The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

نوشته بود
رو پیدا کردیم.
گفته بود اون خواستگاره عضوی از یه گروه بوده که دزدیدتش و بعد هم به ادمای ... فروختش و اونا هم...

حرفش رو قطع کرد و لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت!
چقدر برای یه پدر سخت بود که مجبور بشه اینا رو بگه!
این حیوون های انسان نما با زندگی چندنفر بازی کرده بودن؟!
مادره اشکاش رو پاک کرد و گفت:

_ ما که سواد درست حسابی نداشتیم اما با راهنمایی های همسایمون اومدیم شکایت کردیم و اونا هم گفتن که دارن دنبال افراد این گروه میگردن و حالا بعد شیش ماه به ما زنگ زدن گفتن همه افراد گروه دستگیر شدن و ما هم اومدیم شهادت بدیم.
داغ فرزند سخته، کمرشکنه، خدا نصیب هیچکس نکنه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_370

خانمه دوباره مشغول گریه کردن شد که قاضی رو بهشون گفت:

_ اون آقای به ظاهر خواستگاری که میگید بین این افراد نیستن؟

و به ردیف اول اشاره کرد که جفتشون به اون سمت خیره شدن و بعد از چند ثانیه، پدره در حالی که از ته دلش آه میکشید و داد میزد رو به یکیشون گفت:

_ خود از خدا بی خبرشه، الهی خدا ازت نگذره که دخترمو ازم گرفتی، خدا ازت نگذره عوضی!

و بالافاصله با خشم از جایگاه بیرون اومد و به سمتشون حمله ور شد اما چندنفری پاشدن و جلوش رو گرفتن و بعد به همراه خانمش از سالن بیرون بردنشون...

سالن پر از همهمه شد که قاضی همه رو به سکوت دعوت کرد و دوباره به سمت ما نگاه کرد و گفت:

_ خانم ها الهه حمیدی و یلدا زمانی به جایگاه شهادت تشریف بیارید

اون دوتا دخترایی که کنارم نشسته بودن پاشدن و هردو به سمت جایگاه رفتن و بعد از اینکه قسم خوردن، شروع به حرف زدن کردن:

_ شیش ماه پیش ما به تولد یکی از دوستامون دعوت شده بودیم و تولد مختلط بود‌.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_371

اونجا با یه پسری آشنا شدیم که به ما پیشنهاد داد تا با یه راه ارزون و سریع از کشور خارجمون کنه و به ترکیه بفرسته...

یه نگاه به دختر کناریش کرد و اون با اشاره به یکی از مجرم هایی که اونجا نشسته بود، گفت:

_ اون آقا بود؛ ما همیشه عشق این بودیم که بریم ترکیه اما نه پولش رو داشتیم و نه ویزاش رو به همین خاطر به پیشنهادش نه نگفتیم و قرار شد سه روز بعد ساعت پنج صبح با یه مقدار پول تو یه مکانی که خودش مشخص کرده بود ببینیمش اما همون شب تو مهمونی از طریق یکی از دوستامون فهمیدیم که اینا یه باند قاچاق دخترن!

ساکت شد و همون دختر اولی دوباره شروع به حرف زدن کرد:

_ اگه دوستمون به ما اخطار نداده بود، شاید ما هم به سرنوشت دختر اون خانم و آقا دچار شده بودیم.

و

1401/10/23 14:03

دختر دومی
سرش رو به نشونه ی تایید حرفهای دوستش تکون داد و گفت:

_ ما خیلی کنجکاو بودیم تا بفهمیم قضیه ی این باند چیه و وقتی فهمیدیم که دستگیر شدن اومدیم شهادت بدیم تا شاید یه کمکی کرده باشیم
_ متشکرم بفرمایید بشینید

هر دوتا دخترها به سمتم اومدن و روی صندلیها نشستن‌.
متوجه شدم که الان نوبت شهادت منه!
قلبم چنان تند میزد که حس میکردم داره از جا کنده میشه؛ استرس کل بدنم رو گرفته بود و دستام میلرزید!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_373♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_372

_ و شاهد آخر خانم سپیده جهانی، لطفا به جایگاه شهادت تشریف بیارید

صورتهای متعجب فرهاد، فرناز و خود بهراد که به سمتم چرخیدن رو دیدم اما حتی نیم نگاهی هم به سمتشون ننداختم و با قدمهای محکم اما بدن یخ و پر از استرس به سمت جایگاه شهادت رفتم و ایستادم.

یه نگاه به سمت صندلی ها انداختم و با دیدن پیمان یا همون اشکان، چشمام پر از اشک شد!
کسی که یه روز عاشقانه دوستش داشتم اما تمام کاراش فقط یه نقشه ی کثیف بود!
باعث و بانی تمام بدبختیام اون کثافت بود و حالا با تموم وجودم ازش متنفر بودم!
از خودمم متنفرم بودم که یه روزی احمقانه این لاشی رو دوست داشتم و به خاطر اون به زندگیم‌ گند زدم!

نگاهم رو از سمتش برگردوندم، آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی قرآن گذاشتم و با صدایی که میلرزید، گفتم:

_ قسم میخورم که جز حقیقت چیزی نگم
_ شروع کنید

همون لحظه در سالن باز شد و پدر و مادره اون دختره که خودکشی کرده بود واردسالن شدن و همون ته نشستن.
نگاهم رو از همشون گرفتم و برای اینکه بدون ترس همه چیز رو تعریف کنم، به قاضی زل زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

_ من یه وکیلم، لیسانس وکالت دارم و قرار بود با کمک پدرم یه دفتر بزنم. زندگی خیلی خوبی داشتم و در کنار پدر و مادرم خوشبخت بودم اما با ورود یه شخص به زندگیم همه چیز عوض شد!

به اشکان اشاره کردم و با بغض گفتم:

_ اون آقا در نقش یه عاشق وارد زندگی من شد، روزها و ماه ها بهم عشق ورزید تا موفق شد من رو عاشق خودش کنه و بعد گفت که میخواد بیاد خواستگاریم.
اومد اما پدر و مادرم تو همون نگاه اول فهمیدن آدم خوبی نیست و بهم گفتن که موافق نیستن تا باهاش ازدواج کنم اما منی که از عشق دروغین اون کور شده بودم جلوی پدر و مادرم ایستادم و وقتی دیدم نمیتونم راضیشون کنم، باهاش فرار کردم.
قرار بود بریم یه شهر دیکه و ازدواج کنیم و بعد برگردیم پیش خونواده مون اما تهش از یه خونه ی بزرگ که پر بود از دخترایی مثل من بود سردرآوردم!

بغض توی گلوم اجازه حرف زدن

1401/10/23 14:03

نمیداد پس
مکث کردم که قاضی گفت:

_ لطفا ادامه بدید

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_ اون روز توی اون خونه، همه مون رو چک کردن و اونایی که دختر بودن رو داخل یه اتاق انداختن تا از مرز رد کنن و به ادمای بد.. بفروشن و اون دسته ای که دختر نبودن رو بُردن تا اعضای بدنشون رو بفروشن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_374

اشکای روی گونه ام رو پاک کردم و گفتم:

_ همه مون رو صف کردن تا ببرن که یه نفرشون جلوم رو گرفت و من رو از صف جدا کرد و به خونه ی خودش بُرد

اینبار با دست به بهرادِ عوضی اشاره کردم و گفتم:

_ اون بخاطر شباهت مسخره ای که با نامزد سابقش داشتم من رو به خونه اش برد.
هزاربار سعی کردم فرار کنم اما هربار گیر افتادم و نتونستم برم و درآخر تهدیدم کرد که اگه برم پدر و مادرم رو میکشه و من رو از این طریق زندانی خودش کرد.

سرم رو پایین انداختم و مشغول گریه کردن شدم که قاضی گفت:

_ حالتون خوبه؟
_ خوبم
_ میتونید ادامه بدید؟
_ بله

آب دهنم رو قورت دادم؛ دلم نمیخواست این حرفها رو جلوی این همه آدم بزنم اما برای قطعی شدن قصاص این حیوون ها، مجبور بودم پس گفتم:

_ بهم‌ تج*اوز کرد، کتکم زد، اذیتم کرد، تهدیدم کرد؛ هر روز و هرشب و حتی یه لحظه هم راحتم نذاشت تا اینکه من حامله شدم...

با داد و فریادهایی که بهراد به راه انداخت، حرفم رو قطع کردم و با ترس بهش خیره شدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_375

_ همه ی اینا دروغه، همش افتراست، من هیچوقت اینکارارو نکردم، همتون دروغ گویید، همتون دارید گوه میخورید عوضیا

چندتا سرباز اون رو به زود سرجاش نشوندن و قاضی با جدیت رو بهش گفت:

_ ادب رو رعایت کن و وضعیت خودت رو بدتر این نکن!

و بعد به سمت من برگشت و گفت:

_ ادامه بدید

سعی کردم بهش نگاه نکنم تا بدون ترس همه چیز رو بگم پس همینطور که به قاضی زل زده بودم با صدای لرزون ادامه دادم:

_ دوباره با تهدید مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم اما دقیقا روز ازدواج لو رفت و دستگیر شد و توی کلانتری چون فکر میکرد من لوش دادم بهم حمله کرد و با لگدی که بهم زد باعث سقط شدن بچه شد.

میخواستم بگم که خواهر و برادرش برای اینکه نتونم بیام شهادت بدم توی خونه زندانیم کردن اما جلوی خودم رو نگرفتم و چیزی نگفتم.

سرم رو بلند کردم و به افراد داخل سالن نگاه کردم.
تو چشمهای همشون اشک جمع شده بود!
فرناز، فرهاد، پدر و مادرشون، شاهدها و بقیه ی افرادی که اونجا بودن!
اما این دلسوزیهاشون نمیتونست هیچ چیز رو عوض کنه و نمیتونست من رو به گذشته ام برگردونه...

|?|

1401/10/23 14:03

✨??「
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_376

دوباره به سمت قاضی برگشتم و گفتم:

_ از این پنج نفری که اینجا نشستن فقط دونفرشون رو میشناسم و این رو میدونم که این باند زندگی من رو نابود کرد.
من الان نمیدونم در نبودِ من چه بلایی سر پدر و مادرم اومده و تونستن این داغ رو تحمل کنن یا نه!
خیلی بلاها سرم آوردن که هیچوقت نمیتونم فراموش کنم و البته این بلاها رو سر هزاران جوون دیگه آوردن...

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمام اکسیژن اطرافم رو ببلعم تا خفه نشم و گفتم:

_ من از همشون شکایت دارم و ازتون میخوام که با اَشَد مجازات باهاشون برخورد کنید، ممنونم!

قاضی سرش رو تکون داد و گفت:

_ بعد از بیست دقیقه تنفس، نتیجه ی دادگاه اعلام خواهد شد.

از جایگاه پایین اومدم و خواستم به سمت صندلی ها برم که فرناز به سمتم اومد و گفت:

_ سپیده
_ هیچی نگو لطفا

و به فرهاد نگاه کردم و گفتم:

_ خیلی خودم رو کنترل کردم تا نگم که توی خونه زندانیم کرده بودید و به نگهبانا سپرده بودید اجازه ندن که بیام بیرون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_378
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_377

جفتشون سرشون رو پایین انداختن و چیزی نگفتن که من ادامه دادم:

_ البته حق داشتید، زندگی این همه دختر و پسری که خراب شده اصلا واسه ی شما ارزش نداره!

و خواستم به سمت ته سالن برم که با شنیدن صدای جیغ و شیون های مادرِ بهراد سرجام ایستادم!
با مشت تو سینه ی بهراد میکوبید و میگفت:

_ تو همون بچه ای هستی که من بهش شیر دادم و بزرگش کردم؟ کجای تربیت من اشتباه بود آخه؟ این همه جوونِ مردم رو تو بدبخت کردی؟ دخترای مردم رو تو فرستادی پیش ادمای بد...؟ پسرای مردم رو تو معتاد کردی؟ خدایا همین لحظه همینجا جونِ من رو بگیر و راحتم کن!

پدرش و فرناز به سمتش رفتن و سعی کردن که آرومش کنن اما بهراد با پوزخند نگاهی بهش انداخت و گفت:

_ باعث و بانیِ همه ی اینا تو و شوهرتی!

بعد هم به سمت من برگشت و گفت:

_ تو هم دیگه دیدن پدر و مادرت رو با خودت به گور ببر!

چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد که خواست به سمتم حمله کنه اما دوتا سرباز دوتا طرف بدنش رو گرفتن و مشغول بردنش شدن و اونم همش داد میزد و مثل دیوونه ها میگفت که همه اینا دروغ و تهمت و افتراست و اون هیچ کاری نکرده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
اون بیست دقیقه برام اندازه ی بیست روز گذشت‌.
تمام مدت با استرس روی صندلی نشسته بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم!
اگه آزادش کنن چی؟ اگه یهو یه شاهد الکی پیدا بشه چی؟ اگه یه دوستی یا رفیقی بیرون داشته

1401/10/23 14:03

باشه و
یجوری بهش خبر برسونه و بخواد از پدر و مادرم انتقام بگیره و خدایی نکرده بلایی سرشون...

_ همه بفرمایید داخل سالن، ادامه دادگاه برگزار میشه

با شنیدن صدای سربازی که کنار در ایستاده بودم از فکر بیرون اومدم؛ با استرس از جام پاشدم و وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلیهای آخر نشستم.

وقتی همه حتی مجرمها اومدن، قاضی با چکش یه ضربه روی میز زد تا همه ساکت بشن و گفت:

_ رای دادگاه، با توجه به شاهدین و اطلاعات بدست آمده توسط دادگاه، اعدام آقای بهراد رادمنش و آقای پیمان زمانی ملقب به اشکان میباشد و آقایان حمید جاودان، رضا صالحی و نوید محمدی به حبس ابد در زندان میباشد.

مادر بهراد غش کرد، پدرش با رنگ پریده روی صندلی ولو شد، فرهاد و فرناز هم با چشمایی که پر از اشک بود، هم نگران مادرشون شده بودن و هم با غم به بهراد خیره شده بودن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_378

اون بیست دقیقه برام اندازه ی بیست روز گذشت‌.
تمام مدت با استرس روی صندلی نشسته بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم!
اگه آزادش کنن چی؟ اگه یهو یه شاهد الکی پیدا بشه چی؟ اگه یه دوستی یا رفیقی بیرون داشته باشه و یجوری بهش خبر برسونه و بخواد از پدر و مادرم انتقام بگیره و خدایی نکرده بلایی سرشون...

_ همه بفرمایید داخل سالن، ادامه دادگاه برگزار میشه

با شنیدن صدای سربازی که کنار در ایستاده بودم از فکر بیرون اومدم؛ با استرس از جام پاشدم و وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلیهای آخر نشستم.

وقتی همه حتی مجرمها اومدن، قاضی با چکش یه ضربه روی میز زد تا همه ساکت بشن و گفت:

_ رای دادگاه، با توجه به شاهدین و اطلاعات بدست آمده توسط دادگاه، اعدام آقای بهراد رادمنش و آقای پیمان زمانی ملقب به اشکان میباشد و آقایان حمید جاودان، رضا صالحی و نوید محمدی به حبس ابد در زندان میباشد.

مادر بهراد غش کرد، پدرش با رنگ پریده روی صندلی ولو شد، فرهاد و فرناز هم با چشمایی که پر از اشک بود، هم نگران مادرشون شده بودن و هم با غم به بهراد خیره شده بودن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_379

اما من فقط به صورت بهت زده و پر از ترس بهراد خیره شده بودم.

به سمتم برگشت و یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما من سریع روم رو برگردوندم.
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم مخصوصاً الان که ازم کینه گرفته بود و به هزار روش میتونست از خودم یا خونوادم انتقام بگیره.

_ سپیده تو رو قرآن رضایت بده، به دل مامانم رحم کن

با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ چطور بهراد به دل هزارتا پدرمادر رحم

1401/10/23 14:03

نکرد؟!
_
اون خریت کرد
_ کاش فقط خریت بود!
_ تو رو به جون هرکی که دوستش داری قسمت میدم، اگه بهراد رو اعدام کنن مامان بابام نمیتونن طاقت بیارن، اونا قلبشون ضعیفه، نمیتونن تحمل کنن!

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اشکاش رو پاک کرد و گفت:

_ تو رو خدا
_ گریه نکن فرناز
_ سپیده مامان بابام نمیتونن دووم بیارن
_ اونا بخاطر من اعدامش نمیکنن، بخاطر تمام شواهدی که از جرم های بهراد به دستشون رسیده اعدامش میکنن
_ شاید اگه تو رضایت بدی اعدام نکنن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_380

دستام رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

_ بهراد فقط زندگی من رو خراب نکرده، زندگی هزارتا جوون رو خراب کرده!
من رضایت بدم، اونا هم رضایت میدن؟

دیگه نتونست تحمل کنه، همونجا روی صندلی نشست و با هق هق گفت:

_ پس چیکار کنیم؟
_ بهراد داداشته اما خودت فکر کن اگه جزو یکی از خونواده هایی که بچه هاشون رو از دست دادن بودی، به این راحتی طرف رو میبخشیدی؟ اگه جای من بودی و نزدیک یکسال عذاب کشیده بودی، رضایت میدادی؟

با دوتا دستاش دستم رو گرفت و گفت:

_ تو حق داری، راست میگی اما ببخش سپیده، ببخش

با به یادآوردن تمام زجر و سختی هایی که توی اون خونه ی کذایی کشیده بودم، اشکی از چشمم سرازیر شد و آروم گفتم:

_ نمیتونم

و دیگه یه لحظه هم صبر کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
از دادگاه بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم‌.
آزاد شده بودم اما خوشحال نبودم!

حتی نمیخواستم منتظر بمونم از اعدام بهراد مطمئن بشم؛ فقط میخواستم برگردم تهران...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_381

برگردم پیش خونواده ام، پدر و مادرم، پدر و مادری که نمیدونستم تو این یکسال چه بلایی سرشون اومده بود!

سرگردون داشتم به اطراف نگاه میکردم و تو فکر این بودم چطوری برگردم تهران که با شنیدن صدای فرهاد به سمت عقب برگشتم.

_ سپیده؟

منتظر نگاهش کردم که چشماش رو محکم روی هم فشار داد و گفت:

_ میری پیش خونواده ات؟
_ آره
_ سپیده یعنی هیچ راهی نداره که رضایت...

حرفش رو با عصبانیت قطع کردم و گفتم:

_ نه به هیچ وجه، اگه الان قراره بهراد رو اعدام کنن، اون خیلی وقت پیش منو کشته! چطور انتظار دارید ببخشمش؟!

با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که یه نگاه چپ بهش انداختم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت خیابون رفتم.

منتظر ایستاده بودم تا خلوت بشه و بتونم رد بشم که یکی از پشت بازوم رو گرفت و همین باعث شد با یه حالت تهاجمی به سمت عقب برگردم و بزنم تو دهن طرف که با دیدن فرهاد پوفی کشیدم و گفتم:

_ بیماری؟
_ چرا؟

بازوم

1401/10/23 14:03

رو از
دستش بیرون کشیدم و گفتم:

_ چرا اینطوری دستم رو میگیری؟
_ ببخشید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_382

_ نمیتونی عین آدم صدام بزنی؟
_ من شرمنده ام

بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم که دستش رو تو جیبش کرد، یه مقدار پول درآورد و گفت:

_ چطوری میخوای بدون پول بری؟
_ یجوری میرم دیگه

پولهارو به سمتم گرفت که اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:

_ نمیخوام
_ لجبازی نکن دیگه
_ آخه...

حرفم رو قطع کرد و با جدیت گفت:

_ بگیر دیگه

یکم مُردد نگاهش کردم و پول رو گرفتم چون حتی هزارتومن هم نداشتم و هیچ جوره نمیتونستم برگردم تهران.

_ امیدوارم هم ما و هم بهراد رو ببخشی

درسته که بیشتر از همه بهم کمک کرده بود اما بخاطر دادگاه، دلم از دست همشون چرکین بود پس خنثی نگاهش کردم و گفتم:

_ زیاد امیدوار نباش!

بعدشم پولها رو بالا آوردم و گفتم:

_ ممنون بخاطر کمکی که بهم کردی، خداحافظ
_ مواظب خودت باش، خدانگهدارت باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_383

لبخند تلخی زدم و به سمت خیابون برگشتم و دستم رو برای تاکسی بالا بُردم که همون لحظه یه ماشین ایستاد.

_ کجا میخوای میری آبجی؟
_ ترمینال میرید؟
_ آره

در عقب رو باز کردم، سوار شدم و رو به راننده گفتم:

_ فقط اگه میشه سریع تر برید
_ چشم آبجی

به در تکیه دادم و از پنجره به بیرون زل زدم.
امیدوارم این آخرین باری باشه که شیراز رو میبینم و دیگه هیچ وقت پام به این شهری که جز درد و رنج و بدبختی چیزی برام نداشته، باز نشه!

یعنی مامان، بابا الان دارن چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟
پارسال همین موقع ها بود که اشکانِ کثافت پاشنه در خونمون رو از جا کنده بود و هر روز میومد خواستگاری تا بتونه رضایت مامان و بابا رو بگیره!

آدم تو یه سال مگه چقدر میتونه تغییر کنه؟!
پارسال من یه دختر بی غم و بدون هیچ کمبودی که تنها مشکلش این بود که پدر و مادرش برای ازدواجش رضایت بدن اما امسال تبدیل شدم به یه زنی که هم روحش آسیب دیده و هم جسمش و دیگه هیچ امیدی به زندگی نداره!

انقدر خاطرات و لحظه های بد و تلخی توی ذهنم به یاد دارم که اصلا نمیتونم به چیزای خوب فکر کنم یا امید به زندگی داشته باشم.
انقدر لهم کردن که دیگه جونی برای ایستادن ندارم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_384

با حس گرمی روی گونه هام از فکر بیرون اومدم و متوجه اشک های روی صورتم شدم.
با دست سریع پاکشون کردم و سعی کردم بغض سنگینی که سعی داشت خفه ام کنه رو همراه با آب دهنم قورت بدم اما نشد!
پایین نرفت، همونجا موند و مثل دوتا دست

1401/10/23 14:03

محکم
پیچید دور گلوم تا نذاره نفس بکشم!

تمام صحنه های تلخ و دردناکی که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشت و حالم رو خراب تر میکرد!
اینکه اون کاخ آرزوهایی که برای خودم ساختم انقدر سریع خراب شد و من رو زیر خودش له کرد، بدجور دلم رو میسوزوند...

_ حالت خوبه آبجی؟

با شنیدن صدای راننده از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ بله؟
_ میگم حالت خوبه؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ به شما ربطی داره؟
_ والا مسافر منی، تو ماشینِ من چیزیت بشه واسه منم دردسره
_ نه واسه شما دردسری نمیشه!

به اطراف نگاه کردم و با دیدن محوطه ی ترمینال، رو به رانندهه گفتم:

_ چقدر شد؟
_ قابل نداره بیست تومن

خواستم اون مقداری که گفت رو جدا کنم و بهش بدم که یه کاغذ بین پولا پیدا کردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_385

بازش کردم و نوشته روش رو خوندم:
" سپیده این شماره ی منه، اگه یه روزی بهم احتیاج پیدا کردی حتما زنگ بزن، فرهاد"

کاغذ رو مچاله کردم و با پوزخند زیرلب گفتم:

_ من هیچوقت به تو احتیاج پیدا نمیکنم
_ آبجی چیشد پس این کرایه ی ما؟!

پولارو بهش دادم و سریع از ماشین پیاده شدم.
به سمت سطل آشغال رفتم تا کاغذ رو بندازمش اما لحظه ی آخر پشیمون شدم و انداختمش توی جیبم و به سمت اتوبوسها رفتم...

از شانس خوبی که داشتم اتوبوس شیراز به تهران شب حرکت میکرد و این یعنی من فردا صبح میتونستم خونواده ام رو ببینم.
هرچی بیشتر میگذشت استرسم زیادتر میشد.
میخواستم زودتر برسم پیششون و یه فکری کنم تا بهراد نتونه آسیبی بهشون بزنه.

به ساعت بزرگی که وسط سالن ترمینال بود نگاه کردم و با دیدن عقربه ها که ساعت دو بعد از ظهر رو نشون میداد، از جام پاشدم تا یه چیزی بخورم.
آخرین باری که غذا خورده بودم دیروز بود و الان داشتم از گرسنگی به فنا میرفتم.

همینطور که به سمت فست فودی میرفتم داشتم به این فکر میکردم که اگه فرهاد بهم پول نداده بود میخواستم چیکار کنم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_386

غذام رو که خوردم به سمت صندوق رفتم و پولش رو حساب کردم.
صندوق دار فاکتوری بهم داد و با لبخند گفت:

_ امیدوارم از غذای ما راضی بوده باشید
_ ممنونم فقط...

سکوت کردم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ جانم؟ از غذا راضی نبودید؟
_ چرا خیلی کیفیتش خوب بود، ممنونم
_ پس چی؟
_ من میتونم تا شب که قراره اتوبوسم حرکت کنه اینجا بشینم؟
_ آره عزیزم راحت باش
_ خیلی ممنونم

به سمت انتهایی ترین میزِ سالن رفتم و همونجا نشستم و از پنجره به بیرون زل زدم.
اول میخواستم به بابام زنگ بزنم اما ترسیدم

1401/10/23 14:03

از
اینکه کسی پیشش نباشه و شوک بهش وارد بشه و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته!
اصلا دلم نمیخواست به چیزای بد فکر کنم؛ به اینکه قلب مامان و بابا بعد از کار احمقانه ی من طاقت آورده یا...

سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم‌.
نمیخواستم بخوابم اما از حمله ی این همه فکرِ بد به مغزم خسته شده بودم و دلم میخواست ذهنم از همه چیز خالی بشه!

کاش میشد فراموشی بگیرم و یادم بره همه ی این اتفاقات رو...
یادم بره تمام دردها و زجرها؛ یادم بره تمام حماقتام رو؛ یادم بره صورتِ زشت این دنیای کثیف رو...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_387

_ خانم؟ عزیزم؟ بیدارشو

با شنیدن صدایی که داشت آرامشم رو به هم میزد، با اخم چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ چیشده؟
_ عزیزم خوبی؟ قرارشد تا زمانی که اتوبوست حرکت کنه بمونی اینجا؛ الانم شب شده اومدم بیدارت کنم که یوقت از اتوبوست جا نمونی

با شنیدن حرفاش سریع از جا پریدم و با استرس گفتم:

_ ساعت چنده؟ بیچاره شدم
_ ساعت هفته

نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ وای ترسیدما
_ ساعت چند حرکت میکنه اتوبوست؟
_ هشت
_ خب پس شانست گفت، البته اگه من بیدارت نمیکردم که کلاً جا میموندی

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، از سرجام پاشدم و گفتم:

_ مرسی واقعا
_ خواهش میکنم عزیزم، میری؟
_ آره دیگه برم اتوبوس رو پیدا کنم
_ باشه سفرت بی خطر
_ ممنون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_388

از رستوران بیرون اومدم و به سمت جایگاه اتوبوسها رفتم.
بعد از حدود ده دقیقه اتوبوسم رو پیدا کردم؛ بلیطم رو به راننده نشون دادم و سوار شدم.
صندلیم جزء صندلیهای آخر بود پس به سمتش رفتم که یه پسری رو روی صندلی کناریم دیدم.
یه بار دیگه به شماره صندلیم نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم درسته، رو به پسره گفتم:

_ ببخشید؟

سرش تو گوشیش بود که با شنیدن صدام بهم نگاه کرد و گفت:

_ بله؟
_ صندلی کناریتون صندلیِ منه
_ آهان بفرمایید

و از سرجاش پاشد که تشکری کردم و روی صندلیم نشستم، اونم کنارم نشست و دوباره سرش رو توی گوشیش کرد.

سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون زل زدم و آرزو کردم کاش هرچه زودتر ساعتها بگذره و برسم تهران.
یک ساعت اندازه ی یکسال گذشت و بالاخره اتوبوس راه افتاد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_389

چون چندساعت توی رستوران خوابیده بودم الان اصلا خوابم نمیومد و مجبور بودم این گذرِ کند زمان رو به سختی تحمل کنم!

نمیدونم چندساعت به اون شیشه اتوبوسِ لعنتی زل زدم...
نمیدونم چقدر خدا رو التماس کردم که با چیزِ

1401/10/23 14:03

بدی
روبرو نشم...
نمیدونم چندبار بغضی که داشت راه گلوم رو میبست و مانع نفس کشیدنم میشد رو فرو دادم...
فقط میدونم به خودم اومدم و دیدم راننده داره اعلام میکنه که به تهران رسیدیم.

آب دهنم رو قورت دادم و با استرس از سرجام پاشدم.
هر قدمی که برمیداشتم احساس نفس تنگیم بیشتر میشد!
نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم!

از اتوبوس که پیاده شدم تمام اکسیژن اطرافم رو بلعیدم تا از استرس خفه نشم و به سمت در خروجی ترمینال رفتم.
یه جمعیت زیادی از ماشینهای تاکسی اونجا بودن و من به اولین ماشینی که رسیدم سوار شدم و با صدایی که میلرزید آدرس خونمون رو دادم...

ترمینال فاصله ی چندانی به خونمون نداشت و خیلی زود رسیدیم.
حتی نفهمیدم چقدر کرایه به راننده دادم و کِی پیاده شدم!
وقتی به خودم اومدم با چشمایی که پر از اشک بود سر کوچمون ایستاده بودم و پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و نمیتونستم برم جلو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_390

باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم.
چرا اون حماقت رو کردم؟ چرا آخه؟!

اشکایی که ناخودآگاه از چشمام ریخته بودن رو با دست پاک کردم و یه قدم به داخل کوچه برداشتم.

هرچی به خونمون نزدیک تر میشدم لرزش بدنم بیشتر میشد.
به در خونمون که رسیدم کل بدنم خشک شد‌.
با استرس به آیفون خیره شدم؛ نمیدونستم چرا انقدر استرس داشتم و نمیتونستم زنگ بزنم!
شاید از این میترسیدم که قبولم نکنن و شایدم...

با باز شدن درِ خونه ناخودآگاه هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم.
آقایی که در رو باز کرده بود با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_ بفرمایید؟

کم کم داشتم از ترس قبض روح میشدم؛ یکبارِ دیگه با دقت به کوچه و خونه نگاه کردم و گفتم:

_ مگه اینجا منزل آقای جهانی نیست؟
_ خیر
_ ولی...ولی من مطمئنم
_ اینجا قبلا خونه ی ایشون بود و الان به ما فروخته شده
_ به شما فروخته شده؟!
_ بله
_ کی فروخته؟

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ چرا باید به شما بگم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_391

_ چون اینجا خونه ی من و پدرمادرمه

چشماش رو ریز کرد و با شک گفت:

_ شما همون دختری نیستی که همه ی همسایه ها میگن نزدیک به یکساله که ناپدید شده؟!

چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

_ آقا بگید این خونه رو کی به شما فروخته؟
_ والا من شنیدم صاحبای اصلی این خونه تو تصادف کشته شدن و خونواده شون این خونه رو به من فروختن

مبهم نگاهش کردم! یعنی چی که صاحبای اصلیش کشته شدن؟ صاحبای اصلیش کیا میشن؟ مگه خونه به نام بابا نبود پس چرا این داره چرت

1401/10/23 14:03

میگه؟

_
خانم حالتون خوبه؟
_ خوبم البته اگه شما جواب سوالاتم رو بدید
_ والا تنها چیزی که من میدونم اینه
_ خب صاحب این خونه کیه؟ شاید پدر و مادر من قبل از شما این رو به یه شخص دیگه فروخته باشن!

با دستش به اون سمت کوچه اشاره کرد و گفت:

_ اون آگهی فوت کسیه که صاحب خونه بوده، منم دیگه باید برم، با اجازه

در رو بست و رفت و نگاه من با ترس به سمتی که اشاره کرده بود دوید!
آگهی فوت ازم دور بود اما نه انقدر دور که نتونم عکس بابام رو تشخیص بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_392

تمام سلولهای چشمام رو به کار انداختم تا عکس رو درست تشخیص بدم.
قطعا اون عکسِ بابای من نبود!
بابا که انقدر پیر و شکسته نبود؛ انقدر موهاش سفید نبود!
هرچی بیشتر نگاه میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آگهی ترحیمِ بابامه!
شَکَم وقتی به واقعیت تبدیل شد که اسم مامان رو تو آگهی کناریش دیدم!

بدنم یخ نزد، قندیل بست و خشکِ خشک شد. نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم این حقیقت تلخ رو!
حتی نتونستم برم جلو، همونجا با زانو روی زمین افتادم و زل زدم به دوتا آگهیِ فوتی که تو یه لحظه دنیام رو نابود کرد.

اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و کل صورتم رو پر کرد.
بعد از از یکسال برگشتم و به جای اینکه بغلشون کنم و دلتنگی این یکسال رو برطرف کنم، از زیر لایه ی اشکام به عکس و اسماشون روی دیوار زل زدم!

اصلا برام مهم نبود که کی اونجاست و تو چه وضعیتی هستم فقط اینو میدونستم که قلبم داشت آتیش میگرفت، داشتم میسوختم و میمردم...
داشتم خفه میشدم از حجم شوک سنگینی که بهم وارد شده بود...
داشتم له میشدم زیر بار سنگین کلماتِ توی آگهی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_393

چشمام رو بستم و جیغ کشیدم؛ از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گریه کردم!
هرلحظه که میگذشت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرم اومده و به چه مصیبتی گرفتار شدم.

سرم رو روی زمینی که بخاطر بارون گِل شده بود گذاشتم و اشک ریختم.
دیگه فشار دادن ناخنام توی پوستمم نمیتونست آرومم کنه و فقط دلم میخواست بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم هنوز توی اتوبوسم و اینا همش یه کابوسِ وحشتناک بوده...

_ خانم؟

دیگه جیغ نمیزدم اما بی صدا توی توی گلوم با درد فریاد میزدم؛ بیصدا گریه میکردم و اشکام کل صورتم رو پر کرده!
همیشه وقتی گریه میکردم حالم بهتر میشد اما اینبار هرچی گریه میکردم، قلبم بیشتر میسوخت و از دردش کم نمیشد.

_ خانم حالتون خوبه؟

صدای کسی که صدام میزد رو شنیدم اما قدرت سربلند کردن رو نداشتم.

_ خانم؟ صدای من رو میشنوید؟

دستی

1401/10/23 14:03

زیر شونه
ام قرار گرفت و بلندم کرد.
چشمام رو باز کردم و از پشت پرده ی ضخیمی که اشکهای پر از دردم، تو چشمام درست کرده بودن به صورت پروین خانم همسایه ی قدیمیمون‌ نگاه کردم اما چیزی نگفتم!
اونم با دیدنم چشماش پر از تعجب شد و با ناباوری گفت:

_ سپیده تویی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_394

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدای خش دار به زور گفتم:

_ مامان بابام
_ دختر تو کجا بودی؟

صداش رو شنیدم اما نتونستم جوابی بهش بدم چون احساس خفگی شدیدی داشتم.
چشمام سیاهی میرفت و سرم بدجور درد میکرد و انگار داشتن با پتک محکم بهش میکوبیدن!
نمیدونم چیشد که بدنم کامل ول شد و ناخودآگاه روی زمین پرت شدم و با برخورد سرم به کف آسفالت ها، چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

انگار دوتا وزنه ی صدکیلویی به پلکام وصل بود و نمیتونستم چشمام‌ رو باز کنم.
انگشتام که تقریبا سِر شده بودن رو تکون دادم و چشمام رو به زور باز کردم.
به فضای غریبه ی طرافم خیره شدم و زیرلب گفتم:

_ من کجام؟!

نگاهم به سرمی که توی دستم بود افتاد و چشمام از تعجب باز شد! چرا ب دستم سرم وصله؟ اینجا کجاست؟ من چم شده؟!
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و کنجکاو به اون سمت خیره شدم!

پروین خانم که اومد داخل یه جرقه توی ذهنم زده شد و کم کم همه چیز یادم اومد!
دوباره بدنم یخ بست و قلبم درد گرفت...
دوباره چشمام بارونی شد و قطره های اشک سرازیر شدن...
این روزا همش کاسه ی دلم پر میشد و از چشمام سرازیر میشد اما، نمیدونم چرا این همه بدبختی و ناکامی تموم نمیشد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_395

نمیدونم چرا کاسه ی دلم خالی و اشک چشمام خشک نمیشد؟!
خسته شده بودم از گریه کردن و حسرت خوردن...

_ دخترجون تو که دوباره چشمات اشکی شد!

روی تخت نشست و سینی توی دستش رو کنارم گذاشت و گفت:

_ بیا بخور جون بگیری، دوباره فشارت میفته ها

دهنم خشک شده بود و دلم ضعف میرفت اما حداقل دردشون قابل تحمل تر از سوزش قلبم بود پس بدون اینکه به پروین خانم توجهی کنم، به سرم توی دستم زل زدم و آروم گفتم:

_ مامان بابام
_ چی؟

صدای خشک و پر از خَشَم رو صاف کردم و گفتن:

_ مامان بابام کجان؟

آهی کشید و گفت:

_ مگه آگهی هارو ندیدی که به این روز افتادی؟
_ اونا یه مشت دروغن

با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:

_ کاش دروغ بودن!

بغضم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و گفتم:

_ شما که انقدر مامانم رو دوست داشتید راستشو بگید
_ راستِ چیو بگم آخه عزیزم؟

خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم، حالم بدجور خراب بود و

1401/10/23 14:03

داشتم به هر
دری میزنم که خودم رو قانع کنم که همه اینا یه دروغه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_396

دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:

_ تو کجا بودی این همه وقت؟ میدونی مادرت چقدر غصه خورد؟ میدونی کمر بابات شکست؟ میدونی چیا کشیدن؟

حرفاش مثل یه پتک محکم توی صورتم میخورد و داغونم میکرد پس دستام رو روی گوشم گذاشتم و همینطور که اشک میریختم با داد گفتم:

_ نگو، نگو، نگو، هیچی نگو!

سریع سینی غذا رو روی پاتختی گذاشت و دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش دخترم، باشه هیچی نمیگم، تو آروم باش فقط!

کارام دست خودم نبود و مثل دیوونه ها شده بودم!
دستش رو محکم پس زدم؛ زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.

دردم کم نبود که پروین خانم با اون حرفاش بیشتر حالم رو بد کرد.
چشمام رو بستم و با صدای بلند گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشکام خشک شد و دوباره ضعف کردم!
پروین خانم مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم و با چشمای پر از اشک گفت:

_ اینطوری نکن با خودت

یه بالشت پشت سرم گذاشت تا یکم سرم بالا بیاد و کاسه ی سوپ رو برداشت و گفت:

_ باید یکم از این بخوری وگرنه باز بیهوش میشی!

یه قاشق جلوی دهنم آورد که با حرص و لج اشکم رو پاک کردم اما دهنم رو باز نکردم.
قاشق رو به لبم فشار داد و گفت:

_ فقط یکم بخور

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_397

با بغض تو چشماش زل زدم؛ پروین خانم یجورایی مثل خواهر مامانم بود!
وقتی بچه بودم خاله صداش میکردم و همیشه خونشون بودم.
چشماش همون حس دلگرمی گذشته رو داشت و باعث شد ناخودآگاه دهنم رو باز کنم، اونم لبخندی زد و گفت:

_ آفرین

نصف کاسه از سوپ رو به زور بهم داد و وقتی دید بقیه اش رو دیگه نمیخورم، کاسه رو کنار گذاشت و گفت:

_ بگیر بخواب
_ اما...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ اما نداره، باید استراحت کنی

از شدت گریه و سر درد، منگ شده بودم و توان مخالفت نداشتم پس کامل روی تخت دراز کشیدم که اونم پتو رو روم انداخت و گفت:

_ خوب بخوابی دخترم

چشمام رو بستم اما نخوابیدم، اونم لامپ اتاق رو خاموش کرد و رفت.
وقتی رفت چشمام رو باز کردم و به سقف زل زدم.
وقتی دنبال مسبب مرگ پدر و مادرم میگشتم، تنها کسی که به ذهنم میرسید بهراد بود!
اون عوضی به یه طریقی اینکار رو کرده بود و من نفهمیده بودم.
کاش زودتر فهمیده بودم و قبل از اینکه بخوان اعدامش کنن تا جایی که میتونستم حرص و بغضم رو خالی میکردم و ازش انتقام میگرفتم اما حیف و صد حیف...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_398

اگه فقط ذره ای از روحم زنده

1401/10/23 14:03

مونده بود، با
این موضوع دیگه کاملاً بی روح شدم؛ شایدم بی روح نشدم و کلاً خاکستر شدم و از بین رفتم.
تنها چیز مهمی که توی زندگیم داشتم پدر و مادرم بودن و چه ساده با دستای خودم اونارو از خودم گرفتم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود؛ برای مهربونی هاشون، لبخنداشون، حرف زدنشون...
هیچوقت باهام بد حرف نزده بودن، هیچ وقت باعث نشده بودن که از زندگی نا امید بشم اما من با خامی اونارو که کل عمرشون رو پای من گذاشته بودن، به سادگی به اون اشکان عوضی فروختم!
آخ که چه بد کردم به خودم و خونواده ام...

من با حماقتام هم خودم رو و هم خونواده ام رو نابود کردم...
کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند، کاش میشد یبار دیگه ببینمشون، بغلشون کنم، بوسشون کنم...
کاش میشد باز تو چشماشون زل بزنم و با تمام وجود بهشون بگم دوستتون دارم...
کاش و هزار کاش دیگه که هیچکدومشون قابل انجام نیستن!

از فکر بیرون اومدم و اشکایی که دوباره صورتم رو پر کرده بودن رو پاک کردم و از سرجام پاشدم.
یه دوره هلال احمر دیده بودم پس خودم سرم رو از دستم درآوردم؛ یه دستمال کاغذی از روی پاتختی برداشتم و روی دستم گذاشتم تا جلوی فشار خون رو بگیرم.

سرم و دستمال کاغذی رو داخل سطل آشغالِ انداختم و از اتاق بیرون رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_399

صدا پروین خانم از داخل آشپزخونه میومد پس همونجا ایستادم و گفتم:

_ ببخشید؟

سریع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ چرا پاشدی پس؟
_ خوابم نمیاد
_ خب جانم؟
_ اگه کاری ندارید بیایید کارتون دارم
_ باشه عزیزم برو بشین تا دوتا چای بریزم بیام

بغضم رو فرو دادم و آروم گفتم:

_ چای نمیخوام
_ نمیشه که
_ میشه
_ خیلی خب بشین الان میام

به سمت یکی از مبلها رفتم و نشستم؛ اونم حدود پنج دقیقه بعد با یه سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود، اومد.
یکی از لیوانهارو جلوم گذاشت و گفت:

_ بخور جیگرت خنک بشه

و خودش هم روی مبل روبروییم نشست، یه جرعه از شربتش خورد و گفت:

_ خب بگو

چشمای بی روح و خسته ام رو بالا آوردم و آروم گفتم:

_ میخوام همه چیز رو بدونم

بدون اینکه چیزی بگه بهم نگاه کرد که گفتم:

_ برام تعریف کنید
_ چیو؟
_ همه چیز رو، از اون روزی که من رفتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_400

یه چندلحظه نگاهم کرد و بعد همینطور که لیوان شربتش رو توی سینی میذاشت، گفت:

_ اذیت میشی

بغضی که هرلحظه داشت راه نفس کشیدنم بیشتر میبست رو فرو دادم و گفتم:

_ بگید پروین خانم!
_ پروین خانم؟ قبلنا بهم خاله میگفتی که

خواستم بگم قبلا فرق داشت...
خواستم بگم قبلا من زنده بودم،

1401/10/23 14:03

من روح داشتم،
پدر و مادر داشتم اما الان نه زنده ام، نه روحی دارم و نه خونواده ای!
فقط یه جسم خسته و زجر دیده ام که داره اینطرف اونطرف میتابه اما جلوی خودم رو گرفتم و هیچی نگفتم؛ اونم بعد از یکم مکث گفت:

_ خبر غیب شدنت خیلی زود تو کل محله و فامیلتون پخش شد!
نبودنِ تو از یکطرف و زخم زبونای مردم و فامیلاتون از طرف دیگه کمر پدر و مادرت رو خم کرد.
تو تمام لحظات من کنارشون بودم و میدیدم چقدر زجر میشن.
خدامیدونه خودِ من چندبار به آمبولانس زنگ زدم یا خودم بُردمشون بیمارستان!

با هر حرفی که میزد، راه نفسم بیشتر بسته میشد اما دم نمیزدم و فقط گوش میدادم.
باید گوش میدادم چون حقم بود درد بکشم...

_ کل شهر رو گشتن، بیمارستانها، دادسراها، زبونم لال سردخونه ها، هرجایی که فکرش رو بکنی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_401

همه میگفتن دخترشون فرار کرده، فراری شده، هیچکس مرحم دردشون نشد، هیچکس کمکشون نکرد!
هیچکس حتی دستشون رو نگرفت...
فقط من بودم، فقط من کنارشون بودم و هر روز آب شدنشون رو میدیدم!
تمام اون آدمایی که اسم خودشون رو دوست و آشنا گذاشته بودن، بدتر از دشمناشون باهاشون رفتار کردن!

اشکام از چشمام میریختن و به هق هق افتاده بودم!
راه گلوم باز شده بود اما نمیتونستم نفس بکشم و داشتم خفه میشدم.
من چیکار کرده بودم با پدر و مادرم؟ چطور دلم اومد؟ چطور به عواقب کارم فکر نکردم؟!

پروین خانم همینطور که تعریف میکرد اشک میریخت پس اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:

_ دقیقا یک ماه پیش بود که مادرت با خوشحالی اومد پیشم و گفت که یه ردی از تو پیدا کرده و قراره با پدرت برن یه جایی.
وقتی اینو بهم گفت ازش پرسیدم جریان چیه اما انقدر ذوق داشت که تحمل توضیح دادن رو نداشت و قرار شد بعد از اینکه برگشت واسم تعریف کنه!

به اینجاش که رسید مکث کرد، چشماش رو بست و به سختی ادامه داد:

_ رفتن دنبالت اما دیگه برنگشتن! چندساعت بعد خبر تصادف کردن و پرت شدن ماشینشون توی دره بهم رسید.
نمیتونستم باور کنم، اما...اما مجبور بودم باور کنم!
یه چندباری رفتم پرس و جو کردم تا بفهمم دلیل تصادفشون چی بوده اما چون فامیل درجه یکشون نبودم هیچکس بهم توجهی نکرد!

|?| ✨??「
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_402

با حرص دستام رو روی صورتم کشیدم تا اشکای لعنتی اجازه بدن جلوم رو ببینم!
دلم‌ میخواست انقدر خودم رو میزدم تا میمردم...
کاش میشد بمیرم و دیگه نفهمم این اتفاقاتی که برای خونواده ام افتاده رو، کاش میشد بمیرم...

_ پدر و مادرم قبری دارن؟
_ آره دارن

بدون هیچ مکثی از سرجام پاشدم و با بغض گفتم:

_

1401/10/23 14:03

بریم
سرمزارشون

خودم با گفتن حرفم جیگرم آتیش گرفت! چرا باید به جای اینکه برم پیششون مجبور باشم به سر مزارشون برم؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا یکم از سوزش و دردش کم بشه اما فایده نداشت، دردم خوب نشدنی بود...

_ الان بریم؟
_ آره
_ نمیخوای ته داستان رو بشنوی؟

دوباره با استرس روی مبل نشستم و گفتم:

_ مگه بازم چیزی هست؟
_ آره

با دستام سرم رو گرفتم و گفتم:

_ دیگه تحمل ندارم
_ وقتی پدر و مادرت فوت شدن، فامیلاتون حتی نذاشتن دوهفته هم بگذره و سریع تمام اموالشون رو فروختن و پولهارو بالا کشیدن!
_ برام مهم نیست
_ مهم نیست؟
_ نه

بلند شد اومد روی مبل کناریم نشست، دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_403

_ تو میدونی پدر و مادرت چقدر زحمت کشیدن، چقدر تلاش کردن تا تونستن اون پولهارو به دست بیارن؟ اونا واسه تضمین آینده ی تو اینکار رو کردن، بعد فکر میکنی الان خوشحالن که حاصل زحمتشون افتاده دست کسایی که تو دوران سختی زندگیتون، حتی دستشونم به سمتتون دراز نکردن؟!

حرفاش درست بود اما ذهن من به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که دیگه هیچوقت نمیتونستم پدر و مادرم رو ببینم و پول برام مهم نبود!

_ گوش میدی به حرفام؟
_ آره
_ من خیلی باهاشون حرف زدم که پولهارو به خیریه بدن اما فقط بهم گفتن که دخالت نکن

تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ میشه بریم مزار؟
_ تو که فعلا به حرفای من گوش نمیدی، پاشو بریم

سریع از سرجام پاشدم و به سمت اتاق رفتم اما وسط راه ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ من...من لباس مشکی ندارم!

و پشت سر جمله ام آه دردناکی کشیدم؛ پدر و مادرم مرده بودن و باید مِشکی تن میکردم!
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر بهم ثابت میشد که اونا واقعا رفتن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_405

لبخندی بهم زد و از اتاق بیرون رفت، منم جلوی آینه ایستادم و به مَنی که دیگه مَن نبود خیره شدم!
لاغر شده بودم و زیر چشمام بدجوری گود افتاده بود.
منی که هیچوقت حاضر نمیشدم بی آرایش از خونه بیرون برم الان با این قیافه ی داغون جلوی آینه ایستاده بودم.

لباسام رو یکی یکی از تنم درآوردم تا لباسهای مشکیم رو بپوشم که چشمم به کبودی های بدنم افتاد!
چشمام رو بستم و تو یه لحظه تمام بلاهایی که بهراد سرم آورده بود از جلوی چشمام رد شد و لرزی به تنم افتاد...
چطور تونسته بودم اون همه فشار رو تحمل کنم و زیرش له نشده بودم؟!

چشمم به شکمم که افتاد دستی بهش کشیدم و به این فکر کردم که اگه اون بچه از بین نرفته بود، عاقبتش چی میشد؟
پدرش کسی بود که زندگی هزاران انسان رو

1401/10/23 14:03

نابود
کرده بود و مادرش کسی بود که روح و جسمش به دست پدرش کشته شده بود...
شاید همون بهتر که این بچه از بین رفت و راحت شد از این دنیای کثیف و بی رحم!

لباسام رو پوشیدم و به سیاهی بی انتهای رنگشون توی آیینه زل زدم!
اولین قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد راه بقیه اشکهارو هم باز کرد و باز سیلابی راه افتاد...

سخت بود، بدجور سخت و دردناک بود!
توان بدی واسه اشتباهاتم پس دادم، تاوانی که هیچ وقت جاش از قلب و ذهنم پاک نمیشد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_406

پروین خانم که صدام زد، اشکام رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
اونم لباسهای مشکیش رو پوشیده و چشماش قرمز بود!
اگه چند دقیقه اونجا وایمیستادم دوباره میزدم زیر گریه پس سریع به سمت در رفتم و گفتم:

_ بریم

از در خونه که بیرون اومدیم چشمام ناخودآگاه به سمت آگهی های ترحیم روی دوباره کشیده شده و با دیدنشون بغضی که تو این یکساله مهمون ناخونده ی گلوم شده بود دوباره خودش رو نشون داد!
پروین خانم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشینی که گوشه ی خیابون پارک کرده بود برد و گفت:

_ سوار شو

سوار ماشین شدم، اونم سوار شد و چون متوجه نگاه خیره ی من به آگهی ها شده بود، سریع حرکت کرد و از خونه خارج شد.
نفس پر از دردی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ پروین خانم...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ احساس بدی پیدا میکنم اینطوری صدام میزنی!
_ چی بگم؟
_ همونی که همیشه میگفتی رو

بدون اینکه بهش نگاه کنم، آروم گفتم:

_ خجالت میکشم
_ اشتباه میکنی!

یکم مکث کردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_407

_ خاله پروین
_ آفرین، جانم؟
_ پدر و مادرم وقتی فهمیدن من رفتم، طردم نکردن؟ یا نگفتن اگه برگرده دیگه جایی تو این خونه نداره؟!

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

_ نه اصلا!

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_ همیشه از این پشیمون بودن که چرا بهت اجازه ازدواج با کسی که دوستش دادی رو ندادن و باعث این اتفاق شدن!

انگشتای دستم رو محکم توی پوستم فرو کردم و با حرص نفس کشیدم.
کسی که دوستش داشتم؟! هه

_ سپیده تو این یکسال کجا بودی؟

صورتم رو به سمت پنجره برگردوندم و گفتم:

_ میشه الان نپرسید؟
_ آره عزیزم، هرموقع حالت خوب بود حرف بزن

بعد هم دست راستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ چقدر دلم برات تنگ شده بود، برای اینکه بیایی خونه ام و به سیب زمینیهایی که دارم سرخ میکنم ناخنک بزنی...

آدما وقتی غمگین باشن لبخند تلخ میزنن اما من حتی نمیتونستم تلخ بخندم!
فقط لبم یکم کج شد، شاید پوزخند زدم به روزهای قشنگی که نابودشون

1401/10/23 14:03

کردم،
شایدم...

_ رسیدیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_408

نفس توی سینه ام حبس شد و با ترس به اطراف نگاه کردم!
قبلا اینجا اومده بودم اما هیچوقت ترس و درد امروز رو نداشتم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی برای دیدار پدر و مادرم به اینجا بیام.

خاله از ماشین پیاده شد و منتظر به من نگاه کرد که به زور دستهای خشک شده ام رو تکون دادم و در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم و مبهوت به قبرستونی که از همیشه ترسناکتر به نظر میرسید خیره شدم!

_ سپیده جان؟

به سمت خاله رفتم و گفتم:

_ اینجان؟
_ آره
_ کدوم قسمت
_ کنار مادربزرگت

با شنیدن این حرف جلوتر از خاله به راه افتادم و به سمت قسمتی که مادربزرگم دفن شده بود، رفتم.
هر قدمی که برمیداشتم انگار یه قدم به مرگم نزدیکتر میشدم اما بدون اینکه نشون بدم، به راهم ادامه دادم.

به نزدیکی اونجا که رسیدیم از دور دوتا قبر جدید که هنوز سنگ نشده بودن رو دیدم و همونجا سرجام خشکم زد!
یعنی پدر و مادر من الان زیر خروارها خاک اونجا خوابیده بودن؟!
امکان نداره...اصلا باور نمیکنم که اونا اونجا زندانی شده باشن.

خاله پروین با دلگرمی دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/23 14:03

اینم پارت های جدید ب مناسبت روز زن?

1401/10/23 14:03

ممنون?

1401/10/23 16:37

فدات

1401/10/23 16:48

مهری لینک بده

1401/10/23 17:44

پاسخ به

مهری لینک بده

لینک چی

1401/10/23 20:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_409

_ بیا سپیده جان
_ نمیتونم، من میمیرم

با دیدن صورتم که دوباره پر از اشک شده بود، آهی کشید و گفت:

_ الهی بمیرم برات

دستم رو از داخل دستش درآوردم و گفتم:

_ الان مشخص میشه که همه ی اینا بازی بوده!

و آروم به اون سمت حرکت کردم. بعد از چند قدم بهشون رسیدم و با ترس به آگهی ترحیم روی قبرها نگاه کردم و آرزو کردم که ای کاش الان دونفر دیگه اونجا خاک شده باشن اما با دیدن دوباره ی عکس و اسمشون تمام امید و خیالات واهیم به یکجا نابود شد!

دیگه توان ایستادم نداشتن و زانو زدم، زانو زدم و با درد بیشتری به دوتا تپه خاک خیره شدم و گفتم:

_ مامان بابای من اینان؟

اشکام رو پاک کردم اما دوباره یه دسته ی جدید اشک سرازیر شد و صورتم رو پُر کرد!
سرم رو روی خاکهایی که روی تن پدرم رو پوشونده بودن گذاشتم و با زجه گفتم:

_ بابایی توروخدا بلند شو و بگو که زنده ای، بلند شو و بگو اینا همش یه شوخی مسخره اس، بیا بگو که اینکارارو برای تنبیه من کردید!
به خدا تنبیه شدم، باور کن تنبیه شدم، بسمه بابا...
چطور دلت میاد تک دخترت رو انقدر بترسونی ناراحت کنی؟ هان؟ چرا جواب نمیدی بهم؟ چرا ساکتی باباجونم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_410

اینبار به سمت قبر مامان رفتم و با هق هق گفتم:

_ مامان جونم؟ الهی قربونت برم، پاشو عزیزم من اومدم.
مامان مگه وقتی خسته و کوفته از بیرون میرسیدم واسم ناهار نمیاوردی تا خستگی از تنم بیرون بره؟ هان؟ مگه نمیاوردی پس الان چیشده؟

خاله پروین کنارم نشست و همینطور که اشک میریخت سعی کرد از روی قبر بلندم کنه اما من با عصبانیت بدون اینکه دست خودم باشه، دستش رو پس زدم و گفتم:

_ ولم کن
_ آروم باش عزیزم
_ ولم کن دارم بعد یکسال با مامان بابام حرف میزنم!

اینبار اونم به هق هق افتاد و با درد گفت:

_ اینطوری نکن توروخدا

سرم رو بین دوتا قبر گذاشتم و همینطور که اشک میریختم و به سکسکه افتاده بودم، گفتم:

_ منِ *** باعث مرگ شمام، من قاتلم، من قاتل پدر و مادرمم

سرم رو بلند کردم و مثل دیوونه ها بلند زدم زیر گریه و رو به خاله گفتم:

_ من کشتمشون نه؟
_ نه عزیزم
_ چرا من کشتمشون، با حماقتم، با عشق دروغینم

دوتا دستام روی توی خاک فرو کردم و خاکهارو روی سرم ریختم و با جیغ گفتم:

_ من کشتمتون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_411

دستام رو محکم توی صورتم کوبیدم و موهام که از زیر شالم بیرون زده بود رو کشیدم.
هرچی خاله پروین سعی میکردم آرومم کنه و نذاره‌ که خودم رو بزنم، از پسم برنمیومد!
من جیغ میزنم و گریه

1401/10/23 20:35

میکردم و خاله، بدتر از من شیون میکرد!

حالم خیلی بد بود و هیچی نمیفهمیدم و انقدر گریه کردم و خودم رو زدم که اخر بی حال و نیمه بیهوش توی بغل خاله افتادم!
کل صورتم از خراش ناخنام زخم شده بود و چشمه ی اشکام و گلوم هم خشک شده بود!

سرفه ی خش داری کردم که خاله اشکش رو پاک کرد و گفت:

_ تو رو به روح پدر و مادرت قسمت میدم اینکار رو با خودت نکن، به قران اونا هم راضی نیستن که تو اینطوری کنی!

حتی توانایی جواب دادنم نداشتم فقط چشمهای بیروحم رو چرخوندم و دوباره به عکسهاشون خیره شدم.
چرا حس میکردم تو عکساشون انقدر بی روح و شکسته شده بودن؟
چرا لبهای بابا و چشمای خوشگل مامانم نمیخندیدن؟

با لیوان آب سردی که روی لبم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم و یکم از آب رو خوردم تا از خشکی گلوم کم بشه!
آبم رو که خوردم، خاله موهای پریشونم رو مرتب کرد و گفت:

_ پاشو بریم که از حال رفتی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_412

_ نه نمیخوام برم

بازوم رو گرفت و گفت:

_ قول میدم بازم بیارمت، بیا بریم از حال رفتی دختر

توانایی مقابله باهاش رو نداشتم پس از سرجام پاشدم و با صدایی که خشک شده بود، گفتم:

_ فردا میاییم؟
_ آره عزیزم

برای بار
آخر به عکساشون که روی قبر حک شده بود نگاه کردم و آروم گفتم:

_ دوستتون دارم، تا همیشه

خاله دستش رو دور شونه هام انداخت و به سمت ماشینش رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
چیکار باید میکردم با این کاخ آرزوی ویران شده ای که داشتم زیربارش له میشدم؟!
من برگشته بودم که زندگی کنم، برگشته بودم که نفس بکشم تو هوایی که پدر و مادرم نفس میکشن اما نمیدونستم قراره با دوتا عکس و سنگ قبر روبرو بشم!

خسته شدم بودم از این همه مُردگی!
دیگه تحمل نداشتم، دیگه نمیکشیدم، دیگه نمیتونستم نفس بکشم تو این آشوب و آتیشی که داشت قلبم رو میسوزوند...

دلم میخواست سرم رو بذارم روی شونه ی مامانم و گریه کنم و گریه کنم تا تموم بشه غم های توی دلم و بغض تو گلوم...

خدایا؟ تو اون بالا نشستی داری میبینی که این زندگی چه بلایی داره سرم میاره؟ داری میبینی که چیکار کردن با روح و جسمم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_413

_ سپیده بشین که رنگ از روت پریده

با شنیدن صدای خاله از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم تا بتونم روبروم رو ببینم!

_ خوبی؟

جونی واسه حرف زدن نداشتم، انگار یه سنگ بزرگ تو گلوم بود و جلوی حرف زدنم رو گرفته بود!

_ سپیده خوبی؟ داری نگرانم میکنی خاله

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با بغض و آروم گفتم:

_ نه
_ اینطوری پدر و مادرت عذاب

1401/10/23 20:35