رمان کده🤤

336 عضو

پارت 234
روی موهای بور و طلایی رنگش رو میبوسه و بدون
حرفی همراه اسکای از آشپزخونه بیرون میره.

به هامون نگاه میکنم، اما نگاه اون هنوز به جاییه که بهراد و اسکای ایستادن بودن. نفسهای بلند و
عصبیش، فکش که مثل هر وقت که عصبی میشه
روی هم قفل شده نشون از حالشه.
و حالا من موندم و هامونی که توی اون لحظه تا حد
مرگ عصبیه...
نگاهش میکنم که با قدمهای بلند به سمتم میاد.
با اینکه پاهام هنوزم میلرزه اما با رسیدنش، روی
پاهام می ایستم.
خیره نگاهم میکنه و من هم مثل
خودش نگاهم رو از چشماش برنمیدارم هر چی میخواد بشه؛ من چیزی برای از دست دادن
ندارم ولی اون اسکای رو داره و بخاطر این احساس
خطر دیوونه شده.
بهراد راست میگفت! واقعا هامون رو میشناسه! خوب
بلده چطور با یه جمله اون رو تا مرز جنون ببره...
- مگه بهت نگفتم از اون فاصله بگیر!
- اون بار هم جوابت رو دادم، به تو هیچ ربطی نداره...
شونه هام رو میگیره، عضلاتم بی اراده منقبض میشه و
اون بی توجه به وضعیتم محکم تکونم میده.
- دختره ی زبون نفهم! برای یه بار هم که شده به
حرفم گوش کن...

قبل اینکه جوابش رو بدم دستای هامون به شدت از
روی شونه هام کنده میشه!
به بهراد نگاه میکنم که با
اخمهای توی هم کنارم ایستاده، اصلا متوجه نشده
بودم که برگشته.
با پس زدن دستای هامون، به عقب هولش میده.
- نکنه هنوز نفهمیدی چی گفتم! برو رد کارت
هامون... نمیخوام خون راه بندازم!
و لیوان آب رو از روی میز به دستم میده.
- تو که قرصات رو نخوردی

بعد اینکه مجبورم میکنه زیر نگاه خیره ی خودش و
هامون قرصام رو بخورم، همراهیم میکنه تا از
آشپزخونه بیرون بریم. به سختی قدم برمیدارم که به
سمتم برمیگرده و وقتی به خودم میام، من رو عین
بچه ها روی دستاش گرفته و به سمت اتاق میره.
از آشپزخونه بیرون میره و لحظه ی آخر میتونم از
روی شونه هاش مشت محکمی که هامون نثار دیوار
کرد رو ببینم.

آروم من رو روی تخت میذاره و خودش از اتاق بیرون
میره. زمان زیادی از رفتنش نمیگذره که اسکای با تقه ای به در آروم وارد اتاق میشه، به سمتم میاد و
کنارم و روی تخت میشینه. با چشمایی که هنوز
خیسه دستام رو توی دستاش میگیره و نگاهم
میکنه.
- خوبی؟
سر تکون میدم، حس بدی بهش ندارم، حتی گاهی که
باهام حرف میزنه، حس میکنم بودنش رو دوست
دارم

1403/10/10 23:54

پارت 243
صندلیم به سمت
صندلی عقب خوابانده شده، برعکس من هر دوی اونا از ماشین پیاده شدن و هر چهار در ماشین هم بازه.

با صدای بهراد نگاهش میکنم.
- زلال جان؟ خوبی عزیزم؟ صدام رو میشنوی؟

آروم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون میدم. دستم رو روی قفسه ی سینه ام فشار میدم... نفس کشیدن برام سخته.
سعی میکنم این رو با اشاره ی دست بهش بفهمونم.
- نه! چشماش رو باز کرده، فکر کنم نمیتونه نفس بکشه... چیکار کنم؟
تازه متوجه گوشی توی دستش میشم. با عجله کیف
قرصام رو برمیداره و با شخص پشت خط صحبت میکنه.
- باشه! کدوم؟
بین قرص ها میگرده و خشاب یکی از قرص ها رو با
عجله بیرون میاره.
- پیداش کردم! گفتین نصف؟ باشه...

یکی از قرص ها رو از خشاب خارج و نصف میکنه و به
سمت لبم میاره.
- این دردت رو کم میکنه... بخور عزیزم! اسکای
بطری آب رو بده...
با کمکش از بطری آبی که جلوی دهنم نگه داشته آب
میخورم تا بتونم قرص رو قورت بدم.
به ماشین تکیه
میده و همونطور که نگاهش به منه به صحبتاش با
شخص پشت خط ادامه میده:
- چقدر زمان میبره تا اثر کنه؟
....................... -
- نه خدا رو شکر چیزی نشد، سالمیم، از بیخ گوشمون رد شد،
یعنی زلال به موقع فرمون رو چرخوند!
.................... -
- نمیدونم! واقعا الان چیزی نمیدونم دکتر!
................... -
- یعنی چی؟ احتمالش هست طی روز بهش حمله
دست بده؟

نمیدونم شخص پشت خط کیه و چی بهش میگه که عصبی دستی توی موهاش میکشه.

- چشم! من سعی میکنم این مدت اصلا تنهاش
نذارم...
ممنون ازتون، بازم عذر میخوام که مزاحمتون شدم.
...................... -
- حتما! اگر باز هم مشکلی پیش اومد باهاتون تماس
میگیرم.
خدانگهدار...

تماس رو قطع میکنه و به سمتم میاد.
- بهتری؟!
آروم سر تکون میدم که بطری آب رو به سمتم
میگیره.
- بیا یه خرده آب بخور...
دستم رو به سمتش دراز میکنم. لرزش دستام اونقدر واضحه که نمیتونم پنهونش کنم و اون هم با دقت به
دستام نگاه و با شرمندگی زمزمه میکنه:
- ببخشید...
بی رمق فقط نگاهش میکنم که آروم بطری آب رو به
لبام نزدیک میکنه.
- یه خورده آب بخور حالت جا بیاد...
کمی آب میخورم و آروم چشم میبندم.
- زلال؟ خوبی؟
چیزی نمیگم و فقط سر تکون میدم.
بعد از چند ثانیه
صدای در و روشن شدن ماشین رو میشنوم.
حرکت میکنه و کمتر شدن دردم و باعث میشه، باد خنکی که به صورتم میخوره رو عمیق به ریه بکشم

1403/10/11 13:03

پارت 245
بهراد با همون لبخند سر تکون میده و دستاش دور
شونه ی اسکای میپیچه.
- چقدر خوبه که بازم هستی بهراد...
چشمم به اون دوتاست که نگاه بهراد غافلگیرم
میکنه!

نگاهش جور خاصیه! انگار کلی حرف داره که بهم بگه
اما من این زبون رو بلد نیستم...
نگاهش گنگه، درد داره،

چیزهایی که فقط یه مرد
میتونه از چشماش بفهمه...لا به لای اون همه حرف نامفهوم دنبال چیزی بودم که بفهمم اما با رسیدن ماشین هامون نگاهم رو از چشماش میگیرم.

هامون با ترمز ناگهانی ماشینش رو پشت ماشین بهراد
پارک میکنه و هنوز خاک های بلند شده ننشسته که در ماشین باز و هامون با عصبانیت پیاده میشه. به
سمتمون میاد و اسکای رو توی یغلش میکشه و با
خشم چشم توی چشم بهراد نگاه میکنه.

اسکای با تعجب صداش میکنه و کمی از هامون فاصله میگیره و صداش میکنه.
- هامون!
هامون اما بی توجه سر تا پای اسکای رو نگاه میکنه و
خیلی کوتاه من و بهراد رو هم از نظر میگذرونه و با
عصبانیت به حرف میاد:
- خوبی؟ دیدم که نزدیک بود تصادف کنین...
اسکای دلخور اعتراض میکنه:
- واسه همین نیومدی ببینی چی شده؟

هامون کلافه ست، این رو خوب حس میکنم.
- سرعتم زیاد بود، از کنارتون رد شدم، اون مسیر دور برگردون نداره.
تا برسم به جایی که بتونم دور بزنم طول کشید و وقتی برگشتم شما رفته بودین. گوشیم
رو هم توی ویلا جا گذاشتم.

و عصبی اسکای رو تهدید میکنه:
- بار آخرت باشه از کنار من تکون میخوری

قبل اینکه اسکای جوابی بده ماشین پویان هم میرسه. سوزان با دستهای پر از خوراکی از ماشین
پیاده میشه و اسکای اعتراض میکنه:
- چقدر دیر کردین!!!
- مهتا هوس خوراکی کرده بود تا خرید کنیم طول
کشید...
و با هیجان به سمت در چوبی باغ میره و کوبه ی
قدیمی زنگ زده رو به در میکوبه که بعد از لحظات
تقریبا طولانی در باز میشه.
پیرمردی در رو باز میکنه،
بعد از گرم گرفتن با همه
برای کمک به سمت ماشین ها میره تا با کمک مردها
وسیله ها رو به داخل باغ بیارن.

به همراه سوزان، اسکای و مهتا وارد باغ میشیم. فقط
یه اتاقک کوچیک و گلی گوشه ی باغ قرار داره و
ادامه ی باغ فقط درخته...
درخت های بزرگ و سرسبز بادوم! بعضی از درختا
هنوز شکوفه داشتن و روی بعضی دیگه از درختها هم چاغاله های بادوم کوچیک و بزرگ خود نمایی
میکرد.
صدای اسکای باعث میشه به سمتشون برگردم.
- وای چقدر قشنگ شده! عین بهشته...

سوزان هم با لذت به شاخه های درخت نگاه میکنه و سر تکون میده.

1403/10/11 13:14

میکنه.
- ماشاا... ماشاا... چقدر مرد شدی پهلوون! چه استخون ترکوندی!

پویان توضیح میده:
- حاجی از آخرین باری که بهراد رو دیدی چندین
سال گذشته، اگه خلال دندون هم بود الان واسه خودش درختی شده بود! بازم ایول ا... داره که
شناختی!

1403/10/11 13:22

پارت 248
- والا الانم بزرگتر از اون موقع ها نیستین، فقط
بیخودی هیکل گنده کردین!

خنده و گفتگو و مرور خاطرات اونا ادامه پیدا میکنه
اما انگار این بین فقط من و بهراد برعکس اونا حرفی
برای گفتن نداریم.

دلیل سکوت بهراد رو نمیدونم اما من با دقت به
خاطراتشون گوش میدم تا شاید چیزی از بهراد و هامون دستگیرم بشه.
اما انگار واقعاً حق با اسکای بود! هیچکس چیزی در مورد اتفاق بین هامون و بهراد نمیدونه...

- زلال جان؟ چرا خودت نمیخوری؟

کمی با غذام بازی میکنم و جواب میدم:
- میل ندارم!
-اینطوری که نمیشه! از وقتی اومدیم تا حالا یه وعده
غذا درست و حسابی نخوردی.
- گرسنه ام نیست!

سوزان به بهراد که در حال پشت و رو کردن سیخ ها
روی باربیکیو هست نگاه میکنه.
- بهراد؟ تو یه چیزی بگو! اینجوری ضعیف میشه!
بهراد به من نگاه میکنه و با لبخند نگاهش رو سمت سوزان میکشه.

- همیشه همینه! اما الان دارم براش بال کبابی برشته
آماده میکنم، دوست داره...

با صدای پویان نگاه جمع از روی ما برداشته میشه اما من نگاهم همچنان به بهراده!

بهرادی که کمکم داره منو از خودم بهتر میشناسه.
چند دقیقه بعد با سیخ بال های کبابی برشته کنارم میشینه و تقریبا مجبورم میکنه تموم تکه ها رو بخورم.

بعد از ناهار و خوردن چای آتیشی وقتی پویان از اتاق کاهگلی باغ بالشت میاره، همه توی سکوتی که بدست
بازی نسیم بین شاخه ها و صدای آواز پرنده ها شکسته میشد، زیر سایه ی آلاچیق به خواب میرن.

از نگاه کردن به صفحه ی گوشی که توی اون منطقه
آنتن دهی درستی نداشت و به بودن کنار اون جمع
خوابیده خسته میشم.

خبری از بهراد نیست و نمیدونم بعد از خوردن ناهار کجا رفته!
با پوشیدن کفشام به سمت باربیکیو سیمانی
میرم و کمی آش رو که با آتیش ملایم زیر خاکستر درحال پخته هم میزنم و بعد قدم زنان به سمت در خروجی باغ میرم.

هوا برعکس صبح که با آفتاب شروع شده بود با وجود ابرهای تیره نیمه ابری شده و میتونم حدس بزنم که
شاید بارون بهاری خوبی در راه باشه!
بعد از چند دقیقه پیاده روی بالاخره به همون در چوبی
میرسم و از باغ خارج میشم.

کنار جوی آب بزرگی که از مسیر مشخص حاشیه باغ
میگذشت و به بقیه باغها برای آبیاری میرفت،
میشینم و دستم رو توی آب شفاف جوی فرو میبرم.

خنکای آب که تقریبا با سرعت حرکت میکرد، کمی از کسلی و بیحوصلگیم رو با خودش میبره.

1403/10/11 13:41

پارت 249
سکوت ظهر نیمه ابری بهاری، صدای عبور آب و آرامشی که انگار توی ذره به ذره ی همه چیز وجود داره رو دوست دارم.

از بوته ی کنارم گلی کوچیک و زرد رنگی رو میکنم،
به مسیر آب میسپارمش و به رفتنش همراه جریان
آب نگاه میکنم.

همراه آب کشیده میشد و میرفت حتی اگر خودش نمیخواست؛ مثل من که نمیخواستم اما بی اراده...
_اینجا چیکار میکنی؟

جا میخورم اما انگار دیگه به حضورش توی همه
لحظات زندگیم عادت کردم. حتی توی تنهایی هام...

- هیچی!
نگاهش شاکیه و از جملهاش میفهمم که درست حدس زدم.
- توی جاهایی که غریبه ایی بهتره یه خرده هم حواست به اطرافت باشه. میدونی از کی بالا سرت
ایستادم اما اصلا متوجه نشدی؟

چیزی نمیگم و اون هم بدون حرفی از کنارم رد
میشه.

چند دقیقه ی بعد خسته از نشستن پا میشم و مسیر
هدایت شده ی آب رو دنبال میکنم؛

گاهی به اطراف وبه درختایی که با شکوفه های سفید و صورتی تزئین
شده، به دیوارهای کوتاه گلی اطراف باغها نگاه میکنم.

با دور شدن از باغ به روستا نزدیکتر میشم. کمکم یه زمین خاکی جاش رو به آسفالت میده و خونه ها معلوم
میشن.

خونه هایی که بعضی هنوز بافت قدیمی دارن و بعضی هم نوساز هستن و در تضاد با بافت و طبیعت
روستا.

برای پیدا کردن بهراد به مسیره ایی که جلوی راهم
هست سرک میکشم اما پیداش نمیکنم.

مسیر
جاده ای سرسبزی روبروم بهم این جرات رو میده حالا
که یه راهی برای رفتن پیدا کردم نیازی به بهراد
نیست. دلم میخواد کمی روستا رو بگردم...مسیرم رو ادامه میدم!

حتی حاشیه ی مسیر آسفالت شده هم مثل کل روستا
سرسبزه! بوته هایی که با برگ های جدید سبز براق زیر
نور خورشید ظهر خودنمایی میکنن و علف هایی که از
هیچ گوشه و کناری برای رشد نگذشته بودن بهار رو
به رخ میکشیدن.

سکوت محض روستا کمکم عصبیم میکنه.
توی حال خودم نیستم، نگاهم خیره به زمینه، جز کفشام جایی رو نمیبینم و با آشوب توی ذهنم قدم
میزنم.

طبق عادت همیشگی تکه سنگ کوچیکی
برای همراهی انتخاب و با خودم همراهش میکنم.
با هر قدمی که برمیدارم، ضربه ای هم به سنگ میزنم
و هربار بی اراده کلی خاطره از ذهنم عبور میکنه...

با بادی که به صورتم میخوره به خودم میام.
به اطرافم نگاه میکنم اما... جایی رو نمیشناسم!
کنار یه رودخونه ی وسیع، روی یه تخته سنگ نشسته
ام...

هوا رو به تاریکی میرفت و دیگه خبری از روشنای
خورشید نیست. ابرای تیره آسمون رو پوشوندن و
سرمای هوا نشون از غیر قابل پیش بینی بودن هوای
بهار داره...
شوکه ام....
با ترس از توی جیب لباس گوشیم رو بیرون میارم.
ساعت هفت و ربعه و دیگه از همون آنتن دهی محدود
و ضعیف هم خیری نیست...

1403/10/11 13:47

پارت 250
از روی تخته سنگ بلند میشم...
باید قبل از اینکه هوا کاملا تاریک بشه برگردم

به اطرافم نگاه میکنم، از کدوم سمت باید برم؟
اصلا از کدوم سمت اومدم؟ من چطور اومدم اینجا؟

گوشامو تیز میکنم تا شاید صدایی بشنوم اما صدایی
جز صدای شرشر آب رودخونه و جیرجیر سوسک ها
که کم کم اوج میگیره نیست...

به اطرافم نگاه میکنم. هیچ مسیری مشخص وجود
نداره که بتونه نشون بده من از کدوم سمت اومدم!
نمیدونم چطور به اینجا رسیدم!

سعی می کنم به ترسی که توی دلم افتاده توجهی
نکنم.
از ناچاری دلم رو به دریا میزنم و از سمتی که شاخ و برگ کمتره میرم و با امید اینکه مسیرم رو پیدا کردم
تند قدم برمیدارم
چند دقیقه ای رو با ترس راه میرم تا اینکه خودم رو
وسط یه باغ میبینم.

یه باغ بزرگ، تاریک و بی اغراق وحشتناک...
درختای بزرگ و تنومند باغ توی نور کمی که از
روشنایی روز باقی مونده توی خیالم به ترسناک ترین
شکل دیده میشن.

چند بار دور خودم میچرخم! احساس اینکه یکی داره
از پشت درخت ها نگاهم میکنه و صدای پارس سگ
هایی که زیاد هم دور نیستن باعث تند و سنگین
شدن نفس هام میشه.

صدای نفس هایی که نمیدونستم برای خودمه یا ***
دیگه توی گوشم پیچیده میشه...
احساس جا به جا شدن چیزی از پشت یه درخت و
سنگینی نگاهی که از پشت درخت ها حس میکردم

لرزشی از ترس توی جونم میندازه و باعث میشه بی
اراده و با تمام توان شروع کنم به دوییدن!
اونقدر میدوئم که با خیس شدن پاهام به خودم میام.

وسط همون رود خونه ی بزرگ ایستادم...
از لرز و سرما دستام رو دور خودم میپیچم. حس ترسم
چند برابر شده و همون روشنایی کوچیک روز هم
جاشو به تاریکی شب میده. دیگه عکس ماه رو توی
آب رود خونه ای که وسطش ایستادم میبینم
همه جا تاریکه و تالشم برای گشتن به دنبال مسیری
که راهم رو پیدا کنم بی فایده ست...

هیچ راهی نیست! انگار که پرواز کرده بودم و به
رودخونه رسیدم...اونقدر توی افکار و خاطرات غرق بودم که کوچیکترین
چیزی از مسیری که من رو به این رودخونه رسوند

یادم نیست!
تموم راه رو به مهتا فکر میکردم؛ به زیتون! به پویانی
که شیش دونگ حواسش به مهتا بود. به غذاش، حالات چهره اش، راه رفتنش، مسیری که میرفت، مثل
همون موقعها... همونقدر که حواسش از آیسا پرت
بود و به مهتا توجه میکرد!

اونقدر خاطرات رو مرور کردم که اصلا مکان و زمان رو
یادم رفت و نفهمیدم چطور و از کجا به این نقطه رسیدم

1403/10/11 13:53

پارت 251
از سرمای آبی که تا زانوهام میرسه لرزش بدنم بیشتر
میشه اما انگار نمیتونم تکون بخورم...
تاریکی همه جا رو گرفته و فقط نور ماه کمی اطراف رو روشن و قابل دیدن کرده.
صدای خش خش برگ از پشت سرم به محض اینکه به
سمتش میچرخیدم قطع میشه.

لرزشی توی جیبم باعث میشه که نور امیدی توی دلم
روشن بشه...

حتما بهراد و بقیه متوجه نبودنم شدن!
به گوشی نگاه میکنم، لرزش گوشی چیزی
نبود جز پیام اخطار ضعیف بودن باتری...

عصبی به مخاطبای گوشی میرم و روی اسم بهراد دست میذارم اما بخاطر نبود آنتن تماس برقرار
نمیشه...
چند بار اسمش رو لمس میکنم! اما باز هم...
دستام میلرزه، دکمه ی بافتم رو میبندم. چراغ قوه
گوشی رو روشن میکنم و به اطرافم نور میندازم و
سعی میکنم باز هم راهی پیدا کنم اما تاثیر
زیادی
نداره.

لرزش گوشی بازم خبر از ضعیفتر شدت باتری میده
و این یعنی تنها امیدم هم تا چند دقیقه ی دیگه از بین میره...
تاریکی نفسم رو بند آورده...

سعی میکنم مقابله کنم اما درد رو حس میکنم و
نفس هایی که هر لحظه سنگینتر میشه...
راهی ندارم، وحشتم باعث میشه حتی نتونم درست
فکر کنم.
احساس حضور کسی پشتم، کنارم، پشت درختا،
صدای خش خشی که وقتی به سمت صدا برمیگشتم
قطع میشد...

با هر نفس درد میکشم، میدونم که به قرصام نیاز
دارم، قرص هایی که همراهم نیست و این یعنی باز...

تموم توانم رو جمع کردم از ترس از درد از سرما جیغ
زدم...
جیغ زدم...
جیغ زدم...
خراش و زخم گلوم رو حس میکنم و سوزشی که توی
گلوم میپیچه...
دیدم کمکم تار میشه اما به سختی نفس میگیرم و
ادامه میدم:
- بـهـــــــــــــــــراد...
بـــهـــــــــــــراد...
بــهــــــــراد...

خودم رو به کنار همون تخته سنگ بزرگ میرسونم و
کنارش روی زمین میفتم.
- بهـــــــــــــــــــــــــــــــراد...
به سختی هوا رو به ریهام میکشم، درد قفسه ی
سینه ام نفس کشیدن و فریاد زدن رو سختتر میکنه.

به خاک زیر دستم چنگ میزنم و سعی میکنم نفس
بکشم...
صدایی از دور مثل زمزمه ی باد به گوشم میرسه.
- زلــــــــال...
چشمام رو به سختی باز میکنم و باز هم تکرار صدا:
- زلــــــــــــــــــــال...

صدا رو میشنوم اما به گوشام شک دارم...
به چیزی که میشنیدم،
به بادی که اسم منو صدا
میزنه...
صدا نزدیکتر میشه.
ـ زلــــــــــــــــال؟

صدای بهراد رو تشخیص میدم. هول میشم تموم توانم رو جمع میکنم و این بار جیغ میزنم:
- بهــــــــــــــــــــــــــــراد...
صدا هر لحظه نزدیکتر میشه.
- زلـــــــــــال؟کجایی؟
دیگه از دردی که حتی نمیذاره نفس بکشم و حتی
توانی برای حرف زدن ندارم

1403/10/11 22:33

پارت 252
با ته موندهی توان خودم و شارژ باتری چراغ قوه رو
روشن میکنم و تکون میدم.
صدا نزدیک و نزدیکتر میشه اما دیگه نمیتونم ادامه
بدم و همه جا تاریک میشه...

با حس اینکه چیزی روی لبام حرکت میکنه کمی
هوشیار میشم.
با تلاشم حجم هوای زیادی همراه درد وارد ریه هام
میشه و راه نفسم رو باز میکنه.

بیجون و از سر درد مینالم که صدای بهراد از دور به
گوشم میرسه.
- نفس بکش عزیزم... آخر از دست تو من دق میکنم
زلال!
صداها نزدیکتر و واضحتر میشه و صحبت شخص دیگه ای هم به گوشم میرسه. لازم نیست برای
شناخت صاحب صدا فکر کنم، صداش رو از همه ی
صداهای دنیا بهتر میشناختم...

- بهراد جواب منو بده! این قرص ها چیه که بهش
میدی؟

حس هام کمکم برمیگرده اما نمیتونم جلوی سنگینی
پلک هام مقاومت کنم.
بلند شدنش از کنارم رو حس میکنم، حتی صدای
قدم هاش روی خرده سنگها رو...

- نگفته بودی دکتری!
- دکتر نیستم اما زلال امانته!
میخنده!
خیلی ناگهانی و بلند...
اما همونقدر ناگهانی هم صدای خندهاش قطع میشه!
-امانت؟ ببین کی داره حرف از امانت داری میزنه!
چقـــــدر هم که تو امانت داری بلدی آقای
امانتدار...

با فریاد عصبی و بلندش تکون خفیفی میخورم و سعی میکنم پلک هام رو از هم باز کنم.

- تو که امانت داری حالیته بگو ببینم از امانت من
چطور نگهداری کردی؟ هان؟چیزی جز سکوت نمیشنوم و این سکوت باعث میشه
باز هم بهراد فریاد بزنه:
- چرا جواب نمیدی هامون؟ از امانت من چطور نگه داری کردی؟
آقای امانتدار از دنیای من چطور نگهداری کردی؟ امانتی که زندگی من بود الان کجاست؟
امانتی که دستت سپردم الان کجاست؟

باز سکوت هامون و باز فریاد بهراد:
- زندگی من الان کجاست هامون؟ دنیای من کجاست؟

سکوت ایجاد شده طولانی تر از قبل میشه. بالاخره
میتونم آروم پلکام رو باز کنم اما کمی طول میشه تا بتونم واضح ببینم

بهراد با قدمهای بلند به سمتم میاد و کنارم میشینه.
- صدام رو میشنوی؟ خوبی؟
آروم سر تکون میدم.
- سردمه...
بلوزش رو در میاره و بدون اینکه فرصت اعتراضی بهم
بده به تن من میپوشونه.
- می تونی راه بری؟

1403/10/11 22:39

پارت 253
پاهام رو تکون میدم و با کمکش به سختی می ایستم
اما همین که میخوام قدمی بردارم پاهام مقاومت نمیکنه و قبل اینکه به زمین بیفتم دست بهراد بازوم
رو میگیره و آروم زمزمه میکنه:
- نمیتونی راه بری، میخوام بغلت کنم، باشه؟

منتظر جوابم نمیمونه و من رو عین بچه ها روی
دستاش بلند میکنه.
راحت نیستم،
عضلاتم منقبض و کمی خشک میشه
اما میتونم به وضوح حس کنم که چقدر نسبت به
لمس از طرف بهراد حسی بهتر از قبل ها دارم

گرمی بدنش رو از زیر پارچه ای که حایل بینمون بود
هم حس میکنم. ضربان قلبش محکم درست زیر
گوشم میکوبه.
نفس های تندش نشون از شدت عصبانیت و تلاش
مضاعفش برای نگه داشتن منه.

از صدای قدم های بلند و محکمش میفهمم هر از
گاهی از بین آب، گاهی از روی خرده سنگ و... عبور
میکنیم.

زیاد طول نمی کشه که بهتر شدن شرایطم رو حس
میکنم.
همونطوری که روی دستاش هستم آروم و با خجالت
صداش میکنم.
اما متوجه نمیشه...

به بازوی عضلانیش نگاه میکنم که بخاطر نگه داشتن
من رگ هاش بیرون زده و از زیر آستین تیشرتش
دیده میشه.

بارش قطرات ریز بارون روی صورت و دستم حس میکنم.
حدسم درست بود... اون ابرهای تیره قصد
نداشتن بدون بارش برن
آروم به بازوی بهراد میزنم که اینبار متوجه میشه و
نگاهم میکنه.
- چیه؟ خوبی؟ حالت بهتره؟
- آره، خوبم! میشه من رو بذاری پایین؟ فکر کنم
دیگه میتونم راه برم...
- نه...
- بهراد! لطفاً...
به اطراف نگاه میکنه، انگار مردده!
- آخه... تاریکه!
- ازت دور نمیشم، کنارت راه میرم

میتونم نارضایتی رو توی چشماش ببینم اما بدون
بحثی منو پایین میذاره. هامون رو میبینم که با فاصله همراهمون میاد.
بدون توجهشون میخوام مسیری که بهراد میرفت رو
ادامه بدم که دستم رو میگیره، نمیذاره ازش فاصله
بگیرم و من رو با خودش همراه میکنه.
بارش نم نم بارون هر لحظه شدید تر میشه...
بعد از کلی پیاده روی به آسفالت خیابون و لامپ های
عابر میرسیم.

باورم نمیشه که این همه راه رو بدون اینکه متوجه باشم از باغ دور شده بودم
سردمه. تموم لباسم بخاطر بارونی که شدید و شدیدتر
میشه خیسه.
وزن بلوز بافت بهراد که توی تنم زار میزنه بخاطر خیس شدن انگار چند برابر شده.
از برخورد باد سرد به بدن خیسم دندون هام به هم میخورن.

مسیری که میریم به نظرم آشناست با اینکه بارون
مانع دیدم شده سعی میکنم به اطرافم نگاه کنم تا شاید متوجه راه بشم.

کمی چشمام رو ریز میکنم و به
محض دیدن دیواره های گلی، مسیر باغ رو میشناسم
و چند دقیقه بعد به ماشین بهراد رو میبینم

1403/10/11 22:45

پارت 254
با عجله سوار ماشین میشیم و بهراد ماشین رو روشن
میکنه. چند دقیقه میگذره و از گرمایی که کم کم لرزم رو از بین میبره میفهمم بهراد بخاری رو روشن کرده.

لامپ داخلی و چراغ های ماشین رو روشن میکنه و از آینه مسیری که اومده بودیم رو زیر نظر میگیره.

دلیلی جز هامون برای اینکارش وجود نداره...
نگاهش رو از آینه میگیره و به سمت من برمیگرده.
- بلوز منو در بیار... خیلی خیس شده...
حق با اون بود، کاری که گفت رو انجام میدم اما بافت
خودم هم دست کمی از بلوز بهراد نداره.

با حرکت ناگهانیش نگاهم به سمتش کشیده میشه!
تیشرتش رو در آورده و با باز کردن در ماشین دستاش
رو بیرون برد و محکم میچلونه تا کمی آب لباس بره...
قبل اینکه نگاهم رو ازش بگیرم تاپ مشکی رنگی که بخاطر خیسی به بدنش چسبیده رو هم در میاره.
دوباره همون حرکت رو اجرا میکنه،

به سمت من
برمیگرده و نگاهم میکنه.
- بافت خودت هم که دست کمی از لباس من نداره!
لباسی زیرش داری؟
- آره!
- پس این رو هم در بیار... حسابی خیسه!

حین گفتن چند کلمه ی آخر باز هم از آینه نگاه
میکنه. تا شاید از بین قطرات جاری بارون روی شیشه
چیزی ببینه.
- بقیه کجان؟

از آینه چشم برنمیداره اما جواب میده:
- فکر نمیکردیم گم شده باشی! احتمال میدادم
رفتی قدم بزنی چون تا یه جایی حواسم بهت بود،
واسه همین گفتم اونا برن منم میام دنبالت و با هم
میایم.

هامون هم موند تا قبل تاریکی هوا پیدات کنیم.
و انگار چیزی یادش اومده باشه با عصبانیت به سمتم
برمیگرده.
- تو اونجا چه غلطی میکردی؟ اصلا چجوری رفتی
اونجا؟
- نمیدونم! وقتی به خودم اومدم دیدم اونجام!

- مگه بهت نگفته بودم حواست باشه؟ میدونی اگه دیرتر پیدات میکردیم ممکن بود گرگها و سگها
تیکه تیکه ات کرده باشن؟
- میخواستم برگردم اما راه برگشت رو گم کردم...
عصبی میغره:
- راه رو گم نکرده بودی، چون اصلا راهی وجود
نداشت! توی بیراهه ترین نقطه ی روستا بودی!
جایی
که هفته به هفته هم مسیر کسی به اونجا نمیرسه!
نمیدونم چطور رفتی اونجا!
و آروم طوری که انگار داره برای خودش میگه ادامه
میده:
- حتی نمیدونم ما چطور پیدات کردیم!
و دوباره به آینه نگاه میکنه.
- اون بافت خیست رو در بیار...
بافت خیسم رو در میارم. میتونم نگرانی رو از
چشماش بخونم...
یعنی نگران هامونه؟

خودش گفت کسی به غیر ما سه تا نمونده! پس یعنی
واقعا نگران هامونه!!! هامونی که خیلی هم از ما فاصله
نداشت و باید خیلی زودتر از اینا به ما میرسید اما معلوم نیست کجا مونده...

1403/10/11 22:52

پارت 258
پوزخندی روی لبام میشینه:
- تو نگران اون نباش! پویان بلده از نگرانی درش بیاره!
- تا کی میخوای به این رفتارهای بچگانه ات ادامه
بدی؟ ها؟
- به تو ربطی نداره!
- بس کن زلال! بس کن! بزرگ شو، مهتا رفیقته...
- رفیقم »بود«، الان فقط همسر رفیق شفیق
جناب عالیه! تو هم لازم نکرده نگران مهتا باشی! آقا
پویان بلده چیکار کنه تا همه چیز یادش بره،
همونطوری که آیسا رو یادش رفت!

صدای پوزخندش به گوشم میرسه.
- یه جوری تظاهر نکن که انگار فقط پویان مقصر
اتفاقای گذشته ست!عصبی به سمتش برمیگردم.
- چون هست! اگر رفیق عوضی تو به آیسا خیانت
نمیکرد الان آیسا زنده بود، اگر رفیق آشغال تو برای خیانت به آیسا با رفیق صمیمیش روی هم نمیریخت
الان آیسا اینجا بود! رفیق تو یه عوضیه... یه آشغال بیشرفه چون زندگی و احساس آیسا رو با باز کردن
پای مهتا به این بازی کثیف همراه زندگی آیسا آتیش
زد. بازم از رفیق بیشرفت طرفداری میکنی؟

فریاد میزنم.
- چشماش جوری خیره به مهتائه که یادش نمیاد آیسا
بخاطر اون مـــــُــــرد...

و انگار نوبت هامونه که داد بزنه:
- آره پویان به آیسا خیانت کرد، اما تا حالا از خودت
پرسیدی چرا مهتا دست رد به این خیانت نزد؟

سکوتم باعث میشه که اون ادامه بده:
- مهتا چرا خیانت کرد؟ گفتی پویان عوضیه، گفتی یه
آشغال بیشرفه که آیسا رو به بازی گرفت و همه ی اینا
بدون شک قبوله! اما از مهتا پرسیدی چرا وارد این
بازی کثیف شد و ادامه اش داد؟ چرا یادش نبود که
آیسایی وجود داره؟ هان؟

نگاهم میکنه، کمی آرومتر میشه اما همچنان
شاکیه...

- پویان وقتی واسه آیسا وقت نداشت برای بیرون
رفتن با مهتا برنامه میچید! شده از مهتا بپرسی چرا
وقتایی که دست توی دست پویان و یا توی بغلش بوداز خودش نپرسیده که دستاش توی دستای عشق
رفیقش چیکار میکنه؟ چشمات رو وا کن زلال! چرا
هنوز نمیخوای قبول کنی که حتی اگر یه درصد مهتا
راضی به این کار نبود این خیانت پیش نمیومد؟

چرا نمیخوای بفهمی که مهتا توی این خیانت به اندازه ی
پویان مقصره؟ بفهم زلال...
مهتا هم خواست که پویان به طرفش رفت! چرا با
چشمات کارایی که مهتا برای جلب توجه پویان انجام
میداد رو میدیدی و حرف نمیزدی؟

- حتی الانم داری از رفیقت طرفداری میکنی!
به صندلی تکیه میده و سر تکون میده.
- من طرفداری نمیکنم، این تویی که هنوز نمیخوای
تصویر مهتا توی ذهنت خراب بشه.

هنوزم اونــقدردوستش داری که بخاطرش خودت رو کور کردی تا واقعیت ها رو نبینی! کور شدی و ندیدی و حتی از
خودت نپرسیدی که چرا دلبری و لوندی مهتا کنار
پویان اونقدر شدت میگرفت؟ چرا وقتی جایی
میرفتیم پویان

1403/10/11 23:18

حتما باید جایی مینشست تا مهتا
بتونه کنارش بشینه.

یه بار از قصد مانع کنار هم
نشستن اونا شدم دیدی که مهتا با اخم و عشوه هاش پویان رو مجبور کرد که جا بجا بشه اما
خودت رو زدی به ندیدن! یادته؟ چرا زلال هان؟

1403/10/11 23:18

پارت 262
و همین که میخوام برگردم متوجه حال هامون میشم.
هنوز همون پارچه ی سفید خیس روی پیشونیه،
نفس نفس میزنه و سرش رو به چپ و راست تکون میده.
لبهای خشک شده اش تکون میخوره انگار چیزی
میگه.
بدون اینکه بخوام چند قدم به جلو برمیدارم و وارد اتاق میشم.
صدای گنگ زمزمه های همراه ناله هامون کمی برام واضحتر میشه.
انگار داره گریه میکنه، گریه میکنه و حرف میزنه.
- نمیخواستم... من نمیخواستم... بهراد! بهــــراد
نه! باور کن دنیا نبود... اون دنیا نبود... دنیا دست من امانت بود، دنیای تو امانت بود، امانت بود...
بهـــــراد...

صدای زمزمه های هامون بلند و بلندتر میشه.
با عجله از اتاق بیرون میام و همین که چند قدم فاصله میگیرم با صدای بهراد به سمتش برمیگردم.
- زلال؟
- کجا بودی؟ داشتم دنبالت میگشتم، فکر میکردم
پیش هامونی...
- داشتم با تلفن حرف میزدم، کارم داش....
قبل از تموم شدن جمله اش صدای شکستن چیزی از اتاق هامون توجه مون رو جلب میکنه.

هردو با عجله وارد اتاق هامون میشیم...
به محض ورود هامون رو میبینم که روی زانوهاش کنار
تخت افتاده، با کمک پاتختی کنارش سعی داره تعادل خودش رو حفظ کنه و تکه های شکسته ی پارچ و لیوان
روی زمین پخشه...

میتونم لرز بدنش رو ببینم، هنوز هم زیر لب چیزی
زمزمه میکنه.
نگاهم از هامون درمونده به بهراد کشیده میشه.
بهرادی که کنارم ایستاده، با فک قفل شده، مشتی که
با تموم توان گره کرده، اخمهای توی همش، نفسهای
بلند و تندش و اون چیزی که توی چشمای مغرورش
بود و احساس میکنم شبیه به بغضه...

خیره به هامون، هامونی که قدرت بلند شدن از روی
زمین رو نداره...یک دفعه حرکت میکنه و به سمت هامون روی زمین
میره...
کمکش میکنه تا روی تخت برگرده. اما قبل
اینکه ازش فاصله بگیره هامون با دستش مانع رفتنش میشه.
بهراد متوقف میشه و هامون به سختی از تخت پایین
میاد و روبروش میایسته.
- به من نگاه کن بهـــــــراد...
چهره ی بهراد به سمت منه و نگاهم میکنه، حتی
ذره ای به سمت هامون برنمیگرده. نگاهش خیره ست
توی چشمام...
شدت مقاومت رو توی چشماش میبینم انگار تموم
قدرتش رو جمع کرده تا به سمت هامون برنگرده، تا به
هامون نگاه نکنه. اما هامون شروع میکنه به داد زدن:
- لعنتـــــی... میگم به من نگاه کن، به من نگاه کن، به من...

یقه ی بهراد رو میگیره و محکم تکون میده.
- بهـــــــراد! من نمیخواستم... نفهمیدم چی
شد... اون شب نفهمیدم چی شد، من نمیخواستم...
بهراد دستای گره شده ی هامون رو محکم پس میزنه
و از اتاق خارج میشه.

1403/10/12 14:40

پارت266
با هیچکس به اندازه ی اون احساس راحتی و امنیت ندارم.
حضورش خیلی چیزها رو تغییر داده و اولین گزینه ی قابل لمس حالمه.
آرامشی که مدت ها نداشتم رو کنارش حس میکنم.
حمله های عصبیم به وضوح کم شده و حتی بیشتر اون حمله ها رو قبل اوج گرفتن با روش هایی که پزشکم یاد داده کنترل میکنم.
اما با تمام این ها...
کافی بود بخوام با لجبازی جلوش بایستم؛ قبل اینکه بتونم کاری که میخوام رو پیش ببرم با کارهاش مجبورم میکرد خودم کوتاه بیام و دست از لجبازی بردارم!
هر چی بیشتر میگذره بیشتر بهم ثابت میکنه که هر چقدر من لجبازم اون بلده لجم رو در بیاره...
به اسکان که میرسیم بدون حرفی به سوئیتم میرم و قبل اینکه وارد بشم صداش از پشت سرم تذکر میده:
- نیم ساعت دیگه توی ماشینی زلال!
لحن دستوری همراه لبخندش باعث میشه در سوئیت رو هم محکم به هم بکوبم.
حوله ام رو برمیدارم و به حموم میرم.
احساس میکنم توده ی گرمای شدیدی بین موهام در حال سوزوندن مغزمه.
حرکت آب خنک روی بدنم انگار انرژی دوباره رو بهم برمیگردونه و آتیش پنهان بین موهام رو خاموش میکنه.
از حموم که بیرون میام کمی موهام رو خشک میکنم و با وجود نم داشتن میبافم.
لباسم رو میپوشم و به سمت آینه میرم.
ضد آفتابی که بهراد بعد از آفتاب سوختی اوایل گرما برام خریده بود رو به دست و صورتم میزنم.
نگاهم بین کیف کوچک آرایش روی میز و چهره ام در گردشه و در نهایت فقط رژ صورتی ملایمی روی لبام میکشم.

1403/10/12 18:29

پارت267
موهام بخاطر نمدار بودن کمی مجعد به نظر میرسه،مثل موهای مامان و زانیار...
این روزها بیشتر از همیشه جلوی چشمام هستن...
با هر موضوع باربط و بی ربطی منو پرت میکنن به لحظه هایی که اونها رو داشتم.
چشم از آینه میگیرم و به ساعت نگاه میکنم. فقط دو دقیقه از زمانی که بهراد بهم داده بود مونده.
از سوئیت بیرون میرم و خودم رو به ماشین بهراد میرسونم و روی صندلی شاگرد میشینم.
ماشین روشنه اما بهراد توی ماشین نیست.
بوی عطر سردش که فضای ماشین رو پر کرده بود با بوی عطر ملایم در حال ترکیب شدن هستن و من این ترکیب بو رو دوست دارم.
زیاد نمیگذره که بهراد از اتاقک نگهبان بیرون میاد و با دیدن من سوار ماشین میشه و حرکت میکنه.
هیچکدوم حرفی نمیزنیم تا اینکه کنار یه گل فروشی متوقف میشه و بوق میزنه پسر نوجوونی با سبد گل بزرگ از گل فروشی به سمت ماشین میاد، سبد گل رو
روی صندلی عقب جابجا میکنه بهراد بعد دادن انعام دوباره حرکت میکنه.
بخاطر فعالیت این روزها حسابی
خسته ام...
چشم میبندم و سرم رو به شیشه ی خنک ماشین تکیه میدم.
موهام نم داره و باد کولر باعث میشه کمی احساس سرما کنم ولی این حس سرما رو به گرما ترجیح میدم.
- سفارش داده بودم برات نرگس پیدا کنن...
چشم باز میکنم و به سمتش برمیگردم، نگاهم میکنه و لبخند میزنه.
- اما نتونستن، گفتن حتی توی سردخونه هم نرگس نداشتن.
- با اینکارا نمیتونی گولم بزنی.
- واسه گول زدن نبود، واسه این بود که آشتی کنی...
ازش چشم میگیرم و به خیابون نگاه میکنم.
- بچه نیستم که قهر کنم.
صداش لرزی از خنده میگیره.

1403/10/12 18:33

پارت268
-از طرز جواب دادنت معلومه زلزله ی لجباز! پس یعنی الان قهر نیستی؟!
- از اینکه به حرفم توجه نمیکنی دلخورم.
- منم ازت دلخورم ولی مثل تو سرسنگین رفتار نمیکنم.
با اخم به سمتش برمیگردم.
- تو از من دلخوری؟ اونوقت چرا آقای رئیس؟
مثل خودم اخماش رو توی میکشه اما اصلا اخماش واقعی نیست.
_واسه اینکه باز هم داری خودت رو اذیت میکنی!
فکر نکن از چشمات نفهمیدم که این چند شب نخوابیدی...
سکوت میکنم، نمیتونم انکار کنم...
ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و به سمتم
برمیگرده.
- بریم...
با هم پیاده میشیم و بهراد با برداشتن سبد گل همراهیم میکنه.
با آسانسور به طبقه ی دوم میریم و کنار در اتاقی می ایسته و قبل باز کردن در نگاهم میکنه.
چیزی نمیگه، فقط خیره توی چشمام نگاهم میکنه.
انگار اتمام حجت میکنه، تموم حرفای دیشبش رو موبه مو توی چشماش میخونم.
میخونم و حس میکنم بازم دستم رو گرفته و با نگاهش حرف های دیشبش توی ذهنم مرور میشه.
- محکم باش زلال... تو قراره جلوشون بایستی نه اینکه ازشون فرار کنی اونی که اشتباه کرده تو نیستی که بخوای دوری کنی. اونا رو ببین! هرکسی
مشغول زندگی خودشه و دارن لذت میبرن اما تو چی؟ بخاطر خیانت اونا خودت رو عذاب میدی؟ باکدوم منطق داری اینکار رو میکنی؟ جلوی چشماشون باش! بذار اونا از اینکه واقعیت رو میدونی عذاب بکشن نه تو!
منتظر نگاهم میکنه، میخواد که خودم قدم اول رو بردارم و در رو باز کنم.
نگاهم رو از چشماش میگیرم و دست روی دستگیره میذارم و همین که در رو باز میکنم دست گرم بهراد انگشتای سردم رو در آغوش میگیرن.
به محض باز شدن در صدای خنده و صحبت پویان و سوزان و اسکای رو میشنوم.
با هم وارد اتاق میشیم، پویان با دیدن ما به سمتمون میاد.
- به به! خوش اومدین دخترم چشم به راه عمو و خالش بود.
بهراد با متانت لبخند میزنه و بعد روبوسی تبریک میگه، سبد گل رو به پویان میده و به سمت سوزان و مهتا میره و بهشون تبریک میگه.

1403/10/12 18:37

پارت269
مهتا بی رمق و بیحال لبخند میزنه و جواب میده اما نگاهش به منه.
اتاق پر از بادکنک های سفید و صورتیه و از بالای تخت مهتا تا تخت کوچیک کنار به شکل نیم دایره با بادکنک های ریز و درشت صورتی و طلایی بادکنک آرایی شده.
روی میز گوشه ی اتاق پر شده از سبدهای متفاوت گل.
میخوام به سمت بهراد برم اما با صدای پویان متوقف میشم.
- خاله خانوم افتخار دادی، زیتون منتظرت بود.
حتی نگاه خیره و پُرحرف بهراد هم نمیتونه جلوی حرفی که میخوام بزنم رو بگیره.
- من اگه اینجام بخاطر اصرار بهراد و دیدن زیتونه! وگرنه تو و مهتا همون روزی که ما رو *** فرض کردین و به آیسا خیانت کردین برای من مردین.
احساس میکنم همه جا غرق در سکوت میشه، همه نگاها خیره به منه، نگاه هایی با حالی متفاوت!
شوکه...
عصبی...
ناراحت...
سوزان شوکه نگاهم میکنه که باعث میشه بهراد به سمتم بیاد دستم رو میگیره و قبل اینکه بفهمم قصدش چیه در اتاق باز میشه و پرستار به همراه تخت کوچیک و فیلمبردار وارد اتاق میشن.
- آقای زرشاهی اینم شاهزاده خانومتون...
سکوت اتاق با همهمه ی افراد توی اتاق برای دیدن زیتون شکسته میشه.
همه به سمت تخت میرن پرستار جسم کوچیکی که لای ملحفه ی صورتی پیچیده شده رو با احتیاط به آغوش پویان میسپاره.
لبخند عمیقی روی لبهای پویان میشینه و آروم پیشونی نوزاد رو میبوسه.
نگاهم خیره به اونهاست، به پویانی که نوزاد رو توی بغل مهتا میذاره.
با صدای هیجان زده ی اسکای و قربون صدقه های سوزان جسم کوچیکی توی ملافه کمی تکون میخوره.
کوچیکه عین یه زیتون...
با فشار دست بهراد پشت کمرم عین آدمای بی اراده،برای دیدن اون جسم کوچولو چند قدم جلوتر میرم.
یه نوزاد کوچولوی قرمز با موهای کم طلایی رنگی که بیشتر شبیه پرزه کمی تکون میخوره و آروم و به سختی بعد از چند بار تلاش چشماش رو باز میکنه...
چشمای براق ترکیبی از عسلی و سبزش دقیقا هم رنگ زیتونه، مثل اسمی که براش انتخاب کرده بودم.

1403/10/12 18:46

پارت270
زیتون...
مهتا با لبخند دستی روی موهای کم دخترش میکشه،دستاش رو میبوسه و پویان هم روی موهای مهتا رو...
آیسا رو میبینم که با لبخند از کنار تخت به زیتون نگاه میکنه لبخندش و چشماش که از هر خیال دیگه ای واقعی تره باعث میشه لبخند تلخی روی لبام بشینه.
هر کسی هیجان زده و با ذوق چیزی میگه. اون وسط فقط من ساکتم و هامون که روبروم ایستاده به من نگاه
میکنه و غم نگاهش نشون از این داره که اون هم به یاد آیساست...
سوزان به من نگاه میکنه و لبخند میزنه اما از چشماش مشخصه که هنوز هم ذهنش درگیر حرفیه که شنیده.
- خاله زلال؟ نمیخوای زیتون رو ببینی؟
با حرفش خودش، اسکای و هامون فاصله میگیرن و مسیری برای رسیدن به کنار مهتا درست میشه.
با فشار دست بهراد به سمت تخت میرم. نگاهم خیره به جسم کوچیک و اخمالویی که برای خودش غرغر میکنه.
آخ زیتون من...
چقدر دلم میخواست ببینمت! توی بغلم بگیرمت و ببوسمت تو قرار بود نوید روزهای روشن آینده باشی...
آخه که چقدر دلم میخواست بیشتر از الان دوستت داشته باشم.
با صدای گریه نوزاد به خودم میام.
به چهره ی توی هم و فک لرزونش نگاه میکنم.
مهتا سعی میکنه نوزاد رو آروم کنه و من بی اراده به عقب قدم برمیدارم و با سرعت از اتاق خارج میشم.
با دیدن تابلو سرویس بهداشتی وارد میشم و به سمت روشویی میرم
چندین بار و پشت هم مشت آب رو به صورتم میپاشم تا حالم بهتر بشه.
چیزی توی حنجره ام هست که مانع نفس کشیدنم میشه و داره خفم میکنه.
تصویر چشم اون کوچولو از جلوی چشمام کنار نمیره.
آیسایی که با لبخند نگاهش میکرد.
پویانی که با تموم وجود خوشحال بود.
مهتایی که چشماش از خوشبختی برق میزد...
خدایا! پس من کجای این بازیم؟ بازیگر اضافه ای که سنگینی همه چیز روی دوششه؟!
آیسا مرد! مهتا خوشبخت شد! اما چی به روز من اومد؟!
پس کی قراره نوبت من بشه؟ یعنی توی دنیای تو لحظه ای برای من وجود نداره؟ اصلا حواست به من هست؟ حواست به زلالی که هیچکس رو نداره هست؟
بس کن... بس کن... باور کن طاقتم خیلی وقته که تموم شده باور کن جونی واسه ادامه برام نمونده،
تمومش کن... تو رو به بزرگیت دیگه تمومش کن!

1403/10/12 18:51

پارت271
با صدای در به خودم میام شالم رو درست می کنم و همین که به سمت در میرم بهراد وارد میشه.
- زلال؟
- چیکار میکنی؟ اینجا سرویس بانوانه!
- میدونم، نگرانت شدم، حالت خوبه؟
خوب بودم؟ به حال من می گفت خوب؟
فقط نگاهش می کنم که جلوتر میاد.
- خوبی؟
- نه...
- میخوای بریم؟
- میخوام برم.
و تاکید میکنم:
- تنها... میخوام تنها باشم.
- باشه، تا تو دست و صورتت رو خشک کنی من برمیگردم.
از اینکه نمیخواد قبول کنه تنها باشم کلافه میشم و به محض رفتنش از سرویس و بیمارستان بیرون میزنم.
کجا میخوام برم رو نمیدونم، اما فقط میدونم که باید‌ برم...
لازم دارم که تنها باشم و راه برم.
از بیمارستان دور میشم.
با غروب کردن خورشید هوا
کمی خنک تر میشه اما باد ملایمی که هر از گاهی میوزه به اندازه ی هوای روزهای شرجی شمال گرمه.
از خورشید فقط اشعه های کوچیکی معلومه و باعث میشه هوا بیشتر خفه کننده بشه.
نمیدونم چقدر میگذره اما وقتی به خودم میام روی نیمکت فلزی پارک که هنوز کمی گرمای ظهر رو داشت، روبروی حوض بزرگ پر از آب نشستم و به درخت های بلند و تنومند نخل تزئینی نگاه میکنم.
با کمتر شدن گرما جمعیت تو خیابون و سر و صدای بچه ها هم بیشتر میشه.
سعی میکنم حواسم رو از دردی که میخواد تازه بشه پرت کنم به دختر بچه ای که با اسکیت بازی میکنه...
به پسر بچه ای که دور حوض دوچرخه بازی میکنه...
به خانواده ای که در حال پهن کردن زیراَنداز بزرگی بودن و...
به نفس های کسی که چند دقیقه ای میشد پشتم ایستاده بود و من هنوز حتی صدای نفساش رو هم میشناسم!
کمی میگذره تا اینکه بالاخره میاد و کنارم روی صندلی میشینه.
لیوان آب زرشک که از خنکیش
لیوان پلاستیکی بخار زده رو به سمتم میگیره.
نگاهم از بخار سرد روی لیوان به چهرش کشیده میشه.
خستس! هم خودش، هم چشماش.
چشمای مغرورش مثل قدیما وقتی خستست گیراتر میشه، مثل چشمای بهراد...
بدون حرفی به سختی دست جلو میبرم تا لیوان رو بگیرم متوجه لرزش دستام میشه...
انگار دقیقاً میفهمه که این لرزش از چیه که چنگ عصبی لای موهاش میزنه لیوان خودش رو بینمون
روی صندلی میذاره و به جلو متمایل میشه و با پاهاش روی زمین ضرب میگیره.
کلافه شده؟ یعنی از بلایی که با افتخار سرم آورده بود پشیمون شده؟
پشیمونه از شکستن من؟

1403/10/12 19:00

پارت272
آخرین باری که اینطور تنها کنارش نشسته بودم دستام مثل الان میلرزید، حتی مثل الان نفسم بالا نمیومد...
شوکه بودم از حرفش...
از دو راهی بی رحمی که سر راهم گذاشته بود.
یه دو راهی تا ابد تلخ...
کدومو باید انتخاب میکردم؟
زلال بودم و مغرور اما، حاضر بودم هزار بار بشکنم.
من حاضر بودم بشکنم، حتی اگر این شکستن جلوی هامون بود.
حتی اگر این شکستن..
چشم میبندم و ذهن آشفته ام باز بی اجازه پرواز میکنه به گذشته...
°°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
غلتی زدم و چشم باز کردم.
لامپ شب خواب آبی رنگی که برای نترسیدن من روشن بود باعث میشد
همه جا رو ببینم.
با شنیدن صدای هق هق آرومی از توی رخت خوابم بلند شدم و آروم از کنار زانیار که غرق خواب بود، رد شدم.
صدای هق هق مامان رو میشنیدم که با گریه دعا میکرد.
از شب قبل که زانیار رو از دکتر آورده بودن خونه نتونسته بودم از هیچکدوم بپرسم که دکتر چی گفت!
اما... بغض مامان و چشمای غمگین و شرمنده ی بابا به تنهایی گواه از خبر بد بود...
آروم کنار سجاده اش که یه تیکه پارچه ی سفید دور دوزی شده با نخ سبز رنگ بود نشستم!
- مامان؟
ذکر و هق هقش قطع شد، با تکون هایی که خورد فهمیدم داره اشکش رو پاک میکنه...
با چشمای قرمز و لبخند مصنوعی به سمتم برگشت!
- جان مامان؟ کی بیدار شدی؟
- جونت بی بلا! میگم که... چیزه... این... دکتره چی گفت؟
مردمک چشماش میلرزید، میخواست دروغ بگه!
- مامان تو رو به مرگ زلال راستش رو بگو، باشه؟
زانیار چشه؟ دکتر چی گفت؟
نگاهش بین من و بابا که با کمی فاصله غرق خواب بود چرخید و به ثانیه ایی نرسید که قطره های درشت اشک از چشماش سرازیر شد اما سریع با روسری سفیدش اشکها رو پاک کرد.
- هیچی مادر...
- مامان!
با صدای آرومی تشر زد:
- هیــــس زانیار و بابات خوابن! ساعت پنج صبح داد میزنی!
با زاری خواهش کردم:
-مامان تو رو خدا دست به سرم نکن! من کنکور دادم تموم شد، بیخودی روحیه من رو بهونه نکن، دکتر چی گفت؟
انگار التماس چشمام زبونش رو باز کرد:
- باید عمل بشه...
تشتی آب سرد روی سرم ریخت.
- یعنی چی؟
- دکتر گفت وضعیت قلبش خیلی بدتر شده. گفت احتمالا هیجان شدید باعث شده وضعیتش بدتر بشه.
- هیجان شدید؟ نمیفهمم مامان!

1403/10/12 19:07

پارت273
باز هم اشکش رو پاک کرد صداش از فشار بغض گرفته بود.
-دکتر گفت اولین باری که اینطور از حال رفت کی بود، براش قضیه ی توی بیمارستان، بعد اینکه باباتو دید رو از حال رفت رو تعریف کردم، نشونه هاش رو که
به دکتر گفتم، گفت احتمال زیاد همون اتفاق باعثش بوده، ترسیده تحملش اونقدر برای بچم سخت بوده که قلبش طاقت نیاورده.
هق هقش قلبم رو به درد میاورد.
- زلال حال بچم خوب نیست، دکتر گفته هرچه زودتر باید عمل بشه وگرنه...
نفس کشیدن یادم رفته بود...
عمل؟ اونم زانیار هفت ساله؟
- چقدر؟
نگاه گنگ مامان مجبورم کرد با سعی برای کنترل حال پریشونم منظورم رو درست تر بیان کنم.
-هزینه عملش چقدره؟
- زیاده، واسه ما خیلی زیاده مادر...
چادر رو روی صورتش کشید و بازم صدای هق هق خفه اش به قلبم چنگ زد.
ناخودآگاه به دور تا دور خونه و وسایل زندگیمون نگاه کردم کل زندگیمون شاید پول بستری برای چند شب توی اون بیمارستانی که دکتر زانیار کار میکرد هم
بود، نه هزینه ی عمل...
یه زیرزمین قدیمی اجاره ای، وسیله های زندگیمون که از جهیزیه ی مامان بود نصف بیشترش داغون شده،اونایی هم که مونده بود به درد زندگی خودمون هم
نمیخورد چه برسه به فروش!
بی صدا مثل جنازهای متحرک پاشدم و بعد وضو به سمت تک اتاق دخمه ی خونه که بجز انباری، اتاق من و زانیار هم بود رفتم.
نماز رو خوندم و خودم رو روی تشک
کهنه ام انداختم.
نگاهم خیره به ترک های سقف بود.
بدون حقوق و درآمد، بدون بیمه پول چنین عملی رو از کجا باید میاوردیم؟
سال پیش که بابا بخاطر افتادنش از روی داربست طبقه ی ششم یه ساختمون در حال ساخت و شکستن اکثر استخوناش که شکستگی لگن و جابجایی چند
تا دیسک از همه وخیمتر بود اجازه ی انجام کاری رو نداشت.
وقتی بهمون خبر دادن مامان از حال رفت. یادمه زانیار چطور با دیدن مامان که وسط خونه افتاده بود و به
هوش نمیومد از ترس جیغ میزد با به هوش اومدن مامان به بیمارستان رفتیم.
تک و تنها بدون هیچ فامیل و آشنا پشت در اتاق عملی که هیچکس جوابی بهمون نمیداد، توی بدترین
شرایط ممکن که هر لحظه آماده شنیدن خبر از دست دادن بابا بودیم، منتظر موندیم.

1403/10/12 19:13

پارت274
بعد چندین ساعت سخت بابا رو از اتاق عمل بیرون آوردن.
عین مومیایی ها تموم بدنش توی گچ و باند پیچی شده بود و رد خون از روی بانداژها دیده میشد.
مامان با گریه فریاد میزد و با زدن توی سر و صورت خودش روی صندلی ها افتاد.
اما زانیار... وقتی بابا رو توی اون حال دید برای چند ثانیه به مامان خیره شد و بعد روی زمین افتاد و از حال رفت و حالا...
بابا با اوضاعی که داشت دیگه نمیتونست برای کارگری ساختمون بره و از طرفی دیگه کاری نبود که بتونه انجام بده و باهاش خرج خونه رو در بیاره.
صاحب پروژه ی ساختمونی که بابا به عنوان کارگر اونجا کار میکرد از روی زرنگی هیچ کارگری رو بیمه نکرد که هیچ، حتی بعد از اون اتفاق زد زیرش و قبول
نکرد که بابا یکی از کارگراش بوده و با تهدید بقیه کارگرها و با آشنا و پارتی هایی که داشت خیلی راحت
از قید مسئولیت و دیه و... در رفت!
ما موندیم و مردی که دیگه نمیتونست کار کنه و کلی خرج و مخارج بیمارستان و... که اوضاع زندگیمون رو از قبل بدتر کرد و دستمون به هیچ جا بند نبود.
زندگیمون روز به روز بدتر شد، درآمدی نداشتیم و هر روز بیشتر از قبل خرج سنگین پول دوا و دارو به خرجمون اضافه میشد...
اوضاع مالیمون داغونتر از قبل شده بود، اونقدر که با چند ماه اجاره خونه ی عقب افتاده صاحب خونه برامون حکم تخلیه آورد و باید تا چند روز دیگه خونه رو تخلیه میکردیم و همون چندر غاز پول پیش خونه
رو هم قرار شد به عنوان اجاره ی عقب افتاده برداره...
شرایط اصلا خوب نبود اونقدر که حتی پول ویزیت دکتر زانیار رو هم بابا از یکی از همسایه ها قرض گرفته بود تا زانیار رو با علائمی مربوط به مشکل قلبش که
بیشتر و شدیدتر میشد به دکتر ببرن
تا بفهمن دلیل کبودی وحشتناک لبای زانیار موقع خواب، اینکه چرا وسط بازی توی کوچه از حال میره و همیشه از درد قفسه سینه اش که بیشتر شده شاکیه و هزار تا علائم دیگه چیه؟!
حالا... زانیار به شرط پول عملی که نداریم زنده میمونه...
سعی کردم به خارش و سوزش دستام، به اینکه به مواد بهداشتی شیمیایی آلرژی دارم توجهی نکنم به هربار چند لایه از پوست دستم کنده میشه توجهی نکنم.
نه... نباید توجه میکردم! چون فردا باز هم باید میرفتم کمک مامان.
میرفتم تا مامان برای نظافت خونه ی مردم تنها نباشه.
چند روز از وقتی که علت حال زانیار رو فهمیده بودم میگذشت! حتی توی این چند روز هم میشد بدتر شدن حال زانیار رو فهمید.
اینکه دیگه حتی با هر فعالیت کوچیکی مثل توپ بازی زانیار کبود میشد...
در حال جابه جا کردن کتاب، دفتر و جزوه هام بودم، اونقدر استرس داشتم که حتی نمیتونستم حدس بزنم کنکور رو

1403/10/12 19:34

چطور دادم، اما ته دلم یه حس خوبی داشتم.
یه حسی که میگفت حتما به آرزوم میرسم...
کتابام رو توی جعبه گذاشتم و با صدای در ورودی سریع از اتاق بیرون رفتم.
در فلزی زنگ زده ی خونه رو محکم کشیدم که با صدای بلند و گوش خراشی که بهش عادت کرده بودیم باز شد.
مامان نفس نفس زنان وارد خونه شد.
- سلام! چیشد مامان؟ چرا اینقدر عجله داری؟
مامان به سمت اتاق رفت و من هم همراهش رفتم.
همونطوری که باعجله وسایل توی کمد رو زیر و رو میکرد باخوشحالی جواب داد:
-بابات برای چهار پنج روز کار پیدا کرده!
میدونستم منظورش از کار یه خونه واسه نظافته برای هزارمین بار چیزی توی وجودم شکست...
آروم به چهارچوب در تکیه دادم.

1403/10/12 19:34

پارت275
-کجا؟
- از اون خونه های بــــــــــالای شهر...
از کشیدن کلمه ی (بالا) میشد ذوقش واسه پیداکردن کار رو فهمید.
با هیجان بیشتری ادامه داد:
- خیلی پولدارن، بابات میگه پولشون از پارو بالا میره...
- خب؟
- مثل اینکه یه مهمونی دارن، از اون مهمونی اعیــــــونیها، برای همین خانوم خونه میخواد یه خونه تکونی درست و حسابی بکنه...
مانتوی مشکی کهنه اش که از بس پوشیده بود رنگش به قرمزی میرفت رو پوشید و با ذوق ادامه داد:
- وای زلال، پولی که میخوان برای این چند روز بدن خیلی خوبه.
به سختی بغضم رو قورت دادم.
- وضعیتمون رو فهمیده میخواد بهمون ترحم کنه و صدقه بده؟
مامان دست از گشتن کشید.
- زلال! این چه حرفیه؟ طرف خونشون اندازه قصره، اونقدر هم دم و دستگاه و دک و پز دارن که هروقت از شرکت خدماتی کارگر میگیرن واسه نظافت خونه همینقدر در میاد حالا جدا از اینکه خودشون هم کارگر دارن! تازه اگر از کارمون راضی باشن و
خوششون بیاد احتمالش هست که ما رو به در و همسایه و فامیلاشون معرفی کنن.
از اتاق بیرون رفت و منم به همراهش...
- اینا هم که هرچند وقت از این مهمونیا دارن، میشه به نفع ما... خدا رو چه دیدی؟ شاید تونستیم پول عمل زانیار رو جور کنیم...
بی میل در مقابل این همه تعریف سوال میپرسم:
-حالا بابا این یارو با این همه دبدبه و کپکپه از کجا میشناسه؟
- یکی از پیمانکارای ساختمونی که بابات پیشش کار میکرد و از وضعیت زندگیمون با خبره بابات رو به اون آقاهه معرفی کرد.
- از کی میخوای بری؟
- از فردا باید بریم و شروع کنیم! الانم دارم میرم آدرس خونشون رو بگیرم!
کمی من من میکنم...

1403/10/12 19:41