The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

چهار
روز دیگه قراره رسماً با بهراد ازدواج کنم و راه نجات خودم رو کامل ببندم!

طبق معمول قطره های اشکام تند تند شروع به ریختن کردن و تو کسری از ثانیه صورتم رو پُر کردن!
فکر اینکه دیگه هیچوقت نمیتونستم پیش پدر و مادرم برگردم قلبم رو آتیش میزد!
یاد صورت معصوم و پر از چروک بابا توی فیلمِ بهراد افتادم؛ انگار سالها پیرتر و شکسته تر شده بود و تمام موهاش هم سفید شده بود!

آهی کشیدم و از پشت میله های پنجره به ماه توی آسمون نگاه کردم و زمزمه کردم:

_ خدایا حالِ منو میبینی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا از این مرداب نجاتم نمیدی؟

اشکام رو پاک کردم و با بغض توی گلوم ادامه دادم:

_ خریت کردم، اشتباه کردم، گول اشکان رو خوردم ولی خدا خودت گفتی که انسان جایزالخطاست، منم خطا کردم!

چشمام رو بستم و با دست پیشونیم رو فشار دادم تا سر دردم کمتر بشه اما فایده ای نداشت؛ دلمم نمیخواست برم قرص بخورم چون حوصله ی گیردادنای فرناز و دیدن قیافه بهراد رو نداشتم پس سعی کردم بخوابم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_315

فرناز یه نگاه به اسم کوچه کرد و گفت:

_ همینجاست بهراد، بپیچ تو کوچه
_ مطمئنی؟
_ آره

بهراد سریع پیچید و جلوی در آرایشگاه ایستاد و گفت:

_ کِی آماده اید؟
_ تو ساعت چهار بیا دنبال سپیده که برید باغ و آتلیه عکس بگیرید
_ پس تو چی؟
_ فرهاد میاد دنبالم
_ باشه

در ماشین رو باز کردم که دستش رو دور شونه ام گذاشت و بوسه ای روی لپم زد و گفت:

_ عصر میبینمت

فرناز با چشماش رومون زوم شده بود پس به اجبار لبخندی زدم و گفتم:

_ باشه

اینبار در رو کامل باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
فرناز وسایل ها و لباس عروس من رو از صندوق عقب برداشت و دوتایی به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
لرزش دست و پاهام و بغض و غمی که توی گلوم بود رو به خوبی حس میکردم اما هی آب دهنم رو قورت میدادم تا اشکام سرازیر نشه و فرناز شک نکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_316

وارد آرایشگاه که شدیم یه نگاه به جمعیت زیادِ سالن انداختم و
گفتم:

_ ما تا شب هم حاضر نمیشیم
_ نگران نباش، نوبت گرفتیم بابا
_ آخه خیلی شلوغه
_ خب کارکنانشم زیادن

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم و دنبال فرناز به سمت یه خانمی که انگار مسئول اونجا بود، رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی، من رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد اما فرناز رو داخل همون سالن نگه داشت.
وارد اتاق شدم و وسایلم رو روی زمین گذاشتم و خودمم روی صندلی که جلوی یه آینه بزرگ بود، نشستم.

حدود ده دقیقه گذشت که یه دختر جوون و خوش رفتار وارد اتاق شد و

1401/10/23 11:29

با
لبخند گفت:

_ سلام خوبی؟

با اینکه صداش و چهره اش پر از انرژی مثبت بودن اما لبم به لبخند باز نشد و با همون صورت پر از غم گفتم:

_ سلام ممنونم
_ عروسی دیگه؟
_ بله
_ امیدوارم خوشبخت بشی

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم با همون لبخندش به سمتم اومد و گفت:

_ خب کارمون رو شروع کنیم که دیر نشه
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_317

اولش فکر میکردم چون یه دختر جوونه گند میزنه اما الان با دیدن خودم توی آینه به این نتیجه رسیدم که برخلاف سن کمش، مهارت خیلی خیلی زیادی داره و واقعا کارش رو خوب انجام داده بود.

مدل موهام و آرایشم با لباسم همخونی خاصی پیدا کرده بود و هرکسی جای من بود الان پر از ذوق و شوق بود اما من با حسی خنثی به خودم خیره شده بودم و اگه یکم دیگه میگذشت حتی اشکمم در میومد!

من این وضعیت رو نمیخواستم، این لباس رو نمیخواستم...
من این جشن عروسیِ مزخرف رو نمیخواستم...
من این زندگی گند رو نمیخواستم اما نمیتونستم هیچ غلطی بکنم و باید تحمل میکردم!

_ آخ آخ بیچاره داداشم! چطوری میخواد تا آخرشب تحمل کنه؟

بغضم رو مثل همیشه قورت دادم و با لبخند تلخم به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بی ادب
_ والا حقیقته، امشب کارت ساخته اس سپیده
_ کوفت، خجالت میکشم

در اتاق رو بست، به سمتم اومد و با لبخند شیطونی گفت:

_ البته اگه تا الان کارت ساخته نشده باشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_318

اینبار مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:

_ هیس
_ راستشو بگو، قبلا با هم...

حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:

_ فرناز میزنم تو سرتا
_ تو فقط منو بزن خوشگل خانم

یه نگاه خریدارانه به سرتا پاش انداختم و گفتم:

_ تو که بهتر از من شدی

سرخوش خندید و با لباس سرمه ای جذابش چرخی زد و گفت:

_ خوب شدم؟
_ عالی
_ توروخدا برای اینکه ناراحت نشم میگی؟
_ نه دیوونه

فرناز لبخندی زد و گفت:

_ من برم وسایلم رو جمع کنم که الان فرهاد میاد، بعد میام کمک تو
_ باشه برو

به محض اینکه از اتاق خارج شد روی صندلی نشستم و آهی کشیدم.
حس بدی داشتم اما نمیتونستم از این مخمصه خلاص بشم و باید میسوختم و میساختم.
بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم اشکام شروع به ریختن کرد و دوباره بغض توی گلوم لونه کرد و راه نفسم رو بست!

دوباره یاد مامان و بابام افتادم و جیگرم بدجور آتیش گرفت!
چرا باید انقدر غریبانه عروس بشم و با دلِ خون ازدواج کنم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_319

مامان همیشه وقتی میخواست دعام کنه میگفت ان شاء الله با لباس عروس ببینمت اما الان من

1401/10/23 11:29

بدون
اینکه اون باشه و ببینه، لباس عروس پوشیده بودم!

مامان کاش بودی و میدیدی که با لباس عروس چه شکلی شدم...
مامان دلم خونه اما باید خودم رو خوشحال نشون بدم، باید بخندم و برقصم و شادی کنم و این برام خیلی سخته!

تنها دلگرمیم اینه که برای نجات جون شما دوتا دارم اینکار رو میکنم وگرنه اگه این دلیل رو نداشتم تا حالا از پا افتاده بودم!

با باز شدن ناگهانیِ در سریع از جا پاشدم و روم رو به یه طرف دیگه برگرندوندم که صدای فرناز اومد:

_ من همه وسایلم رو جمع کردم، الان وسایل تو رو هم جمع میکنم چون بهراد دیگه کم کم میرسه

بدون اینکه به سمتش برگردم، آروم گفتم:

_ باشه
_ وا چرا به اون طرف نگاه میکنی؟
_ هیچی دارم این پوسترهارو میبینم

با لحن مشکوکی به سمتم اومد، دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ صدات چرا اینطوریه؟

همون لحظه نگاهش به صورتم افتاد و همین باعث شد چشماش از تعجب باز بشه و گفت:

_ چرا گریه میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_320

_ همینطوری
_ سپیده! بگو چیشده؟
_ هیچی...یاد خونواده ام افتادم دلم براشون تنگ شده

با شنیدن حرفم صورتش متاثر شد و گفت:

_ ای بابا کاش دعوتشون کرده بودی!
_ نمیومدن
_ از کجا میدونی؟ بالاخره تو دخترشونی!
_ میشناسمشون

برای اینکه بهم دلگرمی بده دستش رو به حالت نوازش روی دستم کشید و گفت:

_ شاید اگه میفهمیدن چقدر سختی کشیدی...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ همه
چیز رو براشون تعریف کردم اما اونا دیگه من رو نمیخوان!
_ مطمئنم میخوانت اما لج کردن
_ دیگه نمیدونم

بغلم کرد و گفت:

_ گریه نکن من بهت قول میدم که همه چیز رو درست کنم

آهی کشیدم و چیزی نگفتم چون فرناز قضیه رو نمیدونست!
نمیدونست تو چه گردابی افتادم و دارم غرق میشم!
نمیدونست فقط برای اینکه اون داداش روانیش به خونواده ام آسیبی نرسونه مجبورم انقدر سنگدل نشونشون بدم!
فرناز هیچی نمیدونست، هیچی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_321

لباس بلندم رو بالا گرفتم و در حالی که بغضم رو فرو میدادم به کمک فرناز از پله ها پایین رفتم.
هر لحظه ای که میگذشت درد قلبم بیشتر میشد و نفس کشیدن سخت تر اما چاره ای جز تحمل کردن و نقش بازی کردن نداشتم!

به محوطه ی پایین که رسیدیم، بهراد رو دیدم و همین باعث شد به واقعی بودن این کابوس پِی ببرم و بیشتر زجر بکشم.
هیکلش توی اون کت و شلوار دامادی زیبا شده بود اما این اصلا برام اهمیتی نداشت!

با دست فیلمبردار که روی شونه ام گذاشته شد از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ بله؟

لبخندی زد و آروم کنار گوشم گفت:

_ محو آقا دوماد شدیا،

1401/10/23 11:29

البته حق
هم داری!

به حرف بیمزه اش توجهی نکردم که خودش ادامه داد:

_ عزیزم هروقت گفتم پشتت رو به آقا دوماد بکن و با لبخند به روبروت نگاه کن

بعد هم به سمت بهراد برگشت و گفت:

_ شما هم آروم و با احساس به سمتش بیا، وقتی بهش رسیدی دستت رو روی شونه اش بذار تا به سمتت برگرده

بعد هم به جفتمون نگاه کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_322

_ عروس خانم شما وقتی دستش رو روی شونه ات گذاشت به سمتش برمیگردی و دسته گل رو ازش میگیری بعد هم یه شاخه اش رو درمیاری و داخل جیبش میذاری و با احساس همدیگه رو بغل میکنید!

با دهنی کج داشتم به حرفاش و تصویر خز و مسخره ای که میخواست ازمون بگیره توجه میکردم که با ذوق انگار که چه نقشه ی قشنگی کشیده، به سمت بهراد برگشت و گفت:

_ و صحنه ی آخر اینکه شما عروس رو بلند میکنی و میچرخی و عروس خانمم از روی شادی سرش رو به سمت عقب میبره و از ته دل میخنده

حرفش که تموم شد دستاش رو دوبار به هم کوبید و رو به بهراد گفت:

_ آماده ای شما؟
_ بله
_ عروس خانم شما چی؟

دستی به موهایی که تو صورتم بود کشیدم و آروم گفتم:

_ حتما باید این کارهارو انجام بدیم؟
_ بله

پوفی کشیدم و خواستم باز چیزی بگم که بهراد نگاه تهدیدآمیزی بهم انداخت و گفت:

_ عزیزدلم میدونم زیاد از دوربین و فیلم خوشت نمیاد اما زود تموم میشه و بجاش خاطره اش برای خودمون و بچه هامون میمونه!

با اکراه لبخندی زدم و چیزی نگفتم که فیلمبردار چندقدم به عقب برداشت و گفت:

_ خب شروع کنید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_323

به محض اینکه خواستم به طرف مخالف بهراد برگردم، صدای تلفنش بلند شد و من دعا کردم یه اتفاقی افتاده باشه و الان مجبور نشیم این حرکات رو انجام بدیم!
بهراد به نشانه عذرخواهی برای فیلمبردار سری تکون داد و تلفتش رو جواب داد:

_ جانم فرهاد؟

یکم مکث کرد و در حالی که به فرناز نگاه میکرد، گفت:

_
باشه الان میگم بهش، قربونت خداحافظ

تلفن رو که قطع کرد فرناز بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بده، گفت:

_ نگو که نمیتونه بیاد دنبالم
_ نه
_ چی نه؟
_ میگه یک ساعته پشت در وایساده و هرچی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی

لبش رو گاز گرفت و گفت:

_ اوه یادم رفت گوشیم رو از حالت سایلنت بردارم

بعد هم با اون کفشهای پاشنه بلندی که اگه من پوشیده بودم قطعا تا الان پخش زمین شده بودم سریع به سمت در رفت و گفت:

_ تو تالار میبینمتون، فعلا
_ باشه آبجی برو

با آوردن اسم فرهاد، یاد اون زمانی که فرهاد قضیه ازدواج ما رو فهمید افتادم.

|?|

1401/10/23 11:29

✨??「
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_324

به هیچ وجه نمیتونست باور کنه اما من مثل همیشه انقدر خوب تو نقشم فرو رفتم که قبول کرد!
قبول کرد که من و بهراد عاشق همدیگه ایم و این از هر دردی برام بدتر بود اما مثل همیشه سوختم و ساختم و دم نزدم!

_ عروس خانم؟

از فکر بیرون اومدم و با حواس پرتی گفتم:

_ چی؟
_ میگم‌ آماده اید شروع کنیم؟
_ بله

طبق همون روند مسخره ای که گفته بود، پشت به بهراد ایستادم و وقتی دستای گرمش رو روی شونه ی سردم گذاشت با اکراه به سمتش برگشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم، خواستم دسته گل رو ازش بگیرم که گفت:

_ لبخند بزن وگرنه همه میفهمن که به اراده ی خودت اینجا نیستی!

لبم رو کِش دادم و به زور لبخندی زدم و دسته گل رو ازش گرفتم و بعد یه شاخه ازش برداشتم و داخل جیبش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:

_ میشه اون حرکت آخر رو انجام ندیم؟
_ چرا؟
_ شاید بتونم الکی لبخند بزنم اما نمیتونم الکی قهقهه بزنم و اون موقع لو میری

پوزخندی زد، دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:

_ اگه قرار باشه کسی تهدیدی بکنه، اون منم نه تو، پس عین آدم سعی کن لبخند بزنی وگرنه ممکنه بابای عزیزت رو...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_325

با حرص حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ اسم بابام رو نیار!

به حرفم توجهی نکردم و تو یه حرکت ناگهانی بلندم کرد و شروع به چرخیدن کرد؛ منم سرم رو به سمت عقب بردم اما قهقهه ای نزدم و فقط با حرص و به زور خندیدم و اونم زیاد ادامه نداد و روی زمین گذاشتم.
به نظرم صحنه ی فوق العاده مصنوعی و مسخره ای شده بود اما فیلمبردار لبخند پر از ذوق و زشتی زد و گفت:

_ عالی شد، فقط الان عجله کنید که بریم باغ و به بقیه عکسها برسیم

پوفی کشیدم اما بهراد توجهی بهم نکرد و شنل رو روی سرم انداخت و دستم رو گرفت و جلوتر از فیلمبردار از در خارج شد و به سمت ماشین رفت.
در رو برام باز کرد و کمکم کرد که با اون لباس حجیم و پر از پف سوار بشم و وقتی کامل نشستم،
در رو بست و به سمت در خودش رفت و سوار شد و با سرعت شروع به حرکت به سمت باغ کرد...

با گرفتن اخرین عکس توی اون باغ کذایی، نفس راحتی کشیدم!
فیلمبردارِ عوضی دهنم رو سرویس کرد از بس ژستهای مسخره داد و مجبورم کرد اون همه به بهراد بچسبم و مثلا با عشق بهش زل بزنم یا ببوسمش!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_326

از فکر بیرون اومدم و با بادبزن یکم خودم رو باد زدم تا خنکم بشه که بهراد همینطور که دوتا لیوان آب پرتغال دستش بود به سمتم اومد و گفت:

_ بیا بخور
_ نمیخوام
_ لج‌ نکن و عین بچه

1401/10/23 11:29

آدم بگیر
بخور
_ ای بابا نمیخوام خب

یکم بهم نزدیکتر شد و برای اینکه توجه فیلمبرداره رو جلب نکنه لبخندی زد و گفت:

_ یا میخوری یا من یهو پام لیز میخوره و کل محتویات لیوان میریزه رو لباس سفید قشنگت

منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:

_ واقعا فکر کردی این لباس و این جشن مزخرف برام مهمه که تهدید میکنی؟!

از حرفم حرصش گرفت اما به روی خودش نیاورد و لیوان رو نزدیکم دهنم آورد و مجبورم کرد که یه مقداریش رو بخورم.
وقتی که حرفش به کرسی نشسته شد خیالش جمع شد و رو به فیلمبردار گفت:

_ بریم که مهمونا تو تالار منتظرمونن
_ بله اینجا کارمون تموم شده، بریم

اینبار شنلم رو خودم سر کردم و با دل پر از غم و گلوی پر از بغض به سمت ماشین رفتم.
آهی کشیدم و به بیرون از پنجره نگاه کردم!
اینکه میدونستم مثل بقیه ی دخترا پدر و مادرم‌ دم در و با یه سینی پر از اسفند و یه لبخند روی لبهاشون منتظرم نیستن، قلبم رو به درد میاورد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_327

_ پیاده شو دیگه!

با شنیدن صدای بهراد، برای چندمین بار بغضم‌ رو فرو دادم و پیاده شدم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم تا اشکام سرازیر نشه!

بوی اسفند میومد اما بوی مامانم نه!
همه با لبخند نگاه میکردم اما هیچکدومشون مثل بابام لبخند نمیزدند!
بغض داشتم، بدجور بغض داشتم و کم مونده بود اشک از چشمام سرازیر بشه اما مجبور بودم لبخند بزنم!
مجبور بودم لبخند بزنم و تشکر کنم از تک تکشون برای اینکه به این مراسم مسخره اومده بودن!

فرناز با لبخند و ذوق دورمون میچرخید و گلبرگ های قرمز روی سرمون میریخت اما فرهاد متفکر و با چشمایی که شک و تردید رو داخلشون میدیدم بهم زل زده بود و سعی میکرد از حالت نگاهم، حرف دلم رو بخونه و منم مجبور بودم نگاهم رو ازش بدزدم تا مبادا چیزی بفهمه و بهراد فکر کنه من از قصد کاری کردم و بلایی سر بابام بیاره!

تالار رو به بهترین نحو ممکن تزیین کرده بودن اما هیچکدومشون برام مهم
نبود پس حتی بهشون توجه نکردم که بخوام آنالیز کنم و همینطور که به زمین نگاه میکردم، حرکت کردم!

سفره عقد بزرگ و پر از تشریفاتی آماده کرده بودن اما این باعث نمیشد اون غم بزرگی که تو دلمه کم بشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_328

روی صندلی ها که نشستیم صدای هلهله و کِل کشیدن کم شد و من به آینه ی روبروم که مثل آینه ی دق بودم خیره شدم!

_ عروس خانم؟

با شنیدن صدای فرناز، سرم رو بلند کردم و گفتم:

_ جانم؟
_ چرا انقدر بی حالی؟ چهارتا عکس گرفتیا
_ بی حال نیستم که
_ چرا بابا از

1401/10/23 11:29

چشمات
معلومه

نگاهم دوباره به سمت آینه رفت و با دیدن صورت پر از آرایش اما بی روحم، لبخند زوری زدم و گفتم:

_ فیلمبرداره یکم خستمون کرد

بهراد دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:

_ خانومم این چندوقته از بس هی اینور اونور رفته خسته شده، باید تقویت بشه

فاصله ی بینمون کم بود پس با صدای آرومی که فقط خودش بشنوه، گفتم:

_ شایدم بخاطر این بچه ی نحس توئه که انقدر ضعیف شدم

با شنیدن این حرف ناخودآگاه ابروهاش توی هم رفت و با اخم و صدای بلند گفت:

_ بیخود، لجبازی نداریم، باید بریم پیش دکتر ببینم چرا انقدر ضعیف شدی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_329

میدونستم که این رفتارش فقط برای اینه که فرناز شک نکنه و بعدا حسابش رو ازم پس میگیره اما کم نیاوردم و دوباره آروم گفتم:

_ ازت متنفرم

که صدای فرناز دراومد و با اخم گفت:

_ عه عه، تا آخر عمرتون وقت دارید که بشینید و به هم دل و قلوه بدید پس لطفا الان حالِ ما رو به هم نزنید

بهراد کوتاه خندید و رو بهش گفت:

_ از همین الان داری خواهرشوهر بازی درمیاریا
_ بله پس چی؟ چنان بلاهایی سر زنت بیارم
_ بیخود
_ اِ؟ پس دیگه خواهرتو فروختی به زنت و تمام؟!
_ نه من که...

با قطع کردن حرفش ناخودآگاه نگاهم به سمتش چرخید که دیدم با اخم به یه نقطه ای زل زده!
رد نگاهش رو گرفتم و تهش رسیدم به یه خانم و آقای مسن که همینطور که کنار فرهاد ایستاده بودن، با نگاهی پر از مهربونی بهمون زل زده بودن.

فرناز هم بخاطر سکوت بهراد به سمت عقب برگشت و با دیدن اونا لبخندی زد و گفت:

_ اِ مامان بابا هم اومدن

با شنیدن حرف فرناز ابروهام با تعجب به سمت بالا رفت!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_330

بهراد انقدر ازشون بد گفته بود که تو تصوراتم دوتا دیو ازشون ساخته بودم اما الان با دیدن صورت مظلوم و مهربونشون، کل تصوراتم نسبت بهشون عوض شد.

_ به چه حقی اونارو دعوت کردی اینجا؟!

فرناز با شنیدن صدای بهراد به سمتمون برگشت و
گفت:

_ نباید دعوت میکردم؟
_ نه
_ با دعوت کردن کل فامیل مشکلی نداشتی حالا با حضور مامان بابا مشکل داری؟
_ آره چون ازشون متنفرم
_ نگو بهراد، نگو اینجوری

بهراد با خشم و حرص موهاش رو به سمت عقب داد و گفت:

_ نمیخوام ببینمشون
_ چرا؟
_ چون اونا زندگیمو خراب کردن
_ خراب؟ اون یه چیزی بود تموم شد و رفت، تو الان پیش کسی که دوستش داری نشستی و قراره تا چندلحظه ی دیگه باهاش ازدواج کنی بعد میگی زندگیت خرابه؟
_ آره خرابه، بدجور چون من هنوزم یلدا رو...

حرفش رو خورد و با تته پته ادامه داد:

_ بالاخره اونا باعث مرگ کسی که قبلا

1401/10/23 11:29

دوستش
داشتم شدم
_ بسه بهراد، اونا باعث نشدن، تصادف باعث شد!
_ من این حرفا حالیم نیست، زود از اینجا دورشون کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_331

همونطور که اونا بحث میکردن من حواسم به پدر و مادرشون بود که داشتن آروم آروم به همراه فرهاد به سمتمون میومدن و خیلی زود بهمون رسیدن اما بهراد انقدر عصبی بود که اونا رو ندید و با خشم بیشتری به حرفاش ادامه داد:

_ من این حرفا حالیم نیست، زود از اینجا دورشون کن!
_ نگران نباش، فقط اومدیم ببینیمت و زود بریم!

با شنیدن صدای باباش، از جاش پاشد و گفت:

_ اشتباه کردید

از سرجام پاشدم و ناخودآگاه رو به پدر و مادرش که برخلافِ همه حس خوبی بهشون داشتم، گفتم:

_ سلام خوش اومدید
_ سلام دخترم

بهراد یه چشم غره به من رفت و رو به اونا گفت:

_ گفتم از اینجا برید

اینبار مادرش همینطور که اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکرد، گفت:

_ پسرم خطبه ی عقد رو که بخونن میریم
_ همین الان برید
_ پسرم...

بهراد حرفش رو قطع کرد و با پوزخند گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_332

_ به من نگو پسرم، من پسر تو نیستم، تو هم مادر من نیستی!

با شنیدن این حرف اشکهای مادرش شدت گرفت و همین باعث شد اعصابم به هم بریزه پس رو به فرناز و فرهاد گفتم:

_ به نظرم بهتره داداشتونو ببرید تا یکم آروم بشه

اونا هم بدون اینکه وقت رو معطل کنن سریع دست بهراد رو گرفتن و بدون اینکه جلوی مهمونا جلب توجه کنن، به سمت سرویس بهداشتیا رفتن!

پدر و مادرش با صورتهای پژمرده و چشمایی که پر از اشک بود همونجا ایستاده بودن.
یه لحظه یاد پدر مادر خودم افتادم که هیچ وقت طاقت ناراحتی و دل شکستنشون رو نداشتم اما با حماقتِ تمام اینکار رو کردم پس به سمتشون رفتم و گفتم:

_ لطفا ازش ناراحت نشید، من مطمئنم که این حرفارو از ته دلش نزد و فقط از روی عصبانیت گفت!

مادرش که سکوت کرد اما باباش آهی کشید و گفت:

_ عصبانیت یه روزه، یه هفته اس، یه ماهه؛ نه چندسال، اون الان چندساله که دیگه مارو پدر و مادر خودش نمیدونه

با اینکه خودم کلی غصه داشتم اما از غم صداشون دلم بدجور گرفت و گفتم:

_ همه چیز درست میشه و ناراحتی اونم برطرف میشه
_ درست نمیشه، اگه قرار بود بشه تا الان شده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_333

بعد هم دست جفتشون رو گرفتم و با لبخند و دلگرمی گفتم:

_ بیایید بریم بشینید چون عاقد دیگه کم کم میرسه

خودم با گفتن این حرف ته دلم خالی شد اما به روی خودم نیاوردم و تا یکی از میزها همراهیشون کردم و وقتی نشستن به جایگاه

1401/10/23 11:29

عروس
دوماد برگشتم!
همزمان با من، اون سه تا هم برگشتن.
بهراد خیلی آروم تر شده بود اما هنوز اخم داشت؛ روی صندلی نشست و آروم گفت:

_ فقط بخاطر اینکه
فرناز به مرگ خودش قسمم داد آروم شدم اما به محض اینکه خطبه خونده شد باید برن

بدون چیزی بگم بهش نگاه کردم که اونم پوفی کشید و گفت:

_ پس این عاقد کجاست؟

و همون لحظه صدای یه خانمی که داشت داد میزد و میگفت " عاقد اومد " رو شنیدیم.
بهراد شنلم رو سرم کرد کنار گوشم گفت:

_ حواست باشه دست از پا خطا نکنی، اگه نقشه ای ریخته باشی یا بخوای کاری برخلاف اون چیزی که من میخوام بکنی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر مادر عزیزت رو ببینی

هیچی نگفتم و به پایین زل زدم که فرناز قرآنی به دستم داد و با لبخند گفت:

_ مرسی مامان بابام رو آروم کردی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_334

لبخند تلخی زدم و با دستای سرد و لرزونم قرآن رو باز کردم و با استرس به کلماتش زل زدم.
تمرکز نداشتم اما چندآیه از قرآن رو خوندم و یکبار دیگه از خدا خواستم که یه اتفاقی بیفته و این عقد شکل نگیره!

عاقد دوبار ازم‌ جواب بله خواست که فرناز به جای من جواب داد و همون جملات معروف که عروس رفته گل بیاره و گلاب بیاره رو گفت تا اینکه عاقد برای بار سوم شروع به خوندن خطبه کرد و همزمان باهاش قلب منم ایستاد!

چشمام رو روی هم فشار دادم، نمیخواستم به این عقد کذایی بله بگم اما سکوت حاکم توی سالن نشون دهنده ی این بود که باید جواب بدم.
لبهام‌ انگار به هم چسبیده بود و نمیتونستم چیزی بگم!
بهراد وقتی سکوتم رو دید نیشگونی از کنار پام گرفت و آروم گفت:

_ وای به حالت سپیده، وای به حالت اگه چیزی نگی!

چشمام رو باز کردم و قطره اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و گفتم:

_ با اجازه ی بزرگترای مجلس...

اما با صدای آژیر پلیس و پشت سرش فریاد پلیسها، ساکت شدم و با تعجب به روبرو خیره شدم‌.
در کسری از ثانیه چندین پلیس به داخل تالار ریختن و همین باعث شد جیغ و داد مهمونا به هوا بره و از ترس پراکنده بشن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_335

پلیسها بدون توجه به بقیه یه راست به سمت جایگاه عروس اومدن و یجوری که انگار از قبل بهراد رو میشناختن رو بهش گفتن:

_ آقای بهراد رادمنش؟
_ بله خودمم
_ شما باید با ما به آگاهی بیایید
_ چرا؟
_ اونجا مشخص میشه

بهراد با تعجب نگاهی بهشون انداخت و گفت:

_ دلیل این کاراتون چیه؟ شما الان جشن عروسی من رو به هم زدید!
_ لطفا بدون اینکه مجبور بشیم با اجبار کاری کنیم همراه ما بیایید

اینبار از سرجاش پاشد و با صدای بلند گفت:

_ دارم میگم

1401/10/23 11:29

شما
مراسم‌ من رو به هم زدید، متوجه نمیشید؟

اون پلیسی که جلو ایستاده بود علامتی به کناری هاش داد و اونا هم به سمت بهراد اومدن و همینطور که دستاش رو به سمت پشتش میبردن دستبندی بهش زدن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_336

با اینکار فرناز و فرهاد به سمت جلو اومدن و جفتشون با چشمای پر از تعجب مشغول اعتراض و شلوغ کاری شدن که شماها حق ندارید به برادرمون دستبند بزنید و این جور حرفا اما پلیسها بدون توجه به اونا و دادفریادهای خودِ بهراد، به سمت در خروجی رفتن که مادر بهراد با پایی که میلنگید به سمتشون رفت و بازوی بهراد رو گرفت و با اشک و گریه گفت:

_ بچه ام رو کجا میبرید؟

یکی از پلیسها با احترام گفت:

_ مادرجان لطفا اجازه بدید ما کارمون رو بکنیم

و بعد هم خیلی سریع به راهشون ادامه دادند و از در خارج شدن!
فرناز با چشمهای پر از اشک، فرهاد با صورت اخمو، مادرش درحالی که روی زمین نشسته بود و زجه میزد و باباش که هم قلبش رو گرفته بود و به بردن پسرش زل زده بود!

من...من از بهراد متنفر بودم چون زندگیم رو ازم گرفته بود و خوشحال بودم که این عقد به هم خورد اما نمیخواستم باعث ناراحتی این چهار نفر بشم!

فرناز وقتی حال مادرش رو اونجوری دید از بهت دراومد، به سمتش دوید و همینطور که بغلش میکرد، گفت:

_ عزیزدلم آروم باش، گریه نکن
_ بچه ام رو بُردن
_ مامان جان حتما یه سوءتفاهم شده که رفع میشه
_ به دستاش دستبند زدن، به زور بردنش، اونم تو روز عقدش!
_ همه چی درست میشه
_ چی میخواد درست بشه دیگه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_337

شدت اشکای مادرش هرلحظه بیشتر میشد و اینبار با لحنی که باعث شد از چشمای منم اشک سرازیر بشه، گفت:

_ این‌چندسال همش از دور نگاهش میکردم و خیالم راحت بود که بچه ام سالمه، امروز خوشحال بودم که داره سر و سامون میگیره و دیگه غصه نداره اما انگار نمیذارن بچه ام یه آب خوش از گلوش پایین بره

بعد هم‌ محکم به سینه اش زد و گفت:

_ مادر بمیره برات

مهمونا با دیدن این صحنه ها یکی یکی بعد از دلداری دادن سالن رو ترک میکردن و کم کم سالن خالی شد.
بابای بهراد، لیوان آبی که فرهاد به سمتش گرفته بود رو پس زد و گفت:

_ پاشید بریم کلانتری

فرهاد مخالفت کرد و رو بهش گفت:

_ نه باباجان شما لازم نیست بیایید، من میرم ببینم چخبره و بهتون خبر میدم
_ همه با هم میریم

بعد هم به سمت من نگاه کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_338

_ تو هم بیا، میخوام وقتی مشخص شد پسرم بی گناهه یه تف تو صورتشون

1401/10/23 11:29

بندازم و
بگم که چطوری جشن عروسیش رو به هم زدن

اشکی که بخاطر زجه های مادربهراد از چشمام سرازیر شده بود رو پاک کردم و همراه باهاشون از سالن خارج شدم.

هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
خوشحال از اینکه این عقد به هم خورد و بهراد رو دستگیر کردن و ناراحت برای ناراحتی خونواده اش!

دامنم رو بالا گرفتم و از ماشین پیاده شدم؛ مادر بهراد با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:

_ مادر کاش تو نمیومدی، با این لباس سختته
_ نه باید میومدم

و توی دلم ادامه دادم" باید میومدم و با چشمهای خودم میدیدم ک بهراد دستگیرشده و من راحت شدم"

از در که میخواستیم وارد بشیم، به من و فرناز بخاطر لباسهامون اجازه ی ورود ندادن و مجبور شدیم بیرون بمونیم اما اون سه نفر وارد شدن.

فرناز به سمت ماشین رفت و گفت:

_ بیا ما تو ماشین بشینیم
_ باشه

دوباره با اون لباس بلند و پرپف به زور خودم رو داخل ماشین جا دادم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_339

_ چرا دستگیرش کردن به نظرت؟
_ نمیدونم فقط اینو میدونم که داداش من آزارش به کسی نمیرسه

این حرف رو که زد به سمتش برگشتم و با پوزخند گفتم:

_ مطمئنی؟!

دستش رو پیشونیش کشید و گفت:

_ خب شاید یکم تورو اذیت کرده اما بخاطر این بوده که دوستت داشته و میخواسته به دستت بیاره

پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم:

_ یکم اذیت کرده!
_ خب تو که بعدش عاشقش شدی و امروزم که داشتید ازدواج میکردید، پس الان مشکلت چیه؟

به سمت پنجره برگشتم و همینطور که به بیرون نگاه میکردم، گفتم:

_ هیچی
_ واقعا هیچی؟ چیزی هست که من ندونم؟
_ نه

فرناز دیگه
چیزی نگفت و منم با بادبزن خودم رو باد زدم و گفتم:

_ پس‌ چرا هیچ خبری ازشون نیست؟
_ نمیدونم والا
_ هوف

دوباره سرم رو به سمت پنجره چرخوندم که با دیدن فرهاد که با عجله به سمت بیرون میدوید از ماشین پیاده شدم؛ فرناز هم به تبعیت از من پیاده شد و با صدای بلند گفت:

_ چیشده؟
_ حال مامان بد شد فرناز، بیهوش شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_340

فرناز با شنیدن این حرف بدون اینکه در ماشین رو ببنده با ترس به سمتش دوید؛ منم بعد از اینکه درها رو بستم به سمتشون رفتم اما قبل از اینکه چیزی بگم، ماشین آمبولانس وارد محوطه کلانتری شد و فرهاد با دست اشاره کرد که به این سمت بیاد.

مامورای اورژانس خیلی سریع وسایلشون رو برداشتن و پشت سر فرهاد به داخل سالن رفتن و من و فرناز هم تو همون گیر و دار پشت سرشون وارد سالن شدیم.

با دیدن مادربهراد که وسط سالن افتاده بود، دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم و فرناز هم جیغی کشید و

1401/10/23 11:29

با ترس
گفت:

_ مامان!

مامورای اورژانس خیلی سریع چکش کردن و بعد از پنج دقیقه گفتن:

_ مشکلی نیست فقط یه شوک عصبی بوده و احتمالاً تا نیم ساعت دیگه به هوش میان اما برای بررسی بیشتر باید ببریمشون بیمارستان!

با این حرف همشون نفس راحتی کشیدن و منم خیالم راحت شد.

درسته که زیاد نمیشناختمش اما توی همین چندساعت باعث شده بود بفهمم که زن مهربون و بی آزاریه!

فرهاد از جاش پاشد و رو به ماها گفت:

_ من همراه مامان میرم، شماها کارتون که تموم شد بیایید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
بچه هاا بن بست 17 بخونید
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_341

فرناز سرش رو تکون داد و با اعتراض گفت:

_ نه نه من میرم
_ تو بمون پیش بابا
_ اما...

فرهاد حرفش رو قطع کرد و با کلافگی گفت:

_ گفتم تو بمون‌ پیش بابا
_ باشه، از حال مامان بهم خبر بده ها، نگرانم

فرهاد هم سرش رو تکون داد و پشت سر مامورای اورژانس از سالن خارج شد.

بابای بهراد روی صندلی نشست و با دستاش سرش رو گرفت؛ متعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود که مادرشون غش کرده بود؟
انگار که این سوال برای فرناز هم پیش اومده بود چون کنار باباش نشست و گفت:

_ بابا جون خوبی؟
_ نه
_ چیشد بابا؟ مامان چرا بیهوش شد؟
_ بیچاره شدیم فرناز
_ چرا؟
_ خونه خراب شدیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_342

فرناز با استرس دستش رو روی شونه ی باباش گذاشت و گفت:

_ بابا قبلم وایساد، بگو چیشده دیگه؟
_ نمیدونم حرفشون رو باور کنم یا نه، نمیدونم به حق اون حرفارو زدن یا به ناحق!
_ چی گفتن مگه؟

دستش رو از روی صورتش برداشت و با صورت غمگین و صدای لرزونش گفت:

_ میگن داداشت عضو اصلی یه باندیه
_ چه باندی؟
_ باند قاچاق دختر و قاچاق مواد

از شنیدن این حرف هیچ تعجبی نکردم اما فرناز چشماش از جا زد بیرون و با رنگ پریده گفت:

_ چ...چی؟

_ میگن دخترای مَردم رو، ناموص مردم رو میفرستاده خارج کشور و مواد مخدر وارد میکرده و بین جوونا پخش میکرده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_343

فرناز عصبی و ناباور خندید و گفت:

_ دروغه
_ کاش باشه، دارم دعا دعا میکنم باشه

_ حتما دروغه، شما بهراد رو نمیشناسی؟

آزارش به مورچه هم نمیرسه بعد...بعد عضو اصلی یه همچین باندی باشه؟

دوباره با شنیدن این حرف پوزخندی زدم اما همچنان سکوت کردم!

میدونستم که این موضوع حقیقت داره و بهراد واقعا عضو یه همچین باندی هست و اینم میدونستم که اگه واقعا ثابت بشه، حکمش اعدامه!

صدای گریه ی فرناز باعث شد از فکر بیرون بیام.

به سمتش رفتم، کنارش نشستم و

1401/10/23 11:29

گفتم:

_
گریه نکن فرناز
_ سپیده همه ی اینا تهمت و افترائه، مگه نه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_344

تو سکوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

فعلا نمیخواستم حرفی بزنم چون امکان داشت بهراد آزاد بشه و بخاطر حرفام بلایی سر خونواده ام بیاره اما...اما اگه ثابت بشه که واقعا این جرم هارو انجام داده و مطمئن بشم که قرار نیست آزاد بشه،

با اینکه میدونم خونواده اش ناراحت و دل شکسته میشن اما همه ی بلاهایی که به ناحق به سرم آورده رو به دادگاه اعلام میکنم!

درسته خونواده اش خیلی مهربونن، درسته گناهی نداره اما بهراد گناه کاره!

اون میتونست من رو به خونواده ام برگردونه اما زندانیم کرد و با تهدید نگهم داشت.

اون خیلی ظلم کرد، هم به من و هم‌ به خونواده ام!

خدا میدونه تو این چندین ماه چی به سر خونواده ام اومده!

چندوقت دیگه یکسال میشه که ندیدمشون و خدا میدونه که چه زجرهایی کشیدن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_345

با باز شدن در اتاق روبروییمون، از فکر بیرون اومدم و از سرجام پاشدم.

بهراد در حالی که هنوز هم دستبند به دستش بود به همراه دوتا پلیس از اتاق خارج شد.

اول سرش پایین بود اما به محض اینکه سرش رو بلند کرد و من رو دید، اخماش رفت تو هم و با صدای بلند گفت:

_ تو اینکار رو کردی نه؟

چشمام از تعجب باز شد و گفتم:

_ چی؟

_ تو رفتی این مدارک رو به پلیس دادی؟
اینارو از اتاقم دزدیدی؟
چطوری دزدیدی؟
چطوری رفتی پیش پلیس؟

روزگارت رو سیاه میکنم، زنده ات نمیذارم، میکشمت، هم خودت رو و هم خونواده ات رو...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_346

تمام اون مدت با داد و فریاد و درحالی که سعی میکرد به من حمله کنه این حرفهارو میزد اما پلیسها محکم نگهش داشته بودن و اجازه نمیدادن جلو بیاد!

_ جواب منو بده، تو کردی آره؟

دستم رو روی دهنم گذاشتم و با استرس گفتم:

_ نه...نه من کاری نکردم

_ خفه شو دروغ نگو، غیر از تو کی با من دشمنه آخه؟ کی؟؟؟

پلیسی که کنارش ایستاده بود با تحکم و صدای بلند گفت:

_ آروم باش، تمام این حرفات صورت جلسه میشه پس بهتره بیشتر از این ادامه ندی

اما بهراد انقدر عصبی بود که بدون توجه بهش تو یه لحظه خودش رو از دستشون خارج کرد و به سمت من حمله ور شد

و چون دستاش بسته بود، لگد محکمی به پهلوم زد!

صدای جیغ فرناز و داد و بیداد پلیسها بلند شد!

درد وحشتناکی که تو دلم و پهلوم پیچید انقدر طاقت فرسا بود که حتی نمیتونستم از درد داد بزنم!

|?| ✨??「

1401/10/23 11:29

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_347

دستم رو به شکمم گرفتم و روی زمین پرت شدم.

بیهوش نشده بودم اما نمیتونستم تکون بخورم؛

فرناز و پدرش به سمتم دویدن و پلیسها هم سعی میکردن بهراد رو آروم کنن اما اون بی توجه همچنان داشت داد میزد و گفت:

_ آب از سر من گذشته اما بدون یکاری میکنم که آب از سر تو هم بگذره عوضی

اما تو یه لحظه مثل دیوونه ها تغییر حالت داد و آروم شد و با ترس گفت:

_ من، من تو پهلوت لگد زدم

بعد هم چشماش رو محکم‌ روی هم فشار داد و گفت:

_ بچه ام...

تو همون لحظه چشمام سیاهی رفت و دیگه نه صدای گریه ی فرناز و نه صدای بهراد رو نشنیدم و از هوش رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_348

آروم چشمام رو باز کردم، تار میدیدم پس چندبار باز و بسته شون کردم تا تونستم واضح اطراف رو ببینم.
با دیدن اتاق چشمام پر از تعجب شد؛ تو بیمارستان بودم و دیگه اون لباس عروس کذایی تنم نبود!
کم‌ کم از حالت بهت دراومدم و تصاویر از جلوی چشمام رد شدن.
بهراد به من لگد زد و من بیهوش شدم و...

در اتاق باز شد فرناز وارد اتاق شد؛ با دیدن چشمای بازم سرعتش رو بیشتر کرد و گفت:

_ وای خداروشکر، خداروشکر که به هوش اومدی

خواستم تکون بخورم اما چنان سوزش و دردی تو دلم ایجاد شد که باعث شد صورتم درهم بشه و با درد گفتم:

_ آخ
_ چیشد؟ خوبی؟
_ چرا انقدر شکمم درد داره؟

لبش رو گاز گرفت و چیزی نگفت؛ منم چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_ چیشده فرناز؟
_ تو حامله بودی سپیده؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_349

با اینکه تا همین چند ساعت پیش آرزو میکردم که این بچه بمیره اما الان از اینکه ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه، استرس گرفته بودم!
نمیدونم‌ میخواستمش یا نمیخواستمش اما...اما دلم میخواد سالم مونده باشه!

_ سپیده باتواما!

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ چی؟
_ چرا به من نگفته بودی که حامله ای؟

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ سالمه دیگه نه؟
_ تو فعلا باید به خودت فکر کنی؛ من، من برم بگم‌ دکترت بیاد چک کنه ببینه مشکلی نداشته باشی

و بالافاصله از سرجاش پاشد اما قبل از اینکه بره، دستش رو گرفتم و گفتم:

_ فرار نکن
_ فرار نمیکنم
_ پس بگو بچه سالمه؟
_ سپیده تو بعد دو روز به هوش اومدی عزیزم، فعلا باید به خودت برسی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_350

چشمام از تعجب باز شد و با بهت گفتم:

_ من دو روزه بیهوشم؟
_ آره
_ باورم نمیشه، تو این دو روز چه اتفاقایی افتاده؟

دوباره روی صندلی نشست و با بغض گفت:

_ مامان از

1401/10/23 11:29

بیمارستان مرخص شده اما حالش تعریفی نداره، بابا قلب

1401/10/23 11:29

پاسخ به

البته حق هم داری! به حرف بیمزه اش توجهی نکردم که خودش ادامه داد: _ عزیزم هروقت گفتم پشتت رو به آقا د...

0

1401/10/23 12:04

مهری لینک بده

1401/10/23 13:18

دردش دوباره به سراغش اومده، فرهاد در به در دنبال وکیل و کارهای بهراده و بهراد هم که بازداشته!

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ جرماش ثابت شده؟
_ هنوز هیچی معلوم نیست اما میگن که کلی مدرک از بهراد و بقیه افرادی که تو اون باند بودن دارن!

قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و گفت:

_ من هنوز هم نمیتونم باور کنم که بهراد این کارهارو کرده باشه
_ اما من باور میکنم چون با چشمای خودم دیدم!

سرش رو‌ با حالت سوالی تکون داد و گفت:

_ چی؟
_ بعداً همه چیز رو میفهمی
_ الان میخوام بفهمم
_ زوده، باید مطمئن بشم

لبش رو گاز گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_351

_ نکنه میخوای بخاطر اینکه بچه ات رو کُشت، ازش شکایت کنی؟
_ ازش که شکایت...

تازه حرفش رو متوجه شدم و با ناباوری گفتم:

_ چی؟ بچه‌ مُرده؟!
_ نه، یعنی منظورم این بود که...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ فرناز نمیخواد چرت و پرت تحویل من بدی، راستش رو بگو
_ چی بگم؟
_ سقط شد؟

یکم‌‌ مِن و مِن کرد، سرش رو پایین انداخت و گفت:

_ تو شکمت مُرده بود و با عمل درآوردنش

چرا خوشحال نشدم از مُردنش؟ چرا حس بدی دارم؟ مگه نه اینکه دلم میخواست بمیره و از شرش راحت بشم‌ پس چرا الان بغض تو گلوم داره خفه ام میکنه؟ چرا اشکام داره سرازیر میشه؟ چرا؟!

_ گریه نکن توروخدا، همه چیز درست میشه، من مطمئنم!

سکوت کردم و هیچی نگفتم. شاید این جزای کارهای خودم بود!
چندین بار بهش گفته بودم ازت متنفرم و همش دعا میکردم بمیره و حالا که مُرده بود...
کاش با یه بچه ی بی گناه اینجوری حرف نزده بودم، کاش...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_352

چون بچه رو با عمل درآورده بودن، دو روز داخل بیمارستان نگهم داشتن و بالاخره امروز مرخصم کردن.
هنوز نمیتونستم درست راه برم پس فرناز و مامانِ بهراد کمکم کردن تا خودم رو به ماشین رسوندم.
فرهاد پشت فرمون، من کنارش و اون دوتا هم عقب نشستن.

_ آقای رادمنش کجان؟

فرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ کیو میگی؟
_ پدرت رو دیگه
_ خب عین آدم بگو پدرجون

بدون اینکه چیزی بگم به روبروم خیره شدم که مادرشون دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_ مادرجان میدونم از دست بهراد دلگیری که اینکار رو کرده. صبرکن این قضیه و تهمت ناروایی که به بچه ام زدن، تموم بشه بعد من خودم حساب اون کاری که فقط بخاطر یه عصبانیت لحظه ای، باهات کرد رو ازش پس میگیرم!

با باز شدن دوباره ی قضیه ی بچه لبم رو با خجالت گاز گرفتم.
اونا که نمیدونستن بهراد به زور بهم تعرض میکرده و...

_ سپیده نگران نباش، به مامان

1401/10/23 14:03

و
بابا گفتم که قبلا عقد کردید و دیروز قرار بوده دوباره به صورت فرمالیته عقد کنید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_353

تو آیینه بهش نگاه کردم و وقتی چشمک زدنش رو دیدم، فهمیدم که برای جمع کردن گند داداشش اینارو برای مامانش تعریف کرده.
البته زیاد هم بیراه نگفته چون بهراد اون اوایل به اجبار بینمون صیغه خونده بود.

_ دادگاهش کِی برگزار میشه؟

اینبار مامانش جواب داد و با غم گفت:

_ هفته ی دیگه ولی نگران نباش مادر، همه ی اون جرم هایی که بهش نسبت دادن دروغه و مشخص میشه!

پوزخندی زدم و زیرلب گفتم:

_ خیلی نگرانم!
_ پس حدسم درست بوده

به سمت فرهاد که این حرف رو زده بود نگاه کردم و گفتم:

_ چی؟
_ هیچی

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و به بیرون زل زدم.
خیلی زود به خونه ی بهراد رسیدیم و وقتی که فرهاد ماشین رو پارک کرد، فرناز سریع پیاده شد، در جلو رو باز کرد تا کمکم کنه که گفتم:

_ فرناز من پام خواب رفته، شما برید داخل که سرپا نمونید
_ ای بابا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_354

فرهاد هم که انگار باور کرده بود، حرفم رو تایید کرد و گفت:

_ آره شما معطل نمونید، من کمکش میکنم بیاد داخل
_ خیلی خب

منتظر موندم تا هردوشون برن و وقتی وارد سالن شدن، به سمت فرهاد برگشتم و گفتم:

_ دروغ گفتم که پام خوابیده
_ میدونم

چشمام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم که ادامه داد:

_ اینم میدونم که هیچ علاقه ای به بهراد نداری و به اجبار باهاش ازدواج کردی!

چشمام از تعجب باز شد و گفتم:

_ پس چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟
_ چون شک داشتم اما وقتی فهمیدم تو دادگاه اونجوری
برخورد کرده و تو رو مقصر لو رفتنش دونسته، مطمئن شدم

یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ و من در تعجب بودم که تو چطور دروغای داداشت و من رو باور کردی
_ هیچوقت باور نکردم، فرناز هم باور نکرد

با شنیدن جمله ی دومش دیگه واقعا چشمام از تعجب گشاد شد و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_355

_ چی؟
_ فرناز هم مثل من باور نکرده بود
_ اما رفتارش اینو نشون نمیداد
_ چون اونم شک داشت

سرم رو تکون دادم که ادامه داد:

_ میدونم که ناخواسته حامله شدی و اون بچه رو هم نمیخواستی، حتی از اینکه از بین رفت هم زیاد ناراحت نشدی
_ شدم
_ بخاطر عذاب وجدانت نسبت به نخواستش بوده

یکم فکر کردم و دیدم که حق با اونه، من فقط برای اینکه هر روز به بچه ی تو شکمم میگفتم که ازش متنفرم و امیدوارم از بین بره، عذاب وجدان گرفته بودم و ناراحت بودم!

_ شاید این چند وقت با خودت فکر کرده باشی

1401/10/23 14:03

که
من چقدر زود باورم اما دیدی که نیستم!
_ آره واقعا این فکر رو میکردم

با تفکر نگاهم کرد و گفت:

_ تو چرا پنهانی به من یا حتی فرناز نگفتی؟
_ چون با کشتن پدر و مادرم تهدیدم میکرد

چشماش رو روی هم فشار داد و با غم گفت:

_ باورم نمیشه، امکان نداره
_ اما حقیقت داره
_ کی یا چی بهراد رو به این روز انداخته آخه؟
_ خودش
_ نه، دردهاش باهاش اینجوری کردن
_ آدمی که درد داره، بقیه رو زجر میده؟!

شرمنده نگاهم کرد و گفت:

_ من از طرف بهراد واقعا عذر خواهی میکنم، بخاطر تمام عذاب هایی که خواسته یا ناخواسته بهت داده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_356

بغض توی گلوم رو فرو دادم و آروم گفتم:

_ اون هرچی داشتم و نداشتم رو به خاطر یه شباهت مسخره ازم گرفت

و چشمام رو بستم و با خجالت ادامه دادم:

_ هرشب اذیتم میکرد، کتکم میزد، تهدیدم میکرد، عذابم میداد، خوردم میکرد...

بغض توی گلوم اجازه نداد ادامه بدم پس ساکت شدم و قطره اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم که گفت:

_ بعد از اون شب که با حماقتم و البته از روی ندونستنم، تو رو به این خونه برگردوندم، شاید قریب به پنجاه بار باهاش حرف زدم و خواستم که بذاره بری اما هیچ فایده ای نداشت!

یه چند لحظه بهش نگاه کردم و گفتم:

_ بد گذشت اما گذشت و من دیگه نمیذارم که تکرار بشه
_ منظورت چیه؟

یه نگاه به عقب کردم تا مطمئن بشم کسی اون اطراف نیست و گفتم:

_ میدونم ناراحت میشی اما مجبورم یه چیزی رو بهت بگم!
_ چی؟ بگو!
_ تمام این جرم هایی که بهش نسبت دادن حقیقته، بهراد واقعا عضوی از اون باند قاچاقه

سرش رو روی فرمون گذاشت و گفت:

_ متاسفانه این رو هم میدونم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_357

اینبار اخمام تو هم رفت و گفتم:

_ به نظر من تو هم شریک برادرت حساب میشی، تو که همه چیز رو میدونستی چطور سکوت کردی؟ من یکی از آدمایی هستم که بهراد بدبختشون کرده و خدا میدونه روزانه چندتا دختر رو میفرستاده اونور و چندتا جوون رو معتاد میکرده و...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ یه طرفه به قاضی نرو
_ جز حقیقت چیزی گفتم مگه؟!
_ آره، بذار حرفام رو بزنم بعد قضاوت کن
_ بگو

یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:

_ من نمیدونستم که بهراد تورو از داخل دخترای باندشون پیدا کرده و این قضیه رو فرناز بهم گفت. اون زمان من از هیچی خبر نداشتم و چیزهایی که فرناز بهم گفت، باعث شد که بیفتم دنبال ماجرا تا بفهمم قضیه چیه و بعد از چندوقت فهمیدم که بهراد عضو این باند شده!

یکم مکث کرد که کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:

_ خب؟
_ خیلی باهاش حرف زدم اما هیچ فایده ای نداشت. اصلا

1401/10/23 14:03

به
حرفام توجهی نمیکرد و حتی یبار نزدیک بود با مشت بزنه تو صورتم و خودش رو به زور کنترل کرد!
_ خب؟

با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:

_ بعد از اینکه دیدم اصلا به حرفام توجهی نمیکنه و نمیخواد از اون باند خارج بشه، تصمیم گرفتم که برم پیش پلیس و همه چیز رو بگم..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_358

دهنم از تعجب باز شد و با صدای بلندی گفتم:

_ تو بهراد رو لو دادی؟

دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:

_ هیس چخبرته؟

وقتی دید ساکت شدم، دستش رو برداشت و گفت:

_ معلومه که نه، مگه دیوونه ام روز عروسیش پاشم برم به پلیس لو بدم؟!
_ پس چی؟
_ تصمیم داشتم بعد از عروسی دوباره برم باهاش حرف بزنم و اگه این دفعه توجه نکرد برم به پلیس بگم!

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ چرا بعد عروسی؟
_ پس کِی؟
_ خب قبل عروسی اینکار رو میکردی
_ هنوز از بابت نخواستنِ تو مطمئن نبودم و نمیتونستم با حدسیاتم، جشنتون رو خراب کنم!

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_ من میخواستم، برای نجات خودم و تمام‌ دخترای بیچاره ای که گول خوردن یا قراره گول بخورن، به عنوان یکی از شاهدا برای اینکه بهراد داخل اون بانده شهادت بدم اما...اما از یه چیزی میترسم!
_ چی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_359

_ اینکه یه آدم بیرون داشته باشه و ازم انتقام بگیره، البته من خودم هیچ ترسی ندارم چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم اما برای پدر و مادرم میترسم.

سرش رو تکون داد و گفت:

_ بهراد هرچی که باشه قاتل نیست

با پوزخند نگاهش کردم که گفت:

_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_ خودت به حرفی که میزنی اعتماد نداری!
_ دارم
_ یه آدم قاتل با یه آدمی که هزارتا دختر و پسر رو بیچاره و بدبخت کرده، چه فرقی داره؟!

دستاش رو روی شقیقه اش گذاشت و گفت:

_ هنوز نمیخوام و نمیتونم باور کنم که این آدم، همون داداش بزرگه ی منه که حتی اونایی که تو بچگی من رو اذیت میکردن رو کتک نمیزد و سعی میکرد همیشه همه چیز رو با حرف زدن حل کنه!

خواستم چیزی بگم اما وقتی فرناز از سالن بیرون اومد ساکت شدم و گفتم:

_ خیلی موندیم شک کردن

فرهاد یه نگاه به اون سمت کرد و گفت:

_ فرناز که خبر داره
_ آره ولی حس میکنم اون با اینکه میدونه بهراد چه کثافط کاری هایی کرده، نمیتونه قبول کنه که من میخوام برای اثبات جرم داداشش برم شهادت بدم

یکم نگاهم کرد و گفت:

_ اگه من بهت قول بدم که بهراد عوض میشه و ازت بخوام که شهادت ندی و بهراد رو ببخشی چی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
راستی خانوما"لینک قابل نمایش نیست" این لینک کانال روبیکایه منه یه سر بزنید

1401/10/23 14:03

پشیمون
نمیشید
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_360

با تعجب و حرص نگاهش کردم و گفتم:

_ واقعا برای خودم متاسفم که نشستم دارم با تو درد و دل میکنم
_ ناراحت نشو لطفا

بدون توجه بهش، در ماشین رو باز کردم و رو به فرناز که به نزدیکی ماشین رسیده بود، گفتم:

_ فرناز؟
_ جانم
_ کمکم میکنی پیاده بشم؟
_ آره عزیزم

به کمک فرناز پیاده شدم و خواستم برم که فرهاد با کلافگی از ماشین پیاده شد و گفت:

_ سپیده

یه نگاهِ چپ بهش انداختم و چیزی نگفتم که فرناز مشکوک بهمون نگاه کرد و گفت:

_ چیشده؟
_ هیچی
یه چیزی شده که پات رو بهونه کردی و موندی تا با فرهاد حرف بزنی

یه نگاه چپ دیگه به فرهاد انداختم و گفتم:

_ از داداشت بپرس
_ تو بگو خب
_ اون بهتر از من میدونه!

و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت سالن حرکت کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_361

از اول مشخص بود که طرف برادرش رو میگیره و الکی دلش برای منِ بدبخت نمیسوزه!
دیگه نه چیزی براش تعریف میکنم و نه ازش مشاوره میگیرم و میرم همه ی قضایا رو داخل دادگاه تعریف میکنم و شهادت میدم.

وارد سالن که شدم با دیدن خونه حس بدی بهم دست داد اما سعی کردم توجهی نکنم و با همون حرکت مورچه وار یه راست به سمت اتاقم رفتم.
وارد که شدم آروم روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم و به به فکر فرو رفتم.

اگه ماجرا رو به دادگاه میگفتم و بهراد به یه طریقی آزاد میشد یا یکی رو بیرون از زندان پیدا میکرد و یجوری ازم انتقام میگرفت، چیکار میکردم؟!

انقدر دیوونه بود که هرکاری ازش برمیومد پس باید احتیاط میکردم.
باید به صورت پنهانی شهادت میدادم و از دادگاه میخواستم که کسی نفهمه اما خب این یجورایی غیرممکن بود و باعث شکِ دادگاه نسبت به شهادتم میشد!

توی چهارسالی که درس میخوندم خیلی وقتا برای کسب تجربه به دادگاه رفته بودم و خیلی موردها رو دیده بودم که طرف گناه کار بود و به اشتباه آزاد میشد یا اینکه بی گناه بود و زندانی میشد پس ریسک کارم خیلی خیلی بالا بود!

با دستام پیشونیم رو فشار دادم و سعی کردم از فکر بیرون بیام و بخوابم چون اگه یکم دیگه بیدار میموندم، از بی خوابی میمردم پس چشمام رو بستم و ذهنم رو از فکر خالی کردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_362

یک هفته از اونروز گذشته بود و تو این یک هفته با همشون سرسنگین شده بودم.

یه چندباری به سرم زده بود که بیخیال همه چیز بشم و برگردم تهران اما وقتی یادِ تمام اون زجرهایی که بهم تحمیل کرده بود میفتادم، پشیمون میشدم.

اگه میرفتم دیگه هیچ وقت نمیتونستم انتقام بگیرم و

1401/10/23 14:03

باید
تا آخر عمرم با حسرت زندگی میکردم!

یه چندباری سعی کرده بودم تاریخ دادگاه رو از فرناز و فرهاد بفهمم اما هردفعه به یه بهونه ای از زیر جواب دادن در میرفتن و اکرم خانمم که یه گوشه نشسته بود و فقط گریه میکرد!
البته اگه میدونست اینی که داره براش گریه میکنه، اشک هزارتا پدر و مادر رو درآورده، انقدر بی تابی نمیکرد.

با درد معده ام از جا پاشدم و خواستم از اتاق برم بیرون تا یه چیزی بخورم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، صدای فرناز و فرهاد رو شنیدم و همین باعث شد سرجام بایستم!

_ خب آخه به چه بهونه ای بریم بیرون؟
_ مگه بهونه میخواد؟
_ آره
_ نه خب، میگیم میخواییم بریم بیرون
_ فکر کردی به همین سادگیه؟
_ تو چرا انقدر سخت میگیری فرناز؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_363

یه چند لحظه سکوت کردن و بعد صدای فرناز اومد:

_ مگه ندیدی تو این چند روزه سپیده چطور رومون زومه؟
_ خب باشه
_ الان کافیه ما بریم بیرون، میاد کلی سراغ میگیره و یهو میفهمه که امروز روز دادگاهه

با شنیدن این حرف چشمام پر از تعجب شد اما بدون تولید هیچ صدایی به ادامه ی حرفاشون گوش دادم!

_ سپیده الان خوابه، تا بیدار بشه و بخواد بفهمه، دادگاه تموم شده!

صدای پوف کشیدن فرناز اومد و بعدش گفت:

_ تمام حق با سپیده اس و بخاطر این پنهان کاریمون احسای گناه میکنم اما من طاقت بی تابی مامان و بابا رو ندارم!
_ دقیقا منم تمام این کارهارو به خاطر مامان و بابا میکنم!

دیگه صدای حرف زدنشون نیومد و یه چند لحظه بعد صدای پایین رفتنشون از راه پله ها اومد!
هیچ وقت فکر نمیکردم فرهاد و فرناز باهام اینکار رو کنن!
انتظار نداشتم با دونستن حقیقت و گوه کاری داداششون باز هم طرفِ اون باشن!

سریع به سمت پنجره رفتم و محتاطانه از پشت پنجره بهشون خیره شدم و دیدم که ماشینشون کامل از باغ خارج شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_364

سریع به سمت کمد رفتم و اولین مانتو و شلواری که دم دستم اومد رو پوشیدم و یه شال هم سرم کردم و از اتاق خارج شدم.

از پله ها که پایین اومدم، به آشپزخونه رفتم و مشت دست راستم رو پر از نمک کردم و بدون جلب توجه از سالن خارج شدم.
یه نگاه به اطراف کردم اما جز نگهبان ها
هیچکس اونجا نبود پس بدون اینکه به روی خودم بیارم یا نشون بدم که استرس دارم، به سمت در باغ رفتم.
نگهبانی که دم در ایستاده جلوم رو گرفت و گفت:

_ کجا میرید خانم؟
_ باید به شما توضیح بدم؟
_ متاسفانه آقافرهاد سفارش کردن که به هیچ وجه بدون هماهنگی اونا، از خونه خارج نشید!

دندونام رو به هم فشار دادم و با

1401/10/23 14:03

حرص
زیرلب گفتم:

_ ای فرهاد عوضی
_ چیزی فرمودید؟
_ نه
_ پس بفرمایید داخل سالن
_ یعنی نمیذاری برم بیرون؟
_ نه متاسفانه
_ خودت خواستی

دستم رو جلو آوردم و مشت پر از نمک رو تو صورتش پاشیدم که چشماش رو بست و داد بلندی کشید اما من فرصت رو از دست ندادم و محکم به سمت چپ هلش دادم و در رو باز کردم و شروع به دویدن کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_365

صدای داد زدن یکی از نگهبانا رو از پشت سرم شنیدم اما تا جایی که توان داشتم دویدم و وقتی به خیابون اصلی شدم، پریدم داخل یه تاکسی و گفتم:

_ آقا برو برو، فقط برو

راننده تاکسیه هم هُل شد اما پاش رو گذاشت روی گاز و د برو که رفتیم.

_ آبجی چیزی شده؟
_ نه
_ پس این همه عجله برای چیه؟

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

_ برای یه مشکل شخصی!

شونه هاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت، منم به عقب برگشتم و تمام ماشینهای پشت سرم رو چک کردم تا مطمئن بشم هیچکس دنبالم نیست.

_ حالا کجا میخوای بری آبجی؟

بخاطر حواس پرتیم یه ضربه محکم به پیشونیم زدم و گفتم:

_ دادگاه
_ دادگاه؟ نکنه داشتی از دست شوهر فرار میکردی که بری طلاق بگیری؟ ما رو تو دردسر نندازی!

با حرص به راننده تاکسیِ فضول و رو مخ نگاه کردم و گفتم:

_ نه برای شما دردسری نمیشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_366

بالاخره به دادگاه رسیدیم و از شر اون راننده ی فضول راحت شدم.
قبل از اینکه از خونه بیرون بیام یه مقدار پول از روی پولهایی که فامیلهای بهراد واسه عقدمون آورده بودن و فرناز فردای عقد اونارو بهم داده بود رو برداشتم پس برای کرایه به مشکل برنخوردم.

سریع به سمت دادگاه دویدم و بعد از اینکه بررسی کردن و مطمئن شدن تلفن همراه یا وسیله ی غیرمجاز دیگه ای دنبالم نیست اجازه دادن که وارد بشم.
بعد از کلی پرس و جو متوجه شدم که دادگاه نیم ساعت دیگه برگزار میشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:

_ خداروشکر

بعد از اینکه نفسم جا اومد، به مسئول اون دادگاه اعلام کردم که به عنوان یه شاهد میخوام صحبت کنم و این رو هم گفتم که دقیقا زمانی که لازمه شهادت بدم، وارد سالن دادگاه بشم.
مشخصاتم رو ثبت کردن و بهم گفتن که داخل یه اتاق منتظر بمونم تا زمانش برسه...

یه نگاه به ساعت کردم، تقریبا بیست دقیقه ای بود که دادگاه شروع شده بود و من با استرس تو اتاقی که بهم گفته بودن، نشسته بودم.
عقربه ها انگار حرکت نمیکردند و زمان نمیگذشت!
با اینکه از تمام قوانین اطلاع داشتم و میدونستم که بهراد نمیتونه آسیبی بهم برسونه اما باز استرس داشتم و کل بدنم یخ کرده بود.

|?|

1401/10/23 14:03

✨??「
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_367

چشمام رو روی هم فشار دادم و آروم گفتم:

_ خدایا خودت کمکم کن، خودت منو از این وضعیت وحشتناک نجات بده!

در اتاق باز شد و یه سربازی اومد داخل و گفت:

_ خانم لطفا بیایید بیرون
_ وقتشه؟
_ بله

نفس عمیقی کشیدم، از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ تنها شاهد این دادگاه منم؟
_ خیر
_ خب بقیه شهادت دادن یا من اولی ام؟
_ همه شاهدها با هم وارد سالن میشن

سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و به دنبال سربازه از اتاق خارج شدم.
یه طبقه رو با پله بالا رفتیم و بعد همراه دوتا دختر و یه خانم و آقای پیر وارد سالن دادگاه شدیم.

همه روشون به سمت جلو و قاضی بود و چون ما پنج نفر روی صندلی های آخر نشستیم، هیچکس ما رو ندید.
قاضی یه نگاهی به ما کرد و گفت:

_ آقای جعفر محمودی و خانم ثریا باقری، اولین شاهدین، لطف کنید بیایید و در جایگاه شهادت بایستید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_368

اون خانم و آقای پیر از سر جاشون پاشدن و با کمری خمیده به سمت جایگاهی که سمت راست سالن بود رفتن و ایستادن.
قاضی اینبار عینکش رو به چشمش زد و گفت:

_ به قرآن قسم بخورید که جز حقیقت چیزی نمیگید

جفتشون قسم خوردن و بعد از اینکه قاضی اجازه داد، پیرمرده شروع به حرف زدن کرد:

_ چندسال پیش بود که یه خواستگار واسه دخترمون اومد؛ پسرِ خوبی بود و ما تاییدش کردیم اما دخترمون خواست یکم بیشتر باهاش آشنا بشه و رفت و آمد کنه برای همین یه چندباری با هم بیرون رفتن اما دفعه ی آخری که رفتن دیگه برنگشتن.

مشخص بود گلوش پر بغضه چون ساکت شد و خانم کنارش ادامه داد:

_ کل شهر رو گشتیم اما دخترمون رو، جیگرگوشه مون رو پیدا نکردیم تا اینکه بعد از دوسال پیداش شد.
اما این دختر دیگه اون دختر قبل نبود؛ نه میخندید نه حرف میزد نه غذا میخورد!
هرچی بهش میگفتیم‌ چیشده؟ تو این دوسال کجا بودی؟ هیچی نمیگفت
هرچی پلیسا باهاش حرف زدن، مشاوره ها باهاش حرف زدن، فایده نداشت

صداش میلرزید و همین باعث میشد چهارستون بدن منم بلرزه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
@Romaan__Nab
برزخ ارباب?♥
خوش اومدید دوستان
"لینک قابل نمایش نیست"
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_369

اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت:

_ تا اینکه بعد چند روز وقتی میخواستم براش غذا ببرم تا حداقل به زور چندتا لقمه بهش بدم، دیدم تن بی روحش وسط اتاق افتاده و کلی خون اطرافش ریخته

اینجا دیگه به هق هق افتاد و با روسریش جلوی صورتش رو گرفت که پدره ادامه داد:

_ دخترمون جلوی چشمای خودمون پرپر شد و مُرد. بعد از مرگش نامه ای که

1401/10/23 14:03