The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

میکشنا، خودتو اذیت نکن

چشمام رو بستم، یه قطره اشک از چشمام افتاد پایین و گفتم:

_ اونا خیلی وقته دارن عذاب میکشن

بطری آب معدنی رو از داخل داشبورت برداشت و گفت:

_ بیا بخور گلوت تر بشه

بطری رو گرفتم که در ماشین رو بست و رفت سمت راننده سوار شد و گفت:

_ بریم خونه

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که ماشین رو روشن کرد و با سرعت شروع به حرکت کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_414

بعد از حدود بیست دقیقه به خونه ی خاله و اون کوچه ی کذایی رسیدیم.
بغض تو گلوم رو با آب دهنم قورت دادم و گفتم:

_ کاش میتونستم برم خونمون

کمربندش رو باز کرد و گفت:

_ قربونت برم منم برای همین میگم بیا برو حقت رو از اون خونواده ی ظالمت بگیر
_ الان حالِ دلم خوب نیست
_ درکت میکنم، هرموقع حالت خوب شد برو

همینطور به روبروم زل زدم و چیزی نگفتم که دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ اینا حاصل زحمت پدر و مادرت تو چندین ساله، دلت میاد؟ حیف نیست؟
_ حیف مامان و بابام بودن که دیگه نیستن

شونه ام رو فشار داد و آروم گفت:

_ نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برای مادرت، نمیدونی چقدر سخته وقتی میبینم یه خونواده ی دیگه تو اون خونه زندگی میکنن!

حرفاش حالم رو بهتر که هیچ، بدتر کرد و اشکام دوباره روی صورتم سرازیر شد...

_ خوشبحالت خاله پروین، حداقل تو تا آخرین لحظه ها هم پیشش بودی!

آه پر از دردی کشیدم و گفتم:

_ نمیدونی چقدر دلم میسوزه از اینکه چرا اون کار احمقانه رو کردم!
_ هنوز نمیخوای حرف بزنی از اون یه سال؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_415

چی میگفتم آخه؟ از حماقتم؟ از نابود کردن خودم و خونواده ام؟ از بیچارگیم؟!
از چی حرف میزدم براش، از کجا میگفتم...
اصلا مگه حرف زدن دردی ازم دوا میکرد که بخوام چیزی بگم!

_ بیا بریم داخل بعد حرف میزنیم

از ماشین پیاده شدم و پشت سر خاله به سمت در رفتم.
در رو که باز کرد با خستگی رفتم داخل، کفشام رو درآوردم و وارد سالن شدم!

_ عزیزم تو برو استراحت کن من موقع شام صدات میزنم

به سمتش برگشتم و همینطور که به پایین‌ نگاه میکردم، گفتم:

_ اگه...اگه مزاحمتونم، توروخدا بی رودربایسی بگید من یه جایی رو پیدا...

حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:

_ این حرفا چیه؟
_ جدی میگم
_ یادگارِ بهترین دوست و همدم من، تو خونه ی من مزاحم نیست، مراحمه!

دهنم رو کِشیدم تا حداقل یه لبخند به این همه مهربونیش بزنم اما انگار نتونستم پس آروم گفتم:

_ ممنونم
_ ممنون واسه چی؟ اینجا خونه ی خودته

خواستم چیزی بگم که دستش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

_ عزیزم برو استراحت کن، الان

1401/10/23 20:35

حالت خوب نیست
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_416

شالم رو از روی سرم برداشتم و به سمت اتاق رفتم که همون لحظه در سالن باز شد و صدای دختر آشنایی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم به گوشم رسید...

_ سلام مامان
_ سلام عزیزم خوش اومدی

از راهرو بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت اما من رو ندید چون سمت دیگه ی سالن ایستاده بودم.

_ شام چی داریم؟
_ لازانیا
_ آهان خوبه
_ تو که انقدر لازانیا دوست داری چرا این همه بی ذوق؟!

پشتش بهم بود اما صدای پوزخند زدنش رو شنیدم و بعدش گفت:

_ من خیلی وقته واسه چیزی ذوق نمیکنم و خوشحال نمیشم!
_ ولی الان شاید بشی
_ چرا؟
_ نمیدونم

مقنعه اش رو از روی سرش برداشت و گفت:

_ مامان چی میگ...

و همون لحظه به این سمت برگشت و با دیدن منی که مغموم و با چشمهای پر از اشک وسط سالن ایستاده بودم، سرجاش خشکش زد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_417

چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر دلم گرفت از اینکه یکسال این صورت پر از انرژی که الان دیگه بی روح شده بود رو ندیده بودم!

_ س...سپیده؟

بلند زدم زیر گریه و گفتم:

_ دلم واست تنگ شده بود

انگار هنوز باورش نمیشد این من بودم که جلوش ایستاده بودم پس فاصله ی بینمون رو پر کرد؛ با دلتنگی بغلم کرد و به خودش فشارم داد.
دستام رو آروم بالا آوردم و دور کمرش گذاشتم که با بغض گفت:

_ باور نمیکنم
_ باور کن
_ کجا بودی سپیده؟ کل تهران رو گشتم

از خودم جداش کردم و گفتم:

_ تهران نبودم
_ کجا بودی؟
_ مفصله

دستاش رو روی بازوهام گذاشت و گفت:

_ باورم نمیشه این تویی که سالم جلوم ایستادی

از پشت پرده ای که اشکام ایجاد کرده بودن نگاهش کردم و گفتم:

_ اینی که جلوت ایستاده من نیستم، من تموم شدم مینا!

با شنیدن این حرفم یه قطره اشک از چشماش افتاد و گفت:

_ الهی بمیرم، برای مامان و بابات متاسفم

مینا از هیچی خبر نداشت و نمیدونست دردِ دل من چیه پس سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/23 20:35

خانمای گل پارت ها تموم شد بیاد من واستون میزارم

1401/10/23 20:36

پاسخ به

لینک چی

گروه

1401/10/23 20:58

nini.plus/roooooooo

1401/10/23 21:48

بیا

1401/10/23 21:48

پارت ها نیومده اومد میزارم

1401/10/24 12:51

چه غم انگیز شد رمان?

1401/10/24 13:16

اومد باقیشو بزارین لطفا?

1401/10/24 13:16

باشه عزیزم چشم

1401/10/24 13:54

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_418

دوباره با بغض بغلم کرد و گفت:

_ چقدر دلم واست تنگ شده بود، اندازه ی هزارسال باهات حرف دارم

ولی من هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم، یعنی حرف داشتم اما انگیزه ای برای گفتن نه!

_ سپیده؟

از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:

_ جانم
_ چرا چیزی نمیگی؟
_ چی بگم؟

خواست حرفی بزنه که همون لحظه خاله اومد کنارش ایستاد و گفت:

_ مینا مامان، سپیده تازه از مزار پدر مادرش برگشته خسته اس، بذار بره استراحت کنه بعد صحبت کنید

رنگ نگاهش غم گرفت و گفت:

_ برو استراحت کن
_ باشه

و دوباره بغلم کرد و گفت:

_ خوب استراحت کن‌ که حالاحالاها کارت دارم

دوباره تلاشم برای لبخند زدن با شکست مواجه شد اما لبم رو یکم کِش دادم و گفتم:

_ باشه

ازم جدا شد و با ذوق بهم خیره شد اما من چشمای بی روحم که خالی از هر ذوقی بود رو پایین انداختم و آروم به سمت اتاق رفتم.
وارد که شدم در رو آروم بستم روبروی آیینه ایستادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_419

با بغض به دختر غمگین داخل آیینه نگاه کردم و دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم.

روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و به این فکر کردم که چیکار کنم؟ من که نمیتونم تا ابد توی خونه خاله پروین بمونم و سربار اونا باشم که!

پوفی کشیدم و غلتی زدم؛ فکرم پرکشید سمت شیراز!
یعنی اون بهرادِ عوضی باعث مرگ پدر و مادرم شده بود یا یه تصادف غیر عمد بوده؟
من باید جواب این سوال رو پیدا کنم و اگه جواب این باشه که مسبب اون تصادف بهراده...

سرم‌ رو با دستام گرفتم و گفتم:

_ اگه اینطوری باشه من باعث مرگشون شدم

دوباره اشکهایی که حتی خودمم ازشون خسته شده بودم از چشمام پایین ریخت و با هق هق گفتم:

_ من چیکار کردم با خودم؟ من چیکار کردم با خونواده ام؟

این فکرها داشت دیوونه ام میکرد؛ فکر اینکه اون بهراد حرومزاده تو تمام اون مدت میدونسته که پدر و مادرم مُردن و با پوزخند به منی که مثلا به فکر خودم داشتم ازش انتقام میگرفتم، نگاه میکرده، جیگرم رو آتیش میزد...

پتو رو روی سرم کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم تا خاله و مینا صدام رو نشنون!
این تازه اولِ زجرها و سختی هایی که باید میکشیدم، بود و حالا حالاها باید تحمل میکردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/24 15:32

دوتا پارت اومد

1401/10/24 15:32

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_420

با احساس دستی که داشت روی صورتم کشیده میشد، چشمام رو باز کردم که مینا رو دیدم.
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت:

_ بیدارشو دیگه

لبام خشکِ خشک شده بود پس با زبونم خیسش کردم و گفتم:

_ ساعت چنده؟
_ اوه دختر چقدر صدات گرفته، چیکار کردی با خودت؟

صدام رو صاف کردم و گفتم:

_ گلوم درد میکنه
_ نکنه سرما خوردی؟
_ نه
_ میخوای بریم دکتر؟

با کلافگی از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ نه خوبم
_ مطمئن باشم؟
_ مطمئن باش

از سرجاش پاشد، دستم رو گرفت و گفت:

_ پس بیا بریم شام بخوریم بعد حرف بزنیم

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و از سرجام پاشدم که لبخندی زد و گفت:

_ چون میخواستم تا صبح بیدار نگه دارمت، گذاشتم خوب بخابی
_ تا صبح واسه چی؟
_ میدونی چندتا سوال ازت دارم؟

با خستگی نگاهش کردم و گفتم:

_ میشه فعلا حرف نزنیم
_ چرا؟
_ نمیخوام از این یه سال چیزی بگم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/24 18:16

سلا

1401/10/25 04:31

م

1401/10/25 04:31

سلام.نیومد باقی رمان؟؟?

1401/10/25 14:52

ن گلم

1401/10/25 15:14

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_421

دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ ولی باید بگی، نه بخاطر رفع کنجکاوی من، بخاطر خودت

نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با ناراحتی گفت:

_ از بچگی با هم بودیم، یه راز بین هم نداشتیم حتی، من میشناسمت، من همینطور که دارم نگاهت میکنم میبینم درونت چه آشوبیه

بغض مزاحم دوباره گلوم رو پر کرد و چشمام پر از اشک شد!

_ من نمیذارم اینطوری ساکت و مغموم بشینی یه گوشه و هی خودت رو بخوری تا تموم بشی!

دستش که روی بازوم بود رو برداشتم و گفتم:

_ من خیلی وقته تموم شدم
_ نشدی، من نمیذارم بشی

بعد هم تند تند اشکام رو پاک کرد و گفت:

_ حالا اینارو پاک کن و بیا بریم شام بخوریم که مامان لازانیا درست کرده

حالم خراب بود و نمیخواستم برم بیرون پس گفتم:

_ من که گشنه ام نیست، میشه نیام؟
_ اصلا حرفش رو نزن، بیا ببینم

و دستم رو گرفت، از اتاق بیرون رفت و منم به دنبالش کشیده شدم...

بعد از اینکه شام خوردیم خاله پروین به بهونه سر دردش گفت که میره بخوابه و رفت داخل اتاقش و من و مینا موندیم.
بشقابها رو جمع کردم، از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ مینا تو برو من ظرفهارو میشورم

بشقابایی که تو دستم بود رو سریع ازم گرفت و گفت:

_ اصلا حرفش رو نزن، امکان نداره
_ تو خسته ای دانشگاه بودی

..」

1401/10/25 16:47

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_422

جلوی سینک ظرفشویی ایستاد و گفت:

_ بعد میشوریم
_ الان چرا نشوریم؟
_ چون الان میخواییم حرف بزنیم

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که با اخم نگاهم کرد و گفت:

_ باید بفهمم این همه مدت کجا بودی!
_ فهمیدنش چه دردی از من دوا میکنه؟

مصر نگاهم کرد و اینبار با یه لحن مشکوکی گفت:

_ باید بفهمم چرا وقتی تو غیب شدی اشکان هم غیب شد!

با شنیدن اسم اون پست فطرت پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:

_ بهتره بگی پیمان
_ یعنی چی؟
_ اسم اصلیش پیمان بود
_ خب؟
_ اشکان فقط یه ماسک بود رو صورت اون گرگ صفت

با گیجی نگاهم کرد و گفت:

_ نمیفهمم چی میگی
_ چون از هیچی خبر نداری
_ آره از هیچی خبر ندارم جز اون لبخند پیروزمندانه و دستی که یک سال پیش برای دوربین خونتون تکون دادی و رفتی که رفتی...

1401/10/25 16:47

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_423

با به یاد آوردن اون روز، دوباره به خودم لعنت فرستادم و زیرلب گفتم:

_ کاش پام میشکست و نمیرفتم!
_ سپیده داری دیوونه ام میکنی، بیا بریم بشین درست حسابی حرف بزن

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و جلوتر از اون از آشپزخونه خارج شدم.
روی اولین مبلی تو راهم بود نشستم و اونم روبروم نشست و گفت:

_ خب بگو

سرم رو پایین انداختم و یکم مکث کردم که گفت:

_ بگو دیگه
_ مرور کردنشون سخته، عذاب آوره
_ مگه چی گذشته بهت؟
_ چیزایی که حتی فکرشم نمیتونی بکنی

با استرس به چشمام خیره شده و چیزی نگفت؛ منم بغضم رو قورت دادم و شروع به تعریف کردن، کردم...

1401/10/25 16:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_424

از همه چیز گفتم، از تمام سختیها و دردهایی که کشیدم، از حامله شدنم، از سقط بچه ام و...
انقدر گفتم و گریه کردم که نفسم بند اومد!

مینا تمام مدت با ناباوری، ترس و گریه به حرفام گوش میداد؛ مشخص بود فکر نمیکرده این همه درد و رنج کشیده باشم و با شنیدن حرفام به شوک افتاده بود...

_ باورم نمیشه سپیده!
_ گفتم فکرش رو هم نمیکنی
_ چطور این همه بلا سرت اومده و ما خبر نداشتیم؟ چطور این همه درد کشیدی و دم نزدی؟

تمام این حرفها رو با گریه میزد و حال منم هرلحظه بدتر میشد.
یادآوری اتفاقات تلخی که برام افتاده بود باعث شد که زخم قلبم دوباره سر باز کنه و حالم بدتر بشه!
اشکام بی مهابا روی صورتم میریخت و حالم رو بهتر که هیچ خراب تر هم میکرد...

_ سپیده؟

سوالی بهش نگاه کردم که با بغض گفت:

_ این بهرادی که میگی فامیلیش رادمنش نیست؟!

با تعجب اشکم رو پاک کردم و گفتم:

_ میشناسیش مگه؟
_ آره اما...اما نمیدونستم تو هم یکی از شاکی های اون پرونده ای
_ من خودم خواستم هویتم پنهان بمونه

مینا یکم با ناراحتی نگاهم کردم که شک کردم و گفتم:

_ چیشده مینا؟
_ راستش امروز تو دانشگاه که بودم یه کلیپی رو دیدم
_ خب؟
_وقتی داشتن از دادگاه با ماشین به زندان برمیگردوندش، به یه نحوی فرار کرده و هنوز هم پیدا نشده!

1401/10/25 16:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_425

با شنیدن این حرف یه لحظه حس کردم کل بدنم خشک شده!
بهراد...بهراد عوضی فرار کرده؟ یعنی الان آزاده؟
_ بهراد؟
_ آره
با فکر اینکه ممکنه دوباره به اون روزای وحشتناک برگردم، وجودم پر از ترس شد و گفتم:
_ من نمیخوام دوباره به اون دوران برگردم، نمیخوام، نمیخوام
مینا سریع اومد کنارم نشست و گفت:
_ آروم باش، پلیسها حتما دستگیرش میکنن
_ نه تو اونو نمیشناسی
_ آروم باش چرا میلرزی سپیده؟
_ مینا تو نمیدونی اون چه بی شرفیه!
تا نیمی از شب با مینا در مورد اینکه باید چیکار کنم صحبت کردیم.
قرار شد مینا خودش شخصاً به عنوان وکیلِ من قضیه رو پیگیری کنه و دوباره از بهراد شکایت کنه.
در مورد اینم که ممکنه تصادف پدر و مادرم عمدی بوده باشه صحبت کردیم که مینا گفت چون من دخترشونم میتونم خیلی جدی قضیه رو پیگیری کنم و اونا دیگه نمیتونن بهونه هایی که برای خاله پیمانه آوردن رو برای من بیارن.
در مورد اموال و ثروت پدر و مادرمم مینا قانعم کرد که پیگیری کنم و همشون رو از اون خونواده ی گرگ صفت و نامرد، پس بگیرم!
من حالم بد بود، بدجور بد بود و تا زمانی که کَس یا کسایی که باعث مرگ پدر و مادرم شده بودن رو پیدا نمیکردم حالم خوب نمیشد...
_ سپیده دیگه گریه نکن لطفا
_ نمیتونم، قلبم داره آتیش میگیره
دستاش رو روی بازوهام گذاشت و گفت:
_ ببین تو دوتا راه داری، یا بشینی گوشه ی خونه و فقط گریه کنی به حال خودت یا آروم باشی و انتقامت رو هم از اون کثافط و هم از بقیه کسایی که حقت رو خوردن، بگیری!

1401/10/25 16:49

مرسی گل

1401/10/25 18:16

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_427

صبح با شنیدن سر و صداهایی که از بیرون میومد چشمام رو باز کردم و با تعجب به اطراف نگاه کردم.
سریع از سرجام پاشدم و بدون اینکه موهام رو مرتب کردم یه شال روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن عمه و عمو چشمام چهارتا شد و با بهت بهشون نگاه کردم!
اونا انقدر مشغول بحث و دعوا بودن که اصلا متوجه ی من نشدن.

مینا همینطور که در کمال آرامش روی مبل نشسته بود، با پوزخند گفت:
_ این شما نبودید که به محض مرگ برادرتون و همسرش تمام اموالش رو بالا کشیدید و یه آب هم روش خوردید؟
چقدر مادر من بهتون گفت اون پولا خوردن نداره؟ چقدر گفت اونارو بدید خیریه؟
این شما نبودید که همیشه میگفتید سپیده یه دختر فراریه، سپیده ننگ خونواده اس و مایه ی آبرو ریزی؟
عمو با اخم نگاهش کرد و گفت
_ مشکلات خونوادگی ما به شما دوتا هیچ ربطی نداره، سپیده جزئی از خونواده ی ماست
مینا با حرص زد زیر خنده و گفت:
_ نه بابا؟ تا دیروز ننگ خونواده تون بود اما الان که فهمیدید پیداش شده و میتونه تمام اون پولایی که به ناحق خوردید رو به حق ازتون پس بگیره، شد جزئی از خونواده تون؟!
خاله با نگرانی دستش رو روی شونه ی مینا گذاشت و گفت:
_ آروم باش مادر، یهو سپیده بیدار میشه ها
_ بذار بیدار بشه، بذار بیاد خونواده ی حامی و مهربونش رو ببینه!
همون لحظه صورت خاله به این سمت چرخید و با دیدن من گفت:
_ اِ سپیده
با گفتن این حرف نگاه بقیه به سمتم چرخید و عمه با لبخند از سرجاش پاشد و گفت:

1401/10/26 17:55

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_428

_ سپیده عزیزم؟

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم! یادم نمیاد هیچوقت عمه اینطوری با مهربونی باهام صحبت کرده باشه اما وقتی پای پول وسط باشه هرکس هرکاری میکنه!

_ سپیده جان عمو خوبی؟ قربونت برم کجا بودی تو پس؟
با شنیدن حرف عمو دوباره پوزخندی زدم و گفتم:

_ سلام عموجان
عمو لبخند پیروزمندانه ای به مینا زد و رو به من گفت:
_ سلام عزیزم
_ خوبید؟
_ تو رو دیدیم خوب شدیم
و به سمت عمه برگشت و گفت:
_ مگه نه؟
عمه هم با چاپلوسی به من نگاه کرد و گفت:
_ آره به خدا

یه قدم جلو رفتم و سعی کردم بدون بغض یا ناراحتی و خیلی محکم حرفم رو بزنم پس صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ چیکار میکنید با زحمتای ننگ خونواده؟!
عمه یکم هول شد اما سعی کرد نشون نده و گفت:
_ ننگ چیه قربونت برم؟
_ منی که یکسال پیش آبروتون رو بردم
_ این حرفا چیه؟ تو عزیز دل مایی!
عمو هم ادامه ی حرفش رو گرفت و گفت
_ از لحظه ای که فهمیدیم حالت خوبه نمیدونی چندتا نذر کردیم برا سلامتیت!
حوصله ی دروغها و چرت و پرت گفتناشون رو ندارم پس تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم

1401/10/26 17:55