The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

که خشک شده بود گذاشتم و سریع به سمت آیینه رفتم و جلوش ایستادم. با دیدن خودم لبخند واقعی روی لبهام نش...

داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم.
یه اتاق ساده با وسایل ساده؛
یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار بود و اینطرف هم یه میز و صندلی و یه لپتاب و کنارش هم یه کمد دیواری بود.
_ اتاقم ساده اس نه؟
نگاهم رو از اطراف گرفتم و گفتم:
_ نه اصلا، چیزایی که لازمه رو داری
_ آره دقیقا

? #برزخ‌ارباب480

به طرف کمد دیواریش رفت و گفت:
_ امشب من روی زمین میخوابم تو روی تخت بخواب
_ نه نه من روی زمین میخوابم
_ نمیشه که
_ تعارف نمیکنم، روی زمین میخوابم
تشک و پتو رو روی زمین انداخت و گفت:
_ واقعا؟
_ آره واقعا
_ کمرت اذیت نمیشه؟
_ نه عزیزم تو راحت باش
یه بالشت هم واسم گذاشت و گفت:
_ باشه پس من روی تخت میخوابم
روی تشک نشستم و پتو رو روی پاهام انداختم؛ اونم روی تختش دراز کشید و آروم گفت:
_ شبت خوش
_ شب خوش
دراز کشیدم و چون هوا سرد بود پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
چشمام رو بستم تا بخوابم اما حسهای مختلفی که داشتم اجازه نمیداد که خواب به چشمام بیاد..
با استرس چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
مهربان گفته بود که باید هفت صبح پاشیم بریم اما الان شیش بود.
پاشدم روی تشک نشستم و با کلافگی دستم رو روی سرم گذاشتم.
کاش این چندساعت هم میگذشت و تموم میشد میرفت.
همش میترسیدم از اینکه هرلحظه یه اتفاقی بیفته و یهو چند نفر بریزن سرمون و دوباره منو ببرن به برزخی که باید چندسال توش بسوزم
از پنجره ی بالای سرم به آسمون نگاه کردم و با بغض آروم گفتم:
_ خدایا خودت حواست بهم باشه
_ زود بیدار شدی
با شنیدن صداش نگاهم رو از پنجره گرفتم.
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ وای ببخشید بیدارت کردم؟
_ نه عزیزم خودم بیدار شدم
_ چرا انقدر زود پس؟
_ زود نیست، دیگه باید پاشیم صبحونه بخوریم و کم کم آماده بشیم بریم
از روی تخت پاشد و تشک و پتوش رو مرتب کرد و گفت:
_ من میرم صبحونه رو حاضر کنم
_ باشه منم الان میام

1402/04/15 01:28

پاسخ به

داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم. یه اتاق ساده با وسایل ساده؛ یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار بود و اینطرف...


? #برزخ‌ارباب481

شونه ای به موهاش کشید و بعد از اینکه دم اسبی بالای سرش بست، از اتاق بیرون رفت.
دوباره به پنجره نگاه کردم، هوا ابری بود، عین دل من!
انگار آسمونم میدونست که چه آشوبی توی دلمه و میخواست همراهم باشه.
از روی تشکم پاشدم و بعد از اینکه مرتبشون کردم و داخل کمد گذاشتمشون، از اتاق بیرون رفتم.
اول رفتم توی سرویس و دستم و صورتم رو شستم و بعد به طرف آشپزخونه رفتم...
_ چرا زحمت کشیدی؟
لیوان چایی رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
_ زحمتی نیست بیا بشین
آروم صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
یه تیکه نون برداشتم و یکم پنیر هم روش مالیدم و توی دهنم گذاشتم.
انقدر استرس داشتم که نون هم از گلوم پایین نمیرفت و به زور چایی پایین فرستادمش.
_ چرا نمیخوری پس؟
لیوان چاییم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_ راستش میل ندارم
_ استرس داری؟
_ شدیداً
_ نداشته باش من پیشتم
_ بیشتر از اینکه نگران اینجا باشم نگران ایرانم
_ حال پدر و مادرت؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
_ نگران اینکه اتفاق چند ماه پیش باز تکرار بشه
_ دوباره بدزدنت؟
_ آره با اینکه به خونواده ام آسیبی برسونن
از روی صندلی پاشد و همینطور که وسایل صبحونه رو جمع میکرد، گفت:
_ قطعا یه تیم امنیتی برای محافظت ازتون میذارن
_ مطمئنی؟
_ آره عزیزم
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ امیدوارم همینطوری باشه
_ همینطوریه، برو آماده شو تا بریم
_ باشه فقط قرار بود یه شال بهم بدی
_ آره عزیزم الان میاما

? #برزخ‌ارباب482

رفتم توی پذیرایی نشستم و اونم بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کرد؛ اومد رفت توی اتاق و بعد از ده دقیقه درحالیکه فرم پلیسی رو پوشیده بود بیرون اومد.
_ بیا عزیزم
شال مشکی رنگ رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم بریم؟
_ بریم
با همدیگه از خونه بیرون اومدیم و به سمت ماشینش رفتیم.
با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم مورد مشکوکی هست یا نه اما خداروشکر هیچکس اون اطراف نبود.
سوار ماشین که شدیم نفس راحتی کشیدم؛ توی ماشین احساس امنیت بیشتری داشتم.
_ اول میریم همون کلانتری که دیروز اونجا بودی
_ باشه
_ فقط نگو که شب خونه ی من موندی چون من دیشب گفتم میبرمت هتل و خودمن اونجا ازت محافظت میکنم
کمربندم و رو بستم و گفتم:
_ باشه حواسم هست
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو به حرکت درآورد؛ منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
_ پیاده شو سپیده
_ رسیدیم؟
_ آره
انقدر توی فکر و خیال بودم که متوجه نشدم رسیدیم..
تقریبا نیم ساعتی توی کلانتری معطل بودیم.
اینطور که مهربان بهم گفت:
همکاراش با پلیسای ایران هماهنگ کردن تا بیان فرودگاه و منو تحویل

1402/04/15 01:29

پاسخ به

داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم. یه اتاق ساده با وسایل ساده؛ یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار بود و اینطرف...

بگیرن.
بعد از اینکه یه چندتا امضا ازم گرفتن، با چهارتا پلیس از اونجا بیرون زدیم.
من باید با ماشین پلیس میرفتم اما مهربان هم گفت که پشت سرمون میاد تا توی فرودگاه پیشم باشه...
دوتا پلیس مَرد جلو نشستن و من و یه پلیس مَرد و یه پلیس زن هم عقب نشستیم.

? #برزخ‌ارباب483

همشون با هم حرف میزدن اما من هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم پس بی توجه سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا برسیم.
وارد فرودگاه که شدیم نفس عمیقی کشیدم و به مهربان نگاه کردم.
باورم نمیشد که واقعا دارم برمیگردم..
باورم نمیشد که واقعا تموم شده...
باورم نمیشد که فقط اندازه ی یه پرواز با خونواده ام فاصله داشتم..
_ چرا وایسادی؟ بیا دیگه
مهربان بود که داشت دستم رو میکشید و سعی میکرد از فکر و خیال دربیارتم.
_ ببخشید
_ تو چرا دم به دقیقه عذرخواهی میکنی؟
_ نمیدونم
_ دیوونه ای والا
به یه جایی که رسیدیم همشون ایستادن و مهربان هم ایستاد و با دقت به اطراف نگاه کرد.
_ دنبال کی میگردی؟
_ همون کسی که قراره تو رو تا ایران همراهی کنه
_ مگه از بین همینایی که الان باهامونن نیست؟
_ نه بابا، گفتم اونی که باهات میاد یه پلیس امنیتیه
یه نگاه به مدارک توی دستم انداختم و گفتم:
_ زنه یا مَرد؟
_ مگه فرقی داره
_ نه
_ مَرده
_ آهان
ده دقیقه ای که گذشت، احساس کردم یه صدای سوت زدنی شنیدم.
اولش توجهی نکردم اما وقتی صداش بلندتر شد،
ناخودآگاه سریع به پشت سرم برگشتم که با دیدن یه پسری که به ما زل زده بود، ترس کل وجودم رو گرفت!
درسته پنج تا پلیس همراهم بودن و توی امنیت کامل بودم اما این باعث نمیشد از کسایی که تونستن توی روز روشن به راحتی منو بدزدن، نترسم!
_ سلام
با تعجب به همون پسری که داشت سوت میزد و به زبون فارسی بهم سلام کرده بود نگاه کردم و یه قدم عقب رفتم.
حالا دیگه مطمئن بودم که اون یه آدم عادی نیست و قطعا یه قصد و هدفی داره...
_ سلام دیر کردی!

1402/04/15 01:29

پاسخ به

بگیرن. بعد از اینکه یه چندتا امضا ازم گرفتن، با چهارتا پلیس از اونجا بیرون زدیم. من باید با ماشین پل...


? #برزخ‌ارباب484

با تعجب به مهربان که داشت باهاش حرف میزد نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ این کیه؟
_ همون پلیس امنیتی که قراره تو رو همراهی کنه
با چشمای درشت شده یه نگاه به سرتاپاش انداختم و گفتم:
_ این؟
_ بله
_ یعنی این قراره مراقب من باشه؟
_ آره دیگه
_ یکی باید از این مراقبت کنه!
سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه اما موفق نشد و یه لبخند ریز روی لبهاش نشست.
_ به تیپش نگاه نکن، این برای عادی سازیه
_ عادی سازی در این حد؟
_ آره در این حد اما مطمئن باش کارشو خوب بلده
نیم نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم.
داشت با اون پلیسا به زبون ترکی حرف میزد و طبق معمول من هیچی ازشون نمیفهمیدم...
_ ایرانیه یا فارسی حرف زدن رو یاد گرفته؟
_ ایرانیه، تو کلانتری ماست
_ پس خوبه که یه هم زبون داری
_ نه خوب نیست
_ چرا؟
_ چون سعی میکنم کمتر باهاش حرف بزنم
نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ چرا؟
دهنش رو نزدیک گوشم آورد و با کمترین صدای ممکن گفت:
_ چون اون از من خوشش میاد و دوسال پیش ازم خواستگاری کرد اما من ردش کردم ولی بیخیال نشد و بعد از اون سعی میکنه همش بهم نزدیک بشه و منم سعی میکنم ازش دور بشم
_ خب چرا ردش میکنی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_ چون دوستش دارم
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ آروم‌ دختر میشنوه
صدام رو پایین آوردم و با تعجب گفتم:
_ دوستش داری؟
_ آره
_ خب پس چرا سعی میکنی ازش دور بشی؟
_ چون دلم نمیخواد اون قربانی هدف و انتقام من بشه، نمیخوام اون آسیب ببینه یا اتفاقی براش بیفته...

? #برزخ‌ارباب485

لبخند تلخِ همیشگی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ یعنی انقدر دوستش داری؟
_ خیلی بیشتر از اینا
_ ولی حیفه، وقتی میتونی با اون خوشحال و خوشبخت باشی چی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ من دیگه تحمل اینکه بخوان با کسایی دوستشون دارم و برام مهمن، تهدیدم کنن رو ندارم
_ اگه پیداشون کنی و همشونو دستگیر کنی چی؟ اگه مطمئن بشی که دیگه کسی نیست که بخواد تهدیدت کنه چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ به اونجاش فکر نکردم
_ فکر کن، حتما فکر کن
_ باشه
_ قول بده
_ قول نمیدم
دستش رو توی دستم گرفتم و با اخم گفتم:
_ باید قول بدی چون تو لیاقت اینکه خوشبخت باشی رو داری
_ ممنون که به فکرمی اما...
_ اما نداریم، اگه قول ندی خودم توی هواپیما بهش میگم
چشماش از حدقه بیرون زد و سریع گفت:
_ نه نه نه اصلا اینکارو نکن
_ پس قول بده
_ خیلی خب قول میدم
_ کِی بهش میگی؟
_ تو گفتی قول بدم که فکر کنم نه اینکه برم بهش چیزی بگه
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خب اول باید بهش فکر کنی و توی مرحله ی بعدی هم بری باهاش حرف بزنی دیگه
_ اگه به هدفم رسیدم، باشه

1402/04/15 01:29

پاسخ به

بگیرن. بعد از اینکه یه چندتا امضا ازم گرفتن، با چهارتا پلیس از اونجا بیرون زدیم. من باید با ماشین پل...

باهاش حرف میزنم
_ خوبه

? #برزخ‌ارباب486

نفس عمیقی کشیدم و از مهربان فاصله گرفتم که همون لحظه اون پلیسی که مهربان دوستش داره و قراره از من مراقبت کنه، به سمتمون اومد و گفت:
_ سپیده جهانی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ و شما؟
_ ایمان مدیری
_ خوشبختم
_ منم همینطور
نگاهش رو از من گرفت و رو به مهربان گفت:
_ شما چطوری؟
_ خوبم
_ خداروشکر
مهربان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ سپیده من دیگه باید برم
_ کاش تو هم باهام میومدی
_ نمیشد دیگه
_ با هم درتماسیم دیگه؟
_ حتما، حتما در تماسیم..
بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم؛ بعد از مدتها نسبت به یکی احساسِ خوب داشتم و اونم مهربان بود.
کسی که بهم فهموند من هنوزم میتونم زنده باشم و زندگی کنم!
_ سپیده؟
ازش جدا شدم و منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ با اینکه فقط یه روزه میشناسمت اما خیلی بهت وابسته شدم و ازت خوشم اومد
دستش رو روی شونه گذاشت و در ادامه ی حرفش گفت:
_ امیدوارم یه زندگی جدید و قشنگ برای خودت شروع کنی و همیشه خوشبخت باشی
دستم رو روی دستش گذاشتم و بلند طوری که اون پسره ایمان بشنوه گفتم:
_ منم امیدوارم به اون چیزی که میخوای برسی و تهشم عاشق یه آدم درست حسابی بشی، البته اگه تاحالا نشده باشی!
اخماشو توی هم کشید و دستم رو محکم فشار داد و زیرلب گفت:
_ هیس

1402/04/15 01:29

پاسخ به

باهاش حرف میزنم _ خوبه ? #برزخ‌ارباب486 نفس عمیقی کشیدم و از مهربان فاصله گرفتم که همون لحظه اون پل...


? #برزخ‌ارباب487

به بهونه ی اینکه مثلا بغلم کنه سرش کنار گوشم آورد و گفت:
_ تو هواپیما حرفی بهش نزنیا!
_ نمیزنم
_ خیالم راحت باشه؟
_ راحت
_ سپیده مطمئن باشم حرفی نمیزنی؟
_ مطمئن باش
نفس راحتی کشید و ازم جدا شد و گفت:
_ تا دیر نشده برو، ما با خونواده ات و پلیس امنیتی ایران هماهنگی های لازم رو انجام دادیم و اونا احتمالا الان دیگه میان فرودگاه
سرم رو تکون دادم و با قدردانی گفتم:
_ ممنونم ازت
_ برای هزارمین میگم تشکر لازم نیست، برو بسلامت
_ خداحافظ
_ خداحافظ عزیزم
از مهربان از اون چندتا پلیس ترکی هم به زبون خودشون و از طرف من تشکر کنه و بعد همراه با اون پلیسه ایمان، به سمت کیت تحویل بلیطا رفتیم.
توی صف که ایستادیم، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ بلیطا دست شماست؟
_ بله
_ آهان
_ اگه کوچکترین چیزی احساس کردی حتما سریع به من بگو باشه؟
با این حرفش استرسم‌ دوبرابر شد و دوباره ترس توی دلم افتاد!
_ چی مثلا؟
_ هرچیزی!
_ شما به چیزی شک داری؟ یعنی منظورم اینه که ممکنه اتفاقی بیفته؟
سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ نه
_ پس چرا اینو گفتید؟
_ برای اینکه آمادگی داشته باشی که اگه یه درصد قرار شد اتفاقی بیفته،
بتونیم جلوش رو بگیریم
زیرلب " آهانی " گفتم و به سمت پیشخوانی که اونجا بود رفتم.
ایمان کاملاً عادی مدارک رو بهشون داد و اونا هم بعد از اینکه چک کردن، یه چیزی رو مهر کردن و بهمون تحویل دادن.
_ بفرمایید

? #برزخ‌ارباب488

جلوتر ازش از دری که اونجا بود بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد.
_ یه سوال
عینکش رو روی موهاش گذاشت و گفت:
_ بپرس
_ چرا وایسادیم توی صف؟ خب با مسئولین فرودگاه هماهنگ میکردید که نخواییم توی شلوغی و جمعیت بمونیم
به سمت اتوبوسی که باید سوارش میشدیم تا ما رو به طرف هواپیما ببره، رفت و گفت:
_ چون نظرِ من بود
_ چرا نظرِ شما این بود؟
سوار اتوبوس شد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_ چون باید همه چیز عادی باشه، اگه کسی قصدی داشته باشه قطعا سعی میکنه دنبال کسی که داره غیرعادی برخورد میکنه یا لباس خاصی پوشیده یا با کسی هماهنگ کرده، بگرده!
به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم و مثل خودش آروم گفتم:
_ ممنون برای توضیحات
_ خواهش میکنم
دستاش رو به میله گرفت و یجوری یه حلقه دورم درست کرد‌ یعنی هرکس که میخواست منو ببینه باید اونو پس میزد تا من توی معرض دیدش قرار بگیرم.
نیم نگاهی بهش انداختم اما سریع سرم رو پایین انداختم.
پسر جذابی بود و به نظرم خیلی به مهربان میومد اما حیف که ذهن
مهربان دنبال یه زندگی آروم و خوشبختی خودش و عشقش نبود و فقط به این فکر میکرد که انتقام خونواده اش رو از اون عوضیا بگیره...

?

1402/04/15 01:30

پاسخ به

باهاش حرف میزنم _ خوبه ? #برزخ‌ارباب486 نفس عمیقی کشیدم و از مهربان فاصله گرفتم که همون لحظه اون پل...

#برزخ‌ارباب489

روی صندلی کنار پنجره نشستم و اونم کنارم نشست.
نفس عمیقی کشیدم و به آدمایی که داشتن سوار میشدن نگاه کردم.
هرکسی که یکم عجیب غریب بود یا مثلا به من نگاه میکرد، باعث میشد که بترسم و فکر کنم قصد خاصی داره!
کاش زودتر برسیم ایران و این استرس لعنتیِ من تموم بشه.
_ سپیده؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و زیرلب طوری که اون نشنوه گفتم:
_ چه زود پسرخاله شد!
_ یعنی چی؟
_ چی یعنی چی؟
_ همین جمله ای که گفتی
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ مگه شنیدی؟
_ آره
_ چی گفتم؟
_ گفتی چه زود پسرخاله شد
_ خب...خب با شما نبودم که
جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی!
_ برای همین لبتو گاز گرفتی؟
_ اون بخاطر استرسیه که دارم
_ باشه حق با توئه
عینکش رو روی چشماش گذاشت و ادامه داد:
_ من میخوابم، اگه مشکلی بود صدام بزن
اینو گفت و حتی منتظر نموند تا من حرفی بزنم و چشماش رو بست.
با تعجب به این همه ریلکس بودنش نگاه کردم و گفتم:
_ واقعا میخوای بخوابی؟!
جوابی بهم نداد و توی همون حالت موند.
_ طوری نشون نده که انگار مثلا نمیشنوی چون خوب داری میشنوی!
لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست اما هیچ عکس العملی نشون نداد؛ منم با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون از پنجره چشم دوختم...
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بهراد چشمام از حدقه بیرون زد و سریع گردنم رو چرخوندم!

1402/04/15 01:30

سلام

1402/04/19 12:36

پاسخ به

#برزخ‌ارباب489 روی صندلی کنار پنجره نشستم و اونم کنارم نشست. نفس عمیقی کشیدم و به آدمایی که داشتن سو...


? #برزخ‌ارباب490

با دیدن بهراد که با سر و صورت خونی وسط هواپیما ایستاده بود و داشت با اخم نگاهم میکرد، قلبم از حرکت ایستاد!
_ داری فرار میکنی؟ داری منو دور میزنی؟
از روی صندلی پاشدم و با استرس زیرلب گفتم:
_ بهراد!
_ بهت نگفتم اگه یبار دیگه سعی کنی منو دور بزنی یا از دستم فرار کنی چه اتفاقی میفته؟
کل بدنم از استرس میلرزید و قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
دستام که به شدت میلرزید رو روی دسته ی صندلی گذاشتم و زیرلب با ترس گفتم:
_ به...بهراد
_ خفه شو، خفه شو عوضی
سریع به ایمان نگاه کردم تا ازش کمک بگیرم اما خواب بود.
دستام رو روی شونه اش گذاشتم و تند تند تکونش دادم و با صدای بلند گفتم:
_ پاشو، توروخدا بیدار شو اون اینجاست
نه تنها بیدار نشد بلکه اصلا از جاش تکون نخورد.
_ تلاش نکن اون بیدار نمیشه
دوباره با ترس بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم.
سر و صورت خونیش ترسناکش کرده بود اما هیچی ترسناکتر از این نبود
که ایمان خواب بود و بیدار نمیشد و بقیه ی مردم هم انگار که اصلا بهراد رو نمیدیدن بی توجه سرجاشون نشسته بودن!
_ خیلی اشتباه کردی که به اخطارام توجه نکردی
اشکام تند تند از چشمام پایین میریخت و صورتم خیس شده بود.
_ بهت گفتم اگه یبار دیگه از دستم فرار کنی پدر مادرتو میکشم
_ نه نه نه تو اینکارو نمیکنی
_ دیگه دیره
به سختی نفس میکشیدم و انگار هیچ اکسیژنی اطرافم نبود!
_ دوست داری پدر و مادرتو ببینی نه؟

? #برزخ‌ارباب491

لبخند بدجنسی که روی لبش بود، ترس توی دلم انداخت.
_ دوست داری یا نه؟
انگار زبونم لال شده بود، نمیتونستم حرف بزنم و فقط با گریه بهش زل زده بودم اما مثل اینکه این کارم باعث عصبانیتش شد
چون دستش رو توی جیبش کرد و یه اسلحه از داخلش درآورد.
اسلحه رو به سمتم گرفت و با عربده و عصبانیت بیش از حد گفت:
_ برای آخرین بار میپرسم دوست داری ببینیشون یا نه؟
دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم و با هق هق گفتم:
_ میخوام میخوام، میخوام ببینمشون
وسط عصبانیتش بلند بلند خندید و با اسلحه اش به پشت سرم اشاره کرد.
_ پس ببینشون...
نمیخواستم اون فکری که توی سرم میچرخید رو باور کنم‌ اما انگار لبخند عمیق روی لبش سعی داشت بهم بفهمونه که فکرم درسته!
_ تو...تو چیکار کردی؟
_ همون کاری که خودت با فرار کردنت بهم اجازه دادی
_ من فرار نکردم، تو کشته شدی، تو مُردی، جلوی چشمای خودم مُردی!
اسلحه اش رو با بیخیالی توی دستاش چرخوند و گفت:
_ میبینی که الان زنده ام
میترسیدم برگردم پشت سرم رو نگاه کنم؛ با تمام وجودم میترسیدم!
با استرس دستم رو روی صندلی عقبی گذاشتم و آروم آروم گردنم رو به عقب چرخوندم.
با دیدن صحنه ی روبروم

1402/04/19 12:37

پاسخ به

#برزخ‌ارباب489 روی صندلی کنار پنجره نشستم و اونم کنارم نشست. نفس عمیقی کشیدم و به آدمایی که داشتن سو...

تمام سلولای بدنم از کار افتاد و حتی دیگه نتونستم روی پام بایستم و روی صندلی پرت شدم.
باورم نمیشد...باورم نمیشد اون دونفری که با طناب از سقف هواپیما آویزون شده بودن پدر و مادر من بودن!
دستای لرزونم رو روی گوشام گذاشتم و زیرلب نالیدم:
_ نه نه نه امکان نداره، ام...امکان نداره!
_ امکان داره، خیلی خوبم امکان داره

? #برزخ‌ارباب492

دستام رو آروم به سمت جلو آوردم و چشمام رو پوشوندم تا اون صحنه وحشتناک رو نبینم.
دهن خشکم رو باز کردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم و انقدر جیغ کشیدم که گوشای خودم از صدای جیغم کر شد....

_ سپیده؟ هی دختر خوبی؟ بیدار شو، بیدار شو چرا جیغ میزنی؟
از صدای جیغ خودم از خواب پریدم و سریع از روی صندلی پاشدم.
نفس نفس میزدم و کل بدنم عرق کرده بود!
با ترس به پشت سرم نگاه کردم اما هیچی ندیدم.
نگاهم رو از اونجا گرفتم و به طرف
جایی که اون عوضی ایستاده بود چشم‌دوختم اما اونجا هم هیچکس نبود!
_ حالت خوبه؟
همینطور که نفس نفس میزدم به ایمان نگاه کردم.
با تعجب و شَک بهم چشم دوخته و همش ازم سوال میپرسید.
به مردمی که دور و برمون بودن نگاه کردم؛ همشون با تعجب و یه سریا هم با ترس بهم چشم دوخته بودن!
_ خواب بد دیدی؟ برای همین جیغ کشیدی؟
گُنگ سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ بهراد!
دستم رو گرفت و وادارم کرد روی صندلی بشینم و گفت:
_ خواب میدیدی؟
نگاهم بین جایی که بهراد ایستاده بود و اون جایی پدر و مادرم بودن در چرخش بود و همش منتظر بودم که دوباره اون صحنه های وحشتناک برگرده!
_ حالت خوبه؟ صبرکن مهماندار رو صدا بزنم برات یه لیوان آب بیاره
جوابی بهش ندادم و فقط عین دیوونه ها به اینور و اونور نگاه میکردم.
وقتی عکس العملای منو دید، بیخیال
حرف زدن باهام شد و با مهمانداری که با نگرانی بالای سرمون ایستاده بود، به ترکی حرف زد، اونم سرش رو تکون داد و سریع ازمون دور شد.
_ سپیده به من نگاه کن

1402/04/19 12:37

پاسخ به

تمام سلولای بدنم از کار افتاد و حتی دیگه نتونستم روی پام بایستم و روی صندلی پرت شدم. باورم نمیشد...ب...


? #برزخ‌ارباب493

حرفاش رو میشنیدم اما نمیفهمیدم داره چی میگه!
_ با توام میگم به من نگاه کن
وقتی دید بهش نگاه نمیکنم، دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و مجبورم کرد که توی چشماش زل بزنم!
_ خوبی؟
زبونم رو روی لبای خشکم کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد نالیدم:
_ همش خواب بود؟
_ چی خواب بود؟ چی دیدی؟
با بغض به ته هواپیما اشاره کردم و گفتم:
_ مامان بابام
_ مامان بابات اونجا بودن؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ اون...اون عوضی پدر...پدرمادرم رو ک...کشته بود
اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت و راه رو برای بقیه باز کرد.
همش خواب بود، همه ی چیزایی که دیدم یه کابوس بود!
بهراد نیست، بهراد اینجا نیست، بهراد مُرده، اون دیگه زنده نیست!
_ بهراد هم توی خوابت بود؟
با گریه سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ بود، اونم همینجا بود
_ خیلی خب آروم باش، همش یه خواب بوده و هیچکس اینجا نیست
دستم رو روی چشمام کشیدم تا بتونم واضح ببینمش.
_ نکنه اون هنوز زنده اس؟
_ اون الان توی سرد خونه اس، مُردنش تایید شده، پرونده ی فوت براش ساختن
_ مطمئنی؟
_ مطمئنم
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
خداروشکر که کابوس بود، خداروشکر که همش خواب بود!

? #برزخ‌ارباب494

_ بیا یکم از این آب بخور
بطری آبی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم تا گلوی خشکم، تر بشه.
_ الان بهتری؟ یه جواب درست حسابی به من بده
بطری رو بهش برگردوندم و گفتم:
_ بهترم
_ خوبه، تقریبا یه ده دقیقه ی دیگه میرسیم
حتی شیرینیِ این حرف هم نتونست تلخی اون خواب رو از بین ببره.
انقدر که واقعی بود، انقدر که طبیعی بود، انقدر که وحشتناک بود!
بلندگو هم به فارسی هم به ترکی اعلام کرد که هرکس سرجای خودش بشینه و کمربندش رو ببنده چون هواپیما تا پنج دقیقه ی دیگه توی فرودگاه ایران فرود میاد.
دستام هنوز بخاطر خوابی که دیده بودم میلرزید اما چیزی به روی ایمان نیاوردم.
کمربندم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.
هواپیما شروع به پایین رفتن کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین نشست.
با نشستنش یه احساس آرامشی توی قلبم به وجود اومد و از استرسم کمتر کرد.
دیگه تو کشور خودم بودم، تو شهر خودم بودم و نزدیک خونواده ام بودم.
دیگه میتونستم کنارشون باشم و بقیه ی عمرم رو برای جبران این یکسال و نیم، صرف کنم!
_ منتظر میمونیم تا خلوت بشه بعد پامیشیم، اوکی؟
_ چرا؟
_ توی شلوغی هرکسی هرکاری میتونه بکنه
کمربندم رو باز کردم و با نگرانی گفتم:
_ هنوزم خطری تهدیدمون میکنه؟
_ بالاخره باید احتمال هرچیزی رو بدیم
_ درسته
به مردمی که حالا همه باحجاب شده بودن و لباسای مناسب

1402/04/19 12:38

پاسخ به

تمام سلولای بدنم از کار افتاد و حتی دیگه نتونستم روی پام بایستم و روی صندلی پرت شدم. باورم نمیشد...ب...

پوشیده بودن نگاه کردم.
هیچکس حواسش به ما نبود و هرکس درگیر خودش بود.
_ یه سوال بپرسم؟
عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
_ بپرس

? #برزخ‌ارباب495

_ من باید تا آخر عمرم نگران این باشم که یهو یکی از یجا پیدا بشه و بخواد خودم یا خونواده ام رو اذیت کنه؟
_ نه
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ نه؟!
_ فعلا که یه تیم امنیتی ازتون مراقبت میکنن
و زمانی هم که کل کسایی که ممکنه به تو و خونواده ات آسیب برسونن، دستگیر بشن دیگه نیازی به مراقبت نیست
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
_ امیدوارم
_ خیلی خب پاشو که بریم
با هیجان از روی صندلی پاشدم و از ردیف بیرون رفتم.
ایمان دوتا کیفی که فکر کنم برای عادی جلوه دادن خودمون آورده بود رو از کمد بالای سرمون برداشت و گفت:
_ ازم فاصله نگیر
_ باشه
دقیقا پشت سرش حرکت کردم و حتی کیفی که دستش بود رو هم گرفتم.
از پله های هواپیما که پایین اومدم، همونجا ایستادم و با لبخند به اطراف نگاه کردم.
من واقعا به ایران برگشته بودم یا اینم جزئی از خوابم بود؟
به اطراف نگاه کردم و با دیدن زنهایی که همه باحجاب بودن مطمئن شدم که اینجا ایرانه.
_ چرا وایسادی؟ بیا دیگه
با قدمهای بلند به دنبال ایمان رفتم و کنارش راه رفتم.
_ یعنی خونواده ام اومدن؟
_ اومدن احتمالا
دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم رسماً داشت از دهنم بیرون میزد اما سعی داشتم خودم رو کنترل کتم.
_ وقتی دیدمشون چیکار کنم؟
_ خیلی کارا میتونی بکنی
_ مثلا؟
_ بغلشون کنی، ببوسیشون، گریه کنی، بخندی و خیلی کارای دیگه
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ من نمیدونستم میتونم خونواده ام رو بغل کنم!
_ حالا دیگه میدونی

1402/04/19 12:38

پاسخ به

پوشیده بودن نگاه کردم. هیچکس حواسش به ما نبود و هرکس درگیر خودش بود. _ یه سوال بپرسم؟ عینکش رو از رو...


? #برزخ‌ارباب496

دلم میخواست یجوری بحث مهربان رو باز کنم و ببینم چی میگه پس آهی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ دلم برای مهربان تنگ شد!
_ چند روزه میشناسیش؟
_ فقط دیروز
_ دلت واسه کسی که فقط یه روز باهاش بودی تنگ شده؟
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ چه ربطی داره؟ ممکنه با یکی یسال درارتباط باشی اما هیچوقت دلت براش تنگ نشه و ممکنه هم برعکسش اتفاق بیفته
_ باشه
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ شما اصلا اخلاق نداری!
_ میدونم
_ بیچاره مهربان
با این حرفم سریع به طرفم چرخید و گفت:
_ چی؟
لبم رو بخاطر سوتی وحشتناکی که داده بودم گاز گرفتم و گفتم:
_ هیچی
_ یه چیزی گفتی
_ با خودم بودم
_ گفتی بیچاره مهربان؟
_ نه
_ اما من خودم شنیدم
_ اشتباه شنیدی
_ گوشای من هیچوقت اشتباه نمیشنون
خداروشکر همون لحظه وارد سالن شدیم و منم برای فرار ازش به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ کجا باید بریم؟
_ جواب منو بده تو
به تابلوها نگاه کردم و با توجه بهشون به سمت چپ رفتم.
_ وایسا ببینم کجا میری؟
بدون توقف تند تند به راهم ادامه دادم و گفتم:
_ با اجازتون دارم میرم تا به خونوادم برسم
_ اما قبلش باید جواب منو بدی
_ چه جوابی؟
_ منظورت از اون حرف چی بود؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ من نمیفهمم چی میگید
_ خوبم میفهمی
بازم بی توجه بهش به سمت شیشه ای که استقبال کننده ها پشت اون ایستاده بودن رفتم.
وقتی دید به حرفاش توجه نمیکنم، بازوم رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
_ صبرکن

? #برزخ‌ارباب497

صدای عصبی و چشمای عصبی ترش، بالاخره باعث شد که سرجام بایستم.
_ چرا جواب سوالاتم رو نمیدی؟
_ چون جوابی ندارم
_ فکر میکنی نمیفهمم که داری میپیچونی؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ شماهایی که چندین ساله ایران نیستید، تیکه های ایرانی رو از کجا بلدید؟
با کلافگی دستی روی موهاش که توی صورتش ریخته بود کشید و زیرلب گفت:
_ این دیگه کیه گیر من افتاده!
چشمم همینطور بین جمعیت میگشت تا بتونم
مامان بابارو پیدا کردم اما به حدی شلوغ بود که نمیتونستم پیداشون کنم.
_ کجارو نگاه میکنی؟ جواب سوال منو بده
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ اصلا بهت نمیومد همچین آدم کنه ای باشی
_ کنه نیستم
_ آره الان عمم داره مخمو میخوره
_ موضوع مهربان فرق داره
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ چه فرقی؟
انگار تازه فهمید که چی گفته چون اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ پس کجان خونواده ات؟
همون لحظه چشمم به یکی که خیلی شبیه میلاد بود، خورد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت به همونجا نگاه کردم و چند قدم جلو رفتم.
آره...آره خودِ میلاد بود، مطمئنم که خودش بود.
بی توجه به ایمان، شروع به دویدن

1402/04/19 12:38

پاسخ به

پوشیده بودن نگاه کردم. هیچکس حواسش به ما نبود و هرکس درگیر خودش بود. _ یه سوال بپرسم؟ عینکش رو از رو...

کردم تا زودتر بهش برسم.
قطعا مامان بابا هم کنار میلاد بودن اما من نمیتونستم ببینمشون.
قلبم محکم به قفسه سینه ام برخورد میکرد و از هیجان تمام تنم عرق کرده بود.
قطره اشکی که از چشمام پایین افتاد رو پاک کردم تا بتونم واضح جلوم رو ببینم و میلاد رو گم نکنم.

? #برزخ‌ارباب498

به شیشه ای که مانع بین ما و جمعیت استقبال کننده بود، رسیدم.
دقیقا روبروی میلاد ایستادم و با گریه به شیشه چسبیدم.
_ میلاد!
اون هنوز منو ندیده بود چون سردرگم بین جمعیت میگشت برای همین دستم رو بالا آوردم و چندبار تکون دادم.
نگاهش به سمتم برگشت و برای یک ثانیه چشم تو چشم شدیم.
با ناباوری بهم نگاه کرد، انگار میخواست مطمئن بشه که خودمم و شخص دیگه ای نیست.
کم کم صورتش باز شد و لبخند جای اخمش رو گرفت.
_ میلاد
نگاهش رو از من گرفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد.
از ترس اینکه هنوزم منو نشناخته باشه با تعجب روی پاشنه ی پام بلند شدم اما قبل از اینکه بخوام چیزی ببینم از پشت سر کشیده شدم!
با دیدن قیافه ی عصبی و خشمگین ایمان، اخمام رو توی هم کشیدم و دستم رو عقب کشیدم.
_ دختر تو عقلی چیزی تو سرت هست؟
_ این چه طرز حرف زدنه؟
با حرص دستم رو دوباره گرفت و گفت:
_ میدونی موقعیتت خطرناکه و ممکنه هرلحظه یه اتفاقی بیفته؛ میدونی باید کنار من باشی و جلب توجه نکنی اما باز با این حال اینطوری رفتار میکنی؟!
راست میگفت، حق با اون بود اما وقتی میلاد رو دیدم به حدی هیجان زده شدم که به کل همه چیز رو فراموش کردم!
_ با توام، چرا یهو شروع به دویدن کردی؟
_ میلاد رو دیدم
_ میلاد کیه؟
_ همسایمون
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ با دیدن همسایتون اینطوری هیجان زده شدی؟
_ آره چون میدونم که خونوادم با اونن
نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه.
_ خیلی خب الان کجان؟

1402/04/19 12:38

پاسخ به

کردم تا زودتر بهش برسم. قطعا مامان بابا هم کنار میلاد بودن اما من نمیتونستم ببینمشون. قلبم محکم به ق...


? #برزخ‌ارباب499

سریع به پشت سرم برگشتم و انگشتم رو به سمت جایی که میلاد رو دیده بودم گرفتم اما با جای خالیش مواجه شدم.
با استرس لبم رو گاز گرفتم و همه ی آدمایی که پشت شیشه بودن رو یه دور گذروندم اما پیداش نکردم.
_ نیست، نیست، نکنه پیدام نکردن و رفتن
_ مگه الکیه دختر؟ بیا بریم از کیت رد بشیم و بریم اونطرف تا پیداشون کنیم
_ توروخدا زود بریم، توروخدا
همونطور که دستم رو گرفته بود به سمت کیت خروجی رفت.
خیلی شلوغ بود و برای همین یکم طول کشید تا بتونیم رد بشیم.
تمام مدت از استرس اینکه برن، ناخنام رو میجویدم و زیرلب غر میزدم.
ایمان هم از دستم حرص میخورد و سعی داشت آرومم کنه.
_ خستم کردی انقدر ناخناتو جویدی، چته آخه؟
_ میترسم برن
_ کجا برن آخه؟ اونا هم الان به اندازه ی تو هیجان زده ان و منتظرن تا پیدات کنن، چرا برن؟!
نفس عمیقی کشیدم تا یکم آروم تر بشم.
_ یعنی نمیرن؟
_ نه هیچ جا نمیرن
سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_چرا این صف جلو نمیره؟ چرا تموم نمیشه؟
بالاخره بعد از ده دقیقه ای که برای من اندازه ی ده سال گذشت، تونستیم رد بشیم و به اون سمت برسیم.
چهارچشمی به دور و برم نگاه میکردم تا زودتر پیداشون کنم اما نبودن، نبودن که نبودن!
_ سپیده؟
یه لحظه احساس کردم صدای بابا رو شنیدم اما مطمئن نبودم.
_ سپیده؟

? #برزخ‌ارباب500

با عجله دستم رو از دست ایمان کنار کشیدم و به پشت سرم برگشتم.
با دیدن مامان و بابا که کنار هم ایستاده بودن، نفسم توی سینه حبس شد!
تو نگاه اول پیرشدنشون نسبت به آخرین باری که دیدمشون، به چشمم اومد.
موهای سفید و پیشونی چین افتاده و چشمای پر از اشکشون!
_ سپیده مامان؟
قطره های اشک توی چشمام جمع شد و با شکستن بغضم، پایین ریخت!
پاهام توان اینکه حتی یه قدم تکون بخورم رو نداشتن اما با اندک جونِ باقی مونده ی تنم یه قدم برداشتم.
یه قدم شد دو قدم و دوقدم شد چند قدم و نمیدونم چیشد که خودم رو تو بغلشون در حالی که داشتم بلند بلند گریه میکردم پیدا کردم!
دستام رو دور گردن جفتشون حلقه کرده بودم و از تهِ قلبم گریه میکردم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود..
تک تک سلولهای بدنم لَه لَه میزدن که یبار دیگه ببینمشون و بغلشون کنم و حالا به آرزوشون رسیده بودن!
عطر تنشون رو بو کشیدم و مست شدم از بوی این همه عشق و محبت پدرانه و مادرانه شون!
_ کجا بودی مادر؟
دستام رو از دور گردنشون برداشتم و دوطرف صورت مامان گذاشتم و با بغض گفتم:
_ الهی من بمیرم که این همه زجر و عذاب بهت دادم
با گریه محکم‌ بغلم کرد و گفت:
_ خدانکنه
تک تک اجزای صورتش رو با بغض و گریه بوسیدم.
دلم‌ میخواست ساعتها توی آغوش مادرانه اش

1402/04/19 12:39

پاسخ به

کردم تا زودتر بهش برسم. قطعا مامان بابا هم کنار میلاد بودن اما من نمیتونستم ببینمشون. قلبم محکم به ق...

بمونم و دلتنگی تک تک ثانیه هایی که ازش دور بودم رو دربیارم!
_ خوبی مامان؟ قلبت خوبه؟
پیشونیم رو محکم بوسید و با صدای خش داری گفت:
_ حالا که تو رو دیدم خوب شدم
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود مامان...

? #برزخ‌ارباب501

_ منم قربونت برم، منم دخترم
از مامان جدا شدم و به طرف بابا رفتم، محکم بغلش کردم و مثل بچگیام که وقتی دلم میگرفت توی بغل بابا گریه میکردم، حالا توی بغلش زار زدم...
انقدر گریه کردم و زار زدم که یکی از پشت سر منو به زور از بغل بابا بیرون کشید.
_ سپیده؟ توروخدا آروم باش قربونت برم
از پشت چشمای پر از اشکم به مینا نگاه کردم.
مینایی که داشت بی صدا اشک میریخت اما سعی داشت منو آروم کنه
_ مینا!
دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت.
_ خوشحالم که دوباره برگشتی پیشمون
_ نمیدونی چیا کشیدم
دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید و با بغض گفت:
خداروشکر که تموم شد
ازش جدا شدم و با بغض به خاله که کنارش ایستاده بود نگاه کردم‌.
اونم بغلم کرد و از اینکه حالم خوبه ابراز خوشحالی کرد.
_ سپیده؟
صدای میلاد بود، برگشتم به سمت راستم و نگاهش کردم.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، زخم روی پیشونیش بود.
بعد از اون نگاهِ پژمرده و ظاهر به هم ریخته اش!
_ خوبی؟
دستم رو روی چشمام کشیدم تا اشکام راهِ دیدنم رو باز کنن.
حالم خوب نبود اما دلم نمیخواست مامان بابا رو ناراحت کنم پس لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خوبم
_ خوشحالم که حالت خوبه
_ منم خوشحالم که تو سالمی البته اگه باشی
لبخندی زد و آروم گفت:
_ سالمم
_ بعدا واسم تعریف کن که اونروز چطور نجات پیدا کردی، باشه؟
_ باشه
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
_ زودتر بریم خونه، میخوام بشینم یه دل سیر با دخترم حرف بزنم
با لبخند به مامان که این حرف رو زده بود نگاه کردم.
_ بریم فقط...
_ فقط چی؟
به اطراف نگاه کردم تا ایمان رو پیدا کنم.
یکم دورتر از ما ایستاده بود و داشت با سه تا مرد هیکلی حرف میزد...

1402/04/19 12:39

پاسخ به

بمونم و دلتنگی تک تک ثانیه هایی که ازش دور بودم رو دربیارم! _ خوبی مامان؟ قلبت خوبه؟ پیشونیم رو محکم...


? #برزخ‌ارباب502

_ فقط قبلش باید از کسی که تا اینجا همراهم بود و ازم مواظبت کرد تشکر کنم
_ راستی اون آقا کیه؟
_ پلیس
_ خدا خیرش بده مادر، بریم منم ازش تشکر کنم
دست مامان رو محکم توی دستام گرفتم و به طرف ایمان رفتم.
_ آقا ایمان؟
با شنیدن صدام نگاهش رو از اون مَردایی که احتمالا پلیس بودن، گرفت و گفت:
_ بله
_ خواستم تشکر کنم ازتون، ببخشید اگه توی راه اذیت کردم معذرت میخوام
_ نیازی به تشکر نیست من وظیفه ام رو انجام دادم
لبخندی زدم و قطره اشک کوچیکی که کنار لبم بود رو پاک کردم.
_ پسرم خدا خیرت بده، از دیروز تا حالا استرس داشتم که نکنه الان که داره برمیگرده بلایی سر پاره ی تنم بیاد
با تواضع سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ وظیفه ام بود مادرجان، امیدوارم دیگه اتفاق بدی براتون نیفته
به اون چندتا مَرد اشاره کرد و گفت:
_ همکارانم شما رو همراهی میکنن و تو این چند وقته مراقب شما هستن
_ خدا خیرتون بده، خدا به همتون عزت بده
_ متشکرم
دستم رو دور شونه های مامان انداختم و رو به ایمان گفتم:
_ به مهربان سلام برسونید و بگید دلم براش تنگ میشه
_ باشه حتما
_ خداحافظ
_ بسلامت
با مامان برگشتیم پیش بقیه و همگی با هم به سمت در خروجی فرودگاه رفتیم.
تمام مدت دستای مامان و بابا رو گرفته و با بغض و ذوق از جفتشون تکون نمیخوردم.
دلم میخواست از الان تا آخر عمرم کنارشون باشم و هیچوقت ازشون دور نشم.
توی همون نگاه اول با دیدن شکست خوردن و پیرتر شدنشون، تهِ تهِ قلبم تیر کشید اما سعی کردم به روی خودم نیارم و اونارو بیشتر از این ناراحت نکنم.
میخواستم از این لحظه به بعد با تمام وجودم براشون بهترین زندگی رو بسازم و تمام خطاهام رو جبران کنم.
حتی اگه دلِ خودم غمگین و پژمرده باشه...
حتی اگه درونم مُرده باشه...
حتی اگه حالم بد باشه...
اما اجازه نمیدم هیچکدوم از اینا رو متوجه بشن و به ظاهر هم که شده خودم رو خوشحال ترین دختر دنیا نشون میدم تا اونا شاد باشن!

? #برزخ‌ارباب503

از فرودگاه که بیرون اومدیم، با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم مورد مشکوکی این طرفا هست یا نه!
اون چندتا مَرد قوی هیکل تو فاصله ی زیادی از ما و بدون جلب توجه دنبالمون میومدن و این باعث میشد که استرسم کمتر بشه.
_ سپیده بابا سوار شو
نگاهم رو از اطراف گرفتم و به ماشینی که بابا کنارش ایستاده بود نگاه کردم.
یه L90 بود، ما قبلا این ماشینو نداشتیم.
دهنم رو باز کردم تا بپرسم کِی ماشینو عوض کردید اما با یادآوری گذشته دهنم رو بستم!
اون زمانی که از دست بهراد فرار کرده بودم و برگشته بودم، مینا بهم گفت که ماشینمون رو درحالی که درب و داغون شده ته دره پیدا

1402/04/19 12:39

پاسخ به

بمونم و دلتنگی تک تک ثانیه هایی که ازش دور بودم رو دربیارم! _ خوبی مامان؟ قلبت خوبه؟ پیشونیم رو محکم...

کردن.
همون تصادفی که بهراد عوضی صحنه سازی کرده بود تا نشون بده پدر و مادرم کشته شدن!
با یادآوری اون برگه های ترحیم روی دیوار، یه لحظه کل سلولهای بدنم یخ زد و بغض گلوم رو گرفت!
خدایا شکرت، شکرت که همه ی اون اتفاقا ساختگی بود و حالا پدر و مادرم صحیح و سالم کنارم ایستادن.
_ سپیده مادر کجایی؟
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به بغض توی گلوم لبخندی زدم و گفتم:
_ همینجا
_ سوارشو پس قربونت برم
_ چشم
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
اونا هم سوار شدن و پشت سر ماشین میلاد، به طرف خونه حرکت کردن...
به صندلی تکیه دادم و به مامان بابا زل زدم.
هنوزم باورم نمیشد پیششونم و همه ی کابوسام تموم شده...
هنوزم باورم نمیشد که این اتفاقات همش واقعیته و خواب نیست...
هرلحظه میترسیدم یهو از خواب بپرم و ببینم که هنوز توی اون خونه ی کذاییِ بهرادم!
با این فکر موهای تنم سیخ شد و یه لحظه به خودم لرزیدم!
حاضرم بمیرم اما دیگه هرگز به اون خونه و پیش بهراد برنگردم.
حاضرم بمیرم اما دیگه اون برزخ برام تکرار نشه...

? #برزخ‌ارباب504

از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم.
دیگه نباید به چیزای بد فکر میکردم؛ گذشته رو باید توی گذشته دفن کنم.
_ مامان؟
به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
_ جانم؟
_ خونمون رو چیکار کردید؟
با این سوال، اخماش رو توی هم کشید و به بابا نگاه کرد.
_ چیشده؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بیست سال مادرت تلاش کرد بهم بفهمونه خونواده ام هیچ اهمیتی برام قائل نیستن!
بیست سال سعی کرد بهم بگه که اونا فقط تو خوشیها پیشمونن و تو سختیها دشمنمونن اما من قبول نکردم!
دستم رو لبه ی صندلی گذاشتم و گفتم:
_ خب؟
_ وقتی برگشتیم فهمیدم که تمام اموالمون رو بالا کشیدن؛ از طریق قانون جلو رفتیم و همش رو پس گرفتیم.
_چیکار کردید؟
منقبض شدن فکش رو از داخل آیینه دیدم!
_ مامانت میخواست طبق قانون به سزای عملشون برسن و برن زندان اما من نتونستم، نتونستم برادر وخواهر خودم رو بندازم زندان و گفتم که ازشون شکایتی ندارم
با تمام وجودم از خونواده ی بابا متنفر بودم و حالم ازشون به هم میخورد.
از زمانی که بچه بودم دوستشون نداشتم چون هیچوقت تو سخت ترین شرایط کمکمون نمیکردن

1402/04/19 12:39

پاسخ به

کردن. همون تصادفی که بهراد عوضی صحنه سازی کرده بود تا نشون بده پدر و مادرم کشته شدن! با یادآوری اون ...


? #برزخ‌ارباب505

هیچوقت برای من عمو و عمه نبودن...
هیچوقت برای بابا خواهر و برادر نبودن...
هیچوقت برای ما، خونواده نبودن...
از فکر بیرون اومدم و دستم رو روی شونه هاشون گذاشتم و با غم گفتم:
_ خیلی سختی کشیدید نه؟
مامان دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ مهم اینه که الان کنار همیم
_ منو میبخشید؟
_ قربونت برم این چه حرفیه؟
_ منو ببخشید که زندگیمونو نابود کردم!
جفتشون سکوت کردن و هیچی نگفتن.
این سکوت برای من سنگین ترین بود!
این سکوت منو میکشت و نابود میکرد!
کاش باهام بد حرف میزدن، کاش دعوام میکردن، کاش میزدن توی دهنم اما اینطوری با بغض سکوت نمیکردن...
ماشین که جلوی در خونمون ایستاد، ناخودآگاه سریع به اون قسمت از دیوار که قبلا اعلامیه ها رو بهش چسبونده بودن نگاه کردم.
با دیدن دیوارِ خالی، نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم.
_ خداروشکر
_ چی؟
_ هیچی هیچی
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
به دور و برم نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم.
من برگشتم، من برگشتم و حالا توی کوچه ی خودمون، مقابل خونه ی خودمون ایستادم!
_ بفرمایید داخل، بفرمایید
بابا داشت خاله و میلاد و مینا رو به داخل دعوت میکرد.
_ سپیده بابا بیا تو هم، چرا اونجا ایستادی؟
_ الان میاما
به ته کوچه نگاه کردم و با دیدن اون پلیسا که داخل ماشین نشسته بودن، دوباره نفس راحتی کشیدم و به طرف خونه رفتم.
واقعا با اون پلیسا احساس آرامش بیشتری داشتم و خیالم راحت بود.
وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم.
با بغض به خونه ی بزرگ و قشنگمون نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
تک تک سلولهای بدنم برای اینجا دلتنگ شده بودن.
برای آرامشش، برای قشنگیش، برای باغچه ی پر از گُلش!
_ خدایا شکرت، خدایا شکرت که نگاهم کردی و نجاتم دادی
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاده بود رو پاک کردم و به طرف سالن قدم برداشتم.
به تاب صورتی رنگی که سمت چپ حیاطمون بود نگاه کردم و با بغض لبخندی زدم.
چه شبهایی که تا ساعتها با بابا اونجا مینشستیم و با هم حرف میزدیم.
نگاهم رو از تاب گرفتم و به باغچه مون نگاه کردم.
باغچه ای که خشک بود و جز یه درخت پوسیده هیچی داخلش نداشت!
دلم گرفت، دلم از این بی روحی و مُردگیش گرفت.
همیشه با مامان، گُلای رنگارنگ داخل باغچه میکاشتیم و خودمون بهشون رسیدگی میکردیم.
به یاد ندارم هیچوقت باغچه مون به این وضع افتاده باشه!
احتمالا تو نبودِ من، مامان هیچ حال و حوصله و انگیزه ای برای اینکه به باغچه برسه رو نداشته.‌‌..

? #برزخ‌ارباب506

از کنار باغچه پاشدم و با قدمهای تند تر به طرف سالن رفتم.
از پله ها بالا رفتم و به مامان که کنار در سالن ایستاده بود لبخندی زدم.
_

1402/04/19 12:39

پاسخ به

کردن. همون تصادفی که بهراد عوضی صحنه سازی کرده بود تا نشون بده پدر و مادرم کشته شدن! با یادآوری اون ...

باغچه رو دیدی؟
کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ دیدم
_ از اون روزی که تو رفتی دیگه باغچه رو فراموش کردم؛ انقدر بهش رسیدگی نکردم که تمام گُل و گیاهاش خشکید و باغچه از بین رفت!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ دوباره با هم میسازیمش، مگه نه؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و با بغض گفت:
_ آره قربونت برم
_ گریه نکن مامان، گریه میکنی دلم آتیش میگیره
_ گریه ی شوقه مادر
دستش رو روی صورتم کشید و با گریه گفت:
_ هنوزم باورم نمیشه که برگشتی پیشم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی که سعی داشتم نشون ندم، گفتم:
_ اما برگشتم، من دیگه برگشتم مامان، دختر بی معرفتت برگشته
_ یه قولی بهم بده سپیده
_ چه قولی؟
_ قول بده که دیگه هیچوقت تنهامون نذاری
از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قول میدم
_ تو بچه ی مایی، تو دلیلِ زندگی مایی، تو باعثِ تپیدن قلب مایی، دیگه اینکار رو با ما نکن خب؟ دیگه ولمون نکن، دیگه نرو
تمام تلاشم برای کنترل اشکام به باد رفت و توی چندثانیه صورتم خیس از اشک شد.
_ من غلط بکنم که دیگه تنهاتون بذارم، دیگه از کنارتون تکون نمیخورم
با هق هق محکم بغلم کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
_ بعد از اینکه رفتی، روزی هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اجازه ندادم با اونی که دوستش داشتی ازدواج کنی، روزی هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم و گریه کردم و از خدا خواستم تو رو بهم برگردونه اما تو برنگشتی!
دستش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد و در ادامه ی حرفش گفت:
_ چرا برنگشتی مادر؟ چرا انقدر چشم به راهم گذاشتی؟ چرا به این مادر پیرت فکر نکردی قربونت برم؟ هان؟

1402/04/19 12:39

پاسخ به

باغچه رو دیدی؟ کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. _ دیدم _ از اون روزی که تو رفتی د...


? #برزخ‌ارباب507

_ هزاربار خواستم برگردم و نشد، هربار اون عوضی جلوم رو گرفت و مانع از فرار کردنم شد
_ کی؟ همونی که باهاش رفتی؟
_ نه مامان
ازش جدا شدم و با بغض گفتم:
_ انقدر اتفاقا افتاده که باورت نمیشه
_ برام میگی؟ برام تعریف میکنی؟
سخت بود، مرور گذشته ی وحشتناکم خیلی سخت بود اما مجبور بودم یه سری چیزارو به صورت سربسته براش تعریف کنم تا دلش آروم بگیره!
خیلی دلم میخواست از تمام دردایی که کشیدم بگم اما نمیتونستم.
نمیتونستم قلب ضعیف مامان رو با تعریفِ تجاوزها و شکنجه هایی که بهم تحمیل شده بود، اذیت کنم!
نمیتونستم غیرت شکسته شده ی بابا رو با تعریفِ اون اتفاقای وحشتناک، بیشتر بشکنم!
نمیتونستم، واقعا نمیتونستم..
_ سپیده مادر؟
از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:
_ تعریف میکنم
_ همشو؟
_ همشو
_ اذیتت که نمیکنه؟
خیلی اذیتم میکنه مامان، خیلی!
_ نه مادرِ من، انقدرا هم بد نیست که با یادآوریش اذیت بشم
فقط خودم و خدای خودم میدونستیم که چقدر یادآوریشون برام دردناکه!
_ خب پس بیا بریم داخل، بعداً با هم حرف میزنیم
_ چشم
پیشونیش رو چندبار بوسید و گفت:
_ خداروشکر که الان اینجایی
دستش رو گرفتم و آروم بوسه ای بهش زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و با هم رفتیم داخل.
_ برو بشین قربونت برم تا واست یه شربت بیارم یکم جیگرت خنک بشه
_ چشم ممنون
به جمعی که توی سالن نشسته بودن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
روحم خیلی خسته بود و اصلا حوصله ی جمع و سروصدا و مهمون و حتی حرف زدن رو نداشتم اما باید تحمل میکردم.
باید به قولی که به خودم داده بودم عمل میکردم و از این به بعد تمامِ خودم رو وقف خونوادم میکردم تا بتونم همه چیز رو جبران کنم...

? #برزخ‌ارباب508

_ سپیده بابا؟ بیا پیش من بشین قربونت برم
بغضم رو قورت دادم و لبخند کمرنگی زدم.
رفتم کنار بابا روی مبل نشستم و دستم رو دور بازوهای مردونه اش حلقه کردم.
بابا گونم رو بوسید و با آرامش گفت:
_ امروز بهترین روز زندگی منه، حتی بهتر از زمانی که به دنیا اومدی
_ قربونت برم من
_ خدانکنه دخترم
مینا با لبخند اومد اونطرفم نشست و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود سپیده
_ منم مینا
_ چیشد اونروز؟ اون نامه رو خودت گذاشتی و رفتی بیرون یا با تهدید بردنت؟
با یادآوری اونروز و اون راننده ای که به زور سوارم کرد، صورتم درهم شد.
مینا که انگار متوجه ناراحتیم شد، لبش رو گاز گرفت و سریع گفت:
_ بیخیال از گذشته حرف نزنیم
_ اشکال نداره عزیزم
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ اونروز خودم رفتم بیرون اما فکر نمیکردم اون عوضیا تو کمینِ من نشستن
_ خداروشکر که گذشت و تموم

1402/04/19 12:40

پاسخ به

باغچه رو دیدی؟ کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. _ دیدم _ از اون روزی که تو رفتی د...

شد
_ آره
نگاهم رو از مینا گرفتم و با شرمندگی به میلاد نگاه کردم و گفتم:
_ اون روز چیشد؟
_ بهش فکر نکن
_ تمام این مدت فکرم درگیرش بود
_ نباید درگیر میکردی فکرتو
_ بگو چیشد لطفا
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ پلیسا پیدام کردن و نجاتم دادن
_ چطوری؟
_ نمیدونم
_ آسیب خاصی دیده بودی؟
_ نه
میدونستم داره دروغ میگه پس نگاهم رو ازش گرفتم و به خاله و مینا نگاه کردم‌.
_ راست میگه؟
جفتشون توی سکوت نگاهم کردن و با سکوتشون مُهری روی دروغ بودن حرف میلاد زدن!
_ پس راست نمیگه
_ هرچی که بوده تموم شده و رفته
با خجالت نگاهش کردم و گفتم:
_ ازت معذرت میخوام، واقعا بخاطر تمامِ اتفاقای بدی که بخاطر من برات افتاد ازت عذر میخوام و امیدوارم که بتونم جبران کنم...

? #برزخ‌ارباب509

_ هیچ احتیاجی به عذرخواهی نیست، من هرکاری که کردم خودم خواستم بکنم هرچند که اصلا موفق نشدم و اون کثافط از من سوءاستفاده کرد و با تهدید تو رو بُرد!
مشت شدنِ دستاش رو به وضوح دیدم اما به روی خودم نیاوردم‌.
از علاقه ی شدیدی که به من داشت باخبر بودم و میدونم که قطعا براش سخت بوده که دختری که دوستش داره جلوی چشماش توسط یه مرد دیگه دزیده بشه، مَردی که...
_ سپیده جان دخترم حق با میلاده، تو نباید عذرخواهی کنی، ما باید از تو و پدرمادرت عذرخواهی کنیم که نتونستیم ازت مراقبت کنیم
صدای خاله باعث شد از فکر بیرون کشیده بشم.
_ اینطوری نگید لطفا
مامان با سینی پر از شربت از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ بیایید گلوتون رو تازه کنید
خاله سریع از روی مبل پاشد و سینی رو از مامان گرفت.
_ تو برو بشین، مثلا تازه از بیمارستان مرخص شدیا
_ من حالم خوبه، عالیِ عالی ام
لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
خاله بالاخره مامان رو مجبور کردن بیاد بشینه و خودش شربتهارو تعارف کرد.
یکم از شربتم خوردم و لیوان توی سینی گذاشتم.
_ سپیده؟
_ جانم مامان
_ شربت بهار نارنجه، همون که خیلی دوست داری!
مامان راست میگفت!
یکی از چیزایی که من در حد مرگ دوست داشتم و هیچ وقت ازش نمیگذشتم شربت بهار نارنج بود.
انقدر از خودم دور شده بودم که این عادتم رو فراموش کرده بودم!

1402/04/19 12:40

پاسخ به

شد _ آره نگاهم رو از مینا گرفتم و با شرمندگی به میلاد نگاه کردم و گفتم: _ اون روز چیشد؟ _ بهش فکر نک...


? #برزخ‌ارباب510

_ میدونم مامان جان، خیالت راحت کل شربتی که درست کردی رو میخورم
_ نوش جونت عزیزدلم
با حسرت آهی کشید و گفت:
_ الهی بمیرم بچه ام یه تیکه استخون شده
_ خدانکنه مامان اینطوری نگو
با بغض گفت:
_ انقدر از دیدنت ذوق کردم که اصلا توجه نکردم انقدر لاغر شدی مادر، چرا انقدر صورتت لاغر شده؟ چرا انقدر آب شدی قربونت برم من!
راست میگفت؛ نمیتونستم منکر اینکه وزنم افتضاح کم شده بود بشم.
اما دلم نمیخواست مامان برای این جور چیزا غصه بخوره پس دوباره نقاب لبخند رو روی صورتم نشوندم و گفتم:
_ تازه خوب شدم که، قبلا همش احساس چاقی داشتم
_ خوب شدی؟ چیزی ازت نمونده که مادر
_ من خودم دوست دارم
با حسرت آهی کشید و چیزی نگفت.
دلم خون شد برای دل خون شده اش!
قبل از اینکه برگردم فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم خوب باشم.
الانم همین فکر رو میکنم اما همین تصمیم رو ندارم چون حتی اگه خودم دیگه مهم نباشم باید بخاطر عزیزانم خوب باشم یا حداقل نقاب خوب بودن رو به صورتم بزنم!
با بلندشدن صدای آیفون، بابا از روی مبل پاشد و با لبخند گفت:
_ حتما غذا رو آوردن، من میرم بگیرم
خاله با خجالت نگاهش کرد و گفت:
_ چرا زحمت کشیدی آخه؟ ما داشتیم میرفتیم
_ اصلا اجازه نمیدم، امروز رو اینجا باشید
خاله با لبخند به من اشاره کرد و گفت:
_ نمیشه که، بعد از مدتها بالاخره سپیده برگشته و شما میخوایید رفع دلتنگی کنید
_ مگه شما غریبه اید که نتونیم جلوتون رفع دلتنگی کنیم؟
مامان در تایید حرف بابا سرش رو تکون داد و گفت:
_ راست میگه، حتما باید بمونید
خاله دیگه چیزی نگفت و بابا هم از سالن بیرون رفت.
_ سپیده؟
به مینا که با بغض و ذوق بهم زل زده بود نگاه کردم.
_ جانم
_ من میفهمم حال روحیت خوب نیست، لبخندای مصنوعی و دروغینی که به خونواده ات میزنی تا دلشون رو آروم کنی رو هم میفهمم، نه تنها من بلکه خونوادتم این مصنوعی بودن رو میفهمن پس واقعی باش و واقعی لبخند بزن!
دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت.
_ قسم میخورم که کمکت کنم، قسم میخورم یه کاری کنم که حال دلت خوب بشه و لبخندات واقعی!
بغض توی گلوم از این همه محبت و شناختی که هنوزم مثل قبل نسبت بهم داشت، سنگین شد...

? #برزخ‌ارباب511

مینا کسی بود که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم.
کسی که تو سختیها کنارم بود...
کسی که تو شادیها پیشم بود...
با هم بازی کردیم، با هم مدرسه رفتیم، با هم کنکور دادیم، با هم دانشگاه رفتیم..
هیچوقت درمورد احساساتم نمیتونستم گولش بزنم و الانم گولم رو نخورده بود!
اما حق با اون بود، لبخندای مصنوعیِ من به حدی تلخ بود که هرکسی متوجهش میشد.
_ مینا
_ جانم عزیزم
_ ممنونم
قطره

1402/04/19 12:40

پاسخ به

شد _ آره نگاهم رو از مینا گرفتم و با شرمندگی به میلاد نگاه کردم و گفتم: _ اون روز چیشد؟ _ بهش فکر نک...

اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با بغض ادامه دادم:
_ ممنون از اینکه هستی
_ من همیشه هستم، از الان تا آخر عمرمون دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم
_ هیچوقت
دیگه حاضر نبودم این خانواده قشنگ رو رها کنم.
مامان، بابا، خاله، مینا و حتی میلاد!
نیم نگاهی به میلاد انداختم.
وقتی یادِ این میفتادم که بخاطر من جونش رو فدا کرد و به سختی و خطر تن داد و اومد دنبالم تا نجاتم بده، حس خوبی بهم دست میداد.
چرا فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم حس خوبی داشته باشم؟!
چطور تونستم هیچوقت نبینمش؟
خوبیهاش رو، مهربونیهاش رو، کمکهاش رو...
چطور هیچوقت سعی نکردم بهش نگاه کنم و رفتم عاشق یه حیوون کثافط شدم؟!
میلاد، میلادی که یه لحظه هم طاقت دوری و جدایی از خونواده اش رو نداشت بخاطرِ من *** از اینجا که هیچ، از کشورش رفت و من باز هم ندیدمش!
شاید تمام این بلاهایی که سرم اومد، تقاص شکستن دل پسری بود که تمام احساساتش نسبت بهم واقعی بود.
حتی واقعی تر از واقعی...
_ خوشتیپ ندیدی؟
از فکر بیرون اومدم و با خجالت لبم رو گاز گرفتم.
بدون اینکه خودم بفهمم به میلاد خیره شده بودم و از لبخند پر از شیطنتی که روی لبش بود مشخص بود که از اول حواسش به حرکاتم بوده!
_ حواسم اینجا نبود
_ حواست کجا بود؟
_ سمت یه موضوعی
_ و اون موضوع به من مربوط بود؟
نگاهم رو ازش دزدیدم و به دروغ گفتم:
_ نه
_ آهان!

? #برزخ‌ارباب512

" آهانش " رو یجوری گفت که انگار خر خودتی اما من به روی خودم نیاوردم و دوباره به طرف مینا برگشتم.
_ مینا؟
_ بنال
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که پقی زد زیر خنده و گفت:
_ هان چته؟
_ چه زود از جانم عزیزم رسیدی به بنال!
_ آره دیگه اون مال اولش بود
_ خرت از پل گذشت یعنی؟
_ بدجورم گذشت
میدونستم همه ی این رفتاراش بخاطر اینه ک منو بخندونه پس برای اینکه دلش نشکنه سعی کردم واقعا لبخند بزنم و تونستم.
انگار هنوز هم میتونستم و اونقدرا که فکرشو میکردم سخت نبود!
تونستم لبخند بزنم، نه لبخند مصنوعی نه یه نقاب دروغی، یه لبخند واقعی!
_ خب خب بفرمایید ناهار رو بخوریم تا از دهن نیفتاده

1402/04/19 12:40

پاسخ به

اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با بغض ادامه دادم: _ ممنون از اینکه هستی...


? #برزخ‌ارباب513

به بابا که با یه پلاستیک پر جلوم ایستاده بود نگاه کردم و از روی مبل پاشدم.
همگی به طرف اشپزخونه رفتیم و دور میز بزرگ ناهارخوریمون نشستیم‌.
مامان ظرف چلوکباب رو با یه سالاد جلوم گذاشت و با محبت گفت:
_ بیا قربونت برم، حتما خیلی گشنته
گرسنه ام بود اما نه زیاد.
_ مرسی مامان
_ نوش جونت عزیز دلم
میلاد دقیقا روبروم نشسته بود و میتونستم به راحتی نگاه خیره اش روی خودم رو حس کنم.
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم؛ با نگاهِ من به خودش اومد و سریع سرش رو پایین انداخت.
یه قاشق از غذام برداشتم و همینطور که نگاهش میکردم به این فکر کردم که یعنی هنوزم مثل قبل دوستم داره؟!
_ همگی بفرمایید، تعارف نکنید
_ دستتون درد نکنه، زحمت شدیم براتون
_ شما برای ما رحمتید
غذا توی سکوت خورده شد.
سکوتی که خیلی وقت بود دنبالش بودم و پیداش نمیکردم.
سکوتی که آرامش داشت، سکوتی که قشنگ بود!
سکوتی که صدای بومب بومب قلب پر استرسم خرابش نمیکرد..
روی تخت دراز کشیدم و با لبخند به سقف خیره شدم.
این اولین شبی بود که توی اتاق خودم میخوابیدم و حس قشنگی داشتم.
پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و غلتی زدم.
دستم رو سرم گذاشتم و به ماهِ توی آسمون نگاه کردم.
یعنی الان خونواده ی بهراد از مرگش باخبر شدن؟
درسته اونا هم بهم بد کردن اما خب حداقل رفتار بهتری باهام داشتن.
یعنی الان پدر و مادرش تو چه حالی ان؟
ناراحتن؟ دلشون شکسته؟ پژمرده شدن؟
درسته که بهراد خیلی به من بدی کرد...
درسته زندگیِ من و خونواده ام رو نابود کرد...
درسته که روزی هزاران بار توی دلم آرزوی مرگش رو میکردم...
اما، اما هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بمیره، اونم جلوی چشمای من!
میدونم اگه اون نمیمرد من الان هنوزم توی اون برزخ بودم و داشتم آتیش میگرفتم اما کاش نمیمُرد، کاش خودش تصمیم میگرفت و آدم خوبی بشه و اجازه میداد من برم تا دیگه استرسِ اینکه قراره دوباره اذیتم کنه رو نداشته باشم.

? #برزخ‌ارباب514

اما حتی اگه اونم تصمیم میگرفت آدم خوبی بشه، بازم قانون و جامعه این اجازه رو بهش نمیداد.
اون باعث خراب شدن خیلی از زندگیها شد...
اون خیلیا رو کشت و از زندگی تو این دنیا محروم کرد...
پس حتی اگه کشته نمیشد هم قانون اون رو میکُشت مثل قبل!
مثل قبل که خواست بکشتش و اون فرار کرد.
با حرص دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم از فکر بیرون بیام.
من نباید برای اون دل بسوزونم...
این اشتباهِ محضه که من برای یه قاتل و یه آدم روانی دل بسوزونم اما...اما خب اگه اون اتفاقات براش نمیفتاد شاید اونم آدم خوبی میموند.
شاید اونم به خوبی و خوشی ازدواج کرده بود و الان حتی

1402/04/25 10:16