336 عضو
پارت 305
واسه من آدم شدی؟ همین الان میری لباساتو جمع میکنی و باهامون میای.
تو صورتم خم شد و اخماشو مثل من توهم کشید
_چرا باید به حرف تو گوش بدم؟ توچیکاره ی منی؟
چک محکمی توی گوشش خوابوندم که از روی مبل روی زمین پرت شد. صاف ایستادم و خیلی جدی نگاهش کردم
_ با بزرگ تر از خودت درست صحبت کن بچه. میخوای بدونی کی هستم؟ کسی که تو اوج بدبختی
کمکت کرد تا حالت بهتر بشه.
کسی که از مرگ حتمی نجاتت داد و دوباره اوردت پیش خواهرت. توئه *** فکرکردی کی هستی با من اینجوری حرف میزنی ها؟ همین الان میری بالاو وسایلتو حاضرمیکنی ، دلم میخواد تا پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی ببین چجوری پرتت میکنم تو ماشینو میبرمت.
نفس نفس میزدم و به سختی هوای اطرافمو می بلعیدم. از بچگی هم تخس بود و اروم و قرار نداشت.
مینا سریع بلندشد و با اشکی که توی چشماش بود به
اتاقش رفت و درومحکم بست
_ هوی تو طویله نیستی که اونجوری درو میکوبی یابو
_آروم باش مسیح انقدر حرص نخور بچس نمیفهمه عصبانی بودم. نمیدونستم از کجا و چرا فقط منتظر
جرقه بودم تا اتیش بگیرم
_انقدر بد بزرگ شدن که نمیفهمن با بزرگترشون چجوری رفتار کنن من برای در امان نگه داشتن جونش دارم تلاش میکنم اون نشسته یه دنده میگه نمیام نمیکنم نمیخوام
پشتمو به مانیا کردم که با جای خالی محمد مواجه شدم.
اصلا یادم نمی اومدکی رفته ...
دست های سردش رو وقتی گرفتم باعث میشد جرعه ارامش به رگ هام منتقل بشه
_آروم باش مسیح ما هرکاری بگی انجام میدیم
مینا خوب میدونه داری براش تلاش میکنی
خواستم چیزی بگم که اینبار لب هاش کامل شعله ی
آتیشم رو خاموش کرد.بوسه های عمیقش باعث میشد یادم بیاد که بیشتر از بقیه مانیا برام مهمه و اون هیچ وقت رو حرف من حرفی نمیزنه
دستشو دور گردنم حلقه کرد ومحکم تو بغلم گرفت
_ اینجا پیشتم آروم باش هرجا که تو بگی من میام فقط بهم توضیح بده چیشده
نفس عمیق کشیدم و ماجرا رو بدون سانسور بهش توضیح دادم.
پارت 306
تا اخرش گوش داد و فقط تایید کرد.نگاهش کردم وبهش لبخند نگرانی زدم
_ نمیخوای چیزی بگی؟
اول سری به تایید تکون داد و یهو فریادش کل سالن رو پر کرد
_ هرچی اتیشه از گور کمال بلندمیشه. اگر کمال زر نمیزد که رایان نمیرفت پیش عموش و الانم عموش نمی اومد اونجا و از همه مهم تر اریا تیر نمیخورد و...
دستشو بین دستام گرفتم و لبخند مهربون تحویلش
دادم
_مانیا من خودم مراقب همشون هستم و تمام
تلاشمو میکنم از این جریان بکشمشون بیرون انقدر
حرص نخور فقط مواظب بچمون باش. دختر باباشه
دستمو که رو شکمش گذاشته بودم با نق پس زد
_پسره مسیح پسر.
. تو نمیخوای من یه حامی داشته باشم نه؟
با پرت شدن ساک لباس از بالای پله ها حرفم تو دهنم ماسید و لبخندم جمع شد
_اخ ببخشید حواسم نبود دارید حرفای عاشقانه میزنید اخمی بین ابروهام نشست ولی چیزی نگفتم.
با زنگ خوردن موبایلم بوسه ای روی پیشونی مانیا کاشتم و ازش جدا شدم با دیدن شماره حامد روی گوشیم نفس تازه کردم و جواب دادم
_اقا پیداشون کردیم. آدرس روبراتون بفرستیم؟
_نه خودتون بیاریدشون به این ادرس که میگم فقط حواستون باشه مشکلی پیش نیاد.
تلفن رو قطع کردم و ادرس خونه رو فرستادم. نگاهمو به هر سه تایی شون که حاضر بودن انداختم و به سرعت به سمت ماشینم رفتیم.
***فاطمه***
با ترس نگاهی به غذایی که برام اورده بودن انداختم و بوش کردم.
_ چرا اینجوری میکنی؟
نگهبان که غذارو اورده بود مشکوک و با تعجب نگاهم
میکرد
_ یه موقع چیز خورم نکنید حلالتون نمیکنم
یه لحظه شوکه نگاهی به غذا انداخت و بعد نگاهی به من انداخت.
شروع به بلند خندیدن کرد و منم چشمی براش نازک
کردم
_واقعا که بیشعور چرا میخندی؟
برعکس چهره ی نسبتا مثبتش جدی ایستاد و کمی تو
صورتم خم شد
_اگر قراره باشه بکشتت جلو چشم تمام
ساکنین این عمارت تیکه تیکه ات میکنه خانم کوچولو
و حشت زده دهنم بسته شد و صاف سرجام نشستم.
_ غذاتو که خوردی خوب استراحت کن. اقا از ساعت پنج صبح بیدارن تا ده شب و تو باید تمام مدت پیششون باشی.
پارت 307
سر تکون دادم ، از اتاق خارج شد و درو محکم بست.
غذامو خیلی سریع خوردم و روی تخت خوابیدم.
تمام فکرم پیش مادر و پدرم بودکه دور از من وکاملا بیخبر روزشونو شب میکردن.
صدای در که بلند شد سریع شالم رو روی سر انداختم و اجازه ورود دادم. با دیدن اریا که عرق روی پیشونیش نشسته بود و به سختی رو به جلو حرکت میکرد نگران به سمتش پریدم و زیر بغلش روگرفتم.
_ببخشید توروخدا
اصلا حواسم به زخم تو نبود.
روی مبل نشوندمش که بدون اختیار ناله بلندی کرد.
ترسیده بودم قرص های موجود تو کیفم ژلوفن رو پیدا
کردم و بین لب هاش گذاشتم.
_اینو بخور بدنت اروم بگیره تا پانسمانت رو عوض کنم.
اخرین باند رو پیچیدم و جلوش پایین تخت چهار زانو نشستم الان بهتری ؟
دیگه عرق روی صورتش نبود ولی خیلی بی حال بود.
دست سالمشو دور کتفام پیچید و منو محکم به خودش چسبوند.
نفس تو سینم حبس شد و حرف که میخواستم بزنم از
ذهنم پرید و محو شد سرشو کنار گوشم گذاشت و باهر نفس گرمایی به گردنم میخورد دلم میخواد بدونی تازمانی که زنده ام مواظبتم و نمیذارم اسیبی ببینی،
ضربان قلبم شدت گرفته بود. منوازخودش جدا کردو
جدی با چشم های خمار تو صورتم نگاه کرد
_ هر اتفاقی که توی روز بین تو و عموی رایان افتاد بهم بگو. فاطمه اگر چیزی بشه و تو پنهان کنی من کاملا میفهمم و پدر اون عموی مشنگشو درمیارم
همینجوری که اریا تو فکر دعوا با عموی رایان بود
گرمای دستش روی بدنم هیجان زیادی رو توی قلبم
ایجاد کرده بود
_اریا، هنوز که پیشش نرفتم بخواد کاری بکنه
لبخند ناراحتی روی لباش نشست و با لحن تند و جدی حرفی که از بین لب های کلید شده اش بیرون اومد باعث شد یه سطل اب یخ روی سرم بریزن
_اون روز که تازه چشم باز کردم تو اتاق رایان چه گوهی میخوردی؟
شکه نگاهش کردم. توی این همه درد فکر اون روزه، پس انگار خیلی براش مهم بوده. اما با اون همه حرف که اون روز بهم زد چرا باید مهم باشه؟
_به خودم مربوطه چیکار میکنم. تو اون زمان منو کنار گذاشتی پس الان نباید برات اهمیت داشته باشه
پارت 308
نفس هاش سنگین شده بود و نمیدونست جواب منو
بده یا بالاخره تسلیم درد بشه
_فاطمه من فقط...اون زمان...وقت خواستم...که...
لبخند کمرنگی روی لبام نشست کاش تو این وضعیت نبودیم.
از پشت روی تخت افتاد و چشماش بسته شد.
در با شدت باز شد و رایان داخل اومد. با دیدن اریا نفس تازه کرد و دستاشو روی زانوش گذاشت و خم
شد.
_ نمیدونی من با چه حالی کل عمارت رو گشتم تا
بتونم پیداش کنم.لبخندی بهش زدم و ملافه ای روی اریا انداختم.
جلو اومد و نگاهی بهش انداخت. ته نگاهش دلتنگی موج میزد.
حالش بهتره؟
_چرا دنبالش میگشتی؟
فکرکردم عموم بلایی سرش اورده نگران شدم. _داداشت چجوری فوت کرده؟
یه نگاه گذرایی بهم انداخت و روی مبل نشست. سیگار شیکی از جیبش بیرون کشید و روشنش کرد.
یه پک سنگین که بهش زد تازه به حرف اومد
_نمیدونم چجوری فوت کرد. اون زمان با عموم ماموریت زیاد میرفت و یه روز دیگه برنگشت مشکوک نگاهی بهش انداختم. فکری که مثل خوره به
جونم افتاده بود روی زبونم افتاد
_ یعنی نمیخواستی جنازه ی برادرت رو تحویل بگیری؟
نگاهی بهم انداخت. مثل *** ها با لبخند نگام
میکرد.
_ مثل اینکه نمیدونی کار ما چیه، نه؟
پک سنگین دیگه ای به سیگارش زد. نه نمیدونستم،
فقط میخواستم از دستتون ازاد بشم همین.
_توی کار ما رحم نیس از یک ثانیه بعد خودتم خبر نداری. همیشه ادما به بدترین شیوه توی اینکار مردن
به چهره ی شیطونش نگاهی انداختم و سعی کردم ترس به دلم راه ندم
_خب اگر بیان تو وعموتو میکشن چیکار به دکتر دارن هوم؟
خنده ای کرد که لرزه به دلم انداخت
_نگران نباش عزیزم مواظبتم من
چشمکی زد که به حالت چندش نگاهش کردم
_لازم نکرده مواظب من باشی من...
دوست داشتم داد بزنم من اریا رودارم ولی اینجا جاش
نبود ، نباید نقطه ضعف دستش میدادم
_چیه تو مراقب خودتی ؟ جوجو توهنوز نمیتونی مراقب وسایلات باش چه برسه به خودت...
پارت 309
گردنبندمو از زنجیری که بین دو انگشتش گرفته بودو نشونم داد.
دست به جای خالیش زدم و نگران نگاه گردنبند کردم
_اونو از کجا پیدا کردی ؟ تو حق نداری به وسایلم دست بزنی خنده ای سر داد و گردنبند رو توی جیب شلوار پارچه ایش گذاشت
_ وقتی شب بغل من سپری میکردی روی تخت جا گذاشتیش.
سرخ شدم چقدر این بشر بی حیا بود و اصلا مراعات هیچ کسی رو نمیکرد .
چرا عین آفتاب پرست رنگ عوض میکنی خوبه شورتتو پیش من جا نذاشتی
با دهن نیمه باز به این همه پروییش نگاه میکردم
_تو اصلا حیا نداری نه؟ پاشو از اتاقم برو بیرون مردتیکه هیز.
روی مبل دراز کشید و سیگارشو توی جا سیگاری روی
میز خاموش کرد.
_اینجا مثلا اتاق منه ها
نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند محوی زد
_کل اینجا مال عمارت منه
دست به سینه روی صندلی نشستم و اخمامو توهم
کشیدم. باورم نمیشه مجبورم با اینا چند هفته سر کنم هوا انقدر گرفته بود که مجبور شدم پنجره رو باز کنم تا
یه هوایی به صورتم بخوره.
_ تا میتونی با عموم کل کل نکن.ببینم چیکار میتونم بکنم تا سریع تر بره خونشون .
بدون چرخیدن سمتش "باشه" ارومی گفتم و به گل های رز قرمزی که تو تاریکی هوا باز هم قشنگی خودشونو داشت نگاه کردم.
یه ماه کامل و قشنگ وسط آسمون بود و خودنمایی
میکرد.
_ فکرمیکنی مادر پدرم درچه حالن؟
به سمتش برگشتم. دستشو روی پیشونیش گذاشته بود و نگاهم میکرد
_ به کسانی سپردم مواظبشون باشن تازمانیکه برگردی
لبخندی بهش زدم و تشکر کردم. دلم میخواست خودم از حالشون باخبر میشدم. دلم برای بغل کردن های مامان تنگ شده بود.
_ تو دوست مانیا میش درسته؟
_ یعنی میشه دوست زن مسیح؟
سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که با چرخیدن یهویی کمد وحشت زده از جا پریدم و به دیوار
چسبیدم
_یا خدا این دیگه از کجا دراومد...
پارت 324
مشکوک نگاهش کردم که لب هاشو گاز گرفت بلکه نخنده
_چون دلم نمیخواد ولت کنم بری. میخوام توی همین خونه نگهت دارم و تا ابد سند قلبتو به نام خودم بزنم
متعجب از ابراز علاقه ای که با صداقت کامل داشت بیان میشد فقط نگاهش کردم
_ چرا عین جوجه هایی که بارون خیسشون کرده نگاه میکنی؟
چند بار پلک زدم و صاف نشستم. باور نمیکردم، مشکل از من نبود که باور نداشتم.
مشکل از اریا رایان بود. چقدر باهم تو بیان احساسشون
متفاوت بودن
_من..نمیدونم باید چی بگم
خنده ای بلند سر داد و با انگشتش به نوک بینیم
کوبید
_ باورم نمیشه یه دختر زبون دراز عین تو الان کم اورده
دستمو بین دستای گرمش گرفت و لبخند عمیقی زد. محو
نگاه و رفتارش شده بودم که در باشدن باز شد
_رایان من
نمیتونم فاطمه رو تو عمارت پیدا ...
با دیدن من و رایان ساکت شد و فک باز موندشو بست
ترسیده بلندشدم و صاف ایستادم
_اریا بزار بهت توضیح بدم
دستشو بلند کرد که چشمام رو بستم. بستم که نبینم.
بستم که این صحنه رو نبینم با سوخت یه طرف صورتم
انگار که قلبم مچاله شد
_اریا چه مرگته چرا اینجوری میکنی؟
اشکم از بین پلک های بستم روی گونم افتاد
_قبل اینکه
بیای اینجا حیا داشتی ولی الان...متاسفم برات فاطمه
صدای نفس های عصبی رایان رو به وضوح میشنیدم
ـ آریا این حرفات اصلا درست نیست
ـ چی درسته ها؟ این درسته که دختری
که عاشقش شدم رو بسپارم دست تو؟
فکرمیکنی نمیدونم که توام حسی بهش داری؟
چشمامو باز کردم و به صورت قرمز و رگ متورم گردنش
نگاه کردم
_ اره تو درست میگی من قبلا حیا داشتم ولی
الان ندارم الان دیگه حتی فاطمه ام نیستم.
همون بهتر که دیگه منو نخوای.
لباس خواب قرمز رو از روی زمین برداشتم و جلوی
چشمش گرفتم
_تازه امشب میخوام با رایان هم بخوابم
ببین اینم لباسشه و...
پارت 328
خودمو به آشپزخونه رسوندم و در یخچال رو باز کردم
_فکرنمیکردم اول صبح بیدار باشی چشمامو پاک کردم و سمت عموی رایان برگشتم
_منم فکرنمیکردم
شما بیدار باشید
نگاه کلی بهم انداخت و روی صورتم زوم کرد
_گریه کردی یا حموم بودی؟ آب ریخت رو کلت؟دستی به شالم که
لچ آب بودم کشیدم و سری به معنی نه تکون دادم
_حموم بودم ولی نرسیدم موهامو خشک کنم
روی صندلی نشست و آخی زیر لب گفت
_قرص
هاتون رو خوردید؟
بدون دیدن من لقمه نون و پنیری برای خودش گرفت
و همینجوریکه داشت گوجه و خیار رو مرتب میچید
جواب داد
_وقتشه این اموال رو به کسی بسپارم که زیر دست خودم تربیت شده باشه
چقدر حرف زدن با این مرد رو اعصاب بود
_خب خوبه
که رایان هست وگرنه اموالتون رو هوا میموند
نیم نگاهی به صورت خسته و کلافم انداخت و گاز
گنده ای به لقمه اش زد. اشاره کرد روی صندلی جلوش
بشینم و از اونجاییکه دلم نمیخواست پیش رایان برگردم
دستورشو اطاعت کردم
_میتونم بهت اعتماد کنم که
باهام همکاری بکنی؟
همکاری؟ مطمعنم کاری که میخواست بکنه انقدر کثیف
بود که دنبال هم دست پایه میگشت
_علاقه ای به
همراهی شما توی نقشتون ندارم. اگر حس میکنید
حالتون خوبه من برگردم پیش خانوادم
خنده ای کرد و لیوان چاییش رو تا ته سر کشید
_فکر نمیکردم دختر سر سختی باشی. انتظار داشتم هرچی بهت
میگم گوش بدی و قبول کنی
پوزخندی بهش زدم و با تمام جراتی که جمع کرده بودم
جوابشو دادم
_نمیخوام وارد نقشه های شما بشم. روی
من حساب نکنید و نقشه هاتونو روی من نچینید چون
اینجوری فقط وقتتون تلف میشه
لحظه ی ای نگاهم کرد و بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
متعجب نگاهش میکردم. الان من بهش گفتم نقشتو
خراب میکنم، پس چرا میخنده؟
_حق با تو بود، این دختر لیاقت همسریتو داره
داشت با کی حرف میزد؟ به عقب چرخیدم و با اشپزخونه خالی مواجه شدم.
پارت359
اگه امضا کردی و موافق بودی که مشغول به کار میشی و اگه نبودی تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
بطری آب رو سر کشیدم و وقتی خالی شد توی سطل سیاه کنار در انداختم.
مشکوک به اینکه صداش نمیاد بیرون رفتم.
با دیدنش که داره مدارک منو میخونه و لباسشو کامل پوشیده به چارچوب تکیه زدم.
_اگه از خودم سوال میکردی جواب میدادم.
سرشو بالا اورد و کارتای شناساییمو روی میز انداخت.
_تو دکتری؟
مدارکمو از زیر دستش کشیدم و قراردادی که برای خدمتکار تنظیم کرده بودم جلوش گذاشتم.
_بخونش،یک ساعت وقت داری بخونی و روش فکرکنی پس سریع باش.
خوندن که بلدی؟
اخمی کرد و پوشه رو از دستم کشید.
بدون حرف روی مبل شیری رنگ کنار شومینه ی خاموش نشست و شروع به زیر و روکردن برگه ها کرد.
_کل پولاتو میدادی تا برای خودت این قیافه رو درست کنی؟
بدون اینکه سر بلند کنه اخمش غلیظ تر و دست آزادش مشت شد.
_وقتی راجب زندگیم نمیدونی قضاوتم نکن.
_طبق گزینه 5 قرارداد باید تمام زندگیت رو بگی.
سرشو بالا اورد و با حرصی که تو صداش پیدا شد تقریبا داد کشید.
_داری خدمتکار میگیری، زن که نمیخری!
چندتا پلک زدم تا هضم کنم این چه زری بود که این زد.
آهسته با قدم های محکم سمتش رفتم و بی توجه به معدم که داشت خودشو جر میداد حالش بده جلوش روی مبل نشستم.
_خانم کوچولو یه بار برای همیشه اینو بهت میگم تو ذهنت نگهدار.
حق نداری سر من داد بکشی،حق نداری توهین و یا بی احترامی کنی.
اگه میپرسم خانوادت کجا هستن چون برام مهمه و اینو بدون که قرار نیست اینجا بهت توهین بشه پس شمشیری که سمتم گرفتی رو غلاف کن.
اخم از صورتش پرید ولی ناراحتیش سرجاش موند.
_مادر پدرم فوت کردن و من پیش بقیه ی دوستام توی یه خونه...
مکثش باعث شد بفهمم اون خونه چه وضعیتی داره و برای اینکه ادامه نده گفتم
_میخوای اینجا بمونی یا برگردی همون خونه؟
_اگه برگردم کل پولی که بهم بدی رو باید به اسی تحویل بدم فقط برای اینکه اجازه بده شب اونجا بخوابم.
پارت 366
با باز شدن کمد دیواری ی که پر از مشروب های مختلف و
سیگارهای برگ بود دهنم باز موند
_راستشو بخوای رایان اصلا هم خون ما نبود.
پدرم اونو به فرزند خوندگی قبول کرد.
درست قبل از زمانیکه من باید جانشین میشدم همه چی تغییر کرد.
خودمو بالا کشیدم تا راحت تر بشینم ولی قلبم تیر بدی
کشید. وقتی دید حرفی نمیزنم به سمتم برگشت و با دیدن
دستم که روی قلبمه دستش محکم تر دور شیشه ی مشکی رنگ توی دستش پیچید.
_ میخوای برات دکتر خبر کنم؟
_میشه لطفا یه قرص زیر زبونی برای قلبم بگیری؟
البته فکرنکنم بتونی از اتاق بیرون بری. تاجاییکه میدونم
نمیخوای بقیه ببیننت
با صدای قدم های کسی که به اتاق نزدیک میشد بطری
رو سر جاش گذاشت و به سمت تخت اومد.سیگار رو از
روی میز برداشت و زیر تخت رفت.
در که باز شد اریا به همراه سینی کوچیکی که قرص و لیوان ابی که داخلش بود وارد شد
ـ فکرمیکردم خوابیده باشی . چرا بیداری؟
_ قرص زیر زبونی داری؟
نگاهی مشکوک به صندلی انداخت و بعد منو دید زد.
فحش زیر لب نثار پسره کردم که صندلی رو درست نکرده
_قرص مسکن بهت دادم. هنوزم قلبت درد میکنه؟
نفسی کشید و اخماش توهم رفت.
_با این حال نشستی سیگار کشیدی؟ اصلا از کجا اوردی؟
اخمامو مثل خودش توهم کشیدم و به سمت
سینی خم شدم.
لیوان اب رو برداشتم و چنگی به ورق قرص زدم
_من سیگار نمیکشم اریا اینو تو کلت فرو کن. حتما از بیرون
کسی سیگار کشیده و بوش اینجام اومده
مشکوک نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. کنار تخت
پیشم نشست و لیوان ابی که تا نصفه خورده بودم همراه
ورقه ی قرص از دستم گرفت.
با پشت دست لب هامو پاک کردم و بهش زل زدم
_فاطمه واقعا باید باهات حرف بزنم
چند بار پلک زدم تا سوزش چشم هام کمتر
بشه
_ چیشده؟ دوباره اتفاقی افتاده؟ عمو و رایان خوبن؟
نکنه مسیح چیزیش شده؟ مانیا بچشو به دنیا اورد؟
پارت402
دستاش که دور کمرم حلقه شد دستامو اهسته از روی صورتش برداشتم تو چشمام نگاه کرد.
چشماش خمار و برق خاصی توش بود.
_ چشمامم نگیری من به جز تو کسی رو نگاه نمیکنم.
تو چشماش زل زدم.
یه زمانی آرزوم بود آریا از این حرفا
بزنه و بریم سر زندگیمون حالا حتی با وجود ابراز علاقه آرسام من نگرانیمو دارم.
_اقا ارسام اینجا چیکارمیکنید؟
کسی نمیدونست اینجا کجاست، با مسیح اومدید ؟
لبخندی به صورت نگران مانیا زد و دستاشو از دور کمرم باز کرد.
_متاسفانه یا خوشبختانه من حساس شدم به فاطمه و دوریش اذیتم میکنه
بزارم براش ی فاطمه و دوریش اذیتم میکنه مجبور شدم جی پی اس بذارم براش.
مشتی به بازوش زدم که آخش دراومد.
_آرسام شورشو دراوردی ها، جی پس اس رو کجا گذاشتی ها؟
دستشو ماساژ داد و اخم کرد.
_زشته جلوی دوستت هی هیچی بهت نمیگم پرو شدی ها.
ناراحت رو ازش گرفتم و روی مبل نشستم.
باورم نمیشه یکی بهم جی پی اس وصل کرده و من نفهمیدم!
موبایلم داشت خودشو میکشت که از روی میز برداشتمش و دکمه اتصالو زدم
_مسیح باورم نمیشه اجازه دادی این نره غول بیاد بالا،ما باهم قرار گذاشتیم.
_چی میگی فاطمه؟ نره غول کیه؟
چه قراری رو میگی ؟
لبامو اویزون کردم و ادامه دادم
_ پاشو بیا منو ببر پیش مادرم، مانیا میتونه راحت از خودش مراقبت کنه و
تازشم بچت بچه ی خوبیه و گریه نمیکنه.
گوشیو از زیر دستم کشید و کنار گوشش گذاشت_سلام داداش چطوی؟
با اخم نگاهش میکردم که دستم کشیده شد.
مانیا با نیش باز داشت نگاهم میکرد که باعث شد لبخند روی لب های منم بیاد.
_کی قراره عروسی بگیرید؟ من زود
میخوام خاله بشما.
این بار اخم مصنوعی روی صورتم نشست ولی لبخندم پاک نشد.
_کی گفته من قراره با این ازدواج کنم؟ الان تو سمت منی یا سمت این؟
دستمو که عقب بردم آرسام رو نشون بدم مستقیم خورد
تو صورتش و آخش بلندشد.
دستمو روی دهنم گذاشتم و خواستم بگم ببخشید که زبونمو گاز گرفتم
_ حقته عزیزم تا تو باشی کمتر منو اذیت کنی.
پارت7
نمیدونم...
بعد این همه مدت، دوباره دیدن همدیگه، اما این بار مقابل هم...
اونم حالا... یعنی وقتش رسیده بود؟ آماده بودم؟ از پسش برمیام؟
نمیدونم...
لعنت بهتون! لعنت به همتون...
دستم رو سمت سیستم میبرم و با پلی کردن موزیک بی کلامی سعی میکنم به چیزی فکر نکنم.
خیره میشم به دونه های برفی که به آرومی خودشون
رو رها کرده بودن و از آسمون تا زمین رو آروم میرقصیدن.
دیگه حتی به برف هم احساسی نداشتم.
نه به برف!
نه به برف بازی!
نه به چای داغی که بعد برف بازی میخوردیم!
من فقط یه حس داشتم؛
به پویان و شوخی هاش...
به مهتا و حرکات ناز دار دخترونه اش...
و به اون و نگاه مغرورش...
فقط یه حس داشتم...
در رو باز میکنم. حس گرمای ملایم خونه در مقابل سوز و سرمای بیرون حس خوبی بود.
پالتوم رو درمیارم و همراه کیفم روی اولین مبل سر راهم میندازم.
تلوزیون بزرگ وسط سالن تقریبا خالی خونه رو روشن میکنم و به آشپزخونه میرم. برام مهم نیست چه
شبکه ای و چی داره پخش میکنه! همین که سکوت
خفه کننده ی خونه رو بشکنه کافیه...
همزمان با روشن کردن قهوه ساز از پشت پنجره ی
آشپزخونه به برف هایی که کف خیابون رو سفید کرده
بودن نگاه میکنم.
رد چرخ ماشین ها روی برف انگار خط سیاهی روی
سفیدی بود، مثل خط شکستگی، خط پایان روی یه
قلب... روی یه روح...
روی یه شخصیت...
روی یه احساس...
روی یه "غرور...
"روی یه لبخند"...
پارت 21
هوا از صبح سردتر شده، این رو از لرز بدنم میفهمم.
نفس عمیقی میکشم و چشمام رو میبندم...
نمیدونستم کجام، نمیدونستم کجا اومدم! نمیدونستم
روی زمین نشستم یا روی نیکمت!
صدای خش خش برگ ها رو میشنوم...
چند سالی بود که پاییزی به این سردی نداشتیم. اوایل
آبانه اما سرما امون میبُره... حتی سرد تر از ده سال پیش...
چشمام رو باز میکنم...
باغ روبروم پره از برگای سرما زده ی قهوه ای و نارنجی
و طلایی.
نگاهم به درخت توت پیر و بزرگ پر شاخه ایی که
سرما برگاش رو ازش گرفته بود خشک میشه.
صدایی توی سرم اکو میشه:
] آخ شکمم! آخ بچم افتاد...
-ای وای! ببخشید آقا...
-ببخشید چیه خانوم؟ بچم رو انداختی میگی
ببخشید؟ الان جواب شوهرم رو تو میدی؟
- عه!... شمایین؟
-عه... تویی؟ حواست کجاست دختر؟[
به اطرافم نگاه میکنم، چرا باید میومدم اینجا؟
صدا همچنان توی سرم میپیچه:
]_چیزیتون که نشد؟
-اگر افتادن بچم رو به من این زیارت نادیده بگیریم،
نه خوبم! تو چطوری؟[
از روی صندلی بلند میشم و گوشام رو میگیرم
پارت 22
لعنتی... لعنتی... لـــــــــــــــعنتی... خفه
شو...
با سرعت از باغ دور میشم...
نمیدونم کی هوا تاریک شده، پاهام از درد گزگز
میکنن و چونه ام از سرما میلرزه؛ اما من هنوز خالی
نشدم!
هنوز دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی فقط
راه برم.
خاطرات توی ذهنم جولون میدادن.
صدای خنده ها و شادیمون!
دست توی دست بودنمون!
دوییدن های زیر بارون!
تموم عشق و شوق نوجوونی!
نقشه هایی که واسه ی اینده کشیده بودیم!
آرزوهایی که برای زندگیمون داشتیمکی فکرش رو میکرد؟ کدوممون؟
کی این آتیش رو انداخت توی زندگیمون؟
کی بهمون حسودی کرد؟
کی عشقمون رو نفرین کرد؟
چی شد؟ کجا رفت؟ اصلا چــــــــرا رفت؟
مگه ما چیکار کرده بودیم؟
مگه مـن چــــــــــیکار کرده بـودم؟
بی حال به سمت ماشین برمیگردم. خودم رو روی
صندلی میندازم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم
و چشم میببندم!
زخم من هنـــــــــوز تازه ست...
***********
ماشین رو پشت گارد نگه میدارم و شیشه رو پایین
میارم.
_سلام خانوم مهندس خیلی خوش اومدین.
_سلام! بقیه اومدن؟
_نه فعلا کسی بجز مهندس ستوده نیومده.
_مهندس ستوده؟! کی اومدن؟
_چهار پنج روزی میشه که اومدن خانوم، هر روز میان
اینجا چند ساعتی همه چیز رو بررسی و چک میکنن،
امروزم از شیش اینجان!
_که اینطور! حواست به کارت باشه...
پارت 24
به گوشه گوشه سرک میکشم و چک میکنم! همه چیز
عالی بود؛ دقیقا همونطوری که خواسته بودم.
مسیری که رفته بودم و برمیگردم. وقتی به بقیه
میرسم تقریبا همه ی مهندسا و کارگرها اومده و در
حال صحبت بودن. آروم به سمتشون میرم که مهتا به
محض دیدنم با لبخند اعلام میکنه:
_خب اینم از مهندس موحد...
با حرف مهتا جمع به سمت من برمیگرده، توی
شرایطی قرار میگیرم که برام خوشایند نیست، اما
مجبورم بخاطر جایگاهم، و بخاطر استاد بازرگان
درست رفتار کنم.
_سلام! همه اومدن؟
_بله خانوم مهندس! همه اومدن و منتظرن که پروژه
رو شروع کنیم.
مهندس صادقی، یکی از مهندسین سال خورده و کار
بلد با لبخند رو به ما به حرف میاد:
ـ خب بهتر نیست یکی از این شریک های جوان
صحبت های آخر رو بیان کنه و زودتر این پروژه رو
شروع کنیم؟
پویان به سمت هامون برمیگرده.
_هامون؟
فقط صداش رو میشنوم، حتی صداش هم باعث میشه
ضربان قلبم تغییر کنه و عضلات بدنم منقبض بشه.
_من صحبتی ندارم، اگر میخوای خودت برو...
پویان سریع انصراف میده و توپ رو توی زمین من
میندازه:
_مهندس موحد؟
پارت 29
به مهتا که منتظر کنار در ماشین ایستاده تا در رو
براش باز کنم، نگاه میکنم.
نمیدونم چرا در رو باز میکنم اما به محض باز شدن
قفل در پشیمون میشم که دیگه دیره! مهتا با
خوشحالی سوار میشه، هنوز کامل در رو نبسته که با
فشاری که روی پدال گاز وارد میکنم ماشین از جا
کنده میشه.
انگار خودش شرایط رو درک میکنه که توی راه هیچ
حرفی نمیزنه و من بی نهایت از این تصمیمش راضیم.
محل اسکان زیاد دور نبود تقریبا بیست دقیقه با محل
احداث پروژه فاصله داشت.
با رسیدن به ورودی مجتمع بزرگ، جلوی اتاقک
نگهبانی می ایستم. نگهبان پیر با دیدن ماشین، از روی
صندلیش بلند میشه و جلوی شیشه ی اتاقکش میاد
تا بتونه با من حرف بزنه:
_خانم این مجتمع خصوصیه!
_میدونم آقا! موحد هستم مسئول پروژه ایی که اینجا
رو بخاطرش اجاره کردن
پیرمرد از هول لبخند میزنه و با احترام دست روی
سینه اش میذاره و کمی خم میشه.
_سلام خانوم مهندس! مهندس زرشاهی گفته بودن که
میاین، ببخشید، نه که تا حالا ندیده بودمتون،
نشناختم. بفرمایید، خوش اومدید.
گارد رو بالا میبره تا با ماشین وارد بشم.
ماشین رو زیر ساختمون بزرگ مجتمع که ازش به
عنوان پارکینگ استفاده میشد پارک میکنم، پیاده
میشم و مهتا هم از ماشین پیاده میشه.
نگهبان لنگ زنان به سمتمون میاد.
-خیلی خوش اومدین خانوم! من صفری ام، نگهبان مجتمع
پارت 52
_از بس این مدت شب ها توی این بارون میره
نگهبانی!
بعد این مدتی که سر پروژه کار میکردیم تقریبا همه
ی نگهبان ها رو میشناختم ولی شوهر دختر بین اونا
نبود!
_نگهبانی؟! نگهبانی چی؟
_میره سر زمین های پرتقال و تامسون تا زمانی که
چیدن تموم بشه، کسی بار درختا رو ندزده!
هرچی هم بهش میگم نمیخواد میگه میخوام برای
دخترم سیسمونی بگیرم!
نمیدونم لبخندم اونقدر بود که به چشم بیاد و آروم
سوال میپرسم
_بچتون دختره؟
_بله خانوم مهندس!
_چند ماهته؟
سرش رو پایین میندازه و زمزمه میکنه:
- تقریبا هشت ماه...
_پس آخراشه، به سلامتی. هرچی لازم دارین بگین.
آروم و محجوب لبخند میزنه.
_به قول مهدی ما هیچ چیز لازم نداریم جز لطف خدا
و یه اسم خوب واسه دخترمون
حرکت ستوده به سمت مهدی باعث میشه حرفم توی
دهنم بمونه.
_تبش خیلی بالاست، باید ببریمش دکتر!
_دکتر؟
ستوده به زن که ترسیده اسم دکتر رو تکرار کرده نگاه
میکنه.
_بردینش پیش دکتر؟
_دکتر روستا این چند روز نبود، فردا میاد میخواستم
فردا ببرمش اونجا!
ستوده لباش رو روی هم فشار میده.
پارت 56
فقط نگاهش میکنم.
_بله؟
_ندیدین اون دو سه تا دختر جوون توی پذیرش
چجوری بهشون نگاه میکردن؟ من مهدی رو که همه
بهش میگن سیاه سوخته جایی که زن باشه تنها
نمیفرستم! آقای شما که جای برادری هزار الله اکبر
چیزی کم ندارن!!! دخترای این دوره زمونه هم که هار
شدن... والا به شوهر مردم رحم نمیکنن، با این تیتاک
پیتاکی هم که راه میندازن منو شما که همجنسشون
هستیم نمیتونیم ازشون چشم بگیریم اونا که دیگه...
به چهره اش که داشت با حرص پسته ها رو میجویید و
این حرفا رو میزد نگاه میکنم. از طرفی حوصله ندارم به ادامه ی این حرف های خاله زنکی گوش کنم و از
طرفی نمیخوام رفتار بی ادبانه ای داشته باشم.
_چرا الکی حرص میخورین؟
با این حرفم انگار نفت روی آتیشش میریزم و برعکس
اینکه ساکت بشه طوری که حتی دیگه از اون حالت
معذب در اومد ادامه میده:
_وا... مگه خودتون ندیدین چیجوری به شوهرتون
نگاه میکردن؟ من جای
شما بودم چشاشون رو در میاوردم! خجالت هم
نمیکشن، به خدا که دل خجسته ای دارین که...گنجایشم تموم میشه! صدای بلند دختری که توی
مغزم همچنان جیغ میزنه باعث میشه بی طاقت
حرفش رو قطع کنم.
_خانم امیری!
با لحن جدی که مخاطب قرارش دادم، به خودش میاد
و آروم به حالت قبلیش برمیگرده.
-بله؟
_آقای ستوده فقط همکار من هستن.
چند ثانیه طول میکشه که چشماش فرمی از تعجب
میگیره.
پارت 60
با نگرانی نگاهم میکنه.
_خانوم مهندس میشه منم برم پیش مهدی؟
اینطوری برای من هم بهتر بود، دیگه نگران اون هم
نبودم. آروم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون میدم.
اون هم در ماشین رو باز میکنه و پیاده میشه.
تا اتاقی که شوهرش بستری بود همراهیش میکنم.
مهندس ستوده هم معلوم نبود کجاست و میلی هم
برای گشتن دنبالش ندارم.
به حیاط بیمارستان برمیگردم، سرم رو بالا میگیرم و
هوای سرد بلندترین شب سال رو نفس میکشم.
قطرات بارون صورتم رو خیس میکنه.هوای سرد باعث میشه نفس هام همراه بخار از دهنم
خارج بشه.توی این هوای سرد چقدر دلم چای میخواست!
چای..
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●-اگه گفتین الان چی میچسبه؟
-چایـــــــــــــــــــــــــی...
_آخ دمت گرم... بزن قدش...
_قهوه تلخ!
_برو بابا! اینجا چای گیر نمیاد قهوه تلخ میخوای تو؟
_خب میخواین بریم کافه؟
_ااااا... کافه نه... هوا به این خوبی!
_آره منتها من دارم توی این هوای خوب سگ لرز
میزنم، حاال اگر چای داشتیم یه چیزی!
_خب حالا! عین زنای حامله هوس چای کرده بیخیالم
نمیشه
پارت 66
میبینم و دوباره و دوباره و دوباره آتش میگیرم و
میسوزم و خاکستر میشم...
میبینم! همه ی این ها رو توی چشمای مشکیش
میبینم.
صدای دوییدن کسی سکوت رو میشکنه و صدا میزنه:
_موحد؟ حالت خوبه؟
صدایی که باعث میشه چشم بگیرم از بانی تموم
تنهاییام...
مثل یه مرده ی متحرک به سمتش میچرخم، بدون
حرفی، طوری که انگار از اول هم زلالی اونجا نبوده از
کنار هردو میگذرم و به ساختمون اسکان و سمت
سوئیتم میرم
خیره به سرامیک های کف سالن که انگار صفحه ای
شده بودن برای بازپخش زندگیم نگاه میکنم و با روی
زمین کشیدن پاهایی که نایی برای حرکت نداشتن
جسمم رو دنبال خودم میکشونم ...
"درست مثل همون شب..."
خدایا... کاش امشب دیگه این کابوس لعنتی تموم
بشه.
چشمام رو ببندم و وقتی که باز میکنم هیچ چیز یادم
نیاد...
هیـــــــچ چــیــز...دستی جلوی چشمام حرکت میکنه...
بی رمق نگاهش میکنم.
قبل اینکه به چهره ی صاحبش نگاه کنم حلقه ی توی
انگشت دومش باعث میشه چشمام چندین بار حرکت
دست رو همراهی کنه.
پلکام اونقدر سنگین هستن که احساس میکنم وقتی
بسته بشن دیگه هیچ وقت قرار نیست که باز بشن.
روشنایی اتاق نشون میده که صبح شده و هیچی از
اتفاقات شب گذشته، بعد اینکه به سوئیت برگشتم
یادم نمیاد...
فقط قفسه ی سینه ام درد میکنه.
عضلاتم خشک و گرفته ست..
به سقف سفید اتاق نگاه میکنم! یعنی میرسه روزی که
حافظه ام هم همینطور باشه؟ بدون حتی یه خاطره!
به سختی سعی میکنم حرکت کنم. سفتی زیر بدنم
باعث میشه بفهمم روی زمین خوابیده بودم
مهتا دوال شده و با لبخند نگاهم میکنه. اما من نه تنها
میل، بلکه حتی توانی برای لبخند زدن ندارم.
-سلام خانوم مهندس! چرا روی زمین خوا...
با از دست دادن تعادلم حرفش رو نصفه و نیمه رها
میکنه، با عجله دستم رو میگیره و شوکه سوال
میپرسه:
-زلال؟ حالت خوبه؟
فقط خیره بهش نگاه میکنم
پارت76
صدای در اتاق مانع ادامه ی حرف استاد میشه و دکتر
به همراه پرستاری وارد اتاق میشن و به سمت تخت میان.
_به به دختر پر ماجرای ما بالاخره بیدار شد! سلام...
آروم جواب سلام دکتر رو میدم، همه تا پایان معاینه و سوالات دکتر از اتاق بیرون میرن و بعد از معاینه با
اجازه از دکتر به اتاق برمیگردن و استاد جویای وضعیتم از دکتر میشه:
_خدا رو شکر حالش خیلی بهتره، البته این به معنی رفع خطر نیست! اون حمله ها با یه فشار بزرگ دوباره
برمیگردن. پس سعی کنه تا حد امکان از چیزهایی که اذیتش میکنن دوری کنه و بهشون بی توجه باشه. اگر
مراقب باشه دیگه لازم نیست ما رو تحمل کنه...
_یعنی میتونیم ببریمش؟
_از نظر من صبر کنید تا فردا هم تحت نظر باشن، اگر
تا فردا همه چیز خوب بود میتونه مرخص بشه.
مهتا با خوشحالی از دکتر تشکر میکنه. دکتر با لبخند به سمت من برمیگرده.
_قدر خواهرت رو بدون، حالش بهتر از تو نبود!
توی چشم های دکتر نگاه میکنم.
_من خواهر ندارم...
دکتر متعجب به من و مهتا نگاه میکنه، احساس میکنم
که میخواد چیزی بگه اما سکوت میکنه و بعد از چندتا
توصیه ی دیگه از اتاق بیرون میره.
به صحبت های پویان، هامون، استاد و به نگاه های مهتا توجهی نمیکنم.
باز هم احساس میکنم چشمام سنگین میشه.
صداها رو از دور میشنوم و فقط برای ثانیه ایی، قبل
اینکه به آغوش خواب برم تصویر تار و بخار زده ای از یه مرد توی تاریکی شب، کنار پنجره ی اتاق توی ذهنم نقش میبنده...
پارت78
_تموم دلهره ی منم اینه که توئه زلزله سر دسته ی این دوتایی!
_ایول مامان کیف کردم، دمت گرم...
- عه؟ اینجوریاست؟! خاله؟ میگم شما گوسفند طلایی خرمایی که چشماشم سبز عسلی باشه خوشتون میاد؟
-وا... این چه جور گوسفندیه؟
-گوسفندش خارجیه! یعنی مامانش خارجیه باباش هم ایرانی، البته خودشم الان آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...
_چی شده؟
_هیچی! کلیه ام محکم خورد به مشت این دوتا...
_خدا آخر و عاقبت من و ماماناتون رو از دست شما سه تا ختم به خیر کنه!
_الــــــــــــــــــهی
آمیــــــــــــــــــــــــــــن...
_هیـــــــــــــــــــــــس...
_آخ آخ ببخشید... الهی آمین...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•
- زلال؟ بیا بریم دیگه...
به پویان نگاه میکنم که به همراه مهتا منتظر من
هستن. بی توجه بهشون به سمت ماشین استاد میرم و
توی ماشین میشینم که استاد با تعجب بهم نگاه میکنه.
_زلال؟
نمیدونم کی اسم منو این چند روز انداخته بود توی
دهن استاد! توی اون سال هایی که فقط شاگردش
بودم و چه سالهایی که مدیر عامل شرکتش شدم
همیشه با فامیلی صدام میکرد.
من همونم که ده سال کسی رو نداشتم تا اسمم رو صدا بزنه.
کلمه ایی که بعضی وقتا احساس میکردم به
بیکاربردترین بخش هویتم توی زندگی تبدیل شده.
زلال؟!؟!
این اسم چه شباهتی به من کدر و تیره داشت؟
با صدای استاد به خودم میام.
_زلال؟؟؟
_بله استاد؟
_چیزی شده؟
_چطور؟
_پویان و مهتا اصرار داشتن که با اونا بری! اما اومدی توی ماشین من!!!
دستم برای باز کردن در به سمت دستگیره میره.
_کجا؟
_میرم به بیمارستان بگم برام آژانس خبر کنه تا مزاحم کسی نباشم...
با تعجب نگاهم میکنه و سریع به حالت همیشگی
خودش برمیگرده و جدی جواب میده:
_بشین سرجات!
دستم رو پایین میارم و استاد حرکت میکنه.
_چیزی شده؟ چرا اینقدر نسبت به مهتا و پویان و
هامون با کینه رفتار میکنی؟ میشه بهم بگی جریان چیه؟ مهتا برام از دوستی صمیمی تون حرف زده، از
اینکه یک دفعه ای و بی دلیل گذاشتی رفتی...
هـــــــه... بی دلیل؟
خرد شدن باور و غرور یک نفر دلیل کافی ایی برای رفتن نبود؟
استاد چی میدونست؟ چرا حرف های اونا
رو باور کرد؟
سوالم رو به زبون میارم:
_چرا حرفاشون رو باور کردین؟
به نیمرخم نگاه میکنه.
_نباید باور میکردم؟
_نمیدونم! شاید به آشناهای قدیمیتون اعتماد بیشتری دارین!
_زلال سفسطه نکن! درسته که اونا پسر دوست های قدیمی من هستن، تو هم شاگرد، معتمد و دست راست منی! تازه... مهتا فقط همسر پویانه، که بر
حسب اتفاق اون و شوهرش و هامون و تو دوستای قدیمی بودین.
سکوت میکنه و بعد از چندثانیه با آرامش بیشتری ادامه میده:
پارت 83
کنارش میشینم.
به یاد قدیما... به یاد سیزده سال پیش!
مثل نشستن توی حیاط مدرسه و خاکی شدنمون، اما
اینبار من روی خاکم و اون... زیر خاک!
روی سنگ مرمر سفیدی که اسمش رو در آغوش
گرفته بود دست میکشم و سنگ سردش رو با گلاب
میشورم.
از "آ" کشیده ی اول اسمش تا "ا" آخر اسمش... و
توی خیالم دست میکشم روی چهره اش که نتونستم
حتی برای آخرین بار ببینمش
حتی نتونستم برم و برای آخرین بار کسی که برام
خواهر بود رو توی بغلم بگیرم.
فقط تونستم جای عطر تنش بوی کافور لای کفنش رو
حس کنم...
بجای صدای آرومش که توی دلتنگیاش با لحنی بچه
گونه میگفت "زلال دوستم داری؟" فقط صدای جیغ و
گریه شنیدم...
حتی وقتی گذاشتنش زیر خاک و بارون گرفت،
نبودش تا ریه هامون رو پر کنیم از عطر بارون و خاک
نم زده و دست هم رو بگیریم و سه تایی مثل همیشه
با جیغ و خنده زیر بارون بدوییم...اون روز من تنها پشت درخت بید با فاصله از جای
خواب ابدیش بوی خاک ماتم زده رو به ریه هام
کشیدم.
و بجای گرفتن دستاش به تنه ی درخت چنگ زدم و
بجای خندیدن و دوییدن زیر بارون، فقط تلاش کردم
ذره ایی هوا توی ریه های خالی ام بکشم.
من حتی نتونستم براش... گریه کنم!
نتونستم جیغ بزنم تا کسی نره! همه میدونستن آیسا
از رعد و برق میترسه.
اما همه رفتن... و من موندم و خاک سردی که بدن
سرمایی اش رو توی آغوش بی مهرش گرفته بود.
من بودم و لالایی که شبا وقتی میترسید و خوابش
نمیبرد از پشت گوشی تلفن با پچ پچ براش میخوندم...روی خاکی که با قطره های بارون خیس میشد دست
کشیدم و خوندم:
لالا لالا لالا...
لالل لالا لالا...
لالا لالا گل لاله...
عزیز من الان خوابه...
لالا لالا گل پونه..
نری جایی دلم خونه...
لالا لالا بخواب آروم...
سر بذار تو به رو زانوم...
لالا لالاگل فندوق...
غمو بذار توی صندوق...
لالا لالا خدا پاکه
نبینم چشمات نمناکه...
لالا لالا خدا زیباست...
غم و شادی واسه دنیاست...
لالا لالا خدامون مهربونه...
سرنوشتامون دست اونه...
لالا لالا لالا..
الالیی خوندم، اون خوابید و من پر از بغض شدم؛ هر
دومون برای همیشه
پارت 85
چرا بجای تو مهتا زن پویانه؟ مگه پویان نمیدونست
دوستش داری؟ مگه مهتا اون روز ازت نپرسیده بود که
چقدر پویان رو دوست داری؟ مگه همیشه راجع به
علاقه ات به پویان با مهتا حرف نمیزدی؟ مگه توی
نبود پویان توی بغل مهتا گریه نمیکردی؟
لبخند تلخی روی لبام میشینه و قلبم میسوزه.
_مگه نمیگفتین من از عشق چیزی نمیفهمم و با مهتا
درد دل میکردی؟ پس چی شد...؟ مگه پویان نبود که
گفت از تو خوشش میاد و دوستت داره؟ مگه پویان
نبود که میگفت بدون تو نمیتونه؟ مگه مهتا همیشه
توی بازی جرات حقیقت نمیگفت بخاطر دوستش از
عشقش دست میکشه؟ پس چطور عاشق عشق
رفیقش شد؟چشم میبندم، نبض شقیقه هام رو حس میکنم.
_من... من نمیفهمم! من این بازی رو نمیفهمم! تو بگو
چی شد که همه چیز به هم ریخت؟ چی شد؟ همه چیز
خوب بود! پویان بود، تو بودی، مهتا بود، من بودم،
هامون بود، ولی... قرارمون این نبود...
شقیقه ام رو فشار میدم.
_خوابم میاد آیسا... خیـــــلی خوابم میاد! میگم
آیسا، میشه امروز تو برام لالایی بخونی؟ همون لالایی
که من همیشه میخوندم، یه جوری بخون که بخوابم و
دیگه بیدار نشم. آیسا نمیخوام بیدار باشم، نمیتونم!
باور کن بد شکستم! من بعد از ده سال هنوز هم خودم رو نمیشناسم! من اون سه تا رو نمیشناسم، من
هیچکس رو نمیشناسم...
احساس میکنم آرامستان داره دور سرم میچرخه.
_آیسا! من نمیتونم مهتا و پویان رو دست توی دست
ببینم، بمیرم برات که اونا رو توی بغل هم دیدی...دلم چند سال پیش رو میخواد، وقتی با مهتا برای
بادکنک های تولدت توی سر و کله ی هم میزدیم!
موقعی که با عصبانیت برگشتی خونه و توی بغل مهتا
گریه کردی، همه فکر کردن اشک شوقه ولی فقط ما
سه تا میدونستیم از دلتنگی برای پویانه! اون روز که
روی کیکت عکس یه گوسفند طلایی بود و تو کل تولد
رو با خشم و خنده به من نگاه میکردی.
نفس عمیق میکشم، حس میکنم دارم خفه میشم.
دلم اون روزایی رو میخواد که بخاطر پویان سر به
سرت میذاشتم و تو هم جیغ و دادت به آسمون
میرفت. آخ اون باغ لعنتی بانی همه چیز بود
!اونجا بود که قسم خوردیم خواهر باشیم، پاتوق همه ی
قرارامون بود!
اونجا بود که بهمون گفتی عاشق یکی از شاگردای
سابق استادت شدی! پویان اونجا گفت ازت خوشش
میاد! همونجا که اسم منو گذاشتین زلزله... توی اون
باغ بود که برف بازی میکردیم و بعدش با انگشت های
که از سرما و برف بازی یخ زده بود چای میخوردیم...
جایی که از دلتنگی بخاطر پویان توی بغل مهتا گریه
میکردی!
اونجا بود که پویان دست بند هدیه ی مهتا رو به
دستش بست و گردنبند تو رو توی پاکت گذاشت.
همون جا همه چیز خراب شد،
پارت 86
زیر همون درخت توت
پیر و بزرگ شکستنت رو دیدم، آیسا حالم از این دنیا
به هم میخوره.
نفس کشیدن برام سخت میشه اما نمیخوام حالم بد
بشه. نمیخوام اینجا از حال برم.
دستم رو به تنه ی درخت میگیرم، چند قدم فاصله
میگیرم که پاهام سست میشه و میافتم.
سرم به شدت تیر میکشه، چشمام سیاهی میره. سعی
میکنم روی پاهام بایستم اما نمیشه.
دستی از پشت روی کمرم میشینه.
_چیزی شده خانوم؟ حالتون خوبه؟
چقدر صداش آشنا بود! صداهایی توی سرم میپیچه:
»بچمو کجا فرستادی زلزله؟ «
»تموم دلهره ی منم اینه که توئه زلزله سر دسته ی
این دوتایی! «
»خدا آخر و عاقبت من و ماماناتون رو از دست شما
سه تا ختم به خیر کنه!«
به سختی به سمتش برمیگردم.
خودش بود... زیر تموم شکستگی های زمونه هنوزم
همون چهره ی مهربون رو داشت!
وقتی میبینه بدون حرفی نگاهش میکنم دوباره
میپرسه:
_حالتون خوبه خانم؟
نشناخته بود! نشناخت که من همون زلزله ام، زلزله ایی که خودش ویران شده.
آروم و به سختی سرم رو به نشونه ی مثبت تکون
میدم.
انگار با این شک ریه هام باز شده و میتونم راحت تر
نفس بکشم.
چقدر شکسته شده بود...
نگاهش به گلبرگ های رز پر پر دور اسم آیسا میافته.
_خیلی وقته اینجایید؟
به سختی و با ترس اینکه من رو بشناسه آروم جواب
میدم:
_نه! چطور؟
به سنگ قبر آیسا که چند قدم ازش فاصله داریم نگاه
میکنه و لبخند غمگینی روی لباش میشینه.
_بازم برای آیسای من گل آورد! هنوز بعد از این همه
سال نفهمیدم کار کیه! رز سفید...
گلی که آیسا عاشقش بود.چی بگم؟ چیکار کنم؟ چیکار میتونستم بکنم؟
نگاهش کنم و بگم خاله من زلالم؟ همون زلزله؟همونی
که دخترت میگفت خواهرشه؟ همونی که از بعد مرگ
دخترت غیبش زد؟
همونی که تنها کسیه که دلیل خودکشی دخترت رو
میدونه؟ کسی که ده ساله داره میمیره از این همه درد
که فقط خودش میدونه و خداش؟!
بگم من کسیم که بعد مرگ آیسا اون هم مرد ولی
هنوز کسی دفنش نکرده؟
چی دارم که بگم؟
خودش ادامه میده:
_امروز تولدشه
پارت 89
سعی میکنم به عقب هولش بدم.
_دستت رو بکش...
_زلال اون روی سگم رو بالا نیار! از صبح کجا رفتی که
الان نصفه شب برگشتی؟ کدوم گوری بودی؟ ها؟
با تموم قدرت پسش میزنم سینه به سینه ی هامون که
عمیق و عصبی نفس میکشید میایستم.
_این رو بفهم که به تو ربطی نداره...
دستش رو بالا و با سرعت به سمت صورتم میاره...
قبل اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم دستش روی
هوا میمونه.
نگاهم روی دستایی که دور مچ هامون گره خورده
ثابت میمونه و صدایی رو میشنوم که رسما اعلام
میکنه برای دفاع از من اومده.
_ داری چه غلطی میکنی؟!
فقط نگاه میکنم! مقابله ی ستوده با هامون، اون هم
بخاطر من، دورترین اتفاق توی ذهنم بود.
_دستمو ول کن بهــراد...
_گفتم داری چه غلطی میکنی؟
هامون تلاش میکنه مچ دستش رو از بین پنجه ی
ستوده آزاد کنه و همزمان به عقب هولش میده.
_به تو ربطی نداره! دخالت نکن...
ستوده به من نگاه میکنه و با اشاره ی سر ازم میخواد
که از پارکینگ بیرون برم.
بدون توجه به هردوشون راهم رو به سمت پله ها کج
میکنم. برام مهم نیست میخوان چه بلایی سر هم
بیارن، حتی حوصله ی گوش دادن به صدای بحثشون
که با دور شدن من بالا گرفته بود رو نداشتم
کلید رو توی در میچرخونم، به محض ورودم مهتا با
عجله از روی مبل پا میشه و به سمتم میاد.
_زلال؟حالت خوبه؟ کجا بودی؟
نگاه بی تفاوتی بهش میندازم.
_تا اونجایی که یادمه اینجا همه مهندس بودن!
نمیدونستم از صبح تغییر شغل دادین؛ یکی داروغه
شده، یکی دکتر...
منتظر جواب نمیمونم و به اتاق میرم. بدون عوض
کردن لباس خودم رو روی تخت میندازم و قبل اینکه
کسی مزاحم بشه تقریبا بیهوش میشم
*** .- .**-* .***-*
-خانم مهندس بفرمایید توی کانکس! همه دارن ناهار
میخورن.
سری به نشونه ی نمیخورم تکون میدم و به راهم ادامه
میدم.
دستام روی توی جیب کاپشن چرم کوتاهم فرو میبرم
و با یادآوری اینکه استاد میخواست من رو از پروژه
کنار بذاره، به سنگی که یک ساعتی میشد باهاش
بازی میکردم و با ضربه ی پا با خودم همراه کرده بودم،
ضربه محکم تری میزنم
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد