پاسخ به
فرهاد نگاهش رو از پلیسه گرفت و رو به من گفت: _ ازت میخواد که همه چیز رو جزء به جزء توضیح بدی حالا که...
? #برزخارباب450
بالاخره مجبور شدن یه پلیسی که فارسی متوجه میشه رو از یه مرکزِ دیگه بیارن تا من حرف بزنم.
اینبار دیگه اجازه ندادن فرهاد داخل بمونه و ازش خواستن بیرون باشه...
_ خانم؟
به پلیس زنی که روبروم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
_ شما ایرانی هستید؟
_ آره عزیزم، اصلیتم ایرانیه
_ خب خداروشکر
_ واسه من تعریف کن، همه چیز رو جزء به جزء تعریف کن
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که مثل خوره به جونم افتاده بود، گفتم:
_ اون کسی که کشته شده اسمش حامد نیست، منم اسمم ترانه نیست!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ منظورت رو متوجه نمیشم عزیزم
_ اینا اسمای مستعار ماست
_ مستعار؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ این چهره ای هم که میبینید همش گریمه
_ واضح تر برام توضیح بده
حتی بغض سنگینی که توی گلوم بود و داشت خفه ام میکرد هم باعث نشد که همه چیز رو تعریف نکنم!
همه چیز رو گفتم، از اولِ اول گفتم
اشک ریختم و بغض کردم و آه کشیدم اما گفتم!
از فرار احمقانه ام و ترک خونواده ام...
از گیرافتادن توی باند قاچاق دختر...
از زندانی شدن توی برزخی که بهراد ساخته بود...
از شکنجه هام، دردام، تهدیدا، تجاوزها و همه و همه ی زجرایی که کشیده بودم...
یه لیوان آب جلوم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:
_ عزیزم بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه
? #برزخارباب451
با دستایی که میلرزید لیوان آب رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
حالم اصلا خوب نبود؛ یادآوری تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود بدجور حالم رو خراب کرد!
_ تو کمترین زمان ممکن تو رو میفرستم به ایران؛ مطمئن باش تا به دست خونواده ات نرسونمت بیخیال نمیشه
با بغض لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم فقط تو باید یه کمکی به ما بکنی
_ چی؟
_ میفرستمت پیش همکارام تا چهره ات رو به حالت عادی برگردونن و بتونیم عکست رو بفرستیم ایران
_ باشه باشه حتما
از روی صندلی پاشد و گفت:
_ میخوای به خونواده ات زنگ بزنی؟
_ خونواده ام؟
_ آره عزیزم، مگه نمیگی آخرین بار حال مادرت بد بوده؟
با یادآوری مامان، دوباره بغض گلوم رو خفه کرد و با غم گفتم:
_ آره
تلفن رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
_ پس باهاشون تماس بگیر و از حالت اطلاع بده، خیالشون رو راحت کن که در کمترین زمان ممکن برمیگردی ایران
تلفن رو ازش گرفتم و سریع شماره ی بابا رو گرفتم؛ انقدر که تلاش کرده بودم تا از این برزخ نجات پیدا کنم و هردفعه گیر افتاده بودم که الان باورم نمیشد
واقعا دارم بعد از چندین ماه برمیگردم پیش خونواده ام و دیگه قرار نیست ازشون دور باشم...
_ الو؟
با شنیدن صدای بابا، قطره ی اشک مزاحمی از گوشه ی چشمام پایین افتاد!
_
1402/04/13 13:50