پاسخ به
سپیده با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم: _ حرومزاده حرومزاده حرومزاده به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چ...
? #برزخارباب426
_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوام حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنی
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!
? #برزخارباب427
" یک هفته بعد.... "
بی حوصله از حموم بیرون اومدم و با حوله روی تخت نشستم.
امشب، شبِ مهمونی بود و من اصلا دلم نمیخواست شرکت کنم اما مجبور بودم!
داخل آیینه به چهره ی افسرده و غمگینم نگاه کردم و آهی کشیدم.
همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم و تو هرفرصتی با دوستام یا خونواده ام یجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم اما الان...
الان دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام تو یه جای شلوغ با آدمایی که اصلا نمیشناسمشون، باشم!
از روی تخت پاشدم و بی حوصله جلوی آیینه نشستم.
دلم نمیخواست آرایش کنم یا حتی موهام رو مرتب کنم اما مجبور بودم چون حوصله ی آرایشگر نداشتم و باید خودم یجوری حاضر میشدم!
کِرم پودری که گوشه ی میز بود رو برداشتم و یکم به صورتم زدم تا از اون حالت رنگ پریدگی دربیاد.
حوصله و تمرکز اینکه خط چشم بکشم رو نداشتم پس فقط یکم ریمل به مژه هام زدم.
آخرِ همه هم
1402/04/10 12:09