The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

موهام پیچیده بود رو باز کنم! هرلحظه فشاری که به موهام وارد میکرد بیشتر میشد و احساس میکردم که مغزم د...

روی میز کوبید و گفت:
_ تو حق نداری به من دستور بدی
_ دستور ندادم
_ اما من دارم بهت دستور میدم که همین الان یه ناهار دیگه برای من درست کنی
با سرتقی تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ منم دارم بهت میگم بیکار نیستم که چندتا چندتا برات غذا درست کنم
_ سپیده داری میری روی مخم
_ تو خیلی وقته رفتی روی مخ من!
دوباره چشماش از عصبانیت سرخ شد و با اخم گفت:
_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی
_ میخوام یکبار دیگه بشنوم
_ این دیگه مشکل خودته
میز رو دور زدم و اومد جلوم ایستاد و با دستهای مشت شده، گفت:
_ هزاربار بهت گفتم منو عصبی نکن، با من بحث نکن، حرص من رو درنیار!
با اینکه ازش ترسیده بودم اما سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم و با چهره ای خنثی گفتم:
_ من کاریت ندارم، خودت الکی الکی گیر میدی!
دستای مشت شده اش رو بالا آورد و گفت:
_ آخرش یکاری میکنی که من قاتل بشم و تو مقتول
یه قدم به عقب برداشتم و تو سکوت نگاهش کردم که مشتش رو محکم تو سر خودش کوبید و گفت:
_ توی نفهم که میدونی من اگه عصبی بشم دیگه هیچی نمیفهمم چرا سر به سرم‌ میذاری؟ چرا اعصابم رو خورد میکنی؟

1402/04/06 09:26

پاسخ به

روی میز کوبید و گفت: _ تو حق نداری به من دستور بدی _ دستور ندادم _ اما من دارم بهت دستور میدم که همی...


? #برزخ‌ارباب404

هم ازش ترسیده بودم و هم دلم نمیخواست خفه بشم و میخواستم که حرفم رو بزنم!
انقدر عقب عقب رفتم که به یخچال تکیه دادم و گفتم:
_ خسته شدم
_ از چی؟
_ از تو سری خوردن، از حرف خوردن، از زور شنیدن، از اذیت شدن!
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_ چقدرم که تو حرف میخوری
_ نمیخورم؟
_ دوتا میگم چهارتا جواب میدی
_ اما آخرش اونی که مجبوره کوتاه بیاد، منم
_ درستشم همین
سرم رو تکون دادم و با اخم گفتم:
_ درستش این نیست، درستش اینه که من الان روی مبل کنار بابام نشسته باشم و درحال تماشای یه فیلم سینمایی باشم!
اولش لبخندی زد و بعد کم کم لبخندش به خنده تبدیل شد و درآخر به قهقهه افتاد.
جوری مثل دیوونه ها قهقهه میزد که کم کم داشتم ازش میترسیدم...
_ تو خواب ببین، دیگه اینکه کنار خونوادت بشینی و فیلم ببینی رو تو خواب ببین سپیده!
زبونم‌ رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم:
_ تو خواب نمیبینم
_ حق داری، انقدر چیز غیرممکنیه که دیگه حتی تو خواب هم‌ نمیبینی
_ غیرممکن نیست
_ هست عزیزم، هست
تو چشماش زل زدم و با اطمینان گفتم:
_ بالاخره یه روزی این روزها تموم میشه، بالاخره منم میتونم برگردم پیش خونواده ام و دوباره زندگیم رو از سر میگیرم
انگشت اشاره ام رو بالا آوردم و گفتم:
_ بالاخره یه روزی از دست تو خلاص میشم و بدون که اون روز بهترین روز زندگی منه!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خلاص شدن از دست من بهترین روز زندگی توئه؟
بدون فکر به عواقب حرفم و عصبانی شدنش، حرف دلم رو زدم...
_ آره
_ یعنی تو نمیخوای تا آخر عمرت با من زندگی کنی؟
_ مگه دیوونه ام که یه همچین چیزی رو بخوام؟ کی دلش میخواد با یه قاتل تو جهنم بمونه؟
بشکنی تو هوا زد و گفت:
_ زدی تو خال
_ چیو؟
_ اینکه من یه قاتلم
دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و گفت:
_ یادت که نرفته من باعث مرگ خیلیا شدم؟ هان؟ اگه یادته رفته به یادت بیارم!

? #برزخ‌ارباب405

آب دهنم رو با استرس قورت دادم و گفتم:
_ نه یادم نرفته
_ نه بابا؟ یادت نرفته و انقدر بلبل زبونی میکنی واسه من؟ چه جالب!
خواستم از حصار بین دستاش بیام بیرون که اجازه نداد...
_ ولم کن میخوام برم
_ کجا؟
_ برم بخوابم
_ هنوز کارم تموم نشده که میخوای بری
_ چیکارم داری؟
دستاش رو بدون فشار روی گردنم گذاشت و گفت:
_ میخوام خفه ات کنم، نظرت چیه؟
دستام رو روی دستاش گذاشتم و گفتم:
_ من حوصله ی مسخره بازی رو ندارم، دستتو بردار میخوام برم
یکم فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت:
_ بودی حالا، کجا به این زودی؟
با ترس سعی کردم دستاش رو بردارم که فشار دستاش رو باز بیشتر کرد و گفت:
_ الان میتونی نفس بکشی یا نه؟
به سختی و بریده بریره

1402/04/06 09:26

پاسخ به

روی میز کوبید و گفت: _ تو حق نداری به من دستور بدی _ دستور ندادم _ اما من دارم بهت دستور میدم که همی...

نفس کشیدم و گفتم:
_ ولم کن بهراد، تو رو خدا ولم کن
پوزخندی زد و با بی رحمی گفت:
_ تو لیاقت دلسوزی نداری؛ قبل از اینکه غذا درست کنی هار شده بودی و میخواستم بکشمت اما دلم به حالت سوخت ولت کردم، یادته که؟
سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم که نیشخندی زد و گفت:
_ اما این دفعه میخوام در کمال آرامش واقعا خفه ات کنم
هرلحظه فشارش دستاش بیشتر و نفس کشیدن برای من سخت تر میشد!
هرچی سعی میکردم از خودم جداش کنم اما نمیتونستم.
دستاش عین یه طناب محکم‌ دور گردنم پیچیده بودن و رسماً داشت خفه ام میکرد...
_ صورتت کم کم داره قرمز میشه، اوه اوه لباش رو نگاه کن چه داره سیاه میشه!
فشار دستاش به حدی رسید که دیگه به کل نمیتونستم نفس بکشم.
دست و پاهام رو تندتند تکون میدادم و سعی میکردم خودم رو نجات بدم اما هیچ فایده ای نداشت!
_ به.‌‌‌‌..راد
_ جانم؟ چه قشنگ اسممو با جون کندن صدا میزنی!
احساس میکردم چشمام داره سیاهی میره و حتی بهراد رو تار میدیدم اما همچنان دست از دست و پا زدن برنمیداشتم و سعی میکردم خودم‌ رو نجات بدم...

1402/04/06 09:26

پاسخ به

نفس کشیدم و گفتم: _ ولم کن بهراد، تو رو خدا ولم کن پوزخندی زد و با بی رحمی گفت: _ تو لیاقت دلسوزی ند...


? #برزخ‌ارباب406

قشنگ‌ با چشمام داشتم مرگ رو میدیدم و فکر میکردم که دیگه آخر زندگیمه!
تمام اتفاقات خوب و بد زندگیم داشت از جلوی چشمام رد میشد و دیگه کم کم چشمام داشت بسته میشد که فشار دستای بهراد از روی گردنم برداشته شد و محکم روی زمین پرت شدم.
دستم رو روی گلوم گذاشتم و به سرفه افتادم.
انقدر سرفه کردم که دیگه کم مونده بود بالا بیارم!
به خاطر فشار زیادی که به گردنم وارد کرده بود، نفس کشیدن برام سخت شده بود و به سختی سعی میکردم اندک اکسیژنی که اطرافمه رو ببلعم تا خفه نشم.
حالم که یکم بهتر شد، دستم رو به میز گرفتم و از روی زمین پاشدم.
به قیافه ی پسر از تمسخر بهراد نگاه کردم و با عصبانیت گفتم:
_ میکشمت، بهراد میکشمت
قبل از اینکه بخواد جوابی بهم بده یا حرفم رو تجزیه تحلیل کنه، به سمتش حمله ور شدم و مشت محکمی توی سینه اش زدم!
به حدی ضربه ام شدید بود که چند قدم به سمت عقب رفت و با تعجب نگاهم کرد اما من بیخیال نشدم و دوباره به سمتش رفتم و اینبار یکی محکم کوبیدم تو صورتش!
انقدر عصبی بودم که حال خودم رو نمیفهمیدم و فقط سعی میکردم تا جایی که میتونم بزنمش و حرصم رو خالی کنم.
اونم سعی میکرد جلوی مشتام رو بگیره اما نمیتونست جلوی عصبانیتم رو بگیره!
_ حالم ازت به هم میخوره حیوون، یک سال و خوره ایِ که بی هیچ دلیلی داری اذیتم میکنی...
داغونم کردی، زندگیم رو نابود کردی، هرکاری میکنی تا بتونی زیر پات لهم کنی!
یقه های لباسش رو محکم گرفتم و با صدایی که حتی باعث شد گوش خودمم درد بگیره، گفتم:
_ چرا؟ چرا اینکارارو میکنی؟ چرا عوضی؟
دستاش رو روی دستام گذاشت و با اخم گفت:
_ با دستای خودت گور خودت رو کندی سپیده!
با حرص لگد محکمی توی ساق پاش کوبیدم و با داد گفتم:
_ به درک، به حدی خسته ام کردی که آرزوی هر روز و هرشبم شده مُردن تو!
دلم میخواد بمیری، دلم میخواد نابود بشی، دلم میخواد برای همیشه از بین بری عوضی..
از گاز گرفتن لبش و بستن چشماش، مشخص بود که پاش خیلی درد گرفته اما حتی اینم نتونست عصبانیت من رو کم کنه!
_ چند دقیقه ی پیش بهم گفتی که یکاری نکنم که تو بشی قاتل و من بشم مقتول
فشار دستام رو بیشتر کردم و ادامه دادم:
_ اما حالا من میگم یکاری نکن که من بشم قاتل و تو بشی مقتول...

? #برزخ‌ارباب407

با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت:
_ چی گفتی؟
_ همونی که شنیدی؟
_ تو...تو منو تهدید کردی؟
_ نیاز باشه بازم میکنم!
اینبار با عصبانیت بیشتری دستش رو دستام گذاشت و گفت:
_ تو گوه خوردی که منو تهدید میکنی!
قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، دستام رو از یقه اش جدا کرد و دستاش رو روی سینه ام گذاشت و محکم به سمت عقب هولم

1402/04/06 09:26

پاسخ به

نفس کشیدم و گفتم: _ ولم کن بهراد، تو رو خدا ولم کن پوزخندی زد و با بی رحمی گفت: _ تو لیاقت دلسوزی ند...

داد.
انقدر فشار ضربه اش زیاد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و از عقب محکم روی زمین پرت شدم!
سرم محکم به یه جایی برخورد کرد و سوزش خیلی بدی تو کل سرم پیچید.
دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم آخی زیرلب گفتم!
به حدی سوزش و دردی که احساس میکردم زیاد بود که حتی توانایی باز نگه داشتن چشمام رو هم نداشتم و بعد از چند ثانیه جز سیاهی مطلق دیگه چیزی ندیدم...
با احساس درد شدیدی که توی سرم احساس میکردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
با دیدن یه اتاق سفید رنگ که هیچ شباهتی به خونه ی بهراد نداشت و شبیه بیمارستان بود، اخمام رو تو هم کشیدم!
من...من توی بیمارستانم؟ چرا؟ چرا انقدر سرم درد میکنه؟ چرا احساس میکنم چشمام داره از حدقه بیرون میزنه؟
خواستم پاشم روی تخت بشینم اما درد بیش از حد سرم اجازه نداد و مجبور شدم همونطوری بخوابم.
با یادآوری اینکه چه اتفاقاتی افتاده بود، درد سرم بیشتر شد!
بهراد من رو هول داده بود و احتمالا سرم به پایه صندلی برخورد کرده بود و نتیجه اش شده بود اینکه الان اینجا باشم.
با بازشدن در اتاق نگاهم رو به اون سمت چرخوندم که یه خانم رو توی فرم پرستاری دیدم.
با لبخندی که روی لبهاش بود، به زبون ترکی چیزی بهم گفت و به سمتم اومد.
هیچی از حرفاش نفهمیدم و عکس العمل خاصی هم نشون ندادم و اونم مشغول بررسی کردن سرم توی دستم شد.
توی دفتری که دستش بود یه سری چیزا نوشت و بعد دوباره با لبخند یه چیزایی بلغور کرد و دستی روی موهام کشید...

1402/04/06 09:26

پاسخ به

داد. انقدر فشار ضربه اش زیاد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و از عقب محکم روی زمین پرت شدم! سرم مح...


? #برزخ‌ارباب408

خواست بره اما قبل از اینکه ازم دور بشه دستش رو گرفتم و گفتم:
_ از فارسی چیزی میفهمی؟
با سردرگمی نگاهم کرد و به ترکی یه چیزی گفت که نفهمیدم.
با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ ا ?Can you speak English ( میتونی انگلیسی صحبت کنی؟ )
_ ا yes yes my dear ( آره آره عزیزم )

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم که میتونم بهش اعتماد کنم، براش توضیح دادم که دزدیده شدم و ازش خواستم که یجوری بهم کمک کنه؛ اونم بهم قول داد قبل از اینکه از بیمارستان مرخص بشم به یه طریقی که بهراد شک نکنه، بهم‌ کمک کنه...
با لبخدعمیقی که ناخودآگاه روی لبهام نشسته بود به سقف زل زدم و نفس راحتی کشیدم.
بالاخره تونستم به یه طریقی یه تلاشی واسه نجات پیدا کردن خودم پیدا کنم!
چشمام رو بستم و از ته قلبم آرزو کردم که بهراد زودتر دستگیر بشه و به سزای تمام ظلمهایی که کرده برسه.
آرزو کردم تا هفته ی دیگه برگردم پیش خونواده ام و بتونم تا آخر عمرم کنارشون باشم و تمام اتفاقات بدی که این مدت افتاده رو براشون جبران کنم!
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بهراد، لبخندم رو جمع کردم و چشمام رو باز کردم.
با موشکافی نگاهم کرد و گفت:
_ میخندیدی؟
هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم مگه اینکه خودم رو به دیوونگی بزنم و اونطوری توجیهش کنم.
لبخند دیوونه واری زدم و گفتم:
_ آره میخندم، چرا نخندم؟ چرا به این شرایط خوبی که دارم نخندم؟
یه قدم نزدیکتر شد و گفت:
_ چی میگی تو؟
_ هر روز دارم شکنجه ی روحی و جسمی میشم؛ الان سرم شکسته و تو بیمارستانم
با انگشتم بهش اشاره کردم و گفتم:
_ کسی که زندگیم رو خراب کرده بالای سرم ایستاده و چهارچشمی حواسش به منی که فقط بخاطر نجات جون پدر و مادرش مجبورن باهاش زندگی کنم، هست!
شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم:
_ چرا خوشحال نباشم و نخندم وقتی این همه خوشبختم؟ هان؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با دقت توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_ خوبی سپیده؟ این حرفا چیه که میزنی؟ میخوای دکتر رو صدا کنم که بیاد معاینه ات کنه؟

? #برزخ‌ارباب409

سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم:
_ نمیخواد
_ اما بنظر من میخواد، حالت زیاد خوب نیست انگار
_ خوبم فقط ولم کن
_ مگه گرفتمت؟
_ منظورم اینه که از اتاق برو بیرون حوصلتو ندارم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ باز داری عصبیم میکنی باحرفات!
_ انتظار نداری وقتی زدی سرمو شکوندی قربون صدقه ات برم که
پوزخند تلخی زد و گفت:
_ تو کِی قربون صدقه ی من رفتی که الان بری؟
با کلافگی نگاهم رو ازش گرفتم و به سقف زل زدم که دستش رو زیر چونه ام گذاشت و با اخم به سمت خودش چرخوند و گفت:
_ به من نگاه

1402/04/06 09:27

پاسخ به

داد. انقدر فشار ضربه اش زیاد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و از عقب محکم روی زمین پرت شدم! سرم مح...

کن
تو چشماش نگاه کردم که دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ یه اخطار کوچولو بهت میدم و میرم بیرون منتظر میمونم تا دکترت بیاد مرخصت کنه
نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ چه اخطاری؟
_ اگه با اون مغز فندقیت فکرای غلط بکنی و بخوای حالا که بیرون از خونمونی از کسی کمک بخوای و خودت رو نجات بدی باید بگم که بهتره اینکار رو نکنی!
پوزخندی زدم و با بی حوصلگی گفتم
_ اگه حرفات تموم شد زودتر برو میخوام یکم استراحت کنم
_ برم؟
_ برو
_ یعنی نمیخوای دلیل حرفم رو بپرسی؟
_ دلیل چیو؟
دستش رو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
_ دلیل اینکه میگم بهتره از کسی کمک نخوای
_ نه نمیخوام بدونم
_ اما من میخوام که بگم
نفس عصبی کشیدم و گفتم:
_ زود بگو و برو لطفا

1402/04/06 09:27


? #برزخ‌ارباب410

لبخند حرص دربیاری زد و با آرامش توی چشمام زل زد و گفت:
_ فکر میکنم توی این مدت فهمیدی که همه جای دنیا آدم دارم، درسته؟
_ آره
_ به تک تکشون سپردم که اگه بلایی سرم اومد، دستگیر شدم، زندانی شدم یا اعدام شدم...
منتظر نگاهش کردم تا بقیه ی حرفش رو بزنه که دستش رو از روی موهام برداشت و گفت:
_ اول از همه تو و بعد کل خونواده ات رو بکشن
دستاش رو توی جیبش کرد و با لبخند ادامه داد:
_ و البته در جریان باش که اون پسره ی دهقان فداکار و خواهر و مادرش هم جزء خونواده ی تو حساب میشن عزیزدلم...
چشمام رو بستم تا نگاه پر از ترسم رو نبینه و نفهمه که چیکار کردم.
ترسیدم، از حقیقتِ حرفاش واقعا ترسیدم!
نکنه بعد از اینکه دستگیر بشه واقعا اینکار رو بکنه؟
نکنه خونواده ام رو بکشه؟
سرم رو تند تند تکون دادم و بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد رو قورت دادم.
نمیخوام بعد از این همه مدتی که پدر و مادرم بخاطر من زجر کشیدن، حالا به دستور این عوضی کشته بشن!
نمیخوام میلادی که بخاطر من کتک خورد، زخمی شد، اذیت شد، الان بلایی سرش بیاد!
نمیخوام خاله و مینا که تو اون شرایط بد ازم مراقبت کردن و کنارم بودن، اتفافی براشون بیفته
_ بستن چشمات چیزی رو عوض نمیکنه
سعی کردم ظاهرم رو کنترل کنم و چشمام رو باز کردم.
توی چشمای رنگی اما وحشتناکش زل زدم و گفتم:
_ تو حق نداری بخاطر اتفاقی که مسببش خودت هستی، بلایی سر خونواده ی من بیاری؟
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_ من مسبب چی ام؟
_ فکر کردی پلیسا بیخیالت شدن و گفتن بدرک که یه زندانی اعدامی فرار کرده و رفته؟ فکر کردی دنبالت نمیگردن؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و ادامه دادم:
_ *** مطمئن باش دنبالتن و تا پیدات نکنن بیخیال نمیشن؛ مطمئن باش خونواده ام ازت شکایت کردن و یه جرم دیگه به اون کوهِ جرمات اضافه کردن!

? #برزخ‌ارباب411

لبخندی زد و همینطور که با تهدید تو چشمام خیره شده بود، گفت:
_ نگران نباش، اگه تو تلاش نکنی کاری برعلیه من بکنی، هیچکس نمیتونه من رو پیدا کنه
_ از کجا انقدر مطمئنی؟
_ من به خودم و برنامه هام اعتماد دارم
پوزخندی زدم، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ اشتباه میکنی، یه خلافکاری مثل تو حتی نباید به چشمهای خودش اعتماد داشته باشه!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
_ نه بابا؟ مثل اینکه یه مدت با من زندگی کردی، فن و فون خلافکاری رو یاد گرفتی!
دستم رو دوطرف تخت گذاشتم و پاشدم نشستم و گفتم:
_ تو فکر میکنی حواست به همه چیز هست اما متاسفانه نیست
_ چرا اینو میگی؟
سرم رو پایین انداختم و به سوزن سرم روی دستم نگاه کردم و گفتم:
_ میدونم بازم باور نمیکنی اما میگم، اون

1402/04/06 09:27

باری که تو شیراز قراره بود ازدواج کنیم و پلیسا دستگیرت کردن، من تو رو لو نداده بودم
سرم رو بلند کردم و ادامه دادم:
_ اگه من لو داده بودم هی بحثش رو پیش نمیکشیدم و یکاری نمیکردم که تو یاد اون روز بیفتی و عصبی بشی اما هربار سعی دارم اینو تو سرت فرو کنم که اونروز من هیچ نقشی توی دستگیر شدن تو نداشتم بهراد، نداشتم!
از چشماش مشخص بود که داره حرفام رو باور میکنه پس برای اینکه بتونم اعتمادش رو جلب کنم، با لحن آرومی گفتم:
_ اشتباهِ تو اینه که به عالم و آدم اعتماد داری جز من!
من چرا باید برم تو رو لو بدم و جون خودم و خونواده ام رو به خطر بندازم؟
اگه میخواستم لوت بدم که خیلی وقت پیش اینکار رو میکردم
دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
_ من یک سال و چندماهه که دارم فقط و فقط بخاطر خونواده ام این وضعیت رو تحمل میکنم؛ چرا الان بعد از این همه سختی و درد و زجری که کشیدم باید جون اونارو توی خطر بندازم؟

1402/04/06 09:27


? #برزخ‌ارباب412

نگاهش برخلاف چند دقیقه قبل خیلی آروم و مظلوم شده بود و این یعنی حرفام تونسته بود روش تاثیر بذاره...
_ سپیده؟
_ بله
_ من دوستت دارم، من دیوانه وار عاشقِ توام
پوزخندی روی لبهام نشست و دلم خواست که بگم من از تو متنفرم اما دهنم رو بستم و چیزی نگفتم.
الان شرایط جوری نبود که بخوام حرف دلم رو بزنم!
الان باید سعی میکردم اعتماد بهراد رو بدست بیارم.
درسته که اون روز عروسی واقعا من بهراد رو لو نداده بودم و هیچ نقشی توی دستگیریش نداشتم اما الان من اونو لو دادم و باید یکاری میکردم تا هیچ شکی به من نکنه و به کسی آسیب نرسونه!
_ سپیده تو نمیتونی من رو دوست داشته باشی، نه؟
سرم رو آروم به نشونه ی نه تکون دادم که با بغض تو چشمام خیره شد و گفت:
_ اگه قول بدم دیگه اذیتت نکنم چی؟ اگه دیگه بهت زور نگم و به کاری مجبورت نکنم چی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ بهراد وجودِ من پره از خاطرات بد و ترسناکی که تو واسم ساختی، چطور ازم میخوای که دوستت داشته باشم؟
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
_ اگه قول بدم تمام اون خاطرات بد رو واست به خاطرات قشنگ تبدیل کنم چی؟
اگه قول بدم از این به بعد زندگی واست بسازم که همه حسرتش رو بخورن چی؟
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و ادامه داد:
_ اگه آدم بشم و همه ی اشتباهاتم رو جبران کنم، چی؟
دلم نمیخواست حالا که قرار بود نجات پیدا کنم، حساسش کنم پس لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ قول میدی؟
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ قول میدم، قولِ مردونه

? #برزخ‌ارباب413

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ من قول نمیدم اما خب همه چیز رو به زمان میسپرم
_ همه چیز رو به زمان میسپری؟
_ آره
_ یعنی حاضری کسی که زندگیت رو نابود کرده رو ببخشی و باهاش زندگی کنی؟
با تردید نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دستش رو زیر چونه ام برداشت و گفت:
_ جواب بده پس
_ نمیدونم، شاید آره، شایدم نه
_ آهان درسته
دستاش رو توی جیبش فرو کرد و ازم دور شد.
به سمت در اتاق رفت و یه چندلحظه اونجا ایستاد اما انگار پشیمون شد که بره چون چند قدم عقب عقب اومد و وسط اتاق ایستاد!
_ بهراد؟
_ صداتو بِبُر!
با تعجب و سردرگمی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیشد؟
روی پاشنه ی پاش چرخید و به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای منو دور بزنی آره؟
_ نه چه دور زدنی؟
دندوناش رو با عصبانیت روی هم فشار داد و گفت:
_ پرسیدم میخوای منو دور بزنی؟
_ نه
_ راستشو بگو سپیده، اگه خودت بگی تو مجازاتت تخفیف قائل میشم
با دقت توی چشمای پر عصبانیش نگاه کردم؛ فکر کنم داشت یه دستی میزد!
_ من چرا باید تو رو دور بزنم؟ اصلا مگه میتونم؟
_ نمیتونی یعنی؟
_ نه
_ مطمئنی دیگه؟
_

1402/04/06 09:27

من منظورم رو متوجه نمیشم بهراد!
لبخند پر از حرصی زد و دستاش رو مشت کرد.
چشمم به مشتش بود و داشتم به این فکر میکردم که چرا داره این حرفا رو میزنه که چنر قدمی که بینمون بود رو طی کرد و
محکم با دست مشت شده اش توی صورتم کوبید...
_ این برای این بود که دیگه پشت سر من کار نکنی
دستم رو با درد روی صورتم گذاشت و از درد ناله کردم!
کثافط عوضی به حدی محکم زد که صورتم داغون شد!
_ دستتو بردار
بی توجه بهش توی همون حالت موندم که محکم دستم رو عقب کشید و گفت:
_ تو چشمام نگاه کن

1402/04/06 09:27

پاسخ به

من منظورم رو متوجه نمیشم بهراد! لبخند پر از حرصی زد و دستاش رو مشت کرد. چشمم به مشتش بود و داشتم به ...


? #برزخ‌ارباب414

چشمام بخاطر درد صورتم پر از اشک شده بود؛ از پشت لایه ی اشک چهره ی کریحش تار بود اما نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ دستت بشکنه الهی
_ به نظرم اینو به خودت بگو
_ توی عوضی زدی تو صورتم، چیو به خودم بگم؟
_ خودت مسبب این شدی که کتک بخوری پس خودت رو نفرین کن!
با نفرت توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم بهراد، تا آخرین لحظه ی عمرم ازت متنفرم!
_ حق داری عزیزم بالاخره کلی بلا سرت آوردم و قراره از این به بعد هم کلی بلای دیگه سرت بیاد!
با ابهام سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو دیوونه ای چیزی هستی؟ حالت خوبه؟ خودت میفهمی چی میگی اصلا؟
_ آره میفهمم
_ دو دقیقه پیش داشتی می گفتی میخوای خوشبختم کنی!
بلند بلند خندید و با تمسخر گفت:
_ خوشبخت!
تو کسری از ثانیه خنده هاش رو جمع کرد و با اخمی که صورت ترسناکش رو ترسناک تر میکرد، گفت:
_ توی هرزه لیاقت خوشبخت شدن رو نداری!
یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و محکم کشید و گفت:
_ داشتم امتحانت میکردم که ببینم بعد از اون کارت، سعی میکنی خَرم کنی یا نه
_ کدوم کار؟
یقه ام رو محکم بین دستاش فشار داد و با خشم گفت:
_ کمک خواستنت از اون پرستار
با شنیدن کلمه ی پرستار، سلولهای کل بدنم یکجا یخ زد و با ترس بهش نگاه کردم!
_ واقعا فکر کردی من تو رو میارم به یه بیمارستان عادی و اجازه میدم هرکسی با تو ملاقات کنه که تو بخوای با اون مغز فندوقیت نقشه ی دستگیری من رو بکشی و از یه پرستار مثلا مهربون و خوش قلب استفاده کنی؟!

? #برزخ‌ارباب415

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و آروم گفتم:
_ من متوجه حرفات نمیشم
_ که متوجه حرفام نمیشی نه؟
_ نه
_ الان متوجهت میکنم عزیزم
یقه ام رو ول کرد و گوشیش رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ یعنی تو با هیچ پرستاری حرف نزدی؟
_ نه
_ از کسی کمک نخواستی؟
_ نه
_ نقشه ی دستگیری منو هم نکشیدی؟!
_ نه بهراد نه نه نه
گوشیش رو کنار گوشم گذاشت و با پوزخند گفت:
_ خیلی خب حالا که انقدر مطمئنی پس گوش کن
با تعجب یه نگاه به گوشیش انداختم و خواستم چیزی بگم اما با پخش شدن صدام، حرفم تو گلوم موند و خفه شدم!
صدای من و اون پرستاری بود که ازش کمک خواسته بودم و بهراد رو بهش لو داده بودم...
_ که با هیچ پرستاری حرف نزدی نه؟
ناخنای بلندم رو توی پوست دستم فرو کردم و نگاهم رو ازش گرفتم که دستش رو با خشونت زیر چونه ام گذاشت و گفت:
_ به من نگاه کن
نگاهش نکردم که فشار دستش رو بیشتر کرد و این دفعه با صدای بلند گفت:
_ به من نگاه کن سپیده
نگاهم رو آروم بالا آوردم و با ترس توی چشماش نگاه کردم‌.
راستش رو بگم ترسیدم، خیلی ترسیدم از اون نگاه جدی و ترسناک...
_ من چهارچشمی که نه، شیش چشمی حواسم

1402/04/06 09:28

پاسخ به

من منظورم رو متوجه نمیشم بهراد! لبخند پر از حرصی زد و دستاش رو مشت کرد. چشمم به مشتش بود و داشتم به ...

بهت هست پس سعی نکن دورم بزنی، فهمیدی؟
سرم رو آروم به نشونه ی آره تکون دادم که چونه ام رو فشار داد و گفت:
_ نشنیدم جوابتو، فهمیدی یا نه؟
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ فهمیدم
_ بلندتر بگو
یکم ولوم صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ فهمیدم
_ حالا شد
دستش رو از روی چونه ام برداشت و با لحنی که پر از تهدید بود، گفت:
_ دفعه بعدی ببینم از این گوه خوریا کردی، قلم جفت پاهاتو خورد میکنم هرزه کوچولو
بدون اینکه جوابی بهش بدم سرم رو پایین انداختم؛ اونم از روی تخت پاشد و با اخم گفت:
_ من برم کارای ترخیصت رو بکنم، همینجا میتمرگی و از جات تکون نمیخوری تا خودم برگردم ببرمت، فهمیدی؟

1402/04/06 09:28

سلام دوستای خوب شرمنده چند روز پارا نذاشتم با عرض پوزش بستری بودم یکم حالم ناخوش بود

1402/04/10 12:06

الان در خدمت شما عزیزان هستم?

1402/04/10 12:06

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب414 چشمام بخاطر درد صورتم پر از اشک شده بود؛ از پشت لایه ی اشک چهره ی کریحش تار بود ...


? #برزخ‌ارباب416

با بغض سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ فهمیدم
_ خوبه
منتظر موندم تا از اتاق بیرون بره و وقتی رفت، اشکام روی گونه هام سرازیر شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام گریه ام بیرون نره و آروم گفتم:
_ خدایا منو میبینی؟ حواست به من هست؟ چرا هر راهی که میرم تهش بن بسته؟ چرا هرکاری میکنم نمیشه؟ چرا تمام درها به روم بسته اس؟
با حرص و عصبانیت اشکام رو پاک کردم و اینباد با صدای بلندتری نالیدم:
_ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا نجاتم نمیدی؟ بس نیست؟ این همه زجر و درد و عذاب و گریه بس نیست هنوز؟
با غم روی تخت دراز کشیدم و سرم رو توی بالشت فرو کردم.
خسته شده بودم، دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم!
دلم برای مامان تنگ شده بود، برای بابا، خاله، مینا، میلاد...
دلم برای همشون تنگ شده بود و دلم میخواست الان پیششون باشم!
_ خدایا کِی قراره این درد تموم بشه؟ من دارم تموم میشم و این عذاب هنوز تموم نشده!
_ هیچوقت
با شنیدن صدای بهراد از جا پریدم و سریع پاشدم نشستم.
با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و موشکافانه گفت:
_ گریه کردی؟
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ نه
_ اما گریه کردی
_ گریه نکردم
_ دارم اشکات رو میبینم
سرم رو آروم بلند کردم و با بغضی که داشت خفه ام میکرد، گفتم:
_ آره داشتم گریه میکردم
_ چرا؟
_ به نظر خودت چرا؟
_ چون مچت رو گرفتم
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ خسته شدم بهراد، دلم برای خونواده ام تنگ شده، دلم برای کوچه مون، شهرمون، حتی دلم برای کشور خودم تنگ شده!
دستاش رو بغل کرد و توی سکوت نگاه کرد؛ منم انگار که درد دلم تازه باز شده بود، با غم گفتم:
_ تو مگه انسان نیستی؟ مگه احساس نداری؟ مگه قلب نداری؟ چطور دلت میاد اینکارارو با من بکنی؟
اشکای پر از درد و پر از حرفم دوباره روی گونه هام سرازیر شد و خیلی زود صورتم رو پر کرد...

? #برزخ‌ارباب417

_ بهراد خسته شدم، بخدا خسته شدم!
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_ از چی خسته شدی؟
_ از همه چی
با کلافگی پوفی کشید و چیزی نگفت اما این باعث نشد که من ساکت بشم!
_ یک سال و نیمه که زندگیمو نابود کردی...
یک سال و نیمه که نتونستم یه لبخند بزنم، نتونستم خوشحال باشم، نتونستم امید داشته باشم..
دستم رو محکم روی چشمام کشیدم تا چهره ی بی تفاوت و سرد اون عوضی رو بتونم ببینم و ادامه دادم:
_ یادم نمیاد آخرین بار کِی شب با شوق و ذوق اینکه فردا قراره بیدار بشم خوابیدم!
یادم نمیاد آخرین بار کِی زندگی کردم...
نفس پر از دردی کشیدم و با بغض گفتم:
_ یک سال و نیمه که فقط دارم نفس میکشم و روزامو میگذرونم، یک سال و نیمه که دارم مُردگی میکنم

1402/04/10 12:07

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب414 چشمام بخاطر درد صورتم پر از اشک شده بود؛ از پشت لایه ی اشک چهره ی کریحش تار بود ...

بهراد، نه زندگی!
پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت:
_ تموم شد؟
_ نه
_ پس زود تمومش کن
پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ حرفایی که تو قلبم دفن شده هیچوقت تموم شدنی نیست!
اندازه ی تک تک ثانیه های این مدت، حرف دارم توی دلم...
یه بولیز و شلوار و یه کلاه رو به سمتم پرت کرد و با بدخلقی گفت:
_ اینارو زود بپوش تا بریم، دیگه هم سعی نکن اینطوری مخم رو بخوری چون هیچ تاثیری روی من نداره!
با ناامیدی سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که به سمت در اتاق رفت و گفت:
_ من میرم ویلچر بیارم
ویلچر احتیاج نداشتم اما چیزی نگفتم تا از اتاق بیرون بره و من بتونم لباسام رو عوض کنم.
بغضی که کل وجودم رو خفه کرده بود رو با آب دهنم قورت دادم و مشغول لباس عوض کردن، شدم.
بهراد نه تنها دلش از سنگ شده بود، بلکه کل وجودش تبدیل به سنگ شده بود و هیچ احساسی نداشت!
نه رحمی، نه عاطفی، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه...
انگار که تمام حسهارو توی خودش کشته بود و دیگه چیزی برای خودش باقی نگذاشته بود!
لباسهای بیمارستان رو توی سبدی که کنارم بود انداختم و از روی تخت پاشدم.
به محض ایستادنم، سرم به شدت گیج رفت و یه لحظه اتاق دور سرم چرخید...

1402/04/10 12:07

پاسخ به

بهراد، نه زندگی! پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت: _ تموم شد؟ _ نه _ پس زود تمومش کن پوزخند تلخی زدم...


? #برزخ‌ارباب418

قبل از اینکه پخش زمین بشم، دستم رو به لبه ی تخت گرفتم و اونجا رو تکیه گاه خودم قرار دادم...
_ چیکار میکنی؟ واسه چی پاشدی؟
به بهراد که ویلچر به دست وارد شده بود نگاه کردم و گفتم:
_ میتونم راه بیام
_ من حوصله ی مریض داری رو ندارم، بیا عین آدم بشین رو ویلچر یهو وسط راه نیفتی رو زمین یجاییت بشکنه
با سرتقی دستم رو از لبه ی تخت برداشتم و گفتم:
_ خودم‌ راه میام
_ حرف اضافه نزن و بیا بشین
اخمام رو توی هم کشیدم و خواستم به سمت در برم که بازوم رو محکم گرفت و گفت:
_ کجا؟
بازوم رو محکم عقب کشیدم و مثل خودش با اخم گفتم:
_ نه به کمکت و نه به ویلچرت هیچ احتیاجی ندارم من
_ لجبازی نکن سپیده، داری اعصابم رو به هم میریزیا
_ تو خیلی وقته اعصاب منو به هم ریختی
نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه و شمرده گفت:
_ بیا بتمرگ تا بریم
_ آقا نمیخوام، چرا اجبار میکنی؟
_ نمیایی؟
_ نه
_ خیلی گوه میخوری تو!
قبل از اینکه چیزی بگم، به سمتم اومد و منو به زور کشون کشون به سمت ویلچر برد!
دوتا دستاش رو روی شونه هام گذاشت و مجبورم کرد که بشینم و وقتی نشستم، بدون معطلی ویلچر رو به حرکت درآورد و به سمت بیرون از اتاق رفت...
انقدر با سرعت میرفت که اصلا فرصت پاشدن نداشتم پس بیخیال لجبازی شدم و عین آدم سرجام نشستم تا اینکه به در ماشین که توی پارکینگ پارک بود، رسیدیم.
ویلچر رو کنار ماشین گذاشت که خودم دستم رو روی کاپوت گذاشتم و پاشدم؛ بهراد هم ویلچر رو عقب کشید و به ترکی رو با نگهبانی که اونجا ایستاده بود یه چیزی گفت و بعد بهش دست داد و به سمت ماشین برگشت.
در سمت من رو باز کرد و کمکم کرد تا سوار بشم، بعد هم خودش سوار شد و گفت:
_ خیلی خب بریم؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ الان من بگم نریم، نمیریم؟
_ چیزی گفتی؟
_ نه
_ اما من شنیدم

? #برزخ‌ارباب419

_ اگه شنیدی پس چرا میپرسی؟
_ میخوام خودت اعتراف کنی
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ یجوری از من سوال میپرسی و نظر میخوای که انگار به حرفام عمل میکنی
_ بد بود میخواستم یکم آدم حسابت کنم؟
_ آره بد بود
_ باشه دیگه حسابت نمیکنم!
با تاسف سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ آخر هفته به یه مهمونی دعوتیم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مهمونی؟
_ آره
_ کی دعوتمون کرده؟
_ اونش به تو مربوط نیست فقط سعی کن تا آخر هفته این زخم روی سرت خوب بشه
سرم رو به پنجره تکیه دادم و گفتم:
_ اما من حوصله ی مهمونی و اینارو ندارم
_ من الان ازت پرسیدم حوصله داری یا نه؟!
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم چیزی نگفتم که ماشین رو به حرکت درآورد و ادامه داد:
_ دیگه آبا از آسیاب

1402/04/10 12:07

پاسخ به

بهراد، نه زندگی! پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت: _ تموم شد؟ _ نه _ پس زود تمومش کن پوزخند تلخی زدم...

افتاد و درضمن شناسنامه های جدیدمون هم به طوری جدی ثبت شد پس دیگه هیج خطری تهدیدمون نمیکنه و من به راحتی میتونم به معاملات جدیدم برسم
دستم رو روی سرم که یکم سوزش داشت گذاشتم و گفتم:
_ این به من چه مربوطه؟ تو برو به معاملاتت برس
_ سپیده چرا تا میخوام آروم بشم و خوب میشم میری روی مخم؟! وقتی میگم تو هم باید باشی یعنی تو هم باید باشی، پس حرف اضافه نزن انقدر و آدم باش لطفا!
جوابی بهش ندادم و به بیرون نگاه کردم...
به مردمی که میخندیدن، میرقصیدن و خوش میگذروندن نگاه کردم و آهی کشیدم.
صورتم خندیدن رو از یاد بُرده بود، بس که نخندیده بودم...
دلم خوشحال شدن رو از یاد بُرده بود، بس که خوشخال نشده بودم...
دستام و پاهام رقصیدن رو از یاد بُرده بود، بس که نرقصیده بودم...
_ فرداشب یه لباس واست سفارش میدم و همون روزی هم که قراره بریم یه آرایشگر میاد تا درستت کنه
سرم رو از روی پنجره برداشتم و گفتم:
_ آرایشگر لازم نیست، خودم میتونم
_ مطمئنی؟
_ آره
_ خیلی خب پس آرایشت پا خودت
پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:
_ با کدوم دلخوشی آرایش کنم آخه؟
_ دلخوشی های زیادی هست که بخاطرش آرایش کنی...

1402/04/10 12:07

پاسخ به

افتاد و درضمن شناسنامه های جدیدمون هم به طوری جدی ثبت شد پس دیگه هیج خطری تهدیدمون نمیکنه و من به را...


? #برزخ‌ارباب420

بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم تا خودش منظورش رو بگه اما چیزی نگفت..
_ منظورت چیه؟
_ میتونی دوباره با اون مغز فندوقیت به این نتیجه برسی که اونجا هم بری مخ یکیو بزنی و بهش بگی من کی ام و اونم نجاتت بده!
با یادآوری اتفاقی که توی بیمارستان افتاده بود دوباره بغض گلوم رو گرفت و حالم رو خراب کرد.
موقعیت خیلی خوبی بود و میتونستم از اون طریق برگردم پیش خونواده ام اما بهراد عوضی حتی پرستاری که قرار بود علائمم‌ رو چک کنه رو هم خریده بود و این همه چیز رو خراب کرد...
_ پیاده شو
به اطراف نگاه کردم و با دیدن اون خونه ی لعنتی از ماشین پیاده شدم.
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد و گفت:
_ تو برو توی خونه تا من برم از رستوران اون طرف خیابون غذا بگیرم و بیام
_ کلید ندارم
کلیدش رو از داخل جیبش درآورد و به سمتم پرت کرد تا توی هوا بگیرم اما نتونستم و روی زمین افتاد.
خم شدم و کلید رو برداشتم و بلند شدم؛ بهراد با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ عرضه یه کلید گرفتن هم نداری
جوابی بهش ندادم و به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم و رفتم داخل.
با درد یه نگاه به ظاهر قشنگش انداختم و با قدمهای بی میل به سمت ساختمون رفتم...
کلید رو روی میز انداختم و به سمت مبلها رفتم تا بشینم اما با دیدن چهره ام توی آیینه، همونجا وسط سالن ایستادم و با دقت به خودم نگاه کردم.
این کی بود توی آیینه؟ من بودم؟ همون سپیده ای که از درخت بالا میرفت و همیشه صورتش و چشماش غرق در شادی بود؟!
سرم رو تند تند تکون دادم و با چشمای پر از اشک نالیدم:
_ نه این من نیستم، من انقدر پژمرده نیستم، زیر چشمای من انقدر گود نیست
دستی روی لپهام کشیدم و پشت سرش آهی کشیدم.
همیشه لپ داشتم و بابا وقتی میخواستم اذیتم کنه لپام رو محکم‌ میکشید اما الان چی؟!
الان جز یه پوست و استخون چیزی واسم باقی نمونده بود!
به اندامم با دقت نگاه کردم و پوزخندی زدم...
هیچوقت باشگاه نرفته بودم اما اندام قشنگی داشتم اما حالا چهارتا اسکلت با یکم پوست برام مونده بود!
اشکام از چشمام جاری شد و خیلی زود صورتم رو پر کرد...

? #برزخ‌ارباب421

من چی بودم و چی شدم؟
علاوه بر ظاهرم، باطنمم تغییر کرده...
منِ پرنشاط و پرهیجان و شیطون تبدیل شده بودم به یه دختر منزوی و تنها و بی انگیزه که آرزو میکنه زودتر این زندگیِ شبیه به مُردگی تموم بشه و راحت بشه و بمیره!
آهی کشیدم و با غم به سمت مبلها رفتم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم.
از پشت لایه ی اشکی که روی چشمام بود به سقف زل زدم و دوباره آهی کشیدم.
این روزا کارم شده بود آه کشیدن!
مامانم از بچگی میگفت اگه یه آدم به کسی ظلم کنه

1402/04/10 12:08

پاسخ به

افتاد و درضمن شناسنامه های جدیدمون هم به طوری جدی ثبت شد پس دیگه هیج خطری تهدیدمون نمیکنه و من به را...

و اون آه بکشه، خدا جواب کاراشو میده.
از پنجره به آسمون نگاه کردم و با بغض گفتم:
_ خدایا خسته شدم از بس تو این چندسال آه کشیدم، پس کِی قراره جواب این آه های من داده بشه؟
کِی قراره کسی که خودم و خونواده ام رو نابود کرده، نابود بشه؟
کِی قراره کسی که امید زندگی رو ازم گرفته، ناامید بشه؟
با شنیدن صدای در سریع ساکت شدم و پاشدم نشستم.
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم تا چشمای قرمزم رو نبینه!
_ سپیده؟ سپیده کجایی؟
از روی مبل بلند شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ تو سالنم
_ بیا تا غذا سرد نشده بخوریم
_ الان گرسنه ام نیست
_ حرف اضافه نزن، بیا
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
از بوی کبابی که میومد مشخص بود که غذا کباب گرفته؛ درسته اول گرسنه ام نبود اما بوی خوب غذا رو که متوجه شدم، انگار گرسنه ام شد...
_ بیا کباب ترکی گرفتم، یعنی دستاتم باهاش میخوری بس که خوشمزه اس
روی صندلی روبروش نشستم و ظرف غذا رو به سمت خودم کشیدم.
درش رو باز کردم اما با دیدن نون داخلش، متعجب سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ این که فقط نونه
در ظرف غذاش رو باز کرد و به غذای داخلش اشاره کرد و گفت:
_ واسه خودم کباب گرفتم اما واسه تو فقط نون گرفتم
_ چرا؟
_ چون دوست داشتم
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
_ از یه بچه ی پنج ساله هم بچه تری!

1402/04/10 12:08

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب420 بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم تا خودش منظورش رو بگه اما چیزی نگفت.. _ منظورت چی...


? #برزخ‌ارباب422

ظرف نون رو پس زدم و خواستم از روی صندلی پاشم اما با دادی که زد سرجام خشکم زد و تکون نخوردم!
_ بشین سرجات و غذات رو بخور
با اینکه از صدای دادش ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم و با اخم گفتم:
_ من غذایی نمیبینم که بخورم
_ پس این نون چیه؟
_ نون بخورم؟
_ آره دیگه مگه نون چیه؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم ظرف نون رو جلو کشیدم و یه تیکه ازش کندم و خوردم.
_ خوشمزه اس؟
حتی سرم رو بلند نکردم چه برسه به اینکه بخوام جوابی بهش بدم.
یه تیکه دیگه از نون رو جدا کردم و خوردم؛
نونش سفت بود و اصلا تازه نبود اما برای اینکه بهراد رو خوشحال نکنم به روی خودم نیاوردم که دارم به زور میخورم و حتی لبخند ریزی هم روی لبهام نشوندم...
_ نونش چطوره؟
تیکه ی سفت نونی که توی دهنم بود رو به زور با آب پایین فرستادم و گفتم:
_ عالیه، از کجا گرفتی؟
_ همین روبرو
_ از این به بعد واسه صبحونه از همینجا نون بگیر تا بخوریم
با تعجب نگاهی به من و نونی که داخل ظرف بود انداخت و گفت:
_ واقعا؟
_ آره واقعا
دستش رو دراز کرد تا یکم از نونم رو برداره که سریع ظرف رو عقب کشیدم و با اخم گفتم:
_ بله؟ واسه چی دستتو دراز میکنی سمت غذای من؟
_ خواستم یکم از نونش بخورم ببینم چطوره
_ لازم نکرده، هرکس غذای خودش رو بخوره
_ عه؟
_ آره
_ خیلی خب
کبابش رو با لذت روی نونش گذاشت و با به به و چه چه مشغول خوردن شد‌.
پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم، به خیال خودش فکر میکرد من با این کار ناراحت میشم و دلم میسوزه!

? #برزخ‌ارباب423

نمیدونست دل من خیلی وقت پیش سوخته و جزغاله شده و دیگه چیزی ازش نمونده...
به ظرف خالی جلوم نگاه کردم و نیشخندی زدم.
انقدر حالم بد بود که متوجه نشدم کِی و چطوری اون نون سفت و کهنه رو خوردم!
از روی صندلی پاشدم و بی توجه به بهراد که هنوز داشت با اشتها غذا میخورد؛ از آشپزخونه بیرون رفتم.
حوصله ی فضای خفه ی اتاق خواب رو نداشتم پس همونجا توی سالن نشستم و دوباره به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شدم و به فکر فرو رفتم...
یعنی الان حال مامان چطوره؟ از بیمارستان مرخص شده یا نه؟ ناراحته و گریه میکنه یا خوبه؟!
دستم رو با ناراحتی روی صورتم گذاشتم و آهی کشیدم.
من خیلی فرزند بدی براشون بودم...
الان بیشتر از یکساله که دارم زجرشون میدم و زندگیشون رو نابود کردم!
الان بیشتر از یکساله که توی این دام افتادم و ازشون دور شدم!
چرا اینکار رو کردم؟
اصلا چطور تونستم اینکار رو با خودم و خونواده ام بکنم؟
چطور اون زندگی قشنگ رو ول کردم و تو این برزخ افتادم؟
برزخی که بهراد برام ساخته بود یا به قول خودش برزخ ارباب!
با احساس دستی دور گردنم از

1402/04/10 12:08

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب420 بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم تا خودش منظورش رو بگه اما چیزی نگفت.. _ منظورت چی...

فکر بیرون اومدم و به بهراد که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
_ رفتی توی فکر به چی فکر میکنی؟
دستش رو از دور گردنم برداشتم و یکم اونطرف تر نشستم و با اخم گفتم:
_ به چیزی که همیشه بهش فکر میکنم
_ و اون چیه؟
_ خودم، خونواده ام، زندگیِ برباد رفته ام، بدبختیام، بیچارگی هام و خیلی چیزای دیگ
پورخندی زد و چیزی نگفت که کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ این وضع قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
_ کدوم وضع
_ همین وضعی که الان داریم
_ تا همیشه
از روی مبل پاشدم و با حرص گفتم:
_ یعنی من قراره تا آخر عمرم اینطوری اینجا پیش تو زندگی کنم؟
_ نه فقط پیش من
متوجه حرفش نشدم پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ منظورت چیه؟

1402/04/10 12:08

پاسخ به

فکر بیرون اومدم و به بهراد که کنارم نشسته بود نگاه کردم. _ رفتی توی فکر به چی فکر میکنی؟ دستش رو از ...


? #برزخ‌ارباب424

_ قراره پیش و بچه هامون زندگی کنیم
_ بچه هامون؟!
_ بله
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه ما هیچ وقت قرار نیست بچه دار بشیم!
_ هیچوقت؟
_ اره
_ زیادم مطمئن نباش عزیزم
_ مطمئنم
از روی مبل پاشد، ‌‌آروم آروم به سمتم اومد و جلوم ایستاد و با لبخند گفت:
_ الان چندمِ ماهه؟
_ نمیدونم
_ زمان از دستت در رفته ها
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون لبخند ترسناکش ادامه داد:
_ امروز بیست و یکم ماهه یعنی چند روز تا آخر ماه داریم؟
_ نُه روز
_ آفرین پس درواقع تو فقط نُه روز وقت داری که عاشق من بشی!
_ چرا؟
دستاش رو بغل کرد و همینطور که با لذت به سرتاپام نگاه میکرد، گفت:
_ چون من از اول این ماه چه بخوایی و چه نخوایی با تو رابطه برقرار میکنم و قطعا خیلی زود هم بچه دار میشیم!
با تاسف نگاهش کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
_ کو قرار بود تا من نخوام هیچ رابطه ای نداشته باشیم؟
_ دیگه تموم شد اون دوران، بعدشم دارم از همین الان بهت وقت میدم که تا اون موقع عاشقم بشی دیگه
دهنم رو کج کردم و با نفرت گفتم:
_ چرا تا اون موقع؟ همین الان عاشقت میشم!
_ اینم فکر خوبیه ها
_ خیلی فکر خوبیه!
دستاش رو از هم باز کرد و چرخی زد و با تمسخر گفت:
_ اصلا تو چطور تا الان عاشق یه مَردی مثل من نشدی؟
_ نمیدونم واقعا، چرا تا الان عاشق یه عوضیِ حرومزاده مثل تو که زندگی رو به من و خونواده ام زهر کرده، نشدم و...
با ضربه ی محکمی که توی صورتم خورد، جمله ام ناقص موند و صدام توی گلو خفه شد!

? #برزخ‌ارباب425

با درد دستم رو روی صورتم گذاشت و از پشت اشکهایی که توی چشمام جمع شده بود به اون عوضی نگاه کردم.
با تهدید انگشتش رو بالا آورد و شمرده گفت:
_ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه به من بگی حرومزاده...
مثل خودش حرفش رو قطع کردم و ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ با دستای خودم خفه ات میکنم
_ چرا؟ اصلا چرا عصبی شدی؟ مگه خونواده ات واست مهمن که عصبی شدی؟
_ معلومه که مهمن
پوزخندی زدم و با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ نه بابا؟ اگه مهم بودن اونطوری خوردشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ناراحتشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ولشون نمیکردی و نمیومدی این سر دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی!
با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد و یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خوردشون کردم چون خوردم کردن؛ ناراحتشون کردم چون ناراحتم کردن؛ ولشون کردم چون اونا خیلی وقت پیش منو ول کرده بودن...
دستام رو روی دستاش که محکم یقه ام رو گرفته بود گذاشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ پس چرا وقتی بهت میگم حرومزاده ناراحت میشی؟
_ خفه شو

1402/04/10 12:09

پاسخ به

فکر بیرون اومدم و به بهراد که کنارم نشسته بود نگاه کردم. _ رفتی توی فکر به چی فکر میکنی؟ دستش رو از ...

سپیده
با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ حرومزاده حرومزاده حرومزاده
به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چشماش مشخص نبود و فقط رنگ قرمز دیده میشد!

1402/04/10 12:09