نوشته بود
رو پیدا کردیم.
گفته بود اون خواستگاره عضوی از یه گروه بوده که دزدیدتش و بعد هم به ادمای ... فروختش و اونا هم...
حرفش رو قطع کرد و لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت!
چقدر برای یه پدر سخت بود که مجبور بشه اینا رو بگه!
این حیوون های انسان نما با زندگی چندنفر بازی کرده بودن؟!
مادره اشکاش رو پاک کرد و گفت:
_ ما که سواد درست حسابی نداشتیم اما با راهنمایی های همسایمون اومدیم شکایت کردیم و اونا هم گفتن که دارن دنبال افراد این گروه میگردن و حالا بعد شیش ماه به ما زنگ زدن گفتن همه افراد گروه دستگیر شدن و ما هم اومدیم شهادت بدیم.
داغ فرزند سخته، کمرشکنه، خدا نصیب هیچکس نکنه...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_370
خانمه دوباره مشغول گریه کردن شد که قاضی رو بهشون گفت:
_ اون آقای به ظاهر خواستگاری که میگید بین این افراد نیستن؟
و به ردیف اول اشاره کرد که جفتشون به اون سمت خیره شدن و بعد از چند ثانیه، پدره در حالی که از ته دلش آه میکشید و داد میزد رو به یکیشون گفت:
_ خود از خدا بی خبرشه، الهی خدا ازت نگذره که دخترمو ازم گرفتی، خدا ازت نگذره عوضی!
و بالافاصله با خشم از جایگاه بیرون اومد و به سمتشون حمله ور شد اما چندنفری پاشدن و جلوش رو گرفتن و بعد به همراه خانمش از سالن بیرون بردنشون...
سالن پر از همهمه شد که قاضی همه رو به سکوت دعوت کرد و دوباره به سمت ما نگاه کرد و گفت:
_ خانم ها الهه حمیدی و یلدا زمانی به جایگاه شهادت تشریف بیارید
اون دوتا دخترایی که کنارم نشسته بودن پاشدن و هردو به سمت جایگاه رفتن و بعد از اینکه قسم خوردن، شروع به حرف زدن کردن:
_ شیش ماه پیش ما به تولد یکی از دوستامون دعوت شده بودیم و تولد مختلط بود.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_371
اونجا با یه پسری آشنا شدیم که به ما پیشنهاد داد تا با یه راه ارزون و سریع از کشور خارجمون کنه و به ترکیه بفرسته...
یه نگاه به دختر کناریش کرد و اون با اشاره به یکی از مجرم هایی که اونجا نشسته بود، گفت:
_ اون آقا بود؛ ما همیشه عشق این بودیم که بریم ترکیه اما نه پولش رو داشتیم و نه ویزاش رو به همین خاطر به پیشنهادش نه نگفتیم و قرار شد سه روز بعد ساعت پنج صبح با یه مقدار پول تو یه مکانی که خودش مشخص کرده بود ببینیمش اما همون شب تو مهمونی از طریق یکی از دوستامون فهمیدیم که اینا یه باند قاچاق دخترن!
ساکت شد و همون دختر اولی دوباره شروع به حرف زدن کرد:
_ اگه دوستمون به ما اخطار نداده بود، شاید ما هم به سرنوشت دختر اون خانم و آقا دچار شده بودیم.
و
1401/10/23 14:03