The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

پاسخ به

اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با بغض ادامه دادم: _ ممنون از اینکه هستی...

چندتا بچه داشت!
درسته مشکلاتی که توی زندگی داشت اون رو به این راه کشیده بود.
اما این دلیل قانع کننده ای برای کاراش نبود.
اگه هر آدمی توی هرجای دنیا بخاطر مشکلاتِ زندگیش، زندگیِ بقیه رو نابود کنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیمونه!
اینطوری دنیا تبدیل میشه به یه انتقام خونه ی بزرگ...
آدما هم به دسته تبدیل میشن؛ یه دسته اونایی که شکنجه میکنن و یه دسته اونایی که شکنجه میشن!
با باز شدن در اتاق نگاهم رو از آسمون گرفتم و به اون طرف نگاه کردم.
با دیدن مامان، پتو رو کنار زدم و پاشدم روی تخت نشستم.
_ مامان؟
_ بمیرم مادر، از خواب بیدارت کردم؟
_ خدا نکنه، نه بیدار بودم
در اتاق رو پشت سرش آروم بست.
_ چرا بیداری هنوز؟
_ همینطوری
اومدم روی تخت کنارم نشست و با بغض بهم خیره شد.
دستش رو بالا آورد و آروم روی صورتم کشید.
_ تو واقعا اومدی سپیده
دستش رو محکم بوسیدم و آروم گفتم:
_ واقعا اومدم
_ تو اینجا کنار مایی؟
_ کنار شمام
_ یعنی هر ساعت از شب که بیام در اتاقت رو باز کنم تو هنوز اینجایی؟ توی همین تخت؟
قطره اشک مزاحمی از گوشه ی چشمم سر خورد و آروم پایین افتاد!
_ میدونی چه شبایی از خواب پریدم و به امید اینکه تمام اون اتفاقات یه کابوس بوده میومدم در اتاقت رو باز میکردم تا ببینم توی تختت دراز کشیدی اما نبودی؟
اشکایی که روی صورتش ریخته بود بود رو با دستم پاک کردم.
با بغض توی چشمای خیس و قشنگش زل زدم و گفتم:
_ میشه امشب اینجا پیشِ من بخوابی؟
_ آره قربونت برم
_ ممنون

1402/04/25 10:16


? #برزخ‌ارباب515

روی تخت دراز کشیدم و اونم کنارم دراز کشید.
سرم رو توی بغلش پنهان کردم و اونم اجازه داد که من توی آغوش امنش بمونم.
با تک تک سلولهای حسِ بویاییم، عطر تنش رو بو کشیدم و بیشتر خودم رو بهش فشار دادم!
_ مامان؟
دستش رو نوازش وار روی موهای پریشونم کشید و گفت:
_ جان دلم
_ خیلی دوستت دارم، خیلی
_ قربونت برم مادر منم دوستت دارم
چشمام رو بستم تا بیشتر این آرامش رو احساس کنم...
_ سپیده مادر؟
_ جانم
_ نمیخوای حرف بزنی؟
_ از چی؟
_ از این مدت، از اتفاقاتی که برات افتاده، از سختی هایی که کشیدی، زجرهایی که کشیدی
چشمام‌ رو به یه سمت دیگه چرخوندم تا دروغ رو از نگاهم نخونه!
_ تنها زجری که میکشیدم دوری از شما بود، وگرنه عذاب دیگه ای نمیکشیدم
_ اذیتت که نکردن؟
_ نه مامان فقط اجازه نمیدادن بیام بیرون
_ سپیده به من نگاه کن
دستم رو زیر پتو پنهان کردم و نگاهم رو آروم بالا آوردم.
توی چشماش زل زدم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
_ داری به من راستشو میگی؟
_ آره
_ یعنی اونا اذیتت نکردن؟ اصلا؟
_ تحقیرم میکردن
_ بهت ضرری رسوندن؟
_ ضرر روحی آره
_ کتکت نزدن مادر؟ ضرر جسمی بهت نرسوندن؟
چرا مادر ضرر رسوندن، هم روحی هم جسمی هم هرچیزی که فکرش رو بکنی و نکنی!
بهم تجاوز کرد، اذیتم کرد، آزارم داد، شکنجه ام داد، تهدیدم کرد، توهین کرد، تحقیر کرد...
_ سپیده با توام!
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به تمام حرفایی که تا نوک زبونم اومد و برگشت، برای اینکه مامان شک نکنه، آروم گفتم:
_ فقط چندباری زد تو گوشم

? #برزخ‌ارباب516

_ دستش بشکنه الهی
_ دیگه دیره واسه شکستن دستش
_ چرا مادر؟
_ چون مُرده
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره
_ من از میلاد و مینا خواستم که فردا همراهمون بیان تا بریم شکایت اون شخص رو پیگیری کنیم
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ لازم نیست چون دیگه کسی نیست که بخوایید ازش شکایت کنید
_ لازمه مادر، اون از خدا بی خبر که تنها نبوده بالاخره یه همکارایی هم داشته از اونا شکایت میکنیم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ لازم نیست مادر، میخوام این بحث به طور کامل بسته بشه، نمیخوام دوباره این موضوع توی زندگیمون تاثیر بذاره...
دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت:
_ نمیشه سپیده، انتظار داری بعد از این همه سختی ازشون بگذریم؟
_ ازشون؟ مامان اگه قرار بود کسی بخاطر ما به سزای عملش برسه بهراد بود که اونم مُرد!
با عصبانیت پاشد روی تخت نشست و گفت:
_ اسمش بهراده؟
_ بود
به آسمون نگاه کرد و با بغض گفت:
_ خدایا کَرَمتو شکر، زود جواب تمام اون نفرینایی که روز و شب به اون آدمِ عوضی کردم رو داد!
صبح پاشدم نفرینش کردم، شب خوابیدم نفرینش

1402/04/25 10:17

کردم
بخاطر اینکه زندگیمونو نابود کرد و جیگر گوشم رو ازم جدا کرد
انقدر نفرینش کردم که آخر خدا به سزای عملش رسوندش و مُرد
میبینی مادر؟ خدا جای حق نشسته!
اگه مامان میدونست باهام چیکارا کرده بود، بیشتر از اینا نفرینش میکرد!
_ آره مادر خدا جای حق نشسته
_ انگار زندگیِ خیلیای دیگه رو هم خراب کرده بوده نه مادر؟
_ اوهوم
دستش رو روی زانوهاش کوبید و با بغض گفت:
_ خدا ازشون نگذره، آخه قاچاق دختر چه کاریه دیگه؟ نمیگن اینا آدمن؟ اینا خونواده دارن؟
نمیگن یه پدر و مادر پیر چشم به راه اون دختر نشسته؟ الهی پدر و مادرشون به عذاشون بشینن!

? #برزخ‌ارباب517

دستای ضعیفش رو گرفتم و گفتم:
_ مامان جان حرص نخور، دیگه تموم شد و رفت، مهم اینه که من الان اینجا کنارتم و دیگه هیچوقت ازت دور نمیشم
دوباره پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت:
_ خداروشکر
_ بخوابیم مامان؟
_ بخوابیم
روی تخت دراز کشیدیم و دوباره توی بغل پر از آرامشش فرو رفتم و چیزی نگذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد...
صدای در اتاق خیلی ضعیف بود اما باعث شد از خواب بیدار بشم.
چشمام رو باز کردم و توی تاریکی به اون طرف نگاه کردم.
_ بابا تویی؟
_ نه
با شنیدن صدای بهراد، نفسم توی سینه حبس شد!
بهراد که مُرده، حتما...حتما توهم زدم!
_ خواب بودی عزیزم؟
خودش بود، به قرآن قسم خودش بود...
دست مامان رو کنار زدم و با ترس پاشدم روی تخت نشستم اما از جام تکون نخوردم.
_ به‌‌.‌.‌‌.بهراد؟
_ خودمم
پتو رو محکم توی دستم مشت کردم و با ترس به سایه اش زل زدم.
توی قسمتِ تاریک اتاق ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود!
_ تو...تو مُردی
_ من نمُردم
آروم آروم جلو اومد و وقتی زیر نور ماه ایستاد چهره اش رو دیدم.
صورتش پر از خون بود و چشماش...چشماش مثل همیشه ترسناک و پر از خوف و وحشت بود!
با ترس به مامان چسبیدم و بدون اینکه نگاهم رو از بهراد که بهم زل زده بود، بگیرم، سعی کردم بیدارش کنم.
محکم تکونش میدادم و با صدای بلند ازش میخواستم بیدار بشه اما نمیشد!
_ تلاش نکن عزیزم

1402/04/25 10:17

پاسخ به

کردم بخاطر اینکه زندگیمونو نابود کرد و جیگر گوشم رو ازم جدا کرد انقدر نفرینش کردم که آخر خدا به سزای...


? #برزخ‌ارباب518

بی توجه بهش دستم رو آروم روی صورت مامان زدم تا بیدارش کنم که تنم از سردی بیش از اندازه اش یخ زد!
نگاهم رو از بهراد گرفتم و به مامان چشم‌ دوختم.
حتی توی اون تاریکیِ اتاق هم رنگ پریدگی بیش از حد صورتش مشخص بود!
_ مااامان؟
دوتا دستام رو روی صورتش گذاشتم و با بغض گفتم:
_ مامان بیدار شو
_ بیدار نمیشه
با چشمای پر از اشک نگاهش کردم و با صدای بلند گفتم:
_ چه غلطی کردی عوضی؟ کثافط حرومزاده
زد زیر خنده و با لحن پر از تمسخر گفت:
_ چیکار کردم به نظرت؟
_ حرومزاده ی عوضی
_ این حرومزاده ی عوضی باید با افتخار اعلام کنه که به قولش عمل کرد!
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و نالیدم:
_ کدوم قول؟
_ اینکه اگه فرار کنی، جنازه ی پدر و مادرت رو بهت تحویل میدم!
با ناباوری سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ نه نه نه این امکان نداره، این دروغه، تو مُردی، تو جلوی چشمای خودم مُردی!
_ الانم مادرت جلوی چشمات مُرده
_ نه مادرِ من زنده اس
_ آخی، عزیزم باورت نمیشه نه؟ دلت میخواد که همه اینا یه دروغ باشه؟
دستم رو روی قلب مامان گذاشتم تا با احساس طبش قلبش آروم بگیرم اما قبلش نمیزد!
انگشتم رو جلوی دهنش گرفتم تا با احساسِ نفس کشیدنش، جون بگیرم و بتونم نفس بکشم اما...اما نفس نمیکشید!
_ دیدی؟ اون مُرده، چندساعته که مُرده
دستم رو روی قلب مامان گذاشت و بهش ماساژ قلبی دادم.
اشک میریختم و با گریه و داد بیداد ازش میخواستم بیدار بشه اما بیدار نمیشد!

? #برزخ‌ارباب519

_ مامان توروخدا پاشو، تو رو جون مرگ، تو رو مرگ من بیدار شو!
مامان نفس بکش، به قرآن اگه تو نفس نکشی، من نفسام قطع میشه..
انقدر زجه زدم و گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.
تمامِ مدت بهراد با یه لبخند روی لبهاش به من و مامان زل زده بود!
اشکایی که روی صورتم بود رو پاک کردم و با نفرت به بهراد نگاه کردم.
از روی تخت پاشدم و به طرفش رفتم، با خشم و نفرت و بغض یقه ی لباسش رو محکم گرفتم و گفتم:
_ میکشمت، خودم با دستای خودم میکشمت کثافط
با خنده دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ باش بُکُش اما قبلش باید سوپرایز بعدیم رو هم ببینی
_ خفه شو عوضی
_ نمیخوای ببینی؟
با عصبانیت محکم به عقب هولش دادم و با صدای بلند گفتم:
_ خفه شو خفه شو خفه شو
محکم به دیوار پشت سرش خورد اما بدون عکس العمل با همون لبخند کریحش گفت:
_ از بابات چخبر؟
_ اسم بابای منو نیار کثاف...
ادامه ی حرفم توی گلوم خفه شد و با بهت بهش زل زدم.
نمیخواستم و نمیتونستم اون چیزی که داشتم از توی چشماش میخوندم رو باور کنم!
_ نه
_ آره
_ نه بهراد
با آرامش چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت:
_ آره سپیده، آره
دستام رو روی دهنم

1402/04/25 10:17

پاسخ به

کردم بخاطر اینکه زندگیمونو نابود کرد و جیگر گوشم رو ازم جدا کرد انقدر نفرینش کردم که آخر خدا به سزای...

گذاشتم و عقب عقب رفتم.
نمیخواستم باور کنم که اون عوضی بلایی سر بابام هم آورده باشه...

? #برزخ‌ارباب520

بدون معطلی از اتاق بیرون رفتم و به طرف اتاق مامان و بابا دویدم.
در رو باز کردم و دویدم داخل اما با دیدن بابا سرجام خشکم زد!
به یکباره تمام جونی که توی پاهام بود تموم شد و روی زمین پرت شدم.
زانوهام خیلی درد گرفت اما اصلا مهم نبود..
چشمم از بدنِ بی جون بابا که روی زمین افتاده بود، جدا نمیشد.
باورم نمیشد؛ باورم نمیشد اون عوضی اینکار رو کرده باشه!
کاش همونجا میموندم و برنمیگشتم که اون نخواد انتقام بگیره، کاش..
اشک از چشمام جوشید و چیزی نگذشت که صورتم پر شد.
با هر قطره اشکی که پایین میریخت، قلبم بیشتر آتیش میگرفت!
_ بابا؟ بابایی پاشو، بابا با توام توروخدا پاشو
هرچی صداش میزدم و تکونش میدادم تکون نمیخورد.
بدنش درست مثل مامان یخ بود و قلبش نمیزد!
سرم رو کنار صورتش روی زمین گذاشتم و با دستام گوشام رو گرفتم.
دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم از ته ته گلوم جیغ کشیدم...
_ سپیده مادر بیدار شو، داری خواب میبینی بیدار شو
جیغی کشیدم و از خواب پریدم.
سریع پاشدم نشستم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.
مامان و بابا کنارم نشسته بودن و جفتشون با ناراحتی بهم خیره شده بودن.
تمام تنم عرق کرده بود و صورتم پر از اشک بود.
دستام میلرزید و قلبم انقدر تند تند میزد که احتمال داشت هرلحظه از سینه ام بیرون بزنه!

1402/04/25 10:17

پاسخ به

گذاشتم و عقب عقب رفتم. نمیخواستم باور کنم که اون عوضی بلایی سر بابام هم آورده باشه... ? #برزخ‌ارباب...


? #برزخ‌ارباب521

_ سپیده بابا خوبی؟
گلوم درد میکرد و بدجور میسوخت؛ دستم رو روی گردنم گذاشتم و با صدای خش داری گفتم:
_ نه
باز کابوس دیده بودم...
بهراد تا زمانی که زنده بود کابوسِ توی بیداریم بود و حالا که مُرده کابوسِ توی خوابمه!
چرا دست از سرم برنمیداره؟
چرا نمیذاره زندگی کنم؟
چرا نمیذاره زخم روح و قلبم رو ترمیم کنم و خوب بشم؟
با یادآوری اتفافاتی که توی خوابم افتاده بود بغض گلوم رو گرفت.
_ سپیده؟
به مامان نگاه کردم، سالمِ سالم بود.
چشماش باز بود، نفس میکشید و حالش کامل خوب بود
دستم رو روی سینه اش گذاشتم تا مطمئن بشم قلبش میزنه...
قلبش میزد، ضربانش رو احساس میکردم.
_ مامان تو خوبی؟
دستای سردم رو بین دستای گرمش گرفت و آروم گفت:
_ خوبم عزیزم خوبم
از پشت چشمای پر از اشکم به بابا چشم دوختم.
حالش خوب بود، نفس میکشید، دیگه بی جون روی زمین نیفتاده بود!
_ بابا
_ جان دلم؟ منم خوبم عزیزم
نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی صورت پر از اشکم کشیدم.
_ خداروشکر، خداروشکر که همش کابوس بود
_ چه کابوسی دیدی عزیزم؟
_ یه کابوس وحشتناک
_ تعریف کن برامون

? #برزخ‌ارباب522

سرم رو تند تند تکون دادم.
_ نه نه نمیخوام درموردش حرف بزنم
_ باشه دخترم هرچی تو بگی
_ میشه بخوابیم؟
_ آره عزیزم
آروم روی تخت دراز کشیدم اما چشمام رو نبستم.
میخواستم مطمئن باشم که حال جفتشون خوبه!
بابا از روی تخت پاشد و همین باعث عکس العمل شدیدم شد.
سریع پتو رو کنار زدم و پاشدم نشستم.
_ نرو بابا
_ خودت گفتی بخوابیم
_ تو هم اینجا بمون، توروخدا بمون
میترسیدم از اینکه بره و جلوی چشمم نباشه و بلایی سرش بیاد!
_ باشه دخترم میمونم تو آروم باش
_ نمیری؟
_ نه نمیرم
_ قول میدی؟
_ آره عزیزم قول میدم
دوباره روی تخت دراز کشیدم و دستای مامان رو گرفتم.
میترسیدم بخوابم و دوباره اون کابوسهارو ببینم!
_ بخواب مادر
برای اینکه اذیت نشن چشمام رو بستم اما هوشیار موندم.
نباید میخوابیدم، شاید این خوابی که دیدم یه نشونه بود.
شاید قرار بود یکی از آدمای بهراد بیاد و یه بلایی سر مامان بابا بیاره...

? #برزخ‌ارباب523

با این فکر لبم رو گاز گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
اگه اتفاقی برای اونا بیفته من میمیرم...
اگه یه تار مو از سر اونا کم بشه من نابود میشم...
_ خوابش برد؟
_ فکر کنم آره
با شنیدن صدای مامان و بابا گوشام رو تیز کردم.
_ الهی بمیرم برای بچه ام، خدامیدونه اون از خدا بی خبر چقدر اذیتش کرده که اینطوری کابوس میبینه
خدانکنه مامان، خدانکنه قربونت برم!
_ خدا ازش نگذره
صدای پر از غم بابا، غم به دلم انداخت!
_ باید یه کاری براش بکنیم
_ چیکار؟
_ ببریمش پیش

1402/04/25 10:17

پاسخ به

گذاشتم و عقب عقب رفتم. نمیخواستم باور کنم که اون عوضی بلایی سر بابام هم آورده باشه... ? #برزخ‌ارباب...

روانشانس؟ یا دکتری چیزی؟
_ فکر خوبیه البته اگه قبول کنه
_ قبول میکنه، اگه بدونه حالش بهتر میشه قبول میکنه
نوازش دست مامان رو روی موهام احساس کردم...
_ شاید باید دارو بخوره، شاید باید بستری بشه
_ شاید
بوسه ای روی موهام زده شد و آرامش اندکی رو به قلبم سرازیر کرد..
_ روح بچم خیلی آسیب دیده، به اندازه ی کافی از دستم رفته، دیگه نمیذارم بیشتر از این از دستم بره!
_ همین فردا میبریمش دکتر، خوبه؟
_ خوبه فقط..
چندلحظه ای سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت.
_ فقط چی؟
_ فقط اگه عکس العمل بد نشون داد و گفت به دکتر نیازی نداره چی؟
نه مامان جان خیالت راحت باشه...

? #برزخ‌ارباب524

باحسرت آهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
_اون دختر سرکش و شیطون که زیر بار هیچی نمیرفت دیگه مُرد!
دختری که الان کنارت خوابیده دیگه روح سرکشی نداره؛ وجودش پر از شیطنت نیست؛ زیر بار همه چی هم میره...
_ امیدوارم اینطوری نباشه، اگه اینطوری بود می شینیم باهاش حرف میزنیم تا متوجه بشه که اینکار رو برای خوبی خودش میکنیم
مامان آهی کشید و آروم گفت:
_ یعنی چه خوابی دیده؟
به نقطه ای خیره شدم و لب هامو چین دادم و با افکار پریشون گفتم؛
_ نمیدونم.. فکر کنم مربوط به ما بود، چون همش ما رو صدا میزد
_ اسم اون پسره ی از خدا بی خبر رو هم میگفت
_ غصه نخور خانم
مامان توی سینه اش کوبید و با بغض گفت:
_ خدایا تو صدای منِ مادر رو بشنو و تنِ اون بی خیر رو روزی هزار بار توی قبر بلرزون!
_ آروم باش خانم، الان بیدار میشه
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام از چشمام پایین نریزه و آبروم رو نبره!
وقتی مامان اینطوری با بغض حرف میزد یاد تمام سختیهایی که کشیدم میفتادم.
یاد اون شبایی که تا صبح گریه میکردم و آرزو میکردم که کاش مامان پیشم بود و میتونستم سرم رو روی زانوهاش بذارم و گریه کنم!
_ خدایا خودت کمکمون کنه، خودت بچم رو حفظ کن و مواظبش باش، این دفعه به خودت مسپرمش
_ پاشو، پاشو بریم که الان بیدارش میکنی
_ نه نه دیگه هیچی نمیگم

1402/04/25 10:17


? #برزخ‌ارباب525

بابا از روی تخت پاشد و گفت:
_ تو همینجا پیشش میمونی؟
_ آره شاید دوباره کابوس ببینه
_ اگه اتفاقی افتاد صدام بزن باشه؟
_ باشه
_ صدام بزنیا
_ باشه آقا چشم صدات میزنم
صدای راه رفتن اومد و بعد باز شدن در اتاق...
_ من میرم یکم بخوابم، صبح باید برم سرکار
_ برو شبت خوش
_ شب خوش
در اتاق که بسته شد، مامان کنارم دراز کشید و دوباره موهام رو بوسید.
_ شبت بخیر دخترم
چند دقیقه ای که گذشت صدای نفسهای آروم مامان بلند شد.
انقدر خسته بود که سریع خوابش برد.
چشمام رو آروم باز کردم و به صورت معصومش توی خواب نگاه کردم.
چین و چروک هایی که زیر چشماش بود غم رو به دلم آورد!
دلم میخواست ببوسمش اما میترسیدم که بیدار بشه پس این حس رو توی خودم سرکوب کردم.
فردا تا جایی که بتونم بازم میبوسمش‌.
چشمام پر از خواب بود اما میترسیدم بخوابم.
میترسیدم دوباره بهراد خواب رو به خودم و مامان بابا زهر کنه اما
از طرف دیگه اگه نمیخوابیدم فردا سرحال نبودم و مامان بابا سرحال نبودنم رو پای بد بودنِ حالم میذاشتن.
یکم به مامان نزدیکتر شدم تا احساس امنیت داشته باشم و چشمام رو بستم و سعی کردم بی توجه به کابوسی که دیدم دوباره بخوابم...

? #برزخ‌ارباب526

_ سپیده؟ سپیده مادر بیدار شو
با شنیدن صدای مامان چشمام رو باز کردم.
با لبخند بالای سرم نشسته بود و داشت موهام رو نوازش میکرد.
_ صبح بخیر
لبخند کمرنگی زدم و با صدای خواب آلود گفتم:
_ صبح بخیر
_ تونستی خوب بخوابی؟
_ اگه اون کابوسه رو فاکتور بگیریم آره
_ خب خداروشکر
پتو رو از روم کنار زدم و از روی تخت پاشدم.
_ من میرم میز صبحونه رو حاضر کنم، تو هم زود بیا باشه؟
_ چشم
_ چشمت بی بلا
مامان از اتاق بیرون رفت و منم به طرف سرویس توی اتاقم رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
صورتم رنگ پریده و زیرچشمام گود بود؛ دستی روی صورتم کشیدم، پوستم خیلی خشک شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند روی لبهام بنشونم.
مگه من چندسالمه که بخوام بخاطر روح آسیب دیده و گذشته ی زشتم، از زندگی دست بکشم؟
من باید برگردم به زندگی...
باید سعی کنم بخندم، واقعی بخندم...
من باید دوباره بشم همون سپیده ی سابق!
قبل از اینکه بیام فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم اون آدم سابق بشم اما حالا که برگشتم احساس میکنم که شاید بتونم کمی خوب بشم.
نه در حد گذشته که منبع خنده ی تمام کسایی که دور و برم بودن...
اما شاید بتونم حال دل خودم رو خوب کنم.
شیرآب رو باز کردم و صورتم رو با آب سرد شستم.
از سرویس بیرون کنم و در کمدم رو باز کردم.
عجیب بود، تمامِ لباسام تمیز بودن!
انتظار داشتم روی

1402/04/25 10:18

همشون خاک نشسته باشه اما اینطور نبود.
از فکر بیرون اومدم و یه بولیز و شلوار سفید از داخل کمدم برداشتم.
پوشیدمشون و جلوی آیینه ایستادم.
موهام رو برس کشیدم و دُم اسبی بالای سرم بستم.
به لوازم آرایشیم نگاه کردم.
احتمالاً نصفشون تاریخ انقضاشون گذشته باشه اما خب اگه نگذشته بود هم واقعا حوصله ی آرایش کردن نداشتم پس نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق بیرون رفتم...

? #برزخ‌ارباب527

وارد آشپزخونه شدم؛ بابا که روی صندلی نشسته بود و داشت صبحونه میخورد.
_ صبح بخیر
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و لبخندی زد.
_ سلام عزیزدلم صبح بخیر
به صندلی کناریش اشاره کرد.
_ بیا اینجا بشین
رفتم کنارش نشستم و مامان هم روبرومون نشست و سینی چایی رو وسط میز گذاشت.
_ بفرمایید اینم از چایی
لبخندی زدم و یکی از لیوانارو برداشتم.
دلم صبحونه نمیخواست پس به همون لیوان چایی اکتفا کردم و از روی صندلی پاشدم.
_ ممنون مامان
_ کجا مادر؟ تو که هنوز چیزی نخوردی
_ زیاد میل ندارم، چایی خوردم
سریع یه لقمه نون و پنیر گرفت و گفت:
_ بیا همین یه لقمه رو بخور
_ آخه...
_ آخه نداره بگیر بخور، اینطوری تا ناهار ضعف میکنی
برای اینکه دلش رو نشکنم لقمه رو ازش گرفتم و خوردمش.
_ ممنون
_ نوش جون
از آشپزخونه بیرون رفتم و روی یکی از مبلها نشستم.
کنترل تلویزیون رو برداشتم تا روشنش کنم اما پشیمون شدم.
حوصله ی فیلم دیدن رو نداشتم پس کنترل رو سرجاش گذاشت و روی مبل دراز کشیدم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف سالن زل زدم.
یادِ کابوسی که دیشب دیدم افتادم.
چشمام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
وحشتناک بود، لحظه به لحظه اش وحشتناک بود و شاید اگه از خواب نمیپریدم توی اون وضع سکته میکردم و میمردم!
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بابا دستم رو از روی صورتم برداشتم و سریع پاشدم نشستم.
_ ببخشید
_ چیو ببخشم؟ راحت باش بابا
شاخه مویی که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم فرستادم.
_ جانم بابا؟
_ میخواستم یه چیزی بهت بگم
_ چی؟
دستاش رو توی هم حلقه کرد و گفت:
_ نمیدونم عکس العملت چیه اما میگم
_ بگو بابا
_ من و مادرت دیشب یه تصمیمی گرفتیم
حدس زدم که میخواد درمورد همون قضیه ی روانشناس حرف بزنه...

1402/04/25 10:18


? #برزخ‌ارباب528

_ چه تصمیمی؟
_ ما میخواییم که حالِ تو بهتر بشه، نمیگیم حالت بده اما میخواییم که بهتر از این بشی
لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خب؟
_ خب نظرت درمورد روانشناس حرف بزنی چیه؟
ترس رو از توی چشماش دیدم.
میترسید که من ناراحت بشم یا عکس العمل بدی نشون بدم.
_ شما میخوایید که من برم پیش روانشناش؟
_ اگه خودتم قبول کنی
_ باشه میرم
ناباور توی چشمام زل زد و گفت:
_ یعنی مشکلی نداری؟
_ نه چرا مشکل داشته باشم؟
_ پس من برم دنبال یه روانشناس خوب بگردم
_ نه
خوشحالیِ توی چشماش به یکباره از بین رفت.
_ چرا؟
_ چون خودم یه روانشناس خیلی خوب سراغ دارم
با این حرفم نفس راحتی کشید و گفت:
_ خب خداروشکر
شاید واقعا اینطوری حالم بهتر میشد.
شاید با حرف زدن آروم میشدم؛ اصلا شاید باید حرف بزنم تا این حجم سنگینِ دردی که داره از درونم من رو نابود میکنه، از بین بره!
_ این روانشناس خوبی که میگی کیه؟
_ یکی از دوستای قدیمیم
_ خودت باهاش صحبت میکنی؟
_ بله
_ کِی؟
_ همین امروز
_ خب خوبه
چشماش خندید و همین برای من از هرچیزی مهم تر بود.
_ خانم؟ خانم بیا
_ جانم
_ بیا یه دقیقه
_ دارم غذا درست میکنم
_ خب بیا یه لحظه
_ اومدما
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و منتظر به بابا نگاه کرد.
_ با سپیده حرف زدم
_ درمورد چی؟
_ روانشناس
مامان سریع لبش رو گاز گرفت و با نگرانی به من نگاه کرد.
_ قبول کرد که بره پیش روانشناس
_ چی؟
_ قبول کرد
استرس توی چشماش جاش رو به تعجب داد.
_ قبول کردی مادر؟
_ آره، چرا انقدر تعجب کردید جفتتون؟
_ آخه فکر نمیکردیم قبول کنی
_ اشتباه فکر کردید خب
_ خداروشکر که اشتباه فکر کردیم...

? #برزخ‌ارباب529

با شنیدن صدای موبایلم که از داخل اتاق میومد، از روی مبل پاشدم.
_ من برم تلفنمو جواب بدم
_ برو دخترم
_ شما نمیری سرکار؟
_ امروز رو مرخصی گرفتم
"آهانی" گفتم و با قدمهای بلند به طرف اتاقم رفتم.
روی تختم نشستم و گوشی رو از روی میز برداشتم.
با دیدن اسم میلاد، سریع تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم..
_ سلام
_ سلام سپیده خوبی؟
_ ممنون خوبم تو خوبی؟
_ منم خوبم
منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
_ کجایی؟
_ کجا میتونم باشم؟ خونه
_ آهان، خب زنگ زدم بگم که من و مینا قراره فردا که جمعه اس بریم کوه، تو هم میایی؟
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
_ نه میلاد
_ چرا؟
راستش دل و دماغشو نداشتم که برم؛ از طرفی هم میترسیدم که آدمای بهراد دنبالم باشن و پیدام کنن.
هعی یادش بخیر وقتی سنمون کمتر بود هرجمعه سه تایی میرفتیم کوه!
_ الو سپیده کجایی؟
از فکر بیرون اومدم و با حواس پرتی گفتم:
_ بله؟
_ میگم کجایی
_ همینجا
_ چرا نمیایی؟
دلم نمیخواست

1402/04/25 10:18

بگم‌ میترسم؛ دیگه نمیخواستم هیچکدوم از اعضای خونواده ام یا دوستام رو ناراحت و اذیت و نگران کنم!
_ راستش حوصله ندارم
_ بیا که حوصلت بیاد
_ نه فعلا میخوام تو خونه باشم تا یکم آمادگی اینکه بیام توی جامعه رو پیدا کنم
‌صداش ناراحت شد.
_ باشه
دیگه دلم نمیخواست ناراحتش کنم؛ قبل از این به اندازه ی کافی ناراحتش کرده بودم.
_ میلاد؟
_ جانم
_ میشه بخاطر من عادت همیشگیت رو یبار ترک کنی؟
_ یعنی چی؟
دستم رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
_ یعنی نرو کوه، با مینا و خاله بیایید خونه ی ما، روز جمعه رو با هم خوش بگذرونیم البته...
_ البته چی؟
_ البته اگه دوست داشته باشی و بخوایی...

? #برزخ‌ارباب530

_ چرا نباید بخوام که با تو وقت بگذرونم؟
_ نمیدونم
لبم رو گاز گرفتم و با عذاب وجدان ادامه دادم:
_ شاید بخاطر اینکه من خیلی اذیتت کردم
_ تو هیچوقت منو اذیت نکردی
_ اذیت کردم، اذیت که هیچ، زجرت دادم، امیدوارم که منو ببخشی میلاد چون...
اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم.
_ سپیده اینطوری نگو، من هیچوقت از دست تو ناراحت نشدم
_ این قشنگیِ شخصیت تورو نشون میده
_ نه علتش یه چیز دیگه اس
_ چیه؟
دوباره سکوت حکم فرما شد و فقط صدای نفسهای آرومش بود که به گوش میرسید.
_ علتش اینه که‌...
دوباره حرفش رو خورد!
_ چیه خب میلاد؟
_ با اینکه میدونی اما میگم
_ چیو میدونم
_ اینکه دوستت دارم، دلیلش اینه، آدم هیچوقت از کسی که دوستش داره ناراحت نمیشه البته اگه دوست داشتنش واقعی باشه!
نفسم توی سینه حبس شد!
این دومین باری بود که میلاد خیلی مستقیم نسبت به علاقه ای که به من داشت حرف میزد.
هول کرده بودم و نمیدونستم که باید چی بگم.
دفعه ی اول چندسال پیش این جمله رو بهم گفته بود که همون لحظه خیلی صریح گفتم که هیج حسی بهش ندارم اما نمیدونم چرا الان نمیتونم حرفی بزنم!
انگار که تارهای صوتیم توی هم پیچ خوردن و راه گلوم رو بستن تا حرفی نزنم.

1402/04/25 10:18

#part

1402/04/31 10:14

پاسخ به

بگم‌ میترسم؛ دیگه نمیخواستم هیچکدوم از اعضای خونواده ام یا دوستام رو ناراحت و اذیت و نگران کنم! _ را...


? #برزخ‌ارباب531

_ نمیخوام توی تنگنا قرارت بدم، قطع میکنم
سریع پاشدم روی تخت نشستم و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم:
_ نههه
بخاطر صدای بلندم دستم رو روی دهنم گذاشتم.
_ چیشده؟ چرا داد زدی؟
_ ببخشید
_ نه اشکال نداره
_ قطع نکن میلاد
_ چرا؟
نمیدونستم چرا ازش میخواستم که قطع نکنه!
فقط اینو میدونستم که اون لحظه دلم نمیخواست قطع میکنه و میخواستم باهاش حرف بزنم.
_ نمیدونم
_ سپیده خوبی؟
_ خوبم
_ اتفاقی که نیفتاده؟
دهنم رو کج کردم و چیزی نگفتم؛ حتما باید چیزی شده باشه که من ازت بخوام حرف بزنی؟!
_ نه اتفاقی نیفتاده
_ خب خداروشکر، من دیگه قطع میکنم، باشه؟
_ باشه خداحافظ
منتظر جواب خداحافظیِ اون نموندم و تلفنم رو قطع کردم.
گوشی رو روی میز انداختم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
به سقف زل زدم، چقدر خوب که اینجا اتاقمه و این سقفِ ساده ی اتاقمه!
چقدر خوب که دیگه توی اون خونه ی کذایی نیستم.
با یادآوری قضیه روانشناس دوباره گوشی رو از روی میز برداشتم.
شماره ی کیمیا رو از داخل لیستم پیدا کردم و بهش زنگ زدم اما هرچی منتظر موندم جواب نداد.
براش یه اس ام اس فرستادم که بهم زنگ بزنه و گوشی رو دوباره روی میز انداختم.
بابا امروز بخاطر من سرکار نرفته بود و خونه مونده بود پس از روی تخت پاشدم و از اتاق بیرون رفتم.
به پایین پله ها که رسیدم یه لبخند هرچند کوچیک و کمرنگ روی لبهام نشوندم و به سمت بابا رفتم.
_ خب بابا دیگه چخبرا؟
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
_ سلامتیت قربونت برم
_ خدانکنه بابا
_ کی بود بهت زنگ زد؟
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_ میلاد بود
_ چی گفت؟
_ ازم خواست فردا باهاشون برم کوه
_ میری؟
_ نه تهش قرارشد اونا بیان اینجا جمعه رو با هم بگذرونیم

? #برزخ‌ارباب532

لبم رو آروم گاز گرفتم و ادامه دادم:
_ اشکال نداره بدون هماهنگی دعوتشون کردم که؟
دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:
_ این چه حرفیه دخترم؟ اینجا خونه ی خودته، هرموقع که بخوای میتونی مهمون دعوت کنی
لبخندم‌ یکم‌ پررنگ تر شد.
_ مرسی بابا
_ خب پس فردا کلی بهمون خوش میگذره
_ اوهوم
_ الان چیکار کنیم؟
_ نمیدونم
_ تا مامان داره غذا درست میکنه، یه فیلم ببینیم با همدیگه؟
با اینکه حوصله ی فیلم دیدن نداشتم اما قبول کردم.
_ آره حتما، ببینیم
از روی مبل پاشد و گفت:
_ چه سبکی ببینیم؟
_ هرچی شما دوست داری
_ طنز ببینیم؟
_ ببینیم
به طرف میز تلویزیون رفت و چندتا سیدی از داخل کشو درآورد.
همشون رو روی زمین ریخت و با دقت بهشون نگاه کرد.
_ خب کدوم خنده دار تره؟
یه چندلحظه بین همشون گشت و آخر یکی رو انتخاب کرد.
_ آهان این خوبه، از اول تا آخر

1402/04/31 10:14

پاسخ به

بگم‌ میترسم؛ دیگه نمیخواستم هیچکدوم از اعضای خونواده ام یا دوستام رو ناراحت و اذیت و نگران کنم! _ را...

میخندی
همشون رو جمع کرد و اون یکی رو توی دستگاه گذاشت.
دوباره اومد کنار من نشست و با هیجان گفت:
_ فیلمش محشره
_ ایرانیه؟
_ نه هندی
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ هندی؟
_ آره باباجان اما طنزه
_ خب خوبه
فیلم شروع شد؛ با هر صحنه اش بابا بلند بلند میخندید و من از صدای خنده های اون لبخند روی لبهام. مینشست.
خوشحالم که میتونم با چشمای خودم لبخند و خنده از ته دل بابام رو ببینم‌.
خوشحالم که میتونم طعم دستپخت خوشمزه ی مامانم رو بچشم.
خوشحالم که دوباره زندگی به خونمون برگشته
_ این بازیگره خیلی مشهوره
با اینکه اصلا حواسم به فیلم نبود اما سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آره دیدمش
تا آخر فیلم لذت بردم از صدای خنده ی قشنگ بابا و توی دلم خداروشکر کردم.

? #برزخ‌ارباب533

تیتراژ پایانی که پخش شد بابا لبخند به لب از روی مبل پاشد و گفت:
_ قشنگ بود؟
_ خیلی
_ میدونستم خوشت میاد برای همین اینو گذاشتم
_ ممنونم
به طرف تلویزیون رفت تا سیدی رو از داخل دستگاه دربیاره که همون لحظه صدای مامان بلند شد.
_ ناهار آماده اس، بیایید
جفتمون با طرف آشپزخونه رفتیم؛ از داخل سالن هم بوی خوب لازانیاهای معروف مامان رو میشد حس کرد!
_ لازانیا پختی مامان؟
ظرف غذا رو وسط میز گذاشت و با لبخند گفت:
_ آره عزیزم، چون تو دوست داشتی
ناهار رو هم در کنار هم خوردیم و بعد وقتی مامان بابا رفتن تا یکم استراحت کنن، من دوباره به اتاقم پناه بردم.
خوابم نمیومد اما دلم میخواست بخوابم.
پتو رو تا گلوم بالا کشیدم و چشمام رو بستم..
نمیدونم چقدر گذشته بود اما قطعا زیاد گذشته بود.
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد!
پتو رو یکم‌ پایین تر کشیدم و گوشی رو از کنار تخت برداشتم.
روشنش کردم تا برم داخل اینستا اما با دیدن اس ام اسی که از کیمیا اومده بود، بیخیال اینستا شدم.

1402/04/31 10:14

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب531 _ نمیخوام توی تنگنا قرارت بدم، قطع میکنم سریع پاشدم روی تخت نشستم و ناخودآگاه با...


? #برزخ‌ارباب534

پیامش رو باز کردم، نوشته بود که: " سلام عزیزم خوبی، بهم زنگ بزن در دسترس شدم "
ده دقیقه ی پیش این پیام رو فرستاده بود و من بخاطر سایلنت بودن گوشی ندیده بودم پس سریع باهاش تماس گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
_ سلام
_ سلام سپیده جان خوبی؟
_ چه خوب که شناختی
_ مگه میشه نشناسم
با یادآوری دوران مدرسه، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ خوبی
_ خوبم قربونت
_ تونستی مطب بزنی بالاخره؟
_ تو از کجا میدونی عزیزم؟
_ مینا گفت بهم، البته الان نگفت
پوزخندتلخی زدم و آروم گفتم:
_ یکسال و خورده ای پیش گفت
_ آره بابا مجوز گرفتم و تقریبا یک ساله که مطب زدم
_ خب خوشحالم برات
_ مرسی قربونت برم، تو چی؟ تو چه مرحله ای هستی؟
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
_ من فعلا هیچی
_ چرا پس؟
من و مینا و کیمیا توی چهارسال دبیرستان با هم خیلی صمیمی بودیم اما بعد از کنکور اون دانشگاه اصفهان آورد و همین باعث شد رابطه مون کمرنگ بشه!
_ طولانیه، راستش یه کمکی ازت میخواستم
_ چه کمکی
_ اینکه یه وقت بهم بدی
صداش متعجب شد..
_ وقت؟ وقتِ چی؟
_ وقت برای مشاوره
_ برای کی؟
_ خودم
_ چرا عزیزدلم؟ اتفاقی افتاده؟
_ حالا باید بیام اونجا تا صحبت کنیم
_ باشه گلم حتما بیا
_ خب اولین نوبت خالی که داری کِیه؟
_ تو فردا بیا من خودم بین مراجعه کننده هام بهت نوبت میدم
_ مشکلی پیش نمیاد؟
_ نه عزیزم چه مشکلی
پاشدم روی تخت نشستم و به بالشتم تکیه دادم.
_ باشه پس لطف کن آدرس مطبت رو برام اس ام اس کن
_ حتما
_ بازم ممنونم
_ خواهش میکنم
_ خداحافظ
_ خدانگهدارت
گوشی رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتمش.‌
صداش پر از آرامش بود و از اینکه باهاش حرف زده بودم احساس خوبی داشتم.
امیدوارم جلساتی که قراره برام بذاره تاثیر داشته باشه و بتونه حالم‌ رو بهتر کنه...
_ سپیده؟ دخترم؟
با شنیدن صدای مامان سریع چشمام رو باز کردم.
عادت کرده بودم که آگاهانه بخوابم!
یعنی حتی زمانی که خواب بودم، بیدار بودم!
_ صبحت بخیر
خمیازه ای کشیدم و پاشدم نشستم.
_ صبح بخیر
_ پاشو مادر، تو مگه مهمون دعوت نکردی؟ پس چرا گرفتی خوابیدی؟
چشمام درشت شد؛ به کل فراموش کرده بودم.

? #برزخ‌ارباب535

_ ساعت چنده
_ هشت
_ چند میان؟
_ خودت گفتی نُه
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ خب خداروشکر وقت دارم
_ آره
پتو رو از روم کنار زدم و پاشدم.
_ کاری ندارم که، فقط لباسامو عوض کنم
مامان چپ چپ نگاهم کرد.
_ فقط؟
_ آره دیگه
_ پاشو برو قشنگ یه دوش بگیر، لباساتو عوض کن، یکم به خودت برس، خوشگل کن
بی حال روی صندلی میز آرایشم نشستم.
_ اصلا حال ندارم
_ بیخود
_ بخدا میگم‌ مامان
_ قسم نخور، پاشو
دستم رو گرفت و به زور از روس

1402/04/31 10:14

پاسخ به

‌ ? #برزخ‌ارباب531 _ نمیخوام توی تنگنا قرارت بدم، قطع میکنم سریع پاشدم روی تخت نشستم و ناخودآگاه با...

صندلی بلندم کرد و به طرف حموم هولم داد.
_ بدو ببینم تنبل
وارد حموم شدم و بالاخره تسلیم شدم.
_ باشه مامان باشه
_ حولت رو میذارم پشت در
_ مرسی
در حموم رو بستم و سریع لباسام رو درآوردم.
دوش آب رو باز کردم و زیرش ایستادم.
قطره های آب پایین ریختن و روی بدنم فرود اومدن؛
از برخوردشون با پوستم احساس خوبی بهم دست داد...
انگار کم کم داشتم با حسهای خوب آشنا میشدم..
انگار کم کم داشتم میفهمیدم زندگی هنوزم قشنگیهای خودش رو داره..
لبخند کمرنگی روی لبم نشست؛ رفتم جلوی آیینه ایستادم و تا لبخندم رو ببینم اما به جای لبخند یه چیز دیگه دیدم.

? #برزخ‌ارباب536

لبخند هرچند کمرنگ روی لبم، جاش رو به اخم بین ابروهام و بغض توی گلوم داد!
چشمم افتاد به گردنم و سینه ام؛ پر از خراش بودن.
جای انگشتای بهراد هنوز روی تنم مونده بود و من انتظار داشتم که جای زخمایی که تو قلب و مغزم بود از بین بره!
آهی کشیدم و نگاهم رو از آیینه گرفتم.
چرا تا احساس میکنم که حالم داره خوب میشه یه اتفاقی میفته و تمام اون حس بد رو از بین میبره؟
چرا هرکاری میکنم نمیتونم از مرداب گذشته ام بیرون بیام و هر روز بیشتر داخلش فرو میرم؟
دوش آب رو بستم و به طرف در رفتم؛ به اندازه ی کافی زمان برای اینکه بخوام بشینم به غم و غصه هام فکر کنم رو نداشتم!
در رو باز کردم و حوله ای که مامان برام پشت در گذاشته بود رو برداشتم.
خودم رو خشک کردم و اینبار دیگه به بدنم نگاه نکردم تا بیشتر از این اعصابم خورد نشه.
از حموم بیرون رفتم؛ یه نگاه به ساعت انداختم، ده دقیقه به نُه بود!
سریع موهام رو سشوآ کشیدم و و دم اسبی بالای سرم بستم.
در کمد لباسم رو باز کردم، به لباسایی که همشون این همه مدت بی استفاده توی کمد افتاده بودن نگاه کردم.
چشمم افتاد به بیلر طوسی رنگم که قبلا با یه لباس آستین بلند صورتی میپوشیدمش.
سریع از داخل کمد برداشتمش و جلوی آیینه ایستادم.
این لباس رو میلاد روز دختر برای من و مینا خریده بود.
نمیدونم چرا اما دلم خواست که بپوشمش، پس سریع حوله ام رو درآوردم و لباسارو پوشیدم.
یه روسری صورتی رنگ کوتاه هم دور موهام بستم اما آرایش نکردم

1402/04/31 10:14

پاسخ به

صندلی بلندم کرد و به طرف حموم هولم داد. _ بدو ببینم تنبل وارد حموم شدم و بالاخره تسلیم شدم. _ باشه م...


? #برزخ‌ارباب537

گوشیم رو از روی تخت برداشتم و به طرف در رفتم
یهویی در رو باز کردم و خواستم برم بیرون اما به جای اینکه من برم بیرون، میلاد پرت شد داخل!
نمیدونم چرا به در تکیه داده بود و با باز شدن در تمرکز خودش رو از دست داد و توی بغل من پرت شد!
منم که تکیه گاهی نداشتم، لباس اونو محکم گرفتم تا مثلا خیر سرم روی زمین نیفتم اما بدتر شد و محکم روی زمین افتادم و میلاد هم افتاد روم!
کمرم محکم به زمین خورد و رسماً داغون شدم.
خواستم دستم رو روی کمرم بذارم که تازه فهمیدم چیشده!
سریع چشمام رو باز کرد و با بهت به صورت میلاد که توی دو میلی متریم بود نگاه کردم.
زبونم‌بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم فقط اینو میدونستم که وزن سنگینش واقعا داشت لهم میکرد.
زبونم رو روی لبهای خشکم کشیدم و آروم گفتم:
_ میلاد
_ جانم
با خجالت نگاهم رو از نگاه خیره اش گرفتم و آرومتر گفتم:
_ میشه پاشی؟
انگار اونم تازه متوجه ماجرا شد چون کل صورتش قرمز شد.
_ چیزه نمیتونم
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت چشمامو بستم.
_ سپیده دستاتو بردار، نمیتونم
دستامو؟ مگه دستای من کجاست؟
لبم رو محکم تر باز کردم و بخاطر این همه *** بودنم چهارتا فحش درست حسابی به خوددم دادم!
عین احمقا دستام رو دور گردنش محکم حلقه کرده بودم و هی ازش میخواستم که پاشه...
سریع دستام رو باز کردم و اونم پاشد.
کمرم درد میکرد اما احساس خجالتی که داشتم خیلی بیشتر از دردم بود!
_ دستتو بده به من
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم، دستم رو توی دستش که جلوم گرفته بود گذاشتم و به کمکش از روی زمین پاشدم.
دستم رو روی کمرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
_ ببخشید واقعا معذرت میخوام سپیده
سکوت کردم...
_ کمرت خیلی درد میکنه؟
باز هم سکوت...
_ سپیده؟
با حواس پرتی نگاهش کردم و گیج گفتم:
_ بله؟
_ گفتم کمرت خیلی درد میکنه؟
_ نه خیلی، یکم
به فرش ضخیم روی زمین اشاره کردم.
_ خداروشکر اینجا فرش بود

? #برزخ‌ارباب538

چندلحظه ای سکوت کل اتاق رو فرا گرفت تا اینکه میلاد دوباره شکستش...
_ ببخشید، من...من فقط منتظر بودم که بیایی بیرون
همینطور که سرم پایین بود آروم گفتم:
_ اشکال نداره
_ بازم معذرت میخوام
سرم پایین بود اما عقب عقب رفتنش رو دیدم.
_ راستی...
ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم.
_ بله؟
_ لباست خیلی بهت میاد
قرمز شدن صورتم رو به خوبی احساس کردم و خداروشکر اون منتظر نموند که خجالت من رو ببینه و سریع در رو بست و رفت.
به محض بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم.
داشتم از خجالت میمردم؛ هیچوقت نشده بود که یه همچین اتفاقی بیفته و الان...
وای خدا حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم؟ چی

1402/04/31 10:15

پاسخ به

صندلی بلندم کرد و به طرف حموم هولم داد. _ بدو ببینم تنبل وارد حموم شدم و بالاخره تسلیم شدم. _ باشه م...

بگم؟
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
دستم رو روی لپام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
چرا اینطوری میکنی؟ تقصیر تو نبود که دیوونه!
لبم رو گاز گرفتم، تقصیر من نبود اما خب خجالت میکشیدم.
خوبه نرم بیرون و همینجا بمونم اما...اما آخه اینطوری ضایع تره که!
بعد از کلی راه رفتن توی اتاق و خجالت کشیدن؛ تصمیم گرفتم که برم بیرون و عادی رفتار کنم.
بالاخره یه اتفاق بود که افتاد و تموم شد و رفت.
از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها پایین رفتم.
صداشون از حیاط میومد پس به اون سمت رفتم.

? #برزخ‌ارباب539

مامان و خاله توی آلاچیق نشسته بودن و داشتن جوجه به سیخ میکشیدن.
بابا داشت منقل رو آماده میکرد و مینا و میلاد هم داشتن والیبال بازی میکردن.
همونجا کنار در ایستادم و نفس راحتی کشیدم.
_ خدایا شکرت
فکرشم نمیکردم یه روزی بتونم دوباره این صحنه رو ببینم اما دیدم!
_ سپیده؟ چرا اونجا ایستادی بیا دیگه
با شنیدن صدای مینا از فکر بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.
_ سلام خاله
_ سلام عزیز دلم خوبی؟
_ ممنون خوش اومدید
با اینکه خجالت میکشیدم اما به اجبار به طرف مینا و میلاد رفتم.
مینا با ذوق توپ رو روی زمین انداخت و اومد بغلم کرد.
_ سلام عشق من، خوبی؟ دلم برات تنگ‌ شده بوداا
لبخند کمرنگی زدم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
_ سلام مینا
ازم جدا شد و با اخم نگاهم کرد.
_ چیه؟
یکی محکم زد پس گردنم و با حرص گفت:
_ تازه میپرسه چیه! این همه دارم بهت ابراز علاقه میکنم بعد با یه لحن یُبس وار فقط میگی سلام مینا؟
ناخودآگاه آروم خندیدم.
_ خوب چی بگم؟
_ قشنگ ابراز علاقه کن بهم
_ عزیزم خوبه؟
_ هی بد نیست

1402/04/31 10:15

پاسخ به

بگم؟ جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. دستم رو روی لپام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چرا اینطوری ...


? #برزخ‌ارباب540

نگاهم رو ازش گرفتم و مثلا برای عادی جلوه دادن اوضاع، بدون اینکه مستقیم به چشماش نگاه کنم گفتم:
_ خوبی میلاد
_ قربونت تو خوبی؟
_ ممنون
مینا دوید رفت توپ رو آورد و گفت:
_ بیایید بازی
_ نه من همینطوری راحتم، شما دوتا بازی کنید
بازوم‌ رو محکم گرفت.
_ کجا خانم؟ تو هم باید بیایی
_ نه مینا
_ نه و کوفت، تو هم میایی همینه که هست
_ آخه من که بلد نیستم
توپ رو به زور توی دستام جا داد و گفت:
_ غلط کردی، اون همه قبلا با هم بازی میکردیم
_ آره ولی خیلی وقته بازی نکردم یادم رفته
_ یادت نرفته شروع کن
به اجبار قبول کردم؛ حوصله نداشتم اما از طرفی دلم نمیخواست حرفش رو زمین بندازم.
_ باشه
_ آفرین، خب حالا یه مثلث تشکیل بدید ببینم
دستام رو بالا گرفتم و توپ رو به طرف مینا پرتاب کردم و اینطوری بازیمون شروع شد.
مثل اینکه هنوز یادم نرفته بود چون که ضربه ها رو به راحتی میگرفتم.
هرچی میگذشت بیشتر گرم تر میشدم و هیجانم بیشتر میشد.
دیگه به جایی رسیدیم که کامل غرق بازی شده بود و همه چیز رو فراموش کرده بودم...

? #برزخ‌ارباب541

_ بچه بیایید ناهار آماده اس
با هیجان آخرین ضربه رو محکم به طرف در پرتاب کردم.
مینا به طرفم اومد و دستش رو دور شونه ام انداخت.
_ دیدی یادت نرفته بود؟
_ آره
_ خوب بود؟
_ خیلی
با خوشحالی لبخندی زد و زیرلب گفت:
_ خداروشکر
میدونم همه ی اینکارارو برای این میکرد که من خوشحال باشم و من چقدر خوشحال بودم که یه همچین دوستی داشتم!
_ برید دستاتونو بشورید و بیایید
_ دستامون تمیزه
_ من بودم اون موقع تاحالا توپ بازی میکردم پس؟
مینا پقی زد زیر خنده و گفت:
_ مامان توپ بازی چیه؟
والیباله والیبال
_ حالا هرچی برید دستاتونو بشورید
به طرف شیرآبی که سمت چپ حیاطمون بود رفتم و بازش کردم.
دستام رو خوب شستم و چندبارم به صورتم آب پاشیدم تا یکم از گرمایی که داشت کلافه ام میکرد کمتر بشه.
_ سپیده؟
با شنیدن صدای میلاد از کنار شیرآب پاشدم.
_ جانم
_ من...من بازم عذرخواهی..
حرفش رو قطع کردم.
_ عذرخواهی لازم نیست، دیگه در موردش حرف نزنیم لطفا
_ باشه هرچی تو بگی
لبخند کوتاهی زدم و سریع از اونجا دور شدم.
قبلا میلاد برام یه همسایه بود، یه آشنا، یه دوستِ بچگی و همیشه کلافه میشدم از اینکه میدونستم دوستم داره
اما از اونروزی که بخاطر من جونش رو به خطر انداخت و اونکارارو کرد به کل حسم درموردش عوض شد!

? #برزخ‌ارباب542

انگار برام مهم تر شده بود و دیگه کلافه نبودم از اینکه دوستم داره بلکه خوشحال بودم
که یکی هست که حاضره بخاطر من جونش رو به خطر بندازه...
_ بیا اینجا بشین سپیده
صدای بابا من رو از عالم فکر و خیال

1402/04/31 10:15

پاسخ به

بگم؟ جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. دستم رو روی لپام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چرا اینطوری ...

بیرون کشید.
_ چشم
رفتم کنارش نشستم و یه جوجه از داخل سفرع برداشتم.
مثل قبلنا همونطوری داغ داغ خوردمش‌.
_ عه تو هنوزم جوجه رو داغ میخوری و دهنت نمیسوزه؟
_ چیه؟ نکنه حسودیت میشه میناخانم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه به چی حسودی کنم؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ ناهار با خنده و خوشی سپری شد.
بابا همش واسم جوجه مینداخت و به اعتراضامم توجهی نمیکرد.
فکر کنم لاغرشدنم خیلی ناراحتشون کرده بود چون توی همین دو روزی که اومده بودم، تا وقت میاوردن مجبورم میکردن که یه چیزی بخورم.
مینا غذاش که تموم شد از سر سفره پاشد و گفت:
_ سپیده میلاد پاشید
یکم نوشابه خوردم و قبل از اینکه مامان بابا دوباره به زور بهم غذا بدن، از جلوی سفره کنار رفتم.

1402/04/31 10:15

پاسخ به

بیرون کشید. _ چشم رفتم کنارش نشستم و یه جوجه از داخل سفرع برداشتم. مثل قبلنا همونطوری داغ داغ خوردمش...


? #برزخ‌ارباب543

_ پاشیم چیکار کنیم؟
_ ادامه ی بازی
_ نه بابا خسته شدیم
کتفمو گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد.
_ پاشو ببینم پاشو، خسته شدم و این حرفا نداریم که
_ مینا واقعا خسته شدم
چپ چپ نگاهم کرد که همون لحظه میلاد هم گفت:
_ منم خسته شدم
_ ای نامردا، دست به یکی کردید؟
_ نه
_ عه خب من حوصلم میره
_ یکار دیگه میکنیم
_ چیکار آخه؟
از روی زمین پاشد و گفت:
_ حالا تصمیم میگیریم دیگه
سه تایی به طرف آلاچیق رفتیم و نشستیم.
_ چیکار کنیم؟
میلاد یه مشت آروم به بازوی مینا زد.
_ چته مینا؟ هی چیکار کنیم چیکار کنیم راه انداختی
مینا دستش رو روی بازوش گذاشت و با حرص گفت:
_ خیلی وحشی!
_ آروم زدم
_ اما من دردم گرفت
_ خب تو سوسولی
_ من سوسول نیستم تو وحشی
_ باشه
با لبخند توی سکوت به بحث کردنشون نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم.
_ به من‌ میگی باشه؟ یعنی حوصله ی حرف زدن با منو نداری؟
_ دقیقا
_ خیلی خری میلاد
_ کسی با برادر بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بزرگی که به سن و شناسنامه نیست
میلاد پوزخندی زد.

? #برزخ‌ارباب544

_ پس به چیه خانم فیلسوف؟
_ به عقله آقا
_ که اونم تو نداری
_ حتما تو داری!
_ دقیقا
دیگه نتونستم ساکت بمونم و ناخودآگاه محکم کوبیدم روی میز!
_ چقدر بحث میکنید، بسه مغزمو خوردید
جفتشون همزمان ساکت شدن و برگشتن با تعجب بهم نگاه کردن.
منم اخمام رو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم:
_ چیه؟ بد نگاه میکنید!
مینا با تعجب نگاهم کرد.
_ تو این چند روزه انقدر مظلوم بودی که فکر نمیکردم هنوز اون اخلاق گوه و پاچه گیری گذشتت رو داشته باشی!
مینا واقعا خنده رو روی لبهای من میاورد!
توی هر شرایطی...
چه وقتی که خوشحالم، چه وقتی که ناراحتم، چه وقتی که عصبی ام.
_ لبخند میزنی سپیده خانم!
شونه هام رو بالا انداختم.
_ خب چیکار کنم؟
_ اون ول کن بگو چیکار کنیم؟
_ برای من فرقی نداره هرچی شما بگید
جفتشون به فکر فرو رفتن اما من حوصله ی فکر کردن نداشتم پس سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
_ الو خوابیدی؟
_ نه مینا، نه
_ پس چرا چشماتو بستی؟
_ منتظرم شما تصمیم بگیرید
همینطور که چشمام بسته بود و ذهنم آرومِ آروم بود، یهو مینا عین گاو جیغی کشید و محکم به میز کوبید.
_ فهمیدم چیکار کنیم
سرم رو بلند کردم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
_ کَرَم کردی مینا
_ ببخشید
_ چخبرته آخه
_ الان میگم چخبرمه
سریع از روی صندلی آلاچیق پاشد و با ذوق گفت:
_ جرئت حقیقت بازی میکنیم
بد فکری هم نبود؛ قبلنا خیلی بازی میکردیم و کلی بهمون خوش میگذشت...

? #برزخ‌ارباب545

_ باشه بازی کنیم
وقتی از من مطمئن شد برگشت به میلاد نگاه کرد.
_

1402/04/31 10:16

پاسخ به

بیرون کشید. _ چشم رفتم کنارش نشستم و یه جوجه از داخل سفرع برداشتم. مثل قبلنا همونطوری داغ داغ خوردمش...

بازی کنیم میلاد؟
_ الان مگه من حق انتخاب دارم که داری ازم میپرسی؟
مینا زد زیر خنده و گفت:
_ خوبه که خودتم میدونی
_ باشه بازی کنیم
_ ایول، خب سپیده پاشو برو یه بطری قوطی چیزی بردار بیار
پاشدم و بدون حرف به طرف سالن رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و به دور و برم نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم.
_ سپیده؟ سپیده نمیخواد چیزی بیاری
صدای مینا رو که شنیدم، در پنجره ای که توی آشپزخونه بود رو باز کردم.
سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم:
_ چرا؟
بطری نوشابه رو بالا گرفت و گفت:
_ مامان اینا اینو بهمون دادن
_ پس فقط میخواستی منو از جا بلند کنی!
_ غر نزن بیا
در پنجره رو بستم و دوباره برگشتم توی محوطه؛ قبل از اینکه به بچه ها برسم، رفتم پیش مامان اینا..
_ مامان کمکی لازم ندارید؟
_ نه عزیزم برو
_ مطمئن؟
_ آره
سرم رو تکون دادم و به طرف بچه ها رفتم؛ سرجام نشستم و به بطری که وسطمون بود نگاه کردم.
_ خب؟
_ ببین ته بطری به سمت هرکی بیفته میتونه از کسی که سر بطری روبروش قرار گرفته سوال بپرسه، حله؟
_ حله
مینا دستش رو روی بطری گذاشت و چند دور چرخوندش.

? #برزخ‌ارباب546

بطری چرخید و چرخید و روبروی مینا و میلاد ایستاد.
_ کی باید بپرسه؟
مینا با ذوق دستاش رو به هم کوبید.
_ من میپرسم
میلاد یکی آروم زد توی پیشونیش و با خنده گفت:
_ خدا بدادم برسه
_ دقیقا خدا بدادت برسه
_ خب بپرس
_ جرئت یا حقیقت؟
_ اوم جرئت
مینا با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
_ پشیمون میشیا میلاد
_ جلوی مامان اینا چه جرئتی میتونی بدی؟
به نظرم الان جرئت بهتره حقیقته
_ کاملا اشتباه فکر کردی
با سر به اون طرف اشاره کرد.
_ مامان اینا اصلا حواسشون به ما نیست
به اون طرف نگاه کردم؛ بابا که دراز کشیده بود و مامان و خاله هم مشغول حرف زدن با هم بودن
_ زود بگو مینا
_ باشه هولم نکن
دستاش رو توی هم گره کرد و با چشمای ریز شده به زمین خیره شد.
یه چندلحظه که گذشت بشکنی توی هوا زد و سرش رو بلند کرد.
_ فمیدم
یه نگاه شیطنت آمیز به من انداخت و بعد به میلاد نگاه کرد.
_ بگو
_ اول بگو که قسم میخوری انجامش میدی

1402/04/31 10:16

سلام پارت جدید?

1402/05/04 08:48

پاسخ به

بازی کنیم میلاد؟ _ الان مگه من حق انتخاب دارم که داری ازم میپرسی؟ مینا زد زیر خنده و گفت: _ خوبه که ...


? #برزخ‌ارباب547

میلاد بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ قسم میخورم انجامش میدم، بازم میگم مامان اینا اینجان چیز بدی نمیتونی بگی
_ خبببببب اقا میلاد
من و میلاد منتظر به دهن مینا زل زده بودیم، اونم هی ادا اطوار میومد و نمیگفت.
_ مینا بگو دیگه
_ باشه باشه میگم، خب جرئتی که میخوام بهت بدم اینه که تو باید...
_ من باید؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بیا سپیده رو ببوسی، دیگه اینکه کجا باشه رو خودت انتخاب کن!
به ثانیه نکشید که کل رنگدانه های بدنم به صورتم حمله ور شدن و صورتم قرمز شد.
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم!
فقط سرم رو پایین انداختم و ساکت شدم.
_ مینا!
_ هوم
_ خجالت بکش
_ چیه خب؟ جرئته دیگه! نکنه انتظار داری بگم پاشو راه برو
سرم رو آروم بلند کردم و نیم نگاهی به میلاد نگاه انداختم.
اخماش توی هم بود و داشت به مینا نگاه میکرد.
_ عوضش کن جرئتو
_ چرا؟
_ چون سپیده معذب میشه
_ تو از طرف اون حرف نزن
_ مینااااا
_ عه کوفت و مینا، زود باش انجامش بده
نمیدونستم چه عکس العملی و چیکار کنم فقط خودم رو با گوشه لباسم مشغول نشون دادم.
_ مینااااا
_ یبار دیگه بگو مینا فقط تا...
_ تا چی؟
_ هیچی پاشو انجام بده...
میلاد که از جاش پاشد، با خجالت سرم رو بلند کردم و به مینا نگاه کردم.
اون لحظه نمیتونستم حرف بزنم برای همین هرچی فحش بلد بودم و نبودم رو توی چشمام ریختم تا بفهمه!
_ الان داری با نگاهت فحشم میدی نه سپیده؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
میلاد اومد کنارم نشست و با حرص رو به مینا گفت:
_ زشته جلوی مامان اینا
_ حواسشون نیست، یالا

? #برزخ‌ارباب548

میلاد یکم این پا و اون پا کرد و بعد آروم صدام زد.
_ سپیده؟
به طرفش چرخیدم و نگاهش کردم.
_ ناراحت نمیشی؟
چی میگفتم؟ میگفتم ناراحت میشم؟!
به زور لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم و گفتم:
_ بازیه دیگه
_ آره خب
این اطمینان رو ازش داشتم که کار بدی نمیکرد..برای همین خیالم راحت بود اما یکم استرس و هیجان داشتم. هرچند که توی بازیه
چشمام ناخودآگاه بسته شد. نمیخواستم استرس رو از توی چشمام بخونه برای همین بستمشون.
با نشستن لبهای میلاد روی پیشونیم، انگار جریان برق بهم وصل کردن!
لبم رو گاز گرفتم تا جلوی لبخندی که نمیدونم از کجا پیدا شده بود و میخواست روی لبم بشینه رو بگیرم...
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم چشمام رو باز کردم.
توی چشمام زل زده بود و نگاهش پر از نگرانی بود.
آخر نتونستم جلوی اون لبخند مزاحم رو بگیرم و بالاخره روی لبهام نشست.
میلاد با دیدن لبخندم نفس راحتی کشید و بدون هیچ حرفی رفت سرجاش نشست.
روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم؛ خدا

1402/05/04 08:49

پاسخ به

بازی کنیم میلاد؟ _ الان مگه من حق انتخاب دارم که داری ازم میپرسی؟ مینا زد زیر خنده و گفت: _ خوبه که ...

لعنتت مینا که یه همچین موقعیتی رو پیش آوردی!

? #برزخ‌ارباب549

خدا خودتم لعنت کنه سپیده، آخه لبخند یعنی چی؟ تو تا دیروز به زور یه لبخند مصنوعی روی لبت مینشوندی، الان چیکار میکنی؟!
_ خب بطری رو بچرخونم؟
با شنیدن صدای مینا از فکر بیرون اومدم‌.
_ بچرخون
دستش رو روی بطری گذاشت و چرخوندش.
بطری چرخید و چرخید و روبروی من و مینا ایستاد.
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با تهدید گفتم:
_ خیلی خب شد!
مینا پقی زد زیر خنده و گفت:
_ جانِ من انتقام نگیر
_ جرئت یا حقیقت؟
_ میشه جرئت انتخاب کنم بعد تو ازم بخوای داداشمو ببوسم؟
_ خفه شو مینا، جرئت یا حقیقت؟
بدون اینکه چیزی بگه نگاهم کرد؛ با پام لگدی بهش زدم و با اخم گفتم:
_ جواب بده دیگه
_ خب خودت گفتی خفه شو
_ مینا جرئت یا حقیقت؟
_ حقیقت
_ خوبه
مغزم رو بکار انداختم تا ببینم چی باید ازش بپرسم.
_ زود بپرس
_ دارم فکر میکنم
_ که دهنمو سرویس کنی؟
_ دقیقا
_ اگه بگم گوه خوردم فایده ای داره؟
_ دیره
_ آبرومونو بخر خواهر
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی حرف میزنی مینا! بذار فکر کنم
_ میخوام تمرکزتو به هم بزنم
با یادآوری یه موضوعی، لبخند شیطانی زدم و توی چشماش زل زدم.
_ یا ابلفض
_ بپرسم؟
_ بپرس
_ یه پسری بود توی دوران لیسانس توی کلاسمون بود و تو ازش خوشت میومد

1402/05/04 08:49