پاسخ به
که خشک شده بود گذاشتم و سریع به سمت آیینه رفتم و جلوش ایستادم. با دیدن خودم لبخند واقعی روی لبهام نش...
داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم.
یه اتاق ساده با وسایل ساده؛
یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار بود و اینطرف هم یه میز و صندلی و یه لپتاب و کنارش هم یه کمد دیواری بود.
_ اتاقم ساده اس نه؟
نگاهم رو از اطراف گرفتم و گفتم:
_ نه اصلا، چیزایی که لازمه رو داری
_ آره دقیقا
? #برزخارباب480
به طرف کمد دیواریش رفت و گفت:
_ امشب من روی زمین میخوابم تو روی تخت بخواب
_ نه نه من روی زمین میخوابم
_ نمیشه که
_ تعارف نمیکنم، روی زمین میخوابم
تشک و پتو رو روی زمین انداخت و گفت:
_ واقعا؟
_ آره واقعا
_ کمرت اذیت نمیشه؟
_ نه عزیزم تو راحت باش
یه بالشت هم واسم گذاشت و گفت:
_ باشه پس من روی تخت میخوابم
روی تشک نشستم و پتو رو روی پاهام انداختم؛ اونم روی تختش دراز کشید و آروم گفت:
_ شبت خوش
_ شب خوش
دراز کشیدم و چون هوا سرد بود پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
چشمام رو بستم تا بخوابم اما حسهای مختلفی که داشتم اجازه نمیداد که خواب به چشمام بیاد..
با استرس چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
مهربان گفته بود که باید هفت صبح پاشیم بریم اما الان شیش بود.
پاشدم روی تشک نشستم و با کلافگی دستم رو روی سرم گذاشتم.
کاش این چندساعت هم میگذشت و تموم میشد میرفت.
همش میترسیدم از اینکه هرلحظه یه اتفاقی بیفته و یهو چند نفر بریزن سرمون و دوباره منو ببرن به برزخی که باید چندسال توش بسوزم
از پنجره ی بالای سرم به آسمون نگاه کردم و با بغض آروم گفتم:
_ خدایا خودت حواست بهم باشه
_ زود بیدار شدی
با شنیدن صداش نگاهم رو از پنجره گرفتم.
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ وای ببخشید بیدارت کردم؟
_ نه عزیزم خودم بیدار شدم
_ چرا انقدر زود پس؟
_ زود نیست، دیگه باید پاشیم صبحونه بخوریم و کم کم آماده بشیم بریم
از روی تخت پاشد و تشک و پتوش رو مرتب کرد و گفت:
_ من میرم صبحونه رو حاضر کنم
_ باشه منم الان میام
1402/04/15 01:28