رمان برزخ ارباب

185 عضو

پاسخ به

بشنوم! اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست. شایدم به دلم ننشست، شاید چش...


? #برزخ‌ارباب583

صدای ضربان قلبم به یکباره بلند شد.
از ترس اینکه یوقت صداش رو نشنوه الکی دستم رو روی دهنم گذاشتم و سرفه کردم اما سرفه کردنم همانا و درد شدید شکمم همانا!
به حدی درد گرفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخ بلندی گفتم.
بخاطر دردش اشک توی چشمام جمع شد اما سریع آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه.
میلاد سریع از روی صندلی پاشد و با نگرانی گفت:
_ چیشد؟
چشمام رو باز کردم و با درد گفتم:
_ یه لحظه درد گرفت
_ چون سرفه کردی؟
_ آره فکر کنم
با ناراحتی نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ بمیرم
شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
_ هنوزم درد داری؟
_ کمتر شد
_ برم پرستار صدا کنم؟
_ نه میلاد
_ باشه
دستش رو آروم آروم جلو آورد و دستم رو گرفت.
انگار یه جریان برق قوی بهم وصل کردن!
_ سپیده میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهم رو از دستامون گرفتم و آروم گفتم:
_ بپرس
_ بهم نگاه کن
نگاهش کردم اما با استرس!
یعنی چی میخواست بپرسه ازم؟ چی میخواست بگه؟ من چی بگم؟
_ یه سوالیه که چند روزه میخوام ازت بپرسم اما روم نمیشه
_ بپرس
_ اول قول بده که همین الان جوابم رو میدی
استرسم بیشتر شد!
_ خب...خب بستگی به سوالش داره
_ تو بگو
نمیدونستم چی بگم، اگه یه سوالی بپرسه که نتونم جواب بدم چی؟
_ باشه جواب میدم
دستم رو محکم تر گرفت و با استرس گفت:
_ تو هنوزم مثل قبل از من بدت میاد؟

? #برزخ‌ارباب584

خجالت کل وجودم رو گرفت؛ چقد این پسر رو اذیت کرده بودم من!
_ میلاد من هیچوقت از تو بدم نمیومده، هیچوقت!
_ خب بذار یه جور دیگه بپرسم، تو هنوزم مثل قبل نسبت به من بی حسی؟ و دلت نمیخواد که من دوستت داشته باشم؟
همون چیزی که ازش میترسیدم رو پرسید
نگاهم رو ازش گرفتم که دستم رو فشار داد و گفت:
_ نگاهتو نگیر
_ میلاد!
_ بهم نگاه کن و جواب بده
خسته شدم از این همه جابجاییِ نگاه ها!
_ اگه الان جواب ندم چی؟
_ قول دادی که جواب بدی
نفس عمیقی کشیدم و آروم با خجالت گفتم:
_ آخه چی بگم
_ حرف دلت رو
_ خودمم نمیدونم چی تو دلم میگذره
_ یه چیزی بگو سپیده، خواهش میکنم
چشماش هم استرس داشت و هم آرامش؛ مثل همیشه
_ مثل قبل نسبت بهت ..بی حس نیستم میلاد
اینو که گفتم لبم رو با خجالت گاز گرفتم و سریع چشمام رو بستم.
اختیار زبونم رو به دلم سپردم و گذاشتم که اون حرف بزنه...
حرف زد اما آبروم رو برد!
دلم نمیخواست به این زودی اعتراف کنم که دیگه مثل قبل نیستم
دلم نمیخواست بفهمه که چشمام باز شده و داره ازش خوشم میاد.
دلم نمیخواست بدونه که تونسته دلم رو ببره
نگاه خیره اش رو احساس میکردم و همین باعث خجالت زده شدنم میشد.
همونطور که چشمام بسته بود، آروم گفتم:
_ میشه بری میلاد؟ لطفا
_

1402/05/23 14:12

پاسخ به

بشنوم! اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست. شایدم به دلم ننشست، شاید چش...

برم؟
_ آره برو
_ چرا؟
_ چون خجالت میکشم
آروم خندید، چقدر خنده هاش قشنگ بود!
_ باشه میرم که خجالت نکشی اما اینو بدون خیلی خوشحالم که مثل قبل بی حس نیستی
لپم رو از داخل گاز گرفتم تا جلوی لبخندی که میخواست روی لبم بشینه رو بگیرم.
_ حداقل چشماتو باز کن که خداحافظی کنیم
_ نه همینطوری خوبه
_ چشم بسته خداحافظی میکنی؟
_ آره؛ خداحافظ

? #برزخ‌ارباب585

چندلحظه ای مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
_ خداحافظ، فردا صبح باز میام
_ باشه
صدای قدمهاش که از تخت دور میشد و بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد.
یکی از چشمام رو باز کردم و با دقت به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن بشم که رفته.
واقعا رفته بود پس نفس راحتی کشیدم و اون یکی چشمم رو هم باز کردم.
کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نشست و بعد از چندثانیه پررنگ و پررنگ تر شد!
انگاری من واقعا داشتم عاشق میلاد میشدم؛ منی که فکر میکردم دیگه نمیتونم حتی یه لبخند واقعی بزنم و به زندگی برگردم،
داشتم عاشق میشدم؟!
اونم عاشق کی؟ کسی که یه عمر ازش فراری بودم..
نکنه این حسم چند روزه باشه؟
نکنه یه حس قدردانی برای اینکه سعی کرد منو نجات بده و جونش رو به خطر انداخت باشه؟
نکنه یه عادت ساده و زودگذر باشه؟
هزار تا نکنه توی ذهنم بود که دلم نمیخواست الان بهشون فکر کنم...
میخواستم همه چیز رو بسپرم به زمان؛ بذارم خودش پیش بره تا ببینم چه اتفاقی میفته!
دلم نمیخواست عجله کنم یا بخوام یه چیزی رو غیر از زمان موعد خودش پیش ببرم‌‌...
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم؛ مینا بود.
_ عه پس میلاد کو؟
_ همین پیش پای تو رفت
_ ندیدمش
_ کاریش داشتی مگه؟
_ نه
اومد روی صندلی کنارم نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
از نگاهش فهمیدم که میخواد کرم بریزه پس اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ قبل از اینکه بخوای دهنتو باز کنی و زر بزنی بهت میگم که خفه شو!
با این حرفم پقی زد زیرخنده و گفت:
_ عه یعنی نپرسم‌ من که نبودم چیکارا کردید؟
چپ چپ نگاهش کردم.
_ چیکار میتونیم کرده باشیم آخه؟
_ خیلی کارا
_ حدس بزن

1402/05/23 14:12

پاسخ به

برم؟ _ آره برو _ چرا؟ _ چون خجالت میکشم آروم خندید، چقدر خنده هاش قشنگ بود! _ باشه میرم که خجالت نکش...


? #برزخ‌ارباب586

دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما قبلش من گفتم:
_ اگه بخوای مثال چرت و پرت بزنی بخدا میزنم توی دهنتا
لبخندش رو به زور خورد و گفت:
_ نه مثال چرت و پرت نمیزنم
_ بگو
_ خب مثلا بوسی چیزی!
یه لحظه فراموش کردم که شکمم زخمی و بخیه خورده اس و کمرم یهویی رو از روی تخت بلند کردم تا بزنمش اما با درد وحشتناکی که تا مغز استخونم رسید، جیغی کشیدم و خوابیدم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با درد چشمام رو بستم.
دردی که توی شکمم پیچید به حدی زیاد بود که برای چندلحظه نفسم بند اومد!
مینا که مشخص بود ترسیده، با استرس دستمو گرفت و گفت:
_ چیشد؟
_ درد دارم
_ خدا منو بکشه
لبم رو بخاطر درد شدیدی که بند نمیومد گاز گرفتم و به شکمم نگاه کردم.
با دیدن قرمزی خون چشمام از حدقه بیرون زد!
با ترس گفتم:
_ داره خون میاد
مینا سریع جهت نگاهش رو تغییر داد و به شکمم نگاه کرد.
با دیدن خونی که از زخم داشت میومد، زد زیر گریه و با عجله از اتاق بیرون رفت.
درد داشتم، خیلی درد داشتم!
فکر کنم بخیه ام باز شده بود، شایدم زخمم بدتر شده بود...
به دقیقه نکشید که چندتا پرستار به همراه مینا وارد اتاق شدن.
یکی از پرستارا سریع لباسم رو بالا زد و باندِ روی زخمم رو با احتیاط باز کرد.
با دیدن شکمم اخماشو توی هم کشید و گفت:
_ چیکار کردی با خودت دختر؟
دردِ زیاد اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد
_ مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟ بخیه ات باز شده
به پرستاری که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_ سریع برو وسایلو بیار، بدو

? #برزخ‌ارباب587

_ باشه
پرستاره که رفت، مینا با گریه رو به اونی که مونده بود، گفت:
_ الان چی میشه؟
_ باید دوباره بخیه بزنیم؟
_ اتفاق بدی که براش نمیفته؟
_ ممکنه بعدا زخمش عفونت کنه
مینا با اعصاب خوردی لبش رو گاز گرفت و زیرلب گفت:
_ تقصیر من بود
وسط اون همه درد، دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم.
_ خوبم مینا، آروم باش
پرستاره دستش رو پشت کمر مینا گرفت و با اخم گفت:
_ خانم بفرمایید بیرون
_ نمیشه بمونم؟
_ نه بفرمایید
_ لطفا
_ نمیشه عزیزم، برو بیرون
مینا به اجبار با عذاب وجدان نگاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.
به محض رفتنش، اون یکی پرستاره اومد و اونا مشغول کارشون شدن.
اول یه چیزی مثل ژل به شکمم زدن که باعث شد هیچ دردی احساس نکنم و بعد کارشونو انجام دادن.
یکم درد داشتم اما نه زیاد...
تمام مدت چشمامو بسته بودم تا چیزی نبینم.
_ تموم شد
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و چشمام رو باز کردم.
_ حتما ازش مراقبت کن و دیگه تکون شدید نخور، اگه یبار دیگه تکون بخوری و باز بشه حتما زخمت عفونت میکنه البته الانم دعا کن عفونت نکنه!
کمکم کرد تا

1402/05/23 14:13

پاسخ به

برم؟ _ آره برو _ چرا؟ _ چون خجالت میکشم آروم خندید، چقدر خنده هاش قشنگ بود! _ باشه میرم که خجالت نکش...

لباسم که خونی شده بود رو عوض کنم.
_ فردا میام یه پماد به زخمت میزنم که عفونت نکنه، بعد از اونم مرخص میشی البته تا یک هفته باید به خودت فشار نیاری و تا یک ماه هم باید از پماد استفاده کنی
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ الان که درد نداری؟
_ دارم
_ خیلی؟
_ یکم
_ پس بذار یه مسکن بزنم توی سرمت
_ ممنون
یه چیزی توی سرمم خالی کرد و از اتاق بیرون رفت.
به محض رفتنش، مینا با چشمای اشکی اومد داخل و گفت:
_ چیشد؟

? #برزخ‌ارباب588

_ تو چرا انقدر زر زرو شدی مینا؟ سریع اشکت در میاد! قبلا اینطوری نبودیا
اومد کنار تخت ایستاد و خواست لباسم رو کنار بزنه که دستشو گرفتم و گفتم:
_ نکن
_ چرا
_ خوبم
_ مطمئنی خوبی؟
_ آره
_ درد که نداری؟
ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_ نه
_ یبخشید توروخدا، من اصلا نمیخواستم اینطوری بشه، اصلا
_ میدونم مینا
_ بقران همش دردسرم، همش خرابکاری میکنم
اخمام رو توی هم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم.
_ چرت نگو
_ باور کن همینه
_ تقصیر تو نبود، خودم یهویی پاشدم
_ خب من عصبیت کردم
_ میخواستی بخندونیم
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
_ ناراحت نباش حالا که تموم شد و رفت
_ اوهوم
خمیازه ی دیگه ای کشیدم و ناخودآگاه چشمام رو بستم.
_ خوابیدی؟
یکی از پلکام رو به زور بالا آوردم و خواب آلود نگاهش کردم.
_ خوابم میاد
_ فکر کنم بهت مسکن زدن، احتمالا بخاطر همونه
_ آره
_ خیلی خب بگیر بخواب
جوابی بهش ندادم و چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد که خوابم برد...
_ نگفتن کِی مرخصش میکنن؟
_ چرا خاله، از پرستاره پرسیدم گفت دکتر تا یک ساعت دیگه میاد یه سر بهش میزنه و بعد مرخص میشه
_ خداروشکر، دیشب که درد نداشت؟
_ نه دیشب بهش مسکن زدن و گرفت خوابید
_ خوبه
چشمام رو آروم باز کردم و خواب آلود به اطرافم نگاه کردم.
مامان بابا و مینا گوشه ی اتاق نشسته بودن و داشتن آروم حرف میزدن.
بابا یه لحظه نگاهش به این سمت افتاد و با دیدن چشمای بازِ من گفت:
_ به به بالاخره خانم خانما از خواب بیدار شد
درد شکمم خیلی کمتر شده بود اما بازم ریسک نکردم و اصلا تکون نخوردم.
_ سلام بابا
اومد کنار تخت و پیشونیم رو آروم بوسید
_سلام قربونت برم

1402/05/23 14:13

پاسخ به

لباسم که خونی شده بود رو عوض کنم. _ فردا میام یه پماد به زخمت میزنم که عفونت نکنه، بعد از اونم مرخص ...


? #برزخ‌ارباب589

_ خدا نکنه بابا
_ خوبی دخترم؟ بهتری؟
_ بله خیلی خوبم
مامان هم اومد کنار مینا ایستاد و با لبخند گفت:
_ خوبی عزیزدلم؟
_ خوبم مامان، خیالت راحت
_ خداروشکر
سینی صبحونه ای که روی میز بود رو به طرفم کشید و گفت:
_ بیا مادر، بیا دوتا لقمه بخور که ضعف نکنی
_ نمیخوام مامان اشتها ندارم
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ بیخود، از دیروز هیچی نخوردی
_ سرم بهم وصله
_ سرم میشه غذا؟
_ تقویتیه
_ بهرحال الان باید شده چندتا لقمه هم بخوری
واقعا اشتها نداشتم و دلم نمیخواست پس به دروغ گفتم:
_ دیشب شام خوردم مامان
مامان برگشت به مینا نگاه کرد.
_ راست میگه مینا؟
با تهدید توی چشمای مینا زل زدم؛ اونم یکم با تردید به من و یکم به مامان نگاه کرد و آروم گفت:
_ خب...چیزه...نه نخورد
اخمام رو توی هم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم.
_ بد نگاه نکن، برای سلامتیِ خودت بده که چیزی نخوری
_ لال شدنم برای سلامتی خوبه!
_ اصلنم خوب نیست
مامان یه لقمه گرفت و جلوی دهنم آورد و گفت:
_ بیا عزیزم فقط یه لقمه بخور
پوفی کشیدم و به اجبار دهنم رو باز کردم و لقمه رو خوردم.
یه نگاه به سینیِ خالی انداختم و ناخودآگاه لبخندی زدم.
مثلا قرار بود فقط یه لقمه بهم بده اما رفته رفته کل سینی رو رسما کرد توی حلقم!
_ این یه لقمه بود مامان؟
مامان آروم خندید و چیزی نگفت؛ منم غر نزدم که دلخوشیش خراب نشه.
دوتا تقه به در اتاق خورد و در باز شد و دکتر با لبخند وارد شد.
_ سلام، میبینم که جمعتون جمه!
_ سلام آقای دکتر
اومد بالای سر من ایستاد و گفت:
_ شنیدم دیشب شلوغش کردی

? #برزخ‌ارباب590

ای بابا من میخواستم مامان بابا چیزی نفهمن که!
بابا با این حرف دکتر مشکوک شد و با اخم گفت:
_ چیشده؟
قبل از اینکه دکتر بخواد جواب بده، من سریع گفتم:
_ هیچی خانمِ پرستار اصرار داشت که شام بخورم، منم قبول نمیکردم، برای همین
_ آهان
دکتر توی چشمام زل زد و سریع قضیه رو فهمید و با لبخند گفت:
_ چرا شام نمیخوری دختر خوب؟
_ شرمنده
_ از این به بعد تا زمانی که زخمت خوب بشه بیشتر رعایت کن، خب؟
_ چشم
زخمم رو بررسی کرد و بعد از اینکه یه سری نکات رو بهم گوشزد کرد؛ مرخصم کرد.
چون نمیتونستم راه برم، برام ویلچر آوردن؛ به کمک مامان بابا روی ویلچر نشستم و بالاخره از بیمارستان بیرون اومدیم
...............

" یک ماه بعد.... "

چمدونم رو توی ماشین گذاشتم و رو به بابا گفتم:
_ همه چیزو آوردید؟ دیگه چیزی داخل نیست؟
مامان سبد خوراکی رو داخل ماشین گذاشت و گفت:
_ نه دیگه همه چیز رو برداشتیم
_ خوبه، من برم ببینم خاله اینا هم آماده ان یا نه
مامان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ منم به طرف خونه ی خاله اینا رفتم.
در

1402/05/23 14:13

پاسخ به

لباسم که خونی شده بود رو عوض کنم. _ فردا میام یه پماد به زخمت میزنم که عفونت نکنه، بعد از اونم مرخص ...

نیمه باز بود، کامل بازش کردم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ آماده اید؟
میلاد در صندوق عقب ماشینش رو بست و گفت:
_ آره داریم میاییم بیرون
_ حله
_ بی زحمت در رو باز میکنی؟
_ آره حتما
دوتا در رو کامل باز کردم و اونم با ماشین عقب عقب اومد و از خونه خارج شد.
خاله و مینا از سالن بیرون اومدن؛ خاله مشغول قفل کردن در شد اما مینا بدو بدو به طرفم اومد و گفت:
_ سپیده
_ هان
_ هان و زهرمار، تو بیا تو ماشین میلاد که مامانم بره پیش مامانت اینا
_ چرا؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ چرا داره آخه؟ خب ما میخواییم تا اونجا بزنیم و برقصیم و بترکونیم، اونا میخوان بشینن حرف بزنن
آروم خندیدم و گفتم:
_ باشه پس بذار برم کیفم رو بیارم
_ برو، خوراکی نیارا، مامان کلی برامون گذاشته...

? #برزخ‌ارباب591

به طرف ماشین خودمون رفتم.
مامان و بابا توی ماشین نشسته بودن و خاله هم کنار ماشین ایستاده بود داشت باهاشون حرف میزد.
در عقب رو باز کردم و کیفم رو برداشتم و گفتم:
_ مامان من میرم اونور
_ چرا؟
_ مینا گفت خاله بیاد اینجا و من برم اونور
_ باشه برو، حواس میلاد رو پرت نکنیدا
در عقب رو بستم و گفتم:
_ نگران نباش
_ صبرکن خوراکی بدم بهت
قبل اینکه من چیزی بگم، خاله جوابش رو داد.
_ نمیخواد، من براشون گذاشتم
_ باشه پس، بازم میگم حواسِ میلادو پرت نکنیدا
_ چشم مامان چشم
به طرف ماشین میلاد رفتم و روی صندلیهای عقب نشستم.
_ بریم؟
_ آره بریم
_ چته حالا؟
_ من نمیدونم چیکار کنم که این مامانِ من انقدر نگران نباشه
میلاد لبخندی زد و گفت:
_ مادرن دیگه، عادتشونه
_ آره
ماشین رو روشن کرد و پشت سر بابا حرکت کرد.
قرار بود بریم شمال، البته یکماه پیش میخواستیم بریم اما بخاطر اون اتفاقی که برای من افتاد، سفرمونم عقب افتاد.
توی این یکماه حالم خیلی بهتر شده بود، خیلی!
با کیمیا در ارتباط بودم و روند درمانم رو باهاش چک میکردم؛ هم داروهایی که بهم داده بود خیلی روم تاثیر داشت

1402/05/23 14:13