The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

بلاگ ساخته شد.

عزیزان دلم .... وقتتون بخیر ....
خیلیاتون استقبال کردین از داستان گذاشتن در اینجا ....
خب از لحاظی خیلی خوبه ...
هیچوقت پاک نمیشه یعنی در هر تایمی دوست داشتین میتونین بخونینش...
داستان ها واقعی هست و آموزنده...
و اینکه فضل بندی میشه ومتوجه میشین چی به چی هست...
و اینکه تو بخش پرسش و پاسخ داستان ها گم نمیشه و همیشه در دسترسه...
الکی اونجا هم وقت همو نمی‌گیریم ...🤪
فقط اینکه اگه کسی تو بخش پرسش و پاسخ داستانی گذاشت خیلی خوشحال میشم اگه بهشون پیشنهاد. بدین اینجا داستانشونو بزارن که دیگه این فرهنگ جا بیافتع بخش پرسش و پاسخ برا سوالات اختصاصی تره و اینجا و امثال اینجا هااا برا سرگرمی و خوندم سرگذشت شما قشنگا❤️
یکی از دوستامون که عضو بلاگ هستن می‌خوان داستان زندگیشونو بگن🤩
🙏🙏🙏🙏🙏🙏

1403/01/10 17:39

سلام
من مامان مارال لاریم هستم
عزیزان من زندگی سختی داشتم
و مادرم تو سن 15 سالگی مجبورم کرد تا دوسپسر داشته باشم یکی بیاد منو بگیره
و مرتکب گناه های کبیره ای شدم
و در آخر دامادمان دوستشو برام ردیف کردو بعد از 45 روز صیغه عقد کردیم


برای شنیدن داستان دوست پسرام تا ازدواجم با دوست دامادمان به تاپیکم مراجعه کنید کامل اونجا توضیح دادم


از بخش عقد من تعریف میکنم♥

1403/01/10 18:02

صیغه ما تموم شد و رفتیم محضر با مهریه ی 280 سکه عقد کنیم وقتی عقد کرده بودیم که چهلم مامان بزرگش گذشته بود و برام پاگشایی کردن و در سال 96 20 هزار بهم داداش بزرگش داد و 50 هزار مادرشوهرم
با یک تیر دونشون زده بودن برادرشوهربزرگم مثلا پاگشایی کرده بود مادرشوهرمم توش سهیم شد با یک پاگشایی 70 هزار داد دونفری
یادمه مانتو نداشتم و به همسرم گفتم مانتو ندارم قبل پاگشایی رفتیم با شاباش های عقدم برام مانتو خریدیم و رفتم پاگشایی
بعد دوتا خواهرشوهرای بزرگم پاگشایی کردنم
ولی برادر شوهر دوم و خواهر شوهرسوم پاگشایی نکردن
روز ها می‌گذشت و من به همسرم علاقه پیدا میکردم و محبت هایی که ندیده بودم رو بهم میکرد هفته ای یبار میومد خونه ما منم هردوهفته یبار میرفتم خونه اونا خیلی بهشون احترام میذاشتم و به مادرشوهر پیرم مامان میگفتم و به خواهراش خواهد و به برادراش داداش
اوناهم باهام خوب بودن

1403/01/10 18:03

همسرم هروقت میومد خونمون پنجشنبه ها میدید خواهر بزرگم هم از روستا اومده و چند ماهی اونجوری گذشت و خواهرم هرهفته میومد شهر و جمعه با همسرم نصف شبی راه میفتادن به سمت روستا
من بااینکه بچه بودم پیام های خواهرم به شوهرم رو میدیدم و ناراحت میشدم ولی نمیتونستم بهشون بگم خواهرم براش پیام داده بود زیاد کار نکن خسته میشی یا خسته نباشی یا بیا شام خونه ما
مامانمم میگفت چون خودشون پیدا کردن دوستش دارن وگرنه خواهرت قصد بدی ندادهمن با همسرم میرفتم ساعت 12 شب بالا بخوابیم ولی میدیدم خواهرم و مادرم با یک سینی چایی و قوری اومدن بالا و تا 4 صبح مینشیتن و چرت و پرت میگفتن و نمیذاشتن خلوت کنیم و شوهرم هی خمیازه می‌کشید
حتی یبار باباومامانم میخواستن برن قم به همسرم گفتن بیا پیش خانومت تنها نباشه و همسرم پنجشنبه بود اومده بود پیشم منم غذا پختن بلد نبودم و اونشب تصمیم داشتم آبگوشت بپزم و شوهرم هم خوشحال بشه
اما با زنگ آیفون خونه تعجب کردم رفتم دیدم خواهرمه با شوهرش ایندفعه واقعا شوهرش باهاش نمی‌دونست چکار کنه خواهرم سوارش بود من با فکر احمقانه و بچگانه خواهرمو کشیدم طبقه بالا یه دروغ کوچیک گفتم بهش اومده بی حیایی کرد و آبرومو برد بهش گفتم همسرم ناراحته که چرا خواهرت نمیذاره ماخلوت کنیم امشب میخواستیم دوتایی توخونه تنها باشیم چرا اومدی؟
اومد پایین و کلی گریه کردو گفت توحق نداری بام بگی کی بیام و کی نیام خونه بابامه شوهرمم میگفت بخدا من نگفتم همچین چیزیو به شوهرش گفت بیا بریم خونه خواهرم
خواهر دومم هم چند

1403/01/10 18:04

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/10 18:06

این پیج منه لطفا دوست پسر هارو اینجا بخونید

1403/01/10 18:06

بچه ها برای اینکه قاطی نکنید من تاپیک هامو حذف کردم اما اشتباهی دوتاپیک مربوط به قبل عقد رو پاکیدم
که اینجا میذارم

دامادمون آدم خوبی بود وقتی دید حالمون خوب نیست و به خواهرم گفت که الناز ازوقتی وارد مجازی شده خیلی شکسته شده و غمگینه و رفت به دوستش پیشنهاد داد بیا باجناقم شو
وخب خواهرم رو شوهرم دیده بود و میدونست قشنگه پس بدون معطلی گفته بود دختره رو ببینم یه روز که به روستا رفتیم از ماشین که پیاده شدیم نگو آقا منو از دور دید زده

1403/01/10 21:22

و منم از هیچی خبر نداشتم دامادمون گفت الناز یکی باهات کار داره و گوشیشو داد بمن دیدم یه پسر نوشته من دیدمت ازت خوشم اومده دوستدارم باهات بیشتر آشنا بشم و من به اصرار خانواده جوابشو دادم

1403/01/10 21:23

بعد قرار شد من پسر رو ببینم اومدن خونمون با دامادمون بر خلاف تصورم یه پسر لاغر با قد 175
خب خودم اونموقع 60 کیلو بودم با قد 170
همون موقع دامادمون پیامم داد که چیشد نظرت چیه
دلم نیومد دلشو بشکنم پسره خیلی کنجکاو بود ببینه چی مینویسم
گفتم خوبه به دلم نشست
بعد خواهرش اومد بعد بعد بعد.‌.. 5 بار اومدن هردفعه با یه افراد جدید
خلاصه چون مامان بزرگش فوت شده بود قایمکی صیغه کردن مارو به مدت 45 روز

1403/01/10 21:25

اینا دوتاپیکی بودن که اشتباهی حذف کردم
معذرت میخوام🙏


الان بقیه داستان رو میدارم که بالا گفتم

1403/01/10 21:26

خانه خواهر دومم هم یکی دو چهارراه اونورتر بود رفتن اونجا و شوهرم خودش با ماشین رسوند اونارو بعد اونم رفته بود خونه خواهر دومم و کلی خواهش کرده بود خواهرم قبول کنه برگرده و گفته بود من همچین حرفی نزدم بمن ربطی نداره توکی بیای خونه بابات کی نیایی

1403/01/10 21:28

و منم توخونه تنها مونده بودم و بعد از دوسه ساعت دیدم خواهرم و شوهرش برگشته ومنم اصلا حرفی نزدم باهاشون چون خواهرم کفرمو در آورده بود و اصلا نمیذاشت از نامزدیمون کیف ببریم من اونموقع 16 سالم بود همسرم 27 خواهر بزرگم 24 و شوهر خواهرم 34

1403/01/10 21:29

تو شب دوم خواهر دومم هم اومد اونم 22 سالش بود و توگوشی منچ رو باز کردن ومن بلند شدم به شوهرم گفتم دیروقت بیا بریم بخوابیم تا من بلند شدم و شوهرم میخواست بلند بشه خواهر دومم گفته شوهرخواهر بیا بازی کنیم زدم رو سه نفر تو ومن و خواهر بزرگه
و من بهم برخورد که چرا به 4 نفر نزده و با ناراحتی رفتم طبقه بالا و عکس بابا بزرگمو دیده بودم تو راهرو و چون مرده خیلی میترسیدم رفتم بالا کلی منتظر موندم نمیدونم کی خوابم برده بود یهو دیدم یکی نوازشم میکنه و با ترس و صدای عجیبی که انگار وحشت کردم بیدار شدم و شوهرمم نرسید با دیدن حالم ومن زود خودمو جمع کردم و پشتمو بهش کردم گفت چیشده گفتم بنظرت چیشده؟زن تو منم یا اونا؟کدوممون برات اهمیت داریم؟چرا باهام نیومدی ؟؟؟گفت ندیدی خواهرت مجبورم کرد خجالت کشیدم گفتم خب یه دست بازی کردن 5 دیقه زمان میبره خدا میدونه چند دست بازی کردین که من خابم برده حرفی برام پیدا نکرد و قلقلکم دادو خندیدیم و خوابیدیم
ولی من قشنگ به خواهرم شک کرده بودم و بیشتر ازین ناراحت میشدم که هرهفته میاد بعد ازدواج من و شبا با شوهرم میره
حتی مامانبزرگم به مامانم میگفت شیطان وسوسشون میکنه جوونن به دخترت بگو با همسرش بیاد چرا نصف شبی بدون شوهر لا دامادت میره روستا و مامانم بیچاره زنه رو با زبونش میخورد و پیرزنه سکوت میکرد

1403/01/10 21:30

یه شب که مهمون همسرم توروستا بودم و فقط یکی دوماه از عقدمون گذشته بود هی منو بغل کردو گفت توعشق پاک منی تونفس منی و سه بار تکرار کرد که عشق پاک منی و من گریه کردم و به هق هق افتادم و گفتم من پاک نیستم گفت منظورت چیه گفتم من گدشته بدی داشتم و الان پشیمونم و خانواده ام به اون راه کشونده بودنم و چون سنی نداشتم مثل بچه ها ازش قول گرفتم که طلاقم نده و دوستم داشته باشه بعد شنیدن حقیقت
واونم قول داد و من همه چیو با گریه بهش میگفتم و میگفتم دوست ندارم زندگیمو با دروغ شروع کنم و این بود حقیقت مجردی من
و شوهرم پابه پای من گریه کرد
شب خوابیدیم و صبح بیدار شدم دیدم شوهرم تو پذیرایی هست و فقط بهش نگاه کردم و فک میکردم همه چی تموم شده و قولشو شکونده

1403/01/10 21:30

و از خانوادم میترسیدم و مرگمو جلو چشمام میدیدم چون مامانم گفته بود هیچی از گذشته ات نمیگی گذشته هرکسی به خودش ربط داره
دیدم همسرم اومد سمتم و گفت عشقم بیا صبحانه بخوریم و من با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش
روز ها گذشت و گذشت و شوهرم اخلاقش مثل قبل نبود و بهم گفت چرا با برادرم چشم در چشم میشی و وقتی حرف میزنه نگاش میکنی ؟؟؟گفتم منظورت چیه خب وقتی بهم حرفی میزنه نگاش نکنم؟؟؟فک کردی من ازون دخترام؟؟؟و اینارو با بغض میگفتم بهم گفت من به برادرم اعتماددارم و این بیشتر ناراحتم کرد و گریه کردم گفتم به برادرت اعتماد داری؟یعنی بمن نداری؟؟؟

1403/01/10 21:30

هیچی نگفت و من رفتم اینارو به خانواده ام گفتم و آروم آروم اختلاف بین خانواده ها شروع شد ولی خفیف و خانوادم میگفتن تو گفتی نمیخوامش ها ما مجبورت کردیم
بعد یه روز من به همسرم گفتم موهامو هایلایت کنم؟گفت آره بکن رفتم موهامو تو آرایشگاه محلمون هایلایت کردم گفت 130 هزار تومان شد و من شوکه شدم و انتظار نداشتم 130 بشه و با اصرار مادرم گفت 115 هزار گفتم باشه فردا همسرم میگم بزنه به حسابتون
اومدیم خونه و خواهرم رنگ زد که آبروم رفته و با گریه گفت تو روستا شایعه در آوردن و گفتن (براخودم اسم مستعار الناز رو انتخاب می‌کنم دوستان)الناز از یکی دیگه حامله هست😔 و این شایعه رو یکی گفت که جاری بزرگ الناز درآورده
مامانم رو آنقدر پر کرد مامانم برداشت زنگید به روستا و با مادرشوهرم دعوا کرد و گفت فاطمه رو میدم 5 تا داداشم بگاین و.....
مادرشوهرم هم میگفت فاطمه هم داداش داره درست حرف بزن
و مامانم چون مادرشوهرم سمعک داره گفت *** تو گوش کرت و من گریه میکردم بسه داری چکار میکنی داری دستی دستی زندگیمو بهم میزنی😭درهمون حین همسرم میاد خونه میبینه مادرش فشارش رفته بالا و گوشی تودستشه گوشیو میگیره و میگه الو مامانم گفت ببین فاطمه رو میدم کل داداشم بگاین و اینا
شوهرم گفت گوه میخوری تو ......
و دیگه رابطه درخانواده به کلی قطع شد 😔

1403/01/10 21:31

من موندم و با قرض بزرگ و یه دنیا غصه
هرروز بهش پیام میدادم که توروخدا من چه تقصیری دارم چرا داری مجازاتم میکنی😔و شروع میکرد که تو هرزه ای زیر این و اون بودی .......

1403/01/10 21:32

بعد 6 ماه که هرروز با گریه سر میکردم و کلی لاغر شده بودم و بهش میزنگیدم ک میگفتم کلفتی مادرتو میکنم مثل سگ دم درخونتون وامیستم لطفا بامن اینکار رو نکن🥹
و هرروز میزنگیدم خونشون و اوناهم با بی احترامی کامل منو دست به سر میکردن یبار زنگیدم برادرشوهرکوچیکم که 23 سالش بود اونموقع برداشت و بهش التماس کردم با شوهرم حرف بزنه و بفهمونه من بی تقصیرم و اونم میگفت ببین یا باید اینور رو انتخاب کنی یا اونور رو بعد گفت ببخشید دارن در میزنن برم ببینم کیه التماسش کردم که باشه برو ولی 5 دیقه دیگه میزنگم حتما جواب بده و اونم خندید گفت باشه باشه و من بعد 5 دیقه زنگیدم کلی و کسی جواب نداد و فهمیدم دارن تحقیرم میکنن😭اوه خدایا اونروز هام یادم میفته قلبم درد میکنه😭😭

1403/01/10 21:32

چند ماه بود به شوهرم پیام میدادم و التماسش میکردم و اونم فحش بارونم میکرد یه روز گفت باشه خانم خوشگلم😔هنوزم یادمه چقدر خوشحال شدم و به مامانم گفت بهم گفت خانوم خوشگلم😍😍😔😔😔😔
مامانمم خوشحال شد ولی گفت من چند ماهه میگیم طلاق بگیر این برات مرد نمیشه گفتم مگه من عروسک خیمه شب بازیتونم با کتک زنش کردین حالا که دوسش دارم میگید طلاق بگیر دیگه به حرفتون گوش نمیدم مهر طلاق بخوره به پیشونیم کی میاد سمتم؟؟؟مجردی کسی نمیومد تومطلقه ایم میاد؟ اصلا حرف طلاق نزنید و همش حرف خودمو میزدم
اینم بگم بعد نامزدی سه نفر تو خیابون خواستگاریم کردن😐
دوتاشون خانوم بودن یکی برا داداشش یکی برا پسرش
یکیشم آرایشگر بود پسره خودش منو پسندیده بود زنگید خانوادشو ریخت مغازه ازم آدرس بپرسن که گفتم نازمزدم برا اصلاح موی داداشم با مامانم بردیم آرایشگاه پسره کلی معلمان کرده بود نگو خانوادشون رنگیده بیان😄

مامانمم میگفت اعتماد بنفس نداری و چرا نمیگیرنت ولی زیر بار نمیرفتم

1403/01/10 21:32

با همسرم داشتیم چت میکردیم و خوشحال بودم روز محرم گفت بهت میزنگم و نزنگید وکلی پیامش دادم ولی جواب نمیداد تا اینکه زنگیدم دیدم هی رد تماس میخوره و در آخر خاموش کرد و من دلم آشوب شد و یه حال عجیبی داشتم مامانم داشت خاطره تعریف میکرد که برادر همسایمون وقتی کوچیک بودم من دختر آورده خونشون و خانواده پسر گفتن ما نمیخوایمیش و از موهای دختره می‌کشیدن و لی دختره میگفت نمیرم و باید عقدم کنید آبرو دارم و درآخر زنش شد
گفت عرضه ندادی اگه داشتی میرفتی خونه خواهر شوهرت و می‌دیدی شوهرت چه دستپاچه میشه ومن آب از سرم گذشته بود گفتم همین کارو میکنم و رفتم در خونشونو زدم و خواهرشوهر بزرگم منو دید و تعجب کرد گفت بیا تو رفتم تو گفت چخبر ومن جریان رو گفتم و در آخر گفتم تا همسرم اینجا نیاد من جایی نمیرم و خواهر شوهرم هم بچه سومشو باردار بود و خودش هم 43 سالش بود این چشاشو قرمز کردو مثل روانی ها پر کرد چشاشو از حرصش و گفت چرا خونه من اومدی میکنی که وضع منو به شکمش اشاره کرد گفت حرصم نده برو خونتون و زنگید به همسرم و جریان رو گفت و همسرم بلافاصله بمن زنگ زد گفت قوربونت برم برو خونتون میگم چرا جوابتو نمی‌دادم و اینا و من نمیدونستم اونموقع چکار کنم اگه میموندم که نمیشد خونه هم میرفتم مامانم دعوام میکرد تاکید کرده بود نیا

1403/01/10 21:33

شوهر خواهر شوهرم اومد و با خنده رویی گفت مهمونمی و عزیزمی ولی الان شرایط طوری نیست که مهمونت کنم ان شاالله دفعه دیگه با همسرت بیای و مهمونمون باشی وگفت بیا خودم برسونمت و من خداحافظی که میکردم خواهر شوهرم گفت اح یادم رفته حتی چایی بدم بهش😏

و من رفتم درحونمونو زدم مامانم تا منو دید شوکه شد گفت خاک تو سرت آوردنت؟گفتم داماد همسرم صدات میکنخ و مامانم رفت و باهاش کلی حرف زد و اومد گفت دامادشون میگفت دخترتو خیلی دختر خوب و خانومیه خدا شاهده خیلی ناراحتم براشون ان شاالله خودمم باهاشون حرف میزنم و آشتیشون میدم و....

مامانم برگشت و دعوام کرد که بماند
به همسرم تواون 6 ماه دعوا گفته بودم پول هایلایتمو بده و نمیداد و از مدرسه میومدم وتوخونه کفش می‌میدوختم و بعد از چند ماه قرضمو پرداخت گردم😔😔😔خیلی سختی کشیدم تا قرضمو بدم😔😔😔
اون موقع یک گرم طلا 120 هزار بود یعنی من به اندازه یک گرم طلا کار کردم و نمیتونستم به درسام برسم و استراحت کنم
خلاصه 6 ماه گذشته بود شوهرم بهم گفت به شرطی باهات آشتی میکنم که مهریتو کم کنی
مگه میشد؟؟؟من تازه 17 سالم بود باید رضایت بابامو میداشتم😭😭اما میگفت بمن ربطی نداره باید 280 سکه رو 24 تا بکنی😔😔😔
جنگ بزرگی توخونمون افتاد بابام میگفت اینا بی آبروم کردن و خوردم کردین دختر من کره خر من اگه به حرف من بود طلاق میگرفت و می رید دهنشون و 280 تا رو میگرفتم میسوختن و اونا بودن که راه میفتادن دنبالمون
اما نه نمیدونم اون پسر چی داره بااون تیپ و قیافش که این دختر ولش نمیکنه

و یک روز سر این مهریه کمرشو باز کردو برای اولین بار دست روم بلند کرد و منو با کمر زد و مامانم اومد جلوم و چند تاشم به مامانم خورد
و خلاصه راصی شد بره امضا بده و روز محضر من با همسرم و برادرش دست دادم و بابام ناراحت شده بود که باید باهاشون دورادور سلام میکرد و منو خوردم کرد 😔😔

نمیدونم فقط میخواستم باهاش برم سر زندگیمون😔
سکه شد 24 تا تو دفتر اسناد اما باید میرفتیم محضر تا ثبتش کنه و اونجا به بابام نیازی نبود خیلی لاغر شده بودم دایی همسرم منونشناخت و میگفت نه این عروسیمون نیست و فلان

برام نه قربان رسمی آوردن نه ت بهار میوه میارن نه اونو نه شب چله هیچی و هیچی انگار یک زن بیوه بودم که با منت دارن میبرن بدون هیچ رسومی
خواستن برامون جشن نامزدی بگیرن و شوهرم گفت برا خرید مادرت حق نداره بیاد و گفتم باشه ولی از طرف توهم کسی نباید بیاد دوتایی فقط گفت باشه وسط راه برادربزرگش زنگید گفت برو خواهرت زهرارو هم بردار (همون دومی که توخواستگاریام میومد و کلی

1403/01/10 21:36

میبوسید منو ) موقع خرید طلا سرتون کلاه میذارن و شوهرم گفت میرم خواهرمو هم بردارم و منم گفتم منم مادرمو برمیدارم

و همسرم مهدیار (براش اسم مستعار مهدیار رو انتخاب میکنم)هیچی نگفت و رفتیم بعد خواهرشوهرم مادرمو برداشتیم ورفتیم بازار و من به مادرم میگفتم توروخدا هیچی نگو ها بیچاره هم هیچی نگفت اصلا تورسم ما و همسرم توهر مراسم دودست مجلسی برا دختر میخرن من گفتم مهدیار من دوست نمیخوام یه دست میخوام ماکسی بخرم فقط و رفتم ماکسی مرواریدی زرد رنگ که تازه مد شده بودن رو دستمو روش گذاشتم و اولین خریدمون اون ماکسی بود خواهر شوهرم یهو گفت با صدای بلند و جلو فروشنده نمیفهمن که نفهمن برادرمو جلوی همه سرخ و سفید میکنن به جیب داداشم نگاه نمیکنن و ماکسی 250 تومن بود🥹🥹من گریه کردمو گفتم نمیخوام و رفتم بیرون پاساژ و مهدیار اومد و گفت بیا گفتم تو بخریم😡مامانم آرومم کرد آروم درگوشم گفت گوه میخوره برو بخر بسوزه
منم رفتم خریدیم و بعد رفتیم طلا فروشی و من 4 تا النگور معمولی آیینه ای دورنگ برداشتم و یه سینه ریز بسیار کوچک و یک جفت ایتالیایی 7 پر که خواهر شوهرم دستشو رو 3 پر گذاشته بود گفتم نه خیلی کوچیکن و 7 رو برداشتم
شوهرم گفته بود بیشتر از 5 میلیون به طلا نمیدم و 5میلیون طلاهام شد و طلا فروش گفته بود ان شاالله بیایید دوتا هم النگو بدم یک دست بشه و بازار برام مثل جهنم بود با وجود خواهر شوهرم تموم شد و اومدیم خونه و طلاهارو بهم دادن و من اومدم خونه دیدم بابام خونس گفتم بابا برو بیرون من یکمی جلو آیینه با طلاهام برقصم😔بابام رفت و من تازه شروع کرده بودم به رقصیدن بهم پیام اومد

بهم پیام اومد که دیدی تو آدم نشدی؟؟اون چه رفتاری بود که با خواهرم داشتی؟😡گفتم مگه چکار کردم خواهرت بهمون توهین کرد یا ما؟؟؟اون باعث شد من گریه کنم یا من؟؟؟؟
و.........
روز جشن نامزدی رسید و چون عقدمو خواهرم برده بود ارایشگاه دوستش و خیلی خوشگل شده بودم ایندفعه این خواهر شوهرافریته گفت من میبرم ومنو برد پیش دوستش و کلی رید توصورتم چون صورتم کوچیکه ابرو های خیلی پهن برام کشید و گفت مده و ازینور هم لبامو گفتم پروتزی کن یکمی رژمو آنقدر کشیده کرد اصلا خیلی زشت شده بودم و جشن نامزدیم تموم شد و یک و خورده با شاباش هام پول جمع شد و کلی پارچه چادری
پولامو دادم شوهرم قرض داشت داد
و من یکمی صدقه هارو گذاشته بودم کیفم و یادم نبود داده بودم مامانم
مامانم بهم گفت 50 تومن پول توکیفت بود و خوشحال شدم گرفتم و رفتم چند دست لباس خریدم باهاش
(تودوران قهریمون تو 6 ماه برام هیچی نخریدن خانوادم و با

1403/01/10 21:36

لباسای کهنه سر میکردم😔)
و چمدان پراز پارچمو گذاشتم توی کمد توخونمون

روز ها گذشت و گذشت و یکی دوماه شد که مامانم حرف زور میزد گفت به مهدیار بگو امروز تعطیل رسمیه بیا مارو ببره روستا منم برم خونه دخترم منم زنگیدم و همسرم گفت ما تعطیل نیستیم گفتم باشه مامانم میگه ما بریم روستا توهروخ اومدی روستا بیا منو ببر خونه خودتون گفت پاهاتون میشکنم اگه بری خونه خواهرت و منم گفتم نمیام و مامان بابام عصبی شدن و مامانم با ماشین روستا رفت بعد مهدیار بعد یکساعت گفت دم درتونم بیا بریم بچرخیم با ماشین بعد نیم ساعت گفت من دروع گفتم چون از مادرت بدم میاد برو وسایلاتو بردار بریم روستا منم اومدم خونه دیدم بابام داره نماز میخونه گفتم بابامن میرم روستا با مهدیار بعد رفتم بابام بعد نماز به مامانم زنگیده گفته بهونشون توبودی ها الان راه افتادن بیان روستا و.....
فردا شب میخواستیم بیاییم شهر مجبور بودیم مامانمو هم برداریم از خونه خواهرم
مامانم تا سوار شد خواهرم پرش کرده بود گفت چرا منو نیاوردی و .... توحق نداری به دخترم بگی کجا بره کجا نره خوب خودتم خونه خواهرت نرو اینم میگفت من قبل آشتی به دخترت گفته بودم یکی از شرطام اینه نره خونه خواهرش و.....
دعوا هاشون زیاد شد و من گریه میکردم و هی صدای ضبط و بالا می‌بردم ولی همسرم کم میکرد و در آخر شوهرم رفت پاسگاه مابین راه
و گریه و زاری میکرد که کمکم کنید اینا میخوان منو بکشن و.... منم کناره‌کنارهمسرم هرجا میرفت میرفتمو گریه میکردم رئیس پاسگاه گفت حب طلاقش بده که من سرش داد زدم تو میخوای اختلافمونو زیاد کنی تا حلش کنی ..... همسرم پهلومو فشار داد که حرف نزن و یکی از درجه دار ها اومد به شوهرم گفت اگه جات بودم رنمو برمی‌داشتم و میرفتم سر زندگیم این مگه چقدر میخواد نان بخوره؟؟؟ درهمون حین یه سرباز اومد و گفت یه مرد عصبانی بیرون میگه این ماشین کدوم خریه؟؟؟ من گفتم وای بابام اومده شوهرم با گریه میگفت به درجه دار من نمیرم بیا این کلید خودت ماشینو بکش کنار اونم گفت نترسید بیایید با من من پیشتونم
رفتیم بیرون و دیدیم یه غریبس که داد میزنه این ماشین کدوم خریه و فلان....
مامانمم از توماشین شوهرم دفترچه ازدواجمونو برداشته با گوشی همسرم و گذاشته کیفش
درجه دار گفت دست زنتو بگیر ببر و منو مهدیار رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم باز به سمت روستا
و مامانم موند بیرون و پشت سرم میگفت برگردی سرتو میبرم
توراه من گریه میکردم میگفتم میترسم مهدیار میگفت یادته بهت گفتم یه حقیقتی هست اگه جدا شیم بهت میگم؟جدا که نشدیم ولی الان وقتشه میدونی چرا میگفتم خونه

1403/01/10 21:36

خواهر بری پاهاتو میشکنم؟

گفتم چرا ؟گفت خواهرت بهم چشم داشت گفت یادته شک کرده بودی چرا پیام میده بهت هی؟من بعد اونو نگفتم که چه پیامایی میداد نمیخواستم دلت بشکنه . گفتم چه پیامایی میداد؟گفت یه روز توخونه بودم دیدم بهم پیام داده که توخواب تورودیدم'منم گفتم چه خوابی؟گفت دیدم باهات رفتم آزمایشگاه تا آزمایش بدم.
بعد مهدیار گفت میدونی معنی آزمایشگاه یعنی چی؟؟؟؟تولچه ای نمیفهمی میخواست بگه توخواب ازت حامله بودم رفته بودم آزمایش بدم
و من تا این دو شنیدم گریه ام بیشتر شد و فقط میگفتم دلم برای شوهرش میسوزه چقدر بدبخته که زنی مثل خواهرم داره(سابقه زندگی متاهلی خواهرام بد بوده و دوست پسر داشتن با وجود متاهلی و من برای همین تونامزدی راحت شک کرده بودم بهش ).
مهدیار گفت کاش فقط این بود خواهرت میگفت الناز رو طلاق بده و بیا باهم فرار کنیم اصلا نگران خانواده ها هم نباش مامان بابام عصبی میشن و ممکنه مدتی ازمون قهر کنن اما مامانمو میشناسم درنهایت قبولمون میکنه و بابامو هم راصی میکنه
مهدیار گفت بهش گفتم این چه حرفیه تو جای خواهرمی و الناز رو من دوست دارم چرا باید طلاقش بدم اون زن منه
گفتم چرا اینارو بهم نگفته بودی؟؟گفت چون سنت کمه خیلی دلت میشکست
اونجا بودکه فهمیدم چرا خواهر بزرگم تودوران قهری اصرار داشت طلاق بگیرم😢و حتی شک کردم که اون جریان حاملگی رو شاید خودش شایعه کرده تو روستا😔

رفتیم خونه و همه با دیدن دوباره من تعجب کردن و منم گریه میکردم و مادرشوهرم نفرین میکرد خانوادمو و دراون حین فقط برادر زاده همسرم که 8 ماه ازم کوچیک بود و پسر بود درکنارم بود و میگفت توروخدا رن عمو گریه نکن😔وگرنه همه بیشتر باعث گریه ام میشدن . چند روز گذشت و برادرشوهربزرگم گفت میرم با بابات حرف بزنم تا برگردی خونتون درستو ادامه بدی وسط سال تحصیلی هستی حداقل 11 ام رو کامل کن و دل من می‌گفت اگه برم بازم مهدیار پا پس میکشه و دوران بد من باز شروع میشه
برادرشوهرم رفت خونه ما و مهدیار هم اونروز قرار محضر گرفته بود برم امضا بدم تا 28 تا تومحضر هم ثبت بشه و من خوشحال بودم که مامانم دفترچه ازدواجمونو برداشته و سکه هام کم نمیشه😔 و البته مهدیار هرروز میگف جلوی همه مادر شوهر هرزه ام گوشیمو دزدیده اوناهم میگفتن وا مگه میخواد چکار کنه ؟مهدیار میگف والا نمیدونم میخواد توصندوقش فرو کنه و همگی میخندیدن و من ناراحت میشدم😔درسته مادرم کارای خیلی بد و اشتباه زیادی داشت اما آخرش مادرم بود جلو خودم که اون حرفارو میزدن ناراحت میشدم و سکوت تنها کاری بود که میکردم😔توراه بودیم

1403/01/10 21:36