The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

چ غم انگیز بود😥💔

1403/08/19 03:53

#پارت253
&سیاوش&
باورم نمیشد یعنی ماهک منو دوست داره
علاقه منده بهم
کاش اون حرفارو بهش نمیگفتم از خوشحالی میخواستم تو خیابون داد بزنم آهای
ملت دختری که حاضرم بهدخاطرش جونمو بدم بهم علاقه منده.
کم مونده مثل بچه ها گریه کنم باورم نمیشه نمیشه با خوشحالی کوبیدم روفرمون
...
این شروع عشق منو ماهک
وااای حتی از جمع بستن اسممون هم مثل یه پسر بچه دبیرستانی ذوق میکنم
کاش ناراحتش نمیکردم یعنی ازاین به بعد ماهک میشه ماه من
وای خدای من خدایا شکرت شکرت
فقط ماهک منو به خاطر حرفای امروزم ببخشه قول میدم بهترین زندگیو واسش
بسازم طوری که هرروزش پراز اتفاقای قشنگ بشه و توچندسال از زندگیمون یه
روزم خسته نشه
باخوش حالی ای وصف نشدنی به طرف شرکت رفتم.
صدای گوشیم اومد نگاهی بهش کردم و برداشتم
+جانم بهترین مامان دنیا
به به میبینم محشید کیف پسرمو کوک کرده

همیشه به خوشی پسر خوشگلم
+اوووم مامان الان وقتش نیست بعدا راجبش صحبت میکنیم
"اره پسرم بیا عمارت صحبت کنیم...
+قربونت
فعلا.
بادیدن گل فروشی با خوشحالی نگهداشتم جلوش خواستم پیاده شم که گوشیم باز
زنگ خورد شماره ناشناس بود
+بله
-سلام
جناب برهانژاد؟
+خودمم بفرمایید
-ازبیمارستان مزاحمتون میشم
یه بیمار تصادفی داریم که حالشون خیلی وخیمه و آخرین تماسشون هم باشما بوده
+چ..چییی د..اارین میگین..

1403/08/19 15:43

#پارت254
'شما با ماهک شاپوری چه نسبتی دارین؟
ناخوداگاه داد زدم
+چیشدهههههه
●○●○●○●○●○●○●
باقدمای بلندی طرف یکی از پرستارا دوییدم و اسم و فامیلی ماهکو پرسیدم
خدایا خواهش میکنم چیزیش نشده باشه
جایی که گفت دوییدم باورم نمیشد عشقمو بخاطر حرفای مزخرف و از رو عصبانیت
خودم از دست داده باشم.
پنج ساعت میگذره و ماهک من چشماش هنوز بستست و دکترا هم جواب درستی
بهمون نمیدن
همه فامیلای عموش تو راهن دارن میان فکر کنم شمال رفته بودن
داشت کم کم دیگه گریم میگرفت.....
[سوم شخص]
همه چی بهم ریخته بود
دو جوان عاشق ناکام از عشق همدیگر هردو در دنیایی دیگر سِیر میکردن
ماهک درحال دست و پنجه کردن با مرگ و سیاوش هم در حال عذاب کشیدن و
مقصر کردن خود و در فکر اینکه ممکن است ماهکش را برای همیشه از دست بدهد
بی شک هیچوقت خودش را نمیبخشید !
ساعتها به کندی میگذشت و انگار مسابقه هرکی دیرتر برسه برندست گذاشته بودن
حرفهایش با دکترهم به امیدتون به خدا باشه ختم شده بود.
برای اولین بار در زندگیش احساس پشیمونی و گناه میکرد و دست خودش نبود که
اشک هایش یکی پس از دیگری در خلوت خود پایین میریختند....
بالاخره عموش و ایل و تبارش هم اومدن
حوصله هیچکدومشونو نداشت و از این عموی عوضیش هم متنفر بود نگاه از اونا
گرفت و به سمت حیاط بیمارستان پناه برد....
اونقد تو طول این ساعت سعی کرده بود جلوی گریشو بگیره و مثل بچه های دوساله
نزنه زیر گریه بغض مثل سنگ شده بود تو گلوش و راه گلوشو میبست....

1403/08/19 15:47

#پارت255
24ساعت از اون اتفاق وحشتناک میگذشت و دکترا هنوز جواب درستی نمیدادن و
همش میگفتن توکلتون به خدا باشه.
دلش میخواست از جا کنده شه
میخواست یه دل سیر فریاد بکشه خدایی که توکلمون قراره به توباشه پس کجایی!
باقدمای نامیزونی به طرف اتاق دکتر رفتم تقه ای زدم که با بفرمایید ظریفی که
شنیدم داخل شدم سرشو از برگه های جلوش بلند کرد و خواست چیزی بگه که با
دیدن من که تو بدو ورود حالم بدشدو دید لبخندی زد و از جاش بلندشد
"بفرمایید بشینید
منگ نگاهش کردم و حرفاش تو سرم انگار رو تکرار بودن با قدمای مورچه واری که
با آخرین توانم بودن نزدیک صندلی روبروی میزش شدم و نشستم.
از پشت میزش اومدو روبروم نشست از اب روی میز تو لیوان ریخت و به طرفم گرفت
با سستی دست جلو بردم و گرفتم جرعت نداشتم حالشو بپرسم و خبر بد بگیرم..
انگار خودش متوجه شد که به حرف اومد
مریض شما به حالت کما رفتن و این علائم ابدی نیست البته به عبارتی معلوم
نیست که این وضع یک روز دوروز سه روز یا چندماه و چندسال طول میکشه
مریض تو زندگی نباتیه به عبارتی
ولی به هرحال امیدتون باید به خدا باشه
واسم مهم نبود که این خانوم دکتر بااین آرایش تکمیل نشسته روبروم و با ناز و
عشوه داره واسم حرف میزنه و با کنار زدن روپوشش میخواد سینه هاشو بیشتر جلوه
بده یا مهم نبود که گفت چندروز ممکنه بیهوش باشه کلمه چندسال و چندماه تو
سرم چرخ میخورد و همش مثل پتک رو سرم کوبیده میشد...
چه بلایی سرت اومد ماهکم
غلط کردم گفتم نمیخوامت
تو فقط بیدارشو قول میدم دنیارو بریزم به پات
توفقط چشمای نازتو باز کن
بی توجه به حضور اون زنه
بغضم ترکید و صدای هق هقم واس خودم ناآشنا بود..
من سیاوش برهانژاد کسی که بیش از 100نفر زیر دستش کار میکردن و کله گنده
های تهران ازش حساب میبرن
امشب تو این نقطه از دنیا به خاطر پروانه کوچولوش که داشت با مرگ دست و پنجه
نرم میکرد شکست...

1403/08/19 15:51

#پارت256
◇8ماه بعد◇
با ذوق بالاسرش مونده بودم و به چشمای بستش نگاه میکردم.
یه ساعت پیش خبردادن بهوش اومده فرشته کوچولوم و با آخرین سرعت و توانم
خودمو رسوندم بهش مسکن زده بودن و خواب بود.
8 ماه بود خواب و خوراک نداشتم و اونقد بیمارستان میومدم که تقریبا همه دیگه
منو تو بیمارستان میشناختن و جزوی از اونا شده بودم.
2ماه اول عموش اینا بهش زیاد سرمیزدن و بعداز اون هرهفته یا هرماه یکی میومد و
میرفت
ولی من هرروز میومدم و بهش سرمیزدم و تا نفسی تو موهاش نمیکشیدم آروم
نمیشدم و به خونه نمیرفتم
حتی بیشتر اوقات ناهار و شامم تو اتاق ماهک میخوردم و تا صبح دم گوشش حرف
میزدم
دکتر میگفت تاثیرگذاره....
با لرزیدن پلکاش با شادی پریدم کنار تختش
+سیاوش فدای چشمای نازت بشه
زندگیه من
باز کن چشماتو ببینم دق کردم این چندوقت از دوریت.
باگیجی چشماشو باز کردو اطرف نگاهی انداخت و درآخر نگاهش زوم شد رو من
کمی نگاهم کردو با چیزی که گفت دنیا آوار شد روسرم....

1403/08/19 15:55

#پارت257
_ش..شما
با ناباوری دستشو تو مشتم گرفتم و تند بوسیدم
+منم سیاوش
همونی که گفتی دوستش داری وعاشقشی
موذب و با سستی دستشواز تو دستم دراورد و باترس نگاهم کرد
_ببخشید من نمیشناسمتون
پاهام سست شد و چیزی نمونده بود که رو زمین فرود بیام.
باورود کسی نگاهی به در کردم که دکترشو دیدم
+خانوم دکتراین چرا هیچی یادش نیست
هاااااااا
"لطفا آروم باشید اینجا بیمارستانه
این حالت طبیعیه..
جلو اومد و چنتا سوال از ماهک پرسید که اونم با لحن نامطمئنی جوابشو داد
حس میکردم کامل از دستش دادم
جزای کسی که به عشقش پشت پا بزنه همین بود....
باورود فواد و حمید و عموی ماهک به داخل دو قدم از تخت فاصله گرفتم تا راحت
باشن باخوشحالی بغلش کردن و ابراز دلتنگی میکردن
"خواهش میکنم دور مریضو کمی خلوت کنین
خب عزیزم این آقایونو یادته؟
باخوشحالی بهشون نگاهی کرد
_عموم و پسرعموهامن
"اون آقارو یادته؟
باز با گیجی نگاهی بهم کردکه باتمام عشق تو وجودم زل زدم بهش
نگاه عمیقی بهم انداخت
_نه به جانمیارم
"خب ببخشید عزیزم که خستت میکنم ولی برای تکمیل پروندت لازمه
آخرین چیزی که یادته چیه؟
کمی فکر کردو کم کم اخماش رفت توهم
بافکراینکه شاید یه چیزکوچیک از منو به یاد آورده با خوشحالی و سوالی نگاهش
کردم
_آخرین بار یادمه مادرم قول منو به یه پیرمرد داده بودکه منم از خونه فرار کردم.
با شوک نزدیک دکترشدم
+ا..این مسئله مربوط به یک سال پیشه
چرا میگه آخرین اتفاقش اونه
عمو: خانوم دکترمیشه دقیق تر بگین حال دخترم درچه حاله..
"بفرمایید اتاق من تا در رابطه با حال بیمارتون بهتون توضیح بدم.
و از اتاق دراومد منو عموشم دنبالش....

1403/08/19 16:00

#پارت258
&ماهک&
همه چی برام سوال بود
اون پسره کی بود...؟
چرااونطوری نگاهم میکرد!
یجورخاصی بود انگارکه منو خوب میشناسه
باصدای فواد باتمام بی حالیم سعی کردم ذوقمو نشون بدم
'کوچول موچول مامردیم و زنده شدیم تا تو بهوش بیای
"وااای فواد چقد بزرگ شدی
ح..حمید کجاست؟
فواد: رفت بیرون الان میاد.
حس میکردم حرفی میخواد بزنه و دودله
اخرم طاقت نیاورد
فواد: ماهک الان همه مارو یادته؟
_آره
فقط اون آقاهه..
نذاشت ادامه جملمو کامل کنم
'اون هیچ مهم نیست
بهتر که یادت نیست
گیج سری تکون دادم
که گردنم یکم درد کرد
حس میکردم تمام بدنم خشک شده و طاقت هیچکاریو ندارم ضعف داشتم
_فو..اد
نگاهی به چشمام کرد
"جانم
_چه بلایی سرمن اومد که اینطوری شدم و چندماهه بیهوشم؟
"8ماهه بیهوشی و به خاطر یه تصادف تویه بزرگ راه اینطوری شدی.
_اوه چه سخت
باکی بودم؟
"تنها
_آها
یکم بعد حمیدم اومد اونقد از دیدنشون خوشحال بودم که حتی کوفتگی بدنمم در
اثر دراز کشیدن طولانی مدت رو تخت حس نمیکردم.
خیلی خوشحال بودم که بعداز سالها حمیدو فوادو میبینم البته به گفته خودشون که
قبلا همو دیده بودیم
●○●○●○●○
چهار روز از روز ترخیصم و گلاویز شدن اون پسر مجهول با فواد تو بیمارستان
میگذره که البته فواد نذاشت دلیلشو بفهمم
مرد خوشتیپی بود و یجورایی انگار برام آشنا بود.
ولی عمو اینا همش پیشم بودن و اونو حتی نمیذاشتن از چند کیلومتریم رد شه
چنبار هم اومد دم در و داد و بیداد کرد که نذاشتن بیاد داخل...

1403/08/19 16:06

#پارت259
فکر کنم شخص مهمی بود که نمیذاشتن باهام صحبت کنه.
باصدای کوبیده شدن در فهمیدم زن عمو رفت بیرون
خیلی بداخلاق بود و به خاطر عمو و پسرا بهم چیزی نمیگفت.
البته ناگفته نماند تو خلوت خیلی حرفا بارم میکرد که یکم برام سنگین بود و تحمل
اینجارو برام سخت تر میکرد.
دیروز با اصرار های شدید گوشیمو از عمو اینا گرفتم که البته تو تصادف میگفتن
آش و لاش بوده ولی واسم درستش کردن
سیم جدید هم انداخته بودن واسم
نتمو روشن کردم و رفتم تو تلگرامم
همه ی شماره های قبلیم بود.
چشمم افتاد به یه پروفایل
همون پسر بود که این مدت خیلی سعی میکرد بهم نزدیک شه و عمو اینا نمیزاشتن
کنجکاو رفتم تو پیویش هیچ چتی نداشتیم.
ناخوداگاه دستام رو کیبورد شروع کرد به حرکت
_سلام.
لست سین بود و نمیدونستم چه ساعتی قراره چک کنه این کوفتیو و جواب سلاممو
بده.
یکمم تو اینستا چرخیدم و در آخر باخوردن یه مسکن با خستگی دراز کشیدم و
چنددقیقه بعد به خواب رفتم.....

1403/08/19 16:09

#پارت260
باتکونای ریزی لای یکی از چشمامو باز کردم که حمید و بالاسرم دیدم
'پاشو کوچولو بریم بیرون شام..
&سیاوش&
از وقتی که پیام ماهک و تو تلگرام دیدم داشتم بال بال میزدم اونقد اون یدونه
کلمرو باخودم تکرار کردم اگه کسی میدید فکر میکرد دیوونم.
خدایا خواهش میکنم جواب بده زود
دختره...خدایا چیزیم از دلم نمیاد بگم بهش
اونقد ساعتارو شمرده بودم و منتظر مونده بودم هیچی از کارای اطرافم متوجه نبودم
اونقد رفته بودم جلو درشون و با دادو بیداد و جنگ انداخته بودنم بیرون که حوصله
یه جنگ دیگرو نداشتم و الان تنها امیدم فقط به این بود که منو باز به یاد بیاره.
باصدای گوشیم از رو میز چنگش زدم
"آقا
خانوم و دوتاپسر الان اومدن بیرون و سوار ماشین شدن.
ازرو صندلی پریدم و کتمو تو چنگ گرفتم
+همه قرارارو کنسل کن.
"ولی قربان...
نموندم ادامه حرفشو بگه و زدم بیرون
باید میدونست که حرف من یکیه.
توراه شرکت اونقد بهم سلام میدادن که واقعا وقت گیر بود.
بادیدن آدرسی که عرفان فرستاد با آخرین سرعت به اون سمت رفتم....
حس میکردم این تنها شانسمه و اینو از دست بدم یعنی همه چی تمومه...

1403/08/19 16:12

#پارت261
جلوی سفره خونه مورد نظر رسیدم که دیدم اون دوتا بی خاصیتی که اجیر کردم
اونجان
تا منو دیدن هول از ماشین پیاده شدن
'سلام آقا به منشیتون خبر دادیم که تو این رستورانن
تکلیف چیه ال....
نذاشتم به مزخرف گوییش بیشتر ازاین ادامه بده و با صدای عصبی ای که باعث شد
صداش تو نطفه خفه شه غریدم
+حوصله صداتو ندارم
اون دوتا پسرو یجوری سرگرم میکنین وای به حالتون که کارتونو درست انجام ندین
بلایی که هفته پیش سر اون دوست بی خاصیتتون آوردم و سرشما میارم.
باترس حواسمون جمعی گفتن
+ تو یه نقشه ای میکشی و کاری میکنی اون دختره بره سرویس و شمادوتاهم اون
دوتارو سرگرم میکنین تا من دختررو از در پشتی ببرمش
'چشم قربان
سری تکون دادم
تیکه عصبیم باز فعال شده بود هرچی فحش تو دنیا بود به خودم میدادم که چرا
باعث شدم ماهک این خانواده کثافتشو پیدا کنه.
اون دوتا ریلکس وارد سفره خونه شدن و منم رفتم و ماشینمو تو تاریکی قسمت
پشتی پارک کردم و منتظر خبرشون شدم.
ده دقیقه ای ازرفتنشون میگذشت و ازاینکه اینقد لفتش میدادن داشت حرصم
بیشتر میشد..
با صدای پیامک گوشیم سریع نگاهش کردم
"حله"
با شنیدن این جمله با تمام سرعتم از در پشت وارد سفره خونه شدم
اینجا پاتوق فواد بود و چندباری باهاش اومده بودم و از این بابت ازش ممنوندار بودم
که باعث شده بود مثل کف دستم دورو برشو حفظ باشم....
بادیدن ماهک که با کفشای پاشنه بلندی که تو فضای خالی دستشویی ملودی
اعصاب خوردکنی ایجاد میکرد زل زدم وقتی داخل شد
سریع پشت سرش داخل شدم....

1403/08/19 16:15

#پارت262
با صدای کوبیده شدن در
با تعجب نیم نگاهی به پشت سرش کردو برگشت به ثانیه نکشید که با وحشت از
دوباره پشت سرشو نگاه کرد نیشخندی زدم و قدمی جلو گذاشتم که با چشمایی که
دودو میزد اطرافو نگاه کرد.
_ایی..ننجا چیکاار..میکنی
+اومدم دنبالت ببرمت
گیج نگاهم کرد
_ببخشید من شمارو نمیشناسم
لابد شما ادم بدی بودین که عموم اینا نمیخوان تورو به یاد بیارم.
حس کردم از عصبانیت خون به مغزم نمیرسه
+ولی تو باید باهام بیای
چون من میگم.
باشجاعتی که کاذب بودنش زیادی به چشم میومد گفت
_ میری بیرون یا داد بزنم همه بریزن اینجا؟
قدمی جلو گذاشتم و باصدای اغواگری گفتم
+من ادم بدی نیستم
در همین حین آروم دستمال آغشته به مواد بیهوشی رو از جیب پشتم دراوردم
+منو تو باهم دوست بودیم
و یه قدم دیگه...
+خیلیم خوشحال بودیم
قدمی دیگر...
مسخ شده نگاهم میکرد
+توبهم ابراز علاقه کردی
و آخرین قدم و دستمال و از پشتم درآوردم و محکم فشار دادم رو دهنش جیغی
کشید که بین فشار دستام خفه شد و به 30 ثانیه نکشید شل شد تو دستام....
دستمال و انداختم کنار و بین دستام بلندش کردم و با چک کردن اطراف از اونجا
زدم بیرون و باهول از حیاط دوییدم وگذاشتمش تو ماشین
خودمم سوار ماشین شدم و باآخرین سرعت از اونجا دور شدم.
در همین حین پیامی هم به اون دوتا دادم
"تموم شد بزنین بیرون"
و در همین حین به محبوبه خانوم هم پیامی دادم
"به اندازه یه هفته یه چمدون واسم آماده کن ده دقیقه ای جلوی عمارت ازت
تحویل میگیرمش"
بدون توجه به اینکه جواب میده یانه گوشیو انداختم رو داشبورد و نیم نگاهی به
ماهک کوچولوم که مثل فرشته ها خوابیده بود انداختم.
نمیدونم چرا حس میکردم همه ی اینا نقششه تا منو از سرش باز کنه.
اخه چرا همرو یادشه یدونه منو یادش نیست
امیدوارم که اینطور نباشه ماهک وگرنه خونت حلاله...

1403/08/19 16:26

#پارت263
&ماهک&
با سردرد شدیدی چشممو بازور باز کردم که با یه محیط نااشنا روبرو شدم خواستم
تکونی بخورم که صدای آخم بلندشد گردنم خشک شده بود و حس میکردم که انگار
چندروزی از گردن آویزون بودم پوزخندی به این افکار دیوانه وارم زدم و سعی کردم
از جام بلندشم
اینجا دیگه کجاست!
کم کم داشت همه چیز یادم میوفتاد
اون پسره مجهول الهویه......رستوران....و دستمالی که باعث شد بیهوش شم.
باترس به اطرافم نگاهی کردم و از جام بلندشدم که بازم صدای آخم بلندشدو
دستمو گذاشتم رو گردنم
قدمی برداشتم که در باهول باز شد و خانومی وارد شد
و با صدای سردی که تا مغز و استخون ادم رسوخ میکرد گفت
"بتمرگ سرجات ببینم کجا راه افتادی
_اینجا کجاست؟
میخام برم خونمون
"ساکت شو تا آقا بیاد حق نداری جایی بری
صدامو بلندکردم
_یعنی چی زنیکه
این آقات کیه که واس من تعیین تکلیف کنه
میخوام برم
قدمی جلو گذاشت و بدتر از من باصدای خشنی داد زد
"میگم گمشو رو تختت بشین تا آقا بیاد
اگه نافرمانی کنی بازور اینکارو میکنم
_غلط کن بینم زنیکه من میخوام برم هیچ خریم نمیتونه جلومو بگیره
صدای زمزمش به گوشم رسید
"خودت خواستی
و تابه خودم بیام از دوتا دستام گرفت و انداختم رو تخت
عجب زوری داشت از ته دل جیغ میزدم و سعی میکردم دستامو از تو دستش
دربیارم که بی توجه شالی از بغل تخت برداشت و با سفت ترین حالت ممکن بهم
بستشون
از حرصم با تمام توان جیغ میزدم و جفتک میپروندم
ولی اون ریلکس از رو تخت بلندشد و دستی به لباسش کشید.
طوری دستامو بسته بود که انگار چسب سه سوت چسبونده به این پارچه که اینطور
فرو رفته تو مچم....

1403/08/19 16:34

#پارت264
سعی کردم از جام بلندشم و درهمین حینم داد زدم
_کمکککککک کمککککک
"کاری نکن پاهاتم ببندم دهنتم با چسب ببندم
درضمن این اطراف هم کسی نیست بیاد به دادت برسه
درمونده و ترسان ساکت شدم و نگاهش کردم تازه داشتم واقعا موقعیت و درک
میکردم و داشت گریم میگرفت
_تورو..روخدا بزارین برم
+چه خبره اینجا؟
باصدای مردی هردومون به طرف در نگاه کردیم که همون مردی که بیهوشم کردو
دیدم با وحشت نگاهش کردم
"آقا میخواست فرار کنه دستاشو بستم که راحت باشیم
سری تکون داد
+خوب کردی
میتونی بری
چشمی گفت و بیرون رفت درم پشت سرش بست
با ترس به اون مرده نگاه کردم و توخودم جمع شدم
نه به اون وحشی بازیه چنددقیقه پیشم نه به ساکتیه الانم
ریلکس قدمی جلو گذاشت و اومد کنارم رو تخت نشست
_اا..ز ممن چ..چی میخوای؟
نگاهی توچشمام کردو زیر لب گفت
+خودتو
با خجالت نگاه ازش گرفتم و به دستای بسته شدم نگاه کردم
_من تورو نمیشناسم
سرشو خم کرد و توچشمام نگاه کرد.
+از من خجالت میکشی؟
سرمو کمی بلندکردم و بهش نگاه کردم
نتونستم بیشتر ازاین طاقت بیارم و نگاه از چشماش گرفتم
+میدونی..
نگاهمو سوق دادم سمتش که بعداز مکث کوتاهی به حرف اومد
+بارها زیرم ناله کردی و جیغ زدی از لذت!
با تعجبو چشمای گشاد نگاهش کردم
+من زنت کردم
تومال منی
هرکاری کنی و هرجابری تهش مال منی
&سیاوش&
باچشمای گشاد داشت نگاهم میکردو مثل اینکه هضم این مسئله یکم براش سخت
بود.
صدای لرزونش بلندشد
_ام..ممکان نن..داره
کلافه و تشنه روش خم شدم و خوابوندمش روتخت دستای بستشو گذاشت رو سینم
و بغضش گرفت.
_توروخدا کاریم نداشته باش
بی طاقت بدون توجه به حرفش سرمو فرو کردم تو گردنش.....

1403/08/20 03:09

#پارت265
مست از بوی موهاش خمارنالیدم
+آخ بوی موهات دیوونم میکنه ماهک
بابغض دستای بستشو کوبید رو سینم
_ولم کن نامرد
چنگی به پهلوش زدم و غریدم
+نفهم من نامردم
جیغی کشید و خودشو تکون داد.
نرمین عجب مغزی داره خوب شد دستاشو بست وگرنه الان خط خطیم کرده بود.
برای حرص دادنش صورتمو چسبوندم روصورتش و باشیطنت اووومی گفتم که
صدای جیغش بلندشد خودشو اینور اونور میکوبید ولی زیرم هیچکاری نمیتونست
بکنه
8ماه منتظر بودم چشماشو باز کنه و حالا باهام اینطوری برخورد میکرد...
سینشو تو مشتم گرفتم و مالیدم و بانیش باز زل زدم بهش...
_ولمممممم کن
توروخدااا....
گریه بهش اجازه نداد ادامه جملشو بگه
آروم تو بغلم کشیدمش
+ماهک
عزیزم
چراگریه میکنی
بخدامن ادم بدی نیستم
توعاشق من بودی
سرشو فرو کرده بود تو سینم و زار میزد
_تو هم؟
زل زدم توچشمای اشکیش که جذابیتش بااون مژه های مشکی حالا چندبرابر شده
بود..
+چی منم؟
_توهم عاشقم بودی؟
نیشمو شل کردم
+نه تو خیلی عاشقم بودی
باحرص دستای بستشو کوبید رو سینم
_پس دست از سرم بردار توکه عاشقم نبودی.

1403/08/20 03:13

#پارت266
+نمیتونم
مثل بچه ها لب ورچیده با بغض نگاهم کرد
دلم ضعف رفت واسش
سرمو بردم جلو و عمیق لبشو مکیدم و بوسیدم
جیغش باز بلندشد
تک خنده ای کردم که نگاهش قفل چال گونم شد
اروم کشیدمش توبغلم که از پایین زل زد به صورتم قشنگترین لبخندی که
میتونستم و پاشیدم رو صورتش که همینطور زل زل نگام کرد
بالاخره به حرف اومد
_لااقل دستامو باز کنین
انگار دزد گرفتین
پامو روپاش انداختم و محکم از رو گونش بوسیدم.
+اخه عزیزم یکم وحشی تشریف داری
میزنی خط خطیم میکنی
چشم غره ای واسم رفت
+اخ فدای چشم غره هات برم
اینو فراموش نکردی هنوز
باصدای جیغ جیغوش که باعث میشد گوشم زنگ بزنه بلندگفت
_من همه چی یادمه
فقط یه سال آخر قبل از اون اتفاقو یادم نیست
+باشه جیغ نزن
تخس تو صورتم جیغ زد
_میزنم
+پس منم با بوس خفت میکنم
تا اینو گفتم سرشو کشید عقب
_نه جیغ نمیزنم دیگه
خنده ای کردم که دستای بستشو بلندکردویکی از انگشتاشو فرو کرد تو چالم
اخی گفتم که اینبار اون خندید...

1403/08/20 03:18

#پارت267
_من واقعا عاشقت بودم؟
باهم دوست بودیم؟
&ماهک&
+اره دوست بودیم
نیشم شل شد
+واس چی نیشت وا شد؟
_عجب تیکه ای تور کرده بودم من
تازه فهمیدم چی گفتم لبمو گاز گرفتم که صدای قهقهش بلندشد.
+اخ فدای گیج بازیات بشم
اخم ریزی کردم که منو سفت تر تو بغلش فشار داد
_دستامو باز کن دیگه
ابرویی بالا انداخت
+شرط داره
_چه شرطی؟
+بوسم کن که بدونم مهربون شدی
براق شدم سمتش
_دیگهههه چی
شونه ای بالا انداخت و همونطور که منو سفت بین بازوهاش گرفته بود ریلکس
سرشو گذاشت رو بالشت
+باشه پس همینطور باید بمونی
پامو خواستم تکون بدم که سفت تر کرد بین پاش
+عا عا شیطونی
_ولم کن
خاک تو سرم بااین دوست پسری که داشتم.
&سیاوش&
دلم ضعف رفت بازم واس شیرین زبونیای این دختر
اعتراف میکنم تو این چندوقت انگار که اصلا زندگی نکردم
خم شدم و سفت گونشو گاز گرفتم که جیغ فرابنفشی کشید..
_وحشیییی...

1403/08/20 03:21

#پارت268
بینیمو آروم مالیدم به بینیش
که مسخ شده زل زد تو چشمام
میخواستم طوری ببوسمش که لبش کبوده کبود شه
ناخداگاه نگاهم سوق پیدا کرد سمت لبش
نه الان وقتش نیست.
کلافه سرمو عقب کشیدم و طاق باز دراز کشیدم
+ماهک؟
باصدای تحلیل رفته ای بله ای گفت
+اصلا از من چیزی تو یادت نیست؟
_نه
+هیچی؟؟
_هیچی
پوزخندی به این تقدیر شومم زدم
منی که جلوی هیچکس سرخم نمیکردم به خاطر تهدیدای مامانم مجبور به عقد با یه
هرزه شدم و کسیم که برام اندازه کل دنیا ارزش داره منو یادش نیست
آهی کشیدم و باشه ای گفتم.
واقعا زندگی مزخرفی داشتم و خسته بودم از دنیای اطرافم.
دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد
باصدای در ماهک سریع از جاش بلندشد و پیشم پناه گرفت معلوم بود از نرمین
خانوم حساب میبره.
+بیاتو
یکی از خدمه داخل شد
"آقا گوشیتون چندین بار زنگ زده
از دستش گرفتم و اشاره زدم میتونه بره
بادیدن اسم مهشید رد تماس دادم که باز زنگ زد
_کیه!؟..
نیشخندی رو بهش زدم
+نکه تو ادمای اطراف منو یادته بگم اینو میشناسی
ابرویی بالاانداخت
_راست میگی سوال بیجایی بود به خودت مربوطه
بیخیال
ریلکس باز دراز کشید
حرصم گرفت و به شدت عصبانی شدم که مثل قبل حسودی نمیکنه و حتی شده به
قیمت کتک خوردنش کاری نمیکنه بفهمه کیه
دندون قرچه ای کردم
ریدم تو شانست سیاوش خان!
من بااین همه معروفیتم اسم و رسمم تو خریدوفروش ...... جلوی این دختر ضعیف
ترین عالم بودم
سعی کردم صبرومدارا کنم تااین روزای کوفتی هم بگذره
_لااقل به عموم زنگ بزن
قلبش ضعیفه
نمیخوام اتفاقی به خاطر من براشون بیوفته.
بی توجه رو تخت دونفره ای که یه طرفش اون بود دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو
چشمم.
_ باتو بودمااااا

1403/08/20 03:28

#پارت269
بازم جوابشو ندادم
دستای بستشو گذاشت رو شونم تکونم داد
بازم اعتنایی نکردم
دست خودم نبود که حرصم میگرفت ازاینکه دیگه حس حسادت قبل و نسبت بهم
نداشت
_لااقل گوشیمو بده میخوام با فواد حرف بزنم
باشنیدن اسم اون عوضی با خشم دستمو از رو چشمام برداشتم و براق شدم سمتش
+چه زری زدی الان؟؟؟؟
باترس وتعجب نگاهم کرد
_مگ..مگه چی...گفتم
+آخرین بارت باشه اسم اون کثافت و پیش من میاری
بااینکه از حرفم بدش اومده بود ولی بااین وجود با ترس سری تکون داد...
تقه ای به درخورد و نرمین خانوم و دوتاخدمه دیگه داخل شدن
نیم نگاهی به ماهک کرد
"آقا اگه اذیتتون میکنه و خسته شدین بگم ببرنش انباری پایین.
ماهک نگاهی با ترس بین منو نرمین خانوم رد و بدل کردو با چشمای درشت از
ترس نگام کرد با نگاهش داشت بهم التماس میکرد اینکارو نکنم
البته که من همچین قصدی ندارم ولی برای اینکه ماهک و بترسونم تا بیشتر باهام
راه بیاد سری براش تکون دادم که ماهک خودشو بیشتر بهم چسبوند و گرمای تنش
منو مثل برق گرفته ها کرد باصدایی که کمی بم شده بود گفتم
+لازم شد بهتون میگم.
خدمه میزو کامل برامون چیدن و بعد از تکمیل کارشون با اجازه ای گفتن و بیرون
رفتن....
ماهک نگاه از مسیر رفتنشون گرفت و با حرص نگاهم کرد
_دوست داشتنت اینطوری بود
خنده اومد تا پشت لبام
ولی سعی کردم رو ندم بهش تا پرو تراز این نشده
دستمو حلقه کردم دورشو چسبوندمش به خودم
ارومه اروم بود و جفتک پرونی نمیکرد بی شک این ارامشو متعلق به حرف نرمین
خانوم بودم.
اروم لقمه ای براش گرفتم و گذاشتم دهنش...
باصدای مظلومی گفت
_توروخدااا دستامو باز کن
احساس خفگی میکنم.

1403/08/20 03:32

#پارت270
به شرطی که جفتک نپرونی
مظلوم سری تکون داد که آروم شروع کردم به باز کردن دستاش
طوری سفت بسته بود که رد قرمزی افتاده بود رو دستاش..
آخیشی گفت و مچ دستشو مالید
_اییییی میسوزه
لقمه از لازانیای خوشمزه روبروم گذاشتم تودهنم و همونطور که میجوییدم بیخیال
لب زدم
+خوب میشه
از زیر چشم دیدم که با حرص نگاه خصمانه ای بهم انداخت ولی جرعت نکرد چیزی
بگه
بادیدن این حرکتش خنده تا پشت لبام اومد ولی با فشردن لبام بهم سعی کردم
جلوشو بگیرم و نتیجشم شد چین کنار چشمم...
غذارو در سکوت در کنارهم خوردیم
یکم بعد خدمه اومد و غذا هارو جمع کرد
بلندشدوچرخی تو اتاق زد.
_اینجا کجاست؟
نیشخندی زدم
+اتاق
پوکر فیس نگاهم کرد
_منظورم اینه توکدوم شهرو منطقه ایم
اخه حیاط پر درخته
+درختا عادین
توعمارتی که تو تهران داشتمم همین دارو درختا بودن
_آهاااا
منو تو چطور باهم آشنا شدیم؟
کلافه رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم و زل زدم به اونی که نگاهش
همش به بیرون بود.
ناخوداگاه نگام سوق پیدا کرد سمت باسنش ...
بزرگ و خواستنی
بایاد اینکه دست پرورده خودمه نیشخندی زدم
+به جای پرسیدن این مزخرفات
اگه مثل قبل یکم دل به دلم بدی ممکنه تجدید خاطره شه و یادت بیاد.
از همونجا برگشت و نگاه چپ چپی بهم کرد
_اگه قراره اینطور یادم بیاد صد سال دیگه نمیخوام چیزی یادم بیاد..
+اینقدر ازمن بدت میاد؟؟
نگاه خالی از هرحسی بهم کرد
_بدم نمیاد حالت خنثی ای دارم نسبت بهت.
با حرص سری تکون دادم و به پهلو شدم تاقیافه زارمو نبینه
بی شک خدا داشت تاوان کارای اشتباهمو ازم میگرفت
تاوان کارایی که ماهک حقش نبود و سرش اوردم
توهینا و کتکایی که به ناحق و برای خالی کردن خودم زدم.
صداش از پشتم اومد
_ناراحت شدی؟؟
جواب ندادم
اعصابم بهم ریخته بود و فقط الان خواب میتونست ارومم کنه یا....
بدن ماهک!
باصدای نازی که هوش از سرم میپروند لب زد
_باشه هرچی توبگی یه کاری کن یادم بیاد
به گوشام اعتماد نداشتم
این الان چی گفت؟؟؟
چرا زود قبول کرد؟؟
چی باعث شد وا بده؟
باتعجبی که سعی میکردم معلوم نباشه به طرفش برگشتم
+مطمئنی؟؟
با شک سری تکون دادو لب زد
_درسته یادم نمیاد تورو
ولی ....
بعد از مکثی با حرفی که زد حس کردم قلبم الان سینمو میشکافه میاد بیرون.
_طاقت ناراحتیتو ندارم
لبخند کم کم صورتموپر کرد
چی از این بهتر که دلبرم طاقت ناراحتیه منو حتی زمانی که منو یادش نمیومد هم
نداشت.
توهمون حالت درازکش دستمو درازکردمو انداختم دور کمرشو کشیدمش سمت
خودم
بی حرف و معذب سرشو گذاشت رو سینم..

1403/08/20 03:39

#پارت271
بوسه ی آرومی رو موهاش نشوندم و سفت تر تو بغلم فشارش دادم
نمیخواستم کاری کنم و فقط میخواستم کنارم باشه
اونقد نوازشش کردم که نمیدونم کِی خوابم برد.
باصدای تقه ای به در گیج یکی از چشمامو باز کردم که دیدم ماهک خوابه خوابه
اروم سرشو گذاشتم رو بالشت و سمت در قدم برداشتم.
باباز کردن در یکی از خدمه ی فضولو جلوی در دیدم
"آقا از صبح مادرتون چندین بار تماس گرفتن
وگفتن حتما به اطلاعتون برسونم که اگه اون کاریو که باید نکنین بد میبینین
دندون قورچه ای از اینکه یه خدمه بالحن مامانمم تهدیدم میکرد کردم
نمیدونم چشمامو چطور دید که باترس قدمی عقب گذاشت
"ببخش...ید اقا
خانوم گفتن بگم...
باخشم غریدم
+گمشو از جلوی چشمام تا ندادم نگهبانا و سگا بکننت
کثافت.
سریع پاتند کرد و از پله ها سرازیرشد.
باصدای تو دماغی ماهک به طرفش برگشتم
_چیشده؟
سعی کردم اون عصبانیت چندددقیقه پیشمو کنار بزارم و بالحن ارومی گفتم
+هیچی یکی از خدمه ها بود
بدخواب شدی؟
سری تکون داد و باز سرشو فرو کرد تو بالشت
خواستم به طرفش برم که حرف اون زنیکه یادم افتاد پاتند کردم سمت گوشیم که
رو سایلنت بود و برداشتمش
اروم از اتاق زدم بیرون تا بااین مهشید کثافت تماس بگیرم
کم زنگ بزنه مخ مامانمو دیلت کنه...

1403/08/20 03:42

#پارت272
باپیچیدن صدای نفرت انگیزش توگوشم دندونامو روهم ساییدم.
مهشید:سلام آقاییم
+یبار دیگه زنگ بزنی به مامانم کصشر تحویل بدی بلایی به سرت میارم که راه
رفتن ارزوت باشه.
'سیا.....
+هیس خفه شو
میدونی که اونقدر نفوذو قدرت دارم که هرکاری از دستم برمیاد و آبم از آب تکون
نمیخوره...
بدون گوش دادن به حرفای مزخرفش گوشیو قطع کردم.
عجب غلطی کردم تن به این ازدواج دادم
حالا مثل خر تو گِل گیرکرده بودم
اگه ماهک یه درصد هم کنارم میموند اگه بفهمه زن دارم بدبخت میشم
برای همیشه ترکم میکنه
باید کاری کنم تا قبل از دراومدن گندش این زنیکه کثافت و طلاق بدم.
گوشیو روحالت هواپیما گذاشتم و باغرور به طرف طبقه پایین رفتم تا سرکی به
خدمه بکشم و بگم غذای مورد علاقه ماهک و درست کنن.

1403/08/20 03:45

#پارت273
بعداز گوشزد کردن موارد لازم به طرف حیاط رفتم
"بله اقا
بالحن جدی ای لب زدم
+ببینم
حس کنم

سرکی تو پذیرایی کشیدین
چشماتونو در میارم
میدونین شوخی ندارم...
باترس سرشون انداختن پایین
"امر امرشماست ارباب
سری تکون دادم و نفس تازه ای کشیدم.
تویه روستای دور افتاده که جزو اموال پدریم بود اومده بودم و زمین های این اطراف
همه به اسم من بود که بعد پدرم همه به من تعلق گرفت ...
از اینجا خاطره چندانی ندارم و هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی با عشقم فرار
کنم و به اینجا پناه بیارم.
باقدمای ارومی به طرف پله ها خواستم برم که ماهک و درحال اومدن از پله ها دیدم
با دیدن تاپ بندی ای که پوشیده بود بااخم برگشتم و به جای نگهبان نگاه کردم که
دیدم همه پشت به در ایستادن و بلافاصله
بعدازاینکه خیالم راحت شد باقدمای آرومی به طرفش رفتم
+یکم دیگه میخوابیدی دیگه خوابالو
سرشو بلندکردو بهم نگاه کردو خمیازه ای کشید
_خسته بودم
بدنم هنوزم کوفتست
فکرکنم ازهمون کوفتی ایه که بهم دادی
حدس اینکه منظورش موادبیهوشی ایه که باهاش بیهوشش کردم کار سختی نبود
به زور خندمو نگهداشتمو قیافه جدی ای به خودم گرفتم
+میدونستم زبون آدمیزاد حالیت نیست لازم بود.
باشنیدن این جملم اخمی بهم کردو رو برگردوند
همون لحظه یکی از خدمه های فضول خودشو رسوند بهم
=سلام خانم جان خوبین بفرمایین براتون چایی یا قهوه بیارم.
بااخم نگاهی به سرتاپاش کردم که سرشو پایین انداخت
زنیکه فضول...

1403/08/20 03:52

#پارت274
ماهک بیخیال از هفت دولت خودشو کشید سمتش و بالحنی که باعث خندم میشد
به زبون مثلا گیلکی ای گفت
_وووی خانِم جانِت به قوربانت
یه چای بیار.
زنه باخوشحالی از خودشیرینی ای که کرده چشمی گفت و به طرف آشپزخونه پاتند
کرد .
باهم به طرف سالن رفتیم و رو مبل نشستم ماهک با فاصله ترین مبل و
انتخاب کردو نشست
اخمی کردم
+بیا نزدیکتر
چرا اونجا نشستی
_راحتم
+زرمفت نزن
تا سگ نشدم گمشو بیا اینجا
و به کنارم اشاره زدم که باترس از جاش بلندشد وکنارم با فاصله نشست بااخمی
براندازش کردم و خودمو کشیدم سمتش و دستمو دور کمرش حلقه کردم باغیض
لب ز د
_دستتو بردار
نیشخندی زدم
+اونوقت چرا؟؟؟
_بیشتر که فکر کردم
از کجا معلوم حرفات راست باشه؟؟؟
حس کردم خون به مغزم نرسید از حرفی که زد
اخمامو کشیدم توهم
+بیشتر ازاین گوه نخور تا دندوناتو تودهنت خورد نکردم....

1403/08/20 03:54

#پارت275
پوزخند یه طرفی ای زد
_هه حرف حق جواب نداره
سعی کردم دیگه باهاش بحث نکنم میدونستم هدفش عصبی کردن منه
ولی کورخونده....
بااومدن خدمه و اوردن چایی
منتظر نگاهمون کرد که بااخم اشاره کردم گورشو گم کنه
میدونستم تاالان خانواده عموی ماهک زمین و زمان و بهم زدن
ولی جرعت نداشتن شکایتی چیزی کنن
به هرحال شغل عموی ماهک چیزی نبود که بتونه توهمچین محیطایی پابزاره.
ماهک چاییشو یکم خورد و گذاشت رومیز پاشد و نگاهی به اطراف کرد
_اینجا ادم دلش تنگ میشه
سری تکون دادم
+فردا اخر هفتست دوستام قراره بیان
اینجا از سوت و کوری درمیاد
بیخیال سری تکون داد
_امیدوارم
راستی
+هوم
_کسی تو زندگی من بود؟؟
دندون قرچه ای کردم
میدونستم هدفش از این سوالا سگ کردنه منه
به زور از بین لبام غریدم
+آره
من!
کلافه چشاشو چپ کرد
_جز تو
+هیچکسسسس!
از لحن کوبندم سکوت کرد....

1403/08/20 03:57

#پارت276
&ماهک&
باورود دوستای رنگارنگ سیاوش
باابروهای بالارفته نگاهشون کردم
به اندازه یه ایل ادم اینجا بود و هیچکدومشو نمیشناختم
ولی نه یه لحظه وایسا بینم
این مگه ...
این مگههههههه سجاد نیستتتتتت
باخوشحالی قدم تند کردم سمتشو یکی زدم به بازوش
درحال بگو بخند بود که با ضربه ای که بهش زدم متعجب سمتم برگشت
سجاد:عههه سلام
تواینجا چیکار میکنی؟
لبخند دندون نمایی زدم
_منم مثل تو
کم کم نگاهش از من به پشتم سوق پیدا کرد با برگشتنم قیافه سرخ شده سیاوش و
دیدم
یاخدا این همون پسرست یا دیو دوسر
+کی اینجا دعوتت کرده؟؟؟؟
پوزخند سجاد خیلی تلخ بود و از بحث بینشون چیزی سر درنمیاوردم
سجاد تاخواست جواب بده
صدای پرعشوه دختری پیچید بینمون
"سیاوش جان
معرفی میکنم داداشم سجاد
با ابروهای بالارفته و باتعجب نگاهی بین اون دختر و سجاد کردم
دختره با یه تیپ جلف و سجاد با پیرهن آخوندی و سربه زیری...
معلومه مامانش زیرآبی رفته...
از فکر خودم خندم گرفت.

1403/08/20 04:00