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تحملش کنم برای همین خواستم دراز بکشم تا بهتر بشه اما همین که یکم عقب اومد، به حدی درد گرفت که به اشک اکتفا نکردم و با درد جیغی کشیدم!
بهراد که تا الان فکر میکرد گریه کردنم بخاطر ترسیدنم بوده؛ با این جیغی که کشیدم سریع از روی تخت پاشد و گفت:
_ چیشد سپیده؟
از پشت لایه ی اشکم بهش نگاه کردم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره بهراد، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم!
کاش نبودی، کاش اعدامت کرده بودن و من الان راحت بودم!
کاش اصلا هیچ وقت بدنیا نیومده بودی...
کاش مُرده بودی، اونوقت من الان پیش پدر و مادرم و توی کشور خودم بودم؛ نه اینکه تو یه کشور دیگه اونم کنار کسی که زندگی من و خونواده ام رو خراب کرده باشم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_607

اشکای

1402/01/05 00:56

روی صورتم رو پاک کردم و بی توجه به قیافه بهت زده اش ادامه دادم:
_ خسته شدم بهراد، خسته شدم از اینکه اذیت بشم اما خفه خون بگیرم تا سر خونواده ام بلایی نیاد...
خسته شدم از اینکه به روح و جسمم تعرض بشه و دم نزنم...
میفهمی؟ میفهمی حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم!
دلم هنوزم پر بود، پر بود از دردایی که این مدت کشیده بودم اما نتونسته بودم بریزمشون بیرون...
دلم پر بود اما نفس کم آوردم و نتونستم ادامه بدم!
شایدم نفس کم نیاورده بودم و بغض بزرگ و ریشه داری که یکسالی میشد تو گلوم کمین کرده بود، اجازه ی نفس کشیدن بهم نمیداد!
_ سپیده من فقط خواستم باهات شوخی کنم، همین
_ همین؟ کمرم رو داغون تر از اونی که بود کردی بعد الان راحت نشستی میگی همین؟
_ کمرت چیشد مگه؟
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا اشکام بند بیاد و با بغض گفتم:
_ دکتره گفت نباید تکون بخوری، باید مراعات کنی، باید آروم پاشی و آروم بخوابی بعد تو با این حرکت مسخره ات باعث شدی من یهویی پاشم و الان کمرم درد میکنه، میفهمی درد دارم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_608

چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
_ بذار کمکت کنم
_ نمیخوام، ممنون
_ بذار کمکت کنم، رو مخم راه نرو
_ نمیخوام ببینمت بهراد، میفهمی؟ نمیخوام ببینمت!
_ خفه شو سپیده
_ وقتی میبینمت یاد تمام غم و غصه هام میفتم و حالم به هم میریزه...
انگار که این جمله ی آخرم خیلی عصبیش کرد چون چشماش قرمز شد و با خشم گفت:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم؟ دوبار باهات عین آدم رفتار کردم آدم شدی؟!
تو گوه خوردی که با من اینطوری حرف میزنی دختره ی نفهمِ هرزه
تو برده ی منی، من ارباب توام و هرکاری که دوست داشته باشم و بخوام باهات میکنم پس خفه شو و بتمرگ سرجات!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_609

دیگه نمیتونستم ساکت باشم و ازش حرف بخورم پس تو همون حالت با صدای بلند گفتم:
_ نمیخوام خفه بشم، نمیخوام بتمرگم سرجام، خسته شدم از این وضعیت، خسته شدم از این زندگی مسخره ای که برام ساختی!

_ خفه شو سپیده، نذار اون کاری که نباید رو بکنم
پوزخند تلخی زدم و از زیر دندونهایی که با حرص به هم فشارشون میدادم، گفتم:
_ دیگه چیکار میخوای بکنی که قبلا نکرده باشی بهراد؟ هان؟
بلایی هست که سرم نیاورده باشی تو؟
عذابی هست که بهم تحمیل نکرده باشی؟
صدای نفسهای عصبیش و چشمای قرمزش، نشون‌ دهنده ی خشمش بود اما منم درد و عذاب هایی که تو این یکسال و خورده ای بهم داده بود جلوی چشمام بود و نمیتونستم ساکت بشم!

_ فکر میکنی بلایی نیست که سرت نیاورده باشم؟
_ اره نیست چون انواع و

1402/01/05 00:56

اقسام بلاهارو سرم آوردی!
پوزخند مسخره ای زد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_610

_ زیادم مطمئن نباش چون الان میخوام بلایی که تو به حال به سرت نیاوردم رو سرت بیارم!
با این حرفش نفسم تو سینه حبس شد و استرس کل وجودم رو گرفت.

منظورش رو متوجه نشدم؛ یعنی...یعنی میخواست چیکار کنه که اینطوری گفت؟
_ چیه چرا لال شدی؟ چرا خفه شدی؟ چرا دهنتو بستی؟ بگو، بازم رجز بخون بیینم چی بلدی!
دستم رو از روی کمرم که دردش یکم کمتر شده بود برداشتم و آروم گفتم:
_ چه بلایی که تابحال سرم نیاوردی؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ میبینم که ترسیدی و رنگتم که مثل گچ شده!
_ چه بلایی بهراد؟ چرا جواب نمیدی؟
چند قدم باقی مونده ی بینمون رو پر کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ کمرت درد میکنه هنوز؟
_ درد میکنه
_ تا حالا شده یه همچین دردی داشته باشی و چند نفر همزمان بهت تج*اوز کنن؟
تک تک سلولهای بدنم با این حرفش یخ زدن و از کار افتادن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_611

برای چند لحظه حس کردم نفس نمیکشم و مُردم...
اما بعد از چند ثانیه با شوک شدیدی که از درک کردن حرفش بهم وارد شد، انگار دوباره زنده شدم.

_ دیدی هنوزم هست بلاهایی که تاحالا سرت نیومده باشه!
میدونستم که اگه بخواد کاری رو بکنه، میکنه!
میدونستم اگه تصمیمی بگیره هیچکس جلو دارش نیست تا انجاش نده آروم نمیشه...
میدونستم انقدر کثیف و لاشیه که حتی ممکنه اینکار رو هم بکنه!

همه اینارو میدونستم اما با حماقت تمام، اونطوری باهاش حرف زدم و عصبیش کردم...
_ خب حالا انتخاب با توئه
سعی کردم نشون ندم تا چه اندازه ترسیدم و آروم طوری که حتی خودمم به زور میشنیدم، گفتم:
_ چه انتخابی؟
_ انتخاب اینکه این بلا سرت بیاد یا اینکه این بلا سرت نیاد!
با تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ یعنی چی؟ چطو...چطوری؟
از اون فاصله ی نزدیک تو چشمام زل زد و چیزی نگفت.
سردی چشماش، باعث شد تمام وجودم در حین گُر گرفتن، یخ بزنه!
_ دوتا راه پیش روت داری

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_612

کمرم دوباره درد گرفته بود و دردش هر لحظه بیشتر میشد اما الان تو وضعیتی نبودم که بخوام به این موضوع توجه کنم پس دستم رو محکم به کمرم گرفتم و سعی کردم به دردش توجهی نکنم!
_ راه اول چیه؟
_ بهت تجاوز میکنم، با دوتا از دوستام، یبار هم نه و چندبار!
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا اینکارارو باهام

1402/01/05 00:56

میکنی بهراد؟
لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:
_ چون میخوام بهت حالی کنم که هنوزم هستن بلایی که سرت نیومدن!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ و راه دوم؟
_ راه دوم چندتا مرحله داره عزیزم
_ خب؟
_ خب به جمالت، جونم برات بگه که مرحله ی اول اینکه به هیچ عنوان دیگه نمیتونی با خونواده ات ارتباط بگیری یا بخوایی خبری ازشون بدست بیاری و از خوب بودن حالشون متوجه بشی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/01/05 00:56