The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

بریم چندتا پارت وحشی بذاریم😂🤗

1403/08/17 20:02

#پارت206
یه ربع بعد رسیدم
بافشردن زنگ بلافاصله باز شد
داخل شدم با یه شورت بود توخونه
بههههه سلام داداش سیاوش یادی از ماکردی
کلافه سرموگرفتم
+سلام
طلال: چیشده آشفته ای؟
+مامانم میخواد مجبورم کنه با اون دختره جن.ده که به توهم یبار سرویس داده
ازدواج کنم.
"مهشید؟
سری تکون دادم که با تعجب گفت
"مگه نمیخواست سحرو قالب کنه بهت چیشد حالا شد مهشید؟
+نمیدونم نمیدونم
دارم دیوونه میشم
گفته اگه به خواستش عمل نکنم حسابامو مسدود میکنه
توکه دیگه از دل من خبر داری طلال موندم الان چیکارکنم
طلال:بمون یه فکری واست میکنم
از ماهک چه خبر؟
باحرص بلندشدم و سیگاری از رومیز که همیشه آماده بود برداشتم
+نمیدونم چش شده
غروب رفتم پیشش جیغ و داد کرد هرچی از دهنش دراومد بارم کرد
دارم دیوونه میشم
تواین شرایط تنهاکسی که میتونست بهم آرامش بده ماهک بود که اونم نیست
طلال:امشب و واست جور کنم؟
باحرص نگاهش کردم
+اصلا حرفای منو گوش دادی؟؟؟؟
تک خندی کرد
"شرمنده منظوری نداشتم
باصدای زنگ نگاهش کردم
"غذاهارو اوردن
سری تکون دادم که رفت غذارو تحویل بگیره
گوشیمو از جیبم دراوردم دودل شماره ماهک و گرفتم
میشناختمش میدونستم الان یا ریجکت میکنه یا جوابم بده فحشم میده
جوجه سکسیم نمیدونم از چی اینقد عصبی بود ولی فردا گیرش مینداختم.
اونقد بوق خورد که داشتم ناامید میشدم که صدای سردش پیچید توگوشم
_بله؟
+سلام
....
+خوبی؟
_فرمایش
باشنیدن صدای پسری که شبیه صدای فواد یا حمید نبود
اخمام رفت توهم و ناخوداگاه باحرص گفتم
+اون کی بود؟
_به شماچه آقای محترم
باشنیدن آقای محترم میخواستم کلمو بکوبم به دیوار از حرص....
زیر لب غریدم
+نرین به اعصابم فقط بگو چه مرگته
هارشدی؟
بیخیال پوفی کشید
_میشه وقتمو نگیرین؟
با خشم مشتی به دیوارزدم و عربده ای کشیدم که هینی کشید
+چتتتتتت شدهههه
چرااینطوری میکنی؟؟؟
چه مرگته؟؟؟؟
باقرار گرفتن دستی روشونم به عقب برگشتم که دیدم طلال با قیافه سرخ شده از
خنده نگاهم میکنه
چشم غره ای باحرص واسش رفتم و کنارش زدم
+اون کی بود چنددقیقه پیش صداش اومد
_بهت ربطی نداره
+الان پاشدم اومدم دم خونه عموت میفهمی به من ربط داره یانه
باصدای نازداری که میدونستم برای حرص دادن منه گفت
_کی گفته خونه عمومم
نفس نفس زنان به زور کلماتو اداکردم
+ک..کجایی؟
_میخوام قطع کنم
باشنیدن صدای زنونه زشتی با تعجب به عقب برگشتم...

1403/08/17 20:19

پارت207
"عشقم شام نمیخوری؟
باتعجب به ادا اطفارایه طلال نگاه میکردم
باصدای جیغ ماهک دومترپریدم هوا
_بیجااااامیکنی وقتی بازن دیگه هستی به من زنگ میزنی غلط میکنی
اخرین بارت باشه که زنگ میزدی
بی وجود بی شرف
زرتی قطع کرد.
با تعجب فقط داشتم به طلال نگاه میکردم
بی شک قبرش کنده بود اره؟؟
تانگاهمو به خودش دید با اداهای زنونه و جیغ زنان دویید به طرف اتاق
وای خدا بدبخت ترشدم
حالا چطور این وحشیو قراره رام کنم.
اون شب هم گذشت
البته بادعوای شدید من با طلال و به غلط کردن افتادنش!
حوصله عمارتو نداشتم
به خاطر همین به خونه مجردیم رفتم.
صبح با صدای آیفون باگیجی اطرافمو نگاه کردم و همونطور چشم بسته به طرف در
رفتم و بازش کردم
باصدای دخترونه ای هوشیارترشدم
بادیدن مهشید پوفی کشیدم و بی توجه خواستم درو ببندم که خودشو انداخت لای
در
"سیاوش چراازمن بدت میاد؟
یعنی اونقد نفرت انگیزم که حتی نمیخوای توخونت راهم بدی؟
+مهشید حستو ندارم گمشو بیرون
زیرصدنفر میخوابی آخرم مخ مامان منو میزنی که بیام تو گشادو بگیرم
چی فکر کردی خدایی!
باصدای مظلومی که میدونستم فیلمشه گفت
"بزار یبار هم شده عشقمو بهت نشون بدم
هرکاریم کرده باشم واس قبل از عاشق شدنم بود
و همونطور که این حرفارو داشت میگفت داخل شد و دستی روسینم گذاشت و
خودشو چسبوندبهم و بوسی روگردنم زد
باچندشی سرمو عقب کشیدم
+گمشو بیرون میگم
نگاهی به ساعت کردم اوه ساعت 11ونیم
باصدای زنگ گوشیم
دستی که روسینم بودو گرفتم و فشار دادم و بانگاه تهدید آمیزی از خودم دورش
کردم.
با دیدن شماره فواد جواب دادم
که گفت کار واجبی داره و تونزدیکی خونست
وای اگه این جن.درو اینجا میدید اول از همه به ماهک خبرمیداد
اون مخ تیلیت هم یه جو عقل نداره همه چیو باور میکنه
+گمشو بیرون مهمون دارم
باعشوه خودشو چسبوند بهم
یه فرصت بدهههه قول میدم ببرمت فضا
ازصدای عربدم خودمم ترسیدم
+میگممممم گمشو بیرون
نمیخوام ببینمت
باج.نده منده دیگه نمیپرم هرررررری...
سفت دستاشو حلقه کرد دورم باصدای آیفون وایی گفتم و از موهاش گرفتم و
کشیدم سمت در که صدای گوش خراشش خط انداخت رو اعصاب نداشتم درو باز
کردم و لحظه بیرون انداختن زیر گوشش غریدم
+اینورا یبار دیگه ببینمت میدم نگهبان اینجا جرت بده
پرتش کردم بیرون و درو کوبیدم بهم
اونکه نمیدونست بدن هیچ زنی تحریکم نمیکنه وگرنه شاید اینقد خودشو خارو ذلیل
نمیکرد.
آیفون و زدم و فواد اومد بالا
خیلی سرسنگین اومدو سلام زیرلبی هم گفت
+سلام بیاتو
نگاهیی به اطرافش کردو پوزخندی زد
"خونه مجردی کیف میده؟
اول خواستم برم

1403/08/17 20:31

عمارت ولی طلال ادرس اینجارو داد.
اخ طلال آخ قبرت کندست
اخمی کردم
+کاری داشتی؟
باحرفی که زد خشم سرتاسر وجودمو گرفت
"میشه دست از سرماهک خواهشا برداری؟؟
چی میخوای ازجونش؟؟
انتقام زندگی باباتو میخوای بگیری؟
اونکه بابامو بخشیده
اصلا گیرم بابام تقصیرکارباشه واقعا وجدانت قبول میکنه که از دختر پاک و معصومی
مثل ماهک بخوای انتقام بگیری؟
تاالان سکوت کردم ولی بعد این شرمنده
نمیتونم آب شدن ماهک و به چشم ببینم نمیتونم ببینم که چقد شکنجش میکنی.
+چرت و پرت نگو
اگه من بخوام انتقام بگیرم مستقیم میام طرف بابات.
بدتراز من باعصبانیت گفت
بسه دروغ نگو من میدونم توچقد کینه ای هستی
به خداوندی خدا دیگه نمیذارم گیر توبیوفته
بعدم باقدمای بلندی به طرف در خروجی رفت.
از پشت داد زدم
+ماهک ماله منه و هیچ غلطیم نمیتونی بکنی...

1403/08/17 20:31

#پارت208
ازحرص روبه انفجار بودم
مشتی به دیوارزدم که حس کردم رگای دستم ترکید از درد
باید میفهمیدم چشه این دختر
سوئیچو برداشتم و به طرف دانشگاه رفتم
امروز تایم کلاسش بود
اونقد جلوی دانشگاه موندم نیومد.
زنگی به مریم زدم که گفت امروز نیومده و فلان.
به طرف خونه عموش رفتم
دودل قدمی جلو گذاشتم و زنگ و زدم که صدای سردش اومد
_بله
+بازکن کارت دارم
_بامن؟
+اره باتو باز کن
_شرمنده اشتباه اومدین
باحرص کوبیدم به آیفون و صدای عربدم توکوچه پیچید
+باز میکنی یا تک تک زنگای کوچرو بزنم بگم زنموووو دزدیدن
بالحن ترسیده و هولی گفت
_روانی چراداد میزنی
عموممم اینجا آبرو داره
+بازکن
میگمممممم باز کن
_باشه باشه
با باز شدن در هجوم بردم داخل و باعجله باآسانسور رفتم بالا
پشت در واحدشون موندم و پشت هم زنگ و زدم که ماهک با تیشرت کوتاه و
شلواری که پوشیده بود درو باز کرد با دیدن این تیپش آتیش گرفتم جلوی حمید و
فواد اینطوری بود؟ اینطور ولنگ و باز؟؟
محکم زدم تخت سینشو پرتش کردم داخل با قیافه سرخ شده ای غریدم
+این چه لباسیه توخونه ای که دوتاپسر توش هست میپوشی؟
تاخواست حق به جانب چیزی بگه باصدایی که از آشپزخونه اومد تن و بدنم از فکری
که از سرم گذشت لرزید.
_خانومی چیشدی؟
دوساعته دارم اینو هم میزنم خسته شدم.
نگاهی به ماهک کردم نمیدونم توچشمام چی دید که باترس قدمی عقب رفت
باخشم کشیدمش جلو و محکم زدم تودهنش خواست جیغی بزنه که دومیو زدم و همچنین سومیو
صدای گریش اومد که باخشم کشیدمش سمت اتاقش...
باگریه گفت
_ولم کن آخ...
لبم
کوبیدمش به دیوارو لبامو گذاشتم رو لباشو عمیق کام گرفتم و توهمین حینم
دستمو کردم توشلوارشو انگشتمو رسوندم به سوراخشو فرو کردم توش...
تقلا میکرد زیر دستم و جیغای خفه میکشید ولی من میخواستم بهش ثابت کنم که
مال کیه...

1403/08/17 21:19

#پارت209
باحرص غریدم
+دوروز ولت کردم سرخود شدی
باصدای آرومی که صداش بیرون نره گفت
_ولم کن
چی از جونم میخای
الان آبروم جلوی مازیار میره.
محکم زدم یه طرف صورتش که سرش کوبیده شد به دیوار و جیغ خفه ای کشید
مثل بچه ها شروع کرد به گریه سفت توبغلم گرفتمش
به زور از لای دندونای چفت شدم گفتم
+این پسره کیه؟
باصورتی سرخ از گریه نگاهم کرد
_به توچه
دستمو بردم بالا که باترس سرشو فرو کرد توسینم
سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم تا بلایی سرش نیارم
دستمو مشت کردم و اوردم پایین
تمام زورمو زدم که لحنم خیلی باعطوفت باشه
+عزیزم میگم این پسره کیه؟
بخدا چون ممکنه آشنا باشه تا الان نکشتمش
باقیافه تخسی نگاهم کرد
_توفکر کن دوست پسرمه
باقیافه ای که انگار آتیش میخواد از صورتم بیرون بزنه
پرتش کردم اونورو به طرف در حجوم بردم
من این پسررو امشب میکشتم
قطعا نمیکشتم سیاوش نبودم.
باجیغ ماهک و چسبیدنش از بازوم سعی کردم از خودم جداش کنم
بادیدن پسره تواون عصبانیت هم خندم و همم حرصم گرفت.
یه پسر 16یا17ساله بود که بالباس آشپزا قیافه بانمکی واس خودش درست کرده
بود
"ماهک این آقا کیه توچراگریه میکنی؟
ماهک نگاهی بهم کرد و نفس عمیقی کشید خواست چیزی بگه که قبل اون گفتم
+شوهرشم وشما؟
باتعجبی شدیدتر نگاهمون کرد
-عه ماهک پس چرا نگفتی شوهرداری؟
باحرص دوقدم جلورفتم که ماهک بازومو سفت بغل کرد باخوردن دستم به سینه
هاش حس کردم داغ کردم بعداین همه مدت
+چراباید واست توضیح بده؟
"ببخشید من منظوری نداشتم
مثل اینکه خودمو معرفی نکردم
عضو کوچک خانواده مازیار هستم.
سری تکون دادم و به زور خوشبختمی زمزمه کردم
_مازیار کیک و که هم زدی بریزش تو قالب
یکم بعد منم میام
بعدم منو کشید به طرف اتاق و درو بست اشکاشو پاک کرد
_میشه دم به دقیقه پانشی نیای اینجا؟
جلوی مازیارم آبرومو بری
بی توجه بازوشو سفت بین دستام فشردم
+این لباس چیه پوشیدی؟؟
هرچقدم که ازت بچه باشه خلاصه پسره.
کلافه و باحرص گفت
_اصلا حرفای منو شنیدی؟؟
دستمو تویقش کردم که باشوک جیغ خفه ای کشیدو سعی کرد از مچم بگیره و
دستامو دربیاره تک خندی کردم و سینشو از تو سوتین تومشتم فشردم که آخی از
دهنش بیرون اومد.

1403/08/17 21:43

#پارت210
مثل بچه ها پاشو کوبید زمینو به حالت گریه گفت
_دربیار دستتو نکن نکننننننن
بایه حرکت انداختمش رو تخت و خودمم روش خیمه زدم سرشو برگردوند اون طرف
+ماهک بگو چته؟
_ولم کن
چم مگه قراره باشه
فقط میخوام تنهاباشم
از دوطرف صورتش گرفتمو روبرو صورتم نگهداشتم
+من توروحفظم دختر
بگو چیشده؟
لبخند مصنوعی زد
_هیچی
مگه قراره چی بشه
&ماهک&
نمیخواستم قضیرو به سیاوش بگم چون میدونستم انکار میکنه و آخرشم خودم خر
میشم!
ولی این اصراراش و اون چشماش که مثل بچه های تخس و زبون نفهم زل زده بود
بهم داشت سستم میکرد
_الان اینکارات یعنی چی
ولم کن دیگه
دست از سرم بردار میفهمی؟؟
آروم رو لبمو با زبونش خیس کرد که قلبم انگار توحلقم ضربان زد باعجز دستمو
مشت کردم لبشو میمالید به لبمو میک های آروم میزد
_ببب..ررو کننن...ااار
لاله گوشمو زبونی زد
+بگوچته
بخدا قانعت نتونستم بکنم خودم میرم
دودل سری تکون دادم.
_باشه برو اونور مثل دوتا ادم حرف بزنیم
اروم سری تکون داد و اونور تخت نشست
نفس عمیقی کشیدم و با سستی نشستم یه گوشه از تخت
+خب بگو
_تو اذیتم میکنی
کتکم میزنی
زور میگی
محدودم میکنی
واس همیناست نمیخوام
هرچقد میخواستم باز نمیتونستم بگم نیمخواستم بگم و بعدش با توجیهاشم که
نتونست قانعم کنه منو اسیر خودش کنه
خم شد طرفم
+یعنی میخوای بی غیرت و سیب زمینی باشم؟؟

1403/08/17 22:12

#پارت211
_مگه هرکی یکم به طرف مقابلش اعتماد داشته باشه و آزادش بزاره یعنی بی
غیرتی؟
باحرص دستی به صورتش کشید
+دلیل اصلیو بگو میدونم ایناهمش حاشیش
باپوزخند رو ازش گرفتم
خوبه گوه خودشو میدونست
چقد بیخیاله
_زن و بچت میدونن دنبال یه دختری اینجا؟؟؟
باحرفی که زدم تازه فهمیدم چه گندی زدم
باتعجب نگاهم کرد
+زن و بچم؟
حالت خوبه؟؟؟
حالا که کار از کارگذشته بود خوب بود دق و دلیمو خالی میکردم
_زندگیت واسم مهم نیست
مهم نیست چه غلطی میکنی یاهرچی
فقط گمشو از زندگیم
بابهت جلوی پام نشست و دستامو تودستاش گرفت
+دیوونه واس این موضوع مزخرف چندروزه خونمو کردی توشیشه
باجیغ کوبیدم روسینش
_توکه دم از غیرت میزنی حالا موضوع زنت و بچت شدن مزخرف؟؟؟؟
واقعاک...
بااخم دستامو سفت تر چسبید
+اون داداش دوقلویه منه که 10ساله طرد شده از خانواده
باتعجب و بهت نگاهش کردم
باورم نمیشد
یعنی به خاطر این موضوع این همه مدت خود خوری میکردم و خودمو به آب و آتیش
میزدم!
+بخدا ماهک نمیدونم این موضوع و از کجا میدونی ولی اون داداش کوچیکترمه تو
18سالگی ازدواج کرد
مامانمم معتقد بود که اون خام و بچست و میخواست که فراموش کنه اونو
ولی اون دست ثریارو گرفت و از اینجا رفت چندوقت پیش بعد از 10سال عکسو بایه
شاخه گل واسم پست کرده بود
همین
لابد عکسو دیدی اره؟؟؟
باتعجب سری تکون دادم که سفت بغلم کرد.
+طلال خبردراورده یه مدت بعد قراره برگرده ایران.
یکم نگاهش کردم و با یاد دیروز محکم سعی کردم دستامو از تو دستاش دربیارم
باجیغ گفتم
_اون موضوع به کنار دیشب پیش کدوم سلیطه ای بودی؟؟؟؟؟
و محکم از گوشش گرفتم
+آیییییی دیوونه
نکن ای گوشمو کندی
بخدا طلال بود
مرضش گرفته بود دید تو قهری منم میخوام نازتو بکشم موش دووند وسط..
بااخم و جدی سری تکون دادم و گوششو ول کردم.
&سیاوش&
دوباره انداختمش رو تخت و گازی از لبش گرفتم و شروع کردم به بوسیدنش و در
همین حین دستمو جای جای بدنش میکشیدم
بابازشدن در و هین کسی به عقب برگشتم که مازیارو با تعجب جلو دردیدم
سری رفت بیرون و درو بست
_واای آبروم ر.....
تابخواد ادامه جملشو بگه باعطش لبامو باز چسبوندم رو لباشو عمیق میک زدم
اخ این دختر زندگی من بود
باحلقه شدن پاهاش دور کمرم و خوردن لای پاه*اش از روشلوار به شکمم نفسمو
برید...
این دختر حتی بالباس هم واسم از صدتازن لخت جلوتربود....

1403/08/17 22:19

#پارت212
بانفسای بریده ای سرموازش فاصله دادم
+میخوام یجوری بگ*امت صدات هفت تاکوچه اونورتربره بریم خونم؟
باناز و خماری نوچی گفت
زیرگوشش میک زدم
+اینجا مجبوری صداتو خفه کنیا
واس منکه مشکل نیست خودت اذیت میشی
_بچه پرو کی گفت اصلا می*ده بهت؟؟
لبشو لیسیدم
+لج نکن دیگه
_نه سیاوش الان حمید و فواد قراره واس ناهار بیان
باشنیدن اسم فواد اخمی کردم
+دیگه نمیخوام اینجا بمونی
عموتم که معلوم نیست کجاست
با سه تا پسر زیر یه سقف میمونی.
حرصش دراومد مثل اینکه
_حرصم نده هااا
پاشو اونور
دستمو گذاشتم روسینش و مالیدم
+بیا دوروز بریم عمارت
صورتشو اونورکرد
_نه
گردنشو بوسای ریز زدم
+جونِ سیاوشت بیا باشه؟
ماهک اونقد این مدت نازتو کشیدم و خودمو سعی کردم کنترل کنم شبا باقرص
میخوابم توروخدایکمم به فکر من باش.
باچنگ شدن موهام آخی گفتم
_چشمم روشن چه قرصی
خندم گرفت
+دیوونه
بعدمدت ها پیش قدم شدو بوسی روگونم زد از هیجان دندونامو روهم فشاردادم
+ماهک یه شب باشه؟
_دروغ میگی دیگه
میدونم منو ببری عمارت نگهبانارو بیشترمیکنی چنتاخدمه هم میزاری رو تلفن
گوشیمم ازم میگیری
صدای قهقهم بلندشد.
+فداتشم دیگه
نه این سری اینکارو نمیکنم
دودل نگاهم کرد
_شاید عموم یکی دوروزه بیاد
بیاد ببینه اومدم خونت دعوام میکنه
پوفی کشیدم
خدایااا واس بودن باحقم باید از هفت خان رستم رد میشدم
+عموت نیومده برمیگردونمت
بسپارش به من
تخس توصورتم خم شد
_اصلا منو میبری خونت چیکارم کنی؟
بالحن خماری زیرگوشش گفتم
+میبرمت بکن*مت
جیغی کشیدو زد روشونم که صدای قهقم بلندترشد....

1403/08/17 23:11

#پارت213
باصدای زنگ گوشی کنارم زدو بلندشد
_الو
سلام هیراد
...
نه امشب نه
....
خنده ای کرد
_زنگ بزن فواد من چه بدونم
خدافظ.
اخمام رفت توهم ولی سعی کردم عادی جلوه کنم تا نگه همش گیرمیدم
+کی بود؟
_هیرادبود
+هیرادکیه؟
_رفیق فواددیگه
پاشو بریم ببینم این پسر کیکو چیکارکرده
باتمام خودداریم باز نتونستم خودموکنترل کنم چنگی به موهام زدمو سرمو تودستام
گرفتم
+برو منم میام
صدای قدمهاش اومد و بعدم دستای بزرگمو تودستای ظریفش گرفت
_دعوام کنی بزنی منو بهترازین کنترل کردنته
سرخ شدی
+نمیخوام اذیت شی و فکر کنی بامن همش محدودی ولی دست خودم نیست
میفهمی؟
اصلا توهرجا خواستی بری یا با هرکسی درارتباط باشی بگو من فقط درجریان باشم
شیطون سری تکون دادو صورتمو قاب گرفت
_باشه
خواستم باهیراد برم بیرون اطلاع میدمت.
باخشم دستاشو تومشتم گرفتمو فشار دادم که صورتش جمع شدو آخی گفت
_شوخی کردم
واای دستم
عزیزم شوخی بود
دستاشو به ضرب ول کردمو بلندشدم...
_فرداشب قراره منو هیراد و فواد بریم بیرون میای
به ضرب برگشتم سمتش
+معلومه که میام
جلو اومدو بوسی رو لبم زد که آبی شد رو آتیشم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید بیرون از اتاق
خدایا چطور شده بودم عروسک دست این دختر از زندگی و کارمم افتاده بودم.

1403/08/17 23:15

#پارت216
باآخرین ضربه آه عمیقی کشیدم و توش خالی کردم
اونقد برای اینکه جیغ نزنه بوسش کرده بودم سرخ شده بود و بی حاله بی حال
روتخت افتاده بود....
_باز چرا توم خالی کردی
دیگه باید قرص بخورم تو رعایت نمیکنی.
حریص چونشو بوسیدم
+بفهمم قرص خوردی من میدونم و تو
چشم غره ای واسم رفت.
_اره دوروزه حامله شم با شناسنامه سفید....
برای اینکه این موضوع ازدواج ادامه پیدانکنه لبشو به دندون گرفتم و بوسیدمش
سرشو ازم فاصله داد
_باید صحبت کنیم سیاوش
+خب صحبت کن گوشم باتوئه.
بوس بعدیو توگردنش نشوندم
بلندشد و جدی گفت
_اینطوری نمیشه لباس بپوشیم
حرف مهمیه.
سری تکون دادم و بلندشدم و برخلاف میلم شروع کردم لباسامو پوشیدن....
&ماهک&
هردومون آماده و لباس پوشیده جلوی هم نشستیم جدی اولین سوالمو به زبون
اوردم
_توبامن ازدواج میکنی؟ نه درسته؟
یعنی مامانت نمیزاره
چندروز پیش عمو راجب اینکه کِی میاین خواستگاری صحبت کردو من واقعا موندم
چی بگم
نتونستم بگم که اون روز اون حرفارو تفریحی زدی
الان تکلیف چیه؟
کلافه دستی توموهاش کشید وبافکری درگیرو خسته نگاهم کرد
انگار چیزی داشت اذیتش میکردو به زبون اوردنش واسش سخت بود...
+ما..مانم میخواد تمام اموالمو ازم بگیره
چو..چون..ک.که بادختری که انتخاب کرده ازدواج نمیکنم.
الانم دوروزه عمارت نرفتم.
اصلا تعجب نکردم توقع اینوداشتم که یه بهونه ای بیاره
برخلاف همیشه که این مواقع مخم از کارمیوفتاد این سری ریلکس منتظر ادامه
حرفش موندم
بی شک ادامه حرفش هرچیم بود به
"ما شدنمون خطم نمیشد"
+نمیخوام با دختری که هیچ آشناییتی ندارم ازدواج کنم ولی اون از نظر مالی
شرکت رواین دختره حساب بازکرده قبلا سحربود الان شده این....
_چقدبد!
همین!
این یه کلمه واسش کافی بود به اندازه تمام زندگیم این اواخر تحقیرشده بودم اینم
روش...
اینکه من گفته بودم که تکلیفموروشن کن و اون بحث ازدواجشوپیش کشیده بود
یعنی غیر مستقیم بهم حالی کرده بود جریان چیه.
بعداز یکم صحبت کردن
بدون توجه به اون همه اصرارش که گفته بود یه روز باهاش برم خونش
پاشدرفت....
باید یه فکری میکردم و به کسی احتیاج داشتم که تو این راه کمکم کنه و چه کسی
بهتراز فواد!

1403/08/18 03:14

#پارت217
یادم باشه فردا اول وقت با فواد صحبت کنم...
باصدای زنگ گوشیم برداشتمش که دیدم مریمه
بایاد دانشگاه باهول از جام پاشدم و اماده شدم و بدون صبحونه دوییدم...
خداروشکرسروقت اومدم و استاد فارغی هنوز نیومده بود.
بعداز یه ربع اومد و بعد از سلام و صبح بخیر خیلی جدی شروع کرد به درس دادن
از امروز باید درسامو شروع کنم به خوندن خیلی وقته که به خودم و درسام نمیرسم...
بعداز کلاس یه کلاس دیگه داشتم که گفتن کنسله اینم شانس من بعدیه هفته اومدم خودمو نشون بدم این کلاسم کنسله
از دانشگاه دراومدم و تصمیم گرفتم برم تو بازار چرخی بزنم و با کارت بانکی که به
تازگی عمو بهم داده خرید کنم اونطور که فهمیدم زن عمو یه ماهی میشد قهرکرده بود رفته بود اصفهان خونه باباش عمو هم رفته
نازکشی.
بادیدن مدلای جدید و قشنگ جلوم باذوق به همشون نگاه میکردم و دلم میخواست
کل بازارو جمع کنم باصدای زنگ گوشیم نگاهی بهش کردم شماره ناشناس
همیشه ناشناسارو جواب میدادم و حتی اگه زنگ میزدم بعدش برنمیداشتن دوباره
زنگ میزدم مرض داشتم دیگه چه کنم
_بله؟
باصدای داد سیاوش از جام پریدم
+شماره منو گذاشتی رو رد؟؟؟؟؟؟؟
باشنیدن صدای شلوغی اطرافم گفت
+کدوم گوری هستی بگو بیام دنبالت.
اوه یادم نبود دیشب که رفت از حرصم شمارشو گذاشتم رو رد تا دیگه چشمم بهش
نخوره.
ریلکس گفتم
_اولا سلام
نفس عمیقی کشید
+میگم کجایی؟؟
_خرید!
+آدرس بده بیام دنبالت
و قطع کردم و ریلکس به ادامه خریدم رسیدم هشت بار بعدش هم زنگ زدو وقتی
دید اهمیت نمیدم بیخیال شد.
با دیدن پیامی بازش کردم
سلام زنگ زدم اشغال بودی کجایی؟
بادیدن پیام فواد زنگی بهش زدم
_سلام فواد
"سلام خوشگله
کجایی امروز بوی غذا نمیاد توخونه
و خنده ای کرد.
_بیشورکثافت بود و نبودم و از بوی غذا میفهمی
قهقهه ای زد
"توفکر کن آره
_باشه باشه دارم برات
"خب نگفتی کجایی؟
_اومدم خرید
"تنها؟
_آره
"آدرس بده بیام.
_وووووووی واقعااا
"اره فنچ
_باشه
خیابان.......
بعداز دادن آدرس قطع کردم و توهمون مرکز خرید پرسه زدم تا فواد بیاد
یه ربع بعد تک زنگی زد که دم در رفتم دنبالش بعدم رفتیم داخل و باخنده و
شوخی خرید کردیم البته مجبورش کردم به سلیقه من لباس هم بخره.

1403/08/18 03:37

#پارت218
بعداز خرید رفتیم تو یه رستوران و غذا خوردیم
قشنگ سوارش شده بودم و همه جا میبردمش
آخرشب بود که به طرف خونه رفتیم
اونقد به ادابازیای فواد خندیده بودم که دل درد داشتم
فواد منو جلوی در پیاده کرد و گفت میره دنبال مازیار مثل اینکه با دوست دخترش
رفته بودن بیرون و ماشینشون خراب شده بود اخه بچه17سالرو چه به دوست دختر!
توهیچ گواهینامه داری که پشت ماشینم میشینی|:
کلید تودر انداختم و رفتم داخل
خواستم درو پشت سرم ببندم که به ضرب کوبیده شدم به دیوار
بادیدن صورت خشن سیاوش موبه تنم سیخ شد
+بااون آشغال گشت و گذار تااین موقع شب خوش گذشت؟
میدونی از ساعت چند به خاطر تویه کثافت جلوی این در کشیک میکشم؟؟
باحرص بدتراز خودش گفتم
_گمشو
دست از سرم بردار
توکه داری ازدواج میکنی حداقل بزار یه زندگی باآرامش داشته باشم
باحرص سینمو چنگ گرفت
+دیشب تا ته تو وجودت بود ارضات کرد به آرامش نرسیدی
که الان دنبال یه آرامش دیگه ای؟
از این همه رکی و بی پرواییش سرخ شدم
_وقیح
+آره من وقیحم که چندروزه عمارت نمیرم تا مامانم گیرم نندازه و دختررو نچسبونه
بهم اونوقت تو با دشمن من میری گشت و گذار
_دشمن چیه؟
فواد پسر عمویه منه
+هه نگاهش فراتر از پسرعمویه
_راجبش درست صحبت کن
+آره همیشه همه خوبن از نظرت یدونه من خاک برسر قاتلم...

1403/08/18 04:01

#پارت219
برای حرص دادنش پوزخندی زدم
_مگه شک داشتی؟
دندون قرچه ای کردو مشتشو کوبید پشتم رو دیوار که هینی کشیدم و جمع شدم
باحرص دستی واسم تکون داد
+تاوان این کاراتو پس میدی ماهک
بعدم باقدمای بلندی ازم دورشد.
تمام بدنم داشت از ترس میلرزید
روز به روز وحشی تر میشد خدایااا من چیکارش کنم
باقدمای سستی به طرف آسانسور رفتم.
&سیاوش&
از حرص تمام بدنم میلرزید نزدیکای خونه بودم که شماره مامان و دیدم پوفی
کشیدم و جواب دادم
+بله
بیاخونه کارت دارم

+میدونم کارای شما چیه نمیام ممنون
باصدای جدی گفت
یا همین الان میای خونه یا به خاطر اینکه پای برادر زاده ی اون بی شرف و عمارت
باز کردی تاوان بدی میدی.
باشنیدن حرفش حس کردم نفس توسینم حبس شد از چیزی که میترسیدم سرم
اومد
ازاین بدترم مگه داشتیم؟
خواستم چیزی بگم که باگفتن "منتظرم" تماس و قطع کرد
هووووف الان به مامان چی بگم...
امروز یکی از گندترین روزای عمرم بود
به طرف عمارت روندم و ماشین و بی تعادل پارک کردم و دادم نگهبان ببرتش
پارکینگ تاداخل شدم مامانو دیدم که رو مبل نشسته و پارو پا انداخته چشمش که
بهم افتاد با تمسخر نگاهم کرد
"میبینم چندوقته خبرت از پارتی ها نمیاد
هرروز یه دختر نمیاد دم خونه که اقا سیاوش ولم کرده یا هرکیو پسند میکنم نیم
نگاهی بهش نمیکنی
بیشرف چشمت افتاده به دختر دشمنمون؟؟؟؟؟؟؟
واس اونه چندروز نمیای خونه؟؟؟
بانفرت نگاهی به سرتاپام کرد
حس میکنم اصلا نمیشناسمت
اگههههه من لیلا ظاهر باشم میدونم چطور این دختررو گم و گور کنم که دور و بر
پسر من تور پهن نکنه.
با ناباوری و حرص به مامانم نگاه کردم و دوقدم جلو اومدم
+به خداوندی خدا بلایی سرش بیاد قید پسرتو بزن.
"هه اره دست رو دست بزارم که بیاد پسر خاممو خر ترازاین کنه و مال و اموالمون
بیوفته دست دشمن؟؟؟؟؟؟
بدبخت چقد واسش له له میزنی بپایی که واست گذاشته بودم میگفت همش خونه
ی اون کثافتی منتظرم باش
نمیگذرم ازاین کارت.
و بلندشد و باقدمای بلندی خواست از سالن دورشه که صدامو بلندکردم
+مامان بلایی سرش بیاد باید قید منو بزنی
چیزیش بشه دیگه نباید فکر کنی پسری به اسم سیاوش داری...

1403/08/18 04:06

#پارت220
باپوزخند نگاهم کردو راهشو کشید میدونستم از عموی ماهک میخواد انتقام بگیره و
فکر اینکه دراین بین از سر بی عقلی بلایی سر ماهک بیاره دیوونم میکرد
باقدمای آرومی از سالن دراومدم و به طرف اتاقم رفتم.
بادیدن تخت دلم هوای تن لخت ماهک و کرد که مجبورش میکردم لخت رو تخت
بخوابه و وقتی میومدم و دستمو زیر پتو میبردم اون باسن خوش فرمش میومد
دستم باحس تنگ شدن شلوارم نگاهی به آل*تم کردم لعنتی سیخ کرده بودم
دستی روش گذاشتم که آخم بلندشد اصلا خودارضایی نمیکردم یعنی خوشم
نمیومد از 17سالگی که تمرین میکردم استادم همش تاکید داشت اینکارو نکن
چون تنظیمات بدنم بهم میخوره و اینا و من از اون موقع عادت کردم ...
اون موقع ها از مشکلم خبر نداشتم و حتی دلم خود ارضایی هم نمیخواست من
فقط از سر خوش گذرونی و تفریح با دخترا بودم و پارتی میرفتم وگرنه هیچوقت
بدنم علائمی به دخترا نشون نمیداد
تااینکه ماهک وارد زندگیم شد و همه ی زندگیم شد ...
ازفکر اینکه یه روز نداشته باشمش دیوونه میشدم
با قدمای سستی به طرف تخت رفتم و روش دراز کشیدم
نه اینطوری نمیشد شلوارمو داشت جر میداد ناچار شلوار و شورتمو دراوردم و
روتخت دراز کشیدم رگاش زده بود بیرون و میدونستم الان ماهک اینجا بود طوری
جرش میدادم که چندروز تودستشویی کردن مشکل داشته باشه بااین فکر آخ دیگه
ای گفتم و دستمو فشار دادم روش
چشمامو بستم که صورت ماهک اومد جلوی چشمم زمانی که رو آل*تم سواری
میکرد و با هربار بالا پایین شدنش سینه هاش مثل توپ اینور اونور میپریدن
به زور بلندشدم و به طرف حموم رفتم
بی شک آب سرد میتونست یکم از حرارت درونمو کاهش بده
زیردوش موندم و یک دفعه با ریختن آب سرد رو هیکلم تمام تنم لرزید.
اونقد زیر آب موندم که تمام بدنم بلرزه دراومده بود
از حموم دراومدم که دیدم گوشیم زنگ میخوره طلال بود
+چیه طلال
"سلامت کو پسر
+حوصله مسخره بازیاتو ندارم میگی یاقطع کنم
"باشه باشه
امشب مهمونای خارجیمون تو هتل رزرویمون ساکن میشن اونطور که شنیدم یکم
سرخوشه خوبه که یه حالی بهشون بدیم واس کارمونم خوبه
اونقد بی حوصله بودم که یدونه از حرفاشو متوجه نشدم و باگفتن
+هرکاری میکنی بکن
بدون خدافظی قطع کردم و ولو شدم رو تخت
سرمو تو بالشت فشار دادم که بوی ماهک پرشد تو بینیم...

1403/08/18 04:11

#پارت221
بایاد جریانات امروز دندونامو ساییدم روهم
میدونم بااین مرتیکه چیکار کنم که دور ماهک و خط بکشه.
از دست ماهکم شکار بودم که اینهمه وقت پی عشق و حالش بااین مردک بوده
بایاد چیزی با ناباوری از تخت نیم خیز شدم
نکنه دلیل پس زدنای ماهک همین پسره باشه...؟؟؟
از فکراین سیخ سرجام نشستم اصلا چه معنی داره وقتی عموی بی غیرتش خونه
نیست این بااون دوتا لندهور باشه!؟
اولین فکری که به ذهنم رسیدو انجام دادم دودل دوباره به متن مورد نظرم نگاه
کردم
+چیکارمیکنی؟
جواب نداد هووووووف با ویبره گوشیم دودستی چنگش زدم
_باید بهت جواب پس بدم؟!
+آره
😕_
+ماهک سگم نکن الان بلندمیشم میامااا
بادیدن متن پیامش نیشم شل شد
_خب پاشو بیا
+اوکی یکم بعد اونجام
بازنگ خوردن گوشیم با بی تابی چسبوندمش گوشم
مثل بچه ها سریع گفت
_سیاوش دیوونگی نکنی هاا
بخدا بیای دیگه هیچ.
مشکوک اخمام رفت توهم
+چیشده که...
_هی..هیچ..یی
+ماهک چیو داری قایم میکنی؟
اصلا حالا که نمیگی پامیشم میام
باشنیدن لحن زارش اخمام بیشتر توهم رفت
_نههههه خواهش میکنم
بایادآوری دیروز به نفس نفس افتادم
زنگ...دوست فواد...هیراد...بیرون رفتن
صدایی که از ته گلوم دراومد واس خودمم غیرعادی بود طوری غریدم که شیرجلوم
کم میاورد
+بااون مرتیکه و رفیقشی؟؟؟
آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_سی..اااوش توروخدا آروم ناچارشدم بیام...

1403/08/18 04:15

#پارت222
+یه ناچاری نشونت بدم به گوه خوردن بیوفتی
کجایین الان؟؟؟؟
_سیاوش اعصابمو خورد نکن گوشیمو خاموش کنم
+گوشیتو خاموش کن باشه!
فردا مگه گیرم نمیوفتی؟
فواد:بیادیگه ماهک.
باشنیدن صدای اون مرتیکه خونم به جوش اومد و از تخت پریدم پایین
+ماهک یا میگی کجایی یا امشب میام دم خونه عموت اینا آبروریزی میکنم
بالحن گریونی گفت
_سیاوووووش
+زهرمار
آدرس؟!
باحرص زمزمه کرد
_میفرستم الان
فقط نیای با فواد بحث نکنی هااااا
+آدرررررس
_باشه باشه
روانی
و گوشیوقطع کرد با اومدن پیامی نگاهی به گوشی انداختم آدرس یه سفره خونه
بود سریع آماده شدم و با عطر دوش گرفتم و پایین رفتم...

1403/08/18 04:22

#پارت223
نیم ساعته جلوی سفره خونه بودم زنگی به ماهک زدم که باکمی تاخیر بله ای گفت
+کجایی دم درم
_بمون الان میام
بادیدن تیپ و قیافش از دور اخمام رفت توهم ....
بدوبدو اومد سمتم
بانزدیک شدنش توپیدم بهش
+چه خبرته میدویی
_واااای سیاوش دیوونه ای بخدا
الان آخرشب واجب بود بیای
سرمو جلوبردم و سایه انداختم روش خواستم از لای دندونای چفت شدم بتوپم بهش
که باهول بازومو گرفت و کشید
_سیاوش توروخدا آبروریزی نکنیاا
هیراد یکم شوخه
پانشی با هر حرفش گلاویز نشی باهاش
دستمو عقب کشیدم که با دستم به عقب کشیده شد و پرت شد توبغلم
+اگه راجب تو حرفی نزنه باهاش کار ندارم
_میگم شوخه
هرچی گفت جدی نگیر
دستی توموهام کشیدم و بی حوصله نگاهش کردم
+میدونی که راجبت چیزی بگه نمیتونم خودمو نگهدارم
و جلوتر از اون به راه افتادم.
اونم دویید و خودشو رسوند بهم و زیر لب همونطور که چشمش به جلوبود گفت
_نبینم بافواد هم بحث کنی
بانزدیک شدنمون به میزی نگاهم به فواد و پسر جووونی افتاد
_بچه هاا اینم ازسیاوش
باتعجب به عقب برگشتن و اول از همه هیراد عکس العمل نشون داد
"سلام پسر
من هیراد راد هستم و شما؟
+سیاوش برهانژاد هستم
"خوشبختم
نگاهم به فواد افتاد که باخشم نگاهم میکرد بی توجه نگاه ازش گرفتم و دستمو رو
کمر ماهک گذاشتم و کنار هم نشستیم ...
حق با ماهک بود هیراد خیلی شوخ بود و البته تااینجا که بد به نظر نمیومد
دست ماهکو تو دستم گرفتم و همونطور که به حرفاشون گوش میدادم تو دستم
نوازش کردم و اونم زور میزد که دستشو از تو دستم در بیاره
و البته زور من کجا و زور اون کجا....

1403/08/18 04:27

#پارت224
غذارو که اوردن همه با سکوت شروع کردیم به غذا خوردن.
بادیدن دست فواد که به طرف بشقاب ماهک اومد و تیکه گوشتی گذاشت ماهک
خنده بلندی کردو باشنیدن جمله"تو هنوزم میدونی پایه مرغ دوست دارم" دندون
روهم ساییدم و خودمو مشغول نشون دادم
کِی این شب نفرت انگیز میخواست تموم شه.
نامحسوس دستمو رو رون ماهک گذاشتم و تو دستم فشردمش صدای آخ گفتنش از
درد زیر گوشم کمی از التیاب درونمو کم نکرد
بالبخند خم شدم و زیر گوشش غریدم
+اون تیکه گوشت و توفقط بخور بعدببین من چه بلایی به سرت جلوی اینا میارم
روبه نگاه کنجکاو هیراد لبخند مصنوعی زد و دستشو گذاشت رو دستمو مجبوری
نوازش کرد
_عزیزم غذات سرد میشه
همونطور باچشمام دنبالش کردم تااینکه زیر لب باشه ای ازش شنیدم.
میدونستم کارم بچه گونست
ولی دست خودم نیست اعصابم خورد میشد و حسادت مثل خوره تووجودم
میچرخید
همونطور که خواسته بودم از ترسش که جلوی اینا آبروریزی نکنم اون تیکرو دست
نخورده گوشه بشقابش نگهداشت
باصدای فواد نگاهی بهش کردم
عه چرا نخوردی؟
_اشتها به خوردنش ندارم
فواد نگاه حرصی بهم کردو سری تکون داد
آروم زیرگوش ماهک زمزمه کردم
+امشب میای باهام؟
باخشم نگاهی به سرتاپام انداخت و نگاه ازم گرفت.
هوووووف حالا بیا باز از اول ناز بکش
اخه عجب غلطی کردم خواستم توزندگیم یبار صادق باشم و قضیه مهشیدو بهش
گفتم...

1403/08/18 04:31

#پارت225
&ماهک&
باتمام اصرارهای زیر زیرکی سیاوش که میخواست باهاش برم باز مخالفت کردم
ازاین به بعد یکم باید سنگین تر برخورد میکردم.
میدونستم دیر یا زود قضیه ازدواج سیاوش جدی میشه و به این احتیاج داشتم که
کمی تنها باشم و سر فرصت یه تصمیم قطعی بگیرم.
بافواد هم حرف زده بودم
از احساسم گفتم از اینکه بدون اون نمیتونم کم و بیش از اذیتاش گفتم و اون
مصمم بهم قول داد که کارامو جور کنه و منو بفرسته پاریس
ولی من احتیاج داشتم یکم باخودم خلوت کنم و یه تصمیم درست بگیرم
نمیدونستم چی درسته و چی غلط ولی هرچی که بود نمیتونستم همینطور دست رو
دست بزارم.
باصدای در سالن گوشامو تیز کردم که صدای حمید اومد هووووف اینم صبح تاشب
بااین بااون.
تازه میخواست چشمام گرم شه که باصدای گوشیم نگاهی بهش کردم
سیاوش پیام داده بود
"خوابیدی؟
_اره
پس چطور جواب میدی؟
_کاری داشتی؟
"ببین دوخط بهت رو میدم پرو میشی...

1403/08/18 04:35

#پارت226
دیگه جوابشو ندادم و گرفتم خوابیدم..
باصدای هیاهویی از بیرون با گیجی سرمو به بالشت مالیدم
اوووف باز چخبره
بی حال از جام بلندشدم و بعداز شستن دست و صورتم بیرون رفتم
بعداز طی کردن چنتا پله بارسیدن به سالن اصلی باتعجب به صحنه روبروم زل زدم.
عمو و زن عمو باچنتا مردوزن و پسرو دختر اومده بودن و حمید مامانشو بغل کرده بود
و ول نمیکرد
بااولین نگاهی که به سمتم سوق پیدا کرد
هول شدم
خدایا صدرحمت باز به همون خدمه سیاوش بودن
_سس..سلام
زن عمو چشم از بچه هاش گرفت و باتعجب به سرتاپام نگاه کرد و سمت عمو براق شد
=نگفته بودی
عمو باهول دستاشو زد بهم
عزیزم گفتم سر یه فرصت مناسب میگم
و روبه اون ادما گفت
'معرفی میکنم دختر برادرم هستن
ماهک
روبهشون لبخندی زدم که اوناهم جواب دادن و بعضی هاشونم شروع کردن به پچ پچ کردن.
بیخیال نسبت بهشون عمورو بغل کردم که با مهر پیشونیمو بوسید.
زن عمو به حالت قهر به طرف مبلا رفت
از زمانی که بچه بودم یادمه زن عمو همینطور بود عنق و بی اعصاب و همش هم درحال قهرکردن
بیچاره عمو !
همه نشستن رو مبلا و طبق حرفاشون متوجه شدم که قراره برن شمال
اصلا تصمیم نداشتم که برم چون هیچ شناختی از هیچکدومشون نداشتم و تنها
کس من تواین جمع عمو و فواد بودن که یکم باهاشون احساس راحتی میکردم که
اوناهم از ترس زن عمو نمیتونستن بهم نزدیک شن.
باتمام اصرارایه عمو قبول نکردم که باهاشون برم.
باشنیدن صدای زن عمو و حرفی که زد حس کردم آتیش گرفتم...
=آره عزیزم بزار بمونه توخونه بعد چندوقت میایم میبینم خونرو خالی کرده!
همه فک و فامیل زن عمو مثل بز نگاهم میکردن.
بغض بیخ گلومو گرفت از اینهمه بی کسیم
باصدایی که سعی میکردم ضعفمو به رخ نکشه گفتم
_نترسین زن عمو من این چندوقتو میرم خونه دوستم هروقت عمو اومد باز میام
پیشش
وقبل از اینکه کسی چیزی بگه دوییدم سمت اتاق....
شروع کردم به جمع کردن وسایلم
الکی توهم زدم که خانواده پیدا کردم
اخه ماهک بدبخت بگو وقتی تورو مادرت نمیخواد اونوقت زن غریبه میخوای بهت
پناه بده؟؟؟؟؟
باصدای در نگاهم به در کشیده شد.

1403/08/18 04:40

#پارت227
فواد:ماهک دیوونه شدی کجاداری میری
توکه اخلاق مامانو میدونی
_نه فواد نمیدونم اخلاقشو نمیخوامم بدونم.
طوری توجمع باهام برخورد کرد که انگار دستم کجه و چندین بار خونتونو خالی
کردم
میرم خونه دوستم چند وقتی اونجا میمونم تاشما بیاین.
درو بست و دوقدم اومد جلو
"احیانا این دوستتون آقاسیاوش نیستن؟؟؟
تیز نگاهش کردم
_اولا لازم نمیبینم بهت توضیح بدم
دوما حدتو بدون
پوزخندی زد و سری تکون داد
"خوش بگذره
خونه دوووووستتون
از لحن مسخره ای که برای ادا کردن جمله هاش استفاده کرد حس بدی بهم دست
داد
ولی بیخیال مهم نیست الان باید دنبال جای خواب باشم.
ساک کوچیکمو برداشتم و بعداز خداحافظی از عمو بهش قول صدردصد دادم که
میرم خونه دوستم و خیالش راحت و بدون اینکه به پذیرایی سری بزنم زدم بیرون.
مثل آواره ها قدم میزدم و دودل بین زنگ زدن یا نزدن به مریم بودم آخر دل و به
دریا زدم و زنگ زدم بهش
برینم تواین شانس مریم با مهرداد چندوقتی بود که رفته بودن ویلای خارج از شهر و گفت کلیدم همراهشه.
اصلا نمیخواستم این چندوقتو خونه سیاوش باشم و بی شک آخرین گزینم همین
بود .
تویه پارک روی نیمکت نشستم و آگهی نیازمندیو گرفتم جلوم
همه جا پاره وقت بود یدونه پرستاری بود به اون زنگ زدم
:بله بفرمایید
_سلام
ببخشید مزاحم شدم دررابطه با آگهیتون مزاحم شدم
:همین چندلحظه پیش پرستار گرفته شد
_آهامرسی
به چندجای دیگه هم زنگ زدم که هیچی نبود توش.
ناامید به ته روزنامه رسیدم
بادیدن آگهی پرستار دیگه باناامیدی بهش زنگ زدم
خلاصه تیری بود در تاریکی....

1403/08/18 04:45

#پارت228
باجملاتی که از دهن اون زن پشت گوشی شنیدم باذوق از جام بلندشدم و ازش
آدرس گرفتم
خداروشکر امشب بیرون نمیمونم.
●○●○●○●○●○●○●○●
باصدای خانوم زیرگازو خاموش کردم و دوییدم اتاق
یکم بد عنق بود ولی درکل زیادم بد نبود
باکج خلقی غرید
"مگه قرار نبود نگین بیاد؟
_خانوم چند لحظه پیش ایشون زنگ زدن گفتن کاری دارن نمیتو......
باصدای فریادش گوشامو گرفتم
یعنییییی چی نمیتونههههه بیاد
"
گمشو زنگ بزن بهش زود زوووود
باحرص طرف تلفن خونه رفتم و خواستم زنگ بزنم به دخترش که طبق این دوروز
شماره سیاوش افتاد روگوشیم و منم مثل چندروز اخیر رد دادم
یه عالمه پیام تهدید میفرستاد و میدونستم جواب ندادنم روانیش میکنه
ولی حتی با خودمم لج کردم
همون اولین شبیم که اومدم اینجا و فواد زنگ زد بازخواستم کنه
بهش گفتم که روابط من بهش ربط نداره و من یه مهمون موقت بودم که الان دیگه
مزاحمشون نیستم.
بعداون عمو هم دوبار زنگ زد که سرسری جواب دادم تا دست از سرم برداره
نمیدونم باکی داشتم لج میکردم ولی دیگه خسته شده بودم
قراردادم بااینا هم یک ماهه بود چون یک ماه بعد قرار بود این پیرزنو بفرستن پیش
دخترش ایتالیا ...
و من تنها تصمیمی که بعد بیکارشدنم به مغزم میومد رفتن پیش مامانم بود..
که البته میدونستم خودمو دارم میندازم تو کارای لجنش!

1403/08/18 04:48

#پارت229
باصدای زنگ گوشیم دوباره نگاهش کردم
باز سیاوش بود
"ماهک یبارجواب بده فقط بدونم کجایی همین
خیالم راحت شه

فواد هم نمیگه کجایی.
دودل شمارشو گرفتم که بلافاصله صدای دادش پیچید توگوشم
+این همه مدت کدوم گوووووری هستی؟؟؟
_اگه قراره داد بزنی قطع کنم
+نه نه قطع نکن
دروغ چرا
واس صداش دلتنگ بودم
حتی برای این نفس نفس زدناش که نشون از مثلا خودداری کردنش بود
بالحن بآرامشی که مصنوعی بودنش کمر خم میکردگفت
+ماهک این چندروزو کجایی
عموت اینا رفتن شمال
مریمم با دوست پسرشه
تو توی خونه کی هستی؟
تاخواستم جواب بدم باشنیدن صدایی از پشتم باهول برگشتم عقب
/بیا ناهار
+ایننننننننن صدای کدوم نرههههه خری بود
باهول گوشیو از این گوش به اون یکی گوشم جابه جا کردم و بالحن هولی روبهش
گفتم
_الان میام
+ما....ماهک اون کی بود
از شنیدن لرزش صداش از عصبانیت دست خودم نبود که این دل بی صاحابم
تپشش تندترشد
نمیخواستم راجبم بد فکر کنه
_ببین سیاوش......
+ماهک توروخدا بگو که اون چیزی که توفکرمه نیست...

1403/08/18 04:51

#پارت230
بالحن عصبی که از قضاوت بی جاش نشات میگرفت غریدم
_جام امنه
توهم دست از سرم بردار
باصدای دادش چشمامو فشاردادم روهم
+یعنییییی چی جام امنه؟؟؟؟
پیش اون مردکی که واس ناهار صدات کرد جات امنه؟
بی لیاقت من گیرت بیارم فقط
هرسری رحم میکنم پروترمیشی
_هرکاری دلت میخواد بکن.
تند قطع کردم
اول خواستم گوشیو خاموش کنم ولی نه سایلنت کنم که زنگ بزنه ولی جواب ندم
این بیشتر حرصش میده.
تند به طرف آشپزخونه رفتم
آقا ایمان داشت میزو میچید
_چراشما زحمت میکشین
خودم میچینم.
بالحن همیشه خندونی گفت
"اره لاغر میشم حالا بیا.
بازور جلوی خندمو نگهداشتم
اخه یکم شکم داشت و چاق بود واس همین هرچی میشد خودشو مسخره میکرد.
من غذای مامانو میبرم
_ممنون
میزغذارو برداشت و به طرف اتاق رفت
○○●○●○●○●○●○●○●
&سیاوش&
خون خونمو میخورد
یعنی اون پسره کی بود؟؟؟
الان ماهک بااون دوتایی نشستن سرمیز نگاه عاشقونه حواله هم میکنن و غذا
میخورن؟
بااین فکر باخشم ناخوداگاه فریادی زدم و گوشیمو جلوی آینه قدی روبرویی پرت
کردم...
به پشت خودمو رو تخت پرت کردم
با باز شدن یهویی در
+گمشووووو بیرون
صدای فریادم اون شخص و از جا پروند و دویید بیرون
هیچکس و نمیخواستم ببینم
خدایا تقصیر من چیه که همه ی این بلاها باید سرمن بیاد
تازه پیداش کرده بودم و برگردونده بودمش که این خانواده عموی کذاییش پیداشد
حالام این فرارش.
سرمو تو تشک تخت فشار دادم
مغزم میخواست از جاش دربیاد اونقد که این دوروز حرص خورده بودم
اون عموی بی غیرت و زن ذلیلشم با خانواده زنش رفته بودن شمال
اخ من یه کاری باهاتون بکنم بفهمین که سیاوش برهانژاد کیه مرتیکه پفیوز!
باخشم از جام بلندشدم و به طرف حموم اتاقم رفتم و دوش آب سرد و باز کردم و
بالباس موندم زیرش تا کمی از التهاب درونم کم شه...
باصدای در و قدمای کسی که انگار داشت با پاشنه بلند اینور میومد به طرف در
حموم نگاه کردم که سحرو دیدم
همین و کم داشتم!
"سلام عشقم
زیر دوش با لباس چیکار میکنی؟
+چیه سحر چیکارداری راه گم کردی
چشمکی زدو با کمال وقاحت چشماشو خمار کردو لبشو گاز گرفت
"اومدم یه حالی کنم با عشقم مشکلیه؟
باچندش رو گرفتم ازش
+حوصله ندارم.
بی اعتنا به حرفم پالتوشو دراوردو اومد تو حموم از زیرش فقط یه تاپ بندی پوشیده
بود
آب و بست و از دستم گرفت و کشید بیرون از حموم و به طرف تخت رفت....

1403/08/18 04:57