The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

سپیده با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم: _ حرومزاده حرومزاده حرومزاده به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چ...


? #برزخ‌ارباب426

_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوا‌م حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنی
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!

? #برزخ‌ارباب427

" یک هفته بعد.... "

بی حوصله از حموم بیرون اومدم و با حوله روی تخت نشستم.
امشب، شبِ مهمونی بود و من اصلا دلم نمیخواست شرکت کنم اما مجبور بودم!
داخل آیینه به چهره ی افسرده و غمگینم نگاه کردم و آهی کشیدم.
همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم و تو هرفرصتی با دوستام یا خونواده ام یجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم اما الان...
الان دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام تو یه جای شلوغ با آدمایی که اصلا نمیشناسمشون، باشم!
از روی تخت پاشدم و بی حوصله جلوی آیینه نشستم.
دلم نمیخواست آرایش کنم یا حتی موهام رو مرتب کنم اما مجبور بودم چون حوصله ی آرایشگر نداشتم و باید خودم یجوری حاضر میشدم!
کِرم پودری که گوشه ی میز بود رو برداشتم و یکم به صورتم زدم تا از اون حالت رنگ پریدگی دربیاد.
حوصله و تمرکز اینکه خط چشم بکشم رو نداشتم پس فقط یکم ریمل به مژه هام زدم.
آخرِ همه هم

1402/04/10 12:09

پاسخ به

سپیده با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم: _ حرومزاده حرومزاده حرومزاده به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چ...

رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم.
به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته بود بیشتر به ترانه ای که اون بهراد عوضی برام ساخته بود، تبدیل شده بودم و من این رو نمیخواستم!
دلم میخواست این رنگ مو و ابرو و این لنزها رو از روی صورتم بردارم و دوباره بشم همون سپیده ی ای که خودم میخوام اما نمیشه...
باید تحمل کنم و با این شرایط کنار بیام تا خونواده ام رو نجات بدم.
_ سپیده آماده شدی؟
با شنیدن صدای بهراد سریع از روی صندلی پاشدم و به موهام نگاه کردم.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سشوآ بکشم تا حالت دار بشه پس سشوآ رو برداشتم و توی برق زدم و مشغول حالت دار کردن موهام شدم...
وقتی کارم تموم شد سشوآ رو سرجاش گذاشتم و به لباسی که روی تخت بود نگاه کردم.
قشنگ بود اما نه از نظر من، نه از نگاه من، نه واسه من!
آخرین چیزی که الان میخواستم این بود که این لباس قشنگ رو بپوشم و به اون مهمونی برم.
با کلافگی از روی تخت برداشتمش و بهش نگاه کردم.
یه ماکسی طوسی رنگ که آستین داشت و یقه ی بسته ای هم داشت؛ بازم خداروشکر یه لباس باز واسم نخریده بود چون به هیچ وجه راضی نمیشدم که بپوشمش..

1402/04/10 12:09

پاسخ به

رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم. به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته...


? #برزخ‌ارباب428

لباس رو پوشیدم اما برای بستن زیپش مشکل داشتم چونکه پشت کمرم بود و دستم بهش نمیرسید.
چندبار تلاش کردم تا بتونم ببندمش اما نتونستم!
با کلافگی روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
کم کم داشت اعصابم خورد میشد و دیگه نمیتونستم این شرایط رو تحمل کنم.
_ سپیده؟ سپیده آماده ای؟
_ نه
_ چرا؟
جوابی بهش ندادم و از روی تخت پاشدم تا برم بیرون که همون لحظه در اتاق باز شد و بهراد اومد داخل و گفت:
_ تو که آماده ای!
_ نیستم
یه نگاه به سرتاپام انداخت و با تعجب گفت:
_ چیت اماده نیست؟
_ زیپ لباسم رو نمیتونم ببندم
_ خب بیا من ببندم
_ نه نه خودم میتونم
_ اگه میتونی خب ببند
به در اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ تو برو بیرون من میبندم
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چرا برم بیرون؟
_ چون من راحت نیستم
_ اما من راحت
_ کَری؟ میگم من راحت نیستم خب
با آرامش آروم آروم به سمت تخت رفت و روش نشست و با لبخند گفت:
_ این مشکل توئه و به من هیچ ربطی نداره
_ مشکل منه؟
_ آره
_ خیلی خب پس من مشکلم رو حل میکنم
ادامه ی لباسم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که سریع از روی تخت پاشد و دستم رو گرفت و گفت:
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ چیکارم داری؟ دارم میرم مشکلم رو حل کنم دیگه!
_ همینجا زیپت رو ببند
_ هوف بهراد داری میری روی مخم
لبخند روی لبهاش رو جمع کرد و اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ یه هفته اس کاریت نداشتم انگار هار شدی!
_ این تویی که هار شدی الان
دستش رو بالا برد تا بزنه توی صورتم، منم ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو بستم اما هرچی منتظر موندم دردی احساس نکردم!

? #برزخ‌ارباب429

اومد کنارم ایستاد و بازوش رو حلقه کرد و گفت:
_ به من افتخار میدید مادمازل؟
_ نه
با اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ منم بی توجه بهش به سمت در سالن رفتم اما قبل از اینکه دستم به دستگیره ی در برسه، کتفم محکم از پشت سرم کشیده شد و تو بغل بهراد پرت شدم!
سرم که محکم با قفسه سینه اش برخورد کرده بود رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته وحشی؟
_ با تو باید اینطوری رفتار کرد چون لیاقت خوب رفتار کردن رو نداری!
دستم رو محکم پس کشیدم و گفتم:
_ تو نمیتونی تایین کنی من لیاقت دارم یا ندارم!
با انگشتش چند ضربه به شقیقه ام زد و گفت:
_ میتونم چون من ارباب توام، اینو توی اون مخ پوکت فرو کن سپیده
_ مگه عهد قجره که ارباب و برده ای باشه
_ عهد قجر نیست اما ارباب و برده ای هست
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ من یه آدمم، یه انسانم، نه برده یا جنسِ تو!
_ تو برده ی منی، اگه نبودی الان اینجا پیش من نبودی و خیلی وقت پیش فرار کرده بودی!
به حدی

1402/04/10 12:10

پاسخ به

رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم. به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته...

نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم.
هرچی بیشتر باهاش بحث میکردم، بیشتر ناراحت میشدم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم عقب گرد کردم و به سمت در سالن رفتم.
اینبار جلوم رو نگرفت و منم از سالن خارج شدم و با بغض به طرف در خروجی رفتم.
من یه برده بودم؟ برده ی جنسی یه اربابِ عوضی؟
چرا باید به همچین سرنوشتی دچار بشم؟
چرا باید این اتفاقا برام بیفته آخه؟
_ سپیده؟
وسط حیاط ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ بله؟
اومد روبروم ایستاد و دستاش رو روی شونه هام‌ گذاشت و گفت:
_ حواست باشه از این لحظه به بعد من حامدم و تو ترانه، یهو وسط مهمونی داد نزنی بگی بهراد!
_ حواسم هست
_ حالا چرا اخمات تو همه؟
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم و گفتم:
_ انتظار چیو داری ازم؟ میخوای قهقهه بزنم و برات برقصم؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
_ آره خب چرا که نه!
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم
_ تو مگه دیرت نبود؟
چرا انقدر داری وقت تلف میکنی؟

1402/04/10 12:10

پاسخ به

نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم. هرچی بیشتر باهاش بحث میکردم، بیشتر نار...


? #برزخ‌ارباب430

_ دارم سعی میکنم روت کار کنم که وسط مهمونی و اون همه چشم، ضایع بازی درنیاری
_ نترس ضایع بازی درنمیارم
_ مطمئن باشم؟
دیگه کم کم داشتم خسته میشدم؛ چشمام رو توی کاسه چرخوندم و آروم گفتم:
_ مطمئن باش
دوباره دستش رو حلقه کرد و منتظر نگاهم کرد تا بازوش رو بگیرم.
علی رغم میلم و با اینکه دوست نداشتم اما دستش رو گرفتم تا این بحث رو تموم کنم؛ اونم با این حرکتم لبخندی زد و گفت:
_ حالا شدی یه دختر خوب
جوابی بهش ندادم و به سمت در حرکت کردم؛ اونم در حالی که با سرخوشی سوت میزد، دنبالم اومد.
از خونه که خارج شدیم، بهراد دستم رو ول کرد و سریع به سمت ماشین رفت و در رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید
یه چندلحظه توی چشماش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ کاش الان بجای تو یکی دیگه اینجا بود
_ چی؟
_ هیچی
_ یه چیزی گفتی انگار
_ نه چیزی نگفتم
_ اما...
حرفش رو قطع کردم و با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ تو واقعا دیرت شده یا نه؟ تو اتاق میگی اگه دیر بریم فایده نداره و الان فقط داری وقت تلف میکنی!
_ خیلی خب سوار شو
لباسم رو بالا گرفتم و سوار ماشین شدم؛ اونم در رو بست و رفت سریع اونطرف سوار شد و گفت:
_ بریم؟
_ چرا هی میپرسی؟
_ دارم سعی میکنم مثلا آدم حسابت کنم اما خودت هی ثابت میکنی که لیاقت آدم بودن و آدم حساب شدن رو نداری *** جان
از پنجره به بیرون نگاه کردم و آروم گفتم:
_ من به اینکه تو بخوای آدم حسابم کنی هیچ احتیاجی ندارم!
_ واقعا؟
_ واقعا
_ حالا تا میخوای اسب بتازون و حرف بزن، امشب نمیتونم کاریت کنم اما آخرشب که برگشتیم خیلی کارا میتونم بکنم!
لرزی یهویی به جونم افتاد و استرس کل وجودم رو گرفت.
کاش خفه میشدم و باهاش بحث نمیکردم!
نکنه آخرشب بخواد باز بهم تجاوز کنه...

? #برزخ‌ارباب431

دیگه تا آخر مسیر نه من حرفی زدم و نه اون؛ دلم نمیخواست باهاش بحث کنم و بعد مجبور بشم پیامدهای وحشتناکش رو تحمل کنم!
ماشین رو جلوی یه خونه ی ویلایی و خیلی بزرگ پارک کرد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چیه؟ چرا خفه شدی؟
کامل به سمتش برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ هان چیه؟ چرا طلبکار نگاه میکنی؟
_ هیچ درکی نسبت به تو ندارم
_ به چیم؟
_ به همه چیت
_ چرا؟
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ از یه طرف میایی دستم رو میگیری و در رو برام باز میکنی؛ از طرف دیگه باهام اینطوری حرف میزنی! خودتم میفهمی چته اصلا؟
نیشخند تمسخرآمیزی روی لبهاش نشست و گفت:
_ آره میفهمم
_ به نظر من که نمیفهمی چون تو ثبات شخصیت نداری و خودتم نمیفهمی که چته
کمربندش رو باز کرد و گفت:
_ من میفهمم چمه، خوبم میفهم، این تویی که نمیفهمی من

1402/04/10 12:11

پاسخ به

نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم. هرچی بیشتر باهاش بحث میکردم، بیشتر نار...

چمه!
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ من چرا باید تو رو بفهمم وقتی با تمام وجودم ازت متنفرم؟
با شنیدن این حرفم نفس عصبی کشید و خم شد در طرف من رو بست و گفت
_ چی گفتی؟
دوباره عصبی شده بودم و اون رو هم عصبی کرده بودم!
_ هیچی
_ تو از من متنفری؟
_ نه
مچ دستم رو گرفت و محکم فشارش داد و با صدای بلند گفت:
_ تو از من متنفری سپیده؟
بخاطز فشار زیادی که به دستم وارد کرد، اشک توی چشمام جمع شد و با درد گفتم:
_ دستمو ول کن، الان میشکنیش
_ هدفمم همینه، میخوام بشکنمش
_ آیی ولم کن بهراد
_ از من متنفری تو؟
_ نه
_ نشنیدم، بلندتر بگو
با درد چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بلند گفتم:
_ نه نه نه ازت متنفر نیستم
_ یبار دیگه بگو
_ ازت متنفر نیستم
فشار دستش رو کمتر کرد اما دستم رو ول نکرد و گفت:
_ دفعه آخرت باشه به من میگی ازم متنفری...

1402/04/10 12:11

پاسخ به

چمه! در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ من چرا باید تو رو بفهمم وقتی با تمام وجودم ازت متنفرم؟ با شنیدن ...

سلام پارت جدید

1402/04/13 13:46

پاسخ به

چمه! در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ من چرا باید تو رو بفهمم وقتی با تمام وجودم ازت متنفرم؟ با شنیدن ...


? #برزخ‌ارباب432

قطره اشکی که از گوشه ی چشمن پایین چکید رو سریع پاک کردم تا آرایشم خراب نشه و بیشتر از این دردسر نشه!
_ فهمیدی یا نه؟
_ فهمیدم
_ پس پیاده شو، اون اخماتم باز کن تا نزدم تو دهنت
در ماشین رو باز کردم و با بغض پیاده شدم؛ اونم پیاده شد و گفت:
_ ترانه جان کیفت رو برداشتی؟
میخواست بهم حالی کنه که از این لحظه به بعد من ترانه ام و سپیده نیستم!
_ برداشتم
_ خیلی خب
اومد این سمت ماشین و دستم رو محکم توی دستاش گرفت که یکم دردم اومد و باعث شد اخمام توی هم بره اما از ترس اینکه بعدا بخاطر این اخمم بخواد ازم حساب پس بگیره، به زور لبخند مصنوعی زدم و دنبالش رفتم...
_ سلام خوش اومدید، کارت دعوتتون لطفا
بهراد با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
_ سلام، بفرمایید
کارت کوچیکی رو به سمت نگهبانی که دم در ایستاده بود گرفت و اونم بعد از اینکه چک کرد، گفت:
_ خوش اومدید، بفرمایید داخل
از جلوی در کنار رفت و به داخل اشاره کرد و گفت:
_ از اینطرف
_ ممنون
همراه بهراد رفتم داخل و وقتی که ازشون دور شدیم؛ با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ اونا فارسی حرف زدن
_ خب؟
_ مگه اینجا استانبول نیست؟
_ هست اما مهمونی، مهمونیه ما ایرانی هاست
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی اینجا همه ایرانی ان؟
_ اکثرشون اما خب یه سریها هم ایرانی نیستن
_ آهان
نیم‌ نگاهی بهم انداخت و با پوزخند گفت:
_ اینجوری راحت تر میتونی از کسی کمک بخوای تا از دست من نجاتت بده!
با یادآوری اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاده بود اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ من با یه طناب پوسیده دوبار نمیرم توی چاه
_ میری عزیزم خوبم میری
_ نمیرم
_ اگه نمیرفتی الان وضعت این نبود!
مبهم نگاهش کردم و چیزی نگفتم که نیشخندی زد و گفت:
_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ چون حرفات رو نمیفهمم
موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت:
_ تو دوبار نه، بلکه هر روز داری از همون طناب پوسیده پایین میری ترانه جان!

? #برزخ‌ارباب433

دستش رو از روی صورتم کنار زدم که با حرص لبخندی زد و گفت:
_ مگه نگفتم مراقب حرکاتت باش؟ الان هزارتا چشم هست که حواسشون به ماست
نامحسوس نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن زن و مردهایی که سر میزها ایستاده بودن، لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ اصلا ندیدمشون
_ الان که دیدی؟
_ آره دیدم
_ پس از این لحظه به بعد حواست رو جمع کن
_ باشه
دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با لبخند گفت:
_ یه لبخند ملیح هم روی لبهات بنشون و مثل یه پرنسس با من بیا
لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و نفس عمیقی کشیدم.
منی که همیشه عاشق مهمونی بودم الان بدترین حس دنیا رو داشتم و دلم نمیخواست که

1402/04/13 13:47

پاسخ به

چمه! در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ من چرا باید تو رو بفهمم وقتی با تمام وجودم ازت متنفرم؟ با شنیدن ...

اینجا بین این همه غریبه باشم...
_ سلام
با شنیدن صدای سلام کردنِ کسی، سرم رو بلند کردم و به زن و مردی که کنار هم ایستاده بودن نگاه کردم.
بهراد با گرمی بهشون دست داد و سلام کرد اما من به یه سلامِ کوتاه اکتفا کردم.
مَرده لبخندی زد و با ابرو به من اشاره کرد و گفت:
_ معرفی نمیکنی حامدجان؟
بهراد دستش رو با لبخند دور کمرم انداخت و گفت:
_ همسرم ترانه
جفتشون ابروهاشون رو بالا انداختن و اینبار خانمه ضربه ای‌ به شونه ی بهراد زد و با لهجه ای که مشخص بود به سختی فارسی صحبت میکنه، گفت:
_ ناقلا کِی زن گرفتی
_ چند ماهی میشه
_ مبارک باشه
_ ممنون امیلی
همون دختری که بهراد " امیلی " صداش کرده بود با لبخند مهربونی به من نگاه کرد و گفت:
_ مبارک باشه عزیزم
نگاه زومِ بهراد رو که روی خودم دیدم، لبام رو به زور کِش دادم تا یه لبخند روی لبهام بشینه و گفتم:
_ ممنون گلم
_ گولم؟ گولم یعنی چی
اون مَردی که کنارش ایستاده بود غش غش خندید و بغلش کرد و گفت:
_ گولم نه عشقم، گلم، یه چیزی مثل همون عزیزمه
_ آهان
دوباره به سمت من برگشت و با همون لهجه بامزه اش، گفت:
_ تو هم گل منی عزیزم و اینکه خیلی خیلی قشنگ هستی

1402/04/13 13:47

پاسخ به

اینجا بین این همه غریبه باشم... _ سلام با شنیدن صدای سلام کردنِ کسی، سرم رو بلند کردم و به زن و مردی...


? #برزخ‌ارباب434

اینبار لبخند واقعی روی لبهام نشست و گفتم:
_ ممنون، تو هم خیلی زیبایی
با پخش شدن آهنگ ملایمی، امیلی با ذوق دستاش رو به هم کوبید و رو به همون مَردی که احتمالا یا شوهرش بود و یا دوست پسرش، گفت:
_ فرهاد لطفا بریم برقصیم
_ باشه خانومم میریم
_ همین الان بریم لطفا
با لبخند دستش رو دور بازوش حلقه کرد و رو به ما گفت:
_ امیلی عاشق رقصیدنه، یعنی صدای آهنگ بشنوه یه لحظه هم سرجاش نمیمونه
بهراد با تواضع سرش رو تکون داد و گفت:
_ راحت باش فرهاد
_ پس فعلا ازتون خداحافظی میکنم چون احتمال میدم تا آخر مهمونی اون وسط باشم
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ امیلی هم با محبا لپم رو کشید و گفت:
_ فعلا خوشگله
_ فعلا
منتظر موندم ازمون دور بشن و بعد دهنم رو به گوش بهراد نزدیک کردم و گفتم:
_ اینا زن و شوهرن؟
_ نه دوستن چطور؟
_ همینطوری
_ جفتشون آدمای خوبی ان
پوزخند کمرنگی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ اگه خوبن پس اینجا چیکار دارن؟
_ چه ربطی داره؟
_ مگه این مهمونی از همونایی نیست که در خفا قراره یه سری چیزا رد و بدل کنید؟ مثل عتیقه و مواد مخدر و اینا
با این حرف من پقی زد زیر خنده و گفت:
_ فیلم زیاد میبینی نه؟
_ نه
_ این اتفاقا فقط توی فیلما و داستانا میفته، ما هیچوقت برای رد و بدل کردن چیزی اینطوری مهمونی پر سر و صدا نمیگیریم و جلب توجه نمیکنیم
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ پس مناسبت این مهمونی چیه؟
_ جشن نامزدی یکی از بچه ها
_ یعنی آدمایی که اینجان خلافکار نیستن
صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و با اخم گفت:
_ آرومتر حرف بزن
ولوم صدام رو پایین تر آوردم و کنار گوشش گفتم:
_ آدمایی که اینجان خلافکار نیستن؟
_ نه نیستن، اینجا هیچکس خلافکار نیس
_ وا پس تو اینجا چیکار داری؟
احساس کردم خنده اش گرفت اما برای اینکه مثلا چدی باشه جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
_ ساکت شو ترانه

? #برزخ‌ارباب435

_ خب جواب سوالم رو بده دیگه
_ ببین اگه قرار بود این مهمونی خلافکارا باشه اسم‌ من بهراد اما الان که از اسم مستعارم استفاده کردم یعنی که اینجا هیچکس خلافکار نیست، فهمیدی؟
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم؛ بهراد هم یکم از نوشیدنی که روی میز بود خورد و گفت:
_ تو نمیخوری؟
_ شربته
_ نه مشروب
با شنیدن اسم مشروب اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ نه نمیخوام
_ چرا؟
_ چون بابام از مشروب خوشش نمیاد و همیشه بهم میگفت که نخورم
دستش رو بیخیال توی هوا تکون داد و گفت:
_ برو بابا چی میگی تو؟ مگه بچه ای که چون بابات گفته نباید بخوری؟
_ من به اعتقادات بابام احترام میذارم
_ هرکاری میخوای بکن
مشروبش رو یکجا سر کشید و حلقه ی دستش که

1402/04/13 13:47

پاسخ به

اینجا بین این همه غریبه باشم... _ سلام با شنیدن صدای سلام کردنِ کسی، سرم رو بلند کردم و به زن و مردی...

دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و گفت:
_ بریم برقصیم؟
_ نه من حوصله ی رقص ندارم
_ اما من دارم
_ خب میتونی بری برقصی
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_ اگه برم برقصم تنها نمیرقصما، یه دختر خوشگل از اون وسط پیدا میکنم تا پارتنر رقصم باشه
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
_ خب چیکارت کنم؟ برو برقص
_ حسودی نمیکنی؟
_ چرا باید حسودی کنم؟
_ چون که من شوهرتم
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ محرمیت که به کاغذ نیست، به دله!
_ تو نگران اونجاش نباش، دلتم کم کم محرم میشه
_ نمیشه
_ میشه
_ گفتم نمیشه، آدم باید اول یکی رو دوست داشته باشه بعد دلش رو محرمش بکنه
لبخندی زد و بوسه ای روی شقیقه ام زد و گفت:
_ همه چیز به نوبت و کم کم
کلافه از اون همه نزدیکی که بهم داشت، دستم رو روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم و گفتم:
_ یکم برو عقب لطفا
_ چرا؟
_ چون بوی مشروبت داره خفه ام میکنه
_ باید تحمل کنی
_ چرا؟
_ چون خیلی چشما روی ماست...

1402/04/13 13:47

پاسخ به

دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و گفت: _ بریم برقصیم؟ _ نه من حوصله ی رقص ندارم _ اما من دارم _ خب میتونی...


? #برزخ‌ارباب436

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ چندبار این حرفو تکرار میکنی؟
_ هرچندباری که تو حالیت بشه
جوابی بهش ندادم و به آدمایی که داشتن وسط باغ میرقصیدن، نگاه کردم.
همشون لبخندهای عمیق روی لبشون بود و مشخص بود که از ته دل خوشحالن!
لبخند تلخی روی لبهام نشوندم و زیرلب گفتم:
_ کِی تموم میشه این درد؟ چند روز و چند ماه و چند سال دیگه؟
بهراد بدون وقفه تمام مشروبایی که روی میزمون بود رو مینوشید!
هرلحظه چشماش قرمز تر میشد و تعادلش برای ایستادن کمتر...
_ بهراد؟
با اینکه مست بود اما برگشت با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_ تو خری یا خودتو میزنی به خریت؟
لبم رو گاز گرفتم و با استرس به اطراف نگاه کردم اما وقتی کسی رو دور و برمون ندیدم، نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ کسی نشنید
_ حواستو جمع کن
_ تو هم جمع کن لطفا
با کنجکاوی نگاهم کرد که لیوان نصفه ای که توی دستش بود رو ازش گرفتم و گفتم:
_ چخبره؟ داری مست میکنی بعد چطور میخوای بشینی پشت فرمون ماشین؟
شاخه مویی که کنار گوشم آویزون بود رو بین انگشتاش گرفت و با لحنی که شهوت توش داد میزد، گفت:
_ تو بشین پشت فرمون و من رو ببر
_ دیگه مشروب نخور
_ نگران نباش من هرچقدرم بخورم انقدری مست نمیشم که از اطرافم بی خبر باشم
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ آره از چشمای قرمز و بی تعادلی که داری کاملاً مشخصه
_ اما هوش و حواسم سرجاشه، دلم نمیخواد اتفاقاتی که قراره آخرِ امشب روی تختمون بیفته رو یادم نمونه؛ میخوام تک تک لحظه هاش توی ذهنم حک بشه!
لرزی به بدنم انداخته شد و دلم هُری پایین ریخت.
از سرشب فهمیده بودم که بهراد واسه آخرشب نقشه هایی کشیده اما سعی داشتم خودم رو گول بزنم و قبول نکنم.
دلم میخواست ساعت کِش پیدا میکرد و به آخر شب نمیرسیدم اما حیف که این اتفاق نمیفتاد!
بالاخره این مهمونی هم تموم میشد و من مجبور بودم با اون عوضی برگردم به اون خونه ای که از برزخ هم بدتر بود!

? #برزخ‌ارباب437

دستاش رو دوباره دور کمرم حلقه کرد و دهنش رو کنار گوشم گذاشت و گفت:
_ دوست داری مستی از سرم بپره؟
ار برخورد نفساش با گوشم، یه لحظه مورمورم شد اما به روی خودم نیاوردم چون سوژه دستش نداده باشم و آروم گفتم:
_ آره
_ خب پس بیا بریم برقصیم تا از سرم بپره
آخرین چیزی که توی این دنیا میخواستم، این بود که با بهراد برقصم!
_ بریم؟ الان آهنگ تموم میشه ها
_ نه
_ چرا نه؟
_ سرم درد میکنه، همینجا هم به زور ایستادم دیگه چه برسه به اینکه بخوام اون وسط شلنگ تخته بندازم
یه نگاه به کسایی که داشتن با اهنگ آروم میرقصیدن انداخت و گفت:
_ اینا دارن شلنگ تخته میندازن؟
_ بهرحال من حوصله ندارم
_ پس من

1402/04/13 13:48

پاسخ به

دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و گفت: _ بریم برقصیم؟ _ نه من حوصله ی رقص ندارم _ اما من دارم _ خب میتونی...

میرم، از اینجا تکون نخور و منتظر بمون تا برگردم، باشه؟
_ باشه
دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت:
_ از اونجا حواسم بهت هستا
_ باشه بابا برو
ازم دور شد و با قدمهای آروم به سمت میزی که یکم اونطرف تر بود و چندتا دختر با لباسای افتضاح و باز ایستاده بودن، رفت و با لبخند کنارشون ایستاد.
پوزخندی روی لبهام شکل گرفت و با نفرت نگاهش کردم.
این همونیه که ادعا میکنه مثلا عاشق منه و دوستم داره!
یکم که گذشت دست یکدومشون رو گرفت و دوتایی با هم به سمت وسط باغ رفتن و مشغول رقصیدن شدن.
همینطور داشتم با نفرت نگاهش کردم که با شنیدن صدایی از کنار گوشم، از جا پریدم!
_ فکر نمیکردم بتونم افتخار آشنایی با یه همچین خانم زیبایی رو توی این مهمونی پیدا کنم!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ ترسیدم آقا!
_ واقعا؟ معذرت میخوام فکر نمیکردم بترسید
_ اومدید یهویی توی گوشم حرف میزنید بعد میخوایید نترسم؟
با احترام سرش رو تکون داد و گفت:
_ من بخاطر همهمه ی جمعیت و صدای آهنگ مجبور شدم اینطوری حرف بزنم!
_ مجبور شدید؟
_ بله مجبور شدم
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با اخم گفتم:
_ چی مجبورتون کرد بیایید با من حرف بزنید؟
_ زیبایی چشمگیر شما!

1402/04/13 13:48

پاسخ به

میرم، از اینجا تکون نخور و منتظر بمون تا برگردم، باشه؟ _ باشه دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت: _ از...


? #برزخ‌ارباب438

فاصله ی بینمون خیلی کم بود پس یه قدم عقب تر رفتم و گفتم:
_ ممنون میشم مزاحم نشید!
به خودش اشاره کرد و با لبخند گفت:
_ به من میخوره مزاحم باشم؟
آدم خوش قیافه و خوشتیپی بود اما من دیگه دختری نبودم که دلم با این چیزا به وجد بیاد و بتپه!
خواستم چیزی بگم اما با یادآوری اینکه بهراد گفت حواسش بهم هست و منم حوصله ی دردسر نداشتم، کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
_ من باید برم، شبتون خوش
اینو گفتم و بدون معطلی ازش دور شدم؛ نمیدونستم باید کجا برم و فقط میخواستم از اون دور بشم!
چشمم رو باز کردم، دیدم کنار درختا ایستادم و از میزها یکم دور شدم.
اولش خواستم برگردم اما بعد پشیمون شدم و همونجا ایستادم تا اون یارو بره بعد برم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و با دقت به میز نگاه کردم؛ اون مَرده اونجا نبود و این یعنی بیخیال شده بود.
نفس راحتی کشیدم و خواستم برم اما همون لحظه از بین جمعیت دیدم که انگار داره به این سمت میاد پس راهم رو کج کردم و به طرف درختا رفتم!
همینطور که تند تند راه میرفتم، زیرلب بهش فحش میدادم و اینطوری آواره ام کرده بود..
_ مُرده شورتو ببرن مردتیکه عوضی، میذاشتی سرجام بتمرگم و مجبور نشم بخاطر تو بیام بین این دار و درختا
انقدر عصبی شده بودم که نفهمیدم رسیدم به ته باغ یعنی جایی که نزدیک در ورودیه!
نفس عصبی کشیدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.
کاش از اول رفته بودم سمت ساختمون که حداقل چهارتا آدم دور و برم باشه نه اینجا که فقط درخته و چندمتر اونطرف تر هم دوتا نگهبان دم در ایستادن!
_ همش تقصیر توئه بهراد عوضی! اگه نمیرفتی اون وسط با اون دخترای خراب برقصی من مجبور نبودم فرار کنم
_ فرار؟
با شنیدن صدای همون یارو، سریع به سمت عقب برگشتم و با اخم بهش نگاه کردم.
_ داشتی از من فرار میکردی؟
کیفم رو بین دستام فشردم و با عصبانیت گفتم:
_ میشه مزاحم نشی؟ من متاهلم!
_ متاهل؟
_ اره
_ باور نمیکنم
_ اینکه باور کنی یا نکنی مهم نیست، فقط برو گمشو از اینجا

? #برزخ‌ارباب439

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
_ ترسیدی؟
_ برای خودم نه، برای تو! چون تا چند دقیقه ی دیگه شوهرم میاد دهنتو سرویس میکنه
_ مطمئنی؟
_ مطمئنم
چند قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
_ زیادم مطمئن نباش چون اگه اون *** نگرانت بود، ولت نمیکرد بره با یکی دیگه برقصه!
لحنش هرلحظه داشت ترسناکتر میشد و واقعا داشتم میترسیدم.
چند قدمی که جلو اومده رو عقب رفتم تا ازش دور بشم اما با برخورد کمرم به دیوار، نفسم توی سینه حبس شد!
اینجا، ته باغ، تو این تاریکی و سکوت، درحالی که هم نگهبانا ازمون دورن و هم آدما توی صدای

1402/04/13 13:48

پاسخ به

میرم، از اینجا تکون نخور و منتظر بمون تا برگردم، باشه؟ _ باشه دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت: _ از...

آهنگ غرق شدن؛ اگه این مرد بخواد بلایی سرم بیاره باید چیکار کنم؟!
از کی کمک بخواد؟ چقدر داد بزنم تا صدام به گوش بقیه برسه؟
_ بوی ترس توی هوا پیچیده و البته درست هم پیچیده!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ با من چیکار داری؟ چرا اومدی اینجا؟
_ خیلی کارا دارم!
_ اصلا...اصلا چرا باید با من کار داشته باشی؟
لبخند ترسناکی زد و گفت:
_ اینو از همسر عزیزت حامد بپرس
_ حامد؟
چند قدم دیگه بهم نزدیکتر شد و گفت:
_ اره حامد؛ خیلی بده آدم تاوان یکی دیگه رو پس بده نه؟
بند کیفم رو دور دستم پیچیدم و بدون جلب توجه کفشای پاشنه بلندم رو از پاهام درآوردم تا راحت بتونم بدوم!
_ آره خیلی بده
_ و الان تو قراره تاوان کارای اون شوهر کثیفت رو پس بدی
یکم از دیوار فاصله گرفتم و گفتم:
_ تاوان کدوم کارش؟
_ دزدیدنِ سهامِ من
_ چی؟
_ تو احتمالا از این چیزا خبر نداری پس بهتره وقتمون رو صرف سوال و جواب نکنیم!
دامن لباسم رو توی دستم جمع کردم و گفتم:
_ اره نظر منم اینه که وقتمونو تلف نکنیم و هرکی به کار خودش برسه
اینو گفتم و بدون اینکه لحظه ای صبر کنم شروع به دویدن کردم و همزمان باهاش جیغ بلندی کشیدم و درخواست کمک کردم...
_ کمک، کمک یکی به من کمک کنه، توروخدا یکی کمکم کنه، کمکم کنید...

1402/04/13 13:48

پاسخ به

آهنگ غرق شدن؛ اگه این مرد بخواد بلایی سرم بیاره باید چیکار کنم؟! از کی کمک بخواد؟ چقدر داد بزنم تا ص...

.
? #برزخ‌ارباب440

قبل از اینکه بتونم به نگهبانا نزدیک بشم، دستم از پشت کشیده شد و محکم روی زمین پرت شدم.
با درد بازوم رو گرفتم و خواستم پاشم که پام بدجور تیر کشید!
_ آخ
اون عوضی بازوم که درد داشت رو محکم توی دستاش گرفت و گفت:
_ واقعا فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟
با اینکه درد زیادی داشتم اما دستش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم:
_ برو کنار عوضی، دستتو به من نزن
قبل از اینکه بخوام خودم پاشم، دوباره بازوم رو گرفت و سریع بلندم کرد.
هرچی سعی کردم از دستش فرار کنم نتونستم؛ انقدر محکم گرفته بودم که حتی نتونستم یه سانتی متر تکون بخورم!
_ ولم کن نامرد
_ تازه گرفتمت، چرا باید ولت کنم؟
_ گفتم ولم کن وگرنه انقدر جیغ میزنم که همه بریزن اینجا
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ جیغ بزن ببینم
_ جیغ میزنما
_ بزن خب، بزن میخوام ببینم کی میشنوه
به نگهبانایی که سمت راستمون بودن اشاره کردم و گفتم:
_ اونا
_ نگهبانارو میگی؟
_ آره
_ اونا میشنون
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ میشنون اما بهشون دستور دادم که خودشونو بزنن به نشنیدن
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ دروغ میگی
_ باور نمیکنی؟
_ نه
_ خب داد بزن، تمام تلاشتو بکن تا ببینیم حتی یه سانتی متر هم سرشونو تکون میدن یا نه!
ناامید نگاهی بهشون انداختم و آب دهنم رو قورت دادن تا اشکام پایین نریزه.
راست میگفت؛ فاصله ی زیادی باهاشون نداشتیم و باید همون دفعه اولی که جیغ زدم صدام رو میشنیدن و یه عکس العملی نشون میدادن!
_ داد بزن دیگه، تلاش کن
به ادمایی که تو فاصله ی خیلی زیادی داشتن میرقصیدن نگاه کردم که رد نگاهم رو گرفت و گفت:
_ امیدت به اونائه؟ خب پس داد بزن
بازوم رو محکم گرفته بود و دست و پام هم بدجوری درد میکرد پس نمیتونستم فرار کنم!
کلافه و ناامید از همه جا، آهی کشیدم و آروم گفتم:
_ از جون من چی میخوای؟

? #برزخ‌ارباب441

نگاهش رو آروم آروم از چشمام به سمت لبهام برد و با هیجان بهشون خیره شد!
_ حامد ارزشمندترین چیزی که داشتم رو ازم گرفت؛ منم میخوام ارزشمندترین چیزش رو بگیرم!
با کلافگی سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ من برای اون ارزشمند نیستم
_ بهرحال زنشی و این یعنی یه مُهره ی بدرد بخور برای من!
قبل از اینکه چیزی بگم، دوتا دستام رو محکم گرفت و گفت:
_ بریم، بریم تا دیر نشده
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ کجا؟
_ خونه ام، توی اتاقم، روی تخت گرم و نرمم
با ناباوری نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ پس فکر کردی میخوام چیکار کنم؟
_ من هیچ جا نمیام
_ میتونی نیایی؟
بی توجه به دردی که داشتم سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم و باز شروع به جیغ و داد

1402/04/13 13:48

پاسخ به

آهنگ غرق شدن؛ اگه این مرد بخواد بلایی سرم بیاره باید چیکار کنم؟! از کی کمک بخواد؟ چقدر داد بزنم تا ص...

کردم!
اونم وقتی دید صدام دراومده دستش رو روی دهنم گذاشت و به سمت در باغ کشوندم.
هرچی به در نزدیکتر میشدیم تقلاهای من برای نجات پیدا کردن بیشتر میشد اما اون انگار که داره یه پَر کاه رو حمل میکنه به راهش ادامه میداد!
تمام تنم از استرس عرق کرده بود و مثل بید میلرزیدم!
فکر اینکه از چاله ی بهراد دربیام و تو چاهِ این حیوون بیفتم حالم رو خراب میکرد پس قبل از اینکه از باغ بیرون بریم و کار از کار بگذره، با تمام جونم گاز محکمی از دستش که روی دهنم بود گرفتم.
دستش رو از جلوی دهنم برداشت و سرعتش رو کمتر کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و با زانوم به وسط پاش لگد محکمی زدم و همین باعث شد دستاش از دور بدنم باز شد و من محکم روی زمین افتادم!
حتی تلف کردن یه ثانیه هم اشتباه بود پس اون دستی که درد نداشت رو روی زمین گذاشتم و به کمکش پاشدم و با پایی که میلنگید به سمت جمعیت رفتم.
اما سرعتم خیلی کم بود و همین کار دستم داد و باعث شد اون عوضی دوباره بتونه بهم برسه!
اینبار کامل از پشت بغلم کرد و خودش رو بهم چسبوند.
حالم داشت از اون وضعیت به هم میخورد اما انقدر قوی بود که کامل قفلم کرده بود البته دهنم رو نمیتونست قفل کنه پس دست از تلاش برنداشتم و با صدای بلند گفتم:
_ یکی کمکم کنه، حامد، حامد کمکم کن...

1402/04/13 13:48

پاسخ به

کردم! اونم وقتی دید صدام دراومده دستش رو روی دهنم گذاشت و به سمت در باغ کشوندم. هرچی به در نزدیکتر م...


? #برزخ‌ارباب442

_ داد بزن، تا جایی که میتونی کمک بخواه
با عصبانیت تکونی به خودم دادم و گفتم:
_ ولم کن عوضی
_ میدونی چنر وقته دنبال این مهمونی ام؟ دنبال یه همچنین موقیعتی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم!
دیگه کم کم داشتم از نجات پیدا کردنم ناامید میشدم که صدای ضعیف بهراد، رو از دوز شنیدم.
_ ترانه؟ ترانه عزیزم کجایی؟
اون عوضی هم انگار صداش رو شنید چون دستش رو روی دماغش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
_ صدات در نمیادا وگرنه جفتتونو میکشم
نگاهم رو ازش گرفتم و اول نفس عمیقی کشیدم و بعد بدون وقفه جیغ بلند و طولانی کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ اینجام حامد، اینجا
_ گور خودتو کندی دختره ی احمق
ازم جدا شد و دوباره بازوم رو محکم گرفت و به سمت خروجی باغ دوید.
وقت اینکه بخواد دهنم رو ببنده نداشت و منم از این فرصت استفاده کردم تا تونستم جیغ و دار کردم!
به نزدیکی های در که رسیدیم، بهراد از سمت راست پیچید جلومون و با ناباوری به اون پسره نگاه کرد!
_ مهرزاد!
نفس عمیقی کشیدم؛ این فکر کنم دومین بار بود که انقدر از حضور بهراد خوشحال شده بودم..
_ داری چه غلطی میکنی
_ به تو ربطی نداره
_ اون زنی که دستش رو گرفتی و داری به زور میبری زن منه، به من ربطی نداره؟!
_ آره نداره
همینطور که اونا حرف میزدن، منم سعی میکردم از دستش خلاص بشم اما زورش زیاد بور کثافط و اجازه نمیداد.
_ مهرزاد دستشو ول کن
_ ول نمیکنم
_ با زبون خوش میگم دست زن منو ول کن
مهرزاد با بیخیالی سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ ول نمیکنم، تو هم اگه نمیخوای بکشمت برو کنار
بهراد پقی زد زیر خنده و گفت:
_ تو میخوای منو بکشی؟ تو مهرزاد؟
_ آره من، منی که نابودم کردی، منی که ورشکستم کردی، منی که بیچاره ام کردی
بهراد با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
_ خب اینا چه ربطی به ترانه داره؟ اونو ولش کن میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم...

? #برزخ‌ارباب443

مهرزاد مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:
_ حرف بزنیم با هم؟
_ آره ترانه رو ول کن بره، من قول میدم که باهات حرف بزنم
_ اون زمانی که من تو ایران بهت التماس میکردم که با هم حرف بزنیم،
تو بدون توجه به التماسام یه لگد نثارم میکردی و میرفتی؛ حالا ازم میخوای بیام بشینم با تو حرف بزنم؟
بهراد یه قدم جلو اومد که اون یارو دیوونه سریع یه اسلحه از جیبش درآورد و روی شقیقه ی من گذاشت!
اون یکی دستش رو هم زیر گلوم گذاشت و با تهدید گفت:
_ یه قدم جلو بیایی مغزشو سوراخ میکنم
بهراد با دیدن اسلحه دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ خیلی خب آروم باش، اسلحه ات رو بذار همونجایی که بود و فقط بگو که چی میخوای
_ اینجا تو تایین نمیکنی که من چیکار

1402/04/13 13:48

پاسخ به

کردم! اونم وقتی دید صدام دراومده دستش رو روی دهنم گذاشت و به سمت در باغ کشوندم. هرچی به در نزدیکتر م...

کنم یا چیکار نکنم!
بهراد دستاش رو پایین انداخت و گفت:
_ باشه، باشه هرچی تو بگی
نگهبانایی که جلوی در ایستاده بودن خیلی نزدیکمون بودن و قطعا با اون همه سروصدایی که ما داشتیم
صدامون رو شنیده بودن اما حتی نیم نگاهی هم بهمون ننداختن و همونطوری عین مجسمه سرجاشون ایستادن!
_ مهرزاد چی میخوای؟ تو فقط اینو بگو
_ تو ثروتم رو ازم گرفتی، منم زنتو میگیرم
_ تو گوه میخوری
مهرزاد با این حرف عصبی شد و اسلحه رو محکم به شقیقه ام فشار داد و گفت:
_ حالا میبینی من گوه میخورم یا تو!
سردی اسلحه که با پوستم برخورد کرد؛ تمام سلولهای تنم یخ زد!
درسته که دل خوشی از این زندگی نداشتم اما خیلی وحشتناکه که زندگیت فقط به فشار یه انگشت و شلیک گلوله بستگی داشته باشه اونم تو یه همچین شرایطی!

1402/04/13 13:48

پاسخ به

کنم یا چیکار نکنم! بهراد دستاش رو پایین انداخت و گفت: _ باشه، باشه هرچی تو بگی نگهبانایی که جلوی در ...


? #برزخ‌ارباب444

بهراد سعی میکرد مثلا با حرفاش مهرزاد رو قانع کنه اما اون اصلا حرف حالیش نمیشد و فقط تهدید میکرد که اگه نره کنار، با گلوله مغزم رو خالی میکنه‌.
_ حامد تا سه شماره میشمرم، اگه عین آدم رفتی کنار تا من و این خانم خوشگلی که قراره از این به بعد مال من باشه از اینجا بریم بیرون،
کاریت ندارم وگرنه هم تو و هم این رو میکشم تا بفهمی نتیجه ی از پشت خنجر به من زدن چیه‌...
مشت شدن دستای بهراد و فشار دندوناش روی هم رو دیدم!
میدونم خیلی خودش رو کنترل کرده بود که بهش حمله نکنه و دندوناش رو توی دهنش خورد نکنه!
_ یک
حلقه دستش رو در گردنم محکم تر کرد و با صدای بلند گفت:
_ دو
تو چشمای بهراد زل زدم و ازش خواستم که نره!
برای اولین بار ازش میخواستم که بمونه و من رو تنها نذاره!
من...من نمیخواستم از برزخ نجات پیدا کنم و توی جهنم بیفتم..
_ سه
_ خیلی خب خیلی خب میرم
با ناباوری به بهراد نگاه کردم که خیلی نامحسوس چشمکی زد و دستش رو توی دهنش گذاشت و گاز گرفت.
اولش متوجه منظورش نشدم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که دست مهرزاد رو گاز بگیرم.
مهرزاد آروم و با احتیاط شروع به حرکت کرد اما من جرئت نکردم گازش بگیرم.
اگه همون لحظه انگشتش رو روی ماشه فشار میداد چی؟
از طرف دیگه اگه حرکتی نمیزدم و خودم رو نجات نمیدادم، دیگه فرصتی برای جبران نبور و باید چندسال دیگه هم توی جهنمِ ارباب میسوختم!
فقط چند قدم دیگه داشتیم که به بهراد برسیم؛ یکبار دیگه نگاهش کردم که با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد و همین باعث شد
مطمئن بشم و بدون معطلی دستش رو محکم گاز گرفتم و چرخیدم و دوباره با زانوم ضربه ای به زیر شکمش زدم.
چون انتظار یه همچین کاری رو ازم نداشت،
دوباره مثل چند دقیقه ی قبل حلقه ی دستش رو شل کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و سریع ازش دور شدم!
قبل از اینکه بخوام خیلی دور بشم‌ پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت روی زمین افتادم.
با درد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و اخی گفتم!

? #برزخ‌ارباب445

پیشونیم بدجوری میسوخت و حتی خیسی خون رو روی دستام احساس میکردم...
_ میکشمت عوضی، یکاری میکنم به گوه خوردن بیفتی از اینکه اون دستای کثیفت رو به زن من زدی!
با شنیدن صدای بهراد، درد خودم رو فراموش کردم و به سمت عقب برگشتم.
بهراد و اون یارو مهرزار به هم پیچیده بودن و جفتشون سعی داشتن اسلحه رو هم بگیرن
همینطور که همدیگه رو کتک میزدن، فحشای رکیک به هم میدادن و صداشون همه جا رو پر کرده بود!
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و بهشون نگاه کردم.
اگه یه درصد یه بلایی سر بهراد میاورد اون موقع هیچکس نبود که به داد من برسه پس باید

1402/04/13 13:49

پاسخ به

کنم یا چیکار نکنم! بهراد دستاش رو پایین انداخت و گفت: _ باشه، باشه هرچی تو بگی نگهبانایی که جلوی در ...

هرچه زودتر از اینجا دور میشدم!
دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد از روی زمین پاشدم.
برای آخرین بار نگاهی بهشون انداختم؛ روی زمین افتاده بودن و عین دوتا مار به هم پیچیده بودن!
بخاطر تاریکی و سایه ی درختا نمیتونستم تشخیص بدم اسلحه دست کیه اما از ته قلبم‌ میخواستم که دست بهراد باشه.
این اولین باری بود که دلم نمیخواست بهراد بمیره چون میدونستم اگه بمیره اون عوضی به راحتی من رو پیدا میکنه اما اگه زنده بمونه میتونه ازم محافظت کنه
_ میکشمت حامد، امشب شب مرگته
با شنیدن صدای عربده ی مهرزاد، به خودم اومدم و تکیه ام رو از درخت گرفتم.
با پایی که میلنگید و پیشونی که بدجور میسوخت، به سمت جمعیتی که خیلی ازمون دور بودن رفتم اما هنوز چندقدم دور نشده بودم که با شنیدن صدای شلیک اسلحه، سرجام خشکم زد!

1402/04/13 13:49

پاسخ به

هرچه زودتر از اینجا دور میشدم! دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد...


? #برزخ‌ارباب446

جرئت اینکه به سمت عقب برگردم رو نداشتم.
دلم نمیخواست برگردم و ببینم که بهراد روی زمین افتاده و اون عوضی داره با لبخند چندش آورش نگاهم میکنه...
دلم نمیخواست دوباره زندگیم خراب بشه حتی خراب تر از اینی که الان هست...
از ترس اینکه این اتفاق بیفته حتی به پشت سرم نگاه کردم و با قدمهای بلند راه افتادم که با شنیدن صدای بهراد دوباره سرجام ایستادم.
_ سپیده؟
ترانه صدام نکرده بود و این نشون میداد که حالش خوب نیست.
با ترس به سمتش برگشتم که با دیدن اون مهرزاد عوضی که روی زمین افتاده بود و بهراد که سالم روی پاهاش ایستاده بود ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
_ تو...تو سالمی؟
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
_ سالمم، سالمِ سالم
_ فکر کردم اون بهت شلیک کرد
_ نه من شلیک کردم
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم:
_ خوشحالم
_ از اینکه زنده ام؟
_ آره
_ واقعا؟
_ اره
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و گفت:
_ چه حس قشنگیه سپیده
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که چند قدم جلو اومد و گفت:
_ چقدر خوبه که بعد از این همه مدت برای اولین بار داری اینطوری بدون نفرت نگاهم میکنی!
انقدر از اینکه نجات پیدا کرده بودم خوشحال بودم که همچنان با همون لبخند نگاهش کردم.
میدونم زندگیم رو نابود کرده بود...
میدونم من رو از خودم گرفته بود...
میدونم شکنجه و آزارم داده بود...
اما اون امشب من رو نجات داد پس مستحق یه لبخند کوچیک بود!

? #برزخ‌ارباب447

_ سپیده میخوام یه چیزی رو بهت بگم
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ بگو
_ من تو رو خیلی دوست دارم، خیلی
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که چند قدم دیگه جلو اومد و گفت:
_ حتی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم، خیلی زیاد!
من بهراد رو دوست نداشتم؛ حتی کار امشبش هم باعث نشد که بتونم دوستش داشته باشم پس نگاهم رو اروم اروم بالا آوردم و گفتم:
_ بهراد من...
صدای شلیک گلوله پرید وسط حرفم و اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم!
با چشمای از حدقه بیرون زده به بهراد نگاه کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
بولیز سفیدش، پر از خون شد و با زانوهاش محکم روی زمین افتاد!
با تعجب به اطراف نگاه کردم و با دیدن مهرزاد که یکی از دستاش روی شکمش بود و با اون یکی اسلحه رو گرفته بود؛ سرم رو با ناباوری تکون دادم.
_ بالاخره کشتمت، بالاخره انتقامم رو گرفتم!
اینو گفت و بعد بیحال روی زمین ولو شد و این دفعه واقعا مُرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با دو به سمت بهراد دویدم و کنارش نشستم.
سرش رو بغل کردم و چندبار محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم:
_ بهراد چشماتو باز کن، چشماتو باز کن ببینمت
هیچ عکس العملی نشون نداد و توی

1402/04/13 13:49

پاسخ به

هرچه زودتر از اینجا دور میشدم! دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد...

همون حالت موند.
اشکایی که توی چشمام جمع شده بود یکی یکی پایین ریخت و کل صورتم رو پر کرد!
صورت بهراد از دیدم تار شد پس دستم رو محکم روی چشمام کشیدم و با گریه گفتم:
_ پاشو بهراد
هیچوقت حتی فکرش رو نمیکردم که از مردنش خوشحال بشم!
همیشه فکر میکردم بعد از اینکه بمیره، من خوشبخت ترین آدم دنیا میشم و از این زندگی کوفتی نجات پیدا میکنم...

1402/04/13 13:49

پاسخ به

همون حالت موند. اشکایی که توی چشمام جمع شده بود یکی یکی پایین ریخت و کل صورتم رو پر کرد! صورت بهراد ...


? #برزخ‌ارباب448

اون نگهبانای عوضی احتمالا نوچه های مهرزاد بودن چون بعد از اینکه دیدن مهرزاد اونطوری روی زمین افتاده و داره ازش خون میره، اومدن پیشمون و همه رو خبر کردن.
وقتی دیدن ضربه هایی که توی گوشش میزنم هیچ فایده ای نداره، گوشم رو روی قلبش گذاشتم تا ضربان قلبش رو چک کنم اما هیچی نشنیدم!
با تعجب سرم رو بلند کردم و به رنگ پریده اش نگاه کردم.
دستاش رو توی دستم گرفتم؛ بی جون و سرد بود!
_ بهراد؟ بهراد صدای منو میشنوی؟
نه تنها جوابی بهم نداد، حتی یه میلی متر هم تکون نخورد و همونطوری بی جون سرجاش موند!
_ بهراد؟ با توام بهراد
هرچی تکونش میدادم هیچ فایده ای نداشت!
درسته صدای قلبش رو نشنیده بودم اما...اما نمیخواستم باور کنم که واقعا مُرده پس انگشتم رو جلوی دهنش گرفتم تا از نفساش مطمئم بشم زنده اس اما هیچی حس نکردم.
نفس نمیکشید...قلبش نمیزد...بی جون بود...دستاش یخ کرده بود...رنگش پریده بود!
همه و همه ی اینا نشون میداد که اون مُرده و دیگه زنده نیست!
نمیدونم چیشد که سرعت اشکام بیشتر شد و خیلی زود صورتم خیس شد.
نمیتونستم باور کنم ارباب ظالمی که من رو تو برزخش زندانی کرده بود، مُرده!
صدای آهنگ قطع شد و کم کم همه دور و برمون جمع شدن اما من حواسم به هیچی و هیچکس نبود؛ فقط اونجا بالا سر کسی که بیشترین ظلم رو به من و خیلیای دیگه کرده بود اما به خودش هم ظلم شده بود، نشستم و بهش نگاه کردم!
شاید اگه پدر و مادرش با ازدواجش مخالفت نمیکردن و اون بجای فرار کردن و کشته شدن کسی که دوستش داشت، باهاش ازدواج میکرد، الان خوشبخت ترین آدم دنیا بود نه اینکه اینجا بی جون افتاده باشه!
شاید اگه قلبش رو از کار نمینداختن و بجاش یه تیکه سنگ اونجا نمیذاشتن، عاقبت خودش و من و خیلی از آدمای دیگه اینطوری تلخ نمیشد!
_ ترانه جان؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن امیلی و فرهاد که ناباور کنارم نشسته بودن، اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ مُرده، نفس نمیکشه
فرهاد سریع بهراد رو از روی پاهای من برداشت و مشغول پوشوندن زخمش شد تا بیشتر از این ازش خون نره و امیلی هم من رو بغل کرد و با بغض گفت:
_ ناراحت نباش گلم

? #برزخ‌ارباب449

همه ی اتفاقات خیلی سریع افتاد؛ آمبولانس اومد، پلیس اومد، جنازه هارو با آمبولانس بردن و من رو هم برای بازپرسی بردن کلانتری و البته فرهاد و امیلی هم باهام اومدن.
چون ترکی بلد نبودم، اجازه دادن فرهاد هم بباد داخل اتاق تا حرفای من رو ترجمه کنه.
روی صندلی روبروی فرهاد نشستم و سرم رو پایین انداختم؛ اونا شروع کردن ترکی حرف زدن و یه چیزایی که من ازش سر درنیاوردم بلغور کردن.
حرفشون که تموم شد

1402/04/13 13:49

پاسخ به

همون حالت موند. اشکایی که توی چشمام جمع شده بود یکی یکی پایین ریخت و کل صورتم رو پر کرد! صورت بهراد ...

فرهاد نگاهش رو از پلیسه گرفت و رو به من گفت:
_ ازت میخواد که همه چیز رو جزء به جزء توضیح بدی
حالا که بهراد مُرده بود، دلم نمیخواست حتی یه لحظه ی دیگه تو این کشور بمونم و هرچه زودتر برگردم کشور خودم پس باید همه چیز رو تعریف میکردم اما میترسیدم از اینکه فرهاد از کارای بهراد خبر داشته باشه و حرف من رو درست به پلیسا انتقال نده، پس بدون رودربایسی گفتم:
_ چیزی که میخوام تعریف کنم خیلی طولانیه و سخته که تو بخوای ترجمه کنی
_ نه سختم نیست، من رئیس تورهای گردشگری هستم که از ایران میان ترکیه
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ لطفا یه پلیسی که فارسی میفهمه خبر کنید
فرهاد با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:
_ چی میگی تو ترانه؟ حامد دوست من، رفیق من، شوهر تو، اونطوری کشته شده بعد تو دنبال پلیس ایرانی میگردی؟ خب به من بگو تا من زودتر براشون ترجمه کنم
وقتی اینطوری با تاکید گفت که بهراد دوست و رفیقشه، کامل مطمئن شدم که به هیچ وجه نباید داستان رو براش تعریف کنم.
نمیتونستم با حماقت دوباره قفلی به پام بزنم و خودم رو اینجا زندانی کنم...
_ بگو یه پلیسی که فارسی متوجه میشه بیارن
_ چرا؟
_ بگو بیارن
_ ترانه تو اصلا ناراحت نیستی که حامد مُرده؟ حالت بد نیست؟
ناراحت بودم بخاطر اینکه یه اتفاق بد باعث شد مسیر زندگیش عوض بشه و توی این راه کثیف بیفته و تهشم بمیره
ناراحت بودم بخاطر اینکه زندگیم نابود شده بود و این همه مدت زجر کشیده بودم
_ ترانه با توام!
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و با جدیت گفتم:
_ تا زمانی که یه پلیسی که بتونه حرفام رو بفهمه نیاد، حرف نمیزنم؛ دیگه حاضر نمیشم یبار دیگه خودم رو توی دام بندازم...

1402/04/13 13:49