چهار
روز دیگه قراره رسماً با بهراد ازدواج کنم و راه نجات خودم رو کامل ببندم!
طبق معمول قطره های اشکام تند تند شروع به ریختن کردن و تو کسری از ثانیه صورتم رو پُر کردن!
فکر اینکه دیگه هیچوقت نمیتونستم پیش پدر و مادرم برگردم قلبم رو آتیش میزد!
یاد صورت معصوم و پر از چروک بابا توی فیلمِ بهراد افتادم؛ انگار سالها پیرتر و شکسته تر شده بود و تمام موهاش هم سفید شده بود!
آهی کشیدم و از پشت میله های پنجره به ماه توی آسمون نگاه کردم و زمزمه کردم:
_ خدایا حالِ منو میبینی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا از این مرداب نجاتم نمیدی؟
اشکام رو پاک کردم و با بغض توی گلوم ادامه دادم:
_ خریت کردم، اشتباه کردم، گول اشکان رو خوردم ولی خدا خودت گفتی که انسان جایزالخطاست، منم خطا کردم!
چشمام رو بستم و با دست پیشونیم رو فشار دادم تا سر دردم کمتر بشه اما فایده ای نداشت؛ دلمم نمیخواست برم قرص بخورم چون حوصله ی گیردادنای فرناز و دیدن قیافه بهراد رو نداشتم پس سعی کردم بخوابم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_315
فرناز یه نگاه به اسم کوچه کرد و گفت:
_ همینجاست بهراد، بپیچ تو کوچه
_ مطمئنی؟
_ آره
بهراد سریع پیچید و جلوی در آرایشگاه ایستاد و گفت:
_ کِی آماده اید؟
_ تو ساعت چهار بیا دنبال سپیده که برید باغ و آتلیه عکس بگیرید
_ پس تو چی؟
_ فرهاد میاد دنبالم
_ باشه
در ماشین رو باز کردم که دستش رو دور شونه ام گذاشت و بوسه ای روی لپم زد و گفت:
_ عصر میبینمت
فرناز با چشماش رومون زوم شده بود پس به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
_ باشه
اینبار در رو کامل باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
فرناز وسایل ها و لباس عروس من رو از صندوق عقب برداشت و دوتایی به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
لرزش دست و پاهام و بغض و غمی که توی گلوم بود رو به خوبی حس میکردم اما هی آب دهنم رو قورت میدادم تا اشکام سرازیر نشه و فرناز شک نکنه!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_316
وارد آرایشگاه که شدیم یه نگاه به جمعیت زیادِ سالن انداختم و
گفتم:
_ ما تا شب هم حاضر نمیشیم
_ نگران نباش، نوبت گرفتیم بابا
_ آخه خیلی شلوغه
_ خب کارکنانشم زیادن
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم و دنبال فرناز به سمت یه خانمی که انگار مسئول اونجا بود، رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی، من رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد اما فرناز رو داخل همون سالن نگه داشت.
وارد اتاق شدم و وسایلم رو روی زمین گذاشتم و خودمم روی صندلی که جلوی یه آینه بزرگ بود، نشستم.
حدود ده دقیقه گذشت که یه دختر جوون و خوش رفتار وارد اتاق شد و
1401/10/23 11:29