#پارت170
هاج و واج مونده بودم اونجا و اصلا توباغ نبودم .
نگاهم چرخید به عکسایی که نگاه عاشقونشون خاربود توچشم...
سیاوش دستی با حرص به موهاش کشیدو برگشت نگاهم کرد که نگاه از تابلو
هاگرفتم و درمونده نگاهش کردم.
باخشم و تنفر نگاهی به تابلو هاکردو مثل دیوونه ها شروع کرد پاره کردن و
کندنشون و درهمون حال عربده میکشید
تمام خدمه جلوی دراتاق جمع شده بودن.
+همتوووووووووون اخراجین تابفهمین که حواستونو جمع کنین که هرکی به خودش
اجازه نده بیاد آشغال بچسبونه به دیوارا
=ارباب
+هیس بانو خفه شو احترام سنتو نگهداشتم از خودت دراومدی اولین نفر تو اخراجی
باگریه گفت
=ارباب توروخداا
عربدش بلندتر شد که خدمه از ترسشون پریدن هوا
+گفتممممممم بیرون
بانو باترس و همونطور که اشک میریخت دویید بیرون.
"سلام ارباب چه خبره؟!
+محبوبه خانوم مگه شما سرخدمتکار نیستین پس کی به خودش اجازه داده اینجارو بچینه؟
متواضعانه و خیلی سنگین گفت
"ارباب من صبح ازتون مرخصی ساعتی گرفتم یادتونه!
و اینکه من عذر میخوام دیگه تکرار نمیشه
و باصدای جدی تری روبه خدمه گفت
"5دقیقه دیگه آشپزخونم کارا راست و ریس نباشه از چشم شما میبینم.
همه باترس دوییدن
سیاوش پشت هم نفس عمیق میکشید آروم نزدیکش شدم
که محبوبه خانوم باگفتن بااجازه بیرون رفت.
الحق که لیاقت سرخدمتکاریو داشت
از بازوش گرفتم و نشوندمش رو تخت.
سرشو لای دستاش گرفت
باصدای آرومی گفتم
_هه حیف عشق پاکتون چه روزای زیبایی داشتین
و به عکس برعکس شده که از دیوار آیزون بود اشاره کردم
باخشم نگاهم کرد
+لال شومثل اینکه یادت رفته علاوه برخدمتکار بودن برده منی
چشم غره ای رفتم
_بکش کنار باد بیاد
باچنگ شدن موهام آخی گفتم
که زیر گوشم غرید
+ازصبح ازت پرم کاری نکن مثل سگ کتکت بزنم.
1403/08/16 04:16