The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

امیدوار نکن چون من انقدرا هم *** نیستم که به این راحتی خودم رو لو بدم! نگاهم رو ازش گرفتم و با حرص ...

.
? #برزخ‌ارباب378

_ پوستت پاره نشه انقدر ناخنات رو توش فشار میدی!
نگاهم رو از جلو گرفتم و به دستم دوختم.
بخاطر فشار زیاد ناخنام، پوستم قرمز شده بود و میسوخت اما انقدر عصبی بودم که نفهمیده بودم.
_ میسوزه نه؟
با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
_ میشه به جای اینکه انقدر به من گیر بدی، حرکت کنی بری؟
سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ نوچ نمیشه
_ چرا؟
_ حالا خودت میفهمی عزیزم
به اطراف نگاه کردم و با شَک گفتم:
_ باز چه نقشه ای داری تو؟
_ نقشه های خوب خوب
_ واضح حرف بزن ببینم چی میگی
بدون اینکه جوابم رو بده نگاهش رو ازم گرفت؛ منم حوصله ی حرف زدن با کسی مسبب حال بد مامانم بود رو نداشتم
برای همین سرم رو به سمت بیرون برگردوندم و چیزی نگفتم...
حدود نیم ساعتی بود که اونجا ایستاده بودیم و دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم اما دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
واقعا دلم نمیخواست با کسی که زندگیم رو نابود کرده بود، هم کلام بشم!
با یادآوری حرفهای بابا و بغضی که تو صداش بود، اعصابم به هم ریخت.
بیشتر از بهراد، از خودم متنفر بودم که اونکار رو کردم.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و با کلافگی پوفی کشیدم.
یعنی تو این یکسال هم مثل الان انقدر حالش بد بوده؟

? #برزخ‌ارباب379

چندبار بخاطر من راهی بیمارستان شده؟
چقدر درد و زجر کشیده و دعا کرده تا من پیدا بشم؟
چقدر شبا قبل خواب واسم گریه کرده؟
دستم رو از روی صورتم برداشتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
کاش الان کنارشون بودم؛
کاش پیششون بودم و ازشون نگهداری میکردم و نبودنم رو براشون جبران میکردم
_ چرا داری گریه میکنی؟
جوابی بهش ندادم و اشکام رو پاک کردم اما اون بیخیال نشد و دوباره گفت:
_ پرسیدم چرا داری گریه میکنی؟
_ به نظرت چرا؟
_ واسه مادرت؟
_ واسه هممون
سوالی نگاهم کرد که با بغض گفتم:
_ واسه خودم، واسه مادرم، واسه بابام و همه ی کسایی که بخاطر من زجر کشیدن!
با شنیدن قسمت آخر جمله ام، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ چی گفتی تو؟
_ لازمه تکرار کنم؟!
_ کیا بخاطر تو زجر کشیدن؟
_ خونواده ام
_ خونواده ات رو که اول جمله ات گفتی!
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_ دنبال چی میگردی؟ چی میخوای بشنوی؟
_ منظورت اون پسره ی عوضی بود؟
_ من پسره ی عوضی نمیشناسم
با عصبانیت مشتش رو به فرمون کوبید و گفت:
_ همون *** دیگه، اون پسره میلاد!
با فهمیدن حالِ بد مامانم، بیشتر از بهراد متنفر شده بودم و دلم میخواست اذیتش کنم برای همین با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ میلاد نه عوضیه و نه احمق، این تویی که هم احمقی و هم عوضی!

1402/04/04 10:54

پاسخ به

. ? #برزخ‌ارباب378 _ پوستت پاره نشه انقدر ناخنات رو توش فشار میدی! نگاهم رو از جلو گرفتم و به دستم ...

.
? #برزخ‌ارباب380

با خشم و عصبانیت و چشمای قرمز شده نگاهم کرد و محکم با دستش کوبید تو دهنم!
به حدی محکم زد که یه لحظه احساس کردم لبهام سِر شده و هیچ حسی نداره.
دستم رو با درد روی دهنم گذاشتم و چشمام رو بستم که محکم یقه ام رو گرفت و گفت:
_ فقط یبار دیگه...فقط یبار دیگه اسم اون عوضی رو بیار تا همین الان از جنازه های کل خونواده ات عکس نشونت بدم!
با احساس گرمی چیزی، دستم رو از روی دهنم برداشتم و به خون غلیظ قرمز رنگی که روی دستم بود نگاه کردم.
انقدر محکم زده بود که لبم خیلی بد پاره شده بود و همینطور داشت ازش خون میرفت...
_ فهمیدی یا نه سپیده؟ فهمیدی یا زنگ بزنم بگم همشون رو بُکُشن؟
بی توجه به خونهایی که داشت دستم رو پر میکرد، آروم گفتم:
_ فهمیدم
_ نشنیدم صداتو
اشکام از چشمام سرازیر شد و سوزش لبم بیشتر شد.
به حدی داشت خون پایین میریخت که اگه دستام رو از هم جدا میکردم، ماشینش کثیف میشد!
_ سپیده نشنیدم صداتو
از پشت لایه ی اشکام نگاهش کردم و گفتم:
_ فهمیدم
بی توجه به حال بَدَم، به سمتم خم شد و در رو باز کرد و گفت:
_ گمشو پایین، گمشو تا ماشینم رو به گند نکشیدی!
به بیرون از ماشین هولم داد که تمرکزم رو از دست دادم و با زانو محکم روی زمین افتادم.
دستای پر از خونم رو روی زمین گذاشتم و به هق هق افتادم.
از خودم متنفر بودم؛ از بهراد متنفر بودم؛ از هر کسی که من رو به این روز انداخته بود متنفر بودم...
خسته شده بودم و دیگه نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم!
دلم میخواست یا بمیرم و یا زودتر از این وضع وحشتناک خلاص بشم.
_ پاشو ببینم چرا وسط خیابون پهن شدی

? #برزخ‌ارباب381

بی توجه بهش تو همون حالت موندم که اومد جلوم نشست و با دیدن خونهایی که روی زمین ریخته، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ این همه خون واسه چیه؟
سرم رو بلند کرد و با دیدن لب پاره شده ام، با تعجب گفت:
_ لبت پاره شده!
با حرص و نفرت دستش رو پس زدم و گفتم:
_ پاره نشده، پاره اش کردی!
بخاطر حرف زدنم، لبم به شدت سوخت پس دهنم رو بستم و با درد لبم رو فشار دادم.
بهراد با دیدن این حرکتم سریع دستم رو عقب کشید و گفت:
_ دست نزن بدتر میشه
_ به تو هیچ ربطی نداره
دوباره عصبی شد و با جدیت گفت:
_ داری تحریکم میکنی که خودم بدترش کنم!
با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ خودت باعث شدی اینطوری بشه
_ من؟
_ آره تو، هزار بار گفتم اسم اون مردتیکه عوضی رو جلوی من نیار تا عصبی نشم پس مقصر خودتی!
حوصله ی بحث کردنِ باهاش رو نداشتم و لبمم به شدت میسوخت پس بی توجه بهش، دستم رو به میله چراغ برقی که اونجا بود گرفتم و پاشدم ایستادم.
_ چرا پاشدی؟ بشین اینجا تا برم برات دستمال

1402/04/04 10:54

پاسخ به

. ? #برزخ‌ارباب378 _ پوستت پاره نشه انقدر ناخنات رو توش فشار میدی! نگاهم رو از جلو گرفتم و به دستم ...

بیارم صورتت رو پاک کنی
_ من به کمک تو احتیاجی ندارم
_ چی گفتی؟
دستم رو روی لبم گذاشتم و با درد گفتم:
_ من به کمک تو هیچ و هیچ احتیاجی ندارم
_ مطمئنی؟
_ آره
با حرص پوزخندی زد و گفت:
_ خودت کرم میریزی پس بعدا شکایت نکن

1402/04/04 10:54

پاسخ به

بیارم صورتت رو پاک کنی _ من به کمک تو احتیاجی ندارم _ چی گفتی؟ دستم رو روی لبم گذاشتم و با درد گفتم:...

.
? #برزخ‌ارباب382

اینو گفت و به سمت ماشین رفت؛ یه آب معدنی و سه تا دستمال کاغذی برداشت و به سمتم پرت کرد!
آب معدنی محکم با زانوم برخورد کرد و باعث شد دردم بگیره اما برای اینکه بهراد خوشحال نشه، دستم رو محکم فشار دادم و حتی اخمام رو هم تو هم نکشیدم.
_ خیلی خنده دار به نظر میایی وقتی سعی میکنی نشون بدی که اصلا دردت نگرفته!
در آب معدنی رو باز کردم و بی توجه به زر زر کردناش، مشغول پاک کردن خون روی لب و دستام شدم.
لبم که تمیز شد، آخرین دستمال کاغذی رو روی لبم گذاشتم و فشار دادم تا خونش بند بیاد و وقتی مطمئن شدم که دیگه خونی نمیاد، دستمال کاغذی ها و بطری خالی رو تو سطل آشغال انداختم..
_ بیا سوار شو
_ من میخوام برم پیش خونواده ام
با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ خوبه همین الان لبت رو پاک کردی! میخوای دوباره پر از خون بشه؟
با سرتقی تو چشماش زل زدم و شمرده گفتم:
_ من میخوام برم پیش خونواده ام...
با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
_ عه؟ بیا همین الان برات بلیط هواپیما میخرم که بری پیششون
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
_ حال مامانم بده
_ این مشکل من نیست
_ من میخوام برم پیشش، میخوام به این کابوس وحشتناکی که هم من و هم اونارو نابود میکنه پایان بدم!
با کلافگی با مشتش روی فرمون کوبید و گفت:
_ سپیده تا بیشتر از این عصبی نشدم گمشو سوار ماشین شو
_ فقط در صورتی که قول بدی من رو ببری پیش خونواده ام میام
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
_ نهایت تا یک ساعت دیگه با همون شناسنامه های جدیدی که درست کردیم، سوار هواپیما میشیم و میریم ترکیه!
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ چون ممکنه تلفن عمومی که باهاشون تماس گرفتی رو ردیابی کنن و پیدامون کنن برای همین از این کشور میریم

? #برزخ‌ارباب383

یه قدم به سمت عقب برداشتم و با بغض گفتم:
_ تو دیوونه ای!
_ اره دیوونه ام، یه دیوونه ای که تونست ذهنت رو بخونه
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ فکر کردی خیلی زرنگی؟ زنگ بزنی و حرف بزنی و اونام ردمون رو بزنن و بیان پیدامون کنن؟!
نچ نچی کرد و سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ اما خب کور خوندی چون نقشه ات نقش بر آب شد!
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و به خیابون نگاه کردم.
امروز باید کار رو یکسره میکردم!
یا باید میمردم و خودم رو خلاص میکردم یا برمیگشتم پیش خونواده ام...
_ سپیده سوار میشی یا بیام با کتک سوارت کنم؟
به سمت راست خیابون نگاه کردم و با دیدن اتوبوسی که داشت از دور میومد، به سیم آخر رفتم و به سمت خیابون دویدم.
وسط خیابون ایستادم و با صدای بلند گفتم:
_ میذاری برگردم ایران یا نه؟
_ داری چه غلطی میکنی دیوونه؟
بی توجه به

1402/04/04 10:55

پاسخ به

بیارم صورتت رو پاک کنی _ من به کمک تو احتیاجی ندارم _ چی گفتی؟ دستم رو روی لبم گذاشتم و با درد گفتم:...

صدای متعجبش، به اتوبوسی که داشت بوق میزد و تند تند چراغ میزد نگاه کردم و پوزخندی زدم!
ترجیح میدم تو یه لحظه بمیرم تا اینکه بخوام هر لحظه و هرثانیه بمیرم...
_ سپیده بیا کنار
با شنیدن صداش نگاهش کردم، با ترس و تعجب و بهت کنار ماشین ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد!
_ میذاری برگردم پیش خونواده ام؟
_ نه نه نه نمیذارم
پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به اتوبوس نگاه کردم.
خیلی نزدیکتر شده بود و همش سعی داشت بهم حالی کنه تا برم کنار اما من دیگه هیچی برام مهم نبود!
خسته شده بودم، از اینکه به درد و رنجام فکر کنم و دم نزنم...

1402/04/04 10:55

پاسخ به

صدای متعجبش، به اتوبوسی که داشت بوق میزد و تند تند چراغ میزد نگاه کردم و پوزخندی زدم! ترجیح میدم تو ...

.
? #برزخ‌ارباب384

از اینکه بخاطر محافظت از خونواده ام به تمام کارایی که بهراد میخواست، عمل کنم...
از اینکه هرلحظه بمیرم و باز با بیچارگی زنده بشم...
با ضربه ی محکمی که بهم خورد و پرت شدنم به یه سمت دیگه، از خیالاتم بیرون کشیده شدم!
با تعجب چشمام رو باز کردم و با دیدن بهراد که کنارم روی زمین افتاده بود، نگاه کردم.
نجاتم داده بود! بهراد از این مرگ نجاتم داده بود تا خودش هر دقیقه و هر لحظه باعث بشه بمیرم!
بی توجه به مردمی که دور و برمون جمع شده بودن، همونطور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستام رو روی صورتم گذاشتم و زدم زیر گریه!
دلم میخواست الان پیش مامان بودم، بغلش میکردم و عطر تنش رو بو میکشیدم تا حالم خوب بشه...
دلم میخواست تو اتاقم بودم و چشمام رو باز میکردم و میفهمیدم که همه چیزایی که این مدت گذروندم یه کابوس بوده...
_ سپیده؟ سپیده خوبی؟ جاییت درد میکنه که گریه میکنی؟
دستام رو از روی صورتم برداشتم و میون هق هق گفتم:
_ ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم بهراد
احتمالا با آرنجش روی زمین پرت شده بود چون با اخم گرفته بودش و داشت ماساژش میداد.
از روی زمین بلند شد و مردمی که اون اطراف جمع شده بودن رو پراکنده کرد و بعد به طرف من اومد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ پاشو
با نفرت دستش رو محکم پس زدم و به کمک در ماشین از روی زمین پاشدم.
_ چرا نجاتم دادی؟ چرا نذاشتی بمیرم؟
_ چون اگه تو بمیری، منم میمیرم
دیگه حتی دلم براش نمیسوخت پس مشتی تو سینه اش زدم و گفتم:
_ تو دروغگو ترین و کثافط ترین و عوضی ترین آدمی هستی که تابحال دیدم...

? #برزخ‌ارباب385

بی توجه به حرفام، بازوم رو محکم گرفت و به سمت ماشین رفت.
_ ولم کن عوضی، دستمو ول کن چیکارم داری؟
در سمت کمک راننده رو باز کرد و پرتم کرد توی ماشین!
قبل از اینکه بخوام عکس العمل نشون بدم، خودش هم سوار شد و قفل مرکزی رو زد...
با حرص چندبار محکم کوبیدم توی شیشه و گفتم:
_ در رو باز میکنی یا شیشه رو بشکونم؟
_ دو دقیقه بتمرگ سرجات کارت دارم
صدای بلندش باعث شد ساکت بشینم و سروصدا نکنم.
_ به من نگاه کن
بی توجه بهش به جلو زل زدم که چونه ام رو محکم گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت:
_ دارم میگم به من نگاه کن!
با سرتقی مردمک چشمام رو پایین انداختم که با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ چرا با من لج میکنی؟
_ چون ازت بدم میاد
_ انقدر سخته تو چشمام زل بزنی؟
نگاهم رو آروم بالا آوردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ آره سخته
_ سپیده!
دستش رو از روی چونه ام کنار زدم و گفتم:
_ بگو
_ من دوستت دارم، بیشتر از اون چیزی که تو تصوراتت بگنجه دوستت دارم
پوزخند تلخی زدم و چیزی نگفتم که با

1402/04/04 10:55

پاسخ به

صدای متعجبش، به اتوبوسی که داشت بوق میزد و تند تند چراغ میزد نگاه کردم و پوزخندی زدم! ترجیح میدم تو ...

کلافگی موهاش رو کنار زد و گفت:
_ میدونم باور نمیکنی
_ قطعا باور نمیکنم
_ جنس دوست داشتن من اینه!
با عصبانیت بلند بلند خندیدم و گفتم:
_ نه بابا؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ دوست داشتن یعنی چی؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ یعنی این حالِ من؟! یعنی هر روز زجر کشیدن و عذاب دیدن؟ یعنی بدبختی و بیچارگی؟ یعنی هر روز مُردن؟
دستم رو محکم تو پیشونیم کوبیدم و گفتم:
_ اگه دوست داشتن یعنی این، من نمیخوام دوستم داشته باشی بهراد؛ نمیخوام!
_ اما من دوستت دارم تا آخرین لحظه ی عمرم دوستت دارم
_ واقعا دوستم داری؟
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ واقعا دوستت دارم
_ پس بذار برم، اگه دوستم داری بذار برم، مگه نه اینکه عاشق فقط به خوشحالی معشوقش فکر میکنه؟

1402/04/04 10:55

پاسخ به

کلافگی موهاش رو کنار زد و گفت: _ میدونم باور نمیکنی _ قطعا باور نمیکنم _ جنس دوست داشتن من اینه! با ...

.
? #برزخ‌ارباب386

با غم نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ نمیتونم، نمیتونم سپیده نمیتونم!
_ پس تو عاشق نیستی
_ من عاشقم، یه عاشق خودخواه که دلم میخواد هرجایی که میرم تو پیشم باشی حتی اگه قرار باشه برم اون دنیا!
نگاهم رو ازش گرفتم و بی توجه به غمی که تو نگاهش داشت، زیرلب گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره
_ شنیدم حرفتو
_ به درک، به درک که شنیدی!
پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که همون لحظه صدای زنگ تلفنش بلند شد.
نگاهش رو از من گرفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و گفت:
_ رسیدن
بدون اینکه گوشیش رو جواب بده، کیفش رو از روی صندلی عقب برداشت و گفت:
_ پیاده شو
_ واسه چی؟
_ گفتم پیاده شو
_ کجا میریم؟
_ فرودگاه
محکم به صندلی چسبیدم و گفتم:
_ من نمیام
به سمتم برگشت و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ نمیایی؟
_ نه نمیام!
گوشیش که توی جیبش انداخته بود رو دوباره درآورد و گفت:
_ باشه خودت خواستی
با کنجکاوی بهش نگاه کردم که گوشی رو روشن کرد و وارد یه برنامه ای شد.
با دقت به صفحه اش نگاه کردم که با دیدن در خونمون، سریع گوشی رو ازش گرفتم و با تعجب بهش زل زدم!
مطمئن بودم که در خونه ی خودمونه و هیچ شکی نداشتم اما اینکه بهراد چطور داشت اونجا رو میدید متعجبم کرده بود...
_ تو...تو خونواده ی من رو زیر نظر داری؟
_ آره
_ چطوری؟
_ به راحتی!
با بهت سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ تو دیگه کی هستی؟ از تو باید ترسید!
گوشی رو ازم پس گرفت و گفت:
_ اگه دختر خوبی باشی که لازم نیست ازم بترسی
_ بهراد واسه جلوی خونه مون دوربین گذاشتی؟
_ برای یه همچین مواقعی
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ هنوز هم نمیخوای باهام بیایی؟
با نفرت تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ اگه نیام؟
_ احتمال داره دوباره عذادار باشی

? #برزخ‌ارباب387

نفس پر از بغضی کشیدم و با نفرت در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ میام
_ آفرین حالا شد
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکام رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم‌.
یه ماشین مشکی پشت سرمون پارک کرده بود اما داخلش پیدا نبود.
بهراد کیفش رو از داخل ماشین خودش برداشت و به سمت اون ماشین رفت.
همون لحظه یه نفر پیاده شد و به بهراد دست داد، بعد هم یه سری چیزا به یه زبون دیگه به هم گفتن و اون پسره به سمت ماشین بهراد اومد و سوار شد و سریع رفت..
_ بیا دیگه چرا اونجا خشکت زده؟
از فکر بیرون اومدم و به سمت اون ماشین رفتم.
بهراد پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم.
_ بریم؟
پوزخندی زدم و با تلخی گفتم:
_ از من میپرسی؟ الان مثلا من بگم " نه " تو نِمیری؟
_ نه میرم
_ پس از من نپرس
_ خواستم آدم حسابت کنم
با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و زیرلب گفتم:
_ من نیاز ندارم تو

1402/04/04 10:56

پاسخ به

کلافگی موهاش رو کنار زد و گفت: _ میدونم باور نمیکنی _ قطعا باور نمیکنم _ جنس دوست داشتن من اینه! با ...

بخوای آدم حسابم کنی
نمیدونم شنید یا نه اما هرچی که بود، بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
با غم به بیرون از ماشین و مردمی که درحال رد شدن بودن، نگاه کردم.
چرا همیشه باید تمام درها روی من بسته باشه؟
چرا همیشه من باید اذیت بشم؟
چرا همیشه من باید از خودم بگذرم تا اتفاق بدی واسه کسی نیفته؟!
انقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمام توانایی اشک ریختن نداشتن و میسوختن!
دستم رو محکم روی چشمام کشیدم و چشمام رو بستم...
_ سپیده؟ سپیده رسیدیم پاشو
نخوابیده بودم و فقط چشمام رو بسته بودم تا مجبور نباشم با کسی که ازش متنفرم، هم کلام بشم.
چشمام رو آروم باز کردم و بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم؛ اونم پیاده شد و در صندوق عقب رو باز کرد.
با دیدن چمدونهایی که تو صندوق عقب بودن، متعجب گفتم:
_ اینا چی ان دیگه؟
_ مشخص نیست؟!
_ از کجا اومدن خب؟
با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
_ پرواز کردن اومدن پیشمون

1402/04/04 10:56

پاسخ به

بخوای آدم حسابم کنی نمیدونم شنید یا نه اما هرچی که بود، بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و راه ...

.
? #برزخ‌ارباب388

نگاهم رو از نگاه پر از تمسخرش گرفتم و چیزی نگفتم که در صندوق عقب رو بست و گفت:
_ اینا وسایل و مدارکمونه
_ آهان
چمدون خودت رو بردار و بیار
خودش دوتا از چمدونها رو برد و منم اون یکی رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم.
با قدمهای آروم میرفتم و انگار که داشتم به سمت قتلگاهم میرفتم!
_ سپیده؟
_ بله؟
_ یکم تندتر بیا کارت دارم
سرعتم رو بیشتر کردم و باهاش همقدم شدم که نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ الان که میریم داخل، پاسپورتامون رو چک میکنن
_ خب؟
_ اگه اونجا بخوای دست از پا خطا کنی یا مثلا زرنگ بازی دربیاری و یکاری کنی که پلیسها بهمون مشکوک بشن، اون موقع علاوه بر جنازه ی پدر و مادرت، جنازه ی اون مردتیکه و خواهر و مادرش رو هم برات میفرستم، فهمیدی؟!
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ نترس کاری نمیکنم یعنی دیگه انگیزه ای ندارم
_ انگیزه؟
_ آره
_ یعنی چی؟
_ یعنی کسی که زنده اس، برای زنده موندش تلاش میکنه، نه کسی مُرده اس!
کنار پله ها ایستادم و با لحنی که باعث میشد حتی دل خودم برای خودم بسوزه، گفتم:
_ من دیگه یه مرده ی متحرکم، دیگه واسم هیچ فرقی نداره که کجام و چیکار میکنم؛ دیگه هیچی واسم مهم نیست
متعجب از این حرفام همونجا ایستاد و نگاهم کرد اما من چمدونم رو بلند کردم و به راهم ادامه دادم.
میخواستم تبدیل بشم به آدمی که هیچی براش مهم نیست و فقط داره روزهاش رو میگذرونه تا روز مرگش برسه!
دیگه هیچی برام مهم نبود، هیچی..
توی صف تحویل بلیط کنار بهراد انداختم و نگاهی خنثی به مردم دور و برم انداختم.
خیلیا خوشحال بودن و بلند بلند میخندیدن، بعضیا هم ساکت یه گوشه ایستاده بودن.
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم؛ بالاخره بعد از یکسال و خورده ای تصمیم گرفتم این زندگی وحشتناکی که برام رقم خورده بود رو قبول کنم و باهاش کنار بیام.
هرچی سعی میکردم ازش فرار کنم یا خودم رو نجات بدم، بیشتر داخلش غرق میشد پس تصمیم گرفتم بیخیال نجات دادنم بشم و بذارم زندگی گَندم همینطوری پیش بره تا ببینم به کجا میرسه...
_ سپیده حواست کجاست؟ برو جلو دیگه
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون کشیده شدم و همراه با صف جلوتر رفتم...

? #برزخ‌ارباب389

بهراد پاسپورت ها و مدارکمون رو روی پیشخوان گذاشت و به زبونی که من هیچی ازش نمیفهمیدم با طرف حرف زد.
اون طرف هم همه چیز رو چک کرد و وقتی مطمئن شد اون مدارک قُلابی با چهره های قلابیمون کاملا همخونی داره، همش رو به بهراد پس داد و با دستش به در کنارش اشاره کرد.
بهراد محسوسانه نفس راحتی کشید و دستش رو پشت کنارم گذاشت و آروم گفت:
_ بریم
همقدم باهاش به سمت سالنی که جلومون راه

1402/04/04 10:57

پاسخ به

بخوای آدم حسابم کنی نمیدونم شنید یا نه اما هرچی که بود، بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و راه ...

افتادم.
هرقدمی که برمیداشتم بیشتر بی تفاوت و سرد میشدم به حدی که حتی خودم احساس سردی کردم!
_ چقدر آروم راه میایی سپیده؟
بدون حرف، سرعتم رو بیشتر کردم که دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:
_ نکنه هنوز امید داری که پلیسا بشناسنمون و نجاتت بدن
نیشخندی زدم و زیرلب گفتم:
_ نه
_ آره منم خر! من تو رو میشناسمت بابا
جوابی بهش ندادم و از سالن خارج شدم.
همه کنار هم ایستاده بودن و یکی یکی سوار اتوبوس میشدن تا به سمت هواپیما برن.
چمدونامون رو ازمون گرفتن و داخل یه اتوبوس دیگه گذاشتن و به خودمون گفتن که سوار اون یکی بشیم.
اول بهراد سوار شد و بعد دست من رو گرفت و کمکم کرد که سوار بشم.
دوتایی با هم کنار پنجره ایستادیم و منتظر شدیم تا اتوبوس حرکت کنه...
_ سپیده؟
_ بله؟
_ الان خونواده ات با هوش ناقصی که دارن، با پلیس هماهنگ کردن و دارن میان که تو رو نجات بدن اما ما کجاییم؟ ما داریم میریم سوار هواپیما بشیم و این یعنی به هیچ وجه دستشون به ما نمیرسه!
نگاهم رو با بی تفاوتی ازش گرفتم و گفتم:
_ خونواده ی من عقل ناقص ندارن
_ نه بابا؟
جوابی بهش ندادم و خداروشکر همون لحظه هم اتوبوس متوقف شد و مردم یکی یکی پیاده شدن.
تکیه ام رو از پنجره گرفتم و خواستم پیاده بشم که بهراد دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ صبرکن جمعیت کمتر بشه بعد میریم
پوزخندی زدم و کنارش ایستادم؛ احتمالا میترسید که بخوام تو جمعیت فرار کنم برای همین میگفت صبرکن تا خلوت بشه!
_ چرا دهنتو کج میکنی؟
_ کج نکردم
_ اما انگار پوزخند زدی
_ نه تو اشتباه میبینی...

1402/04/04 10:57

پاسخ به

افتادم. هرقدمی که برمیداشتم بیشتر بی تفاوت و سرد میشدم به حدی که حتی خودم احساس سردی کردم! _ چقدر آر...

.
? #برزخ‌ارباب390

انگار از اینکه بهم غر بزنه و اذیتم کنه خوشش میومد اما من دیگه حتی برام مهم نبود که چی میگه و با بی تفاوتی جوابش رو میدادم.
جلوتر ازش از پله های هواپیما بالا رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
نمیدونم چرا تو نیم ساعت حسم اینطوری تغییر کرده بود و در این حد سرد و بی تفاوت شده بودم!
بهراد شماره صندلیمون رو پیدا کرد و به اون سمت رفت.
کیفامون رو داخل کمد بالای سرمون گذاشت و گفت:
_ بشین ترانه
از اینکه اسم ترانه رو برام استفاده کرده بود پوزخند ریزی زدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و به بیرون نگاه کردم.
وقتی این هواپیما بلند میشد دیگه احتمال اینکه برگردم پیش خونواده ام یک درصد بود!
احتمال اینکه بتونم دوباره بغلشون کنم و بوسشون کنم یک درصد بود!
با یادآوری اینکه مامان بخاطر من تو بیمارستان، اشکام از چشمام سرازیر شد.
من میتونستم نسبت به خودم بی تفاوت باشم اما نمیتونستم نسبت به خونواده ام بی تفاوت باشم!
کاش یه اتفاقی میفتاد که به کل من رو فراموش میکردن و به زندگی خودشون میرسیدن.
کاش با خودشون فکر میکردن که من خیلی خوشحال و خوشبختم و بیخیالم میشدن.
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و نگاهم‌ رو از بیرون گرفتم و گفتم:
_ بهراد؟
_ بله
_ یکاری میتونی برام بکنی؟
_ چه کاری؟
_ یه چندتا عکسی که من داخلشون لبخند زده باشم و خوشحال باشم بگیریم و یجوری واسه خونواده ام بفرستیم
همینطور که داشت کمربندش رو میبست، سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و گفت:
_ آره میشه، عکسها رو واسه یکی از آدمام تو ایران میفرستن تا با یه خط براشون بفرستن و بعد اون خط رو بسوزونن
از گوشه ی چشمم نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا اینکار رو میکنی؟
_ آره
_ کِی؟
_ بذار برسیم به خونمون اونجا عکس میگیریم
سرم رو تکون دادم و با بغض دوباره به سمت پنجره برگشتم اما با احساس دست بهراد دوباره اون طرف نگاه کردم که دیدم داره تلاش میکنه تا کمربندم رو ببنده.
وقتی که بست دوباره صاف نشست و به مهمانداری که داشت یه سری حرکات انجام میداد، نگاه کرد...

? #برزخ‌ارباب391

با اینکه به هیچ وجه خوابم نمیومد اما تمام راه چشمام رو بسته بودم تا نخوام باهاش هم کلام بشم.
حتی وقتی مهماندار واسمون غذا آورد همون باز خودم رو به خواب زدم و توجهی نکردم...
_ سپیده؟ سپیده پاشو یه چیزی بخور
هیچ عکس العملی نشون ندادم که چندبار محکم بازوم رو تکون داد و گفت:
_ پاشو دیگه
از اونجایی که مثلا خوابم سبک بود، نتونستم نقش بازی کنم و چشمام رو باز کردم.
ظرف غذام رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بیا یه چیزی بخور رنگ و روت پریده
با بی میلی ظرف رو ازش گرفتم و

1402/04/04 10:58

پاسخ به

افتادم. هرقدمی که برمیداشتم بیشتر بی تفاوت و سرد میشدم به حدی که حتی خودم احساس سردی کردم! _ چقدر آر...

گفتم:
_ بالاخره من سپیده ام یا ترانه؟
_ اون موقع مهمانداره کنارم ایستاده بود برای همین مجبور شدم ترانه صدات کنم
_ آهان
ظرف غذا رو روی میز کوچیک جلوم گذاشتم و درش رو باز کردم.
حتی نمیدونستم چه غذاییه و دوستش دارم یا نه اما خیلی گشنه ام بود برای همین بی توجه اینکه ممکنه مزه اش بد باشه، یکم ازش خوردم اما خب خوشمزه بود.
_ این یه غذای ترکیه ایه
_ آهان
_ دوست داری؟
_ خوبه مزه اش
چندتا لقمه ی دیگه هم خوردم و بعد ظرفم رو بستم و به سمت بهراد گرفتم.
_ نمیخوری دیگه؟
_ نه نمیخوام تو بخور
_ چرا انقدر کم؟
_ گشنه ام نیست
ظرف رو ازم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
_ خیلی خب من میخورم
نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم.
خونه ها و چیزایی که پایین بودن اندازه ی یه مورچه بودن و ما هم بین ابرها در حال پرواز بودیم!
_ کاش همین الان سقوط میکردیم
این حرف رو زدم اما بعدش پشیمون شدم، سریع لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ نه، نه، نه این اتفاق نیفته، این همه آدم اینجا هستن که همشون کلی آرزو و هدف دارن و میخوان که زنده بمونن!
نفس پر از دردی کشیدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم.
قرار بود به ترکیه بریم اونجا زندگی کنیم.
یه روزی آرزوم این بود که درسم تموم بشه و بتونم یه تور تفریحی برم ترکیه اما نشد...تا درسم تموم شد افتادم تو دام یه حیوون و از تمام آرزوهام و رویاهام دست کشیدم.‌‌..

1402/04/04 10:58

پاسخ به

گفتم: _ بالاخره من سپیده ام یا ترانه؟ _ اون موقع مهمانداره کنارم ایستاده بود برای همین مجبور شدم ترا...

part

1402/04/06 09:24

پاسخ به

گفتم: _ بالاخره من سپیده ام یا ترانه؟ _ اون موقع مهمانداره کنارم ایستاده بود برای همین مجبور شدم ترا...

.
? #برزخ‌ارباب392

تقریبا یک ساعتی از اون موقع گذشت که از داخل بلندگوهای هواپیما به زبان انگلیسی اعلام کردن که هواپیما داره توی باند ترکیه فرود میاد.
با احساس پایین رفتن هواپیما، چشمام رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم.
همه چیز داشت بزرگ و بزرگتر میشد و بالاخره هواپیما فرود اومد و با سرعت زیاد روی زمین حرکت کرد.
بعد از چند دقیقه سرعتش کمتر و کمتر شد و بالاخره ایستاد.
کمربندم رو باز کردم و از روی صندلی پاشدم که بهراد دستم رو گرفت و گفت:
_ بشین
بدون هیچ حرفی نشستم و دستم رو از دستش درآوردم که گفت:
_ بذار خلوت تر بشه، پیاده میشیم، اینطوری خیلی معطل میشیم
از اینکه انقدر میترسید که من بخوام توی جمعیت زیاد فرار کنم و برم، خنده ام گرفت!
اولش آروم خندیدم اما کم کم شدت و صدای خنده ام بیشتر شد.
مثل دیوونه ها بلندبلند میخندیدم که حتی چندنفر از افرادی که اونجا بودن هم با تعجب نگاهم کردن!
_ سپیده؟
به بهراد که داشت با بُهت نگاهم میکرد، نگاه کردم و بین خنده ام گفتم:
_ چیه؟
_ چته چرا اینطوری میخندی؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما نتونستم.
خنده هام، خنده های عصبی بود و نمیتونستم کنترلشون کنم اما دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا توجه کسی رو جلب نکنم...
_ سپیده دیوونه ای؟ میگم نخند!
بین خنده هام پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو خیلی احساس باهوشی میکنی نه؟
_ یعنی چی؟
_ از اینکه بخواییم تو جمعیت راه بریم میترسی و میگی صبرکنیم تا خلوت بشه که نکنه من بین جمعیت فرار کنم نه؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که دوباره خندیدم و گفتم:
_ هزاران بار میتونستم فرار کنم اما فقط و فقط بخاطر حفظ جون کسایی که دوستشون دارم اینکار رو نکردم بعد تو الان ترس از فرار کردنم داری؟
به یکباره خنده روی لبم خشک شد و با صورت و چشمهای سرد گفتم:
_ علت فرار نکردن من خونواده ام هستن نه زرنگی و حواس جمعی تو!
_ از تو هرچیزی برمیاد برای همین باید درست حسابی حواسم بهت باشه...

? #برزخ‌ارباب393

نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ تا یک ساعت پیش ممکن بود از من هرچیزی بربیاد اما از الان دیگه از من هیچ چیزی برنمیاد!
_ اما من از این مطمئن نیستم
_ هرطور مایلی
بالاخره هواپیما خلوت شد و بهراد از روی صندلی پاشد.
کیف هامون رو از داخل کمدبالایی برداشت و گفت:
_ حالا پاشو
از روی صندلی پاشدم و جلوتر ازش به سمت در هواپیما رفتم‌ و ازش پیاده شدم.
به اطراف نگاه کردم؛ یعنی الان ما تو خاک ترکیه بودیم؟
جایی که همیشه آرزوم بود برای گردش بیام اینجا و برم بازیگرهای مورد علاقم رو ببینم اما الان..
پوزخندی زدم و همقدم با بهراد به سمت

1402/04/06 09:24

پاسخ به

گفتم: _ بالاخره من سپیده ام یا ترانه؟ _ اون موقع مهمانداره کنارم ایستاده بود برای همین مجبور شدم ترا...

همون اتوبوسهایی که بود، راه افتادم.
بعد از تقریبا نیم ساعت از فرودگاه بیرون اومدیم.
بهراد همونجا ایستاد و با تلفنش به یکی زنگ زد و یه سری چیزا به ترکی گفت و خیلی زود قطع کرد...
_ تو زبون همه ی کشورها رو بلدی؟
_ همه رو نه، اون کشورایی که به دردم میخوردن رو یاد گرفتم
_ آهان
چیزی نگذشت که یه ماشین شاستی بلند سفید پیچید جلومون و بهراد با دیدنش گفت:
_ دوستم اومد، بیا بریم
پشت سرش به سمت ماشین رفتم و زیرلب گفتم:
_ همه جا آشنا داره!
_ یه آدم موفق باید در عین حال اینکه با هم رقیبه، باهاشون رفیق هم باشه
حوصله ی جملات مسخره و فلسفیش رو نداشتم پس جوابی بهش ندادم و سوار ماشین شدم‌.
خداروشکر اون جلو نشست و من عقب نشستم و حداقل مجبور نباید نگاه سنگین و زوم شدنش روی خودم رو تحمل کنم.
اونا همش ترکی حرف میزدن و من هیچی ازشون نمیفهمیدم البته چون قبلا فیلم ترکی زیاد میدیدم، یه سری کلمات رو بلد بودم اما در حدی نبود که بخوام روان صحبت کنم.
بعد از تقریبا نیم ساعت، ماشین جلوی یه خونه ی خیلی بزرگ و ویلایی نگه داشت و بهراد بعد از اینکه به راننده دست داد، به سمت عقب برگشت و گفت:
_پیاده شو سپیده
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم؛ اونم پیاده شد و چمدونامون رو از داخل صندوق عقب برداشت و گفت:
_ این خونمونه
نیم‌ نگاه بی تفاوتی به خونه انداختم و گفتم:
_ آهان

1402/04/06 09:24

پاسخ به

همون اتوبوسهایی که بود، راه افتادم. بعد از تقریبا نیم ساعت از فرودگاه بیرون اومدیم. بهراد همونجا ایس...

.
? #برزخ‌ارباب394

_ قشنگه؟
_ آره
_ داخلش قشنگ تره، یعنی ببینیش عاشقش میشی
_ مگه تاحالا اومدی اینجا؟
_ آره، سه سال پیش اومدم
یکی از چمدونا رو برداشتم و به سمت خونه رفتم؛ بهراد هم پشت سرم اومد و گفت:
_ آخرین تیرتم به سنگ خورده برای همین اخمات تو هم دیگه اس، نه؟
کنار در ورودی ایستادم و با تعجب گفتم:
_ چی؟
_ یعنی مثلا نمیدونی منظورم چیه؟!
_ نه
_ خب پس کلاً ندون
نگاهم رو بی تفاوت ازش گرفتم و به در خونه زل زدم.
بهراد کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد و گفت:
_ خوب خودتو میزنی به کوچه ی علی چپ
جلوتر ازش رفتم داخل و به حیاط بزرگ و پر گل خونه نگاه کردم.
زندگی کردن توی یه همچین خونه ای قطعا آرزوی نصف دخترای هم سن و سال منه اما آرزوی من نیست!
خونه اش شبیه خیلی زیادی به اون خونه ای که تو ایران بود، داشت و این خودش یه شکنجه ی روحی برای من بود.
یادآوری اتفاقات وحشتناکی که برام افتاده بود، اعصاب و روانم رو به هم میریخت!
اون شکنجه ها...تجاورزهاش...کتک خوردنام...خورد شدنام...
_ سپیده با تواما کَری؟
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون کشیده شدم و گفتم:
_ بله؟
_ میگم چرا اونجا خشکت زده؟ بیا داخل!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت ساختمون راه افتادم.
بهراد با کلید در سالن رو باز کرد و رفت داخل؛ با لذت و لبخند عمیقی که روی لبهاش بود، گفت:
_ دقیقا همون چیزیه که میخواستم
وارد که شدم با تعجب به اطراف نگاه کردم؛ طراحی داخلیش دقیقا مثل طراحی خونه ی بهراد تو ایران بود!

? #برزخ‌ارباب395

چرخی زدم و با تعجب بیشتری گفتم:
_ اینجا کجاست؟
_ خونه ی جدیدمون
_ اما...
_ اما خیلی شبیه خونه ای که تو ایران داشتمه، نه؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که لبخندی زد و گفت:
_ دستور دادم که که داخلش رو مثل اون خونه اون خونه ام، طراحی کنن
_ چرا؟
_ برای زنده شدن خاطرات قشنگی که اونجا داشتیم دیگه عزیزم...
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_ شایدم برای اینکه عذابم بدی و اذیتم کنی!
چمدونها رو همونجا کنار در گذاشت و با سرخوشی رفت روی مبل سه نفره ای که اونجا بود نشست و گفت:
_ خیلی خوشحالم، اصلا روی ابرام
حتی مبلهاشم شبیه اون برزخی بود که قبلا داخلش زندگی میکرد پس همونجا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم و گفتم:
_ چرا؟
_ تو چرا اونجا نشستی؟
_ همینطوری
با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود نگاهم کرد و گفت:
_ اینکه نتونستی نقشه ات رو اجرا کنی واسم لذت بخشه
_ کدوم نقشه؟
_ نقشه ی داخل هواپیمات
_ هواپیما؟
_ آره
_ کدوم نقشه؟
_ بلندخندیدنات و جلب توجه کردنات دیگه، داشتی آخرین تلاشت رو میکردی تا نجات پیدا کنی!
ناخودآگاه صورتم رو با نفرت جمع کردم و گفتم:
_ چی میگی

1402/04/06 09:25

پاسخ به

همون اتوبوسهایی که بود، راه افتادم. بعد از تقریبا نیم ساعت از فرودگاه بیرون اومدیم. بهراد همونجا ایس...

تو؟
_ حقیقت رو
_ اصلا همچین قصدی نداشتم
_ دقیقا همین قصد رو داشتی!
به هیچ وجه حوصله ی بحث کردن با اون نفهم رو نداشتم برای همین از روی زمین پاشدم و گفتم:
_ باشه حق باتوئه
_ کجا؟
_ برم توی یکی از اتاقا بخوابم
_ خیلی خب برو
آروم آروم به سمت نزدیکترین اتاقی که اونجا بود رفتم و واردش شدم.
با دیدن طراحی اتاق، همونجا دم در خشکم زد!

1402/04/06 09:25

پاسخ به

تو؟ _ حقیقت رو _ اصلا همچین قصدی نداشتم _ دقیقا همین قصد رو داشتی! به هیچ وجه حوصله ی بحث کردن با او...

.
? #برزخ‌ارباب396

طراحیش دقیقا مثل اون اتاق طبقه ی آخر خونه ی بهراد بود که همیشه اونجا بهم تجاوز میکرد!
با دیدن تخت خواب آبی رنگی که تبدیل شده بود به یکی از کابوسهام، یه قدم به سمت عقب برداشتم و چشمام رو بستم تا نبینمش!
بهراد من رو آورده بود اینجا تا شکنجه ام بده
اون میخواست اذیتم کنه، میخواست زجرم بده...
_ چیه؟ از اتاق خوشت نیومد؟
با شنیدن صداش از جا پریدم و با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم!
_ چرا میترسی بابا؟
_ هدفت از اینکار چیه؟
_ کدوم کار؟
با سر به اون اتاق مسخره اشاره کردم و گفتم:
_ این کار
ابروهاش آروم بالا پریدن و با لبخند رضایت مندانه ای گفت:
_ آهان اتاقو میگی!
منتظر نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چیه مگه؟ غیر از اینه که خاطراتمون یادآوری میشه؟
_ خاطراتمون؟
_ آره
_ منظورت اون کابوسها و اتفاقات وحشتناکیِ که برام افتاده؟
چشمک حرص دربیاری زد و گفت:
_ دقیقا همونا!
چندلحظه بدون هیچ حسی نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ این اتاق مشترک من و توئه
_ من یجا دیگه میخوابم
_ گفتم این اتاق مشترکمونه
دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ اما من نمیخوام اینجا بخوابم
_ مگه به خواسته ی توئه؟

? #برزخ‌ارباب397

با هرکلمه ای که از دهنم خارج میشد، انگار جونم در میرفت!
حتی حوصله ی اینکه با کسی حرف بزنم رو هم نداشتم و دلم میخواست تو یه اتاق تاریک بشینم و فقط به یه جایی زل بزنم...
_ پس جز این اتاق حق نداری تو هیچ اتاق دیگه ای بمونی، فهمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق برگشتم.
سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه به تخت نگاه کنم، رفتم داخل و روی صندلی میز آرایش نشستم.
بهراد پشت سرم اومد داخل و روی تخت نشست و گفت:
_ به من نگاه کن
سرم رو آروم بلند کردم و بهش نگاه کردم که لبخند چندش آوری زد و گفت:
_ میخوام یکی از قانونام رو عوض کنم
_ کدوم قانون رو؟
_ اینکه تا دوستم نداشته باشی بهت دست نزنم
پوفی کشیدم و با اعصاب خوردی گفتم:
_ چرا بهراد؟ چرا یه همچین تصمیمی گرفتی؟
_ چون طاقت ندارم بهت دست نزنم
چشمام رو بستم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
دلم نمیخواست حتی صداش رو بشنوم!
کاش پامیشد میرفت و دیگه هیچوقت برنمیگشت...
کاش الان یه چاقو اینجا بود تا میتونستم باهاش بکشمش و راحت بشم...
_ پس این قانون نقض شد، از این به بعد هرموقع که خواستم باید بهم سرویس بدی!
_ دفعه ی اولی که اینکار رو کردی نهایت تا یک ساعت بعدش خودم رو میکشم...
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ چرا؟
_ چون به اندازه ی کافی فشار روم هست و دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم
شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گفت:
_ اشکالی نداره که، نهایتش وقتی کارم

1402/04/06 09:25

پاسخ به

تو؟ _ حقیقت رو _ اصلا همچین قصدی نداشتم _ دقیقا همین قصد رو داشتی! به هیچ وجه حوصله ی بحث کردن با او...

رو کردم دست و پاهات رو به تخت میبندم تا نتونی خودت رو بُکُشی!

1402/04/06 09:25

پاسخ به

رو کردم دست و پاهات رو به تخت میبندم تا نتونی خودت رو بُکُشی!

.
? #برزخ‌ارباب398

با چشمای از حدقه بیرون زده به حیوونی که روبروم نشسته بود و داشت با خونسردی این حرفارو میزد، نگاه کردم.
علاوه بر حیوون بودنش، یه روانیِ به تمام معنا بود!
هر روز یه حرفی میزد، هر روز یه اخلاقی داشت...
یه روز میومد با بغض میگفت من‌ نمیخوام آدم بدی باشم و یه روز از این حرف میزد که میخواد بهم‌ تجاوز کنه و اذیتم کنه!
_ سپیده به من نگاه کن
از فکر بیرون اومدم و با نفرت نگاهش کردم که لبخند چندشی زد و گفت:
_ من دوستت دارم
_ حیف دوست داشتن که تو اسمش رو روی رفتارات بذاری!
_ چرا؟
_ چون کسی که یکی رو واقعا دوست داشته باشه، هیچکدوم از کارایی که تو با من کردی رو نمیکنه
با اخم اومد کنارم نشست و گفت:
_ من چیکارت کردم؟
_ بگو چیکارم نکردی
_ چی میگی سپیده؟
بی تفاوت بودن در برابر یه همچین آدمی سخت بود پس از کنارش پاشدم و روبروش ایستادم و با بغض گفتم:
_ دزدیدنم، تجاوز کردنت، اذیت کردنات، زجر دادنات، کتک زدنات، گروگان گرفتن پدر و مادرم و تظاهر به اینکه اونا مُردن، از ایران خارج کردنم و به زور به یه کشور دیگه آوردنم و هزارتا کار دیگه که تو این مدت به سر من آوردی!
اشکایی که بی مهابا روی صورتم میریختن رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم:
_ خسته نشدی از اینکه انقدر زجرم دادی؟ خسته نشدی از این همه بد بودن؟ از این همه سنگدل بودن، از این همه حیوون بودن!
دستم رو روی سرم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود، گفتم:
_ اگه اون دخترارو یکبار زجر دادی و باعث مرگشون شدی، من رو هر روز داری زجر میدی، هر روز داری میکُشیم و باز دست از سرم برنمیداری!
عقب عقب رفتم که کمرم به در اتاق خورد و همونجا روی زمین نشستم و گفتم:
_ ولم کن، بسه دیگه، چرا بیخیالم نمیشی؟

? #برزخ‌ارباب399

از روی تخت پاشد، اومد روبروم نشست و تو چشمام زل زد و گفت:
_ هیچوقت ولت نمیکنم
_ چرا نمیذاری برم زندگیمو بکنم؟ چرا مجبورم میکنی که مُردگی کنم؟!
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
_ حتی اگه قرار باشه بمیرم هم با تو میمیرم، اجازه نمیدم تو زنده بمونی و من برم اون دنیا!
دستاش رو محکم از روی شونه ام کنار زدم و گفتم:
_ تو یه دیوونه ای بهراد، یه دیوونه ی به تمام معنا!
_ یه دیوونه ی عاشق
_ حالم به هم‌ میخوره وقتی اسم خودت رو میذاری عاشق
_ تو چه بخوای چه نخوای من یه عاشقم، یه عاشقِ واقعی!
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و وادارم کرد که روی زمین بخوابم
هرچی تلاش میکردم تا کنار بزنمش فایده نداشت داشت چندشم میشد
دستام رو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم اما یه میلی متر هم تکون نخورد؛ پس به ناچار لبش

1402/04/06 09:25

پاسخ به

رو کردم دست و پاهات رو به تخت میبندم تا نتونی خودت رو بُکُشی!

رو محکم گاز گرفتم.
اخماش رو تو هم کشید و ازم جدا شد؛ دستش رو روی لبش گذاشت و با دیدن خونی که داشت میومد، گفت:
_ وحشیِ عوضی
از روم پاشد اما قبل از اینکه من بخوام‌ پاشم، با مشت محکم کوبید تو صورتم و گفت:
_ دفعه ی آخرت باشه که وحشی بازی درمیاری، خب؟
مشتش به حدی محکم بود که هم صورتم نابود شد و هم کمرم بدجور با زمین برخورد کرد!
یه دستم رو روی صورتم گذاشتم و اون یکی رو روی کمرم و از درد خم شدم!
_ سپیده از همین الان دارم بهت میگم، تو باید تبدیل بشی به برده ی من، میفهمی چی میگم؟
توجهی بهش نکردم که موهام رو از پشت کشید و سرم رو بلند کرد و گفت:
_ میفهمی چی میگم یا نه؟
_ نمیفهمم، یعنی نمیخوام بفهمم
_ اما باید بفهمی وگرنه برمیگردیم به همون روزای اول!
با درد دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم:
_ ولم کن
_ تا حرفام تموم نشه ولت نمیکنم
_ درد میگیره عوضی، ول کن موهام رو
موهام رو محکم تر کشید و گفت:
_ از این به بعد تبدیل میشی به کسی که حرف گوش کنه، زر نمیزنه...

1402/04/06 09:25

پاسخ به

رو محکم گاز گرفتم. اخماش رو تو هم کشید و ازم جدا شد؛ دستش رو روی لبش گذاشت و با دیدن خونی که داشت می...


? #برزخ‌ارباب400

سعی کردم موهام رو از دستش دربیارم اما فایده ای نداشت و هرلحظه فشارش بیشتر میشد!
_ هرموقعی که بخوام بهم سرویس میدی و به هرکاری که دلم میخواد باهات بکنم هم نه نمیگی، فهمیدی؟
احساس میکردم که ریشه ی موهام داره کنده میشه پس چندبار محکم با مشت توی سینه اش کوبیدم و با زجه گفتم:
_ موهامو ول کن کثافط، ولم کن
بالاخره موهام رو ول کردم اما دستاش رو دوبار چونه ام پیچید و محکم فشارش داد و گفت:
_ اگه برخلاف اون چیزی که میخوام عمل کنی، بدتر از اینا رو سرت میارم
_ تو یه دیوونه ای
_ پس مواظب باش دیوونه ترم نکنی، خب؟
دستاش رو محکم‌ پس زدم و با پوزخند گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره، ازت متنفرم بهراد، متنفرم
با پشت دستش محکم کوبید توی دهنم و با چشمهای قرمز شده و صدای بلند گفت:
_ خفه شو سپیده، خفه شو تا یه کاری دستت ندادم
مشت محکمی توی سینه اش کوبیدم و با داد و فریاد گفتم:
_ تو یه قاتلی، تو یه روانی، تو عاشق نیستی احمق، نیستی، نیستی، نیستی!
کلمه ی آخر رو انقدر بلند گفتم که احساس کردم حنجره ام پاره شده اما دست برنداشتم و با زجه گفتم:
_ دیگه نمیکشم، دیگه تموم شد، امروز من یا میمیرم یا برمیگردم پیش خونواده ام
چشماش به حدی قرمز شده بود که کم کم داشتم ازش میترسیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم تا نفهمه که ترسیدم!
_ چرا بمیری؟ خودم میکشمت
دستم رو محکم‌گرفت و با لحن دیوونه واری گفت:
_ امروز جفتمون رو میکشم تا از این زندگی نکبت وار خلاص بشیم
خواستم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما فشارش رو بیشتر کرد و از اتاق بیرون رفت.
همینطور که به دنبالش کشیده میشدم، جیغ میزدم و سعی میکردم از دستش خلاص بشم اما اون قوی تر از این حرفا بود و نمیتونستم کاری کنم!
_ ولم کن بهراد
_ مگه نگفتی میخوای بمیری؟
_ اره میخوام بمیرم
_ خب من میخوام کارت رو راحت کنم دیگه، میخوام بکشمت تا راحت بشی
وارد آشپزخونه که شدیم به سمت کشو رفت و یه چاقوی خیلی بزرگ از داخلش درآورد!
با تعجب یه نگاه به چاقو و یه نگاه به خودش انداختم و یه قدم به عقب رفتم...

? #برزخ‌ارباب401

_ میخوای چیکار کنی بهراد؟
_ میخوام جفتمون رو بکشم، امروز من و تو با هم میمیریم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم اما قبل از اینکه بتونم فرار کنم، موهام رو از پشت سر گرفت و محکم کشید!
با درد دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، ولم کن
_ کجا میخوای بری؟
_ داری موهامو میکَنی، ولم کن
_ واقعا دارم موهاتو میکَنم؟
از درد جیغی کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ آره آره آره
_ خب قصدمم همینه دیگه
هرکاری میکردم نمیتونستم دستاش که دور

1402/04/06 09:26

پاسخ به

رو محکم گاز گرفتم. اخماش رو تو هم کشید و ازم جدا شد؛ دستش رو روی لبش گذاشت و با دیدن خونی که داشت می...

موهام پیچیده بود رو باز کنم!
هرلحظه فشاری که به موهام وارد میکرد بیشتر میشد و احساس میکردم که مغزم داره از جا کنده میشه...
_ عین آدم وایسا تا موهاتو ول کنم
اگه به حرفش گوش نمیکردم، علاوه بر موهام، پوست سرمم کنده میشد پس دست از تلاش برداشتم و سرجام ایستادم و با چشمایی که بخاطر درد پر از اشک شده بود، گفتم:
_ باشه ول کن موهامو
یه چندلحظه صبرکرد و وقتی مطمئن شد دیگه نمیخوام فرار کنم، موهام رو ول کرد اما دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ به نظرت مرگ با چاقو دردناک تره یا اسلحه؟
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و آروم گفتم:
_ جفتش
_ خب انتخاب تو کدومه؟ دوست داری با کدوم بمیری؟
_ هیچکدوم
سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ نه دیگه نمیشه، خودت خواستی که بمیری پس الان نباید بزنی زیرش
_ من نخواسته که کشته بشم خواستم خودم بمیرم
با لبخند دیوونه واری یه نگاه به چاقوش انداخت و گفت:
_ جفتش یکیه دیگه
_ یکی نیست
_ سپیده چاقو یا اسلحه؟
_ هیچکدوم
شونه هام رو محکم گرفت و فشار داد و با عربده گفت:
_ چاقو یا اسلحه؟
از صدای عربده اش ناخودآگاه چشمام رو بستم اما با داد گفتم:
_ من نمیخوام بمیرم، نمیخوام یه درد دیگه به دردهای خونواده ام اضافه کنم...

1402/04/06 09:26

پاسخ به

موهام پیچیده بود رو باز کنم! هرلحظه فشاری که به موهام وارد میکرد بیشتر میشد و احساس میکردم که مغزم د...


? #برزخ‌ارباب402

فشار دستاش رو از روی شونه هام کم کرد و گفت:
_ پس چرا گفتی میخوای بمیری؟
_ عصبی بودم
_ اگه فقط یکبار دیگه حرفی از مُردن بزنی خودم سرت رو میبُرم، فهمیدی؟
سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ دیگه نمیگم
دستاش رو از روی شونه هام برداشت و به سمت عقب هولم داد و گفت:
_ قبل از اینکه پشیمون بشم از جلو چشمام دور شو
نگاه پر از نفرتم رو ازش گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
همه جای خونه واسم عذاب بود و نمیدونستم باید به کجا پناه ببرم!
دلم نمیخواست حتی یه کلمه ی دیگه با بهراد حرف بزنم پس ترجیح دادم که تو سالن نمونم و به سمت اتاق خواب رفتم.
وارد که شدم در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم.
سرم رو به در تکیه دادم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم!
خسته شده بودم از این وضعیت وحشتناکی که داشتم توش دست و پا میزدم.
دلم میخواست هرچه زودتر این اوضاع وحشتناک تموم بشه و من راحت بشم از این دردی که تک تک سلولهای بدنم رو درگیر کرده...
_ کدوم گوری رفتی سپیده؟
با کلافگی دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!
قبل از اینکه بیاد وحشیانه در رو باز کنه و کمرم رو دوباره داغون کنه، از جلوی درپاشدم و گفتم:
_ تو اتاقم
_ بیا کارت دارم
ناخنام رو محکم توی پوست دستم فرو کردم و زیر لب گفتم:
_ تو که گفتی از جلوی چشمات دور بشم!
_ بیا دیگه سپیده
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و از اتاق بیرون رفتم.
توی سالن روی مبلها نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد...
_ بله؟
_ بیا برو یه چیزی درست کن تا بخوریم
_ چی درست کنم آخه؟
_ یه زهرماری درست کن دیگه، یه چیزی که سیرمون کنه
به سمت آشپزخونه رفتم و با کلافگی به اطراف نگاه کردم.
آخرین کاری که تو بی حوصلگی و وضعیت وحشتناک دلم میخواست انجامش بدم آشپزی بود...

? #برزخ‌ارباب403

با توجه به موادی که اونجا بود، بندری راحت ترین و سریع ترین غذایی بود که میشد درست کرد پس همون رو درست کردم.
بندری و نون و نوشابه رو روی میز گذاشتم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ غذات آماده اس
دلم هیچی جز یه خواب طولانی مدت و آرامش بخش نمیخواست اما میدونستم که الان مجبور بودم بشینم اینجا و به اجبار همراه باهاش غذا بخورم!
_ چرا بندری درست کردی؟
با بی حالی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ پس چی درست میکردم؟
_ من از بندری خوشم نمیاد
_ خب الان چیکارت کنم؟
_ پاشو یه چیز دیگه درست کن
دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
_ مگه من اینجا نوکرم؟ خوبه از اون موقع تاحالا که بوی سیب زمینی و سوسیس سرخ شده رو میفهمی، بیایی بگی که بندری دوست داری
با عصبانیت مشتی

1402/04/06 09:26