رمان برزخ ارباب

185 عضو


? #برزخ‌ارباب550

نیم نگاهی به میلاد انداخت و آروم گفت:
_ خب؟
_ تهش چیشد؟
_ تو که میدونی تهش چیشده، چرا میپرسی؟
_ میخوام دوباره بدونم
با چشم و ابرو به میلاد اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت.
_ چشم و ابرو نیا مینا، تعریف کن
_ سپیده!
_ منتظریم
با حرص دهنش رو کج کرد و گفت:
_ باشه اما یادت باشه که نوبت منم میرسه
_ فعلا که نوبت منه
_ کوفت
میلاد بدون اینکه چیزی بگه منتظر به مینا زل زده بود.
_ هیچی دیگه تهش فهمیدم ازش خوشم نمیاد
_ چرا؟
_ این شد دوتا سوال
_ کامل توضیح ندادی برای همین دارم میپرسم
_ خب از طرز رفتار و شخصیتش فهمیدم که آدم خوبی نیست
یکی از ابروهام رو بالا انداختم.
_ خب؟
_ سپیده!
_ باشه همین کافیه
مینا برای اینکه بحث بسته بشه سریع بطری رو برداشت و چندبار چرخوند اما قبل از اینکه بایسته میلاد بطری رو برداشت.
_ وا میلاد چرا برداشتیش؟
_ برای اینکه جواب سوال سپیده رو کامل ندادی
_ کامل گفتم
_ نگفتی
میلاد پسر کوتاه فکری نبود وگرنه من به هیچ وجه این بحث رو باز نمیکردم.
نگرانِ اینکه مشکلی پیش بیاد نبودم چون مطمئن بودم که میلاد کاری نمیکنه.
_ گفتم دیگه میلاد، ازش خوشم اومد اما رفتارش رو که دیدم فهمیدم ازش خوشم نمیاد
مینا برای اینکه حرفش رو تایید کنم توی چشمام زل زد و گفت:
_ مگه نه سپیده؟
_ آره
حقیقتِ ماجرا این نبود اما خب من هیچ اشتیاقی برای اینکه حقیقت رو به میلاد بگم نداشتم.

? #برزخ‌ارباب551

حقیقت این بود که اون پسر وقتی یجورایی از رفتار مینا فهمید که نسبت بهش بی میل نیست،
پیشنهاد بی شرمانه ای به مینا داد و البته مینا هم خیلی خوب جوابش رو داد و بحثش رو برای همیشه بست...
میلاد که تایید من رو دید بیخیال شد و بطری رو چرخوند.
اینبار دوباره بین من و مینا قرار گرفت اما یطوری که اون از من سوال بپرسه!
_ خداجونم کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم
با شیطنت به من زل زد و گفت:
_ جرئت یا حقیقت؟
با توجه به جرئتی که به میلاد داد، ترجیح دادم حقیقت رو انتخاب کنم.
_ حقیقت
_ خوبه!
منتظر نگاهش کردم تا ببینم چطوری میخواد تلافی کنه.
_ خب یه سوال خیلی خوب برات دارم
_ بگو
_ در حال حاضر چه احساسی نسبت به میلاد داری؟
سرجام خشکم‌ زد و برای چندلحظه بی حرکت موندم.
فکرشم نمیکردم مینا همچین سوالی بپرسه!
چرا امروز گیر داده به ما؟
جرئتی به میلاد میده که مربوط به من باشه
حقیقتی به من میده که مربوط به میلاد باشه
قضیه چیه؟!
_ مینا!
_ جون دلم
_چرا جرئت حقیقتای ما رو به هم ربط میدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و بیخیال گفت:
_ همینه دیگه
نگاهم ناخودآگاه به طرف میلاد کشیده شد.
نگاهش جوری بود که انگار اونم دوست داره جواب این سوال رو

1402/05/04 08:49

بدونه!
_ چی بگم آخه؟
_ احساست رو

? #برزخ‌ارباب552

خودمم نمیدونستم چه احساسی نسبت بهش دارم.
_ خب ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، به هم وابسته ایم و قطعا همدیگه رو دوست داریم
_ همین؟
_ همین
نگاه میلاد پژمرده شد؛ ناراحتیش رو احساس کردم اما چیزی به روی خودم نیاوردم.
چی میگفتم آخه؟
درسته، من نسبت به قبل احساس خیلی خیلی بهتری نسبت به میلاد دارم.
دیگه دلم نمیخواد ازش دور باشم؛ دلم نمیخواد نبینمش و برعکس دلم میخواد کنارش باشم.
اما...اما نمیدونم این احساسم به چه علته؟
بخاطر اینکه اون منو نجات داد و یجورایی الان بهش مدیونم یا بخاطر اینکه...
_ بچرخونید
با شنیدن صدای میلاد از فکر بیرون اومدم و بطری رو برداشتم.
تند چرخوندمش که اینبار بین من و میلاد قرار گرفت.
ای خدا چرا همش سمت من میفته!
_ جرئت یا حقیقت سپیده؟
یه چندلحظه با تردید نگاهش کردم.
_ حقیقت
سرش رو پایین انداخت و توی فکر فرو رفت.
_ یه سوال دارم ازت
_ بپرس
_ بدترین بلایی که اون مردتیکه عوضی سرت آورد چی بود؟
با ناباوری نگاهش کردم!
میلاد یکی از با درک ترین افرادی بود که میشناختم و فکرشم نمیکردم بخواد همچین سوالی ازم بپرسه!
با یادآوری بلاهایی که به سرم اومده بود، چشمام رو بستم و دستم رو مشت کردم.
دلم نمیخواست نگاه غمگینم رو ببینن...
_ سپیده خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم تا یکم آرومتر بشم.
چشمام رو باز کردم و بی توجه به میلاد فقط به مینا نگاه کردم.
_ خوبم

1402/05/04 08:49

پاسخ به

بدونه! _ چی بگم آخه؟ _ احساست رو ? #برزخ‌ارباب552 خودمم نمیدونستم چه احساسی نسبت بهش دارم. _ خب ما ...


? #برزخ‌ارباب553

من داشتم تمام زورم رو میزدم که گذشته ی تلخ و ناراحت کننده ام رو فراموش کنم و میلاد سعی داشت اونو به یاد من بیاره؟!
بدون اینکه چیزی بگم از روی صندلی پاشدم و به طرف سالن رفتم.
دلم نمیخواست اونجا بمونم...
دلم نمیخواست چشمم به چشم میلاد بخوره..
چطور تونست همچین سوالی بپرسه؟
واقعا چطور؟!
به این فکر نکرد که من تو چه دوره زمانی وحشتناکی هستم؟
به این فکر نکرد که با این سوال چقدر منو اذیت میکنه؟
وارد اتاقم شدم و در رو محکم پشت سرم بستم.
روی تخت نشستم و با دست سرم رو گرفتم.
خاطرات تلخ و دردناکی که بهراد برام رقم زده بود همه یکی یکی از جلوی چشمام میگذشت.
تجاوزها، شکنجه ها، کتکها، دردها و زجرهایی که بهم تحمیل کرده بود همه داشتن توی مغزم میچرخیدن!
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با حرص روی تخت دراز کشیدم.
پتو رو روی سرم کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به اون روزا فکر نکنم!
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای باز شدن در اتاقم اومد.
احتمالاً میناست، اومده تا حالم رو بپرسه ببینه چطوری ام...
_ مینا لطفا برو، الان اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم
دستم رو تند تند روی صورتم کشیدم تا اگه پتو رو کنار زد اشکامو نبینه.
تخت که پایین رفت فهمیدم که نشسته روی تخت!
پوفی کشیدم و با حرص پتو رو از روی سرم کنار زدم.
پاشدم نشستم و خواستم ازش بخوام از اتاق بیرون بره اما با دیدن میلاد، حرفم توی دهنم موند!
_ سلام
اخمام ناخودآگاه توی هم کشیده شد.
به پشت تخت تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم؛ دلم نمیخواست میلاد الان اینجا باشه!
_ سپیده؟

? #برزخ‌ارباب554

نگاهم رو ازش گرفتم و به پتوم خیره شدم.
_ بله
_ معذرت میخوام، سوال چرتی پرسیدم
_ باشه
_ معذرت میخوام
_ لازم نیست عذرخواهی کنی
_ لازمه
_ باشه دیگه عذرخواهی کردی، برو
یه چند لحظه سکوت حکم فرما شد.
_ سپیده نگاهم کن
نگاه دلخورم رو آروم بالا آوردم و توی چشماش زل زدم.
_ از من ناراحتی؟
چرا باید دروغ میگفتم؟
_ ناراحتم
_ چیکار کنم ناراحت نباشی؟
_ هیچکاری نمیتونی بکنی
از روی تخت پاشدم و رفتم روبروش ایستادم.
_ میدونی من راجع به تو چه فکری میکردم؟
_ چه فکری؟
_ اینکه تو یکی از با درک ترین آدمایی هستی که میشناسم
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_ نمیدونم چی بگم
پوزخند تلخی زدم؛ نمیدونم چرا دلم میخواست حرف بزنم و دردِ دلم رو باز کنم!
_ میلاد من حالم خوب نیست، من مصنوعی میخندم، من از داخل داغونم، من خوب نیستم!
اشکای مزاحم مثل همیشه روی صورتم به راه افتادن..
_ حالم خوب نیست اما دلم نمیخواد بازم خونواده ام ناراحت باشن؛ میخوام که خوشحال باشن و

1402/05/04 08:50

پاسخ به

بدونه! _ چی بگم آخه؟ _ احساست رو ? #برزخ‌ارباب552 خودمم نمیدونستم چه احساسی نسبت بهش دارم. _ خب ما ...

دلشون شاد باشه برای همین با تمام وجودم دارم سعی میکنم که همه ی اتفاقات تلخی که برام افتاده رو فراموش کنم
لبم رو گاز گرفتم تا صدام نلرزه و بیشتر از این خورد نشم!
_ من دارم سعی میکنم که همه چیز فراموش بشه اونوقت تو از من درمورد اون دوران سوال میپرسی میلاد؟!

? #برزخ‌ارباب555

از روی تخت پاشد و اومد دقیقا روبروم ایستاد.
_ میدونم یادآوری اون روزا برات سخته
_ نمیدونی
_ میدونم سپیده
_ نمیدونی میلاد، اگه میدونستی اون سوال رو نمیپرسیدی
اینو گفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سریع دستم رو گرفت.
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم اما اون کوتاه نیومد و دوباره دستمو گرفت.
_ سپیده صبرکن کارت دارم
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و توی چشمای پر از شرمندگیش زل زدم.
_ زود بگو
_ یه دقیقه بشین
_ اینطوری راحت ترم
دستش رو عقب برد و گفت:
_ سپیده من...
حرفش رو قطع کرد؛ سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه میومد ادامه داد:
_ من تو رو دوست دارم، اینو خوب میدونی
نگاهم رو ازش گرفتم و با خجالت دستام رو توی هم حلقه کردم‌‌.
فکر نمیکردم بخواد یه همچین چیزی بگه.
_ انقدر دوستت دارم که حاضر نیستم یه خار توی پات فرو بره!
تمام اون مدت زمانی که نبودی من تبدیل شده بودم به یه آدم روانی؛
بعد از اینکه اومدم تو رو نجات بدم و نتونستم روانی تر شدم چون اون یارو رو دیدم، دیوونگیش رو دیدم، *** بودنش رو دیدم و فهمیدم که همه کاری از دستش بر میاد!
با تردید یه قدم جلو اومد و دوباره دستم رو گرفت اما اینبار آروم..
_ تمام این مدت مُردم و زنده شدم تا اینکه پیدا شدی!
انگار دنیا رو بهم دادن؛ فقط میخواستم که تو خوب باشی؛ فقط میخواستم که حال دلت خوب باشه
انگشت شصتش رو روی دستم کشید و گفت:
_ سپیده تو برای من ارزشمندی و هیچ چیز از ارزش تو کم نمیکنه!
من فقط...فقط دلم میخواد که تو باهام حرف بزنی، از دردِ دلت بگی، از این مدت بگی...

1402/05/04 08:50

پاسخ به

دلشون شاد باشه برای همین با تمام وجودم دارم سعی میکنم که همه ی اتفاقات تلخی که برام افتاده رو فراموش...


? #برزخ‌ارباب556

من میخوام که تو بهم اعتماد کنی و یکم از باری که روی دوشته رو به من بدی و خودتو سبک تر کنی...
سپیده من فقط میخوام بدونم چی به سر تو اومده تا حالتو خوب کنم برای همین اون سوال رو پرسیدم پس لطفا از من ناراحت نباش...
چرا انقدر حرفاش به نظرم قشنگ میومد؟
چرا دوست داشتم که اینطوری حرف بزنه؟
چرا مثل قبل کلافه نمیشدم؟ عصبی نمیشدم؟ بی حوصله نمیشدم؟
_ سپیده با من حرف بزن لطفا
با بغض نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ چی بگم آخه؟
_ توروخدا اینطوری با بغض و غم حرف نزن که نابودم میکنی..
این حرفش نه تنها بغضم رو کمتر نکرد؛ بلکه اشکم رو درآورد!
_ سپیده داری گریه میکنی؟
دستام رو روی صورتم گذاشتم و با حرص و بغض گفتم:
_ نمیخوام گریه کنم اما دست خودم نیست
حرفی ازش نشنیدم، خواستم چشمام رو باز کنم اما همون لحظه توی یه جای گرم و نرم فرو رفتم!
با بهت دستم رو از روی صورتم برداشتم و به میلاد که دستاش رو دور شونه هام حلقه کرده بود و بغلم کرده بود نگاه کردم!
به قدری بهت زده بودم که قدرت حرف زدن رو هم نداشتم.
دلم نمیخواست توی این موقعیت باشم و از طرفی هم دلم نمیخواست پسش بزنم.
دستام که پایین افتاد بود رو مشت کردم تا بالا نیاد و دور کمرش حلقه نشه!
من حالم خوب نبود و به یه دوستی مثل میلاد احتیاج داشتم تا آرومم کنه.
اون همیشه حرفاش آرامش بخش بود.
بچه هم که بودیم وقتی ناراحت بودم، میلاد انقدر باهام حرف میزد تا حالم خوب بشه...
_ سپیده؟

? #برزخ‌ارباب557

دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم اما انگار تارهای صوتیم از کار افتاده بودن!
_ دوست داری با من حرف بزنی؟
تلاش کردم تا حرف بزنم اما قبل از اینکه تلاشم به سرانجام برسه، در اتاقم یهویی باز شد و پشت سرش صدای مینا اومد.
_ میلاد پس تو رفتی مینا رو بیاری یا خودتم موندگار...
همزمان با من و میلاد که عین برق زده ها از هم جدا شدیم و یه متر فاصله گرفتیم، حرف مینا هم قطع شد و صداش توی گلوش قطع شد.
سرخی لپهام رو به خوبی احساس میکردم.
به قدری خجالت کشیدم که اصلا روم نمیشد سرم رو بلند کنم!
_ عه چیزه...ببخشید در نزدم...اوم...من میرم شما به ادامه ی کارتون برسید
اینو گفت و در رو بست و رفت.
با خجالت چشمام رو روی هم فشار دادم و بدون اینکه به میلاد نگاه کنم به طرف در رفتم.
در رو باز کردم و آروم گفتم:
_ من میرم پیش مینا
اینو گفتم و بدون معطلی از اتاق بیرون رفتم...
در اتاق رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم.
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم.
الان مینا پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه!
تکیه ام رو از اتاق گرفتم و سریع از پله ها پایین رفتم.
با دیدن مامان اینا که توی

1402/05/04 08:50

پاسخ به

دلشون شاد باشه برای همین با تمام وجودم دارم سعی میکنم که همه ی اتفاقات تلخی که برام افتاده رو فراموش...

سالن نشسته بودن، استرس گرفتم.
یوقت مینا از روی ذوقش نره چیزی بهشون بگه؟
_ سپیده مادر گرمته؟

? #برزخ‌ارباب558

با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
_ چی؟
_ میگم گرمته؟
_ نه چرا؟
_ آخه صورتت قرمز شده
با استرس دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ نه...نه گرمم نیست
_ برو یه آب بزن به صورت
_ باش...باشه
به طرف آشپزخونه رفتم اما دوباره برگشتم و با گیجی گفتم:
_ مینا کو؟
_ تو حیاطه عزیزم
بیخیال شستن صورتم شدم و به طرف حیاط رفتم.
با دیدن مینا که داشت با تلفن حرف میزد، سریع به طرفش رفتم.
_ مینا؟
صدام رو که شنید به طرفم برگشت؛ دستش رو بالا گرفت و به مکالمه اش ادامه داد.
_ باشه پس من خودم باهاشون هماهنگ میکنم، ممنون از شما خداحافظ
تلفنش رو قطع کرد و توی جیبش انداخت.
_ جانم؟
_ مینا!
لبخند معناداری زد و با ذوق نگاهم کرد.
_ ببخشید بد موقع اومدما
با حرص دستم رو مشت کردم و گفتم:
_ ببین هیچی اونطور که دیدی و فکر میکنی نیست، خب؟
_ عزیزدلم لازم نیست به من توضیح بدی که، به من ربطی نداره، من فقط میتونم تو حیطه ی خودم خواهرشوهر بازی دربیارم
وای وای مینا تا کجاها رفته بود؟!
_ چه ربطی داره آخه مینا؟ من فقط ناراحت بودم و میلاد هم میخواست از دلم دربیاره
با همون لبخند معنادارش نگاهم کرد!
_ اِ؟ نه بابا؟
_ اذیت نکن
_ اذیت نمیکنم
_ تو...تو اشتباه برداشت کردی
_ اتفاقا دقیقا درست برداشت کردم
_ مینا!
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ کوفت سپیده، من اون چیزی که باید میدیدم رو دیدم، تو نمیخواد انکار کنی...
بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم لپم رو محکم بوسید و ادامه داد:
_ شما خیلی به هم میایید، خیلی!
اینو گفت و به طرف سالن رفت؛ منِ *** هم بدون حرکت همونجا موندم..
حالا من باید چطوری به اینا مینا ثابت کنم که چیزی بینِ ما نیست و اون بغل فقط یه بغل دوستانه بوده!
بغل؟ با به زبون آوردنش یاد اون لحظه افتادم

1402/05/04 08:50


? #برزخ‌ارباب559

توی این یکسال و خورده ای همیشه بهراد بغلم میکرد و تک تک بغلهاش برام عذاب آور بود!
توی بغلش خُرد میشدم و جون میدادم اما تحمل میکردم.
حالا بعد از این همه مدت میلاد بغلم کرد اما اون حس عذاب دهنده بهم دست نداد!
نمیدونم چرا اما فقط برای چند دقیقه احساس آرامش و امنیت داشتم...
انگار که اونجا ایمن بود و هیچکس نمیتونست بهم آسیب برسونه!
سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار از ذهنم بیرون بره...
من اون آدم سابق نبودم، من نمیتونم به این چیزا فکر کنم،
من نمیتوتم با این روحِ مُرده دوباره عاشق بشم، اونم عاشق کسی که یه عُمره عاشقِ منه و من نسبت بهش بی توجه!
برای فرار از چیزایی که داشت مغزم رو میخورد، با قدمهای بلند به طرف سالن رفتم.
در رو باز کردم و وارد شدم؛ همه توی سالن نشسته بودن حتی میلاد...
_ بیا عزیزم، بیا پیشمون بشین
با شنیدن صدای خاله لبخندی زدم و خواستم برم کنارش بشینم که همون لحظه مینا که کنار میلاد نشسته بود، پاشد رفت کنار خاله نشست!
نتونستم عکس العمل نشون بدم و به اجبار کنار میلاد نشستم.
توی چشماش زل زدم و سعی کردم هرچی فحش بلدم و بلد نیستم رو بهش انتقال بدم اما اون بی توجه به چشمای پر از فحش من، لبخندی زد و ابروهاش رو برام بالا انداخت.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیرچشمی به میلاد نگاه کردم.
اونم مثل من آروم نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
_شما که مشغول بازی بودید ما یه تصمیم گرفتیم بچه ها
نگاه هممون به طرف بابا جلب شد.
_ چه تصمیمی عمو؟

? #برزخ‌ارباب560

_ اینکه یه مسافرت بریم
مینا با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ عالیه، حتما بریم
_ میلاد سپیده نظر شما چیه؟
میلاد سرش رو تکون داد و آروم گفت:
_ منم موافقم بریم، میتونم از شرکت مرخصی بگیرم
_ سپیده تو چی بابا؟
من حوصله نداشتم، دلم نمیخواست برم مسافرت اما از طرفِ دیگه دلم نمیخواست دلشونو بشکنم!
_ اوم خب راستش من قراره برم دکتر
_ ما که همین الان نمیریم، یه هفته ی دیگه میریم،
تو فردا برو پیش دکترت و توی مسافرت هم میتونی تلفنی و آنلاین باهاش در تماس باشی
چطوری بهشون میگفتم که دوست ندارم بیام و دلم میخواد تو خونه ی خودمون بمونیم؟!
_ خب از طرف دیگه هنوز معلوم نیست که همدستای بهراد دستگیر شدن یا نه!
با این حرفم همه ساکت شدن و منم نفس راحتی کشیدم.
این بهونه ام تونست جواب بده و من رو از دست مسافرتی که اصلا دلم نمیخواست برم نجات بده!
صدای زنگ موبایل بابا سکوت بینمون رو به هم زد.
از روی مبل پاشد و با گفتن " ببخشیدی " ازمون دور شد.
_ سپیده؟
_ بله مینا
_ اصلا از کجا معلوم بهراد همدستی داشته باشه؟
_ داره
_ از کجا معلوم عزیزِ

1402/05/04 08:50

من؟
_ از اونجایی که اونا یه باند هستن، خودم با چشمای خودم دیدم
با ناراحتی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...
_ چمدونامون رو کِی ببندیم؟

? #برزخ‌ارباب561

با شنیدن صدای بابا با تعجب به طرفش برگشتم.
_ چی؟
لبخند عمیقی روی لبهاش بود!
_ ار اداره ی پلیس بودن
استرس به کل وجودم نفوذ کرد.
_ چی گفتن بابا؟
با هیجان اومد کنار مامان روی مبل نشست و گفت:
_ دیشب توی یه عملیات کل باند همون یارو عوضی بهراد رو دستگیر کردن و الان همشون توی بازداشتگاه هستن؛
پلیسه گفت که از این لحظه به بعد هیچ خطری ما رو تهدید نمیکنه و اصلا نباید نگران چیزی باشیم...
لبخند واقعی روی لبهام نشست و قلبم سرشار از خوشحالی شد.
این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم!
اینکه دیگه خطری پدر و مادرم و بقیه رو تهدید نمیکنه خیلی خوبه..
نفس راحتی کشیدم و زیرلب خداروشکری گفتم.
با توجه به اون خوابی که دیده بودم همش استرس داشتم که نکنه یکی بخواد انتقام بهراد رو از من و خونوادم بگیره...
همش میترسیدم بلایی سرشون بیاد و از این بابت واقعا نگران بودم اما الان دیگه هیچی نمیتونه من رو بابت کسایی که دوستشون دارم نگران کنه!
_ خداروشکر
به مامان نگاه کردم، اشک توی چشماش جمع شده بود و داشت خداروشکر میکرد.
_ خداروشکر که این ماجرا به طور کامل تموم شد رفت پی کارش
مینا از روی مبل پاشد و اومد روی دسته ی مبلی که من نشسته بودم نشست ک محکم بغلم کرد.
دهنش رو کنار گوشم آورد و آروم گفت:
_ وقتی لبخند واقعی میزنی، خیلی خوشحال میشم
دوباره نفس راحتی کشیدم.
_ خیلی نگران بودم مینا
_ که اتفافی برات نیفته؟
_ که اتفاقایی برای مامان بابا و شماها نیفته.
_ ماها؟
_ آره دیگه، تو وخاله ومیلاد

1402/05/04 08:50

پاسخ به

من؟ _ از اونجایی که اونا یه باند هستن، خودم با چشمای خودم دیدم با ناراحتی سرش رو تکون داد و چیزی نگف...

سلااااام پارت جدید

1402/05/14 08:58

پاسخ به

من؟ _ از اونجایی که اونا یه باند هستن، خودم با چشمای خودم دیدم با ناراحتی سرش رو تکون داد و چیزی نگف...


? #برزخ‌ارباب562

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و آروم تر گفت:
_ برای میلاد خیلی ناراحت بودی نه؟
اخمام رو توی هم کشیدم و نامحسوس نیشگون محکمی از بازوش گرفتم.
_ یبار بهت گفتم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با درد دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ دردم گرفت
_ حقته
_ بیشعور
از کنارم پاشد و رفت سرجاش نشست.
_ پس با این حساب دیگه هیچ نگرانی برای مسافرت رفتن نداریم
به مامان نگاه کردم، لبخند روی لبش صورتش رو خیلی قشنگ تر کرده بود.
دلم نیومد خوشحالیش رو ازش بگیرم و ناراحتش کنم!
_ نه سپیده؟
با اینکه دلم نمیخواست برم اما سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره مامان، دیگه هیچ خطری نیست
_ پس بریم؟
_ بریم مامان، بریم
بقیه مشغول حرف زدن درمورد مسافرت شدن اما من توی بحث شرکت نکردم.
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم، نفس توی سینه ام حبس شد!
بدون اینکه نگاهش کنم، آروم گفتم:
_ بله؟
_ قضیه دکتر چیه؟
_ قراره برم پیش روانشناس
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ عالیه
حرفی نزدم و خودم رو مشغول پوست کندن میوه نشون دادم.
واقعا روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم..
خاله اینا یه دوساعت دیگه موندن و بعد رفتن.
توی اون دوساعت من و میلاد دیگه هیچ حرفی با هم نزدیم؛ انگار اونم مثل من خجالت زده شده بود!
وقتی که رفتن، من خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.

? #برزخ‌ارباب563

من داشتم تغییر میکردم و این رو به خوبی احساس میکردم.
قبلا فکر میکردم که دیگه هیچوقت نمیتونم خوشحال بشم.‌‌.
قبلا فکر میکردم که دیگه زندگی برام هیچ معنایی نداره...
اما الان انگار دارم نشونه های برگشتن به زندگی رو توی خودم احساس میکنم!
انگار که دارم یاد میگیرم چطوری باید لبخندِ واقعی زد
انگار که دارم میفهمم چطوری میشه زندگی کرد نه اینکه فقط نفس کشید!
تا آخرشب توی اتاقم موندم و بعد گرفتم خوابیدم تا فردا زود بیدار بشم و برم دکتر
.................

با شنیدن صدای زنگ گوشی سریع چشمام رو باز کردم.
من قبلا خیلی خوش خواب بودم و بمبم میترکید از خواب بیدار نمیشدم اما الان با شنیدن کوچیکترین صدا از خواب بیدار میشدم.
دستی روی چشمام کشیدم و از روی تخت پاشدم.
ساعت هشت صبح بود، قراره بود ده صبح توی مطب باشم.
دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای مامان بابا از پایین میومد پس آروم از پله ها پایین رفتم.
_ سلام صبحتون بخیر
مامان داشت میز صبحونه رو میچید و بابا هم داشت کتش رو میپوشید‌.
_ صبحت بخیر دخترم
لبخند کمرنگی زدم و رفتم پشت میز نشستم.
_ ساعت چند باید بری سپیده؟
_ ده باید اونجا باشم
_ میخوای مرخصی بگیرم خودم ببرمت؟
_ نه بابا خودم میرم
_

1402/05/14 08:58

پاسخ به

من؟ _ از اونجایی که اونا یه باند هستن، خودم با چشمای خودم دیدم با ناراحتی سرش رو تکون داد و چیزی نگف...

جدی میگما
یکم از چاییم خوردم و آروم گفتم:
_ نه مرسی، خودم میرم
مامانم کنارم روی صندلی نشست و گفت:
_ من میام باهات
دلم نمیخواست مامان بابا بیان چون از این ترس داشتم که اصرار کنن بیان داخل اتاق و همه چیز رو بشنون!

? #برزخ‌ارباب564

_ مامان جان خودم میرم
_ تنهایی؟
_ آره
_ امکان نداره
پوفی کشیدم و یه لقمه نون پنیر خوردم.
_ چرا؟ مگه من بچه ام؟
_ نه اما نمیشه تنها بری
تنها کسی که کامل از همه چیز خبر داشت مینا بود.
دفعه قبلی که اومده بودم همه چیز رو براش تعریف کرده بودم.
_ خیلی خب با مینا برم اوکیه؟
جفتشون با تردید یه نگاه به هم انداختن؛ مشخص بود که راضی نشدن اما مامان به اجبار گفت:
_ باشه با اون برو
یکم دیگه از چاییم خوردم و از روی صندلی پاشدم.
_ پس من برم بهش زنگ بزنم بگم
_ چیزی نخوردی که مادر
_ سیر شدم
وارد اتاقم شدم و سریع شماره ی مینا رو گرفتم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا جواب بده...
_ جانم
_ سلام
_ سلام عشقم
_ مینا الان بیکاری؟
_ آره
_ میتونی با من بیایی بریم پیش کیمیا؟
_ کدوم کیمیا
بخاطر این همه خنگ بودنش پوفی کشیدم و گفتم:
_ کیمیا دیگه، همون که رفت رشته روانشناسی
_ پیش اون چیکار؟ با اون چیکار داری؟
_ پس من دیروز چیو میگفتم که میخوام برم دکتر؟
_ عه منظورت اون بود؟
با تاسف سرم رو تکون دادم.
_ بله منظورم اون بود
_ آخه میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من انقدر محو قشنگی تو و میلاد بودم که به این موضوع دکتر توجهی نکردم...
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و بدوبیراه بهش نگم.
_ میناااااا
_ چیه مگه دروغ میگم؟
_ آقا نمیخواد بیایی دنبالم، خداحافظ
منتظر نموندم که جواب بده و سریع تلفن رو قطع کردم.

1402/05/14 08:58

پاسخ به

جدی میگما یکم از چاییم خوردم و آروم گفتم: _ نه مرسی، خودم میرم مامانم کنارم روی صندلی نشست و گفت: _ ...


? #برزخ‌ارباب565

از روی تخت پاشدم و با حرص مشغول پوشیدن لباسام شدم.
هرچی من میخوام این موضوع رو از ذهن و فکر خودم دور کنم، مینا باز بهم یادآوری میکنه!
با بلند شدن صدای گوشیم، از همونجا به صفحه اش نگاه کردم.
با دیدن اسم مینا نگاهم رو از گوشی گرفتم و بی توجه به آماده شدنم ادامه دادم.
فوقش اینه که به مامان میگم مینا بیرون منتظرمه و بعد تنهایی میرم.
واسه تنها رفتنم استرس ندارم که هیچ، راحت تر هم هستم چون دیگه قرار نیست خطری تهدیدم کنه...
_ سپیده مادر دیرت نشه؟
در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند گفتم:
_ تا دو دقیقه دیگه میرم
_ مینا میاد باهات؟
_ آره
کیفم رو از روی میز برداشتم و گوشیم رو سایلنت کردم و داخلش انداختم.
از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها پایین رفتم.
_ مامان من رفتم
_ برو دخترم، خدا به همراهت
_ ممنون
_ مینا آماده اس؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ آره تو کوچه اس
_ بهش سلام برسون
_ چشم خداحافظ
_ بسلامت
از سالن بیرون رفتم و با قدمهای آروم به طرف در خونه رفتم.
به محض باز کردن در خونه، با مینا روبرو شدم!
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ خودت گفتی بیا
_ من گفتم نمیخواد بیایی
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا که اومدم
_ کِی وقت کردی آماده بشی؟
_ ما اینیم دیگه
از خونه بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم.
_ تاکسی بگیرم؟
_ نه بابا ماشینِ من هست، صبرکن الان میرم میارم
همونجا منتظر موندم تا بره ماشینش رو بیاره و بریم؛ فقط امیدوار بودم که توی ترافیک گیر نکنیم...

? #برزخ‌ارباب566

_ همینجاست؟
با دقت به اسم ساختمون نگاه کردم و گفتم:
_ آره دیگه گفت اسم ساختمونش ترنمه
_ خب پس پیاده شو تا پارک کردم
کمربندم رو باز کردم و گفتم:
_ میخوای تو همینجا بمونی؟
_ نه
_ میایی داخل؟
_ آره دیگه، هم پیش تو باشم و هم یه سر به کیمیا بزنم
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
گوشه ی پیاده رو ایستادم تا مینا ماشین رو پارک کنه و بیاد.
بالاخره بعد از کلی عقب و جلو رفتن تونست ماشینش رو پارک کنه.
_ بریم؟
_ مینا رانندگیت افتضاحه ها
_ گمشو به اون خوبی!
_ بلد نیستی یه پارک دوبل ساده رو بری
_ خفه شو جاش کم بود
_ باشه
به طرف ساختمون راه افتادم؛ اونم دنبالم اومد.
وارد که شدیم با دقت به تابلویی که اونجا بود نگاه کردم؛ مطب کیمیا طبقه ی چهارم بود.
_ بریم با آسانسور بریم مینا
_ طبقه چنده
به اسمش اشاره کردم و گفتم:
_ چهار
_ اوکی
به طرف آسانسور رفتیم که دقیقا همون لحظه رسید.
سوار شدیم و مینا دکمه طبقه چهار رو زد و روبروم ایستاد.
سرم پایین اومد اما نگاه سنگینش رو احساس میکردم!
اول توجهی نکردم اما

1402/05/14 08:59

پاسخ به

جدی میگما یکم از چاییم خوردم و آروم گفتم: _ نه مرسی، خودم میرم مامانم کنارم روی صندلی نشست و گفت: _ ...

یکم که گذشت چشمام رو بالا آوردم و با اخم نگاهش کردم.
_ چرا زل زدی به من؟
چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
_ دفعه آخرت باشه به رانندگی من توهین میکنیا
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
_ هوو به چیا فکر میکنی تو
_ باشه سپیده؟
_ چی باشه؟
_ که دفعه آخرت باشه
_ شایدم نباشه
پاش رو با حرص روی زمین کوبید و گفت:
_ کوفت، تو نمیدونی من حساسم؟
_ میدونم
_ پس زر نزن
_ چون میدونم حساسی اذیتت میکنم
_ عه؟
_ آره
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ خوبه منم با چیزایی که روشون حساسی اذیتت کنم؟
بی تفاوت شونه هام رو بالا انداختم.
_ من رو هیچی حساس نیستم...

? #برزخ‌ارباب567

_ مطمئنی؟
_ اوهوم
_ به نظر من اونقدرا هم مطمئن نباش!
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
_ تو و میلادم از اینایی هستید که شبا قبل خواب به هم زنگ‌ میزنید هی به هم میگید اول تو قطع کن؟
با حرص کیفم رو از روی شونه ام برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم.
_ مرض داری مینا؟
پقی زد زیرخنده و گفت:
_ که رو چیزی حساس نیستی دیگه؟
_ خفه شو
_ چشم
در آسانسور که باز شد بدون معطلی و بی توجه به مینا ازش بیرون رفتم.
با دقت به تابلوهای اونجا نگاه کردم و با دیدن تابلوی " کیمیا معادی، روانشناس و روانپزشک " به طرف همونجا رفتم.
وارد مطب شدم و با قدمهای آروم به طرف میز منشی رفتم.
_ سلام
سرش رو بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_ سلام عزیزم
_ میشه به خانم دکتر بگید که سپیده جهانی اومده
_ سپیده جهانی؟
_ بله
_ وقت قبلی دارید؟
_ از دوستانشون هستم، با خودشون صحبت کردم
سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و تلفنش رو برداشت.
_ خانم دکتر فکر میکنم یکی از آشناهاتون اومدن
یکم مکث کرد و گفت:
_ خانم سپیده جهانی...باشه چشم حتما
تلفن رو سرجاش گذاشت و با همون لبخند مهربونش گفت:
_ بیمارشون که بیرون اومدن میتونید برید داخل، شانستون بیمار بعدی قرارش رو کنسل کرده و نمیاد
_ باشه ممنونم ازتون
با دست به صندلیها اشاره کرد.
_ بفرمایید بشینید
_ ممنون

1402/05/14 08:59

پاسخ به

یکم که گذشت چشمام رو بالا آوردم و با اخم نگاهش کردم. _ چرا زل زدی به من؟ چشم غره ای بهم رفت و با حرص...


? #برزخ‌ارباب568

با مینا رفتیم روی دوتا صندلیها که کنار هم بود نشستیم.
_ سپیده؟
_ هوم
_ منم بیام داخل؟
_ نه
_ توروخدا بذار بیام، میشینم یه گوشه و هیچی نمیگم
مینا قبلا همه ی ماجرا رو از زبون خودم شنیده بود و نیازی به پنهان کاری ازش نداشتم پس سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم
تقریبا بیست دقیقه ای گذشت تا بیماری که داخل بود بالاخره بیرون اومدم.
منشی لبخندی زد و گفت:
_ بفرمایید داخل
جفتمون از روی صندلی پاشدیم و بعد از اینکه از منشی تشکر کردیم، وارد اتاق شدیم.
کیمیا به محض دیدنِ ما از روی صندلیش پاشد و با لبخند گفت:
_ سلام خوش اومدید
لبخند کمرنگی زدم و آروم سلامی بهش کردم.
قیافش اصلا تغییر نکرده بود؛ هنوز همون دختر آروم و باوقار با لپهای همیشه گل افتاده بود!
اومد جلو و جفتمون رو بغل کرد.
_ چقدر خوشحالم که میبینمتون، اونم بعد از این همه مدت
مینا روی صندلی نشست و همینطور که به دور و برش نگاه میکرد گفت:
_ مبارک باشه، چه مطب قشنگی
_ مرسی عزیزم
_ مجوز گرفتن سخت نبود؟
_ پدرم دراومد
مینا با این حرف کیمیا نگران شد
_ یعنی منم واسه گرفتن مجوز اذیت میشم؟
_ وکالت خوندید دیگه؟
_ آره
_ مدرکتون چیه؟
_ من چندماه دیگه پایان نامم تموم میشه و فوق لیسانسم رو میگیرم
_ آفرین عالیه
روی صندلی روبروی مینا نشستم و کیمیا هم رفت سرجاش نشست
_ تو چی سپیده؟
_ من؟
_ آره
_ من لیسانس گرفتم
_ ادامه ندادی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ نشد دیگه
فکر کنم از لحنم فهمید که یه اتفاقی افتاده چون عینکش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
_ خب برای خودت اومدی دیگه؟
_ اوهوم
_ با اینکه مینا اینجا باشه مشکلی نداری؟
نیم نگاهی به مینا انداختم.
_ نه
_ خوبه، میتونی یه توضیح کوتاه درمورد مشکلت بهم بگی تا کمکت کنم؟
دلم نمیخواست تمامِ جزئیات رو تعریف کنم اما تقریبا تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو توی ده دقیقه به طور خلاصه براش تعریف کردم.
حرف زدن در موردش خیلی سخت بود اما گفتم..
تمام مدت سرم پایین بود و نگاهم به دستای لرزونم بود!

? #برزخ‌ارباب569

حرفام که تموم شد، نگاهم رو آروم و با ناراحتی بالا آوردم.
با دیدن چشمای پر از اشک جفتشون، سریع اشکای روی صورتم رو پاک کردم
و به زور لبخندی روی لبم نشوندم.
_ چرا گریه میکنید شما؟
انگار با حرفم تازه به خودشون اومدن چون جفتشون اشکاشون رو پاک کردن و دقیقا مثل من به زور لبخندی زدن
جالب بود، هر سه تامون داشتیم همدیگه رو گول میزدیم!
_ خب سپیده جان چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
بغض سنگین توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ نه
_ ببین تو باید گذشته رو توی گذشته جا بذاری، متوجه حرفم هستی؟
سرم رو

1402/05/14 08:59

پاسخ به

یکم که گذشت چشمام رو بالا آوردم و با اخم نگاهش کردم. _ چرا زل زدی به من؟ چشم غره ای بهم رفت و با حرص...

به نشونه ی آره تکون دادم.
_ متوجه هستم اما نمیتونم
_ چی گفتی؟
_ گفتم نمیتونم
لبخندش رو جمع کرد و با جدیت گفت:
_ قانون اول، نمیتونم و نمیشه و فعهای منفی نداریم، از این لحظه به بعد حق نداری ازشون استفاده کنی خب؟
_ آخه واقعا نمیشه
_ هیچ چیز نشد نداره
یه برگه جلوش گذاشت و شروع کرد یه سری چیزا روش بنویسه.
_ از امروز گوش دادن به آهنگای غمگین، دیدن فیلمای غمگین، تنها موندن توی اتاق، فکر کردن به اتفاقات ناراحت کننده ای که برات افتاده ممنوعه، خب؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ خب
_ سعی کن بیشتر از خونه بری بیرون، توی اتاقت تنها نشینی، با خونوادت وقت بگذرون، با دوستات وقت بگذرون، برو بیرون، برو پارک سینما شهربازی، سعی کن هیجاناتت رو خالی کنی، در کل سعی کن هرکاری که حالتو خوب میکنه رو انجام بدی...

? #برزخ‌ارباب570

مینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه این اصلا هیجانات نداره که بخواد خالیشون کنه
_ اونم به وجود میاد، کم کم همه چیز عادی میشه
برگه ای که جلوش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
_ اینو بگیر
برگه رو گرفتم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم..
_ این داروها رو از همین داروخونه ی طبقه اول بگیر و حتما حتما سرموقع مصرف کن
_ اینا واسه چیه؟
لبخندی زد و گفت:
_ شادی بخش، انرژی بخش، کاهش استرس و اظطراب و برای اینکه شبا راحت بدون کابوس بخوابی چون فکر میکنم که کابوس میبینی نه؟
_ اوهوم
سرش رو تکون داد و گفت:
_ ببین سپیده، فقط و فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی!
من، هر دکتر دیگه ای، این داروها،
اطرافیانت و همه و همه ی آدما فقط میتونن تو رو راهنمایی کنن اما کار اصلی رو خودت باید انجام بدی
دستاش رو تکیه چونه اش قرار داد و ادامه داد:
_ تو باید به خودت و اراره و قدرتت ایمان بیاری..
باید بدونی که میتونی، میتونی خودت رو از این مشکل نجات بدی!
دوتا انگشتاش رو بالا آورد و گفت:
_ قانون دوم، اگه سعی کنی بخاطر آرامش اطرافیات و خونوادت، به ظاهر خوشحال باشی
یا به ظاهر لبخندای مصنوعی بزنی، حالت بدتر میشه میدونی چرا؟
_ چرا؟
_ چون اینطوری به خودت تلقین
میکنی که قرار نیست هیچوقت حالت خوب بشه و همیشه مجبوری الکی خوشحال باشی
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ حق باتوئه

1402/05/14 08:59

پاسخ به

به نشونه ی آره تکون دادم. _ متوجه هستم اما نمیتونم _ چی گفتی؟ _ گفتم نمیتونم لبخندش رو جمع کرد و با ...


? #برزخ‌ارباب571

_ پس فقط و فقط بخاطر خودت خوشحال باش، بخاطر خودت بخند، فقط به خودت فکر کن و به خودت اهمیت بده
عینکش رو از روی چشماش برداشت و در ادامه ی حرفش گفت:
_ میدونم روحت خسته اس، میدونم از لحاظ روحی احساس خستگی و پیری داری اما اینا همش یه حس زودگذره
تو جوونی، تو هنوز اول راهی فقط الان توی یه برهه ی سخت هستی که باید اونو رد کنی!
تو باید خودت حالتو خوب کنی و دوباره پاشی و به راهت ادامه بدی و اینکارم میکنی، خب سپیده؟
حرفاش خیلی آرامش بخش بود.
احساس میکردم حالم بهتره و یه بار خیلی سنگین از روی دوشم برداشته شده!
انگار تا الان توی یه جاده تاریک داشتم کورکورانه جلو میرفتم اما حالا حرفای کیمیا عین یه چراغ جاده رو برام روشن کرد..
_ سپیده با توام میگم خب؟ حله؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و آروم گفتم:
_ ممنون کیمیا
_ خواهش میکنم، داروهایی که واست نوشتم رو حتما بخور، سرموقع بخور و یکماهِ دیگه دوباره بیا پیشم
کاغذ رو توی کیفم انداختم و از روی صندلی پاشدم
_ بازم ممنونم
_ قربونت عزیزم، البته اگه دوست داشتی که زودتر بیایی پیشم و باهام حرف بزنی حتما بیا
من همیشه اینجا در خدمتت هستم
با قددرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ ممنونم، خیلی ممنونم
_ خواهش میکنم عزیزم
از روی صندلی پاشد و تا دم در دنبالمون اومد
_ برای ویزیت باید با خود منشی صحبت کنم دیگه؟
_ ویزیتِ چی؟
_ ویزیتِ جلسه ی امروز
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ اصلا حرفشو نزن
_ نمیشه که
_ گفتم حرفشو نزن
_ بالاخره منم یه بیمارم مثل بقیه ی بیمارا
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ برو خجالت بکش
_ نمیشه آخه کیمیا
_ میشه، برو بسلامت

? #برزخ‌ارباب572

هرچی اصرار کردم راضی نشد پول ویزیت بگیره و حتی به منشیش هم سپرد که پولی از من نگیره..
از ساختمون که بیرون اومدیم با دقت به اطراف نگاه کردم.
_ دنبال چی میگردی؟
_ داروخونه
_ بیا یکی اون طرف هست
به همون سمتی که گفت رفتیم، یه داروخونه ی خیلی بزرگ اونجا بود.
_ وای چقدر شلوغه
برگه ای که کیمیا اسم داروها رو روش نوشته بود رو ازم گرفت و گفت:
_ میخوای تو همینجا روی این صندلیه بشین، من میرم میگیرم میام
_ باشه مرسی
لبخندی زد و رفت داخل داروخونه، منم روی نیمکتی که اونجا بود نشستم و بی هدف به اطراف نگاه کردم.
بخاطر ساختمونای پزشکی که اونجا بود، اون اطراف خیلی شلوغ بود‌‌‌...
دختر پسرای زیادی از جلوم رد میشدن؛ بعضیا دست تو دست بودن؛
بعضیا خوشحال و بعضیا اخمو و ناراحت!
امیدوارم همشون واقعا عاشقِ هم باشن..
امیدوارم مثل من قربانیِ یه عشق دروغی نشن..
از تهِ قلبم امیدوارم هیچ دختری به عاقبت من دچار نشه..‌
قطره اشکی

1402/05/14 08:59

پاسخ به

به نشونه ی آره تکون دادم. _ متوجه هستم اما نمیتونم _ چی گفتی؟ _ گفتم نمیتونم لبخندش رو جمع کرد و با ...

که ناخودآگاه از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم.
یه لحظه چشمم به کوچه ی باریکی که سمت راستم بود افتاد.
احساس کردم یه چیزی داره تند تند تکون میخوره!
دستم رو روی چشمام کشیدم و با دقت به اونجا نگاه کردم.
با دیدن دختری که یه پسر دیگه سعی داشت به زور به داخل کوچه بِکِشتِش، سریع از جام پاشدم.
اونجا خلوت بود و هیچکس حواسش به اون دختر نبود.
پاهام بدون اینکه از من اجازه بگیرن به اون سمت رفتن و طولی نکشید که شروع به دویدن کردم.

? #برزخ‌ارباب573

اجازه نمیدادم یه دخترِ دیگه هم بدبخت بشه، اجازه نمیدادم!
به اونجا که رسیدم با صدای بلند گفتم:
_ داری چیکار میکنی عوضی؟
دختره با دیدن من چشماش پر از امید شد!
سر و صورتش زخمی بود و داشت گریه میکرد!
_ خانم توروخدا نجاتم بده، توروخدا خانم
پسره کل صورت و دستاش خالکوبی بود؛ یه ماشین هم داخل کوچه پارک بود و یه پسر داخلش نشسته بود.
_ ولش کن
پسره یه چاقوی کوچولو از جیبش درآورد و گفت:
_ یا همین الان گم میشی میری یا میزنمت
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
نمیدونم این همه شجاعت از کجا اومده بود!
_ ولش کن اون دخترو
_ برو گمشو، برو و تو مسئله ای که به تو مربوط نیست دخالت نکن
دختره گریه میکرد و التماس میکرد که نجاتش بدم.
از التماساش مشخص بود که اونا قراره بهش آسیبی برسونن!
یه قدم به جلو برداشتم که چاقوش رو بالاتر گرفت و گفت:
_ برو عقب
_ یا ولش میکنی یا جیغ میزنم
_ جیغ بزنی خلاصت کردم
دختره چون توی چنگال پسره بود نمیتونست جیغ بکشه اما من که میتونستم!
دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم و بلند گفتم:
_ کمک، اینجا یه دزده، یکی میخواد یه دختر رو بدزده
با جیغ من توجه خیلیا جلب شد و همین برای نجات اون دختر کافی بود.
نمیدونم چیشد پسره دختره رو ول کرد و به طرف من اومد؛ قبل از اینکه بخوام کاری کنم یا ازش دور بشم، چاقویی که دستش بود رو توی شکمم فرو کرد!
توی یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد و چشمام سیاهی رفت!
چاقو رو که بیرون کشید؛ دوباره نفسم قطع شد و اینبار طولانی تر
سرم رو پایین بردم و به شکمم نگاه کردم.
پر از خون شده بود و خون داشت ازش میچکید!

1402/05/14 08:59

پاسخ به

که ناخودآگاه از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم. یه لحظه چشمم به کوچه ی باریکی که سمت راستم...


? #برزخ‌ارباب574

سرم رو بلند کردم و با درد به ماشینی که با عجله از کنارم رد شد و دختری که با ترس داشت ازم میپرسید خوبم یا نه، نگاه کردم.
تحمل وزنم برام سخت شد و چشمام دوباره سیاهی رفت.
با دوزانو روی زمین افتادم و سرم گیج رفت.
درد شدیدِ شکمم اجازه نداد بشینم و با سر روی آسفالتهای سفت و سرد افتادم و چشمام بسته شد!
احساس خوبی نداشتم.
تشنه ام بود، گلوم از خشکیِ زیاد میسوخت، سرم درد میکرد و بدتر از اون درد شکمم بود!
سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم.
انگار دوتا وزنه ی صدکیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم تکونشون بدم.
هرچی تلاش کردم فایده نداشت، نتونستم چشمام رو باز کنم.
تلاشِ زیادی خستم کرد و دوباره به خواب فرو رفتم...
_ سپیده جان؟ دخترم؟ قربونت برم مادر چشماتو باز کن!
چشمای قشنگت رو باز کن و دلم رو شاد کن مادر
الهی من بمیرم و تو اینجا روی تخت بیمارستان نخوابی عزیزدلم؛ الهی من بمیرم!
صدای گریه ی مامان رو که شنیدم، اون وزنه ی صدکیلویی هم نتونست جلوم رو بگیره.
به زور و با درد چشمام رو آروم باز کردم و به صورت قشنگ اما تارِش نگاه کردم.
_ مامان
با شنیدن صدام سریع سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
با هیجان از روی صندلی پاشد و گفت:
_ به هوش اومدی قربونت برم؟ خدایا شکرت
چندبار چشمام رو باز و بسته کردم و صورت تارِش برام واضح بشه.
واضح شد، چشماش پر از اشک بود و صورتش پر از درد!
_ سپیده جانم خوبی مادر؟
شکمم درد داشت اما آروم گفتم:
_ خوبم
لبهام خشک بود و حرف زدن سخت!
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ آب

? #برزخ‌ارباب575

_ تشنته عزیزدلم؟ الان نمیشه آب بخوری
چشمام رو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم.
توی بیمارستان بودم، اینجا چیکار میکردم؟
یکم فکر کردم و چیزی نگذشت که صحنه ها جلوی چشمام نقش بست.
اون دختر، گریه هاش، التماس کردنش، اون پسره و چاقوی توی دستش، شکم پر از خونم!
_ مامان
_ جان دلم
_ من چم‌ شده؟
اشکای روی صورتش رو پاک کرد و پیشونیم رو بوسید.
_ یه از خدا بی خبر بهت چاقو زد مادر، دکترا گفتن خداروشکر زخمش عمقی نبوده و سطحی بوده وگرنه باید عمل میکردی
زخمت سطحی بوده و برای همین فقط بخیه زدن، خدا رحمت کرد قربونت برم، خدا به من و بابات رحم کرد که دوباره تورو ازمون نگرفت!

دوباره اذیتشون کردم؛ دوباره دل نگرانشون کردم...
قرار بود دیگه زحمت نشم براشون؛ قرار بود دیگه خوب باشم اما باز ناراحتشون کردم!
_ من خیلی دختر بدی ام نه؟ خیلی ناراحتتون میکنم؟
مامان دوباره پیشونیم رو بوسید و با گریه گفت:
_ من به تو افتخار میکنم، تو ناراحتم نمیکنی، تو دختر بدی

1402/05/14 09:00

پاسخ به

که ناخودآگاه از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم. یه لحظه چشمم به کوچه ی باریکی که سمت راستم...

نیستی!
یه لحظه شکمم درد گرفت و اخمام توی هم کشیده شد.
_ چیشد مادر؟
_ هیچی خوبم
دستم رو آروم بالا بردم و روی صورتش کشیدم؛ اشکاش رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ اگه دختر بدی نبودم انقدر به گریه نمینداختمت!
مامان دستم رو گرفت و بوسیدش!
_ قربونت برم اینطوری نگو؛ تو نه تنها دختر خوبی هستی بلکه انسان خوبی هستی!
تو یه دختر رو از آینده ی تاریکی که میتونست در انتظارش باشه نجات دادی
با یادآوری اون دختر سریع گفتم:
_ نجات پیدا کرد؟
_ آره قربونت برم
_ اونا دزد بودن؟

? #برزخ‌ارباب576

مامان با ناراحتی روی دستش کوبید و گفت:
_ نه مادر؛ یه باند قاچاق دختر بودن از خدا بی خبرا
چندماهی بوده که سعی داشتن دختره رو گول بزنن که بیا بریم خارج کشور اونجا پولدار میشی و این حرفا؛
آخر وقتی دختره گول نخورده میخواستن به زور ببرنش که تو رفتی و نجاتش دادی!
اگه تو اونجا نبودی یه خونواده ی دیگه چشم به راه بچه ای میشدن که معلوم نیست کجاست و چه بلایی داره سرش میاد...
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و دلم لبریز از شادی شد!
انگار نصف دردهایی که داشتم دود شد رفت هوا...
انگار نصف بغضهایی که توی گلوم داشت خفه ام میکرد، از بین رفت..
انگار نصف غمهایی که داشت قلبم رو مچاله میکرد، نابود شد..
من تونستم دختری که میتونست به سرنوشتی حتی بدتر از من دچار بشه رو نجات دادم.
من اونو نجات دادم و باعث شدم که اون اتفاقای تلخ و ترسناک رو تجربه نکنه.
چقدر احساس خوبی داشتم!
احساس امید به زندگی؛ احساس اینکه میتونم به یه دردی بخورم و برای این جامعه مفید باشم.
انگار اونقدرا هم زندگیم بی ارزش نیست!
انگار هنوزم میتونم یه دلیلی برای ادامه ی زندگی پیدا کنم!
_ سرزنشت نمیکنم که چرا جلو رفتی و اونکار خطرناک رو کردی چون وقتی به سرنوشت اون دختر و خونواده اش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه اما سپیده مادر، توروخدا بیشتر مواظب خودت باش!
دستش رو روی صورت پر از اشکش کشید و ادامه داد:
_ توروخدا به فکر من و پدرتم باش و سعی کن کارای خطرناک نکنی، خب؟

1402/05/14 09:00

پاسخ به

نیستی! یه لحظه شکمم درد گرفت و اخمام توی هم کشیده شد. _ چیشد مادر؟ _ هیچی خوبم دستم رو آروم بالا برد...


? #برزخ‌ارباب577

لبخند از روی لبم پاک نمیشد و شادی از توی دلم نمیرفت!
خوشحال بودم، به اندازه ی تمام اتفاقاتِ خوبی که میتونه برای اون دختر بیفته خوشحال بودم!
_ چشم مامان
_ چشمت بی بلا قربونت برم
_ مامان؟
_ جانم
_ خیلی خوشحالم، خوشحالتر از روزی که نجات پیدا کردم
مامان وسط گریه خندید و گفت:
_ چرا؟
_ چون زندگی کسی که قرار بوده تباه بشه رو نجات دادم...
مامان لبخندی زد و گفت:
_ خداروشکر که احساس بهتری داری عزیزدلم
دوتا تقه به درکوبیده شد و در باز شد.
با دیدن اون دختر و یه خانم و آقای مسنی که احتمالا پدر و مادرش بودن، لبخندی زدم.
دختره بدون معطلی به طرفم اومد و محکم اما با احتیاط بغلم کرد.
با صدایی که پر از بغض و خجالت بود؛ گفت:
_ ممنونم ازت، تو منو نجات دادی، به جون خودت فکر نکردی و خودتو توی خطر انداختی اما نجاتم دادی!
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام پایین نریزه.
_ چون دلم نمیخواست به سرنوشت من دچار بشی
ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد.
_ چه سرنوشتی؟
با غم نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ به جای من مامان جواب داد.
_ دخترِ منم گول یکی از همین از خدا بیخبرا رو خورد؛ اونا هم یه باند قاچاق دختر بودن و
دخترم رو ازم گرفتن و حالا بعد از یکسال و خورده ای، تازه دخترم برگشته پیشم، تقریبا دوهفته ای میشه که برگشته!
دختره دستش رو روی دهنش گذاشت و به گریه افتاد.
_ باورم نمیشه

? #برزخ‌ارباب578

تلاشم برای کنترل اشکام بی فایده بود و چیزی نگذشت که صورت منم پر اشک شد!
_ خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد
دوباره بغلم کرد و گفت:
_ من تا آخر عمرم به تو مدیونم؛ تا آخر عمرم
صورتم بوسید و با بغض ادامه داد
_ چطوری لطفت رو جبران کنم؟
_ چیزی برای جبران وجود نداره
_ منو ببخش خب؟
وسط گریه خندیدم.
_ چرا تو؟ مگه تو چیکار کردی؟
_ من باعث شدم آسیب ببینی
_ عب نداره زیادم جدی نبوده
_ خداروشکر
از روی تخت پاشد و کنار رفت؛ مادرش با مهربونی و با گریه کلی ازم تشکر کرد؛ پدرش هم برام دعا کرد و ازم تشکر کرد.‌‌.
با ناراحتی نگاهشون کردم و گفتم:
_ امیدوارم دیگه کسی گولشونو نخوره
تقریبا یه نیم ساعتی پیشمون موندن و بعد از اینکه اون دختره که اسمش " آوا " بود، شماره ام رو گرفت، رفتن.
به محض رفتنشون، دوباره در باز شد و اینبار بابا و میلاد و مینا و خاله اومدن داخل.
چشمای مینا قرمز بود و مشخص بود که خیلی گریه کرده!
بابا اومد با لبخند کنارم ایستاد و خم شد پیشونیم رو بوسید.
_ چطوری قهرمان؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ چقدر بزرگش کردی بابا؛ قهرمان چیه؟
_ قهرمانی دیگه، جون یه انسان رو نجات دادی
_ بابا اینطوری نگو خجالت میکشم

? #برزخ‌ارباب579

بابا لبخندی زد

1402/05/14 09:00

پاسخ به

نیستی! یه لحظه شکمم درد گرفت و اخمام توی هم کشیده شد. _ چیشد مادر؟ _ هیچی خوبم دستم رو آروم بالا برد...

و چیزی نگفت.
_ خاله جان خوبی؟ توروخدا بیشتر مراقب خودت باش
به خاله نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_ خوبم، یکم درد دارم فقط
_ خدا رحمت کرده
_ بله
دستش رو پشت کمر مینا گذاشت و گفت:
_ این مینا هم چندساعته فقط داره گریه میکنه و میگه تقصیر منه که اینطوری شد
اخمام رو توی هم کشیدم و به مینا نگاه کردم.
_ مینا؟
_ مینا و کوفت
_ چرا؟
_ میدونی وقتی اونطوری روی زمین دیدمت رسماً مُردم و زنده شدم؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ ببخشید که ترسوندمت
قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد رو سریع پاک کرد و گفت:
_ دفعه آخرت باشه سوپرمن بازی درمیاریا، اگه ضربه اون یارو عمیق بود چی؟
اگه چیزیت میشد چی؟ اونوقت من تا آخر عمر به خودم فحش میدادم که چرا تنهات گذاشتم
دستش رو توی دستام گرفتم.
_ تقصیر تو نیست مینا، من خودم رفتم
_ خب اگه من تنهات نمیذاشتم که نمیرفتی
_ اگه تنهام نمیذاشتی اون دختر الان کجا بود به نظرت؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا هرجا
_ الان به جای اینکه هرجا باشه، پیش خونوادشه
_ آره خب
_ من که خیلی خوشحالم پس تو هم خوشحال باش
دماغش رو بالا کشید و گفت:
_ اون صحنه ای که روی زمین افتاده بودی از جلو چشمام کنار نمیره، نمیتونم
با اخم به مامان بابام اشاره کردم و با لحن اعتراضی زیرلب گفتم:
_ مینااا
سریع منظورم رو گرفت و دهنش رو بست.
_ خوشحالم که حالت خوبه
به میلاد نگاه کردم و با همون لبخند روی لبم جوابش رو دادم.
_ ممنونم میلاد
_ بیشتر از همه خوشحالم که لبخند روی لبت واقعیه!
لبخندم پررنگ تر شد!
راست میگفت، امروز لبخندم واقعی بود..
واقعی تر از همه روزهای گذشته
امروز نصف دردی که داشتم دود شد و رفت هوا
امروز فهمیدم زندگی هنوز ادامه داره و من میتونم علاوه بر نفس کشیدن واقعا زندگی کنم!

1402/05/14 09:00

salm

1402/05/23 14:12

part????

1402/05/23 14:12


? #برزخ‌ارباب580

_ خب دیگه بهتره بریم، سپیده هم باید استراحت کنه
خاله بود که این حرف رو میزد؛ مامان هم در جوابش سر تکون داد و گفت:
_ شماها برید من پیشش میمونم
مینا سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ نه خاله من پیشش میمونم، شما برید خونه استراحت کنید
_ اما...
_ لطفا بذارید من بمونم
مامان با تردید نگاهم کرد و آروم گفت:
_ درد نداری که؟
یکم درد داشتم، نسبت به نیم ساعت پیش کمتر شده بود!
_ نه
_ اگه درد داشتی پرستار رو خبر میکنی؟
_ آره حتما
به مینا نگاه کرد و گفت:
_ حواست بهش هست؟
_ بله خاله
_ من خیالم راحت باشه؟
_ راحت
_ پس گوشیت در دسترس باشه که هی زنگ بزنم
_ چشم خاله چشم
مامان خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ صبح زود میام پیشت
_ باشه مامان
_ مواظب خودت باش قربونت برم
_ انقدر نگران نباش مامان
دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ من تازه پیدات کردم، دیگه نمیخوام گمت کنم
اینبار من بودم که پیشونیش رو بوسیدم.
_ من دیگه گم نمیشم، خیالت راحت
مامان لبخندی زد و ازم دور شد؛ بابا هم بعد از اینکه کلی سفارش کرد همراه مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن.
میلاد چون ماشین جدا داشت گفت که یکم دیگه میمونه و وقتی زمان ملاقات تموم شد، میره.
وقتی در اتاق بسته شد، میلاد روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
_ واقعا درد نداری یا جلو مامان بابات اونطوری گفتی؟

? #برزخ‌ارباب581

_ یکم درد دارم اما نخواستم اونا بفهمن
_ آره متوجه شدم
مینا هم کنار میلاد نشست و گفت:
_ یکم یا خیلی؟
_ یکم
چشمای میلاد پر از نگرانی بود اما سعی داشت به روی خودش نیاره!
با بلندشدن صدای زنگ گوشی مینا، سکوت اتاق به هم ریخت.
مینا یه نگاه به صفحه ی گوشیش کرد و گفت:
_ اوه استاد راهنمامه
سریع از روی صندلی پاشد و از اتاق بیرون رفت.
کاش الان استادش زنگ نمیزد!
نگاه خیره ی میلاد خجالت زده ام کرده بود و دلم نمیخواست که تنها بشیم..
_ سپیده؟
چقدر قشنگ صدام میزد، نه؟
نگاهم رو آروم و به زور به طرفش کشوندم و توی چشمای نگرانش زل زدم.
دهنم رو باز کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ جانم
_ اگه چیزیت میشد چی؟
طاقت اینکه توی چشماش زل بزنم رو نداشتم، نمیدونم چرا؟ اما نداشتم!
قبلنا خیلی راحت توی چشماش زل زده بودم و بهش گفته بودم که دوستش ندارم اما الان نمیتونم برای یه مکالمه عادی به مدت طولانی بهش نگاه کنم!
چرا؟ چیشد که اینطوری شد؟
من عوض شدم یا میلاد عوض شد؟
من!
میلاد همون میلاده اما من همون من نیستم!

? #برزخ‌ارباب582

قبلا دلم میخواست از میلاد فرار کنم، نمیخواستم ببینمش، نمیخواستم حتی صداشو بشنوم اما الان دلم میخواد باشه؛ دلم میخواد ببینمش،
دلم میخواد صداشو

1402/05/23 14:12

بشنوم!
اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست.
شایدم به دلم ننشست، شاید چشمام رو باز کرد و منو از اون کوری مطلق نجات داد!
نشونم داد که چقدر دوستم داره، که عشقش واقعیه، که حاضره بخاطر من همه کاری کنه...
نشونم داد که من باید برای آدمایی که از ته قلبشون دوستم دارن، ارزش قائل باشم نه کسایی که سعی دارن زیر پاشون لِهم کنن..
از اونروز من تونستم میلاد رو ببینم، تونستم بشناسمش و بفهممش!
_ سپیده؟
با شنیدن صداش از عالم فکر و خیال بیرون کشیده شدم و دوباره نگاهش کردم.
_ صدامو شنیدی؟
_ شنیدم، خیلی وقته که دیگه دارم صداتو میشنوم
نگاهم کرد و چیزی نگفت، یعنی گفت اما نه با زبونش، با چشماش گفت!
_ وقتی مینا زنگ زد قضیه رو بهم گفت خیلی ترسیدم
_ بد گفت؟
_ گفت چاقو خوردی
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_ تا اینجا چندبار نزدیک بود تصادف کنم
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ ببخشید
_ چرا عذرخواهی میکنی؟
_ که ترسوندمت
_ اشکال نداره
سرش رو بلند کرد و دوباره توی چشمام زل زد.
_ آدما میترسن از اینکه کسایی که دوستشون دارن رو از دست بدن!

1402/05/23 14:12