The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

بلاگ ساخته شد.

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/09 00:20

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_1

با عصبانیت داد زدم:
- باز ما پنج دقیقه خواب موندیم این سگ‌دونی پر شد؟ کیه اون تو..سپهر؟ سوگند؟ سارا؟ مامان بزرگ؟

جوابی نشنیدم و لگد محکمی به در کوبیدم..خواستم برگردم که یهو در دسشویی باز شد و پدرم اومد بیرون.‌ تقریبا خراب کرده بودم و نمیتونستم جمعش کنم.
پدرم برزخی و درحالی که داشت دستاشو با حوله خشک میکرد گفت: نمیشه دو دیقه تو این دیوونه خونه رفت موال؟
- شرمنده پدر جان..کلیه هام شعور ندارن..دوساعته دارم خودمو خیس میکنم شما ببخش..
- خدا ببخشه.. سهراب و سپهر نون خریدن؟
- نمیدونم فقط اینو میدونم اگه نرم دسشویی همینجا منفجر میشم..

پدرم برو بابایی گفت و کشید کنار..
رفتم داخل و داد زدم: یه خوش بو کننده رو فشار برین حالمون بهم خورد..
صدای ضعیف پدرم اومد که میگفت:
- اگه خیلی حالت بده یکم از تخلیه های همونجا بخور دیشب یکم قره قروت خورده بودم..

جلو دهنمو گرفتم و عقی زدم.. همه خونمون حالشون شیش و هشت بود. بعد از انجام کارام بیرون اومدم و جلو آینه بلند تو راهرو ایستادم که همون لحظه سهراب و سارا مثل دوتا اسب به من خوردن و سه تایی افتادیم.
شروع کردن به کتک زدن همدیگه که تو سر هردوشون کوبیدم و گفتم:
- بتمرگین دیگه...مثل سگ پارس میکنن..بخدا چنان میکوبمتون که نتونین راه بریدا.. گمشید یه لقمه نون بخورید بعدم برسونمتون مدرسه..
دوتایی چشمی گفتن و با ظاهری پشیمون (ارواح عمشون) بسمت حال رفتن..

1402/12/09 00:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_2
زیر سفره ای رو پهن کردم و سفره رو گذاشتم.. پدرم قبل همه یه چای میخورد و با کامیونش تو جاده و بیابون دنده میزد و من بودم و یه گله بچه و مادر بزرگم.. مادرم که چند سال پیش سر زاییدن سارا مرد و عمرشو داد به ننه بزرگم..
من فائزه دختر بزرگ خانواده و سوگند بچه دوم..سهراب و سپهر دو قلوی های وحشی بچه های سوم و چهارم و خواهر کوچیکم سارا که پیش دبستانی میرفت..
و مادر بزرگم که یا هشتاد سال سن داشت و برکت خونمون بود..
بچه هارو صدا زدم تا بیان صبحونه بخورن و به سه نکشیده مثل لشکر مغول بسمت سفره حمله کردن
- اروم بگیرین غذاتونو بخورین برم مامان بزرگ رو بیارم.. نیام ببینم همو جوییدین استخون همو گذاشتینا..
چهارتایی یکصدا چشمی گفتن و سری تکون دادم.
وارد اتاق شدم..
مثل هر روز به حیاط خیره بود و تسبیح میزد
- به به...ننه گلم..نباید دستور میدادی بیام دنبالت؟.
با گوشه چارقد سفیدش زیر چشماشو پاک کرد و گفت:
- خودت کلی بدبختی داری!

- تو خوشبختی منی ننه!.
دستشو گرفتم و دوتایی بسمت حال رفتیم..
دیدم بچه ها دارن به هم سیخونک میزنن که داد زدم:
- گوشت خام به حلقتون میدم که مثل ببر بنگال برا هم پنجه میکشین؟
برید لباساتونو بپوشید من براتون لقمه اماده کنم..

بدون حرفی وارد اتاق شدن.. دخترا یه اتاق و پسرا یجا دیگه..منم اتاقم رو تراس بود..تراسی که به هیچ جا دید نداشت..
برای همشون لقمه اماده کردم و تو کیفاشون گذاشتم.

برای مادر بزرگم چای ریختم و بسمت یخچال رفتم.. باید یه خورشتی چیزی بار میذاشتم و میرفتم برای کار.
کلی گشتم تا یکم گوشت پیدا کردم..
نخود و لوبیا ابگوشتی رو خیس کردم و و نفخشو گرفتم..
تا بچه ها بیان و عر بزنن سریع ابگوشت رو بار گذاشتم و لباسمو عوض کردم.
- دالتونا بیاین بریم.
همشون به خط شدن و باهم وارد کوچه شدیم..
همینجوری راه میرفتیم که یهو محسن جلوم سبز شد..
اخمامو توهم گره زدم و خواستم رد بشم که جلومو گرفت
- لا اله الا الله.
سهراب اومد جلو که زدمش کنار.
- بروعقب بچه.. با 10 سال سن برام فاز یاکوزا گرفته

1402/12/09 00:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_3

به سمت سوگند برگشتم و گفتم:
- اول بچه ها رو برسون مدرسشون بعد خودت برو.
- چشم ابجی.

با رفتن بچه ها دست به سینه شدم و یه تای ابرومو بالا دادم
- یجور دیگه یادت بدم تو کوچه و محل خفتم نکنی یا حالیت میشه؟
- تو چرا مثل بچه ادم باهام ازدواج نمیکنی؟
- کوری؟! نه کوری؟! چارتا خواهر و برادر..ننه بزرگ..پدرم! اینا رو بسپارم به امون خدا؟ برو کنار تا یچی بت نگفتم!
- هرچی میخوای بگو ولی محاله دیگه کوتاه بیام فائزه خانم.
- گو نخور بابا.
خواستم از کنارش رد بشم که خیلی نامحسوس پچ زد
- مادرمو میگم فردا با پدرت بحرفه..جفتک ننداز..چندساله بد تو گلوم گیر کردی!

لبخندی زدم و گفتم: یه چیزی فرو کن تو گلوت تا اخر رودتو باز میکنه..دفعه بعد که جلوم سبز شی از ریشه خشکت میکنم!

اینو گفتم و با عصبانیت از جلوش رد شدم..با این کارای احمقانش ابرومو کرده بود تو باسن سگ.
جلوی ادرس هایی که یادداشت کرده بودم تیک میزدم و با دیدن صاحب مغاره ها تصمیم میگرفتم ک برم داخل یا نه. از شانس قشنگمم همه فکولی و شیش و هشت.

بی حوصله برگه رو کف خیابون پرت کردم و سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا تو خودت یه راهی نشونم بده..دیگه نمیدونم چه غلطی کنم.. اخه.

خواستم به غرزدنم ادامه بدم که یهو یه ماشین شاسی اروم بهم خورد و من هول زده رو زمین افتادم و پامو گرفتم‌.

1402/12/09 00:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_4

داد زدم:
- هوی یابو مگه کوری...اخ پام..اییی..حیف این طیاره ای که زیر پاته..تو سوار خر شی نمیتونی دنده عوض کنی..مرده شور خودتو و دس فرمونتو ببرن.

همینجوری که مچ پامو میمالوندم در ماشین باز شد..بین آه و ناله هام مات موندم..
مثل این فیلما یهو صحنه اسلوموشن(اهسته) شد و یه مرد شدیدا خوشتیپ با عینک دودی و تریپ اقازاده ای پیاده شد..
عینکشو اروم از رو صورتش برداشت و بسمتم خم شد
- حالتون خوبه خانم؟

صحنه از حالت اهسته در اومد و با خشم فریاد زدم:
- مگه کوری آقا؟ من نون شیش نفرو میدم حالا با این پای چلاقم چکار کنم؟! اگه از کار بیوفتم کدوم قبرستونی برم؟ من الان چجوری برم خونه؟

-بزارید کمکتون کنم سوار شید بریم بیمارستان.
- همه مثل شما قرتی پرتی نیستن آقا. باید گورمو گم کنم برم خونه ننم تنهاست غذام رو گازه.

- میرسونمتون.
با لودگی گفتم: لطف دارید.
هرکاری کردم نتونستم از جا بلند بشم پس اون اقا دستشو بسمتم دراز کرد و گفت:
- بزارید کمکتون کنم!
- من دستتو بگیرم؟
- مگه چیه؟
- زرشک!

با هر بدبختی بود بلند شدم و لنگان لنگان بسمت در ماشین رفتم.
- جلو بشینید.
- چرا؟
- میخوام کمکتون کنم!
- ببین حاجی، من هم تیزی دارم..هم شوکر...هم اسپری فلفل..درزم رزمی کارم هستم حرکتی بزنی مثل ربان بهت گره فرانسوی میزنم کیف کنی.

لبخندی زد و گفت:چشم‌

1402/12/09 00:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_5

خوبه ای زیر لب گفتم و مثل سلیطه ها سوار ماشین شدم.. اونم کتشو مرتب کرد و سوار شد..چطور میتونستم مثل بز سوار ماشین یه بابای غریبه شم؟ درست وقتی استارت ماشینو زد مثل سگ پشیمون شدم‌‌‌..دلم میخواست گریه کنم و بگم اقا گوه خوردم بزار تا خونه سینه خیز برم ولی روم نمیشد.

یکم که گذشت با صدای بم و جذاب مردونش گفت:
- میترسین؟
اهمی کردم و گفتم: نه چطور؟
- انقدر کیفتون رو محکم چنگ زدین که پوسته پوسنه شده.

تو دلم چارتا فحش کت و کلفت بار خودم کردم و گفتم: بخاطر درد پامه.
- الان میبرمتون بیمارستان.
- لازم نیست‌ گفتم که ننم تنهاست غذا هم روگازه اتیش کن سمت پایین شهر.
- مطمئن؟
- نعم..بله..یس..به هر زبونی که مایلی متوجه شو.
- باشه.

با خیال راحت به جلو زل زدم که باز مثل رادیوی خراب حاج بابا خدابیامرز روشن و شد و گفت:
- اسمتون چیه؟
- فائزه معروف به فازی.
خندید وگفت: فازی؟ فاز به فازین؟ یه همچین چیزی بودی دیگه؟
- دیگه اینشو نمیدونم..بچه های محل میگن..
لبخند قشنگی زد و گفت: منم فرخم!
با تعجب نگاهش کردم چون به قد و قوارش نمیخورد فرخ باشه..فرخا حداقل چند کیلو ریش و پشم دارن که خودش خندید و گفت:
- محمد فرخ.

اینبار منم مثل خودش خندیدم و گفتم:
- مگه ممدام پولدارن؟ اصلا مگه پولدارا اسم بچه هاشونو محمد میذارن؟
- مادرم خیلی زن معتقدیه...پدرمم ادم خیریه..
- شمام مثل پسر نوح نه؟
- نه منم سعی میکنم تو چارچوب خودم راه برم.
- خوبه.

دوباره به جلو زل زدم خداخدا میکردم زودتر برسیم خونه تا دیگه باهاش همکلام نباشم..میخواستم گوشی سادمو از کیفم درارم و برم چارتا چرت و پرت بخونم ولی وقتی گوشی اخرین مدلشو دیدم تصمیم گرفتم بتمرگم سر جام و همون به خیابون نگاه کنم.
دندون رو جیگر گذاشتم تا اینکه رسیدیم.

اول کوچه که رسیدیم گفتم؛
- همینجا پیاده میشم.

1402/12/09 00:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/09 00:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_6

- همینجا خونتونه؟
- نه ته کوچه.
- پس میبرمتون.
- میگم نه اقا..این سیریش الدنگ میبینتتون شر میشه برام.
- من از کسی نمیترسم..به پاتون ضربه زدم حداقل بزارید تا جلوی در خونتون برسونمتون.
- اقا من همینجا جلوتون تعظیم کنم و پاهاتونو ببوسم ولم میکنین؟ اقا بخشیدمت اجرت با امام علی.

سری تکون داد منم اروم خداحافظی کردم که گفت:
- صبر کنین.
- باز چیشده؟
از تو کیف پولش چندتا تراول صد تومنی در اورد و بهمراه یه کارت بسمتم گرفت

- این پول برای اینکه برید درمونگاه..اینم کارت منه هروقت فکر کردین لازم داشتین با کسی صحبت کنین من در خدمتم.
- پولو بزار جیبت اقا.
- خسارته..لطفی نکردم بردارید وگرنه تا ته کوچه در خدمتم.
- ای تف به این روزگار.
پولو بهمراه کارت گرفتم و گفتم: خدانگهدار تان.
اونم با لبخند دستشو تکون داد و بعد از پیاده شدنم دنده عقب گرفت و رفت.
به پولای دستم نگاهی کردم و لبخند کنج لبم نشست.. سریع شمردمشون..1 میلیون پول بی زبون رو داد برا پام؟ پایی که فقط یکم درد میکرد؟
لبخندی کنج لبم نشست و رفتم تا کمی خرید کنم.

تو ذهنم با خودم میخندیدم و میگفتم: خودمونیما از فردا برم بالاشهر تهرون خودمو جلو ماشین شاستی بلندا بندازم روزی یه تومن خدا بده برکت.. خخخخ

از *** مارکت با دست پر اومدم بیرون و بسمت خونه حرکت کردم. محسن طبق معمول مثل عجل معلق جلوم سبز شد و گفت:
- به به..‌. مهمون داری؟
- ما خودمون باید کاه بخوریم؟
- دور از جونتون.
- پس بزن کنار هوا گرمه سگم.

1402/12/09 00:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_7

خواست باز حرف بزنه که انگشتمو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم
- بخدا بخوای باز اراجیف بگی دیگه خودمو میکشم کنار به پدرم میگم بیاد سراغت...در جریانی که سالهاست مادرم مرده و توام میتونی کیس خوبی براش باشی!

اینو گفتم و جلو چشمای از حدقه زدش کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
ننه رو ایوان نشسته بود و طبق معمول با کمک عینک ته استکانیش سرو ته کاموا هارو بهم میبافت.
کتونیمو در اوردم و بلند گفتم:
- سلام بر ملکه مادر.
- سلام دخترم خوبی؟ چرا میلنگی؟
- خوردم زمین..ابگوشت که نسوخت؟
- نه بابا...پایین زدس بیا برات چایی بریزم..
چشماشو به پایین تر هدایت کرد و با تعجب گفت:
- گنج پیدا کردی؟
- چطور؟
- اینهمه خرید؟ پدرت که هنوز نیومده بینتون پول تقسیم کنه.

با انگشت شصتم کف سرمو خاروندم و لبخند مصلحتی زدم و گفتم: کار پیدا کردم!
میل بافتنی از دست ننه افتاد و گفت: جدی میگی دخترم؟!
- اهم..اره..میگم ننه یه چایی بریز من برم دست به آب و برگردم.
- باشه دخترکم.

وارد اشپزخونه شدم و نفس راحتی کشیدم.. دروغ گفته بودم و خاک رو بیل بیل رو سر خودم میریختم. اگه از فردا دنبال کار نمیرفتم تابلو میشدم.

سریع لباسمو عوض کردم و بعد رفتن به موال بسمت ایوان رفتم. ننه استکان رو بسمتم گرفت‌
طبق عادت اول چاییمو بوییدم و گفتم:
- اخ ننه..صفای این خونه تویی..بعد مادر به امید وجودت زندم‌
- ماهم به امید تو زندگی میگذرونیم دخترم.
لبخندی زدم و استرس وحشتناکی تموم وجودم رو گرفت.. حالا باس چه گهی میخوردم؟ پول از کجا در میاوردم؟ هورتی از چاییم کشیدم و بعدش وارد اشپزخونه شدم.
هیچ کاری نداشتم پس گوشیمو در اوردم و طبق معمول وارد شبکه های مجازی شدم. چرند پشت چرند!

1402/12/09 00:24

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_8

بسمت کیفم رفتم تا شارژر رو پیدا کنم که دستم به کارت اقای فرخ خان خورد.
لبخند زدم و برداشتمش.
- اوه مای گاد و امامان! طرف مهندسه... چه پروژه های بزرگی! ننت فدات شه..
شمارشو سیو کردم و وارد تل شدم تا پروفایلشو ببینم.
- اینجا رو ننهههه...

عکسای فوق خفن از خودش گذاشته بود..یکی یکی که رد میکردم خر تر میشدم..
- مرتیکه عقده ای بیست تا پروفایل گذاشته تف به قبر پدرت عجب چیزی ساخته به ابلفض!
رو عکس اخرش توقف کردم و بیاد لبخند های مهربونش افتادم.. ینی باور میکردم که لبخندش از رو هوس نبوده و مثل مردک های بازاری برا چیز دیگه ای تیز نکرده؟
نه بابا همه پسرا یجورن‌. اه چه مرگته فازی! تو که از پسرا بدت میومد! اره خب...از پسرای محلمون که اقا بودنو تو عربده کشی میدونستن بدم میومد نه این اقا ممد که از من با ادب تر بود.
کلافه چنگی به موهای مشکیم زدم و گفتم

- هعی خدا چه مرگم شده؟
گازو خاموش کردم و مانتومو پوشیدم.
- ننه دس به آب نمیری؟
- نه دخترم...تو کجا میری؟
- پیش لیلا یه کار ریزه میزه دارم انجام میدم میام.
- زودبیا این بچه بیان گشنه میمونن.
- چشم.

دمپاییمو پوشیدم و خونه لیلا اینا که همسایه روبرومون بود رفتم.. زنگ رو زدم که مادرش درو باز کرد.
- سلام خاله خوبین؟ لیلا هست؟
- اره دخترم بیا داخل.
- با اجازه.
وارد حیاطشون شدم و رو نیمکت نشستم.
- بیا داخل.
- نه بگید بیاد بیرون اینجا راحت ترم خیلی ممنون..
- باشه صبر کن.
پامو رو پام گذاشتم و به درخت روبروم زل زدم. اه بیا دیگه دختره فس فس..
طولی نکشید که لیلا با یه بسته تخمه اومد بیرون.
نزدیکم شد و گفت:
- به به فازی خانم یادی ازما کرده کجایی تو؟
- درگیر پیدا کردن کار..تو چه غلطی میکنی خونمون نمیای؟
- منم مثل خودت..البته من تو خونه کار میکنم...زیور الات درست میکنم میفروشم.
- عه دمت گرم.. تو این محل تنها ادم مقتدر تویی بقیه اداتم نمیتونن درارن.

1402/12/09 00:24

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_9

خندید و گفت: خب چخبرا...مطمعنم یچی جذاب شده برا همین تخمه اوردم دل بدم به حرفات.
نچ نچی کردم و گفتم:
- هی روزگار...دختره *** مگه من فیلم قراره بازی کنم که تخمه اوردی بشکنی؟
- هیجان دارم فازی..جون من بنال.
با انگشتم بازی کردم و گفتم:
- رو یکی بد کراش زدم لیلون.

تخمه از بین لباش افتاد و گفت: هن؟
- کری مگه؟! میگم که یکی رو گلوم گیر کرده!
- از بچه محلامونه؟
- نه بابا یه بچه پولدار بالا شهریه که امروز کوبید بهم بعدش یکم همکلام شدیم..اصلا نمیتونم لبخند و رفتار خوبشو فراموش کنم ای خدااا...چه غلطی کنم؟
- بابا ول کن...مارو چه به بچه پولدار؟ همش منته بدبخت..

با این حرفش وا رفته گفتم: اره حق باتوعه..
- چی به سرت اومده' فازی؟ من منتظر بودم بگی که یه بابای پولدار پیدا کردی نقشه بکشیم سر کیسش کنیم!
- اخه...
- خر نباش...هیچوقت داستان شاهزاده و گدا قشنگ نبود! نا امیدم کردی اسگل..
- هوف چمیدونم...تا حالا هیچکس باهام عین ادم برخورد نکرده بود‌..امروز حس کردم منم موجود زندم.

'- بازیشونه...باور کن.
با کلافگی سری تکون دادم و خواستم بلند شم که لیلا مچ دستمو گرفت و گفت:.
- خودتو پاره نکن...امشب میبرمت جایی این اقا ممده رو فراموش کنی.
- گروهبان گارسیدو نیست مگه؟
با خنده گفت: داداشم رفته شهرستان خونه نامزدش..مادرمم که زود میخوابه‌‌..توام کاراتو راست و ریس کن باهم بریم‌...یه دورهمی دخترونست‌‌
- اوکی‌...شب ندا بده‌

در حیاطو با پا باز کردم.. ننه رو ایوان خوابش برده بود منم با خیال راحت وارد اشپزخونه شدم و به غذام ادویه و رب اضافه کردم..

1402/12/09 00:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/09 00:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_10

وارد اتاقم شدم و اول به گلهام اب دادم..بعدش رو زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم. اونقدر خسته بودم که بی اراده خوابم برد‌.
...
زمین مثل وقتایی که اسبها از اسطبل رها بشن میلرزید‌...با وحشت سر بلند کردم و بسمت پذیرایی رفتم..با دیدن بچه ها که مثل سگ پارس میکردن داد زدم:
- خفهههههه!
بچه ها با دیدنم سکوت کردن که غریدم:
- لباساتونو عوض کنین تا سفره بندازم..مثل بچه ادم غذاتونو بخورین بعدشم گو تو ده درس و مشق..
یکصدا گفتن: چشم!

با چش غره وارد اشپزخونه شدم و ظرف و ظروف رو جمع کردم و سفره رو انداختم..سوگند کمکم کرد و باهم غذارو اوردیم وسط..بعدش رفتم تا ننه رو بیارم سر سفره.
بعد اینکه همگی جمع شدیم گفتم:
- تیلیت کنین براتون ابگوشت بریزم.
بچه ها مشغول شدن و منم برای ننه غذا رو اماده کردم.

سوگند ظرفا رو شست و منم اماده شدم تا برم دنبال کار..چون به ننه دروغ گفتم که کارپیدا کردم.
جلو در ایستادم و در حالی که یه لنگه پا کتونیمو میپوشیدم داد زدم:
- سوگند بپربیا کارت دارم.
سوگند سریع جلو در اومد و گفت:
- جانم ابجی؟
- مراقب بچه ها باش..ننه رو به حال خودش ول نکنی؟.. عصری میام براتون یه چیز خوشمزه هم میخرم.. افرین
- ابجی؟
- جانم؟!
- چرا گوشه پاهات خونمردگی داره؟

1402/12/09 00:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_11

-تو اشپزخونه خورده به کابینت...اهان راستی‌ براتون خوراکی خریدم تو اتاق پشت در رو دستگیرست...دیگه سفارش نکنما.
- چشم ابجی.

تو هوا دستی براش تکون دادم و سریع از خونه خارج شدم..
حوصله محسن عنتر و چصنمک بازیاشو نداشتم پس سریع میونبر زدم و به خیابون اصلی رسیدم.
رو شیشه مغازه ها دنبال یه کار با پدرمادر میگشتم که بتونم مثل بچه ادم پول دربیارم.

انقدر گشتم تا بالاخره به یه تهیه غذا که ظاهر شیکی داشت رسیدم.
بسم الهی گفتم و نفسمو فوت کردم بیرون.
- خدایا ناموسا حمایت کن.

درو هل دادم و وارد شدم.. محیط شیک و بزرگی داشت..تو جایگاه منشی کسی نبود تک سرفه ای کردم و مثل اسگلا صدامو بردم بالا: یالله!

یه خانم میانسالی از در خارج شد و گفت:
- کیه؟
- اومدم برای کار.
- اتاق رییس بالاست..برو تا نرفته.
با لبخند تشکر کردم و سریع از پله ها بالا رفتم. یه راهروی گلکاری شده که پر از دیوار های شیشه ای و نور بود با حس خوبی به در تقه زدم که صدای رریس رو شنیدم.
- کیه. بیاتو.

اروم درو باز کردم ..سرش به سمت دیگه ای بود و داشت با گوشیش بازی میکرد.
- خانم حیدری اگه برام دمنوش اوردی باید بگم الان خودمو از این بالا پرت میکنم پایین.
- سلام آقا.

توسط صندلی چرخدارش برگشت و با تعجب پرسید:
- تو کی هستی؟
- فائزه ابراهیمی . اومدم برای کار.

چنگی به موهاش زد و گفت : اهان خب..بیا بشین این فرمو پر کن.
رو صندلی نشسنم و نگاه انالیزوری بهش انداختم.
قد بلند هیکل متناسب..چشم ابرو مشکی و خوشتیپ و جوان..عجب چیزی بودا!
فرمو جلوم گذاشت و گفت: پر کن من پنج مین دیگه قرار دارم

1402/12/09 00:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_12

به سوالا جواب دادم و فرمو جلوش گذاشتم.
عینک مطالعشو به چشم زد که خداوکیلی بهشم میومد..
موشکافانه به فرم چشم دوخت و عینکشو برداشت.
- تو همه همه بیست سالته؟
- بله
- تو مگه الان نباید کنکور بدی؟
- درس نمیخونم. به کار احتیاج دارم.
برگه رو لای یه پوشه گذاشت و درحالی که دنبال چیزی میگشت گفت:
- منم به منشی احتیاج دارم..هر روز سفارش غذا میگیری پشت دخل میشینی..فاکتور نویسی و کار با رایانه رو که بلدی؟

- بله اقا فوت آبم.
- خوبه..از ساعت 8 صبح تشریف میاری تا 8 شب.
- حقوقش خوبه؟
- ماهی 5 تومن.
لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوبه ممنونم.
لبخندی زد و گفت: اشانتیونم داریم..
- یعنی چی؟
- اخر کار خانم رحیمی به همه کارگرا چند پرس غذا میده..خیلی خب..شما امروز اینجا کاری نداری زیر این برگه رو امضا کن من باید برم.

خواست از جاش بلند شه که گوشیش زنگ خورد
- سلام داداش..مگه شاش داری که طاقت نداری؟ بابا یکی اومده واسه کار باید اوکیش کنم. نه بابا الان میام پایین..مدارک مامانو گرفتی؟ اوکی اومدم وایسا.

گوشیو تو جیبش گذاشت و گفت: دیدی بیچارمون کردی؟ خیلی خب فردا قبل ساعت 8 اینجا باش وگرنه بای بای!

درو کوبید رو رفت که جا خورده از جام بلند شدم‌.
رو میزش یه قاب کوچیک بود که با کمی دقت فهمیدم عکس دوتا پسر بچست انگار خودش و یکی دیگه بودن.
این اصلا مهم نبود..مهم این بود که من کار یافته بودم. با شادی کیفمو برداشتم و سریع بسمت خیابون اصلی رفتم.

فقط میخواستم برم خونه و برای مهمونی شب اماده بشم..برم خستگی اینهمه جست و جو رو به در کنم.. من تقریبا هر چندماه با لیلا به دورهمی دوستاش میرفتیم..یه جمع دوستانه ده بیست نفری دخترونه...

1402/12/09 13:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_13

هوا داشت تاریک میشد.. بسمت کوچمون پاتند کردم نمیدونم چرا دلهره داشتم.
رو پیچ اخر یهو یکی جلوم سبز شد.
- وای!
صدای خنده ارومی اومد که دستمو رو قلبم گذاشتم و با ترس گفتم: فخری خانم سکته کردم!.
- سلام دخترم..اومدم خونه نبودی..با پدرت حرف زدم که..

اخم کردم و گفتم: فخری خانم من جواب خودمو به پسر با فهم و شعورتون گفتم..نمیدونم چطور میخواد بامن ازدواج کنه!
- دخترم محسن دوستت داره..بخدا چتدساله خاطرتو میخواد.
- خب بیخود میکنه..من با پسرتون ازدواج نمیکنم.
- اخه چرا؟
- دوسش ندارم نمیخوامش اه.
خواستم از جلوش رد بشم که با لحن بدی گفت:
- اتفاقا منم بهش گفنتم دنبال این دختره نباش..دختری که تا ساعت 9 شب بیرون باشه معلوم نیست چه وصله ناجوریه! ادبم که از سرو روت میریزه!

برگشتم بسمتش و گفتم: چی گفتی؟
- سلام برسون!
گوشه چادرشو گرفتم و با تموم تنفرم گفتم:
- میدونی چیه؟ من اگه وصله ناجورم بودم محل سگ به پسرت نمیدادم! من تا 9 شب سگ دو میزنم و سر کارم البته حق داری فکر بد کنی چون پسرای بدرد نخورت ساعت 4 عصر خونه کپیدن.. بار دیگه چه خودت چه پسرت رو حوالی خونمون ببینم زنگ میزنم پلیس.

نیشخندی زد و گفت: خیلی به خودت نناز...هه..
از جلوم رد شد و رفت.‌. ذوق کار گرفتنم کوفتم شد.
دمق درو باز کردم . پدرم پشت به روی من کنار حوض نشسته بود.

1402/12/09 15:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_14

دستمو رو شونه لاغرش گذاشتم و گفتم:
- سلام باباجوننننن!

یه چند میلی متر پرید و گفت: سکته کردم بچه...تو کی اومدی؟ خسته نباشی!
- ممنون فادر عزیزم. آبگوشت مشتی زدی بر بدن؟
- اره دخترم..
- نوش جونت‌...همینجا بشین من برم دوتا چایی لبدوز و لبسوز د جانسوز سوزان پز بیارم.

با لبخند خواستم از جلوش رد بشم که مچ دستمو گرفت.
لبخند روی لبم ماسید.
- بشین دخترم کارت دارم.
با نگرانی نشستم و گفتم: چیزی شده بابا؟
- کامیونو فروختم.
- چ چراا؟
- بدهی بالا اوردم ...گند زدم به این زندگی...کم اینکه چیزی نداشتم اینم باختم..
- باختی؟ چی میگی بابا؟! مگه تو قمار و این‌چیزا بودی؟
- اره...سیصد میلیون باختم...امشب باید پولو بهشون بدم.
- مگه ماشینو فروختی؟
- یه آقایی پیدا شده که میخواد ابوقراضه منو 400 بخره..
- ینی 100 برات میمونه!؟
- اره...
- پس باید بزنیم به یه کاری.‌.. خیلی خب چرا نرفتی پدر جون؟ دیگه چاره نداریم ابروی خودت که مهم تره!
بلند شد و کمربندشو بست
- بلند شو بریم..گفتم تو بیای باهم بریم.

باشه ای گفتم و باهم سر خیابون اصلی رفتیم تا ماشین بگیریم...خر بیار و باقالی بار کن..تو این هیری ویری بابامم گند بالا اورده بود و با مخ میرفتیم تو هچل..

تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره لیلا سریع تماسو وصل کردم.
- سوزوکی کجا داری ما تحت میدی؟
- اخ اخ اخ..
- زهر مار..ساعت ده و نیمه یادت رفته؟
- من نمیتونم بیام.
- نهههه تروخدا بیا جون من..من تنها نمیرم.
داشت ونگ میزد که زیر لب( دکمتو بزن) ی گفتم و قطع کردم..

ماشین جلوی ساختمون پر نور و مجللی توقف کرد.
- دفتررمهندسی پیشگامان. پدر جان میخوای مهندس بشی یا اومدی خونه پنت هوس دار بزنی؟
- بیا بریم داخل خیلیم خانومانه رفتار کن

1402/12/09 15:08

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_15

-دمت گرم بابا جون...نمردیم و اینجاهام اومدیم..حداقل میگفتی یه لباس پلو خوری چیزی میپوشیدیم.
اروم کنار گوشم گفت: بچه ساکت شو...اقای .
تا خواست چیزی بگه منشی بسمتمون اومد و گفت:

- خوش اومدین..جناب رییس منتظرتون بودن.
- ببخشید بابت تاخیر..
- بفرمایید از این طرف‌
پشت سر پدرم راه میرفتم و تو ذهنم با خودم تمرین میکردم که چجوری سلام بگم.
منشی درو باز کرد و کنار ایستاد پدرم اول رفت داخل منم سرم پایین بود ودنبال به کلمه مثل ادمیزاد میگشتم تا عرض ادب کنم.

پدرم سلام کرد و دید من خفه خون گرفتم سقلندری بهم زد که سرمو بالا گرفتم و با دیدن وکیل الرعایا جناب فرخ رنگم پرید و تقریبا بلند گفتم:
- یا ابلفض!

پدرم اروم گفت: چی میگی خنگ خدا...چرا سلام نمیکنی.‌.؟
از من نابود تر ممد بود که بهت زده نگاهم میکرد..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: س..سلام.
پدرم لبخند مصلحتی زد و گفت:.
- دخترم تب داره یکم..هزیون میگه‌‌..ببخشید ما دیر کردیم آقا.
سری تکون داد و گفت:
- بفرمایید بشینید.

پدرم مدارک ماشینشو رو میز گذاشت و کنارم نشست..
ممدم تلفن رو گرفت و با یه دکمه به منشی وصل شد
- سه تا ....اممم
گوشیو از گوشش فاصله داد و گفت: چی میل دارین؟
پدرم سریع گفت:
- هیچی قربان.

منه *** نمیدونم به چی فکر میکردم خدامیدونه تو مغز پوکم چی میگذشت که گفتم:
- بستنی!
چشای پدرم تا حد ممکن باز شد و با تعجب بسمتم برگشت.
لب گزیدم که دیدم *** آقا بی صدا میخنده و اروم به منشی میگه: بستنی و دوتا چایی!

1402/12/09 15:09

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_16

تو دلم هرچی فحش ناپسند بلد بودم چسبوندم به خودم...بستنی چیه اخهههه؟؟
یه نظر کوچیک نگاهش کردم که اونم انگار متوجه شد و نگاهش به نگاهم گره خورد..
یهو قلبم هری ریخت و گونه هام داغ شد.
- چه مرگت شده فائزه؟ تو و خجالت؟ خاک برسرت دختره گاو.

پدرم اروم کنار گوشم گفت:
- دختر مخت عیب کرده؟ اگه حالت خوب نیست برو یکم هوا بخوره به سرت!
سرمو اروم تکون دادم و بلند شدم که با صدای محمد تکون ریزی خوردم.
- مشکلی پیش اومده؟
- دارم خفه میشم!
- برید روی تراس..از این طرف. تا شما حال و هواتون عوض شه من با پدرتون معامله رو انجام بدم.

بهم مستقیم نگاه نمیکرد..یعنی چی؟ مگه من زشت بودم؟ بهتر بابا مرتیکه انگار تو چشاش آتیشه که اینجوری نگاهش میکردم و لپام آتیش میشد.

سریع رفتم روی تراس و دستمو رو قلبم گذاشتم.
- لعنتییییی واسه این بچهههه مثبت لرزیدی؟ اخه چه مرگته؟ اصلا پدرم این کور رو کجا دید که نزدیک بود دخترشو زیر کنه.

دستمو تکیه گاهم رو نرده قرار دادم. که یهو صداش از پشت سرم اومد..
دوباره دلم هری ریخت که زیر لب پچ زدم
- ف...اک!
نمیخواستم برگردم سمتش که دیدم کنارم ایستاده.
لبخند قشنگی به لب داشت
- بستنیتون داشت آب میشد.
- ببخشید! اصلا نمیدونم چرا گفتم بستنی..

1402/12/09 15:09

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_17

مثل ماشینای خراب پت پت کردم:
- م م من..میرم پیش پ..پدرم!
- پدرتون رفتن تا بانک برگردن...بفرمایید.
بستنی رو ازش گرفتم...مرتیکه خررررررررررر بستنی قیفی اخهههههه؟؟؟ خودش کاسه ای داشت بمن قیفی داد.
حتی نمیدونستم چجوری بخورم که ابروم نره.
یه قاشق بستنی گذاشت دهنش گذاشت و گفت:
- چرا نمیخورید؟
میرم داخل بشینم..
سری تکون داد و وارد اتاق شدم. چشامو بستم و شروع کردم به لیس زدن...
- هومممم چه خوشمزسسسسس!

چشامو واکردم که دیدم خیره داره نگاهم میکنه‌
- یا خدا... اقا یه اهمی اوهومی...
- یهو اومدم داخل.
اب دهنمو قورت دادم که خودش فهمید نباید نگاهم کنه..
دوباره زبون دراوردم تا بستنی بخورم که دیدم نگاه میکنه‌‌..
زیر لب ای بابایی گفتم با یه گاز خوفناک نصف بستنی رو لومبوندم...
با تعجب خودکارشو برداشت و یچیزی رو برگه نوشت.
منم با دوتا گاز دیگه بستنی رو به ارامگاه ابدیش رسوندم و گفتم:

- بابت اون یک میلیون ممنون.
بدون اینکه سرشو بالا بگیره گفت؛ خسارت دادم!
- چه خسارتی منکه هیچ مرگم نبود! میتونستین خیلی راحت از کنارم بگذرین.

بعد انگار که چبزی یادم اومده باشه گفتم:
- چرا کمکم کردین؟

سرشو بالا گرفت و لبخند محوی زد

1402/12/09 15:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_18

سرشو بالا گرفت و لبخند محوی زد.
مثل بز نگاهش کردم که سرشو کمی جلو اورد و گفت:
- چون داشتی دعا میکردی!
- شما هرکی دعا کنه زیر میگیری؟
- فکر کردم دعا کردین یه پسر خوشتیپ و....

چشامو گرد کردم و با پررو گری گفتم:
- بعد حتما اون پسر خوشتیپ شما بودین؟! والا ما که ندیدیم.

لبخندی زد و سرشو پایین گرفت..مرتیکه خیلی جذاب بود..بقول بچه ها هلو بپر تو گلو.
مدتی در سکوت گذشت که در به صدا در اومد
- بفرمایید اقای ابراهیمی.
با اومدن پدرم نفس راحتی کشیدم و سعی کردم ادامه زمانو با دیدن مجله های ساخت و ساز رو میز بگذرونم.

موقع رفتن برگشتم و به ممدخان گفتم:
- بازم ممنون آقای فرخ.
- خواهش میکنم.
لبخند بچه گانه ای زدم و از اتاقش بیرون اومدم.
پا تند کردم تا به پدرم برسم:
- بابا..بابا.
- جان.
- - شما این اقای فرخ رو از کجا میشناسی؟

رو نیمکت نشست و هوای داخل ریشو فوت کردبیرون
- اقای فرخ نه! فرشته نجات!
- خب همون فرشته خانومو از کجا میشناسی؟
- بچه تو یه لحظه نمیتونی اروم باشی؟ بستنی؟ اون از سلام کردنت اینم از چیزی که خانم میل داشت!
- وا بابا ازت یه سوال پرسیدما.
- یهو یادم اومد.. انگار رفته بودیم رستوران!

خندیدم و گفتم" پدرمن رستوران که بستنی نمیدن کافه بستنی میده! یا قنادی.
- خب حالا...داشتم میگفتم..من که داشتم با اویسی سر این مبلغ پول چک و جونه میزدم این آقا نمیدونم چجوری سر کوچمون ایستاد.
- فرخ؟
- نه چنگیز..فرخ دیگه.

- فرخ سر کوچمون چرا ایستاده بود؟مگه نرفته بود؟
- تو اونو از کجا میشناسی پس؟
دوتایی بهم نگاه کردیم و بهت زده منتظر جواب هم بودیم!

l

1402/12/09 15:12

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_19
دلم میخواست یقه خودمو بگیرم و محکم سرمو بزنم به جدول..
- کجا سیر میکنی بچه؟
با تاخیر گفتم:
- همینجام!
- نگفتی تو این فرخ رو از کجا میشناسی؟
- سر کوچمون دیدمش خب...
- اسمش رو پیشونیش نوشته بود؟
خنده مصلحتی سردادم و گفتم: پدر جون دست‌میندازی منو؟ گفت با یکی کار داره منم گفتم همچین شخصی نداریم چون پرسیدم اسم خودتون چیه بعد دیگه واقعا فهمیدم گروه خونی محل مابه اینا نمیخوره.

شونه ای بالاداد و چیزی نگفت‌‌...تو دلم بشکنی زدم و گفتم: خب شما بگو!
- اره داشتم میگفتم.. ایشون اومد تا منو اون آقا رو جداکنه..بعدش نشستیم و ازم پرسید ماجرا چیه..

تو دلم گفتم: طرف واقعا باورش شده فرشتس!
- پدر من توام همینجوری باهاش حرف زدی؟
- اره ...
- ازت نپرسید کی هستی چی هستی فقط خدامیدونه؟
- خب اول پرسید اسمتون چیه خونتون کجاست!.
دست به سینه شدم و گفتم:
- هوممممممم!
- چیزی شده؟
- نه پدر جان..بلندشو بریم فردا باس برم پی بدبختیم.
- شرمندتم دختر!
- نگو این حرفو..تو بزرگم کردی منم جبران میکنم.
لبخندی بهم تحویل دادیم و به راه افتادیم..

.....
تشکمو رو زمین انداختم و همراه یه پتو روش افتادم.
- پوفففف بخواب دیگه الدنگ.
مغزم: برو پروفایلشو چک کن!
- بمیر...بمیر فردا باید برم سرکار!
مغزم: دیدی امروز چه خوب باهات برخورد کرد این پسر اند هرچی مرام و معرفته! مگه ندیدی چه جذاب میخنده؟ صدای بم و مردونش چی؟
- ای حلوا هفتتو بخورم سگ صفت.

گوشیمو برداشتم و رفتم سمت اکانتش..
- یا امام آنلاینه!
پروفایلشو پشت هم رد میکردم و دلم قنج میرفت..
- اه ولش کن...ک...ن لقش.
خواستم از برنامه بیرون بیام که دستم میخوره رو گزینه تماس..

1402/12/09 15:13

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_20

وحشتزده خواستم تماسو قطع کنم اما نشد...مثل موش کور دستمو به هر قسمت گوشی میزدم که صدای بم و مردونش تو مخم پیچید.
- بفرمایید!
محکم کوبیدم تو فرق سرم و مثل مشنگا صدامو کلفت کردم و گفتم:
- اشتباه گرفتم.
- اما تماس اینترنتیه‌‌...یعنی شما شمارمو داشتید و از طریق برنامه زنگ زدید..

اینبار محکمتر تو سرم زدم و گفتم: مزاحم نشو بای.
برا اینکه گوشی هنگ کردم تماسو قطع کنه باطریشو در اوردم و هردو رو یه گوشه پرت کردم و نفس زنان گفتم:
- ای مرده شورتو ببرن.

دوباره رفتم زیر پتو..
مغزم: میگم ک...
- خفه شو وگرنه باز میزنم تو سرت. بکپ بکپپپپپ
چرا خوابم نمیبرههههه...
بلند گفتم: چرا خوابم نمیبرههههههه!

چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد و سوگند با نگرانی گفت: آجی؟!
اتاق تاریک بود پس برای بلند شدن ب جایی احتیاج داشتم.. یچیزی رو کشبدم که یهو چوب رختی با 50 کیلو لباس افتاد روم

1402/12/09 15:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_21

چوب رختیو پرت کردم کنار و غریدم:
- سوگند گمشو!
- چشم ابجی.
کلافه پوفی کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم‌...
....
دقت کردین شب چشماتونو میبندین ولی پنج دقیقه بعدش صبحه؟؟ هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای تاختن بچه ها به گوشم رسید.
نالیدم:
- سوگند مدیریتشون کن!
اما انگار نه انگار.. بزور از جام بلند شدم و وارد خونه شدم...پدرم بچه هارو به خط کرده بود و داشت باهاشون ورزش میکرد.
- به به...چه خبره اینجا.
در حالی که پروانه میزدن پدرم گفت: چایی دم کردم بخور برو سرکار..

با شنیدن کلمه کار لبخند رو لبم ماسید و داد زدم
- وای خدا یادم رفتتتتتت!
درحالی که بسمت سرویس پرواز میکردم صدای پدرم میومد که:
- دیر نشده که ساعت هفت و ربعه! بعدشم سهراب دسشوییه!
عربده زدم: خب قشنگ بگید ب خودم سوند وصل کنم دیگهههه... سوگند بیا مانتومو اتو کن...بابا خودت بچه ها رو ببر مدرسه.
همه مثل من بهم خوردن و دنبال کارام افتادن.
با اون همه بدو بدو ساعت بیست دقیقه به هشت اماده شدم‌
- وای خدا بدبخت شدم پروازم کنم نمیرسم!
- خب آژانس بگیر دخترم.
تا آژانس برسه خودم میرم..بوس ب همتون برام دعا کنین..

ننه پشت سرم آب ریخت و من با تمام سرعت بسمت خیابون اصلی دوییدم..
تاکسی جلوی تهیه غذای شیک ایستادو من پیاده شدم.

با پیاده شدنم یه ماشین اخرین سیستم جلو پام ترمز زد

1402/12/09 15:17