The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

فرهاد نگاهش رو از پلیسه گرفت و رو به من گفت: _ ازت میخواد که همه چیز رو جزء به جزء توضیح بدی حالا که...


? #برزخ‌ارباب450

بالاخره مجبور شدن یه پلیسی که فارسی متوجه میشه رو از یه مرکزِ دیگه بیارن تا من حرف بزنم.
اینبار دیگه اجازه ندادن فرهاد داخل بمونه و ازش خواستن بیرون باشه...
_ خانم؟
به پلیس زنی که روبروم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
_ شما ایرانی هستید؟
_ آره عزیزم، اصلیتم ایرانیه
_ خب خداروشکر
_ واسه من تعریف کن، همه چیز رو جزء به جزء تعریف کن
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که مثل خوره به جونم افتاده بود، گفتم:
_ اون کسی که کشته شده اسمش حامد نیست، منم اسمم ترانه نیست!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ منظورت رو متوجه نمیشم عزیزم
_ اینا اسمای مستعار ماست
_ مستعار؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ این چهره ای هم که میبینید همش گریمه
_ واضح تر برام توضیح بده
حتی بغض سنگینی که توی گلوم بود و داشت خفه ام میکرد هم باعث نشد که همه چیز رو تعریف نکنم!
همه چیز رو گفتم، از اولِ اول گفتم
اشک ریختم و بغض کردم و آه کشیدم اما گفتم!
از فرار احمقانه ام و ترک خونواده ام...
از گیرافتادن توی باند قاچاق دختر...
از زندانی شدن توی برزخی که بهراد ساخته بود...
از شکنجه هام، دردام، تهدیدا، تجاوزها و همه و همه ی زجرایی که کشیده بودم...
یه لیوان آب جلوم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:
_ عزیزم بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه

? #برزخ‌ارباب451

با دستایی که میلرزید لیوان آب رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
حالم اصلا خوب نبود؛ یادآوری تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود بدجور حالم رو خراب کرد!
_ تو کمترین زمان ممکن تو رو میفرستم به ایران؛ مطمئن باش تا به دست خونواده ات نرسونمت بیخیال نمیشه
با بغض لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم فقط تو باید یه کمکی به ما بکنی
_ چی؟
_ میفرستمت پیش همکارام تا چهره ات رو به حالت عادی برگردونن و بتونیم عکست رو بفرستیم ایران
_ باشه باشه حتما
از روی صندلی پاشد و گفت:
_ میخوای به خونواده ات زنگ بزنی؟
_ خونواده ام؟
_ آره عزیزم، مگه نمیگی آخرین بار حال مادرت بد بوده؟
با یادآوری مامان، دوباره بغض گلوم رو خفه کرد و با غم گفتم:
_ آره
تلفن رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
_ پس باهاشون تماس بگیر و از حالت اطلاع بده، خیالشون رو راحت کن که در کمترین زمان ممکن برمیگردی ایران
تلفن رو ازش گرفتم و سریع شماره ی بابا رو گرفتم؛ انقدر که تلاش کرده بودم تا از این برزخ نجات پیدا کنم و هردفعه گیر افتاده بودم که الان باورم نمیشد
واقعا دارم بعد از چندین ماه برمیگردم پیش خونواده ام و دیگه قرار نیست ازشون دور باشم...
_ الو؟
با شنیدن صدای بابا، قطره ی اشک مزاحمی از گوشه ی چشمام پایین افتاد!
_

1402/04/13 13:50

پاسخ به

فرهاد نگاهش رو از پلیسه گرفت و رو به من گفت: _ ازت میخواد که همه چیز رو جزء به جزء توضیح بدی حالا که...

الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
انگار کل سلولهای گلوم محو صدای بم بابا شده بودن و قادر به کار کردن نبودن!
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد!
_ الو؟ الو؟
زبونم رو روی لبهایی که از کویر هم خشک تر شده بودن کشیدم و با بغض زیرلب گفتم:
_ بابا!

1402/04/13 13:50

پاسخ به

الو؟ چرا حرف نمیزنی؟ انگار کل سلولهای گلوم محو صدای بم بابا شده بودن و قادر به کار کردن نبودن! دهنم ...


? #برزخ‌ارباب452

ساکت شد؛ حبس شدن نفس توی سینه اش رو به خوبی حس کردم...
_ بابا منم
صدام میلرزید، بدجور میلرزید جوری که قلبم رو هم به لرزه انداخته بود!
_ بابا تورو خدا یه چیزی بگو
_ سپیده
صداش انگار از ته یه چاه عمیق میومد، عمیق به اندازه ی فاصله ی ما..
_ سپیده بابا خودتی؟
قطره های اشک یکی یکی از چشمام پایین ریختن و کل صورتم رو پر کردن!
دستم رو روی صورتم کشیدم و با هیجان گفتم:
_ خودمم، خودمم قربونت برم من
_ خدانکنه دخترم، خدانکنه
صدای گریه اش رو که شنیدم انگار دنیا پیش چشمام تیره و تار شد!
سخت ترین چیز برای یه دختر، گریه ی باباش..
گریه ی پشتیبانش، گریه ی تکیه گاهش بود و من الان داشتم این اتفاق رو تجربه میکردم!
بابام، پشتیبانم، تکیه گاهم داشت گریه میکرد
و من فرسنخ ها ازش فاصله داشتم و نمیتونستم بغلش کنم و آرومش کنم..
صداش قطع شد اما با بغضی که انگار داشت گلوی من رو خفه میکرد، گفت:
_ اون دفعه چرا تلفنو اونطوری قطع کردی؟ چیکار میکنی بابا؟ به من بگو کجایی؟ بگو کجایی که حتی پلیسا هم نتونستن پیدات کنن
بگو کجایی که میلاد نتونسته پیدات کنه؛ بگو کجایی که هیچکس نمیتونه پیدات کنه!
از گریه ی زیاد نفسم بند اومده بود و به سختی نفس میکشیدم اما با تمام قدرتم اندک هوایی که دور و برم بود رو به داخل ریه هام هول دادم و گفتم:
_ نجات پیدا کردم بابا
_ کجایی الان؟
به اون پلیسی که داشت با محبت نگاهم میکرد، نگاه کردم و گفتم:
_ الان تو اداره پلیسم
_ پلیس؟
_ آره بابا اونا کمکم میکنن و میفرستنم ایران
_ داری میایی پیشمون سپیده؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با هق هق گفتم:
_ دارم میام بابا
_ خواب میبینم یا حقیقته؟
_ حقیقته
_ اگه خواب باشه که قشنگترین خواب دنیاست
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:
_ خواب نیست بابا، حقیقته، همش حقیقته
_ کِی میایی دخترم؟ کِی میایی قربونت برم

? #برزخ‌ارباب453

از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ خیلی زود میام، خیلی زود! مامان کجاست؟ حالش خوبه؟
_ از بیمارستان مرخص شده اما خوب نیست
_ میخوام باهاش حرف بزنه
آه پر از دردی کشید و آروم گفت:
_ خوابه بابا، هر روز یه مشت مسکن میخوره تا بیدار نباشه و این کابوس رو تحمل نکنه
_ الهی بمیرم براش، الهی بمیرم براتون
_ خدانکنه دخترم
با عصبانیت مشتی توی سرم کوبیدم و گفتم:
_ منِ *** با ندونم کاریام زندگی هممونو خراب کردم
_ فقط بیا سپیده، فقط بیا تا این قبرستونی که از خونمون ساختیم خراب بشه و دوباره زندگی برگرده به خونمون!
دوباره چشمام پر از اشک شد و گلوم پر از بغض...
_ میام بابا، زود میام قول میدم، به مامان بگو، بهش بگو دارم میام، به همه بگو، بگو که سپیده

1402/04/13 13:50

پاسخ به

الو؟ چرا حرف نمیزنی؟ انگار کل سلولهای گلوم محو صدای بم بابا شده بودن و قادر به کار کردن نبودن! دهنم ...

دیگه برمیگرده!
_ قربونت برم من
_ خدانکنه، من باید قطع کنم بابا
_ برو دخترم، اما قسم بخور که نری و دوباره یکسال پیدات نشه
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه نه، دیگه حاضرم بمیرم اما این دوری رو تحمل نکنم
تلفن رو که قطع کردم، بهش پس دادم و گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم عزیزم
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و گفتم:
_ الان باید چیکار کنیم؟
_ دنبالم بیا تا بهت بگم
به سمت در رفت و در رو باز کرد و گفت:
_ بیا عزیزم
جلوتر ازش از اتاق بیرون رفتم، اونم پشت سرم اومد و گفت:
_ اول از همه چهره ات رو درست میکنیم
_ بعد؟
_ بعد سعی میکنم زود بفرستمت ایران
_ ممنونم

1402/04/13 13:50

پاسخ به

دیگه برمیگرده! _ قربونت برم من _ خدانکنه، من باید قطع کنم بابا _ برو دخترم، اما قسم بخور که نری و دو...


? #برزخ‌ارباب454

دستاش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:
_ نگران نباش، دیگه سختی هات تموم شدن
_ امیدوارم، امیدوارم دوباره یه اتفاقی نیفته و همه چیز خراب نشه
به یه اتاقی که رسیدیم در زد و گفت:
_ اجازه هست؟
_ بله
در رو باز کرد و رو به من گفت:
_ تو همینجا منتظر بمون تا من با مسئول پرونده ات صحبت کنم
_ باشه فقط یه سوال
_ جانم
_ بهراد آدم زیاد داشت، اگه اونا برن تا بلایی سر خونواده ام بیارن چی؟
یه چندلحظه با تردید نگاهم کرد و گفت:
_ پس باید به کارامون سرعت بدیم تا اطلاعات تو رو بفرستیم ایران و بگیم که یه گروه برای محافظت خونواده ات بذارن
_ ممنونم، خیلی ممنون
دوتا ضربه ی آروم به بازوم زد و گفت:
_ لازم نیست انقدر تشکر کنی
بالاخره رفت داخل و در رو بست؛ منم همونحا به دیوار تکیه دادم و به زمین زل زدم.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت و هم استرس داشتم..
خوشحال برای اینکه قراره این کابوس تموم بشه
ناراحت برای پایانِ تلخ بهرادی که بهش ظلم شد و بدجور به بقیه ظلم کرد
و استرس هم برای این داشتم که میترسیدم
حالا که به آزادی خیلی نزدیکم، یه اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه!
_ ترانه؟
با شنیدن صدای فرهاد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
_ پس تو کجایی؟ کل اینجارو دنبالت گشتم
بهش اعتماد نداشتم و دلم نمیخواست بزنه همه چیز رو خراب کنه پس یه قدم عقب رفتم و گفتم:
_ تو برو، یه پلیسی پیدا شد که زبونم رو متوجه میشه و کمکم میکنه
_ برم؟
_ آره چون کاری نیست که بتونی انجام بدی
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ هیچ جا نمیرم من...

? #برزخ‌ارباب455

_ چرا؟ اینجا الکی وقتت رو تلف میکنی!
_ چی میگی ترانه؟ حامد بهترین دوست من بود، من چطور الان همسرش رو تو یه کشور غریب ول کنم و برم پِی کار خودم؟
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ آره ول کن برو
_ چرا انقدر اصرار داری که برم؟
نمیتونستم بگم بهت اعتماد ندارم و میترسم که همه چیز رو خراب کنی پس به دروغ گفتم:
_ چون تو هیچ دوره ای از زندگیمون کسی کنارمون نبود و خودمون بودیم و خودمون!
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ اما من میخوام که الان کنارت باشه، هم کنار تو و هم کنار دوستم
دیگه نمیدونستم چطور باید ردش کنم پس سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه بمون
_ ممنونم
همون لحظه اون پلیسِ زن از اتاق بیرون اومد و گفت:
_ پرونده رو گرفتم، از این لحظه به بعد من بهش رسیدگی میکنم
به جای من، فرهاد جواب داد:
_ ممنون از شما، الان ما باید چیکار کنیم؟
_ شما نباید کاری کنید، ما بهش رسیدگی میکنیم
_ من دوست حامدجان هستم و هرکاری که لازم باشه براش انجام میدم
چونکه پشت سر من ایستاده بود، به صورتم دید نداشت پس

1402/04/13 13:50

پاسخ به

دیگه برمیگرده! _ قربونت برم من _ خدانکنه، من باید قطع کنم بابا _ برو دخترم، اما قسم بخور که نری و دو...

ابروهام رو تند تند بالا انداختم و سعی کردم یه جوری به پلیسه بفهمونم که اینو رد کنه بره؛ اونم انگار سریع حرفم رو گرفت چون با جدیت به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_ هیچ کاری لازم نیست، تنها کمکی که میتونید بکنید اینه که شماره تماستون رو به من بدید و برید تا خودم خبرتون کنم
_ اما من میخوام به عنوان یکی از شاهدین این قضیه اینجا باشم
پلیسه نگاهش رو از اون گرفت و رو به من گفت:
_ ایشون لحظه ی درگیری و شلیک گلوله اونجا بودن؟
_ نه
_ پس لزومی نداره بمونید آقا، ما خودمون به دنبال نگهبانایی که اونجا بودن و تقریبا شاهد قضیه بودن هستیم، خیالتون راحت
فرهاد با تردید به جفتمون نگاه کرد و گفت:
_ یعنی به حضور من احتیاجی نیست؟
_ نیست
_ برم؟ واقعا کاری نیست؟
_ شماره تماستون رو بدید و بفرمایید
شماره اش رو روی کاغذی که پلیسه بهش داده بود نوشت و بعد از اینکه ازم قول گرفت شب تنها نمونم و به آدرسی که برام نوشته برم و پیش اون و همسرش بمونم؛ رفت..

1402/04/13 13:50

پاسخ به

ابروهام رو تند تند بالا انداختم و سعی کردم یه جوری به پلیسه بفهمونم که اینو رد کنه بره؛ اونم انگار س...


? #برزخ‌ارباب456

وقتی که کامل ازمون دور شد، نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ من بهش اعتماد نداشتم
_ به همکارم سپردم حتما تحت نظرش داشته باشه
_ کِی سپردید؟
_ قبل از اینکه با تو حرف بزنم
یکم منِ و مِن کردم که لبخندی زد و گفت:
_ بگو حرفتو
_ از کجا میدونید من حقیقت رو گفتم؟ چرا بهم اعتماد کردید؟
_ شاید هنوز اعتماد نکرده باشم
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟
_ برای همین اصرار دارم که از چهره ی واقعیت و مشخصاتت مطلع بشم تا برای همکارای پلیسم داخل ایران بفرستم و از داستانی که برام تعریف کردی مطمئن بشم تا بعد بتونیم تصمیم بگیریم که با این پرونده و با اون جنازه و دادگاه چیکار کنیم
با استرس لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ نکنه مجبور بشم به عنوان شاهد یه مدتی اینجا بمونم و توی دادگاه شرکت کنم؟
_ نگران نباش، اگه ثابت بشه که قضیه همینه و جونت در خطره، تمامِ گفته هات ضبط میشه تا توی دادگاه استفاده بشه و خودت سریع میری ایران
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ خداروشکر
_ دیگه سوالی نداری؟ بریم؟
_ دارم
_ زود بپرس
_ چطور بهم اعتماد کردی و اجازه دادی به کسی که میخوام زنگ بزنم
دوباره لبخندی زد و گفت:
_ تمام تلفن های اینجا شنود داره و همه چیز ضبط و کنترل میشه!
ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم به ساعتش نگاه کرد و اینبار جدی گفت:
_ داره دیر میشه، باید به کارامون سرعت بدیم وگرنه ممکنه اون چیزی که ازش میترسی اتفاق بیفته و بلایی سر خونواده ات بیاد
_ چیکار کنم الان؟
_ دنبالم بیا
با قدمهای بلندش شروع به حرکت کرد و به سمت انتهای سالن رفت؛ منم به دنبالش رفتم.
با اینکه میدونستم حق با منه و حقیقت رو تعریف کردم اما از این میترسیدم که یه اتفاقی بیفته و همه چیز برعلیه من بشه و بیشتر از این گیر بیفتم!
عین کسی شده بودم که هیچ جرمی انجام نداده اما برای بازجویی استرس داره و میترسه در کمال بی گناهی که مجرم شناخته بشه...

? #برزخ‌ارباب457

به سرعت چهره ی واقعیم رو شناسایی کردن و با اطلاعاتی که داشتن تطابق دادن.
وقتی مطمئن شدن که من واقعا دزدیده شده بودم و توی ایران چندین گروه پلیس دنبال من میگردن، با همکاراشون توی ایران تماس گرفتن و قرار شد فردا صبح با اولین پرواز و با امنیت کامل من رو بفرستن ایران!
بهراد توی ترکیه هیچ پرونده ی قضایی نداشت پس قرار شد کلاً پرونده و جنازه و همه چیز رو به ایران منتقل کنن تا اونجا تکلیف مشخص بشه...
_ سپیده جان؟
با شنیدن صدای اون پلیسه از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ بله؟
_ پاشو تا برسونمت هتل
_ هتل؟
_ آره عزیزم
_ آخه...آخه اگه آدمای بهراد بهم حمله کنن چی؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_

1402/04/13 13:50

پاسخ به

ابروهام رو تند تند بالا انداختم و سعی کردم یه جوری به پلیسه بفهمونم که اینو رد کنه بره؛ اونم انگار س...

خیالت راحت یه تیم امنیتی اونجا مواظبتن
_ اما آدمای بهراد مثل خودشن
_ تو همکارای منو دست کم گرفتی؟
_ نه
_ پس نگران نباش
لبخند غمگینی زدم و آروم گفتم:
_ صادق باشم؟
_ آره حتما
_ نگرانم
_ چرا عزیزم
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ نگرانم چون چندین ماهه که اسیرِ بهرادم و هیچ پلیسی نتونست منو پیدا کنه و نجاتم بده؛ الانم میترسم، میترسم که دوباره توی همون چاه بیفتم و نتونم برگردم پیش خونواده ام!
با همدردی بازوهام رو گرفت و گفت:
_ میفهممت، تو خیلی سختی کشیدی
_ بیشتر از خیلی
_ اما اینکه تونستی سرپا بمونی خیلی خوبه
نتونستم پوزخند تلخ روی لبهام رو پنهان کنم!
_ سرپا موندم؟ واقعا همچین فکری میکنی؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که گفتم:
_ منِ الان و منِ قبلا با هم فرسنگ ها فاصله داریم؛ بهراد واقعا منو کشت، روحم رو کشت!
_ پس چرا از مردنش ناراحت شدی؟

1402/04/13 13:50

پاسخ به

خیالت راحت یه تیم امنیتی اونجا مواظبتن _ اما آدمای بهراد مثل خودشن _ تو همکارای منو دست کم گرفتی؟ _ ...


? #برزخ‌ارباب458

سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ چون اونو هم قبلا کُشته بودن، بدجور کشته بودن
قطره های اشک دوباره راه خودشون رو باز کردن و از گوشه ی چشمم آروم پایین ریختن.
وقتی اتفاقات این مدت از جلوی چشمم رد میشد، قلبم آتیش میگرفت و کل بدنم گُر میگرفت!
_ سپیده؟ دختر چرا گریه میکنی؟
دستم رو روی صورتم کشیدم، اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ ببخشید
_ چرا عذرخواهی میکنی؟
_ چون این چندساعته همش با گریه هام اعصابتون رو خورد کردم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اینطوری نگو لطفا؛ من و جامعه ی پلیس باید از تو عذرخواهی کنیم که نتونستیم وظیفمون رو انجام بدیم!
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم؛ یعنی حرفی برای گفتن نداشتم...
_ امشب هتل نمیمونی، تو رو میبرم خونه ی خودم تا خیالت کامل راحت باشه
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه اصلا مزاحمتون نمیشم
_ مزاحم نیستی، تو هموطن منی، هم کشور منی و من واقعا دوستت دارم
لبخندی زدم و گفتم:
_ ممنون که انقدر لطف دارید
_ پس امشب پیش من میمونی
_ آخه...
_ آخه نداره که، راحت باش
شونه هام رو بالا انداختم و با خجالت گفتم:
_ خب شاید خونواده تون نخوان که من بیام اونجا
_ من خونواده ای ندارم
_ واقعا؟
_ اوهوم
بهش میخورد ازدواج کرده باشه و مادر باشه!
_ یعنی ازدواج نکردید؟
_ نه
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم که لبخند غمگینی زد و گفت:

? #برزخ‌ارباب459

_ داستان زندگیِ منم خیلی طولانیه، بریم خونه ام تا واست تعریف کنم
غم توی چشماش رو به خوبی احساس میکردم‌.
انگار که یه درد خیلی بزرگ روی قلبش بود و سعی داشت اونو پشت صورت جدی و رفتار خشنش پنهان کنه!
_ میایی؟ یا دوست نداری داستان زندگی منو بشنوی؟
با اینکه اون لحظه جز مامان و بابا نمیتونستم به چیزی فکر کنم اما نتونستم دست رد به سینه اش بزنم!
_ میام، دوست دارم که بشنوم
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
_ پس همینجا بمون تا من برم فرمم رو عوض کنم و با هم بریم، باشه؟
_ باشه فقط یه چیزی...
_ چی عزیزم؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ من دلم نمیخواد خونواده ام با چهره ای که به چهره ی خودم شباهت نداره ببیننم
_ خب؟
_ میدونم که دارم اذیت میکنم..
حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:
_ نه اصلا اینطور نیست، من خیلی خوشحالم که توی یه کشور دیگه دارم به یه ایرانی کمک میکنم پس اینطوری نگو
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه نمیگم
_ خب ادامه ی حرفتو بزن
_ میشه یه آرایشگر یا هرچیز دیگه ای خبر کنید تا رنگ موهای منو به حالت سابق برگردونه؟
_ آره حتما، حتما اینکار رو میکنم

1402/04/13 13:51

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب458 سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چون اونو هم قبلا کُشته بودن، بدجور کشته بودن...


? #برزخ‌ارباب460

بعد از مدتها کسی رو پیدا کردم که بدون هیچ توقعی سعی داره بهم کمک کنه و این واقعا خوشحالم میکرد!
_ منتظر میمونی تا برم و بیام؟
_ آره
_ پس زود برمیگردم
از اتاق بیرون رفت و منم روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم.
اگه فرداصبح زود هواپیما از ترکیه بلند میشد، تا شب میرسیدم ایران و میتونستم مامان بابا رو ببینم.
با تصور اینکه بغلشون کنم و بوسشون کنم چنان حس شیرینی توی تک تک رگهای بدنم جاری شد که تونست یه لبخند ریز اما واقعی رو روی لبهام بنشونه!
دلم میخواست امروز زودتر تموم بشه و فردا برسه.
دلم میخواست این کابوس لعنتی رو همینجا توی همین کشور بذارم و برم...
_ سپیده جان من آماده شدم بیا بریم
با شنیدن صدای اون پلیس زنی که حتی هنوز اسمش رو هم نپرسیده بودم، از روی صندلی پاشدم و به سمت در اتاق رفتم.
در نیمه باز بود، کاملش بازش کردم و رفتم بیرون...
_ بریم عزیزم؟
_ بریم
یه بولیز و شلوار ساده پوشیده بود و یه کلاه مشکی هم روی موهاش بود.
تیپش کاملا ساده و ارزون به نظر میرسید و اینم برام عجیب بود...

? #برزخ‌ارباب461

_ تو همینجا بمون تا من برم ماشینم رو از پارکینگ بیارم
با دقت به اطراف نگاه کردم؛ آدمای مختلفی دور و برم بودن که من نمیشناختمشون و احتمال داشت که هرکدوم از اونا، یکی از افراد بهراد باشه!
_ میشه منم بیام؟
_ چرا
_ خب میترسم
_ عزیزم تو هنوزم داخل کلانتری ایستادی، از چی میترسی؟
دلم نمیخواست فکر کنه آدم بزدلی هستم پس سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ باشه برید ماشینو بیارید
_ هی دختر
عکس العملی نشون ندادم که دوباره گفت:
_ هی سپیده با توام
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ با من؟
_ آره دیگه، غیر از تو کی اینجاست؟
_ خب بله
_ من فکر نکردم آدم بزدلی هستیا فقط خواستم بیش از حدی که لازم نیست نترسی و استرس نداشته باشی
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ من یه پلیسم، حرف آدمارو از چشمشون میخونم
_ باشه پس برید ماشینو بیارید
_ میخوای باهام بیایی؟
_ نه
_ زود میام
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و کنار در ایستادم.
مشکوکانه به همه جا نگاه میکردم تا با احساس کوچیکترین حرکت اشتباه جیغ بکشم و همه رو با خبرکنم اما خب هیچ خبری نبود.
هرکس به راه خودش میرفت و کاری با من نداشت؛ حتی نگاهمم نمیکردن..
با شنیدن صدای بوق ماشینی با استرس به پشت سرم برگشتم اما با دیدن همون پلیسه، نفس راحتی کشیدم و سریع به سمت ماشین رفتم.
_ چیشد ترسیدی؟
_ آره یکم
_ بپر بالا تا بریم
سریع سوار ماشین شدم و در رو بستم، حتی پنجره رو هم بالا کشیدم و محکم به صندلی چسبیدم.
_ دلیل این همه ترست بهراد و آدماشن؟ اونا

1402/04/13 13:51

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب458 سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چون اونو هم قبلا کُشته بودن، بدجور کشته بودن...

که الان اینجا نیستن پس نگران نباش...

1402/04/13 13:51

پاسخ به

که الان اینجا نیستن پس نگران نباش...


? #برزخ‌ارباب462

نیم نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
_ نه
_ چی نه؟
_ دلیل این همه ترسم اونا نیستن
_ پس دلیلش چیه؟ نکنه موضوع دیگه ای هم هست که بهم نگفته باشی؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
_ دلیل این همه ترس من گذشته ی تاریکمه، اینکه تو روز روشن، توی خیابون خودمون، جلوی کوچمون به راحتی منو دزدیدن و حالا دلم نمیخواد این اتفاق تکرار بشه و دیدارم با خونواده ام چندسال دیگه عقب بیفته!
توی سکوت به رانندگیش ادامه داد و چیزی نگفت...
_ دلیل این همه ترس من خونواده ام هستن، خونواده ای که زندگیشونو خراب کردم و حالا هرچند که دیر شده اما میخوام برگردم و زنگیشونو از اول بسازم!
دستش رو روی پام گذاشت و با لحن آرومی گفت:
_ متاسفم که زود قضاوتت کردم
_ نه اصلا اشکال نداره
شیشه ی ماشین رو بالا کشید و گفت:
_ تو دختر زجر کشیده ای هستی، سنت کمه اما دردایی که کشیدی خیلی بیشتر از سنته!
با بغض سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که جیغی کشید و با هیجان گفت:
_ اما هنوزم کلی وقت داری که زندگی کنی و شاد باشی و بقیه رو شاد کنی پس حق نداری با غم حرف بزنی و غمگین نگاه کنی، باید شاد باشی، شاد شاد شاد
با تعجب به زنی که تا همین چند دقیقه ی پیش یه پلیس جدی بود اما الان مثل دیوونه ها جیغ میکشید و سعی میکرد با هیجان خودش من رو هم به هیجان بیاره، نگاه کردم و چیزی نگفتم!
چقدر این زن عجیب بود؛ چقدر متفاوت بود.
انگار که مخلوط چند شخصیت توی یه فرد جمع شده بود و اون رو به وجود آورده بود...
_ میتونم یه سوال بپرسم
با لبخند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ آره عزیزم
_ اسم شما چیه؟
_ من؟ من مهربانم
_ مهربان؟
_ آره عزیزم اسمم مهربانه
_ واقعا؟ چه اسم قشنگی!
نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
_ اسممو بابام انتخاب کرده بود...

? #برزخ‌ارباب463

_ چرا میگید "بود"؟
_ برسیم خونه تعریف میکنم برات
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم
_ بپرس
_ چندسالتونه
_ بیست و پنجم
با تعجب کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ واقعا؟
_ پیرتر به نظر میرسم نه؟
لبم رو گاز گرفتم و خواستم گندی که با این حرکت ناگهانی و نگاه پر از تعجبم زدم رو جمع کنم!
_ نه نه اصلا
_ خودم میدونم پیرتر به نظر میام
_ پیر نه!
_ حالا پیر نه اما بیست و پنج بهم نمیخوره
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ همونطور که سن من بهم نمیخوره
_ میخوای سنتو حدس بزنم
_ اوهوم
_ خب تو بیست سه بیست چهار سالته
از اینکه انقدر خوب تونسته بود حدس بزنه دهنم باز موند چون فکر میکردم که با این همه پژمرگی و افسردگی و تغییر چهره ام، قطعا سی به بالا به نظر بیام!
_ بیست چهار سالمه
_ خوب تونستم حدس

1402/04/13 13:51

پاسخ به

که الان اینجا نیستن پس نگران نباش...

بزنم؟
_ خیلی خوب واقعا پلیس باهوشی هستید
_ اما تو وکیل باهوشی نیستی
خواستم بپرسم " چرا " اما یه لحظه ذهنم بکار افتاد و تعجب دوباره مهمون چشمام شد.
_ شما از کجا میدونی من وکیلم؟
_ وقتی اطلاعاتت رو دربیارم هم سنت رو میفهمم و هم اسمت رو
مثل آدمای خنگ " آهانی " گفتم که لبخندی زد و گفت:
_ حالا فهمیدی چرا زود حدس زدم؟
_ آره
_ بهت نمیاد وکیل باشی
_ نیستم خب
_ نیستی؟
_ نه چون فقط لیسانسم رو گرفتم و هیچوقت وقت نشد که بخوام کار کنم
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ چرا؟
_ چون قبل از اینکه بخوام کار کنم دزدیده شدم
_ آهان! خب اشکال نداره تو هنوز جوونی کلی وقت واسه کار کردن داری
بی حوصله به بیرون از ماشین نگاه کردم و گفتم:
_ وقت دارم اما دیگه هیچ انگیزه و انرژی واسه کار کردن ندارم
_ به خودت تلقین نکن

1402/04/13 13:51

پارت جدید?

1402/04/15 01:26

پاسخ به

بزنم؟ _ خیلی خوب واقعا پلیس باهوشی هستید _ اما تو وکیل باهوشی نیستی خواستم بپرسم " چرا " اما یه لحظه...


? #برزخ‌ارباب464

_ تلقین نیست، من واقعا دیگه درک قشنگی از زندگی نداریم
_ اگه بخوای میتونی درک قشنگی داشته باشی
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم ماشین رو خاموش کرد و گفت:
_ پیاده شو عزیزم
به اطراف نگاه کردم و متعجب گفتم:
_ همینجاست؟
_ آره دیگه پس بنظرت چرا نگه داشتم؟
_ سوال مسخره ای پرسیدم
خندید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛ منم پیاده شدم و به خونه ی ساده ای که داشت به سمتش میرفت نگاه کردم.
پشت سرش رفتم و با شرمندگی گفتم:
_ بازم ببخشید که مزاحمت شدم
_ انقدر عذرخواهی نکن
_ آخه خجالت میکشم
_ چرا؟ مگه جرم کردی
_ نه
_ پس خجالت نکش
در خونه رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد و گفت:
_ بفرمایید داخل
جلوتر ازش رفتم داخل و با لبخند به خونه ی دنج و قشنگی که داشت نگاه کردم.
خواستم کفشام رو دربیارم که دستم رو گرفت و گفت:
_ عزیزم راحت باش، نمیخواد کفشاتو دربیاری
_ باشه
_ بیا بشین تا واست یه قهوه بیارم
_ ممنون چیزی نمیخوام
_ اما من میارم
روی مبل تک نفره ای که اونجا بود نشستم و اونم به سمت آشپزخونه رفت..
_ تلخ یا شیرین؟
_ تلخ
_ منم تلخ میخورم
دامن لباس مجلسیم رو جمع کردم و گفتم:
_ تو دیگه چرا؟
_ کسی که تلخ زندگی میکنه تلخ نخوره؟
_ خب چرا تلخ زندگی میکنی؟
_ میگم برات

? #برزخ‌ارباب465

دیگه چیزی نگفتم و اونم مشغول درست کردن قهوه اش شد.
خیلی سختم بود که با اون لباس اینور اونور برم و حتی بشینم اما روم نمیشد بهش بگم که بهم لباس بده...
_ بفرمایید اینم یه قهوه ی دبش
خودم رو جمع و جور کردم و با لبخند کمرنگی نگاهش کردم.
_ ممنونم
یکی از قهوه هارو از داخل سینی برداشتم و یکم ازش نوشیدم، تلخ بود اما نه تلخ تر از حال این روزهای من...
یکم از قهوه اش نوشید و گفت:
_ سختت نیست با این لباس؟
_ راستشو بگم سختمه
_ پس چرا هیچی نمیگی دختر؟
_ اخه خجالت کشیدم
_ خجالت نداره که
فنجونش رو روی میز گذاشت، از روی مبل پاشد و گفت:
_ من میرم واست یه لباس راحتی بیارم
_ زحمت نشه؟
_ نه اصلا، چی میشه یه دختر خوشگل ایرانی لباسم رو بپوشه؟
لبخند ریزی زدم و زیرلب ازش تشکر کردم.
تو زمانی که رفت واسم لباس بیاره منم فرصت کردم یه نگاهی به دکوراسیون خونش بندازم.
انقدر بی حوصله بودم که حتی حوصله ی آنالیز کردن رو هم نداشتم پس بیخیال خونه شدم و به قهوه ام خیره شدم..
یعنی فرداشب این موقع پیش مامان بابام؟
کنارشون نشستم و دارم دلتنگی این یکسال و نیم رو رو رفع میکنم؟
دستام رو روی صورتم گذاشتم و با بغض زیرلب گفتم:
_ خدایا خودت کمکم کن، دیدی و میدونی که چقدر سختی کشیدم، چقدر درد کشیدم، دیدی که هزاران بار تقاص حماقتم رو پس دادم؛ کمکم کن که این

1402/04/15 01:27

پاسخ به

بزنم؟ _ خیلی خوب واقعا پلیس باهوشی هستید _ اما تو وکیل باهوشی نیستی خواستم بپرسم " چرا " اما یه لحظه...

کابوس تموم بشه و بتونم یه نفس راحت بکشم!

? #برزخ‌ارباب466

قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو پاک کردم که همون لحظه صدای مهربان اومد...
_ بفرمایید اینم یه لباس راحتی مناسب
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن یه بولیز شلوار اسپرت گشاد گفتم:
_ ممنونم
_ ببخشید اما لباسی که راحتی باشه اما مناسب باشه پیدا نکردم؛ چون دیدم این لباسی که پوشیدی تقریبا پوشیده اس برای همین حدس زدم که لباسای باز نمیپوشی
از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ درست حدس زدی
_ این واست مناسبه چون فردا هم پرواز داری و قراره برگردی ایران
_ آره راست میگی
لباسارو به سمتم گرفت و گفت:
_ برو بپوششون
_ بازم ممنونم
_ خواهش میکنم، راستی یادم باشه صبح یه شال بهت بدم که تو ایران به مشکل برنخوری
با فکر اینکه قراره بود به زودی برگردم ایران ته دلم قیلی ویلی رفت!
_ مگه تو شال داری؟
_ یه چندتایی آره
_ آهان
به سمت در اتاقی که سمت راستم بود رفتم و واردش شدم.
اتاق ساده و کوچیکی بود و جز یه کمد و یه کامپیوتر چیزی نداشت.
واقعا تیپش و ماشینش و خونه اش، منو متعجب کرده بود چون به ساده ترین شکل ممکن بود.
چشم از اتاقش گرفتم و مشغول عوض کردن لباسم شدم.
جلوی آیینه ایستادم و دستم رو پشت کمرم بردم تا زیپ لباسم رو باز کنم.
وقتی که داشتم این زیپ رو میبستم یا بهتره بگم وقتی بهراد داشت میبست، اصلا به این فکر نمیکردم که توی خونه ی پلیس و شب قبل از فردایی که قراره برگردم ایران، بازش میکنم!

1402/04/15 01:27

پاسخ به

کابوس تموم بشه و بتونم یه نفس راحت بکشم! ? #برزخ‌ارباب466 قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افت...


? #برزخ‌ارباب467

هرچی تلاش کردم نتونستم خودم زیپش رو باز کنم پس به ناچار مهربان رو صدا زدم تا بیاد باز کنه...
_ مهربان جان؟
_ جانم عزیزم
_ یه لحظه میایی؟
_ الان میاما
یه چندلحظه ای گذشت تا اینکه در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ جانم چیشده؟
_ میشه بیایی زیپم رو باز کنی؟
_ اره عزیزم
اومد پشت سرم ایستاد و زیپ لباسم رو تا پایین کمرم پایین کشید.
_ بسه؟
_ آره بقیه اش رو خودم حل میکنم
_ باشه
از اتاق بیرون رفت و منم اون لباس رومخ رو درآوردم و لباسای اسپرتی که بهم داده بود رو پوشیدم.
موهام رو هم باز کردم و روی شونه هام رها کردم.
فقط آرایشم مونده بود تا پاکش کنم که چون اونجا هیچ دستمالی پیدا نکردم از اتاق بیرون رفتم تا برم داخل سرویس بهداشتیش صورتم رو بشورم...
_ سرویستون کجاست؟
_ همونجا کنار اتاق
به در کوچیکی که کنار در اتاق بود نگاه کردم و بازش کردم.
حموم و دستشوییش جفتش داخل یه سرویس بود و خداروشکر هم آیینه داشت و هم دستمال کاغذی...
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
صورتم پر از آرایش اما به شدت غمگین بود!
دستم رو پر از آب کردم و محکم به صورتم پاشید، اینکار رو چندبار تکرار کردم و بعد با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن آرایش به هم ریخته ی صورتم شدم‌.
صورتم که تمیز شد، با حرص اون لنزهای طوسی رو از چشمام در آوردم و توی دستام خوردشون کردم.

? #برزخ‌ارباب468

به چشمای سبز خودم که دلم بدجوری براشون تنگ شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
چسبی که روی دماغم چسبونده بودن رو هم درآوردم و توی سطل آشغال انداختم.
نمیدونستم اون مژه های پرپشت و مسخره رو چطوری باید بکنم پس بیخیالشون شدم تا همون کسی که قراره بیاد موهام رو درست کنه، خودش مژه هام رو هم دربیاره.
یکبار دیگه با انرژی به چشمای سبز رنگم نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ یعنی تموم شد؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و ادامه دادم:
_ دیگه میتونم برگردم خونه؟
چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
_ خدایا التماست میکنم اینبار دیگه اتفاقی نیفته و من بتونم برگردم، ازت خواهش میکنم مثل هردفعه لحظه ی آخر یه چیزی نشه که همه چیز خراب بشه
چشمام رو باز کردم و از سرویس بیرون رفتم.
مهربان توی آشپزخونه بود و فکر میکنم داشت شام درست میکرد.
یه نگاه به ساعت خونه اش انداختم؛ دوازده شب بود و نمیدونستم چطور میخواست برای موهای من آرایشگر بیاره!
_ سپیده تو با غذاهای تند مشکل داری؟
_ نه
_ خب خوبه، پاشو بیا تو آشپزخونه پس
آروم و با خجالت به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
_ چرا زحمت کشیدید آخه؟
_ زحمتی نبود، خودم گرسنه ام بود
به غذای عجیب غریبی که روی میز گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
_ این

1402/04/15 01:27

پاسخ به

کابوس تموم بشه و بتونم یه نفس راحت بکشم! ? #برزخ‌ارباب466 قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افت...

چیه؟
_ یه غذای ترکی اما خیلی خوشمزه اس و مطمئن باش عاشقش میشی
_ خیلی ممنون
_ بشین بخور، بشین منم الان میام

? #برزخ‌ارباب469

روی صندلی نشستم اما دست به غذاها نزدم تا اونم بیاد و با هم شروع کنیم.
بوی خوبی داشت و مشخص بود که خوشمزه اس...
_ خب خب منم اومدم، شروع کنیم
روی صندلی نشست و گفت:
_ ببخشید نتونستم غذای بهتری درست کنم
_ نه خیلی هم خوبه
یکم از غذا رو توی بشقابم ریختم و یه قاشق ازش خوردم.
با دقت جویدمش تا طعمش رو متوجه بشم.
_ چطوره؟
_ عالیه، خیلی خوشمزه اس
_ گفتم که
یه قاشق دیگه برداشتم و خوردم؛ واقعا طعمش عالی بود و دلم میخواست کل بشقاب رو بخورم.
_ غذات رو که خوردی، بریم موهاتو درست کنم
منتظر موندم تا دهنم خالی بشه و بعد گفتم:
_ شما درست کنی؟
_ آره دیگه
_ آخه گفتی آرایشگر..
حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت:
_ من قبل از اینکه پلیس بشم، آرایشگر بودم
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
_ چیه مگه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ شما واقعا عجیبی، خیلی عجیبی
_ عجیب؟
_ آره هرلحظه منو متعجب میکنید
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
_ کِی تعریف میکنید برام؟
_ بعد از شام
_ باشه
منم سرم رو پایین انداختم و توی سکوت به غذا خوردنم ادامه دادم...
روی مبل روبروش نشستم و گفتم:
_ اول تعریف میکنید یا موهام رو رنگ میکنید؟
_ جفتش با هم
_ واقعا؟
_ آره پاشو بریم اتاق کارم
بیخیال چایی هایی که درست کرده بود شدم و پاشدم پشت سرش رفتم.
در یکی از اتاقهاش رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ بفرمایید
جلوتر ازش رفتم و داخل و با تعجب اتاق کوچیکی که پر از لوازم آرایشگاه بود نگاه کردم!
_ شغل دومت آرایشگریه؟
_ شغل اولم بوده اما الان خیلی وقته که دیگه انجامش نمیدم
_ پس چرا هنوز وسایلتو داری؟
_ چون دلم نمیخواد گذشته ام رو بندازم دور
روی صندلی بلندی که اونجا بود نشستم و گفتم:
_ گذشته ی تلخی داری نه؟

1402/04/15 01:27

پاسخ به

چیه؟ _ یه غذای ترکی اما خیلی خوشمزه اس و مطمئن باش عاشقش میشی _ خیلی ممنون _ بشین بخور، بشین منم الا...


? #برزخ‌ارباب470

چشماش رو به نشونه ی آره، باز و بسته کرد و آروم گفت:
_ خیلی تلخ، رنگ قبلی موهات خرمایی بوده درسته؟
_ درسته
به سمت میز کارش رفت و چندتا جعبه رو برداشت.
یه ظرف و قلمو هم برداشت و مشغول مخلوط کردن یه سری چیزا شد...
_ من تا هجده سالگی ایران زندگی میکردم
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_ خب؟
_ پدر و مادرم اصرار داشتن که برای ادامه تحصیلم بیاییم خارج کشور و تو یه دانشگاه خوب درس بخونم
_ و اومدید ترکیه؟
سرش رو به نشونه ی نه بالا انداخت و گفت:
_ رفتیم آمریکا چون خونواده ام میخواستن که من توی یکی از بهترین دانشگاه ها درس بخونم
_ خب؟
به میز پشت سرش تکیه داد و گفت:
_ من از زمانی که اول دبیرستان بودم چون به آرایشگری علاقه داشتم در کنار درس خوندنم، میرفتم آموزش آرایشگری رو هم میدیدم؛ البته خونواده ام مخالف بودن ولی من جلوشون ایستادم و گفتم که میخوام دنبال علاقه هام برم...
به اینجای حرفش که رسید یکم مکث کرد و بعد با لبخند تلخی گفت:
_ رفتیم آمریکا، منم که همیشه به پلیس شدن علاقه داشتم شروع به تحصیل توی این رشته کردم.
همه چیز خوب بود و بابامم که همه چیزش رو توی ایران فروخته بود، با پولش تو یه کاری سرمایه گزاری کرد و کاملا موفق بود تا اینکه...
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو دیدم اما به روش نیاوردم تا راحت باشه.
_ تا اینکه بابام ورشکسته شد و چیزی نگذشت که به چندین نفر بدهکار شد و کلی قرض بالا آورد
با ناراحتی لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ چه بد
_ من چند ترم دیگه از دانشگاهم مونده بود اما مجبور شدم ترک تحصیل کنم.
خونه و ماشین و هرچیز دیگه ای که داشتیم رو فروختیم و برای فرار از دست طلبکارا مجبور شدیم به ترکیه پناه بیاریم...
یه پلاستیک بزرگ آورد و لباسام رو کامل پوشوند و گفت:
_ اونطور که متوجه شدیم، اون کسایی که بابام پیششون سرمایه گزاری کرده بود خلافکار بودن و یجورایی سر بابام کلاه گذاشتن...

? #برزخ‌ارباب471

پشت سرم ایستاد و همینطور که با قلمو رنگ رو به موهام میکشید، گفت:
_ شیش ماه توی ترکیه از همه چیز و همه *** فراری بودیم و تا حد امکان از خونه بیرون نمیومدیم تا اینکه...
سکوتش با لرزش دستاش همزمان اتفاق افتاد!
کاملا مشخص بود حرف زدن براش سخته و داره با غم و درد اینارو تعریف میکنه.
_ تا اینکه اون عوضیا جامون رو پیدا کردن
نفس پر دردی کشید و با بغض گفت:
_ یه روزی که من برای خرید از خونه بیرون رفته بودم، اونا به خونمون حمله کردن و درجا پدر و مادرم رو کشتن!
بغضی که توی گلوش بود باعث شد اشک منم دربیاد.
من یبار طعم از دست دادن پدر و مادر رو

1402/04/15 01:27

پاسخ به

چیه؟ _ یه غذای ترکی اما خیلی خوشمزه اس و مطمئن باش عاشقش میشی _ خیلی ممنون _ بشین بخور، بشین منم الا...

چشیده بودن و میدونستم که چقدر تلخ و دردناکه!
_ پدر و مادرم مُردن و من نتونستم هیچکاری جز دفن کردنشون انجام بدم
دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام رو پاک کنم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه، گفتم:
_ واقعا متاسفم، امیدوارم روحشون همیشه شاد باشه
_ نیست
متعجب از داخل آیینه نگاهش کردم که با نفرت و حرص و بغض، دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ تا زمانی که اون عوضیا رو به سزای اعمالشون نرسونم، نه روح من و نه روح پدر و مادرم شاد نمیشه!
فشار دستش روی قلمویی که توی مشتش بود بیشتر کرد و ادامه داد:
_ اما این اتفاق به زودی میفته
_ چطور؟
_ دارم تمام تلاشم رو میکنم که ارتقا بگیرم و بتونم انتقالی بگیرم و برم آمریکا
_ خیلی طول میکشه؟
_ نه خیلی

? #برزخ‌ارباب472

دوباره قلمو رو روی موهام به حرکت درآورد و گفت:
_ وقتی پدر و مادرم مُردن، هیچ پولی نداشتم و با سختی خیلی زیادی تونستم کار پیدا کنم و بعد درسم رو همینجا دادم تا به اینجایی که الان هستم، رسیدم!
برای دلگرمیش با لحن امیدوار کننده ای گفتم:
_ من مطمئنم که تو میتونی و خیلی زود انتقام زندگی خودت و پدر و مادرت رو ازشون میگیری، مطمئنم که اینکار رو میکنی...
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ خودمم به این باورم، الان تنها هدف و انگیزه ای که برای ادامه ی زندگیم دارم همینه
_ و بعد از اون؟
_ بعد از اون دیگه هیچکاری با این دنیا و آدماش ندارم، میرم پیش پدر و مادرم
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ یعنی چی؟
_ یعنی دیگه کاری ندارم که بمونم
با اینکه نمیتونست چهره ام رو ببینه اما اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ تو خیلی کارا داری
_ چه کاری دارم آخه؟
_ تو یه پلیسی، ممکنه روزانه بتونی جون چندین نفر رو نجات بدی یا انتقام چندین انسان بی گناه رو بگیری!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و ادامه دادم:
_ همین امروز تو تونستی منو نجات بدی، شاید اگه نبودی، من دوباره برمیگشتم سر خط!

1402/04/15 01:27

پاسخ به

چشیده بودن و میدونستم که چقدر تلخ و دردناکه! _ پدر و مادرم مُردن و من نتونستم هیچکاری جز دفن کردنشون...


? #برزخ‌ارباب473

شاید دوست بهراد حرفای منو یجور دیگه ترجمه میکرد و اون موقع من توی دردسر میفتادم و هزارتا شاید دیگه!
با اینکه خودم خالی از هر امیدی بودم اما سعی کردم تا جایی که میتونم بهش امید بدم...
_ تو باید باشی تا بتونی آدمایی مثل من؛ مثل خودت و مثل همه بی گناهایی که دارن بیخودی تاوان پس میدن رو نجات بدی!
اومد جلوم ایستاد و با صورت پر از اشک اما لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ دختر تو خیلی خوبی
_ چرا؟
_ تا همین یه ساعت پیش داشتی میگفتی هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداری
بعد الان نشستی اینجا داری تلاش میکنی به من انگیزه و انرژی بدی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم:
_ همینو بگو
_ البته چیز عجیبی هم نیست
_ چرا؟
لبخند غمگینی زد و آروم گفت:
_ کسی که حال دلش خوبه و هیچ مشکلی نداره هیچوقت نمیتونه یکی مثل ما رو درک کنه اما کسی که خودشم زخم دیده و درد داره، خیلی خوبی میتونه یه زخم خورده رو درک کنه!
سرم رو در تایید حرفاش تکون دادم و گفتم:
_ آره موافقم باهات
_ ولی سپیده همونطور که تو به آینده ی من امید داری، منم نسبت به آینده ی تو خیلی امیدوارم...
_ از چه نظر؟
_ وقتی یه نفر بتونه به یکی انگیزه بده یعنی خودشم هنوز انگیزه داره
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ تو میتونی به زندگی برگردی، خب؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_ تو میتونی دوباره زندگی کنی، دوباره عاشق بشی، دوباره...
حرفش رو قطع کردم و با پوزخند تلخی گفتم:
_ دوباره عاشق بشم؟
_ آره دوباره
_ بار اولی وجود نداشته
_ اما اخه تو خودت گفتی به همین وسیله دزدیدنت
قطره اشک سمجی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ اون عشق نبود، دوست داشتن نبود، اون حماقت بود، نفهمی بود، خامی بود!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ خداروشکر کن که تموم شده
_ خداروشکر میکنم که تموم شد اما...اما خیلی دیر تموم شد

? #برزخ‌ارباب474

مهمونای همیشگی صورتم دوباره از چشمام سرازیر شدن و کل صورتم رو خیس کردن!
_ واقعا خیلی دیر تموم شد، خیلی خیلی خیلی
ظرف رنگ و قلمو رو روی میز پشت سرش گذاشت و با احتیاط بغلم کرد.
دستاش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ گریه نکن لطفا، به این فکر کن که فردا قراره خونواده ات رو ببینی، به این فکر کن که داری برمیگردی به کشور خودت
با هق هق گفتم:
_ حتی اینم نمیتونه باعث خوشحالیم بشه، وقتی به این فکر میکنم که میتونستم خیلی زودتر از اینا به خودنواده ام برسم، جیگرم آتیش میگیره!
با دلگرمی دستش رو روی کمرم کشید و گفت:
_ آروم باش لطفا
دستم رو روی چشمام کشیدم تا اشکایی که دیدم رو تار کرده بود، پاک بشه!
با خجالت ازش جدا شدم و گفتم:
_

1402/04/15 01:28

پاسخ به

چشیده بودن و میدونستم که چقدر تلخ و دردناکه! _ پدر و مادرم مُردن و من نتونستم هیچکاری جز دفن کردنشون...

واقعا معذرت میخوام، علاوه بر اینکه مزاحمت شدم، اعصابتم خورد کردم
به شوخی اما با اخم مشتی توی بازوم زد و گفت:
_ فقط یبار دیگه این کلمه ی مزاحم رو به زبون بیار بعد ببین چیکارت میکنم؟
آخرین قطره ی اشک رو هم پاک کردم و گفتم:
_ چیکار میکنی؟
_ به باند بهراد تحویلت میدم
با این حرف لبخند روی لبم خشکید و سریع رنگ از روم پرید!
تغییر حالتم رو که دید با تعجب تکیه اش رو از میز گرفت و سریع گفت:
_ شوخی کردم، چرا رنگت پرید؟
_ میدونم
_ نکنه باور کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ نه...نه باور نکردم اما حتی فکر کردن به یه همچین چیز وحشتناکی هم سخته!

? #برزخ‌ارباب475

با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
_ اگه بهت استرس وارد شد معذرت میخوام
_ نه بابا این چه حرفیه
_ آخه من...
ادامه ی حرفش با بلند شدن صدای زنگ خونه اش، قطع شد.
نگاه هر جفتمون به سمت در اتاق برگشت.
من با ترس و استرس و مهربان با تعجب!
آب دهنم رو با استرس قورت دادم و از روی صندلی پاشدم و آروم گفتم:
_ منتظر کسی بودی؟
_ نه من کسی رو ندارم که بخوام منتظرش باشم
با ترس به میز پشت سرم چسبیدم و گفتم:
_ نکنه...نکنه واقعا اونا پیدام کردن
با اخم اسلحه اش رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ آروم باش و همینجا بمون، روپوشت رو هم دربیار اما به موهات دست نزن تا رنگ بگیرن
اینو که گفت چند قدم به سمت در برداشت و خواست از اتاق بیرون بره اما با صدای من متوقف شد!
_ کجا میری؟
_ میخوام برم ببینم کیه
_ بهتر نیست پیش هم باشیم؟
_ نه
_ چرا؟
در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ به نظر من بهتره تو دیده نشی
ناخنای دستم رو محکم توی پوستم فشار دادم و زیرلب گفتم:
_ خدایا قراره دوباره لحظه ی آخر همه چیز خراب بشه؟
مهربان اسلحه اش رو بالا آورد و با صدای آرومی گفت:
_ برای احتیاط اگه صدای شلیک و درگیری اومد،حتما یجایی پنهان شو و بعد از اینکه فهمیدی خونه امن شده بیرون بیا و با اداره ی پلیس تماس بگیر خب؟

1402/04/15 01:28

پاسخ به

واقعا معذرت میخوام، علاوه بر اینکه مزاحمت شدم، اعصابتم خورد کردم به شوخی اما با اخم مشتی توی بازوم ز...


? #برزخ‌ارباب476

با این حرفش استرسم هزار برابر شد و سلولهای بدنم یخ زد!
با ترس و بغضی که دوباره داشت گلوم رو خفه میکرد، گفتم:
_ مگه قراره چه اتفاقی برای تو بیفته؟
_ دارم احتمالات رو میسنجم
_ توروخدا ول کن، اصلا نمیخواد در رو باز کنی
_ شاید اون کسی که ما فکر میکنیم نباشه
_ و اگه باشه چی؟
سرش رو با اطمینان تکون داد و گفت:
_ نگران نباش، من حواسم هست
دیگه منتظر نموند و قبل از اینکه من دوباره اصرار کنم و بگم نرو، از اتاق بیرون رفت.
قلبم داشت از حلقم بیرون میزد و کل بدنم میلرزید اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم!
نمیخواستم ترسی که از چندساعت پیش توی دلم بود اتاق بیفته و همه چیز نابود بشه.
همونجا روی صندلی نشستم و صورتم رو روی دستام گذاشتم.
زیرلب همش "خدا" رو صدا میزدم و ازش میخواستم که خودش از مهران و من محافظت کنه!
_ سپیده بیا
با شنیدن صدای مهربان ناخودآگاه از جا پریدم و سیخ ایستادم!
_ سپیده؟
روپوشم رو درآوردم، همونجا روی زمین انداختم و با عجله به سمت در رفتم.
از اتاق که بیرون اومدم،
با دیدن مهربان که تک و تنها به اپن تکیه داده بود و داشت اسلحه رو توی دستش میچرخوند نگاه کردم و گفتم:
_ کی بود؟
_ همسایه کناری
_ همسایه کناری؟!
_ آره گاز خونه اش قطع شده بوده میخواسته ببینه مشکل از خونشونه یا از همه اینطوریه
نفس راحتی کشیدم و دستم روی قلبم گذاشتم!
_ من از ترس مردم و زنده شدم
_ من که گفتم شاید اونی که فکر میکنیم نباشه
_ خداروشکر که نبود
_ آره
احساس ضعف داشتم پس دستم رو به دیوار گرفتم تا با مخ روی زمین نیفتیم
_ بیا تا بریم موهات رو بشورم، فکر میکنم دیگه کافی باشه
_ نمیخوای بیشتر منتظر بمونیم؟
_ نه میترسم خیلی تیره بشه
_ باشه پس بریم
جلوتر ازش رفتم داخل اتاق و روی صندلی که جلوی سینک بود نشستم.
اومد توی اتاق و اسلحه اش رو روی میز گذاشت و گفت:
_ سرتو بگیر تو سینک

? #برزخ‌ارباب477

کاری که گفت رو کردم، اونم یه جفت دستکش دستش کرد و اومد بالای سرم ایستاد.
اول پلاستیکی که روی سرم بود رو برداشت و شیر آب رو باز کرد و مشغول شستن موهام شد..
بعد از تقریبا ده دقیقه که موهام‌ رو با دقت شست و ماساژ داد؛ بالاخره شیر آب رو بست و گفت:
_ دقیقا شد شبیه اون رنگی که توی عکست از زیر مقنعه ات یکم پیدا بود
با هیجان چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
خواستم سرم رو بلند کنم که مانعم شد و گفت:
_ صبرکن میخوام موهاتو خشک کنم
_ باشه
از صدای پاهاش فهمیدم که ازم دور شد و بعد از چند دقیقه برگشت.
اول موهام رو توی همون حالت یکم سشوآ کشید و بعد با حوله خشک کرد.
_ حالا پاشو
سرم رو بلند کردم و از روی صندلی پاشدم.
دستم رو روی کمرم

1402/04/15 01:28

پاسخ به

واقعا معذرت میخوام، علاوه بر اینکه مزاحمت شدم، اعصابتم خورد کردم به شوخی اما با اخم مشتی توی بازوم ز...

که خشک شده بود گذاشتم و سریع به سمت آیینه رفتم و جلوش ایستادم.
با دیدن خودم لبخند واقعی روی لبهام نشست.
نه تلخ بود و نه مصنوعی و واقعی بود!
انگار شده بودم همون سپیده ی سابق...
رنگ موهای خودم، بلندیِ موهای خودم، رنگ چشمای خودم، مژه های طبیعی و بور خودم
تنها تفاوتی که داشتم این بود که صورتم و هیکلم نسبت به قبل خیلی خیلی لاغرتر شده بود و یجورایی استخونام بیرون زده بود.
_ شبیه موهای خودت شده؟
با هیجان به سمتش برگشتم و بدون اینکه چیزی بگم محکم بغلش کردم.
با خنده دستاش رو در شونه هام حلقه کرد و گفت:
_ آروم باش دختر
محکم به خودم فشارش دادم و گفتم:
_ ممنون، واقعا ممنون
_ خواهش میکنم کاری نکردم
ازش جدا شدم و با لبخندی که پررنگ و عمیق بود گفتم:
_ فکرشو نمیکردم انقدر از دیدن موهای خودم خوشحال بشم
لپم رو آروم کشید و گفت:
_ اما من فکرش رو میکردم و فکر خیلی چیزای دیگه رو هم میکنم
دستش رو روی قلبم گذاشت و گفت:
_ قلب تو هنوز میزنه و زندگی درش جریان داره، این یعنی چی؟ یعنی تو میتونی مثل قبل بشی

1402/04/15 01:28

پاسخ به

که خشک شده بود گذاشتم و سریع به سمت آیینه رفتم و جلوش ایستادم. با دیدن خودم لبخند واقعی روی لبهام نش...


? #برزخ‌ارباب478

دستی به موهای بلندم کشید و گفت:
_ ببین، وقتی با دیدن یه رنگ مو اینطوری هیجان زده شدی و چشمات زنده شد، پس قطعا با برگشتن به زندگی قبلیت و دیدن پدر و مادرت حالت به مرور زمان خوبِ خوب میشه
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_ کاش میشد فراموشی بگیرم، کاش مغزمون قسمت بندی شده بود و من خاطرات این یک سال و خورده ای رو از ذهنم پاک میکردم
دستش رو از روی موهام برداشت و گفت:
_ لازم نیست هیچ چیزی رو پاک کنی، تو فقط باید اونارو یه گوشه ای از ذهن و قلبت دفن کنی و نذاری که روی زندگیت تاثیر بذارن
_ آره حق با توئه
_ قطعا حق با منه
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ اونم وسایلش رو داخل سینک انداخت و گفت:
_ خیلی خب دیگه بریم بخوابیم چون صبح زود باید بیدار بشیم
_ ساعت چند باید فرودگاه باشم؟
_ اول باید بریم کلانتری و بعد میریم فرودگاه
_ چرا؟
به سمت در رفت و گفت:
_ چون باید با یه گروهی از پلیسا بریم و حتی یکی از اونا تو رو تا ایران همراهی میکنه
_ واقعا؟
_ آره
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
_ میشه یه چیزی بگم؟
_ بگو عزیزم
_ نمیشه اون پلیسی که قراره همراهم بیاد تو باشی
با لبخند دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ دوست داری من باشم؟
_ آره
_ اما نمیشه
_ چرا؟
_ چون باید یه پلیس امنیتی همراه تو باشه
_ خب مگه تو پلیس چه بخشی هستی؟
_ مبارزه با مواد مخدر
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره خودم خواستم توی این بخش باشم
_ چرا؟

? #برزخ‌ارباب479

دندوناش رو روی هم فشار داد و با دستهای مشت شده گفت:
_ چون اون باندی که دنبالشونم، باند قاچاق و پخش مواد مخدرن
_ آهان
_ خیلی دوست داشتم همراهت بیام اما نمیشه
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم؛ با اینکه فقط چندساعت میشد که شناخته بودمش اما نسبت بهش حس خوبی داشتم و واقعا ازش خوشم اومده بود.
دوست داشتم اون همراهم بیاد اما اینطور که میگفت امکان پذیر نبود!
_ سپیده؟
سرم رو بلند کردم و آروم گفتم:
_ جانم؟
_ شماره ام رو بهت میدم تا با هم درارتباط باشیم، باشه؟
_ حتما
_ منو که یادت نمیره؟
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ اصلا، به هیچ وجه یادم نمیره کی زندگیمو نجات داده
_ من زندگیتو نجات ندادم،
من فقط وظیفه ی خودم رو انجام دادم
_ اما اینکه منو بیاری خونه ی خودت، وظیفت نبود!
در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:
_ اینو بذار به حساب اینکه دوست داشتم به یه هموطن کمک کنم
_ و من ممنونم بخاطر این کمکت
_ منم ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی چون خیلی وقت بود که با کسی درد و دل نکرده بودم
لبخندی زدم و چیزی نگفتم که به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
_ بفرمایید
" ببخشیدی " گفتم و جلوتر ازش رفتم

1402/04/15 01:28