336 عضو
پارت115
-خب لباسات رو که خریدم الان دیگه باید یه کیف کفش مانتو چادر روسری برات بخرم.
_ لباسه که خیلی پوشیده است نیازی به مانتو اینا نداره که
_ اونکه اره ولی خب شاید خواستم به یه کافه دعوتش کنم دیگه بازم وقتمونو برای خرید تلف نکنیم.
......
دست محمد پر بود از پلاستیک لباسا.
-بریم پیتزا بزنیم بعدش دیگه بریم ارایشگاه برات وقت بگیرم برای فردا.
_ مگه فرداس مهمونی؟
_ اره دیگه
_ تو که گفتی چند روز دیگه اس
_ گفتم اگه بگم فرداس شاید قبول نکنی
_ خیلی از ادمای دورغگو بدم میاد
_ منم همینطور
چپ چپ نگاهش کردم
_ حالا فردا به بقیه چی بگیم؟
_ مگه باید بگیم؟
-اره دیگه
فردا بریم پس فردا بر میگردیم
_ شبش مگه کجاییم
_ مهمونی تا ساعت دو یا سه نصف شبه
بعدشم سه ساعت اینا راهه ماام 6 صبح اینا میرسیم.
_ وای پس به مادرتو ساره اینا چی بگیم؟
-من که میدونن همشون مهمونی دعوتم
تو هم بگو میخوای بری تهران پیش یه فامیلی چیزی.
_ نمیدونم میترسم دردسر بشه.
_ تو همینکه گفتمو به ساره اینا بگو فهمیدی؟
_باشه...
......
_ساره
_جانم
_ میگم من قبول کردم با محمد برم مهمونی
_واقعا
_ اره فقط میترسم کسی بفهمه
_ نترس اون با من
_ محمد گفت به شماها بگم که میخوام برم پیش یکی از فامیلمون تو تهران
_ ایول همین خوبه منم اگه سراغتو گرفتن همینارو میگم
فقط بگو ببینم تو که انقدر از این بشر بدت میومدچطوری قبول کردی؟
_ اکه بگم بهش علاقه مند شدم مسخرم میکنی؟
_ چی عاشقش شدی؟!
_ فکر کنم
_ یعنی چی فکر کنم،مثل ادم بگو ببینم.
پارت116
-خب خودم هنوز مطمعن نیستم بعدشم اون از همه نظر از من بالاتره هیچ وقت نه خودش نه خانواده اش قبول نمیکن.
_ایش خودش خیلی دلشم بخواد مگه تو چیت از اون کمتره
_ ساره بی تعارف دارم حرف میزنم من یه بار عقد کردم یه بچه همراهمه هیچکسو تو دنیا ندارم، من دیپلمو به زور گرفتم ولی اون داره فوق لیسانس میخونه
اگه تو منو نمیوردی از اونجا بیرون حالا حالا ها اونجا بودم اگه هم نمیوردی توی این خونه شبا باید با نفس تو پارک میخوابیدیم
حالا همچین پسری اصلا یه لحظه هم نمیتونه توذهنش همچین فکری کنه بخواد باهمچین دختری ازدواج کنه
الان چون مجبوره دوست داره همراهش بشم ...
من این عشق رو کم کم تو قلبم میکشم.
-عشق نه پول نه موقعیت نه تحصیلات و نه هیچ چیز دیگه رو نمیشناسه
محمد پسری نیست که بخواد از رو اجبار کاری کنه بعدشم دختر برای محمد زیاده
پس بدون اونم یه حسی نسبت بهت داره
_ میترسم بااین حرفا خودمو گول بزنم
-حالا فردا قشنگ به کاراش رفتاراش دقت کن شاید بفهمی دوست داره یانه.
............
ساعت 4 بعدظهر بود
منو نفس توی ارایشگاه منتظرش بودیم
بازم خودمو توی اینه دیدم هیچ شباهتی به شکوفه قبل ندارم
یه هد بند بلند زیبا و مشکی هم روی سرم بود که خداروشکر زیاد موهام معلوم نبود.
نفسم که با لباسش که یه جورایی شبیه لباس من بود حسابی حال میکرد.
_ خانوم همسرتون رسیدن
نفس عمیقی کشیدم
مانتوم رو روی لباسم پوشیدم و شالی روی سرم انداختم
نفس به بغل از ارایشگاه اومدیم بیرون.
...
اروم سلامی کردم
باحالت شیطونی گفت
_ لامصب لولو میره هلو برمیگرده
_ میخوای بگی که بدون ارایش خیلی زشتم
_ بگذریم من اهل دورغ گفتن نیستم
_ ماشین نگهدار
با داد گفتم
_ ماشین رو نگهدار
نگه داشت
_ اگه فکر میکنی من زشتم بهتره با همون دختره بری مهمونی نه من.
با لبخند گفت
_ باتو نمیشه شوخی کرد خوشگل خانوم
و دوباره به راه افتاد
_ اونجا اگه تونستی جلو بقیه یه عشقمی زندگیمی نباشی میمیرمی صدام کن..
پارت117
-ایش من چندشم میشه
_ منوکه میدونم تو از خداته
_کی؟من
_ بله خود خودت
_ اشتباه فکر کردی
_ یعنی میخوای بگی دوسم نداری
_نه
_ باشه ولی روزی اومدی اعتراف کنی که دوسم داری این نه گفتنات هم یادت باشه
_ تو خواب ببینی همچین روزی رو
_ تو بیداری میبینم همچین روزی رو
_ انقدر خود شیفته نباش
_ نیستم ولی خب تاحالا باهر دختری حرف زدم سر دوماه نشده عاشقم شده
_ من با دخترای دوربرت فرق دارم
_ بله بله صد درصد
......
نفس توی بغلم خواب بود
خودمم داشت خوابم میگرفت.
چشمام دیگه قشنگ گرم شده بود
....
_ پاندا هی پاندا کونفوکار
چشمامو باسختی باز کردم
_ پاندا جونم بیدارشدی
تازه از گیجی خواب درومدم
نفس بغلش بود و بیدار
_ به کی گفتی پاندا
_ به تو دیگه همش میخوابی حالا زود پیاده شو که بریم تو
-مگه رسیدیم
_ یه ده دقیقه ای هست
نفس عمیقی کشیدم
ایینه کوچیک توی کیفم رو در اوردم
خداروشکر ارایشم بهم نریخته بود
با استرس پرسیدم
_ قیافم خوبه
_عالی
_ پس بریم
.....
وارد عمارت شدیم
خدای من تا حالا همچین مهمونی ندیده بودم.
یه میز پر از نوشیدنی و خوراکی
از تیپ لباسا نگم که اکثر مردا کت و شلوار پوشیده بودن
اما خانوما که انگار خیاطا پارچه کم اورده بودن به زور لباس به زیر باسنشون میرسید
من خودم خجالت میکشیدم اما انگار برا اونا عادی بود.
_ بریم بشینیم
_بریم
_ محمد خودتی
با صدای پسر برگشتیم
_ پسر کجایی تو نزدیک چند ساله ندیدمت
محمد بهش دست داد
_ ماکه هستیم شما نیستی
پسر خنده ای کرد گفت
_ بعد از کات کردنت با پریسا کلا توام محو شدی هیشکی خبری نداشت ازت.
محمد تک خنده ای کرد
_ معرفی نمیکنی
_ خانومم شکوفه و دخترم نفس
از قیافه متعجب اش خندیدم
_ خانومت بچه ات؟!
_ اره دیگه
پارت118
_ تو کی ازدواج کردی
_ دوماه بعد از کاتم با پریسا
_ ما گفتیم از غم دوریش سر به بیابون گذاشتی
محمد خنده عصبی کرد
_ اون ارزش همچین کاری رو نداره
مرد به طرف من برگشت
_ خیلی خوشبختم از اشناییتون بانو واقعا محمد خیلی خوش شانسه همچین بانویی زیبایی توی زندگیش وهمچین دختر قشنگی داره
لپ نفس رو کشید
نفس جیغ کوتاهی کشید
_ دخترتم مثل خودته
محمد خندید
_ من برمبه بقیه بچه ها بگم اومدی بیان به دیدنت
_ هووو حال انگار من کی ام نمیخواد بابا
_ تو که خودت خوب میدونی که دخترا له له یه نگاهتو میزنن هنوز که هنوز حرفت هست صبر کن پس
رفت
_ واقعا دخترا له له تو رو میزنن
_ حال کن عجب شوهری گیرت اومده
چپ چپ نگاهش کردم
_هان چرا اینجوری نگاه میکنی
نفسمو باحرص دادم بیرون
_محمد
دختر با تمام عشوه اش اسم محمد رو صدا کرد
نگاهم به دختر روبه روی بود
هرچقدر از زیبایش میگفتم کم بود
یه دختر بور خوشگل
بااون چشمای ابیش هرکسی رو میتونست جذب خودش کنه
باز با عشوه گفت
_ فکر نمیکردم بیای محمد جان
محمد اخمی کرد
پس این همون دختره است
_ اون دفعه چون خانومم مریض بود مجبور بودم هممراقب همسرم باشم هم دخترم
دختر یه تای ابروشو داد بالا
_ همسر و دخترت
محمد دستشو دور کمرم انداخت وچسبوند منو به خودش
اشاره به من کرد
ـ عشق زندگیم شکوفه
سریع گونه نفس رو بوسید
نفسش خوشش اومد محمد رو محکم تر بغل کرد
اینم ثمره عشقمون نفس
دختر دستشو به سمت من دراز کرد
من دستشو گرفتم لبخندی زدم بهش
_ خوشبختم شکوفه جان منم پریسام دوس
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه
_ممنون
بله محمد راجب شما کامل با من صحبت کرده
عصبی شد
منم دقیق همینو میخواستیم
_ حالا چرا انقدر بیخبر
انقدر غریبه بودم که عروسیت دعوتم نکردی یا ترسیدی پول شامت بیشتر شه
_ میدونی که از مهمونی های بزرگ و شلوغ متنفرم
تصمیم گرفتم یه مهمونی کوچیک و عاشقانه بگیرم
_ یا اینکه دوست نداشتی کسی بفهمه زن گرفتی
_ چرا نباید میزاشتم
_ اخه بدجور خودتو عاشق من میدونستی
محمد خنده عصبی کرد
_ اون عشق نبود یه هوس بود که خداروشکر تموم شد
نگاهی به من کرد لبخندی زد
اروم صورتشو اورد جلو ولبمو کوتاه بوسید
ـ عشق واقعی من اینه
خدای من محمد چیکار کرد اون لبامو بوسید
اگه هنوز دستش دور کمرم نبود صد درصد افتاده بودم روی زمین
_ اووو ،پس از این کارا هم بلدی عوض شدی با محمد چندسال پیشی که حتی کوچکترین ابراز محبتی
هم بلد نبود اصلا شباهت نداری
_ بلد بودم ولی میگم که تو هوس بودی برای هوس هم عشق خرج نمیشه
_ هوس اونم من بس کن محمد
میخواستم همونجا موهای دختره رو بکنم
پارت 119
من روم نمیشه انقدر اسم محمد رو صدا کنم انوخوت این همش صدا میکنه
اینبار به جای محمد من جواب دادم
_ شمادرست میگید شما هوس برای محمد من نبودین عشق اولش بودین
ولی خب به هردلیلی نشد این عشق به سرانجام برسه
بعد از مدتی تونست کنار بیاد زندگی بدون شما رو ومنو وارد به زندگیش کرد
الان خداروشکر یه زندگی به همراه دخترمون داریم
فکر نکنم دیگه جایی توی قلب و زندگیش داشته باشی
یه تای ابروشو بالا برد و گفت
_ کوچولو اینو بدون من هر موقع بخوام میتونم دوباره وارد زندگیم کنم
خودشم خوب میدونه نه محمد
محمد با اخم بهش خیره شد
دِ محمد کوفت
ـ اره ولی منو نه
_ اتفاقا تو رو هم اره
_ من مثل تو نیستم که راحت زندگی اینو اونو خراب کنم
خواست پریسا دوباره حرفی بزنه
که محمد زودتر گفت
_ با اجازه اتون ما میریم بشینیم
دستم گرفت و بدون حرفی از بغل پریسا گذشت
دنج ترین جا رو انتخاب کرد
ونشستیم
همین که نشستیم به تندی گفتم
_ برا چی منو بوسیدی
نفسشو بیرون داد گفت
_ مجبور شدم
_ میتونستی گونه امو بوس کنی
_ یه عاشق فقط بوسیدن لبای معشوقش بهش ارامش بهش میده
ـ ولی تو که عاشقم نیستی
_ همیشه پریسا این حرف رو میزد منم برای اینکه یاد حرفش بیفته و بفهمه که عاشق توهم بوسیدمت
بغضم گرفت
نمیخواستم بفهمه صورتمو برگردوندم و به بقیه خیره شدم
_شکوفه
_بله
_ ببخش به خاطر اون کارم باور کن اگه مجبور نبودم عمرا دست به همچین کاری میزدم
_ اشکال نداره
لبخندی زد
نفس که همچنان بغل محمد بود و اصلا هوای منو یه دقیقه هم نمیکرد
حتمآ اونم به محمد مثل من دلبسته شده
_ به نفس حسودیت میشه که تو بغلمه
دلیل ناراحتیمو نمیدونستم الان باید خوشحال میبودم اما نمیتونستم
لبخند غمگینی زدم و جوابشو دادم
ـ نه اتفاقا خوبع براش
_ از اینکه شوهرت مرده ناراحت شدی
ـ اتفاقا خوشحال شدم
_ بهم گفتن چه ادم بدی بوده و اعدامش کردن
سری به نشونه اره تکون دادم
_ کی میرم
_ اومم ما امشب اینجا میمونیم
_چی
_ میخواستم از اول بگم ولی عمرا قبول میکردی
_ یعنی چی اینجا میمونیم مهمونی تموم شد راه میفتیم محمد
_ نمیشه ما با چندتا بچه های دیگه قراره بمونیم امشب رو
_ من عمرا شب بمونم توی این خراب شده
_ شکوفه ترو جان نفس فقط یه شبه خواهش میکنم
میدونست چون جون نفس رو قسم داد باید میموندم
_ خیلی نامردی براچی نگفتی شب باید بمونیم براچی جون نفسمو قسم خوردی
_ ببخشید میدونم امشب بخاطر من خیلی اذیت شدی ولی یه امشب رو کمکم کن همین
ـ فقط باکارت عذابم بده
_ توچرا یهو عصبی ناراحت شدی
جوابشو ندادم
رومو برگردوندم
پارت 121
همه چیز اماده بود
نفس رو به ساره سپرده بودم
.....
مشغول پذیرایی بود که نگاهم به پله ها افتاد
داشت از پله ها میومد پایین
لرزش دستامو حس کردم
سینی توی دستم میلرزید
سریع به سمت اشپزخونه رفتم
سینی رو روی میز گذاشتم
احساس میکردم فشارم افتاده
باصدای سحر به خودم اومدم
_ شکوفه مادر ارباب گفت سینی شربت رو ببری فقط زود
ـ باشه
همه مشغول پذیرایی بودن
هیچکی توی اشپز خونه نبود
زود لیوان شربت ها رو توی سینی گذاشتم
و از اشپز خونه زدم بیرون
روی مبل سه نفره وسط مادر و داداشش نشسته بود
اول باید به اونا تعارف میکردم
نفس عمیقی کشیدم
و به سمتشون رفتم
هنوز منو ندیده بود مشغول حرف زدن با داداش بود
توی یه قدمیش بودم
یهو پام لرزید منی که عادت به پوشیدن کفش پاشنه بلند نداشتم مجبور بودم بپوشم
کنترلمو از دست دادم
سینی شربت ار دستم پرت شد
خودمم محکم افتادم زمین
فکر کردم سینی افتاد زمین
اما
کل شربت البالو روی صورت و کت شلوار محمد ریخته بود
یهو اونم به خودش اومد
چشاش کامل قرمز شده بود
_ار.... ارباب به خدا تقصیر من ننن نبود
پام لرزید
همه جا ساکت بود
یهو بلند شد
به سمتم اومد
با تمام نیروش بازومو گرفت و بلندم کرد
ـ مادر محمد چیزی نشده که برو یه دوش بگیر و لباستو عوض کن زود بیا
با تمام عصبانیت به من نگاه میکرد حتی موقعی که مادرش حرف میزد
_حتما فقط اول این دست پا چلفتی رو یه کم ادمش کنم بعد
اینبارساره گفت
ـ محمد ولش کن
_ چشم فقط اول باهاش کار دارم
بازومو محکم تر گرفت و منو به سمت اشپز خونه برد
هلم داد توی اشپزخونه
بعد خودش وارد شد
در اشپزخونه رو قفل کرد
هر یه قدمی که به سمتم میومد من یه قدم بر میداشتم
کم کم داشت گریه ام میگرفت
تنم به یخچال افتاد
_ بازم فرار کن
بغضم شکست
میون گریه هام گفتن
_ بخدا من حتی نمیخواستم ببینی منو اما مامانت گفت شربت بیارم
_ که توهم برای اینکه جلو جمع ضایعم کنی ریختی روم اره
ـ نبخدا به جون نفسم قسم نه
جلو اومد توی یه قدیمیم وایساد نفسش رو توی صورتم حس میکردم
سرمو انداختم پایین
یهو توی یه حرکت سرمو بالا اورد ولباشو روی لبام گذاشت
انگار برق 400 ولتی بهم وصل کردن
همینجوری داشت لبامو میبوسید
چشاش بسته بود
تازه به خودم اومدم
با تمام و جودم
دستموی روی سینش گذاشتم و هلش دادم اما حتی یه سانتم به عقب نرفت
با مشت به سینش کوبیدم
گاز ریزی از لبام گرفت
و ولم کرد
لبخندی زد
_ اینم تنبیت کوچولو
هنوزم توی شوک کارش بود
ازم فاصله گرفت
و به سمت در اشپز خونه رفت
قفل در و باز کرد و از اشپزخونه خارج شد
پارت 122
بعد از یه دقیقه مادرش و ساره اومدن داخل
بانگرانی پرسیدن که چیشده
با پته پته گفتم
_ هیچی فقط بهم هشدار داد دفعه دیگه اخراجم
مادرش اخمی کرد گفت
_ غلط کرده مگه دست اونه
ساره مادریه اب قند براش درست کن فشارم افتاده بچم
ساره چشمی گفت و مشغول درست کردن اب قند شد
_ نترسیا مادر اتفاقه براهمه میفته اونم برا خودش حرف مفت زده گفته اخراجت میکنه الان ساره بهت اب قند داد برو بالا اتاقت استراحت کن باشه؟
_چشم
_ منم برم پیش مهمونا زشته تنها گذاشتمشون
گونمو بوس کرد و رفت
ساره اب قند رو داد
_ بابا برا یه حرف الکی عصبابتو خورد نکنا
_ ساره بوسم کرد
_چیی
_ یهو اومد جلو من ترسیدم گفتم میخواد منو بزنه بهش توضیح دادم پام پیچ خورد یهو لبمو بوسید گفت
اینم تنبیهت
_ اونوخت تو چیکار کردییی
محکم هلش دادم
_ نه به سعید که اصلا اینجوری نبود به این محمد
_ این کاراش یعنی چی به نظرت
_ والا نمیدونم مرداغیر قابل پیش بینی ان
_ نکنه دفعه دیگه یه بلایی بدتر سرم بیاره
_ نه بابا حالا یه بوس که دیگه اشکال نداره برو بالا استراحت کن تا حالت اروم شه
_باشه
.....
داشتم در اتاقمو باز میکردم که اسممو صدا کرد
_شکوفه
چقدر دلنشین بود صداش
برگشتم سمتش
یه جورایی ازش خجالت میکشیدم
سرمو انداختم پایین
_بله
_ برای اون مهمونی خیلی بد اعصابمو خورد کردی
بهتره زیاد جلو چشمم نباشی که یاد اون مهمونی بیفتم
_ فکر نکن منم خوشم میاد هردقیقه بیام خودمو بهت نشون بدم
برای کاری که باهام کردی هیچ وقت نمیبخشیدمت
دفعه اخرتم باشه همچین کاری رو باهام کردی
من اون دخترای دوروبَرت نیستم
_ منم پسری نیستم که بادخترای هرزه باشم
عصبی شدم
_ پس براچی همچین کاری رو کردی
_ تنبیهت بود
اسکولی زیر لب بهش گفتم
وارد اتاقم شدم
روی تخت دارز کشیدم
همینکه چشامو میبستم اون صحنه میومد تو ذهنم
اَه لعنت بهش
حالم ازش بهم میخوره
باید ازش متتفر شم
انگار این بشر موجیه
یه بار خوبه یه بار نه
همون اُوسکُله خودمه
اون دخترهم دید اوسکله ولش کرد
راحت شد
مثل من دیونه نیست که هنوز عاشقش باشه
باصدای پیامک گوشیم
از روی میز برداشتم
پیام از خودش بود چه حلال زاده
_ ولی یه چیز میگم پرو نشی طمع لبات بهترین طمع دنیا بود
دارم لحظه شماری میکنم که دوباره بچشم
راستی طمع لبای من چطور بود با البالو فکر کنم خوشمزه تره بود
این پسره چرا انقدر پروعه شیطونه میگم برم جلو اون همه ادم ابروشو ببرما
بیعشور
طمع لبام چطور بود
معلومه *** بود
***
مشغول دادن صبحونه به نفس بودم
دیشب کلی شیطونی کرده بود
و دیر وقت خوابیده بود
پارت 123
دیرم بیدارشد
ساعت یکه و من دارم بهش تازه صبحونه میدم
_ سلام نفس من
صدای نفرت انگیز خودش بود
بااخم بهش خیره شدم
متوجه نگاهم شد
_چیه
_ خیلی پرویی
_ براچی اونوخت
_ بااون کاری که دیشب کردی چطوری میتونی تو چشمام نگاه کنی
_ برو بابا انگار خانوم رو دیشب حامله کردم
ـ ببین دیگه بسه هیچی نگفتم حَد خودتو بدونااا
_ اگه ندونم چی
_ بخدا ابروتو همه جا میبرم
خندید
_ حداقل قبل از حرف زدن فکر کن
تایه چیز درست حسابی بگی
ابرومو منو ببری که چی هوم
بازم خندید
و رفت
این خندهاش رو مخم بود
اخ من شکوفه نیستم اگه حالتو نگیرم
......
نمیدونم چرا وقتی میرم تو فکر همش یاد صحنه بوسه ام میفتم
خنده ام میگرفت
بااون صورت البالوییش
ای خدا من چرا تکلیفم باخودم مشخص نیست
بعضی موقع ها انقدر ازش بدم میاد که دوست دارم بکشمش نه به الان که انقدر بفکرشم
_ به چی فکرمیکنی عاشق بیچاره
_هیس ساره یکی میشنوه بدبخت میشم
_ چرا بدبخت اتفاقا بزار همه بفهمن
_ وایی نه زشته
_ چه زشتی من که میگم خودت برو بگو تا دیر نشده
._ یعنی چی دیر نشده
_ مامان صبح داشت راجب زن گرفت برا محمدصحبت میکرد و عکس چندتا دختر به ما نشون میداد
انگار قلبم دیکه نمیزد نفسم به رور بالا میومد پس این وسط عشق احساس من چی میشع
با بغض گفتم
ـ اگه ازدواج کنه چی
_ شکوفه برو بهش بگو
_ چی بگم اخه بگم من کلفت عاشق تو ارباب زاده شدم
_ چی میگه اخه ارباب زاده کلفت چیه مگه عهد قجره مثل ادم برو دم در اتاقش بگو که من دوست دارم
_ من نمیتونم
_ پس بشین نگاه کن مامان چطوری توی یه ماه براش زن میگیره
_ اگه ببینم بایه دختر دیگه دست دست تو دسته چه جوری طاقت بیارم
_ پس الان برو بگو بهش تا اون دختر تو باشی
_ قبولم نمیکنه یکی در حد خودشو میخواد
ـ اَه انقدر اینا رو نگو
از جاش بلند شد
ـ شکوفه اگه میخوایش بجنگبراش
با فکر خیال درست نمیشه
رفت
اگه منو نمیخواست پس غلط کرده منو به بازی داده میرم میگم بهش
به سمت اتاقش رفتم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به درش زدم
بعد ازچند ثانیه بازکرد
بااخم و عصبانیت گفتم
_ حق نداری با *** دیگه ای ازدواج کنی
_ها
_ گفتم حق نداری با دختر دیگه ای ازدواج کنی فهمیدی
_ به تو چه اصلا
_ به من خیلی چه
_ ببین نزار مثل اون روز دستم روت بلند شه حالا حوصلو درست حسابی ندارم
ـ اون دفعه اول و اخرت بود که روم دست بلند کردی
_ بله یه کار بهتر باهات میکنم وقتی عصبانیم کردی
_ بی ادب
خندید
ـ بیا تو ببینم چی میگی
وارد اتاق شد
با اینکه میترسیدم اما رفتم در رو بستم
روی تختش نشست
اشاره ای به صندلی کرد گفت
_بشین
نشستم
_خب از اول بگو ببینم چی میگی
پارت 124
_ مامانت میخواد برات زن بگیره
_ خب نکنه باید از تو اجازه بگیره
_ یعنی میدونستی برات میخواد زن بگیره
_اره
_ پس نمیخوای باهاشون مخالف کنی
_ نه چرا مخالفت باید کنم
پس دوسم نداشت
دیگه بس بود هرچقدر خودم کوچیک کردم همینکه تا اینجا هم اومدم این سوال پرسیدم خودمو کوچیک کردم
از جام بلندشدم لبخند غمگینی زدم
بدون حرفی از اتاق زدم بیرون
مادرش صدام کرد
اشکای روی گونمو پاک کردم
به سمتش رفتم
_ جانم خانوم
عکس دختری به سمتم گرفت
_چطوره
نگاهی به عکس کردم واقعا خوشگل بود
_ خیلی خوشگله
ـ اره ایشالله قراره عروسم بشه
پس این بود رقیب عشقی من
_ نظرت راجب اش چیه
_مبارکه
ببخشیدی گفتمو به سمت اشپز خونه رفتم
.....
یه هفته ای میشد که بین مادرش و محمد شکر اب بود
محمد هیچ جوری زیر بار زن گرفتن نمی رفت
مادرش اگه خود کسی روی میخوای بگو
اون لحظه همش دعا دعا میکردم اسمم بگه اماگفت کسی رو زیر نظر نداره و اصلل فعل حوصله یه زن تو زندگیشو نداره
***
_شکوفه
خودش بود
امکان نداشت بهش فکر نکنم و جلوم ظاهر نشه
_بله
_ یه چای برام بیار تو اتاقم
سریع رفت
.....
چای روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم
_ چرا دیگه باهام کل کل نمیکنی دلم برای حرص دادنات تنگ شده
_ با اجازه تون
_ صبر کن
_ کار دارم باید برم
_ ازم فرار نکن اگه به مامانم راجبت چیزی نگفتم چون میدونم لیاقتت رو ندارم
من بعد از پریسا نتونستم *** دیگه ای وارد زندگیم کنم
من نمیدونم به درد زندگی تو میخورم یانه
میدونم زندگی قبلیت اصلا خوب نبود دوست ندارم زندگی بعد ات هم خراب بشه
من حتی راضی به ازدواج با دختر دیگه ای نشدم
بعد از پریسا فکر میکنم همه دخترا یه روزی میرن یا اینکه دارن بهم خیانت میکنن
با ادم شکاک زندگی کردن خیلی سخته
تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس
شاید بتونه مثل روزای اولم درستم کنه
_ اینا رو چرا به من میگی
_ قبولم میکنی
_چی
_ میزاری یه زندگی خوب سه نفره منو تو نفس رو شروع کنیم
_نه
انگار توقع شنیدن این حرف رو نداشت
_ انقدر نمیخواد خودتو دلسوز فداکار نشون بدی من اگه میخواستمت از ته قلبم دوست داشتم
بدون هیچ دوز کلکی یا از سر خیر خواهی
منم انقدر نفهم نیستم که
ولی الان دیگه هیج حسی نسبت بهت ندارم
........
یه هفته ای میشد که محمد رفته بود مسافرت
پشیمونم از اینکه بهش گفتم دوسش ندارم
اون لحظه غرور لعنتیم اجازه نمیداد
بگم دوسش دارم
از طرفی ازحرفاشم بدم اومد انگار داشت ترحم میکرد بهم
مادرمحمد هم امروز اون دختره و خانوادشو برای چند روزی دعوت کرده بود اینجا
هم امروز محمد برمیگشت و تو عمل انجام شده قرار میگرفت
پارت 125
اگه غرورم میزاشت بهش زنگ میزدم میگفتم قراره چه اتفاقی بیفته
_ مهمونا اومدن
لعنت
ای کاش هیچ وقت نمیومدن
همه به سمت در سالن رفتن
تا بهشون خوش امد بگن
هر چقدر سعی کردم نتونستم برم
بعد از چند دقیقه ای
مریم اومد داخل اشپز خونه
ـ دختر چرا نیومدی نمیدونی که چه خانواده ای بودن خون گرم
از قیافه دختره نگم ماشالله هیچی از زیبایی کم نداشت
وقتی با اقا محمد تصورش میکنم ماشالله
چقدر بهم میان
یه داداش هم دارن اونم کم از خوشگلی نداره
دیگه داشتم از حرفای مریم منفجر میشدم
_ وای مریم چقدر حرف میزنی به جهنم که خوشگلن
_ وا شکوفه عصاب نداریا
_نه بیا کمک کن تا کارا زود تموم شه
همینجوری حالم بده اونوخت اینم میاد میگه دختره چقدر به محمد میاد
با صدای سلام محمد
از توی سالن
دلم اشوب شد
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
از اشپزخونه زدم بیرون
یواشکی از ستون زیر نظر گرفتمش
به طرف دختره که رفت
از نوک پا تا سر دختره رو نگاه کرد
دستشو به طرف دختر دراز کرد
بالخند بهش گفت
_ خوشحالم که میبینمت
دختره اشغال به محمد دست داد
ـ منم همینطور
اخ اگه میتونستم الان جفتشونو با همین کفشم سیاه کبود میکردم
اون محمد که ادعا میکرد دوسم داره داشت حالا با چشماش داشت دختره رو میخورد
اقا بالاخره به خودش اومد گفت
_ با اجازه اتون من برم چمدونمو بزارم و یه دوشی بگیرم میام خدمتون
_ خواهش بفرمایید
محمد هم یه دونه از اون لبخند قشنگاشو زد .
به راه افتاد
بدو بدو
به طرف اشپزخونه رفتم تا نبینه منو
منتظر بودم بیاد تا بهم سلام کنه تا حالیش کنم
اما حتی یه نگاهم به اشپز خونه ننداخت
اره دیگه همشون عین همن تا دید دختره خوشگله و پولدار مگه دیونه است به من بچسبه
......
دختره و خانواده اش رفتن تو اتاقا تا استراحت کن
از شانس گند اتاق دختر دقیقا روبه رو اتاق محمد در اومد
همش میترسیدم نکنه دختره محمد رو ازم بگیره
ولی اگه محمد واقعا منو بخواد هیچ وقت هیچ کسی نمیتونه بدزدتش
.......
به اتاق محمد رفتم خواستم در بزنم که صدای خنده دخترونه ای دلمو برد
این صدای خنده همون صدای اون دختر بود
پس پاشو به اتاق محمد هم باز کرد
صداشونو کمو پیش میشنیدم
_ معلومه که خیلی ادم خوش سفری هستی منم که عاشق سفر همسفرای خوبی برای هم میشیم
البته به شرطی مثل بلایی که سر دوستت اوردی سر من نیاری
_ من غلط بکنم بلایی سرشما بیارم
دوتاشوین خندید
دیگه نتونستم تحمل کنم خواستم بدون در زدن وارد اون اتاق لعنتی بشم که صدای مردی نذاشت
_ ببخشید خانوم
سریع برگشتم
چقدر این مرد جذاب بود مریم حق داشت
این همه از خوشگلیش تعریف کنه
پارت 126
_بله
_ معذرت میخوام شما توی این خونه کار میکنید
_بله
نفسشو داد بیرون گفت
_خداروشکر امکانش هست برام من یه نون پنیری یا هرچی که ادم رو سیر کنه بیارید من حقیقتا یه مشکل معده ای دارم
نباید گرسنه بمونم
_ بله حتما الان براتون میارم
_ ممنون میشم اگه امکانش هست برام بیارین تو اتاق
_چشم
چقدر این بشر با ادب بود
نگاهی به سینی که براش حاضر کرده بودم کردم
به طرف اتاقش رفتم
با پام ضربه ای زدم
ـ بفرمایید
انگار نمیخواست بیاد در رو برام باز کنه
با هزار بدبختی در رو باز کردم
اقا تازه بادیدن من از رو صندلی بلند شد
_ دستتون واقعا درد نکنه
_ ممنون میشم روی میز بزارید
روی میز سینی رو گذاشتم
_ اگه چیزی لازم داشتید حتما بهم بگید
_ حتما زیاد مزاحمتون میشم
لبخندی زدم
_ میتونم اسمتون رو بپرسم
_ شکوفه هستم
._ اسمتونم مثل خودتون زیباست
خندیدم و مرسی گفتم
_ با اجازه اتون
همینکه از اتاق زدم بیرون در اتاق محمد هم باز شد اول اون دختره اومد بعد هم محمد
_ بازم ممنون شکوفه
لعنتی چرا انقدر تشکر میکرد
خوبه جز وظیفمه
محمد متوجه من شد
با تعجب نگاهمون کرد
اما کم کم صورتش قرمز شد
دستشو مشت کرد
به طرفم اومد
_ خانوم شکوفه اینجا چیکار میکنی
مغرورانه گفتم
_ در حال انجام وظیفه بودم
عصبی ترشد با صدای که سعی میکرد
بلند نشه گفت
_ محل انجام وظیفه شما اشپز خونه است نه تو اتاق خواب
بد تیکه ای بهم انداخت لعنت بهم که این بغضم نزاشت حرفی بزنم
بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کردم
اخه یکی نیست بگه با این همه کاراش حرکاتاش حرفاش چرا باز هم براش میمیری
لعنت به من
لعنت به این عشق
اخه منو چه به عشق
اونم عشق به یه پسری که زمین تا اسمون باهاش فرق دارم
چقدر سعی کنم از دلم بره اما نرفت
شاید اگه از اینجا برم بتونم فراموشش کن
اینجوری جلو چشمم نیست
ولی با این خاطراتی که ازش دارم چیکار کنم
من نمیتونم این ادم فراموش کنم این ادم بخشی از زندگیم بود
مگه ادم میشه زندگیشو فراموش کنه
......
_شکوفه
مرهم اسرارم بود ساره
_جانم
_ناراحتی
_نباشم
_ خدا دستاش پراز معجزه است تلاشتو بکن
_چقدر دیگه با دختره توی یه اتاق داشتن حرف میزدن و میخندیدن
_ میبینی دختره خودشو چه زود رسوند به اتاقش
اما تو چی فقط باهاش دعوا بحث
تو باید هرجور شده اونو به دست بیاری
_ چه جوری دیگهتموم شد
_ چه تمومی هنوز اونا هیچ نسبتی باهم ندارن
شکوفه براش بجنگ به جای غم غصه
من حتی با سعیدم صحبت کردمراجب تو ولی گفت فقط فقط خودت میتونی
گفت اون نمیتونه به محمد چیزی بگه
پارت 127
_ چرا خدا نمیزاره منطمع خوشبختی رو بچشم
_ میدونی حرفات قشنگ منو یاد اون زمان خودم افتاد منم تو بدترین شرایط بودم اما یهو همه چی تغییر کرد
نفس ساره هم از جای گرم بلند میشد انگار
این همه کار کردم من کوش چرا نتونستم مال خودم بکنمش
هی خدا از اون اول سرنوشتمو بد نوشت تو زندگیم نتونستم طمع خوشبختی بچشم
اون از پدر مادرم بعدشم ازدواج با یه ادم خلافکار و ....
خدایا یه اینار بزار منم یه خانواده خوب داشته باشم
_ شکوفه خانوم
صدای همون پسره بود
زود به سمت در اشپزخونه رفتم
بیجاره سینی و ظرفا رو اورده بود
_ وای شما چرا زحمت کشیدید این وظیفه منه
ـ نه خواهش میکنم اشکال نداره
سینی رو ازش گرفتم
_ بازم معذرت میخوام ازتون
_ نه من به شما یه معذرت خواهی
بدهکارم نمیدونستم جز وظیفه شما نیست که غذا یا چیز دیگه ای رو بیارید به اتاق و برای اقا محمد
سو تفام پیش اومد
من بهشون توضیح دادم اما گفتن که دیگه باهاتون نه روبه رو بشم نه حرف بزنم
_ زیاد به حرفاشون نمیخواد اهمیت ندید
خندید
_ توزندگیم میتونم بگم اولین بار بود از کسی ترسیدم
لبخندی زدم
_ اون توخالیه
یه تای ابروشو بالا داد گفت
_ جلو خودشم میتونی این حرفا رو بزنی
ـ اره همیشه بهشم میگم
_ عجیب هم هست بلایی سرت نیورده
_ جرات نداره بهم دست بزنه
_ دیگه دارم کم کم از توهم میترسم
خندیدم
_ دیگه اندازه اونم ترسناک نیستم که بخواین ازم بترسین
تاخواست حرفی بزنم صدای نحسشو شنیدم
_ خانوم شکوفه حرفاتون تموم شد اگه اقا محمد اجازه داده ممنون میشم تشریف بیارید یا سر اتاقم
....
باترس تقه ای به در زدم
_ بیا تو
اروم در رو بازکردم
اتاق تاریک بود
_ مگه بهت نگفتم با اون پسره حرف نزن
_ من حرفی با اون اقا ندارم بیچاره فقط سینی رو اورده بود
_ اره دیدم براش چه عشوه هایی میومدی
_ کارای من به تو ربطی نداره
_ دِ....داره که میگم
_چه کارمی شوهرمی داداشتی بالا سرمی
_ صابکارتم
چرا انقدر توقع داشتم بگه شوهرت
_ مثل ادم به حرفم گوش میدی یا از این خونه برو بیرون
_ میرم شده تو پارکم با بچه ام بخوابم اما توخونه ای که تو توشی نمیمونم
فکرکردی نفهمیدم از وقتی اون دختره رو دیدی کل عوض شدی
تو که ادعا میکردی دوسم داری
پس کو هان
یکی خوشگلتر دیدی دست پات لرزید
البته از ادمای مثل تو هیچی بعید نیست
حتما پس فردا یکی خوشگل تر از اون ببینه اونم مثل من ول میکنی
_ ببینم مگه بهت نگفتم باهام ازدواج کن تو چی گفتی اونوخت گفتی نه تو از سر ترحم میخوای ازدواج کنی
اخه دیونه کی ازسر ترحم ازدواج میکنه که من دومیش باشم
پارت 129
_ نترس مامان من عروس دوسته
_ یه عروس درست حسابی نه یه نفر مثل من
اخمی کرد
_ مگه تو چشه
_ یه نگاه به منو خودت و زندگی هامون کنی متوجه میشی
بدون هیچ حرفی اتاقشو ترک کردم
...
نفس عمیقی کشیدم
تقه ای به در اتاق مادرش زدم
_ بیا تو
وارد اتاقش شدم
روی صندلی نشسته بود
در اتاق رو بستم
همونجا وایسادم و سرمو انداختم پایین
_ از کی با محمد وارد رابطه شدی
_ خانوم بخدا من هیچ رابطه ای با ایشون ندارم
_ پس برا چی اینجوری تو بغلش بودی
_ بخدا شما اشتباه فکر میکنید
_ پس تو بگو تمام ماجرا رو تا اشتباه فکر نکنم
_ اقا محمد ازم خواستگاری کرد منم بخاطر یه چیزای گفتم نه
_ پس یعنی یه عشق یه طرفه است نه دو طرفه
_نه
_ پس تو هم بدت نمیاد ازش درسته
_ من میدونم لیاقت خانواده شما و اقا محمد رو ندارم
_ به چه دلیلی لیاقت نداری
فقط سکوت کردم
_ میدونی قبل یه دختری تو زندگیش بوده
_بله
_ اینم میدونی که اون دختر بهش چقدر زخم زد و خب محمد کل عوض شد
_میدونم
_ دلیل جواب منفیت بهش چی بود
بازم سکوت کردم
_ برای فاصله طبقاتی بهش جواب منفی دادی
_ خانوم شما حقتونه یه عروس در حد ساره داشته باشید من اون عروس نمیتونم باشم
من یه بچه هم دارم
_ ساره نداشت
_ داشت ولی اون یه دختر پولدار بود خانواده داشت من اونم ندارم
_ ساره بعنوان یه پرستار بچه وارد این خونه شد
_ به هر حال من فردا اونا رو میفرستم برن
پس فردا جوابتو میخوام
_ نه خانوم مثل اینکه اقا محمد از اون دختره هم خوشش اومده
ـ من پسرامو میشناسم با اون صحبت میگم بعد اونارو میفرستم
پس بهتره تا پس فردام
جوابتو بدی یا میشی عروسم یا مثل قبل تو کارت توی این خونه روادامه میدی
الانم برو
_چشم
در رو بستم
_چیشد
چون صداش یهویی بود ترسیدم
_ وای ترسیدم
ـ از چی
_ از تو
_ انگار شبیه هیولام من
ـ خودتم فهمیدی که شبیه شونی
ـ شکوفه
خندیدم
_ به جا خنده بگو ببینم چیشد
_ دم در اتاق مامانت که نمیشه بیا بریم اشپزخونه بگم
به سمت اشپزخونه راه افتادیم
_ خب حالا بگو ببینم مامانم چیگفت
_ گفت تا پس فردا جوابمو بهش بگم
_ جواب چی
_ اینکه تو رو میخوام یانه
_ خب همون دقیقه میگفتی اره دیگه
_ حالا کی گفته من شما رو میخوام
_ یعنی تو منو دوست نداری
نتونستم حرفی بهش بزنم
فقط بهش خیره شدم
_ بگو دیگه دوسم داری یا نداری
_دارم
لبخندی زد
_ پس بالاخره اعتراف کردی
سرمو انداختم پایین
_ پس برم بهش بگم که جوابت مثبته
_نه
باتعجب پرسید
_نه
_ باید کامل جدی باهم حرف بزنیم
_ خب بزنیم
به سمت میز ناهار خوری رفت و نشست
در اشپزخونه رو بستم
و به سمتش رفتم
پارت 130
_بگو
_ میدونی که یه بار عقد کردم
_ اینم میدونم که ازش متنفری بودی
_ بااین موضوع مشکلی نداری
_نه
_ با نفس چی
_ نفس که حاضرم براش کل زندگیمو بدم کسی حق نداره حتی بهش چپ نگاه کنه
_ بعدا پشیمون نمیشی
_ براچی باید پشیمون بشم تااخر عمر از اینکه
تو و نفس تو زندگیم خداروشکر میکنم
_ منو نفس سایه ای مردی بالاسرمون نبوده
ـ و منم همون سایه ام شکوفه من ادم بدی نیستم زخم خورده ام
تو میتونی درستم کنی بشم همون محمد قبل
لبخندی زدم بهش
***
باورم نمیشد امروز مراسم عقدم بود
نگاهی تو ایینه به خودم کردم
لباس عروسم سلیقه محمد بود
سلیقه اش عالی بود
یه لباس بروز
ارایشم که عالی
امروز قرار بود مال مردی بشم که واقعا مرد بود
مردی که تا اخر عمر تکیه گاه منو نفسه
این خوشبختی رو یه جورای مدیون ساره ام
___________________________________________________
پـــــایــــــان
سلام رفقای گل❤
آماده ی رمان جدید هستید آیا؟🤔
nini.plus/roman1403
1403/10/28 20:51گپ چت رمان😊
1403/10/28 20:52عشقا پلاس درست شده رمان همینجا ادامه میدیم ولی گروه ایتاام زاپاس داشته باشید اگه یه موقع برنامه قطع بشه یا به مشکل بخوره اونجا پارت میذارم🤗😘
1403/10/28 20:58📌 دانلود رمان: به طعم شکلات
📝 نوشته: حانیا بصیری
🎬 ژانر: عاشقانه، طنز، جنایی
📖 تعداد صفحات : 718
———————
خلاصه:
راستین و کیارش دوستای صمیمی هستن.
راستین یه آدم خونسرد، مغرور و کم حرفه که به عشق و عاشقی اعتقادی نداره.
برعکس کیارش خون گرم و مهربون و عاشق دختری به اسم شهرزاده
اون دنبال فرصته تا این موضوع رو با شهرزاد در میون بزاره و عشقش رو اعتراف کنه
اما همه چیز دست به دست هم میده و شهرزاد و راستین خیلی اتفاقی سر راه هم قرار میگیرن و با همدیگه آشنا میشن.
این در صورتی که راستین نمیدونه شهرزاد عشق دوست صمیمیشه
و شهرزاد هم روحش از علاقه کیارش نسبت به خودش خبر نداره.
پارت1
با خنده بهش نزدیک شدم وگفتم:
-بسه دیگه بابا، بخدا خوشکلی.
از توی آینه قدی نگاهم کرد.
- اینو میگی منو دل خوش کنی؟ وقتی تو اینجایی کی به من نگاه میکنه آخه،
اصلا این انصافه خواهر عروس انقدر قشنگ تر از خود عروس؟
لبخندی زدم و دستمو گذاشتم روی شونه اش و از توی آینه بهش نگاه کردم.
لباس عروس بهش می اومد و آرایش صورت و موهاش بی نقص بود :
- نکنه پشیمون شدی از اینکه خواهرتم؟
- دیوونه شدی؟ اگه همه میتونستن یه خواهر قشنگ مثل تو برای خودشون
انتخاب کنن که دیگه هیچکس غمی تو زندگیش نداشت تو خواهر عزیز و یکی
یدونه منی.
با این حرفش ناخودآگاه احساساتی شدم واشک توی چشمام جمع شد، سریع
صورتمو با دست باد زدم و به زور خندیدم.
- خوب، بسه دیگه هندیش نکن من دست خودم نیست زود احساساتی میشم
آرایشم خراب میشه، بریم بقیه منتظرن.
اونم توی چشماش اشک حلقه زده بود اما مثل من خودش رو کنترل کرد و بعد
کشیدن نفس عمیقی بهم لبخند زد.
( راست میگی بعد گذروندن این همه سختی و ناراحتی خوشی امروز واقعا
حقمونه...حق جفتمون)
به سرم تکون خفیفی دادم و سکوت کردم.
دامن لباس عروسش رو گرفت و راه افتاد، منم کنارش قدم برداشتم.
چشمکی بهم زد:
- کیارش دیدتت؟ من جای اون بودم یه لحظه هم نمیتونستم صبر کنم .
با شنیدن اسم کیارش لبخند نمایشی زدم و نیشگونی از بازوش گرفتم:
- وایستا همینجا تا برگردم.
با صورت جمع شده گفت :
- نکن کبود میشه مردم فکر بد میکنن.
به سمت در رفتم و بازش کردم، به سهیل که خوشحال و کمی با استرس پشت
در منتظر ایستاده بود لبخندی زدم و جلو رفتم.
- سلام سهیل
با دیدنم دستپاچه گفت :
- سلام شهرزاد خوبی؟ چیشد؟ تموم شد میتونم ببینمش ؟
خندیدم و به داخل راهنمایش کردم:
- بله بفرمایید.
پارت3
- بفرماید خواهش میکنم .
سوار ماشین شدم و اونم پشت فرمون نشست، بهش لبخند زدم و گفتم :
- دقیقا سر وقت اومدی.
دستمو گرفت :
- دوستت دارم.
با شنیدن ابراز علاقه مثل همیشه بی مقدمه اش اول جا خوردم و بعد دستپاچه
بحث رو عوض کردم :
- هوا خیلی خوبه .
بهم لبخند زد و دستمو نزدیک لبش برد هول شده دستمو عقب کشیدم و به رو
به رو اشاره کردم :
- حواست به جلوت باشه تصادف نکنیم.
خنده کوتاهی کرد و زیر لب گفت :
- خجالتی .
به سمت تالار حرکت کردیم به دست مشت شده ام نگاه کردم و با دیدن جای
زخم و بخیه های روی مچم نفس عمیقی کشیدم
بعد چند دقیقه ای که توی سکوت گذشت ماشین متوقف شد و نشون از
رسیدنمون به تالار داد، پیاده شدم و کیارش هم پیاده شد دستم رو گرفت و
گفت :
- بریم .
به دستامون نگاه کردم
- زشت نباشه؟ آخه هنوز نامزدیم .
خندید :
- آخرش که مال همیم چرا زشت باشه؟
لبخند از روی صورتم کاملا رفت و دوباره به دستامون نگاه کردم و توی فکر فرو
رفتم
- شهرزاد؟ هستی!؟
سریع از دنیای فکر و خیال بیرون اومدم و دستشو گرفتم.
دوباره لبخند نمایشی زدم و سرمو تکون دادم
- اوهوم.
انگشتامون محکم توی هم گره خورد و با قدم های یکسان راه افتادیم و وارد
تالار شدیم .
همه نگاه ها روی من چرخید، نزدیک ترین دوست عروس و کسی که مژده با
عنوان خواهرش معرفی کرده بود
- من برم سمت مهمونا.
رو به کیارش با خنده گفتم :
- کسی رو هم میشناسی؟
شیطون گفت :
- آشنا میشیم دیگه.
- باشه پس برو
- فعلا
اون رفت و منم یکی در میون به بقیه سلام میکردم و در جواب نگاه
کنجکاوشون لبخند خجالت زده تحویل میدادم. جام نوشیدنی رو برداشتم و
کمی ازش چشیدم و چشمم رو به اطراف چرخوندم، مهمون ها اکثرا فامیلهای
سهیل بودن، تنها آشنایی که به چشمم می خورد پدر سهیل بود و کیارش...
همه رو از زیر نظر گذروندم و ناگهان چشمام رو ی یک نقطه ثابت موند
ابروهام تا حد ممکن بالا رفت و با دیدنش ضربان قلبم شدت گرفت
عرق سرد روی صورتم نشست و احتمال دادم که شاید دارم اشتباه میبینم !
چندبار محکم پلک زدم و با دقت تر نگاهش کردم. نه اشتباه نبود. دستمو دور
جام شیشه ای حلقه کردم و دندونامو روی هم سابیدم
چشمام رو بستم و سعی کردم نفسای به شمارِش افتاده ام رو کنترل کنم و به
خودم مسلط باشم.
زیر لب به خودم دلداری دادم :
»شب عروسی عزیزت باید خودتو کنترل کنی، باید حفظ آبرو کنی، بهش نگاه
نکن، نادیده اش بگیر.«
تمام حرص و عصبانیت و ضعفم رو تبدیل به فشار کردم و جام رو محکم بی ن
انگشتام گرفتم
بی اختیار دوباره به صورتش نگاه کردم
و با بالاگرفتن سرش و برخورد نگاهمون بهم
پارت4
فشار دستم دور جام بیشتر شد
و به خودم نهیب زدم :
»آروم باش شهرزاد، آروم باش.«
یهو با صدای خرد شدن جام توی دستم نگاه خشمگینم رو ازش گرفتم
به خون راه افتاده از دستم و خورده شیشه های خون آلود روی زمین نگاه کردم
صورتم از درد و سوزش جمع شد آهسته مشتمو باز کردم. دست سالمم رو رو ی
مچ دستم گذاشتم و برای جلوگیری از جلب توجه بقیه که داشتن دورم جمع می
شدن، سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم
یکی دو نفر از مهمون ها که نمیشناختمشون نزدیکم شدن و نگران پرسیدن
چی شده؟
در جواب گفتم :
- هیچی نیست، یه زخم کوچیکه تا مژده بیاد سریع حلش م یکنم میام، هیچی
نیست.
وارد دستشویی شدم و درو با پام بستم. بی توجه به خون جاری شده از
انگشتهای دستم با کف دوتا دست محکم به روشویی کوبیدم و از لای دندونام
غریدم :
»چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ این لعنتی اینجا چیکار میکنه من چطور ی تحملش کنم؟ من
این عوضی رو چطوری تحمل کنم؟ «
احساس سوزش و درد که بیشتر شد متوقف شدم و چندبار نفس عمیق
کشیدم :
»باید آروم باشم، امشب باید آروم باشم«
شیر آب رو باز کردم و دستمو زیر جریان آب گرفتم، به خونی که همراه با آب
وارد روشویی میشد خیره شدم و از شدت سوزشی که هر لحظه داشت بیشتر
میشد لبم رو گزیدم
صدای کیارش رو که از پشت در شنیدم نفسم رو کلافه فوت کردم.
- شهرزاد؟ خوبی؟ درو باز کن ببینم چی شده.
درحالی که سعی میکردم لرزش صدامو کنترل کنم جواب دادم :
- چیزی نیست نگران نباش لیوان توی دستم شکست، میشه برام چسب زخم
بیاری؟
با صدایی که نگرانی توش مشهود بود گفت :
- باشه، همین الان.
دلم میخواست آسمون و زمین رو به هم بدوزم، دوست داشتم داد بزنم از این
که عامل همه بدبختی های من با پررویی تمام تو ی عروسی نزدیکترین فرد
زندگیم شرکت کرده.
نفسم از شدت عصبانیت بالا نمی اومد دستای خونیم رو از زیر جریان آب شیر
عقب بردم
چشمامو بستم و آب دهنمو چندبار قورت دادم و دوباره با خودم تکرار کردم :
»آروم باش، آروم باش نباید امشب و خراب کنی فهمیدی؟«
کیارش محکم به در توالت کوبید و گفت :
- شهرزاد صدامو میشنوی؟؟ درو باز کن منتظرم.
به خودم اومدم و سریع درو با آرنجم باز کردم و عقب ایستادم.
با دیدن خون ریخته روی لباسم و کف سرویس متعجب و حیرت زده سرشو
تکون داد:
- چی سرت اومده؟
*********
به اسم کوچه نگاه کردم و زیر لب گفتم :
- بله اینم نسترن سه ، درست اومدم! حالا پلاک بیست و چهار کجاست؟
اینم معضلات دانشجویی توی شهر غریب بود دیگه، من بودم و یک نقشه و
هزار بار آدرس پرسیدن از این و اون، شماره بابا رو گرفتم، بعد چندتا بوق جواب داد:
پارت5
سریع گفتم :
- الو بابا، من سر کوچه ام فقط نمیدونم باید کدوم طرفی بیام... آها، یه
ساختمونه سفیده ؟... آره ،آره دیدم، طبقه سوم؟ باشه، باشه اومدم.
گوشی رو خاموش کردم و تا خواستم بزارمش تو ی کیفم چشمم به دوتا کتاب
توی کیف افتاد، لبخندی بهشون زدم و به آسمون نگاه کردم
- نمردم و این روزا رو هم دیدم، قربونت برم خدا.
چند دقیقه ای در همون حالت موندم، یهو متوجه نگاه عجیب رهگذرها شدم
اخم راه افتادم، زیر لب گفتم :
- سنگین باش تو الان نویسنده مملکتی .
روبه روی ساختمون عمو بهرام ایستادم و با خنده گفتم :
- واو، خونه جدید عمو بهرام ووو...
وارد ساختمون شدم و به آسانسور نگاه کردم و لبم و جویدم،
مسلماًبرای کسی که موقع سوار شدن آسانسور استرس میگیره پله گزینه
مناسبی بود ! البته نه با دیدن پیام بابا که نوشته بود : »ببخشید شهرزاد اشتباه
نوشتم طبقه پنجم.«
با اضطراب به پله ها نگاه کردم و برگشتم سمت آسانسور و دستمو نزدیک کلید
بردم و داشتم فکر میکردم بزنم یا نه که یهو دستی از کنارم رد شد و زودتر از من
کلید رو زد:
- ببخشید من یکم عجله دارم.
برگشتم سمتش و لبخند پر استرسی به پسر قد بلندی که پشت سرم ایستاده
بود زدم:
- مشکلی نیست.
در آسانسور و باز کرد
- بفرمایید.
ضربان قلبم با دیدن چهار دیواری نقره ای و سرد آسانسور بالا رفت و دستپاچه
به پله اشاره کردم :
- نه ممنون من با پله میرم.
متوقف شد و با اخم خفیفی گفت :
- چرا؟ خوب میخواید شما اول برید من بعداًسوار میشم.
- نه، نه برای اون نیست واقعا. من با پله راحت ترم.
یه ابروش بالا رفت و بامزه گفت :
- فوبیا؟
مجبور شدم توضیح بدم، با لبخند خجالت زده ای گفتم :
- شاید مسخره به نظر بیاد ولی من در مواجه با آسانسور و پله برقی استرس
میگیرم، ترس نیستا فقط استرسه دست و پامو گم م یکنم .
بعد تموم شدن حرفم به آسانسور نگاه کردم و الکی به خودم لرزیدم :
- اَیی.
از این حرکتم خنده اش گرفت:
- بنظرم با ترست رو به رو شو، نه ؟
سرم رو تکون دادم :
- به وقتش.
- طبقه چندم میخوای بری؟
دوباره به پیام بابا نگاه کردم و مأیوسانه گفتم :
- پنج.
با چشم به داخل آسانسور اشاره کرد:
- فکر کنم وقتش الانه !
مضطرب به اتاقک نقره ای مقابلم نگاه کردم :
- اگه شانس منه که مطمئنم همین الان این خراب میشه.
- فیلم زیاد میبینی؟
سرمو به نشونه تاید تکون دادم:
- بی تاثیر نیست!
به چشمام نگاه کرد و جدی گفت :
- برو تو قول میدم چیز ی نشه.
دوباره به آسانسور نگاه کردم :
- یه لحظه... باید خودم رو قانع کنم.
اخم کمرنگی بین دوتا ابروهاش اومد :
- چی؟
بهش پشت کردم و چشمام روبستم
پارت6
دوتا انگشتمو گذاشتم رو شقیقه ام و آروم
گفتم :
- تو میتونی؟ ترست رو بزار کنار باشه؟
یک دستمو مشت کردم و به سمتش چرخیدم و زیر لب جواب خودمو دادم :
- باشه.
اعتماد به نفسمو جمع کردم و بدون حرف وارد آسانسور شدم برای اینکه بیشتر
از این آبرو ریزی نشه بند کیفم رو محکم چنگ زدم و استرسم رو اونجا خالی
کردم.
به بدنه آسانسور تکیه دادم در بسته شد و دست به سینه کنارم ایستاد با چشم
به آینه مقابل اشاره کرد :
- این آینه رو میدون ی برای چی اینجا گذاشتن؟
به تصوير پسر قد بلند با موهای خرمایی توی آینه نگاه کردم میدونستم
میخواد باهام حرف بزنه تا حواسم پرت بشه و نترسم. همونطور که صدای
ضربان قلبم و میشنیدم گفتم :
- برای اینکه ترسویی مثل من احساس تنهایی نکنه.
از توی آینه بهم نگاه کرد
- رنگت پریده.
آب دهنم و قورت دادم و همونطور که لبام از شدت استرس خشک شده بود
نگاهم رو از آینه گرفتم
دستمو گذاشتم روی گونه ام و سعی کردم آروم باشم.
با صدای توقف آسانسور و باز شدن در انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پریدم
بیرون و گفتم :
- آخيش بالاخره رسیدیم . خيلی ممنون.
دستپاچه اومدم برگردم و ادامه حرفمو بزنم که بخاطر فاصله کمی که بینمون بود
دوتایی بهم برخورد کردیم، هول شدم خواستم سریع برم عقب که تعادلم و از
دست دادم و نزدیک بود بیفتم
خم شد و سریع دستشو گذاشت روی پشتم و مانع شد، حیرت زده در همون
حالت مونده بودم و اونم انگار ی شوک شده بود و به چشمام نگاه میکرد.
یهو به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم و صاف ایستادم، آهسته عقب رفت.
خودمو جمع و جور کردم و با لبخند زورکی به سمت مخالف نگاه کردم و تند
،تند گفتم :
- بخیر گذشت.
از فرط خجالت این که چرا انقدر دست و پا چلفتی ام گرمم شده بود.
به اطراف نگاه کرد و با لبخند معذبانه ای برای عوض کردن بحث به پله ها اشاره
کرد :
- اگه با پله ها میخواستی بیای یه دو ساعتی تو راه بودی.
زیر لب گفتم :
- کاش با همون پله ها میومدم.
هول شده سرم و تکون دادم:
- آره، آره.
دستمو توی کیفم بردم تا گوشیمو بردارم که یهو بند کیفم کنده شد و هرچی
داشتم و نداشتم ریخت رو زمین
از صدای ریختن وسایلم روی زمین چین کمرنگی وسط دوتا ابروش ایجاد شد.
بدون اینکه تکون بخورم وا رفته به روبه رو نگاه کردم و زیر لب گفتم :
» فقط دوست دارم بدونم اتفاق بعدی قراره چی باشه؟ «
خم شدم و نفس حرصی کشیدم زیر لب غرغر کنان وسایلم و جمع کردم، چم
شده بود؟
نشست و بهم کمک کرد. چقدر خجالت میکشیدم ای کاش میرفت . خداروشکر
وسیله ناجوری تو کیفم نداشتم وگرنه الان شرفم خدشه دار شده بود
پارت7
دوتا کتاب رو از روی زمین برداشت و قبل اینکه بهم بده اسمش رو خوند
- دوتا! باید کتاب خوبی باشه.
کتابارو ازش گرفتم و لبخند زدم
خواستم خداحافظی کنم که یه حس عجیبی مانعم شد، با عجله خودکارم رو از
توی کیفم بیرون اوردم و درشو با دندونم باز کردم بی توجه به صدای زنگ
تماس گوشیم صفحه اول یکی از کتابارو اوردم و امضا کردم و سریع به سمتش
گرفتم
- هِتاب هودَمه من...
چشمم به چهره سوالیش که افتاد فهمیدم اول باید درِخودکارو از توی دهنم در
بیارم!
سریع در خودکارو از توی دهنم برداشتم و دوباره گفتم.
- کتاب خودمه، من نویسنده ام، خدمت شما بابت تشکر از کمکتون.
ابروهاش بالا رفت و کتابو ازم گرفت و بهش نگاه کرد :
- خیلی ممنونم ،کاری نکردم.
محکم پلک زدم :
- خواهش میکنم، خدانگهدار .
مکث کرد و آهسته گفت :
- خداحافظ .
به سمت چپ راه افتادم و نفسمو رها کردم، یکی یکی شماره واحد هارو
خوندم ومتاسفانه چشمم به پلاک بیست و چهار نخورد!
شماره بابا رو گرفتم و به سمت راست راه افتادم
با دیدن همون پسره دوباره دستپاچه شده گفتم:
- ببخشید من واحد بیست و چهارو پیدا نمیکنم .
یهو چشمم به شماره واحدی که مقابلش ایستاده بود افتاد :
»واحد شماره بیست و چهار«
بهش نگاه کردم :
- خونه تون اینجاست؟
تا خواست حرف بزنه در باز شد و ثریا خانم زن عمو بهرام با دیدنمون لبخند زد
- سلام با هم رسیدید ؟ بفرمایید تو
به پسره زیر چشمی نگاه کردم و وارد خونه شدیم، ثریا خانم رو به بقیه گفت :
- راستین و شهرزاد اومدن.
پس اسمش راستین بود.
جلوتر رفتم و به عمو و بابا و کیارش که کنار محسن نشسته بود سلام کردم.
کیارش با خوشرویی دعوتم کرد بشینم، تا خواستم بشینم صدای همون پسره
راستین از پشت سرم اومد:
- سلام.
_ به، به آقا راستین چطوری پسرم؟
با اون دستش که کتاب من توش بود به عمو بهرام که داشت بلند میشد اشاره
کرد:
- بلند نشین خواهش میکنم.
وقتی یه دور با بابا و عمو و بقیه احوال پرسی کرد خواست بشینه که کیارش با
دیدن کتاب توی دست راستین اخم کرد و پرسید :
- اون چیه راستین؟
راستین اول منظور کیارشو نفهمید سرش رو سوالی تکون داد:
- چی...!؟
- اون.
با اشاره چشم کیارش به دستش نگاه کرد و معمولی جواب داد
- آها این...
کیارش با لبخند کمرنگی به من گفت :
- شهرزاد کتاب توئه؟ دست راستین چی کار میکنه ؟
با ذوق دستامو بردم بالا تا تعریف کنم که چجوری شد :
- مَن داشتم...
یهو راستین اومد تو حرفم :
- آره، راستی این کتاب از کیفت افتاد خواستم بهت بدم.
لبخند از روی صورتم رفت
متعجب به کتاب توی دستش که به سمتم گرفته بود نگاه کردم ،
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد