پاسخ به
اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با بغض ادامه دادم: _ ممنون از اینکه هستی...
چندتا بچه داشت!
درسته مشکلاتی که توی زندگی داشت اون رو به این راه کشیده بود.
اما این دلیل قانع کننده ای برای کاراش نبود.
اگه هر آدمی توی هرجای دنیا بخاطر مشکلاتِ زندگیش، زندگیِ بقیه رو نابود کنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیمونه!
اینطوری دنیا تبدیل میشه به یه انتقام خونه ی بزرگ...
آدما هم به دسته تبدیل میشن؛ یه دسته اونایی که شکنجه میکنن و یه دسته اونایی که شکنجه میشن!
با باز شدن در اتاق نگاهم رو از آسمون گرفتم و به اون طرف نگاه کردم.
با دیدن مامان، پتو رو کنار زدم و پاشدم روی تخت نشستم.
_ مامان؟
_ بمیرم مادر، از خواب بیدارت کردم؟
_ خدا نکنه، نه بیدار بودم
در اتاق رو پشت سرش آروم بست.
_ چرا بیداری هنوز؟
_ همینطوری
اومدم روی تخت کنارم نشست و با بغض بهم خیره شد.
دستش رو بالا آورد و آروم روی صورتم کشید.
_ تو واقعا اومدی سپیده
دستش رو محکم بوسیدم و آروم گفتم:
_ واقعا اومدم
_ تو اینجا کنار مایی؟
_ کنار شمام
_ یعنی هر ساعت از شب که بیام در اتاقت رو باز کنم تو هنوز اینجایی؟ توی همین تخت؟
قطره اشک مزاحمی از گوشه ی چشمم سر خورد و آروم پایین افتاد!
_ میدونی چه شبایی از خواب پریدم و به امید اینکه تمام اون اتفاقات یه کابوس بوده میومدم در اتاقت رو باز میکردم تا ببینم توی تختت دراز کشیدی اما نبودی؟
اشکایی که روی صورتش ریخته بود بود رو با دستم پاک کردم.
با بغض توی چشمای خیس و قشنگش زل زدم و گفتم:
_ میشه امشب اینجا پیشِ من بخوابی؟
_ آره قربونت برم
_ ممنون
1402/04/25 10:16