پاسخ به بشنوم! اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست. شایدم به دلم ننشست، شاید چش...
? #برزخارباب583
صدای ضربان قلبم به یکباره بلند شد.
از ترس اینکه یوقت صداش رو نشنوه الکی دستم رو روی دهنم گذاشتم و سرفه کردم اما سرفه کردنم همانا و درد شدید شکمم همانا!
به حدی درد گرفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخ بلندی گفتم.
بخاطر دردش اشک توی چشمام جمع شد اما سریع آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه.
میلاد سریع از روی صندلی پاشد و با نگرانی گفت:
_ چیشد؟
چشمام رو باز کردم و با درد گفتم:
_ یه لحظه درد گرفت
_ چون سرفه کردی؟
_ آره فکر کنم
با ناراحتی نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ بمیرم
شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
_ هنوزم درد داری؟
_ کمتر شد
_ برم پرستار صدا کنم؟
_ نه میلاد
_ باشه
دستش رو آروم آروم جلو آورد و دستم رو گرفت.
انگار یه جریان برق قوی بهم وصل کردن!
_ سپیده میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهم رو از دستامون گرفتم و آروم گفتم:
_ بپرس
_ بهم نگاه کن
نگاهش کردم اما با استرس!
یعنی چی میخواست بپرسه ازم؟ چی میخواست بگه؟ من چی بگم؟
_ یه سوالیه که چند روزه میخوام ازت بپرسم اما روم نمیشه
_ بپرس
_ اول قول بده که همین الان جوابم رو میدی
استرسم بیشتر شد!
_ خب...خب بستگی به سوالش داره
_ تو بگو
نمیدونستم چی بگم، اگه یه سوالی بپرسه که نتونم جواب بدم چی؟
_ باشه جواب میدم
دستم رو محکم تر گرفت و با استرس گفت:
_ تو هنوزم مثل قبل از من بدت میاد؟
? #برزخارباب584
خجالت کل وجودم رو گرفت؛ چقد این پسر رو اذیت کرده بودم من!
_ میلاد من هیچوقت از تو بدم نمیومده، هیچوقت!
_ خب بذار یه جور دیگه بپرسم، تو هنوزم مثل قبل نسبت به من بی حسی؟ و دلت نمیخواد که من دوستت داشته باشم؟
همون چیزی که ازش میترسیدم رو پرسید
نگاهم رو ازش گرفتم که دستم رو فشار داد و گفت:
_ نگاهتو نگیر
_ میلاد!
_ بهم نگاه کن و جواب بده
خسته شدم از این همه جابجاییِ نگاه ها!
_ اگه الان جواب ندم چی؟
_ قول دادی که جواب بدی
نفس عمیقی کشیدم و آروم با خجالت گفتم:
_ آخه چی بگم
_ حرف دلت رو
_ خودمم نمیدونم چی تو دلم میگذره
_ یه چیزی بگو سپیده، خواهش میکنم
چشماش هم استرس داشت و هم آرامش؛ مثل همیشه
_ مثل قبل نسبت بهت ..بی حس نیستم میلاد
اینو که گفتم لبم رو با خجالت گاز گرفتم و سریع چشمام رو بستم.
اختیار زبونم رو به دلم سپردم و گذاشتم که اون حرف بزنه...
حرف زد اما آبروم رو برد!
دلم نمیخواست به این زودی اعتراف کنم که دیگه مثل قبل نیستم
دلم نمیخواست بفهمه که چشمام باز شده و داره ازش خوشم میاد.
دلم نمیخواست بدونه که تونسته دلم رو ببره
نگاه خیره اش رو احساس میکردم و همین باعث خجالت زده شدنم میشد.
همونطور که چشمام بسته بود، آروم گفتم:
_ میشه بری میلاد؟ لطفا
_
1402/05/23 14:12