The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

رفتیم اول خونه خواهر بزرگش که تو شهر بود بعد رفتیم محضر و محضر دار گفت دفترچه مهم نیست بیاد دختره اینجارو امصاکنه ثبت کنم و من خیلی ناراحت بودم و مهدیار گفت د بیا دیگه اح
رفتم امضاش کردم و رفتیم خونه خواهرش باز و از شدت ناراحتی رفتم اتاق خواب اخه توراه محضر پیام های شوهرم با برادربزرگش رو دیدم (چون مهدیار گوشی نداشت گوشی منو برداشته بود)دیدم برادرش گفته ببین من حلش میکنم تو بیار خونه باباش مهدیارم گفته بود بذار مهریشو کم کنم بیارم
اونجا بودم که واقعا ترسیده بودم از همه

خلاصه من رفتم اتاق خواب و مهدیار توپذیرایی با خواهرش نشسته بود و حرف می‌زد گوشامو تیز کردم دیدم خواهرش میگه ببین اینا با نقشه اینکارو کردن که جهاز ندن توهم دختره رو گول بزن ببر دم خونشون پیاده کن و فرار کن😭😭😭
بعد از مدتی داداش بزرگش اومد اونجا و گفت باباش میگفت بیاد سرشو میبرم و فلان
و مهدیار دادو بیداد راه انداخته بود همه این حرفارو در آستانه در میگفتن و هممون میخواستیم بریم سمت روستا ومن فک کردم زود میان رفتم پایین تا حرفای چندششونو نشنوم و منتظر موندم دیدم نیومدن تصمیم گرفتم برم اتوبان تا خودکشی کنم😔تا اتوبان رفتم ولی خیلی چیزا مانعم شد و برگشتم دوباره جلوی درشون منتظر موندم دیدم بلهههه بالاخره اومدن و منو مهدیار سوار ماشین شدیم برادرشم با ماشین خودش رفت من به مهدیار گفتم چرا دیر کردی اگه قرار بود دیر کنید خب صدام میکردی میومدم بالا
که یه کشیده با پشت دستش محکم تودهنم کشید

و من هق هق تا خود روستا گریه کردم دوساعت بدون وقفه😔و وسط راه بهش گفتم میشه برام آب بخری خیلی تشنمه گفت من بهت آبم نمیدم افریته
نمیدونم چیا باهم گفته بودن بالا مهدیار خیلی پر شده بود
اونجا بود که با گریه بلند گفتم توچقدر بی رحمی یادته هروقت میومدی پیشم پول گاز زدن به ماشینتم نداشتی؟؟؟؟؟چند بار زنگ زدی به این و اون تا 7 هزار بهت پول بده گاز بزنی؟؟؟؟و منی که بخاطرت چقدر ناراحت میشدم و تصمیم گرفتم تا پول توجیبی هامو در طول یک هفته جمع کنم تا بهت بدم گاز بزنی و خودتو خورد نکنی پیش این و اون تومدرسه گشنگی میکشیدم صبحانه و ناهار نمیخوردم و روزی یک وعده شام میخوردم تا توروخوشحال کنم و تو الان یک آب معدنی 500 تومنی برام نمیخری؟ و همچنان هق هق میکردم
مهدیار هم میگفت خفه شو نکبت
و منم میگفتم ازت میترسم توروخدا ماشبن رو نگهدار توی ناکجاآباد برم گم و گور بشم یا با ماشین داداشت برم روستا😭
آره دوستان طی نامزدی یه هزارم بهم خرجی نمیداد مهدیار و حتی پول گاز زدن به ماشینشو نداشت دوبار پیش من

1403/01/10 21:36

برای گاز زدن به ماشینش کلی اینورواونور زنگ میزد
من تصمیم گرفته بودم تا پولامو جمع کنم بابام روزی 2 هزار بهم پول میداد که آخر هفته 7 هزار جمع کردم با بدبختی چون گشنه میموندم تومدرسه موقع برگشت از منزل مامانم تنبل بود ناهار نداشتیم پس تا شب منتظر میبودم اگه شام بذاره بخورم گاهی اونم نمیذاشت میگفت پنیر و نان و هندونه قراره شام بخوریم یا ماست قراره بخوریم

رسیدیم روستا و مهدیار با عصبانیت نشسته بود و مادرشوهرمم رفته بود عروسی و دوتایی توخونه تنها بودیم و من گریه میکردم رفتم آب خوردم و نشستم گریه کردم مهدیار اومد سمتم و منو بغل کردو بوسید و چشاش پر شده بود و ازم معذرت خواست و من اون لحظه گریه ام بیشتر شد و به هق هق بلندی افتادم
برادرش طی اون مدت چند بار رفت خونه بابام اما خانوادم میگفتم بیاد سرشو میبریم
تویکی از رفتن هاش به خانه بابام گوشی مهدیار رو گرفته بود آورده بود
قرار براین شد طی یکی دوماه عروسی بگیرن برامون و تواون یکی دوماه خواهرش گفته بود عروسی نکنید باهم شب زفاف پارچه باید بدین و دوماه همونجوری پیش هم میگذروندیم یک هفته مانده به عروسیمون مهدیار نمیدونم سر چی ولی انگار سر وام ازدواج من باهام دعوا کرد و از موهام می‌کشید و من داد میزدم و کمک میخواستم مادرش گوشاش کم شنواست و توحموم بود منم انگشتر هامو در آوردم و گفتم بیا اینارو دیگه خسته شدم بخدا خودمو میکشم راحت بشم و گفتم میرم سمت قبرستان و ازونجا به هرجایی که بشه برم تا جک و جونورا بخورن
هوا تاریک شده بود رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم توحیاط یه انباری داشتن در نداشت و بنر زده بودن بجای در جلوش اونجا نشستم و قایم شدم😔😔 بعد مدتی برادر شوهردومم دیدم بنرو زد بالا گفت اینجا چکار میکینی😒 خیلی خجالت کشیدم اومدم بیرون دیدم مادرشوهر کفتارم رو سکو ایستاده داره نگاه میکنه اون فهمیده بود اونجام 😏
گفتم دلم گرفته بود گفتم بشینم اینجا تنها باشم توبرو من میام و بعد از چند دیقه رفتم خونه دیدم جاری بزرگم نشسته توخونه و مادرشوهرم انگشترهامو نشون میده میگه والا یعنی چی اینکارا یه هفته به عروسی مونده من میگم برید طلاق بگیرید و خلاص بشید فردا با یه بچه میخوان چی بشن اینا
خیلییییییییی ناراحت بودم برای اولین بار جوابشو دادم گفتممم اگه شماها دخالت نکنید من با مهدیار خوبم به شما چه من دعوا کردم باهاش یانه چرا هی هیزم به آتش اضافه میکنید خجالت بکشید
جاری بزرگم پوزخند زد (هم جاری بزرگمه هم دختر عمه اشون هست)
مادرشوهرم خودشو گم کرد گفت وا بما چه مگه چکار میکنیم ما
منم نشستم پیش جاری ام گفتم زن

1403/01/10 21:36

و شوهر دعوا کند ابله ها باور کند
در همین حین مهدیار از بیرون اومد (پشت سر من رفته بود قبرستان دنبالم😐)
منم برای حرص دادن به مادرش رفتم نشستم پیش مهدیار و اونم بغلم کرد 😕
بعد به مادرشوهرم گفت تمام حرفاتو شنیدم تو به انگشترای من چکار داری به دستم کرم میزدم و درشون آوردم یادم رفته دستم کنم وا
برای اولین بار مهدیار هیچی نگفت و نگفت چرا به مادرم جواب پس دادی چون همون لحظه گفتم جریان رو بهش

ولی دلم خون بود نمیدونستم به کجا پناه ببرم
از مرگ میترسیدم
بعد رفتیم کارت عروسی انتخاب کردیم و خریدیم و آوردیم و اسم روش مینوشتن که برادرشوهرم گفت به خانواده النازم باید بنویسیم مهدیار مقاومت کرد اما برادرش قانع کرد که خانواده دختره و اینا
خلاصه کارت دعوت دادن و 15 تا هم اضافی دادن تا هرکیو خانوادم صلاح میدونه دعوت کنه اما خانوادم نیومد روز عروسی و من قایمکی با خانواده ام در ارتباط بودم و میگفتم مامان بهم جهاز میدین؟مادرشوهرم هی میگه جهاز میدن یا نه؟ مامانمم میگفت نگران نباش جهازم میدیم تا پیش اون زن نمونی
وسط عروسیمون به جاری بزرگم گفت زن داداش😱😱😱جلوی پای من موقع ورود نه نعلبکی چینی گذاشتین نه آب!!!
مسخرم کرد و گفت بعد عروسی 10 تا نعلبکی میدم بشکنی
عروسی تموم شد و منم لباس عروسیمو درآورده بودم چون برای رفتن به تعریف داماد جاری هام گفتن باید لباستو عوص کنی ببریمت😔ولی موقع برگشت دیگه کسی کمکم نکرد بپوشم😭و دیدم مهدیار موقع حنا زدن به دستش در آخر مراسم بهم چپ نگاه میکنه و من ترسیدم و رفتم اتاق خواب دیگه بیرون نیومدم جاری بزرگم اومد گفت پاشو اتاقتونو آماده کردیم برید رفتم دیدم روی یک تشک یک پارچه سفید سنجاق کردن☹️با مهدیار رفتیم تو و در قفل نداشت خراب بود پشتش صندلی گذاشتیم😐

من ران هام میلرزیدن خود به خود
مهدیار بلد نبود پرده بزنه و کلی تلاش کردیم و بی فایده بود من اونشب چند بار درد شدیدی گرفتم و گریه کردم که بخدا پرده رو زدی نفسم بند اومد ولی مهدیار اصلا بلد نبود هیچی و ازینور هم توپذیرایی اون خونه ای که ما توش زفاف میکردیم کلی مهمون خوابیده بود و کلی سرو صدا میکردن و مهدیار تمرکز نداشت
آخه اونا چون تو روستا هستن سه خانواده تویک حیاطن و هرکدوم خونه خودشونو دارن اما اومده بودن خونه ای که ما زفاف داشتیم😏
گرفتیم خوابیدیم و دیدم مهدیار میگه الناز بلند شو تموم کنیم کلی آدم منتظر ماهستن قلبم داره میزنه بیرون
آخه از دیشب خاله اش هی درو میزد که دستمال و بدین درو باز کرده بودم گفته بودم ما بلد نیستیم و آخرش دیگه ولمون کردن و دست از سرمون

1403/01/10 21:36

برداشتن😒

مهدیار بهم گفت ببین اگه ازت خون نیاد طلاقت میدم و من دلم شکست😭اخه تو نامزدی گواهی پرده بکارتم رفتیم گرفتیم چرا بهم اون حرف و زد😭😭
خواهرش درو زد و گفت صبحانه آوردم و درو باز کردم اومد تو گفت عروسی کردین؟گفتم نه به داداشش گفت ببین بعضیا خون ازشون نمیاد اگه نیاد نترسین ها
بعد مهدیار به خودش اومد
و بعد صبحانه باز دخول کرد و من نشستم رو دستمال ولی چون درد داشتم خودمو شل نکرده بودم و سفت نگه داشته بودم ولی خون نیومد ازم🥹گفتم دسشویی دارم گفت بیا برو حموم دسشویی کن دسشویی اونور حیاطه سرما میخوری از اتاق خواب اومدیم بیرون دیدم کلی مهمون تو یک خونه 60 متری زوم زوم نگاهمون میکنن🤯🤦‍♀
رفتم حموم تا شل کردم دسشویی کنم ازم خون اومد😢زود داد زدم مهدیار بیا مهدیار بیا😫 مادرشوهرم جلو حمام بود اومد گفت ها چیه گفتم خونم ریخت گفت ای بابا خون بکارت اونجوری نیست خون بکارت باید لخته باشه😐 ولی من لخته نداشتم و یه خون شفاف و مایع ریخت ازم منم از ترسم دروع گفتم که لخته رفت توفاصلاب😢
خلاصه دیدم جاری هام اومده بودن میگفت چرا کاچی درست میکنید اون که پرده نداره حتما تونامزدی مهدیار زده😒واقعا دلم خیلی میشکست بچه بودم 17 سالم بود بلد نبودم حتی جواب بدم

دوماه از عروسیم می‌گذشت و من حالت تهوع داشتم بیبی چک زدم و مثبت شد و همه اعتراض کردن که چرا حامله شده باید یه مدتی حامله نمیشد و حتی مهدیار گفتم بیا سقطش کنیم بدنت ضعیفه میگفتم نه این همدم من خواهد بود و خیلی منتظرش بودم تا هروقت ناراحت میشدم میرفتم نامه مینوشتم که عزیزم کی میای تو دلم مامانت تنهاست الان اومده از دستش نمیدن

مهدیار قبول کرد سقط نکنیم و سونو گفت دوماهه باردارم یعنی تو شب زفاف حامله شده بودم و نمیدونستم
یه روز مهدیار بهم گفت چرا وقتی داداش دومم حرف میزنه سرتو کج میکنی و تحویلش میگیری و زل میزنی بهش😳
چون قبلا افترا زده بود بهم گریه کردم گفتم منتطورت چیه نگو که به اونم چشم دارم😢
سکوت کرد و من گریه کردم و قهر کردم روز جمعه بود خواهر همسایشون اومده بود برا شام خونه مادرش من شام نخوردم و از اتاق بیرون نرفتم بعد رفتن اونا ضعف کردم و گفتم مهدیار نیست برم یه چیزی بخورم درهمون حین مادرشوهرم اومد مهدیار هم از بیرون اومد برادر شوهر مجردم هم عاشق دختر عموش بود و از سربازی مرخصی اومده بود خونه مادرشوهرم منو با انگشت اشاره هدف گرفت و دستاشو بالا پایین کردو سرم داد زد و گفت تا تواینجا هستی دختر من مهمان من نباید ظرف بشوره و کار کنه فهمیدی ؟از ناراحتی نان رو ازدستم گذاشتم سر جاش و به مهدیار

1403/01/10 21:36

نگاه کردم ولی دیدم مهدیار نشسته زیر آیینه دیواری و رفته تو لاک خودش و هیچی نمیگه و ور ور منو نگاه کرد ولی برادر شوهر مجردم گفت ببین مامان بل الناز اینجوری حرف میزنیا و با دختر من نمیتونی اینجوری حرف بزنی😔 بعد آب خوردم و با بغض رفتم اتاق خواب و دیدم مهدیار دراز کشیده و منتظر منه نمیدونم چرا دلم گفت باهاش قهر نکن رفتم بغلش و با بغض سنگینی خوابیدم😭

مهدیار خیلی بی زبون بود و خیلی زود هم پر میشد سنش کم نبود 11 سال ازم بزرگ بود و ازش انتظار حمایت داشتم من 17 سالم بود بعد عروسیمون چرا باید اون همه اذیت میکردن منو😔
حتی آنقدر رو داده بود یبار با اصرار مهدیار عینکو بالای سرم گذاشتم جاری بزرگم اومد گفت وای دیدین عروس فلانی عینکشو بالا سرش زده بود شبیه قهبه های شهر شده بود☹️من فهمیدم اونو مستقیم بمن گفت ولی مهدیار هیچی نگفت
مادرش منو با لگد میزد میگفت بلند شو لنگه ظهره میومدم میدیم ساعت 9 هست😢بعد هی میگفت خدا دامادتونو بکشه خدا خونشو تاریک کنه که تورو قالب کرد بما😔😔یبارم گفت خدا خواهرزادتو بکشه😭
مهدیار گله میکردم میگفت ها راست میگه دیگه خفه شو افریته
من یبار با شوهرم داشتم حرف میزدم مهدیار بهم توپید منم یکمی تند حرف زدم مهدیار شروع کرد به دعوا کردن باهام و زود داداش مجردش گفت احححححح خسته شدم از شماها و کارت بان‌کی‌بانکیشو داد به مهدیار گفت ببر طلاقش بده(توکارتش 4 میلیون پول داشت😒) بعد مادرشوهرم گفت آخه شناسنامش توخونشونه میشه طلاقش بدی مگه؟؟مهدیار گفت چرا نشه
من رفتم اتاق خواب و زار زدم باز مهدیار اومد گفت ببین وامتو من برمیدارم و من میگفتم من چطور به بابام بگم بده به ما خب جهاز میخواین باید برداره بده یانه؟یه میله دستش گرفت و تهدید به زدن کرد منو منم مغرور بودم سعی می‌کردم زود گریه نکنم مثل بچه ها تو یه گوشه اتاق جمع شده بودم و مهدیار با میله تودستش جلوم نشسته بود ولی گریه نمیکردم که یهو پیر خرفت درو باز کرد و من هق هق کردم با دیدنش و اونم اصلا ازم دفاع نکرد😔

مهدیار خیلی اذیتم کرد میگفت حق نداری به مادرم تو بگی توخونش داریم زندگی می‌کنیم و توظرفاش غذا میخوریم 😔😔خاهراش این طرز تفکر رو تو سرش گذاشته بودن
وای بچه ها خیلی طولانی کردم خدا شاهده خداشاهده از 100 درصد 1 درصد گفتم بهتون 6 ماه پیش مادرشوهرم موندم و خیلی اذیتم کردن تک تک روزها یادمه اجازه داده بودن تاجایی که همسایشون میومد میگفت جهاز میدن یا نه؟مادرشوهرم زود مظلوم نمایی میکرد میگفت نمیدونیم که همسایه میگفت یه ک ... ص سیاه برداشته آورده فک میکنه تمومه؟بزنگید جهاز

1403/01/10 21:36

بدن بابا
خیلییی دلمو شکستن مهدیار جلوی خانوادش منو میزد و خوردم میکرد
تا اینکه مامانم پاگشایی کردو قهری از بین رفت و جهازمو هم دادن و رفتیم خونه گرفتیم🤯مهدیار گفت بیا اینجا بمونیم توطبقه بالاش خونه بسازیم ولی قبول نکردم طلاهامو دادم فروخت شد 15 میلیون😌
بچم پسر بود توخونه خودم بدنیا اومد تو بارداری خیلی گشنگی کشیدم مهدیار تازه کار پیدا کرده بود و حقوق نگرفته بود میرفتم توگونی نون خشک پیدا میکردم میخوردم
یه روز چشمم سیاهی رفت و جایی رو ندیدم و محکم کوبیده شدم زمین پهلوم رو اوپن زخم کرده بود اومدم نشستم جلو تلویزیون و گفتم خدایا کاش یکی الان نذری بده بخورم😢یه دیقه بعد همسایمون درو زد و یع سینی بزرگ که مرغ پلو و سوپ توش بود رو داد بهم گفت مناسبتش رو ولی یادم نیست خدارو شکر که خدا هوامو داشت معجزه شو دیدم😭از غذا عکس گرفتم اونروز توکامپیوتره وگرنه میذاشتم ببینید 😢
اینارو خلاصه گفتم ببینید چقدر سختی کشیدم👆
حتی وقتی 8 ماهم بود مهدیار دعوام کردو خانوادمو فحش دادو ترکم کرد نصف شبی رفت بعد ها پرسیدم گفتم رفته بودم خونه خواهرم😒
پسرم بدنیا اومد ختنه کردیم کادو ندادن هیچی ولی برای پسر خواهر شوهرم مادرشوهرم به مهدیار هی میگفت پول بده برم پیشش دوهفتس ختنه کرده😒😏
خلاصه گذشت و گذشت زمان مهدیار اخلاقش خوب شد ولی نه در حد کامل باز خانوادش بگه زنت هرزهس میگه عه واقعا؟😐
خلاصه مهدیار شغل خوبی الان داده تو یه کارخونه معتبر کارمیکنه حقوقش عالیه بچه دومم رو هم به دنیا اوردم دخترمو
ولی باز کینه به دل نداشتم مادرشوهرم اخلاقش خوب شده باهامون ولی چه فایده دلم زخمه ولی باز دیدم مانتو واینا نداره کسی براش نمیخره من مانت. و کیف و کفش خریدم براش حتی میخواستم پارسال با قرض بفرستم کربلا خودش قبول نکرد 😐
دلم خیلی مهربونه خیلی
برادرشوهرم ازدواج کرد دخترعموشو ندادن با یک دختر دیگه ازدواج کرد از روستاشون که از لحاط سنی از من بزرگه
وقتی تو سی دی عروسیشون دیدم مادرشوهرم چند بار جلوش خم شد تا نعلبکی رو درست کنه جاریم بشکنه دلم گرفت😔😔😔
حتی توی مجالسش مارو صدا نکردن که راتون دوره بعد فهمیدم به ما لحاف تشک دودست ناقص داده به اونا سه دست کامل با دوتا تشک کوچک و سه تا بالش مربع برای پشتی
خیلی دلم گرفت خیلی نمیدونم درک میکنید یانه ولی منو بااینکه اذیتم کردن یبار جوابشونو ندادم و جز احترام و محبت ازم چیزی ندیدن

الان این جاریم با شوهرش جلو همه مرد ها و خانواده میرن حموم ولی نمیتونن چیزی بهشون بگن چون برادرشوهرم اجازه نمیده کسی به زنش بگه بالا چشمت

1403/01/10 21:36

ابرو داری😊
زنش خیلی بی احترامی میکنه ولی مادرشوهرم میگه خیلی خون گرمه😊
مادرشوهرم برای کادو بردن برا یکی دیگه از جاریم اجازه میگیره و مشورت میگیره😊
خلاصه دیگه اینم سرنوشت شوم من بود الانم مهدیار اسم مادرشو بیارم قاطی میکنه اما ادبش کردم که اسم خانوادمو بیاره اسم خانوادشو میارم😐
راستی خاهر افریتشو که قبلا ازش دفاع میکرد الان نمیکنه چون سر یه قضیه ای خواهرش خیلی به مهدیار و من بی احترامی کرد و فهمید جز من کسی تو غم و شادیش شریک نیست و تنها کسی که براش میمونه فقط زنشه منم
خلاصه 70 درصد مهدیار عوض شده

و اما جریان خانواده خودم که بعد عروسیم لباسا و چمدانمو فرستادن دیدم کلی از پارچه هامو برداشته گفت خواهرات گفتن مامان بردار الناز گوه میخوره اینهمه پارچه داره خب
و توکیفم که تو جشن نامزدیم صدقه گذاشته بودم مامانم گفت 50 تومن بود رو بعد ها گفت دروع گفته و 120 تومن بوده و خواهرام بهش گفتن الناز گوه میخوره 70 رو خودت بردار😒😏
خلاصه مادرمم بچه خوبی بود گوش میکرد
مادرشوهرم هم از کادوهای پاتختیم دزدیده بود با چشمای خودم دیدم سه تا چهار تا میوه خوری و بشقاب دست و اینا😢
جریان خواهرم و هم گفته بودم به خانواده خواهرم هیچوقت جلو روم توجیه نکرد ولی گفته بود شاید مهدیار رو من چشم داشت 😂
منم گفتم مهدیار هرچی باشه ولی عیاش نیست خودم پیامای خواهرمو میدیدم و حتی وقتی میرفتن روستا به مهدیار میگفت از خونه دور شو بیام جلو بشینم دیگه اونو نتونسته بود انکار کنه گفته بود پسرم میرفت جلو و ترسیدم بخوره شیشه هنگام ترمز خودم میرفتم میمشستم جلو تا مراقبش باشم😏
منم گفتم خواهرم اولین بارش نبود که به شوهرمن چشم داشته باشه خواهر من هرزه بود و هنگام متاهلی میداد
مادرم روم پرید و حتی یبار روم چاقو کشید و دیدگه خونشون نرفتم و بابام چند بار اومد گفت بیا منم تو سومین درخواست بابام رفتم خونشون یعنی دوسال پیش🥹اما مامانم آدم سابق بود و باز اعصابمو خورد کرد و اومدم باز نرفتم و دخترم و حامله بودم بدنیا آوردم الان دخترم 1 سالشه
و من 4 ساله با خانوادم قطع رابطه ام
امسال خواستم عید برم به بابام تبریک فرستادم جواب نداد منم نرفتم وگرنه مهدیار بهم میگفت خوشحالی تو برام مهمه بیا ببرمت ولی گفتم نه بابام جوابمو نداد

الان من 23 سالمه
پسرم 5
دخترم 1
مهدیار 34
و داریم زندگی می‌کنیم
خدایا بهترین هارو برام بنویس خیلی سختی کشیدم🥹

1403/01/10 21:36

یادم رفت بگم تو مجردی پسر عموم ازم رسما خواستگاری کرد ولی به دلایلی باخواهر دومم دعواش شد و یه جورایی کنار کشیدن
حتی من بلاکش کرده بودم دیدم یکی بهم پیام داده با اکانت دیگه گفتم شما گفت بچه ای میری به همه میگی بعد عکسشو فرستاد تا عکسشو فرستاد بلاکش کردم باز
بعد پسر خاله ام بعد پسرعموم توتلگرام بهم پیشنهاد ازدواج داد و من قبول نکردم ولی رسمی نیومدن دیگه

1403/01/10 21:38

7 ماه پیش تو اینستا پسر عموم بهم پیام داد
من یه استوری گذاشته بودم که پسره سلفی میگیره و میگه من میرم دنبال عیاشی هرکاری دلم بخواد میکنم از زن نمی‌ترسم و .... بعد زنشو پشت سرش از گوشی دید گفت من گوه میخورم
جنبه طنز داشت
اومد استیکر خنده فرستاد خوب منم به رسم ادب لایک کردم اما بعد برام نشوت خیلی ترسناک بود
منم نوشتم بله
بعد احوال پرسی کرد
بعد بحث و کشید به اون دوران مجردی که چرا بلاکش کردم و اینا

1403/01/10 21:41

بعد گفت عکس همسرتون میفرستی ببینم
گفت نه چرا بفرستم
مگه شما عکس زنتو میفرستی؟
دیدم فرستاد یکی نه چند تا
منم عکس همسرمو فرستادم و گفتم دوستش دارم همسرمو

1403/01/10 21:42

ولی پسرعموم میگفت که نتونستم فراموشت کنم و دوستدارم
ک هرچقدر میخواستم از حرفش منصرف کنم میگفت تو نمیفهمی عشق اولی یعنی چی
بعد گفت انصاف نیست تومنو ببینی و من نبینمت 8 سال از اون روز ها گذشته نمیدونم ببینمت میشناسمت یانه
خب پسر عموم بود بهش اعتماد داشتم
عکسمو فرستادم عکس باحجاب
و هی گفت دوست دارم دوست دارم
تاجایی پیش رفت که گفت کاش به اندازه شوهرت منو دوست داشتی

1403/01/10 21:44

من سه روز با پسر عموم حدف زدم ولی هیچ ابرازی بهش نکردم
اما چون شوهرم همش فحشم میده محبت نمیکنه اونروز ها خیلی دعوام میکردو نیاز به محبت داشتم😓😓😓 جواب میدادم به پسر عموم حتی با دوست دارم گفتناش دلم خیلی میلرزید خیلی
هم دوست نداشتم باهاش چت کنم هم دلم میخواست یکی بهم ابراز علاقه بکنه و خوشحال بودم که یکی بعد 8 سالم بهم فکر میکنه😞

1403/01/10 21:45

نمیدونم پسر عموم راست می‌گفت یانه
برام کلیپ میفرستاد که عشقم دنیای کوچیکم ویران کردی و فلان

1403/01/10 21:46

بعد نمیدونم چطوری به خواهرام توهین کرد
اول از پوششون حرف زد منم گفتم متاسفانه خیلی پوشش بدی دارن
بعد خیلی بی ادبی کرد و من گفتم درست حرف بزن چه ربطی به تربیت داره من اصلا اونجوری نیستم
گفت اگه یکی به خود تو رو بده از راه بدر میشی

دوستان لطفا قضاوتم نکنید من تاحالا به کسی نگفته بودم پسر عموم اینجوری گفته بود بهم

منم گفتم ازم معذرت بخواه این چه حرفیه که میزنی

1403/01/10 21:47

اینو نوشت برام خخخخ

بعد منم از رو حرصم گفتم الان زن خودت با چند مرد حرف میزنه وقتی شوهرش عیاشه قطعا یکیم هست به زنت نگاه میکنه
واقعا دلم شکست اون حرف و زدم ها

اونم گفت زن من مثل فاطمه زهراس نماز شب میخونه و‌...
بلاک کردیم همدیگرو

ولی اینم بگم ها قبل دعوا با پسر عموم در اون لحظاتی که بهم ابراز محبت میکرد به شوهرم اعتراف کردم😟گفتم من بهش ابراز نکردم اون کرد اونم نگو میدونست و میخواست ببینه تا کجا پیش میریم😕 ولی چون من حرف بدی نزده بودم نتونست باهام قهر بشه
چون من همش از خانومش تعریف میکردم مثلا گفتم خانومت میدونست خاستگارم بودی؟
گفت آره ازم پرسید دوست دختر داشتی؟منم گفتم نه ولی میخواستم با دخترعموم ازدواج کنم نشد وخانومم گفت اشکال نداره قسمت نبوده
تااینکه مثلا شنیدم گفتم چقدر خانومت بافهم و باوقاره
من بودم دعوا میکردم
خیلی زن خوبی داری

1403/01/10 21:51

بعد بلاک اون حرفش خیلی منو میسوزوند با اکانت همسرم رفتم پیویش
و کلی فحش دادم و گفتم من باهات چت نمیکردم شوهرم باهات چت میکرد
الکی گفتم😔
گفتم خودتو مومن ندون الان پیج مذهبی داری و شاخ اینستا شدی توخیلی لاشی هستی
حیف خواهرو برادرت که سلطان ادبن توهم عین عموم هستی همون عمویی که مزاحم خواهر صیغه مامانم شده بود اونا شکایت کرده بودن بابات تو رخت افتاده بود بیچاره مامان و بابام نصف شبی دنبال خونه این و اون دنبال رضایت بودن
ماهم بچه بودیم و آواره شده بودیم
عین باباتی
بعد خیلی حرفای دیگه هم گفتمو باز بلاک کردم اونم بلاک کرده بود

1403/01/10 21:54

یک ماه پیش خواستم لیست بلاک هامو خالی کنم دیدم دونفر بلاک دارم یکی از آشناها بود که بخاطر یه مسائل خانوادگی بلاک کرده بودم یکی هم این عیاشه به ظاهر مومن
هردو رو آزاد کردم دیدم اوناهم منو آزاد کردن🤕
ولی بنظر خودم روبیکا آزادم کرده بود چون هردوشون کرده باشن یکم مشکوکه برام

1403/01/10 21:56

خلاصه آزاد کردمو پاکیدم پیویشو
الانم با مهدیار هستم
دوتا بچه داریم
اما اخلاق مهدیار خیلی گنده
امروز صبح باز از خانوادش دفاع کرد اصلا اجازه گله نمیده منم باهاش قهر شدم ماشاالله فحش هم تکه کلامشه البته بمن به خانوادش احترام میداره و مواظبه دلشونو نشکنه
خیلی میخواد مثل همیشه بزنگه باهام بحرفه و آشتی کنیم اما روز از نو روزی از نو هرروزمون با فحش شروع میشه خیلی تلاش می‌کنم فحش نده ولی خب نمیشه

1403/01/10 21:58

شرمنده قاطی پاتی گفتم دلم پر بود یه ذره آروم شدم
تجربه نویسندگی ندارم

1403/01/10 21:59

اینم از داستان زندگی من
خدایا خودت آرامشمان ده
الهی آمین

خدانگهدار

1403/01/10 21:59

خب سلااااام نماز روزه هاتون قبول ..‌‌...
اگه داستان هارو خوندین بریم برا شروع یک سرگذشت دیگه نظرتون چیه .؟!

1403/01/12 02:29

برا خواهرزاده ام لباس می‌خرید .....
ولی من خیلی دوسش داشتم آدم بسیار مردمی و خونگرمی بود ....
یک روز اومد بالا خونه خواهرم گفت دنبال خانوم خوب میگردیم برا برادرم ....
من که اصلا تو فاز ازدواج نبودم بهش گفتم من چند نفر میشناسم می‌خوایم برین جلو براشون ...
اونم هی نه اینا می‌گفت بهونه میاورد
با یادمه گفت برادرم یک دختریو دوست داره که سنشون نمیخوره دختره خیلی کوچیکه نمیدنش به ما در هرحالی که برادرم مصطفی ما رو کشته برین جلو واسش ....


1403/01/12 11:57

پارت2
اون موقع ها چون تابستان بود و هوا گرم بود ما خانوادگی با همین فاطمه شون می‌رفتیم پارک ....
کم کم خانواده فاطمه هم برنامه میریختن با ما میامدن پارک ....
مثلا روز اول مادرش اومد روز دوم زند داداشش هم اضافه شد روز مثلا پنجم پدر و برادرش هم اومدن بغیر از خود مصطفی ...
خانواده خوبی بودن مثل خود فاطمه خونگرم بودن ...
ولی بعداً فهمیدم اینا میاومدن منو ببینن برا پسرشون مصطفی ...
یا میخواستن با خانواده ام آشنا بشن ....
فاطمه خیلی دوست داشت منو برا برادرش بگیره ولی همیشه به برادرش می‌گفت این دختره از خانواده سطح بالایی هست از لحاظ فرهنگی به تو نمیخوره به تو نمیدنش ....اونم می‌گفت شما برین جلو اگه ندادن هرچی خواستی بگو 😒
روز آخری که ما رفتیم پارک خود مصطفی هم اومده بود یا که فاطمه بهم اشاره کرد عه داداش کوچیکم هم اومده من حتی به خودم زحمت ندادم سرمو برگردونم نگاش کنم 😁
صدای دسته کلیدش که داشت نزدیک میشد می‌شنیدم ولی توجهی نکردم اومد نشست بعد من بهش سلام کردم و رفتم پیش خواهرم نشستم ..‌‌
بخوام از مصطفی بگم پسری قدبلند بود کاملا اون موقع ها چون تابستان بود صورتش سبزه تر بود و ترکیب صورتش کاملا شبیه پسر های کره ای یا ژاپنی بود 🤭
نمیدونم با دیدنش ازش خوشم اومد نه به عنوان ازدواج هااا بنظرم بامزه اومد قیافش و‌نوع حرف زدنش ..‌
خب من دانشگاه رفته بودم پسرهای دانشگاه کاملا با یک آدم بازاری فرق می‌کنه مثلا پسر های دانشگاه به تیپ و قیافه و نوع حرف زدن کاملا مشخصه که یاکلاسن ولی مصطفی چون بازاری بود کوچه بازاری حرف میزد و منه خاک برسر این برام جالب شده بود

1403/01/12 12:08

خواهرم می اومد خونمون از برادر فاطمه و مال و اموالی که داشتن تعریف میکرد از مغازه های بزرگی که در سطح شهر داشتن و زمین حساب بانکی پدر مصطفی .....
همش می‌گفت دوتا برادر مصطفی با هم شریکی تو یکی از کارگاه های پدرش لوازم ساختمانی دارن و دارن با هم کار میکنن
در حالی که کسی نبود به ما بفهمونه خود مصطفی چی داره 😐
با تعریف های خواهرم منو مادرم دیگه درپوست خودمون نمیگنجیدیم ‌....
یکروز فاطمه زنگ زدکه من با مادر و زن داداشم می‌خوایم بیایم خونتون ....
و ما میدونستیم اینا می‌خوام بحث ازدواج و خواستگاریو پیش بکشن...
اونا اومدن فاطمه خانواده کم جمعیتی داشت کلا دوتا برادر و یک خواهر بودن و‌مصطفی مثل من ته تغاری و لوس خانواده .....
اونا آمدن ما رفتیم تو باغ خونه پدریم داخل شهر هست پونصد متر حیاط و خونه هست که داخل حیاط باغ داشتیم یادمع وقتی وارد شدن اول خونه ما چشمشون گرفته بود....
خلاصه اومدن و مادرم و مادرش باهم توخونه بوددن منو خواهرم و خواهرشوهرم وجاریم رفتیم تو باغ که مادرا راحت صحبت کنن
یادمه صدای مادرم اومد باید با پدرش وبرادراش صحبت کنم ....

1403/01/12 13:09

پارت 3
روز آزمایش خون که قرار بود منو مصطفی باهم بریم با خواهرامون اینم بگم آزمایشگاه با خونه مامانم یک کوچه فاصله داشت .... برا جواب آزمایش
اون روز مصطفی خونه خواهرش بود ومن هم خونه خواهرم طبقه بالا ، برا گرفتن جواب دیدم مصطفی یا خواهرش نه زنگی زدن نه چیزی من خودم رفتم در فاطمه رو زدم و گفتم من دارم می م برا جواب از اون مسیر هم اگه کلاس باشه میرم کلاسش و بعد میرم خونه خودمون پس با اجازه من برم که دیدم مصطفی گفت صبر کن من برسونمت .....
دروغ چرا همینم میخواستم ازش ...دوست داشتم بیشتر باهاش تنها باشم ....مصطفی شخصیت مهربونی داشت ولی قیافش نشون میداد جوشی هست ....
از اینایی که یک آن جوش میاره بعد آروم میشن و پشیمون ...
باهم سوار ماشین شدیم اون موقع مصطفی ماشین نداشت سوار پژو پدرش شدیم و راه افتادیم مسیر ده دقیقه ایی رو مصطفی نیم ساعت طول داد تا برسیم 😐چون بیشتر میخواست پیش هم باشیم منم بدم نمیومد ....🤪
کلی صحبت کرد اون روز و من بیشتر جذبش میشدم ...
صدای بم مردونه ایی داشت دستای زمخت ...قد بالا بلند بود و ترکیب صورتش شبیه این کره ای ها بودچشاش مخصوصا و ایده آل بود واسه من
روز خرید حلقه من دوست داشتم تنهایی با مصطفی برم 😖
قرار گذاشتیم با فاطمه و به طلا فروشی مد نظر رسیدیم دیدم فاطمه تنهاست ....
پرسیدم پس داداشتون نیومدن ؟
بهم گفت نه دیگه نیازی نیست بیاد ماخودمون انتخاب کنیم
قیافه منو خواهرم اینجوری شده بود🤒🤕😐
خود فاطمه دید قیافه من برگشته و عصبی هستم گفت خب اگه میخواین الان زنگ میزنم بیاد ....
برامن دیگه مهم نبود خیلی ناراحت بودم پیش خودم میگفتم مگه میشه آدم آنقدر بیخیال باشه و کاش همونجا بهم میزدم ...‌

1403/01/12 13:59