•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_1
با عصبانیت داد زدم:
- باز ما پنج دقیقه خواب موندیم این سگدونی پر شد؟ کیه اون تو..سپهر؟ سوگند؟ سارا؟ مامان بزرگ؟
جوابی نشنیدم و لگد محکمی به در کوبیدم..خواستم برگردم که یهو در دسشویی باز شد و پدرم اومد بیرون. تقریبا خراب کرده بودم و نمیتونستم جمعش کنم.
پدرم برزخی و درحالی که داشت دستاشو با حوله خشک میکرد گفت: نمیشه دو دیقه تو این دیوونه خونه رفت موال؟
- شرمنده پدر جان..کلیه هام شعور ندارن..دوساعته دارم خودمو خیس میکنم شما ببخش..
- خدا ببخشه.. سهراب و سپهر نون خریدن؟
- نمیدونم فقط اینو میدونم اگه نرم دسشویی همینجا منفجر میشم..
پدرم برو بابایی گفت و کشید کنار..
رفتم داخل و داد زدم: یه خوش بو کننده رو فشار برین حالمون بهم خورد..
صدای ضعیف پدرم اومد که میگفت:
- اگه خیلی حالت بده یکم از تخلیه های همونجا بخور دیشب یکم قره قروت خورده بودم..
جلو دهنمو گرفتم و عقی زدم.. همه خونمون حالشون شیش و هشت بود. بعد از انجام کارام بیرون اومدم و جلو آینه بلند تو راهرو ایستادم که همون لحظه سهراب و سارا مثل دوتا اسب به من خوردن و سه تایی افتادیم.
شروع کردن به کتک زدن همدیگه که تو سر هردوشون کوبیدم و گفتم:
- بتمرگین دیگه...مثل سگ پارس میکنن..بخدا چنان میکوبمتون که نتونین راه بریدا.. گمشید یه لقمه نون بخورید بعدم برسونمتون مدرسه..
دوتایی چشمی گفتن و با ظاهری پشیمون (ارواح عمشون) بسمت حال رفتن..
1402/12/09 00:21